هوس و گرما(10)


_چشم آقا.

با ریز بینی چشمامو دوختم به آرتا.خندید و گفت:

_چیه عزیز دلم؟چرا اینطوری نگاه میکنی؟ربابه حواسش نبود.خیلی وقته بهش گفتم مشروب نمیخورم.ولی این چون دیده با یه دختر اومدم خونه فکر کرده....

ادامه ی حرفشو نداد و با شیطنت به من نگاه کرد.صورتشو نزدیکم کرد و خواست بوسه بگیره که ربابه رو دوباره دیدم.سریع کشیدم کنار.آرتا وقتی عکس العملمو دید و متوجه
دلیلش شد.تکیه شو داد به مبل و در حالیکه دوتا ابروهاشو بالا داده بود دست به سینه زل زد به ربابه تا کارش تموم بشه.

ربابه خیلی سریع کارشو انجام داد ولی قبل از خارج شدنش آرتا گفت:

_ربابه کسی این قسمت از خونه وارد نمیشه.اگه کسی هم زنگ زد میگین نیستم.



_چشم آقا

از اون قسمت خارج شد.آرتا با دقت خودشو کشید سمتم .دستشو انداخت دور گردنم و سرشو چسبوند به پیشونیه منو زمزمه مانند گفت:

_خانم کوچولو تو از ربابه خجالت می کشی؟

منم با زمزمه گفتم:نباید بکشم؟اون خیلی بزرگتر از منه.

_حالا که رفت دیگه دلیلی برای خجالت نیست.

و فاصله ی بین لبهامون رو طی کرد و......

وقتی کارش تموم شد گفت:عزیزم پاشو بریم بالا رو نشونت بدم.

کم کم داشتم میترسیدم.ولی نه.آرتا با من کاری نداره.من مطئنم.همراهش رفتم.طبقه ی بالا هم خیلی خوب تزیین شده بود.معلومه که سلیقه ی آرتا حرف نداره.در چند تا اتاقو باز
کردو نشونم داد.اتاق کارش هم دقیقا آخر سالن بود.دوباره برگشتیم اول سالن.یه در بود که اونو باز نکرد و بدون شک اتاق خودش بود.رفت به سمت اون در و رو به من گفت:

_اینم آخرین اتاق که اگه تو راضی باشی در آینده این اتاق دوتامون میشه

باز کرد و خودش گوشه وایساد تا من وارد بشم.پشت سرم اومد داخل و درو بست.عجب اتاقی.بهتره بگم عجب خونه ای.وای خدای من.یه اتاق سفید و مشکی با یه تخت خواب به رنگ شرابی که حریری بالای اونو پوشونده بود.توی این اتاق به تنها چیزی که میشد فکر کرد خواب بود.دوست داشتم با هیجان شیرجه بزنم روی تخت.ولی قبل از اون دستای آرتا دور کمرم حلقه شد وسرشو گذاشت کنار گوشمو آروم گفت:
_چطوره خانمم؟خوشت میاد؟
_فوق العاده اس آرتا.



آروم دستمو گرفت.منو نشوند روی تخت وخودش هم نشست کنارم.صورتمو نوازش کرد.نمیدونم چرا ولی این بار من به سمتش خم شدم وبوسه ای روی لباش گذاشتم.اون هم از خدا خواسته دستشو گذاشت پشت گردنم و بعد از گاز آرومی که گرفت ول کرد.سریع ازش جدا شدم.چشماش.وای خدای من.دیگه بیشتر از این موندن توی این اتاق صلاح نبود.



_خب دیگه.بهتره بریم پایین.



خواستم از جام بلند بشم ولی دستمو سریع کشید و به حالت خوابیده افتادم روی تخت.خودشم خم شد روم.صداش تحلیل رفته بود.



_عزیزم از چی فرار می کنی؟



_برو کنار.خواهش می کنم.



_چرا از من میترسی وستا؟



چشمامون داشت روی همدیگه می لغزید.و این برای هردومون خطرناک بود.بنابراین چشمامو ازش دزدیدم و انداختم پایین.



_آرتا.بزار از اتاق برم بیرون.تو الان حالت خوب نیست.



_فقط حال من بده؟پس تو چی؟یعنی تو هیچ حسی نداری؟



چیزی نگفتم.یعنی چیزی نداشتم که بگم.



_آروم باش عزیزم.من میتونم خودمو کنترل کنم.پس نترس.



بعد خودش هم کنارم دراز کشید.دوباره میخواستم بلند بشم که اجازه نداد و منو به صورت خوابیده کشید توی بغلش و سرشو گذاشت روی موهام.در حالیکه با دستم بازی میکرد زمزمه وار شروع به صحبت کرد:



_منو تو میتونیم با هم باشیم.وستا خودت باید فهمیده باشی که از صمیصم قلب دوستت دارم.برام سخته تورو ببینم و باهات کاری نداشته باشم.مگه منو نمیخوای؟پس درکم کن
عزیزم.



بوسه ای روی موهام زدو گفت:



_من بهت نیاز دارم.



_اما ما هنوز ازدواج نکردیم.



_تو که آخرش مال خودمی.پس نباید ترسی داشته باشی.هرچیزیم که بشه توپیش منی.



_آرتا بازم صبر کن.درکت می کنم.ولی نمیتونم قبول کنم.



