رمان همسفر من - 3

با وحشت به او که پتو را از روی من کنار زد نگاه کردم.... چشمانم از بهت باز مانده بود ....بدنم به شدت می لرزید و نمی دانستم باید چه پاسخی به آن نگاه سیاه جدی که برق خشم و نفرت سنگینش کرده بود بدهم .. به خودم لعنت فرستادم ... فکر نمی کردم اینقدر زود متوجه حضورم در کابین کامیونش بشود ....

صندلی اش را ترک کرده بود ... رو به رویم روی زانو هایش نشسته بود وبه سویم مایل شده بود و نگاه مبهوتش را به من دوخته بود و نگاه پریشان ِ من اسیر ِ نگاهش بود

به معنای واقعی کلمه لال شده بودم .... اگه حرف می زدم از صدایم می فهمید که دخترم ...

کم کم اخم عمیقی جایش را به تعجب داد : تو کی هستی ؟ اینجا چیکار می کنی ؟

چه جوابی باید می دادم ؟ سرم را پایین انداختم . فریاد ِ پر از خشمش مرا در خود مچاله کرد : پرسیدم اینجا چه غلطی می کنی ؟

هیچ را ه فراری نداشتم راهم را کاملا سد کرده بود و چون یک بازجو منتظر بود پاسخی به سوالش بدهم . با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفتم : مـُ ...مـُ...مسافرم... اَ...اَز اتوبوس ... جاموندم.... نگاه مشکوکش را از صورتم نمی گرفت : کجا سوار شدی ؟ ــ نزدیکای .... شیراز...او...اون رستورانه... هنوز در نگاهش خشم موج می زد : گمشو پایین . لحنش آنقدر قاطع بود که بی اراده برای پیاده شدن به خودم حرکتی دهم ... پتو را کامل پس زدم و او خودش را کنار کشید .بی حرف خودم را روی صندلی سمت ِ شاگرد کشیدم و در حال ِ پیاده شدن بودم که گفت : شانس آوردی عجله دارم ... وگرنه تحویلِ پلبس می دادمت بی سر و پا ... بد تر از این هم که می گفت حق داشت . به تردید افتادم که خواهش کنم مرا با خودش به شهری دوردست ببرد ... تردیدم را که دید پشت شانه ام کوبید : استخاره می کنی ؟ گفتم عجله دارم گمشو بیرون ... پرتم کرد پایین و دررا بست .

آنقدر محکم به زمین خوردم که کف دستم زخم شد ... از درد و سوزش اشکی در چشمم حلقه زد ... بلند شدم به او که کامیون را راه انداخت نگاه کردم ... کم کم دور گرفت و کمتر از چند دقیقه در نظرم اندازه ی قوطی کبریت شد ....

نگاهی به کف دستم انداختم ، سوزشش اذیتم می کرد...نفس عمیقی کشیدم : حالا باید چیکار کنم ؟ اصلا کجا هستم ؟ عجب غلطی کردم ... یعنی باید برگردم و بازم آقام.... جز ماشینهای عبوری که با سرعت می گذشتند چیزی در آن بیابان برهوت به چشم نمی آمد .... پیاده به راه افتادم .... نمی دانستم به کجا خواهم رسید ...

حدودا ده دقیقه ای بود که راه می رفتم که صدای کشیده شدن چرخهایی را بر سطح جاده شنیدم ... نگاهی از روی شانه به عقب انداختم و از دیدن ِ همان اسکانیای سرمه ای تعجب کردم ،چرا برگشته ؟ ! این سوال را از خودم پرسیدم و بی اراده ایستادم . راننده به سرعت پیاده شد و با گامهایی بلند به سویم آمد .

ــ یا خدا ... چرا اینجوری نگام می کنه ؟ عجب آدم کینه ایه ....

وقتی دیدم مثل میرغضب دارد به من نزدیک می شود ، مغزم فرمانِ دویدن صادر کرد .... فرار از او که هر لحظه فاصله اش با من کمتر می شد ....

فریادش راشنیدم : وایسا لعنتی ... دستم بهت برسه کشتمت.....