از هم جداشدیم.دو تامون نشستیم روی تخت و اون با ناراحتی گفت:



_دیگه چقدر صبر کنم وستا.میدونی من الان چند ماهه با هیچکسی نبودم.بخاطر وجود تو.چون فقط با تو بودنو میخوام.من یه مردم.یه مردی که تا الان همه چیزو تجربه
کرده.کسیم که یه بارم نشده وقتی نیازی دارم کسی برطرفش نکنه.ولی الان 4 ماهه که همه چیزو کنار گذاشتم.درک کن من یه مردم و تو هم دختری که من بهش علاقه دارم.تا
کی میخواس عذابم بدی؟.



تا حدی حق داشت.باید زودتر قضیه ی ارتار با خونوادم در میون میزاشتم.از سرجام بلند شدم و در حالیکه پشتم بهش بود گفتم:



_تا قبل از ازدواج من نمیتونم هیچ رابطه ای باهات داشته باشم.

 

و خیلی سریع اتاقو ترک کردم تا اتفاق دیگه ای نیفته...........

 

بعد از اون آرتا منو برگردوند خونه.توی راه حرف زیادی نزد.خیلی رسمی برخورد کرد.گاهی از این رابطه ای که بینمون پیش اومده میترسیدم.از انتخابم میترسیدم.از آرتا میترسیدم.ولی با این حال بازم از راهم انصراف نمیدم.چون من آرتا رو میخوام.من این مرد پر صلابتو میخوام.شاید توی روابط زیاد بهم گیر بده ولی باهام خیلی مهربونه.مطمئنم اون هم از ته قلب منو میخواد.بعد از اون دفعه چند بار دیگه هم خونه ی آرتا رفتم.طوری شده بود که دیگه کل افراد اون خونه منو میشناختن و برام احترام خاصی قایل بودن.


اون شب از طرف آروین خیلی سرزنش شدم وکلی نصیحت بارم کرد.



روز ها باز هم با سرعت گذشتند و برای من چیزی جز علاقه ی بیشتر نسبت به آرتا نیاوردند.آرتا هم بدتر از من.فداکاری کردن هاش بیشتر شده بود.هرچیزی که میخواستم با عشق برام فراهم میکرد.و دیگه حرفی از رابطه داشتن هم نزد.فقط بهم فشار میاورد تا زودتر موضوع رو با خونوادم در میان بزارم.



تا الان صبر کرده بودم چون بابا خیلی درگیر کارخونه شده بود.و چند وقتی هم مامان همش از آروین حرف میزد.باید صبر میکردم تا این وضعیت آروم بشه.



چیز عجیب این چند وقت تذکر دادن بیش از حد ساقی و آروین بود.هی میگفتن دیگه بکش کنار.به آرتا اعتماد نکن.خیلی مواظب باش.....و خیلی حرفای دیگه.ولی من حرفاشونو دوست نداشتم و قبول نمیکردم.آرتا نباید بخاطر گذشتش سرزنش بشه.سر همین موضوعات با آروین و ساقی سرسنگین تر شده بودم.


ساقی هم وقتی دید اینطوری باهاش برخورد میکنم دیگه زیاد باهام کاری نداشت.ولی آروین با همون مهربونیش همیشه مواظبم بود و برای همه ی کارها راهنماییم می کرد.حتی اگه باهاش بد برخورد می کردم.این صبوریش و خوب بودنش داشت دیوونم میکرد.آروین از از لحاظ اخلاق بهترین بود و من از اینکه دلشو شکستم روزی نبود که احساس عذاب وجدان نداشته باشم.ولی با این حال غرق در روزای خوبم با آرتا بودم.



3شب دیگه عروسی آرشام و ملیکا بود.دقیقا پنج شنبه شب میشد.دوست داشتم برای خرید لباس با آرتا برم.ولی مامان گفت تو و ساقی با هم برین خرید کنین.آرتا هم از اینکه من با اون نرفتم ناراحت شد.ولی یه جوری از دلش در آوردم.



آروین هم باهامون اومد.اون کت و شلوارشو خریده بود.نگرانی رو تو چهره ی آروین میدیدم.ولی دلیلشو نمیفهمیدم.



همه جارو زیر پا گذاشتیم.ساقی لباسشو خیلی سریع انتخاب کرد.یه پیرهن کوتاه به رنگ سورمه ای.



ولی من هرچی میگشتم چیزی پیدا نمیکردم.آروین با انتخابای منو ساقی کار نداشت.ولی آرتا گفته بود لباسم باز و کوتاه باشه اصلا توی مجلس راهت نمیدم.ازش بعید نبود این کارو بکنه.برای همین مثل یه دختر خوب دنبال لباس های پوشیده بودم.داشتم از پشت ویترین مغازه داخلشو نگاه میکردم که ساقی زد پشت دستم.برگشتم سمتش گفتم:



_ها؟



چشاش به سمت چپم بود.گفت اینو ببین.خیلی خوشگله.



چشممو بر گردوندم.یه ماکسی بود.به رنگ مشکی.راست میگفت خیلی خوشگل بود.چشم آدمو تو نگاه اول میگرفت.



رومو کردم سمت آروین که چشمش به من بود گفتم:چطوره آروین؟



اونم به لباس نگاه کردوگفت:از نظر منم خیلی قشنگه.



با حالت پرسشی نگام کردو گفت:پس همینو میخوای؟بریم تو ببینیم؟



_آره بریم.



با هم رفتیم داخل مغازه.لباسو گرفتم و داخل اتاق پرو شدم.به سختی تنم کردم.یه ماکسیه بلند یک آستینه .پایینش هم تا زانوش چاک داشت..فوق العاده بود.خندم گرفته بود از اینکه این همه دنبال یه لباس پوشید گشتم آخرش این چشممو گرفت.حالا بد هم نبود.تا حدی پوشیده بود.در اتاقو باز کردم.ساقی با هیجان گفت:



_وای وستا چقدر ناناز شدی.دلم میخواد با چشمام قورتت بدم.



_دیوونه.



به آروین نگاه کردم.مات شده بود روی من.سرشو گرفت بالا.تو چشمام زل زد.این همه غم کجا بودن که الان خودشونو نشون دادن.دلم گرفت.چشماشو بست.بعداز دوثانیه باز کرد و با نگاه دلگیری که بهم انداخت روشو ازم گرفت و به سمت فروشنده رفت.



آخی.چه پسر معصومی.من شده بودم یه ظالم که فقط داشتم این پسرو عذاب می دادم.چه فداکارانه بخاطر احترام به علاقه ی من ازم گذشت.در حالیکه میتونست خیلی راحت با خونوادم صحبت کنه و مطمئنا نظر پدر و مادرم راجع به اون مثبت بود.شاید هم صبر کرده بود تا یه فرصت خوب پیش برسه تا اون هم پا پیش بزاره.ناخوداگاه از این فکر ترسیدم وسریع این افکارو از خودم دور کردم.به سمت آروین و ساقی رفتم.پولشو حساب کردیم وبعد از خریدن لباس به خونه برگشتیم.یه توضیح کوچیک در مورد لباسی که خریدم به آرتا دادم.خیلی دلش میخواست بیاد لباسو ببینه.ولی بخاطر کارهای آرشام درگیر بود.طوری که حتی فرصت حرف زدن هم نداشتیم.


---------------



بعد از ظهر بود.امشب جشن برگزار میشد.از صبح رفته بودم خونه ی عمو شون.با ساقی همه ی وسایلمونو هم آماده کرده بودیم.کفش هم چون داشتم دیگه نخریدم.قرار بودبا آروین بریم آرایشگاه و وقتی کارمون تموم شد دوباره به خودش زنگ بزنیم تا بیاد دنبالمون. و از همونجا بریم خونه ی آرتا.جشنو اون جا گرفته بودند.چون هم بزرگ و با صفا بود و هم بهتر از هر جای دیگه.

 

برخلاف دفعه های قبل که آرتا روی حضور آروین کنارم حساس بود این دفعه چیزی از بابت اینکه آروین آرایشگاه میاد دنبالمون نگفت.احتمالا از بس سرش شلوغه حواسش به این یه مورد نبوده.

 

................


ساقی با هیجان گفت:


_وای وستا چقدر این مدل آرایش بهت میاد.


روشو کرد به سمت آرایشگر و گفت:مرسی هما جون واقعا گل کاشتی.


آرایشگر با خنده گفت:ماشالله خودشون چیزی کم نداشتن.


بعد از اینکه از آرایشگر تشکر کردم به خودم توی آینه نگاه کردم.یه دختر با چشم های کشیده ی مشکی که اولین چیزی بود که هر بیننده ای رو متوجه خودش میکرد.سایه ی تیره ای پشت چشمام.مژه هایی که بیشتر از قبل بلند شده بودند و رژ لب صورتی.با موهایی فر کرده.که بعضی از شاخه هاش روی صورتم آویزون شده بودن.حتی تضاد بین موهای مشکیم با صورت سفیدم جالب بود.لباس شبمو هم تنم کرده بودم.وکفش پاشنه بلند مشکی هم پام بود.به ساقی نگاه کردم.اون هم خیلی زیبا شده بود.آرایش اون بیشتر تیره بود.و جلوی موهاشو حالت نیمه فشن داده بودن و از پشت فرهای درشت زده بودند.


ساقی:وستا آماده شو.آروین کنار در وایساده.


_باشه


سریع مانتومو پوشیدم و شال نازکمو خیلی آروم روی موهام گذاشتم تا حالتش خراب نشه.بعد از اینکه با آرایشگر حساب کردیم اومدیم بیرون.آروین کنار ماشین وایساده بود و به
در زل زده بود.وقتی مارو دید اومد نزدیک و گفت:چقدر دیر ...


چشماش روی من ثابت شد.در کمتر از 3 ثانیه به خودش مسلط شدو گفت:


_چقدر دیر کردین؟


_تقصیر من نبود ساقی خیلی به آرایشش گیر داده بود و ارایشگر بیچاره رو ول نمیکرد.


ساقی:خب حالا.انگار همش من داشتم به خودم میرسیدم.


ورفت در ماشینو باز کردو سوار شد.من هم به دنبالش.ولی قبل از اینکه در عقبو باز کنم آروین به آرومی گفت:


_خیلی خوشگل شدی.امیدوارم آرتا ارزششو داشته باشه.


با ناراحتی سوار شدم.خب معلومه آرتا ارزششو داره.اون هم سریع اومد سوار شد و بدون هیچ حرفی راه افتاد.


مسیر آشنای این چند وقت منو طی کرد وکنار خونه ی آرتا نگه داشت.


ساقی با هیجان از بیرون به خونه نگاه کردو گفت:این آرتا دیوونس.بیشتر از اینکه اینجا شبیه خونه باشه از بیرون شبیه قصره.