با اون هیکلی که اون داشت اگر به من می رسید بیچاره می شدم .. من کجا و او کجا ....

هرچه توان داشتم را در پاهایم جمع کرده بودم و با شتاب می دویدم . اما صدای گامهای بلند و پر شتاب او را درست پشت سرم می شنیدم ... آخر از من چه می خواست ...

من بودم که نفس کم آوردم ... از سرعتم کم می شد و او به من نزدیکتر ...

وقتی از پشت چنگ زد و بازویم را گرفت از ترس پاهایم شل شد و افتادم ...

با حرکت سریعی مرا سر پا ایستاند ، یک دستش بازویم را چنگ زده بود و با دست راستش گلویم را فشرد ... به شدت نفس می زد ... سرخ شده بود و نگاهش ترسناک ....

ــ دزدِ بی سر و پا فکر کردی من هالوام ؟ ........ می تونی پولارو برداری و.......... در بری ؟

گیج و گنگ به او که با آن قد و قامت مقابلم ایستاده و مرا اسیر دستانش کرده بود نگریستم... از کدام پول حرف می زد ؟

چرا این روزها همه طلبکارم می شدند ؟ دست سردم را روی دستش گذاشتم که بر عکس من از فرط عصبانیت چون آتش داغ و سوزاننده بود...

نفسم به سختی بالا می آمد....

.به زحمت گفتم : کدوم پول ؟

ازمیان دندان های به هم فشرده غرید : همون دو میلیونی که از کیفم برداشتی ... ردش کن بیاد ...

سعی کردم دستش را از یقه ام باز کنم اما مگر زورم به او می رسید ؟

با در ماندگی گفتم : من پولی برنداشتم ...

سیلی محکمی به صورتم زد که روی زمین پرت شدم ...

وحشت زده گفتم :چرا می زنی ..... به خدا من پولی بر نداشتم ....

خم شد و دوباره یقه ام را گرفت و کشیدم بالا ... چه نگاه وحشتناکی داشت ... از ترس داشتم قالب تهی می کردم فاصله ی صمورتم با صورتش آنقدر کم بود که نفس های تند و عصبی اش را روی پوستم حس می کردم ... نگاهش در نگاهم گره خورد ... رنگ عوض کرد ... و فشار انگشتانش کم و کمتر شد و به آرامی رهایم کرد و ناباور گفت : تو دختری ؟ !



با در ماندگی گفتم : من پولی از شما برنداشتم ... بذار برم دنبال بدبختیم ....

و راهم را کج کردم تا از کنارش بگذرم که مانعم شد ... دوباره خشمگین و عصبی شده بود : فکر کردی به همین راحتیه ؟ چون دختری می ذارم پولو برداری بری ؟

ــ کی گفته من دخترم ...

سرشانه ام را گرفت و بالا کشیدم و به جلو هلم داد : راه بیفت ببینم .... تکلیفتو توپاسگاه روشن می کنم .... شده این بارو پس فردا برسونم اما از تو نمی گذرم ...

جز به جلو و طرف کامیون رفتن چاره ای نداشتم .

وسط جاده ایستادیم تا کامیونی که از رو به رو می آمد بگذرد . به التماس گفتم : باور کن من دزدنیستم ....پولتو برنداشتم... به محض عبور کامیون دوباره هلم داد : خفه شو ... اینقدر حرف نزن ...

به کامیون رسیدیم . در راباز کرد و مجبورم کرد سوار شوم . هرچه تقلا کردم و مقاومت ، بی فایده بود ...

به اجبار سوار شدم ... خودش هم سوار شد.

اگر مرا تحویل پلیس می داد ، باید بر می گشتم خانه ... پیش آقام ... من آنجا را نمی خواستم .

ــ خواهش می کنم بذار برم ... من دزد نیستم ... اصلا لباسامو بگرد ... الان باید پوله همرام باشه دیگه ؟

با نفرت نگاهم کرد :چرا من بگردم ... می ریم اونجا که تکلیفتم معلوم کنن...

با کلافگی به بیرون چشم دوختم . کامیون را به حرکت در آورد .

دقایقی به سکوت گذشت . دست تو جیبم کردم و پولی که از آقا جهان به عنوان حقوقم گرفته بودم را بیرون آوردم و به طرفش گرفتم : تنها پولی که همراه منه ایناست ... دویست و پنجاه هزار تومنه ... حاضرم همهشو بهت بدم ... بذاری برم .

نگاه تند و تیزی که رنگی از شک و تردید داشت به من انداخت و پوزخندی زد : از کجا آوردی ؟ هرچند پول زیادی نیست ... اما با این ریخت و قیافت ... هزارتومنم واسه جیبات زیاده ....

دلم از زهر کلام این غریبه گرفت . دستم را بی اراده پس کشیدم . اشکی که در حال جوشیدن بود را پس زدم .

حق با او بود . تلخی آن حقیقت ِ محض در وجودم پیچید ... کامم هرچند شیرین نبود ... تلخ شد .

آن قدر در خود فرو رفتم که نفهمیدم کی به پاسگاه رسیدیم .

با صدای او به خودم آمدم : پیاده شو .

راهی نمانده بود . پیاده شدم . به کنارم آمد و آستینم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید ....

کاری که نباید می شد ، شده بود ... حقم بود تا من باشم بی گدار به آب نزنم .

به درون پاسگاه رفتیم . اولین بارم بود . می ترسیدم .


اولین پله را که بالا رفتم ایستاد. به طرفش برگشتم . نگاه نافذش را به چشمهایم دوخت .

نگاهم نگاه سنگینش را تاب نیاورد ، سرم را پایین انداختم و حرکتی به خودم دادم تا به راهم ادامه دهم که با فشار دستش مانعم شد .

بار دیگر نگاهم را به او دوختم . بی آنکه حرفی بزند مرا به دنبال خود کشید ، اما به سمت در خروجی و بیرون پاسگاه .

تعجب کرده بودم ... او چه قصدی داشت داشت ؟

از در که بیرون رفتیم لب گشودم : چیکار می کنی ؟ چرا پشیمون شدی ؟ دلت برام سوخت ؟یا اینکه یهو یادت اومد پولاتو کجا گذاشتی و ودونستی الکی انداتختی گردن من .

جوابم را نمی داد. دستم را کشیدم اما رها نکرد . با خشمی آشکار گفتم : هی ... با توام چیکار می کنی لعنتی .... منظورت از این کارا چیه ؟ چرا تحویلم ندادی ؟

ایستاد...حرکتش آنقدر ناگهانی بود که من که دنبالش راه می رفتم محکم به او بر خوردم و برای اینکه نیفتم گامی به عقب برداشتم ...

به طرفم بر گشت و خشمش را در نگاهش ریخت : خفه شو و اینقدر رو اعصاب من راه نرو ...

دستم را رها کرد با همان حالت قبل ادامه داد : نود و نه درصد مطمئنم که پولو تو برداشتی و یک درصد شک دارم ... به حرمت همون یک درصد که شاید درست باشه و بی گناه باشی ، ازت می گذرم و می ذارم بری ... بعد از نگاهی طولانی ، به راه افتاد . نگاهم را به دنبال خود کشید ... چه آدم عجیبی ... نه به آن موقع که التماس می کردم ...

ترس از آوارگی و تنهایی که خودم انتخابش کرده بودم باعث شد به دنبالش بدوم : صبر کن آقا .

متعجب به طرفم برگشت و منتظر ماند ....

ــ با این قیافه ای که گرفته فکر نمی کنم موافقت کنه .....

چون این پا آن پا کردنم طولانی شد اخم آلود پرسید : چی می خوای ؟

دل به در یا زدم : می شه تا یه جایی منو برسونی ؟

به نگاهم دقیق شد : مثلا کجا ؟

ــ نمی دونم ...هرجا که مسیرت باشه ...

نگاهش رنگ خاصی گرفت : هرجا ؟

خودم را جمع و جور کردم ... چرا با این لحن ؟

ـ خب ... منظورم ... هر شهری ... مثلا .... تهران بود ... اونجا می ری دیگه ؟

پوزخندی زد : پس آواره ای ... من از اونایی نیستم که فکر کنی می تونی آویزونم بشی دختر جون ....