خواستم بگم کجای کاری ساقی.داخلشو ندیدی که از قصرم خوشگل تره.ولی جلوی خودمو گرفتم چون این حرفم سوتیه خیلی بزرگی حساب میشد.اینطوری اونا میفهمیدن من خونه ی آرتا اومدم.


بعد از اینکه کارت عروسی رو به مردی که کنار در وایساده بود نشون دادیم وارد باغ شدیم.جمعیت خیلی زیادی اومده بودند.صدای ارکستر گوش کرکن بود.با چشمم دنبال آرتا گشتم.عروس و داماد هنوز نیومده بودند.با کنجکاوی اطرافمو نگاه میکردم که دیدم خود آرتا با چشم هایی که توی اون تاریکی داره برق میزنه به سمتمون اومد.

 

با صدای نسبتا بلندی بخاطر اهنگ رو به آروین گفت:


_به به.آقا آروین.خوش اومدین.


با خوش رویی به ساقی هم دست داد.و روشو کرد سمت من و چشمکی به سمتم فرستاد و گفت:


_سلام وستا خانم.هرروز زیباتر از دیروز


منم با خنده گفتم:سلام.مرسی.چشمات خوشگل میبینه.


ساشا هم اومد کنارمون.سریع برگشتم سمت ساقی تا عکس العملشو ببینم.چشماش برق زدند.عاشقیه دیگه.


_سلام دوستان.خیلی خوش اومدین.


ازش تشکر کردیم.


به آرتا نگاه کردم.چشماش چه برقی داشت.برق خوشحالی.داشت دیوونم میکرد.دستشو دراز کردو گفت:بفرمایین خانما شمااز این سمت بیاین تا راهنماییتون کنم لباستونو عوض کنید.


و رو به ساشا ادامه داد:ساشا جان شما هم هوای آقا آروینو داشته باشید تا این دوتا خانم برگردند.


ساشا:به روی چشم.


ودستشو گذاشت پشت آروینو اونو همراه خودش برد.


از سمت در تا یه جای خاصی فرش قرمز پهن کرده بودند و دور تا دور اون فرشو گل های رز قرمز گذاشته بودن و خوشه های پیچ در پیچی هم کنارش بودند. معلوم بود فرش
قرمز برای ورود عروس و داماده.به همراه آرتا به سمت داخل خونه رفتیم.ساقی بعضی جاها ایست میکرد و با کسانی که میشناخت سلام و احوال پرسی میکرد.یه جا که کامل حواسش از من پرت شده بود.آرتا بازیرکی خم شد سمتم و خیلی آروم گفت:


_امشب غوغا کردی که خانم کوچولو.نمیگی من دیوونه میشم وقتی تورو اینطوری میبینم!


براش خنده ی پر عشوه ای کردم ولی چیزی نگفتم.


دوباره آروم گفت:دیوونه دیوونه.نخند اینطوری تا کار دستت ندادم.


من هم به تلافی چشمکی به سمتش حواله کردم.دوباره راه افتادیم و داخل خونه رفتیم.بدون هیچ حرفی دیگه ای مارو به سمت یه اتاق در طبقه بالا برد و بعد از نگاه مهربونی که بهم انداخت رفت.


ساقی:وستا به نظرت ساشا از مدل آرایشم خوشش اومد؟


_تو اول مانتو تو در بیار با این تیپ برو جلوش بعد عکس العملشو ببین.


_راست میگیا.پس زود باش.دیدی امشب چقدر خوشگل شده بود.


_آره حسابی دختر کش شده.مواظب باش از دستت در نره.


با عصبانیت ظاهری گفت:نخیر.ساشا همچین آدمی نیست که اگه دخترا بخاطر ظاهرش اومدن جلو بهشون رو بده.


مانتو مو در آوردم.استرس داشتم برای مواجه شدنم با آرتا.یعنی از لباسم خوشش میومد.دوباره به خودم نگاه کردم.چیزی کم نداشتم.از سرش هم زیاد بودم.بهتر از من هیچ جا نمیتونست گیر بیاره.


از اتاق رفتیم بیرون.ربابه خانم داشت با چند تا از خدمتکارا حرف میزد.چشمشون که به من افتاد سلام کردن.منو ساقی هم جوابشونو دادیم.ساقی اصلا تو این فکرا نبود که چرا الان اینا باید به ما وسط این هاگیر واگیر سلام کنن.

 

خیلی سریع جایی که آروین نشسته بودو پیدا کردیم.سونیا و فرناز و طاها رو هم با چند تا از فامیلای دیگه شون که قبلا باهاشون آشنا شده بودم دیدم.آروین با اینکه منو توی این لباس دیده بود دوباره با تعجب داشت به من نگاه می کرد.ساشا هم که کنارش بود چشم دوخته بود به ساقی.با طمانینه به سمتشون رفتیم.آرتا رو دیدم که کنار یه آقایی وایساده بود و انگار تا قبل از دیدن من مشغول حرف زدن با اون بود.ولی وقتی چشمش به من افتاد حرفشو ادامه نداد و فقط به من نگاه کرد.پس خوشش اومد.غرق در خوشحالی شدم.با عذر خواهی دستشو به سمت اون مرد تکون داد و خواست به سمت من بیاد که سونیا جلوش ظاهر شد و اونو به حرف گرفت.ولی چشم آرتا هنوز پیش من بود.از اینکه سونیا جلوش در اومد حرصم گرفت.رفتم سمت چپ آروین و دقیقا رو به روی جایی که آرتا وایساده بود نشستم.و با دلخوری به سمتش چشم دوختم.