با اعتماد به نفسی کاذب گفتم : چرا فکر می کنی من دخترم ؟

نگاهش را روی صورتم گرداند : چون واسه دختربودن زیادی خوشگل و ظریفی ...چه برسه به اینکه فکر کنم واقعا پسری...

آب دهانم را فرو دادم ... از نگاهش ، از طرز بیانش ترسیدم ... اصلا چراداشتم به او اعتماد می کردم ؟

سرم را پایین انداختم و بی آنکه حرف دیگری بزنم به خلاف جهت او به راه افتادم ...

یک صدایی در ذهنم : نمی دانم این فکر احمقانه را از کجا آوردی که با کامیون از شهر خودت فرار کنی ...

به خودم جواب دادم: از بس بی فکرم دیگه ... خیر سرم مثلا تازه حقوق گرفته بودم ...

ــ چی می شد با اتو بوس آواره بشی ؟

بازم جواب دادم : از بس نداری کشیده بودم یادم نبود یه مقدار پول ناقابل ته جیبم دارم ... الان می رم ترمینال رو پیدا می کنم بلیط برای یه جهنم دره ای می گیرم دیگه ....

با خودم حرف می زدم و می رفتم که صدایش را شنیدم : هی آقا پسر ... بیا بریم شوخی کردم ...با خودم حرف می زدم و می رفتم که صدایش را شنیدم : هی آقا پسر ... بیا بریم شوخی کردم ...
برگشتم و نگاهش کردم . همانجا ایستاده بود . فکر کردم مسخره ام می کند ، اما جدی بود و نگاهش منتظر .
در آن لحظه فقط تنها نبودن برایم مهم بود ... ترسی که از او داشتم را در ذهنم کمرنگ و محو کردم تا بتوانم بار دیگر اعتماد کنم و با او همراه شوم .
صدایی در ذهنم پیچید : شاید به خاطر دختر بودنت قبول کرد ....
ــ شایدم مطمئن نیست که دخترم ...
ــ چیه ... داری استخاره می کنی ؟
این دومین بار بود که از این جمله در مقابل تعللم استفاده می کرد. شاید تکیه کلامش بود ...ای بابا ، الان چه وقتِ این حرفاست ...
ــ چیکار می کنی ؟ میای یا نه ؟ دارم می رم تهرون ...
در آن لحظه تنها کسی بود که از هر غریبه ای آشنا تر بود و پیشنهاد همراهی می داد .....خودم را به خدا سپردم و به سوی او گام برداشتم .
در آن یک ساعتی که همسفرش شده بودم هیچ حرفی نزده بود ... البته من هم ساکت بودم و نگاهم به جاده ای که نمی دانستم بالاخره مرا به کجا خواهد رساند ... به کجا و شاید هم نا کجا ....
با توقف کامیون ، نگاهم را از جاده و دوردستها گرفتم و به او نگریستم . کش و قوسی به تنش داد و نگاهی به من انداخت و در حالی که کیف سیاهرنگش را بر می داشت گفت :خیلی گرسنمه ... بریم یه چیزی بخوریم .
حقیقت را گفتم : سیرم . سیر بودم ... از دنیا .... از زندگیم .... از فقرو نداری .... از حس حقارت ...
ــ بعدا گرسنت شد نمی تونم نگه دارما ... به نفعته الان پیاده شی .
بی حرف دستگیره ی در را گرفتم و کشیدم ... در باز شد ، بیرون چقدر سرد بود .
پریدم پایین .... تنم درد می کرد ... و احساس می کردم تب دارم ...اما قوی تر از آن بودم که به خاطر یک شب ماندن در سرما از پابیفتم .
ــ چیکار می کنی پسر ؟ از این طرف ....
باز هم گفت پسر و من باز هم حس کردم قصد تمسخرم را دارد . بی کلام در پی او روان شدم .
رستوران نزدیک مسجد بود . او به درون رستوران رفت و من به درون مسجد ... دلم سجده به خدا را هوس کرده بود ... هوس ِ پاکی بود که آرامم می کرد .
ــ آقا نذاری بری .... نماز بخونم میام .
به طرفم برگشت . دلیل تعجب ِ نگاهش را نخواندم ... پول به همراه داشتن به من نمی آمد ... نماز خواندن هم برایم زیاد بود ؟
نماز همیشه به من آرامش می داد .
بی بی همیشه ایراد می گرفت که من که بی حجاب می گردم چطور از خدا خجالت نمی کشم و به نماز می ایستم ؟
اما از نظر من آن لباس های گل ِ گشاد و کلاهی که موهایم را می پوشاند بی حجابی محسوب نمی شد . کلاهم فقط با سرد و گرم شدن هوا عوض می شد وگرنه همیشه همراهم بود ...