 

عروس و داماد هم اومدند ودخترو پسر های کوچولو هنگامی که اونا از روی فرش عبور میکردن کنار پاهاشون گل میریختن.آرتا هم رفت سمت عروس و داماد و بعد از خوش و بش کوتاهی که اون و چند تا از بزرگها با عروس و داماد داشتن به سمت جایگاهشون راهنمایی کردند. چند تا دختری که دامن های کوتاه به همراه لباس های خاصی پوشیده بودن خیلی سریع وارد محل رقص شدن و هماهنگ شروع به رقصیدن کردند.معلوم بود همه ی کارهاشون طراحی شده اس.ارکستر داشت خودشو خفه می کرد.

 

بدن من هم داشت وول میخورد.دوست داشتم برم وسط.همه محو رقصیدنه اون دخترا شده بودن.با هیجان رومو کردم اونور که دقیقا سمت راست آروین میشد و خواستم به ساقی بگم بعد از این آهنگ ما هم بریم وسط که نگام به آروین افتاد با خنده ی مهربونی داشت نگام میکرد.منم کم نیاوردمو خیره نگاش کردم.انگار خوشش اومد چون لبخندش پهن تر شد.دستمو از زیر میز گرفت توی دستاش و آروم گفت:

 

_وقتی هیجان زده میشی قیافت خیلی جالب میشه.

 

_تو از کی منو زیر نظر گرفتی؟

سرشو نزدیک کردو گفت:

 

_از همون لحظه ای که با این لباست اومدی اینجا نشستی.

 

خندم گرفت.ساقی برگشت با تعجب نگامون کرد.وقتی دید منو آروین گرم صحبت شدیم از جاش بلند شدو گفت:

_من میرم پیش دوستام.زود میام.

 

چه راحت میدونو برای برادرش باز کرد.خوشم اومد به این میگن خواهر.با نوازش دستم توسط آروین از رفتن ساقی چشم گرفتم و به آروین نگاه کردم.بدون هیچ حرفی فقط نگام کرد.نمیدونم چرا دستمو از دستش نکشیدم بیرون.کافی بود آرتا این صحنه رو ببینه تا قیامت کنه.

 

آروین خیلی آروم و با احساس گفت:

 

_خیلی این چشما رو دوست دارم.چشمای سیاه تو تمام دنیای من بوده و هست.

 

دست یکی روی شونم قرار گرفت و اون یکی دستشو روی پشت صندلی حس کردم.

 

_چرا اینجا نشستین آروین جان.بیاین پیش دوستان.ساشا و بقیه اون سمت منتظر تواَن

 

یا خدا.اینکه آرتا بود.سرمو بالا کردم.چشماش خشونت داشت ولی روی لبش لبخند زوری بود.بلافاصله دستمو از دست آروین کشیدم بیرون.آروین با دلخوری نگام کرد.و رو به آرتا گفت:

 

_باشه.الان میرم پیششون.

 

از جاش بلند شد وروشو کرد اون سمت تا بره.آرتا هم رفت پشتش تا راهنماییش کنه.ولی قبل از رفت خیلی سرد رو به من به آرامی گفت:

 

_5 دیقه دیگه برو توی اتاق من.تا منم بیام.

 

خواستم اعتراض کنم.ولی فرصتی برای اینکار نداشتم.چون رفت.اه لعنتی.همش تقصیر خودم بود.منکه میدونم این روی آروین حساسه اونوقت اومدم توی مجلس خودشون دستمو گذاشتم تو دست آروین خب معلومه میبینه.بعد از 5 دقیقه به سمت خونه راه افتادم.غیر از چند تا خدمتکار کسی داخل خونه نبود.همه بیرون و در حال خوش گذرونی بودند.ربابه اومد جلوم و با خوش رویی گفت:

 

_خانم چرا اومدین داخل؟

 

_یکی از وسایلامو میخوام ربابه خانم.اتاق بالاست.

 

_خب خانم به من بگین چی هست تا براتون بیارم.

 

_نه ممنون.خودم باید بگیرمش.توی کیف خیلی شلوغه.



_هرجور راحتین خانم.آقا گفتن اینجا خونه ی شماست.



_ایشون لطف دارن.فعلا ربابه خانم.



رفتم طبقه ی بالا.خب اگه الان کسی منو اینجا میدید چی میگفت.معلومه هزار تا فکر بد میکنند.بدون هیچ تاملی در اتاق آرتا رو باز کردم و پریدم تو اتاق.دوباره محو زیباییه اتاق شدم.روی تختش نشستم و دستی روش کشیدم.چه کیفی می کرد آرتا وقتی شبا اینجا میخوابید.



ولی با یه فکری حالم بد شد.یعنی آرتا دوست دختراشو قبلا اینجا میاورد؟یعنی روی این تخت.... تحملش برام خیلی سخت بود.



از سرجام بلند شدم و رفتم روی کاناپه نشستم.چشممو از تخت گرفتم ولی بعضی اوقات زیر چشمی بهش نگاه می کردم و اون لحظه بود که یه حس عصبانیت نسبت به آرتا و کارهای گذشتش پیدا می کردم.