آخرین سجده ام مثل همیشه طولانی بود ... یک حس خوب از آسمان به قلبم سرازیر شد ...
اشکهایی که گاهی بی اراده سر نماز از چشمهایم می بارید را پاک کردم .
از مسجد بیرون آمدم و به سمت رستوران رفتم ... حال که سبک شده بودم و حالم بهتر بود تصمیم گرفتم کمی غذا بخورم .
از پشت شیشه درون رستوران را نگاه کردم .
همسفرم پشت میزی انتهای سالن نشسته بود و غذا می خورد . به درون رفتم . برای خودم ساندویج سفارش دادم وحساب کردم ، به طرف میزی که او نشسته بود رفتم . رو به رویش نشستم .
به غذاهایی که روی میز بود اشاره کرد : شروع کن .
نمی خواستم پول غذایم را او حساب کند . همین که راضی شده بود مرا با خود تا تهران ببرد خیلی بود . باید می فهمید من آویزانش نخواهم بود . حتی برای یک وعده غذا.
ــ ممنون ...نوش جان ... ساندویچ سفارش دادم.
ابروهای مشکی مغرورش بالا رفت : اما من واسه تو ام سفارش دادم.
ــ زحمت کشیدین .. اما من ... ساندویج رو ترجیح می دم .
نگاه خیره ای به من انداخت و حرفی نزد . مشغول خوردن ادامه ی غذایش شد .
ساندویج را که آوردند تعارف زدم و شروع کردم .
او غذایش را تمام کرده بود . غذایی که برای من سفارش داده بود دست نخورده مانده و سرد شده بود.
نگاه خیره اش خیلی معذبم کرده بود . غذا از گلویم پایین نمی رفت .
ــ هنوز اسمتو به ما نگفتی داداش .
طرح خنده ای که هنگام گفتن کلمه ی داداش در نگاهش خواندم حرصم می داد ...
با این حال بی تفاوت گفتم : شهاب .
خودش راراحت کرد و لبخند زد : شهاب .... منم اسمم وفاست .
ــ چه اسم خاصی دارید... وفا ! تا حالا نشنیده بودم .
این بار خندید : خاص تر از اسم تو که نیست .... منم تا حالا نشنیده بودم اسم یه دختر شهاب باشه .
اخم که کردم . خنده اش را کم کم جمع کرد : چه زود بهت بر می خوره ... خواستم شوخی کرده باشم ... ولی جدا صبح یه لحظه فکر کردم دختری ...
ــ ای بابا ... چطور سر کارم گذاشته ! نمی دونم فکر می کنه دخترم یا پسر...
از نگاهش نمی توانستم بخوانم ... نگاهش غیر قابل نفوذ بود . . .
ــ خب ، نگفتی چیکاره ای ؟
ــ شاگرد رستوران بودم .
تعجب کرد اما در این مورد حرفی نزد.
ــ شیرازی هستی ؟
ــ همون اطراف .
ــ خونوادت کجان ؟
ــ ندارم .
ــ یعنی تنها زندگی می کنی ؟
دوست نداشتم جوابش رابدهم . وقتی سکوتم را دید بلندشد : تا من آب جوش واسه چای می گیرم توام بیا .
با رفتنش نفس راحتی کشیدم . تا آن روز اینقدر با یک غریبه هم کلام نشده بودم .
********************
ــ یه چایی به ما می دی آقا شهاب ؟
خنده ی کمرنگی که روی لبش دیدم را نادیده گرفتم .
لیوان را از جالیوانی برداشتم و برایش چای ریختم و به دستش دادم.
نگاهی به من انداخت : چته ؟ انگار خوب نیستی ؟
ــ نه ... خوب نیستم ... سرما خوردم .
ــ از تو اون جعبه قرص سرما خوردگی بردار بخور ...
در جعبه را باز کردم. از دیدن آن همه دارو تعجب کردم.
ــ کار مادرمه .... همه اش نگران اینه که من مریض بشم ... یه جاییم درد بگیره تو بیابون باشم و دارو نداشته باشم ....
خوش به حالش ... مادر! نگرانی مادر ... چه حس خوبی می توانست داشته باشد ... به یاد بی بی افتادم و دلم هوایش را کرد... دیشب چقدر نگرانم بود ... چقدر به پدرم التماس کرد...
قرص رو با کمی آب خوردم .
سرم را به پشتی صندلی تکیه داد م و چشمهایم را بستم ... بی خوابی شب گذشته و بد حالی آن لحظه و زمزمه ی آوازی که او شروع کرد زیر لب خواندن ، باعث شد که نا خواسته پلکهایم سنگین شود و به خواب روم .