صدای چرخیدن دستگیره ی در اومد.نفس تو سینم حبس شد.اگه کسی غیر از آرتا بود من چه جوابی میتونستم بهش بدم.بگم اومدم تو این اتاق که چی بشه.ولی با باز شدن در و دیدن آرتا خیالم راحت شد.در حالیکه نگاه خیرش روی من بود درو بست.با اعتراض گفتم:



_چیکار داری؟چرا انقد دیر کردی؟دید خوبی نداره الان من اینجا باشم.ساقی و آروین متوجه نبودنم میشن.



اومد نشست کنارم.انگشت اشارشو گذاشت زیر گردنم و با انگشت وسطش گردنمو نوازش کرد در حالیکه هنوز داشت با جدیت نگام میکرد.



_چیشده؟چرا اینطوری میکنی آرتا؟



چونمو محکم با دستش گرفت و گفت:تازه میگی چیشده؟دست آروینو میگری بهش نگاه عاشقونه میندازی اینجا برای من طلبکارم میشی؟



دستشو از دور گردنم انداختم پایین و گفتم:



_من کی به آروین نگاه عاشقونه انداختم.اون فقط دستامو گرفت منم نگاش کردم.خواستم دستامو از دستش بکشم بیرون که تو اومدی.



_برای من بهونه نیار وستا.



عصبانی گفت:آخ که دل میخواد همین الان برم اون آروینو خفه کنم.



خودمو کشیدم توی بغلش وسرمو گذاشتم روی سینش و گفتم:



_آرتا تو که میدونی من جز تو کسی رو نمیخوام.پس چرا خودتو انقدر اذیت میکنی.آروین برای من فقط پسر عمو حساب میشه.نه بیشتر.



بعد از نفس عمیقی که کشید دستشو گذاشت روی موهام و شروع به نوازششون کردو گفت:



اگه بدونی چقدر میخوامت که اینکارارو با من نمیکنی.وستا بفهم که من میترسم.چرا متوجه نمیشی من چیزایی رو دیدم که الان نمیخوام اون اتفاق ها برای تو بیفته.نمیخوام هیچکس جز من بهت دست بزنه یا نگاه بدی بهت داشته باشه.تو فقط مال منی.مال من.



با خشونت دستاشو کشید توی موهام.خندیدمو گفتم:



_مدل موهامو خراب کردی آرتا.آروم تر.



سرمو بلند کرد و گفت:



_خوب شد یادم انداختی.....کی به تو اجازه داد امشب انقدر خوشگل کنی؟



دستشو روی یقه ی بازم کشیدو ادامه داد:فکر نمیکنی این لباس با اون چیزی که من ازت خواسته بودم خیلی فرق داره؟



انداختمشون پایین و گفتم:دست نزن به من بی حیا.خجالتم خوب چیزیه.



ادامه دادم:حالا که دیگه پوشیدمش نمیشه کاری کرد.



_باشه امشبه رو میگذرم.ولی خوشم نمیاد جلوی کسی جز من اینطوری لباس بپوشی.



دستشو انداخت دور گردنم و سرشو به سرم چسبوند و گفت:



_و اما یه چیز دیگه هم یادت باشه که من هرکاری بخوام با تو میکنم.



در حالیکه توی چشمام نگاه می کرد دستشو برد سمت رون پام و آروم روش کشید و گفت:هرکاری که بخوام.



و به آرومی لباشو گذاشت روی لبام.من هم برای اینکه بیشتر براش ناز کنم دستمو گذاشتم پشت موهاش و در حالیکه با موهاش ور میرفتم همراهیش می کردم.



با اینکارم حریص تر شد.چند ثانیه بعد سرشو جدا کردو گفت:



_دیوونه.دیوونه.دیوونه.داری دیوونم میکنی وستا.



دستش رفت سمت زیپ پیرهنم.سریع از جام پریدم.منو گرفت و گفت:



_کجا میری؟


_آرتا ول کن بزار برم.



_یعنی چی وستا؟منو تشنه ی خودت میکنی بعد به همین راحتی میخوای بری؟



_نمیخوام رابطمون بیشتر از بوسه باشه .من یه دخترم آرتا.خواهش میکنم اذیت نکن.



_مگه من گفتم میخوام دختر بودنتو ازت بگیرم.خودم میدونم باید چیکار کنم.



بیشتر ترسیدم.وقتی منو گرفت به حالت نشسته افتاده بودم روی پاهاش.منو به خودش نزدیک تر کرد طوری که مجبور شدم پاهامو بزارم دورش.آروم کنار گوشم گفت:



_تو فکر میکنی این که میخوام باهات باشم هوسه؟



منم با درموندگی جواب دادم:آره.چیزی بیشتر از این نمیتونه باشه.وگرنه میتونی تا وقتی ازدواج کنیم صبر کنی.



_تو نمیتونی یه پسرو درک کنی.مخصوصا منو که همه چیز برام فراهمه.وستا اینو تو گوشات فرو کن من پسر پیغمبر نیستم.به هر حال نیاز دارم.



دستشو نوازش گونه روی صورتم کشیدو ادامه داد:



_برو تا بقیه متوجه نبودت نشدن.



بوسه ی طولانیه دیگه ای ازم گرفت و بعد از اتاق منو فرستاد بیرون.پشت در وایسادم.نمیدونم چرا دلم نمیومد برم.حرفاش برام یه جور خاصی بود.دل شوره ی کوچیکی تو دلم به وجود اومده بود.ازپله ها اومدم پایین.وسط پله ها بودم که فرنازو دیدم.با لبخندی که حرص ازش میریخت گفت:



_اِ وستا جون شما اینجایین؟آقا آروین دنبالت می گشت.