با صدای شر شر باران و رعد و برق از خواب پریدم . اولین چیزی که دیدم شیشه ی عریضی بود که قطره های درشت باران بر سطح صافش روان بود ... همه جا در تاریکی فرو رفته بود.

چند ثانیه طول کشید تا مشاعرم شروع به کار کند و به یاد بیاورم که کجا و در چه شرایطی هستم.

کامیون متوقف شده بود و صندلی براننده خالی بود . راست نشستم و کابین را هم نگاه کردم اما آنجا هم نبود .

سرم را به شیشه نزدیک کردم و بیرون رانگاه کردم اما همه چیز در تاریکی و باران شدیدی که می بارید محو و نا پیدا بود . تردید داشتم که به پایین بروم یا نه ... با خودم گفتم شاید به دستشویی رفته باشد .دقایقی را به انتظارش ماندم و چون نیامد برای یافتنش از کامیون پیاده شدم ... بیرون کمی روشن تر از چیزی بود که فکر می کردم ... آسمان سرخگون بود و خشمگین ... شاید هم تعبیر من بود و از سر مهربانی بود که آنگونه می بارید نه از روی خشم .

کامیون را دور زدم و او را در حال تعویض لاستیک دیدم .پس پنچر شده بوده . نزدیکش که شدم متوجهم شد و لحظه ای سرش را بالاگرفت. آب از سر و رویش می چکید ... باراش قطرات تند باران باعث شد صورتش را در هم بکشد و سرش را سریع پایین بیندازد : چرا اومدی پایین ... حالت بد تر می شه ... برو منم الان میام . .

با اینکه خیس شده بودم اما گفتم : کمک نمی خواین ؟

ــ نه ... دیگه تمومه ... برو خیس شدی .

ــ چراغ قوه ندارین ؟

ــ دارم ...اما شارژش تموم شده ...

دوباره نگاهی به من انداخت : برو دیگه ... مریض داری بلد نیستما ...

دوباره سوار شدم و به انتظار آمدنش ماندم.

وقتی آمد از چهره ی در همش تعجب کردم . دست راستش را در دست چپش می فشرد . رگه های خون از زیر انگشتانش روان بود . اخم هایم در هم رفت : چی شده ؟

خودش را روی صندلی پرت کرد : آچار رد کرد ... دستم داغون شد... همون جعبه ی دارو ها رو بازش کن ... باند و گاز استریلم توش هست ....

کاری که گفته بود را انجام دادم . باند و گاز را به همراه بتادین بیرون آوردم : بذار پانسمان کنم .

دست چپش را از روی زخم برداشت . با دیدن زخم عمیقی که پشت دستش و تقریبا روی انگشت اشاره اش بود حالم بد شد خونریزی شدیدی داشت ... با دستی لرزان خونها را پاک کردم و بتادین ریختم . از سوزش و درد چشمهایش را برهم فشرد .

سریع زخم را بستم .