دختره ی لوس.بهش گفتم:



_باشه.ممنون.



رفت سمت اتاق های بالا.منم داشتم میرفتم پایین ولی دلم نیودمد.اگه فرناز میرفت پیش آرتا چی؟از این دختر هیچی بعید نبود.من به آرتا اطمینان دارم ولی نمیخوام فرناز حتی برای دو ثانیه هم بره پیشش.آروم از فاصله ی دور دنبال فرناز بودم.حدسم درست بود.رفت توی اتاق آرتا.حس بدی بود.ثانیه ها برام دیر میگذشتن.اما بعد از چند لحظه با اینکه
بخاطر صدای ارکسر خونه هم سر و صدا بود فریاد آرتا رو شنیدم که گفت:



_به چه اجازه ای اومدی بالا.



همین حرفش برام بس بود.با خوشحالی از پله ها برگشتم پایین.دیگه تصمیمو گرفته بودم.وقتش بود با خونوادم در مورد آرتا حرف بزنم.وارد فضای باز حیاط که شدم دوباره صدای گوش کر کنه خواننده اومد.آروین که منو دید سریع اومد طرفم.من سرجام وایسادم.جلوی در خونه کنارم رسید.خواست چیزی بگه ولی یه لحظه دهنش وا موند و با تعجب منو نگاه کرد.اخماش رفت تو هم و با حرص واضحی گفت:



_کجا بودی؟



منم خیلی خونسرد گفتم:رفته بودم یکی از وسایل هامو از توی اتاق بگیرم.



دستاشو دور لبم کشید و با عصبانیت گفت:



_احیانا نرفته بودی رژتو بجای لبت بکشی اطراف لبت؟



چشمام گرد شد.با گنگی نگاش کردم.



_حداقل موقعی که کارت تموم شد خودتو توی آینه نگاه می کردی.



روشو کرد اونور و خواست بره.دستشو گرفتم و گفتم:



_چیشده آروین.چی میگی؟



سرشو آورد کنار گوشم و آروم گفت:من خرنیستم وستا.



و دستشو باخشونت آزاد کردو رفت.سریع برگشتم توی خونه.فرنازو دیدم که با دلخوری به سمت در میرفت.بدون توجه به اون راه دست شویی رو در پیش گرفتم.دوباره ربابه
خانم جلوم ظاهر شدوباخنده ی شیطونی گفت:خانم وسیلتونو از توی اتاق گرفتین؟



حوصله نداشتم خیلی سر سری گفتم:آره گرفتم ربابه خانم



و رفتم سمت دست شویی.تو آینه خودمو نگاه کردم.وااای خدای من.رژ لبم پخش شده بود.معلوم بود که بخاطر.....



آبروم جلوی آروین رفت.نکنه فکر کنه کار دیگه ای هم کردیم.آروم زدم روی صورتم.حالا چطوری تو روش نگاه کنم؟آخه این چه کاری بود من کردم.سریع گرفتم رژ دور لبمو پاک کردم و از خونه رفتم بیرون.دیگه اصلا حوصله نداشت.آرتا زودتر از من اومده بود بیرون.کنار آرشام بود ولی وقتی من از خونه خارج شدم چشمش به سمت من اومد.رفتم سمت میزمون و کنار ساقی و آروین نشستم.تا اونجا چشمش همرام بود.سرمو انداختم پایین.آروین هیچ واکنشی نسبت به حضور من نشون نداد.ساقی با هیجان گفت:



_کجا بودی وستا.من رفتم وسط رقصیدم.بیا دور بعد با هم بریم.



آروم گفتم:نه ساقی.الان خستم .حوصله ندارم.



آروین که انگار طور دیگه ای برداشت کرده بود نیشخندی زد.ساقی هم بیخیال شد.دیگه تا آخر جشن هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.چون همش بی حوصله یه گوشه نشسته بودم.اون دختره هم که تو مراسم قبلی با آروین رقصیده بود الان هم زیاد دورو بر آروین میپلکید ولی آروین هم مثل اینکه خیلی بی حوصله بود و مدام ردش میکرد.آرتا رفت سمت یه میز که خونوادگی نشسته بودند.در چشم اول یه دختر خیلی ناز رو دیدم.از همین جا ظرافتش معلوم بود.جالب بود که این دخترو خونوادشو اصلا ندیده بودم وقتی آرتا رسید کنارشون پدرو مادر و یه پسر دیگه که احتمالا پسر همون خونواده بود باهاش دست دادن.فقط مادره رو بوسید و به اون دختر زیبا هم که رسید همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن. و دقیقا صندلیه کنار دختره نشست و دستشو انداخت دور صندلیه اون.چون پشتش به من بود منو نمیدید.مثل اینکه کامل فراموش کرده بود منم هستم.