ــ فکر می کنم بخیه بخواد ... اگه به درمونگاهی جایی رسیدی بهتره نشون بدی .

ــ نه دیگه چیزی نمونده برسیم .

ــ الان کجاییم ؟

ــ تازه از قم گذشتیم .

باورم نمی شد این همه خوابیده باشم .

حوله اش رابرداشت و موهای کوتاهش را خشک کرد و خودش را به درون کابین کشید . ساک لباسی که گوشه ی کابین دیده بودم را برداشت ... فهمیدم قصد تعویض لباس های خیسش را دارد .

معذب شدم . به رو برو و بارش با رانی که سیل آسا شده بود نگاه کردم .

چند دقیقه بعد گفت : یه نایلون از داشبورد به من بده .

نایلون را دادم و او لباسهای خیسش را در آن جا داد و در گوشه ی کابین گذاشت . دوباره آمد و سر جایش نشست .

لباس هایش بوی خوبی داشت که از آن خوشم می آمد .

برایش چای ریختم و به دستش دادم . نگاهش رابه بخاری که از روی لیوان بر می خواست خیره ماند و نگاه من روی پانسمان دستش .

ــ رسیدیم تهرون جایی داری بری ؟

با شنیدن این سوال حالم بد شد جوابش یک کلمه ی دو حرفی بود : نه.

وقتی شنید نگاهم کرد : پس می خوای چیکار کنی ؟

شانه بالا انداختم : نمی دونم.

ــچرا اومدی تهرون ؟

آهم بی اراده از سینه ی غمگینم بالا آمد : وقتی کسی رو نداشته با شی چه فرقی می کنه کجا باشی ؟

چایش رانوشید ولیوان را به دستم داد : واقعا هیچ کس رو نداری ؟

ــ آقا وفا قصه ی ما شنیدن نداره ... شما بهتر شدی ؟

نگاهی به دستش انداخت : آره ... بهترم... از این اتفاقا زیاد برای ما راننده ها می افته ....

قیافه اش به رانندگی و کامیون واین حرفها نمی خورد .

سیگاری آتش زد ــ سیگاری که نیستی ؟

ــ نه . شما راحت باش .

پک عمیقی به سیگار زد ونگاهی که از آن خوشم نمی آمد را به صورتم دوخت .... خب من هم که نباید بدم می آمد .... هرچه بود ناسلامتی پسر بودم .... مگر اینکه او ......

اخمم بی اراده بود .

ــ نه آقا شهاب ما از اوناش نیستیم .... بد به دلت راه نده ... توام مثه داداش مایی ...

بهتم را که دید لبخند محوی زد و ابرو هایش را بالا داد : غیر از اینه ؟



مطالب مشابه :


دانلود رمان برای موبایل

رمان اتوبوس. دانلود رمان برای موبایل. تاريخ : دوشنبه 22 آبان1391 | 15:7 | نویسنده : باران | .:




دانلود رمانهای یک لحظه روی پل،بازی عشق،کفشهای غمگین عشق،درامتداد حسرت،اتوبوس آبی,نسل عاشقان از ر.اعت

دانلود نرم افزار کامپیوتر و موبایل - دانلود رمانهای یک لحظه روی پل رمان: 3.74 mb: 52: اتوبوس آبی




اتوبوس

رمــــــان زیبــا رمان اتوبوس. رمان اسیر رمان چتری برای پروانه




دانلود کتاب هایی از از ر.اعتمادی

پس زمینه موبایل. رمان: 3.40 mb: دانلود: اتوبوس آبی قسمت برای دریافت کد آهنگ کلیک




رمان همسفر من - 3

مسافرم اَ اَز اتوبوس دانلود رمان همسفر من برای گوشی و موبایل, رمان اجتماعی و




دانلودرمان همخونه(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

ارائه کتابهای رمان ،مجله و امور تا ايستگاه اتوبوس راه چنداني دانلود برای آیفون




قیمت بلیط اتوبوس های بین شهری از مبدا تهران (جدول)

مرکز دانلود موبایل قیمت بلیط اتوبوس کافیست ما را add کنید و کلمه عضویت را برای




برچسب :