 

با این که خیلی حرصم گرفت ولی فرصتی برای فکر کردن برای این یه موردو نداشتم.بعدا ازش توضیح میخواستم.آرتا بیشتر وقتشو کنار اون خونواده ی جدید بود.وحتی یه بار هم رفت وسط باهاش رقصید.من اول متوجه نشده بودم.ولی با تمسخر آروین حواسم رفت به سمتشون.دیگه داشتن زیاده روی میکردن.جالب بود که آرتا اصلا به روی خودش نمیاورد منم اینجا هستم.حتی حوصله ی گیر دادن هم نداشتم.ساقی هم چند بار رفت وسط با ساشا رقصید.آروین هم یا پیش دوستاش میرفت یا میومدسر میز خودمون مینشست.ولی من همچنان روی صندلیه خودم نشسته بودم و تکون نمیخوردم.احساس میکردم ظرفیتم برای امشب پره.آخره مراسم به ملیکا و آرشام تبریک گفتیم.با دلخوری به آرتا هم که کنارشون بود نگاه کردم.ولی به روی خودش نیاورد و به راحتی باهامون خدافظی کرد.از کم محلیه آرتا داشتم دیوونه میشدم.با اینکه امشب خیلی بهم فشار اومده بود ولی باز هم اشکی نداشتم که بریزم.از باغ اومدیم بیرون و به سمت خونه حرکت کردیم.آروین منو رسوند و خیلی خشک ازم خدافظی کرد.ساقی هم از این رفتارهای اخیر ما تعجب کرده بود.رفتم توی خونه.همه خواب بوبن.خب معلوم بود ساعت 2 نصفه شب کی بیداره.منم رفتم توی اتاقم و بعد از شستن صورتم روی تخت دراز کشیدم.چند بار خواستم به آرتا زنگ بزنم یا اس بدم ولی نتونستم.دلم میخواست اول آروین و راضی کنم که توی اون اتاق چیز خاصی برامون اتفاق نیفتاد.تا روشن شدن هوا بیدار بودم و به عروسی فکر میکردم.


10 روز دیگه تولدم بود.از دیشب تا الان که ساعت3 بعد از ظهره با آرتا حرف نزدم.چرا ناگهانی انقدر باهام سرد شد.برام عجیب بود که صبح بهم زنگ نزد.یه حسی بهم میگه دیشب مشروب خورده.آروین هنوز عکس العملی نشون نداده.جو خونه کاملا آرومه.اگه آروین بخواد در مورد اتفاق دیشب چیزی به بابام بگه چی؟مطمئنم که بابا منو بزور به عقد آروین در میاره و آروین هم به آرزوش میرسه.ولی آروین همچین آدمین نیست.



از این همه فکر دارم داغون میشم.اطراف ساعت پنج گوشیم زنگ خورد.سریع به شمارش نگاه کردم.باز هم اون لبخند که فقط مخصوص شنیدن صدا و دیدن خود آرتا بود اومد روی لبم.هیچکس نمیتونه بفهمه من چه حسی به آرتا دارم.دارم از این همه علاقه دیوونه میشم.جواب دادم.



_بله؟



_سلام عزیزم.خوبی؟



_سلام آرتا.خوبم تو خوبی؟



_منم خوبم.امروز خبری از من نگرفتی.



_با ناراحتی گفتم:احساس کردم خسته ای.گفتم حتما خودت زنگ میزنی.



الان باید طبق معموله هروقت که ناراحت میشم بهم بگه بیا بیرون.



_خسته که بودم.ببخشید عزیزم نتونستم زنگ بزنم.



نگفت.چرا هیچی در مورد ناراحتیم نمیگه.دلم شدید گرفت.



_آرتا داری چیکار میکنی؟



بعد از یه مکث کوتاه گفت:



_الان تو ماشینم یه جا کار دارم.میخوام برم اونجا.



_از دستت ناراحتم.



خیلی بی احساس که انگار یه چیز عادی شنیده باشه گفت:برای چی؟



_یعنی خودت نمیدونی برای چی؟



_نه.نمیدونم.تو بهم بگو.



هیچی نگفتم.چقدرمن دل نازک شده بودم.صدام ناخودآگاه از ناراحتی گرفت.



_هیچی.همینطوری گفتم.



اونم ساکت شد.انگار با خودش درگیر بود.کلافگیشو حس میکردم.چند بار اومد صحبت کنه ولی حرفشو نمیزد.بلاخره گفت:



_بیا بیرون عزیزم.بیا پیش خودم ببینم چیشده.



_نه. تو برو به کارت برس.من چیزیم نشده.



_وستا باز میخوای با من لج کنی؟کارای من در برابر تو حساب نمیشن.تو هروقت بخوای من هستم.اصلا اگه ناراحتم نشدی بیا بیرون.من میخوام ببینمت.دلم برات تنگ شده.


لج کردن باهاشو دوست داشتم.دوست داشتم نازمو بکشه.دوست داشتم بعضی اوقات بهم زور بگه.



_نه نمیام.



_گفتم بیا بیرون.الان دارم میام سمت خونه شما.



_نیا.تو برو به کارت برس یه روز دیگه همدیگه رو میبینیم.



_وستا.وستا.وستا.با من لج کنی بد میبینی.وقتی من میگم بیا بیرون باید بیای.وگرنه به زور متوسل میشم.حالا هم زود باش.



با لبخندی که روی لبم اومد گفتم:باشه بداخلاق.چون حوصلم سر رفته میام.



اونم خندید و گفت:آره جون عمت.



_پررو.خب دیگه. پس قطع کن من برم حاضر شم.خدافظ

 

_خداحافظ

 


اون روز به این فکر نکردم که آرتا میخواست کجا بره.البته هیچوقت به این کاراش گیر نمیدادم.ولی کاشکی اون روز پاپیچش میشدم.



سریع لباسمو عوض کردم.به بهترین نحو آرایشمو کردم.بیشتر از روزای دیگه به خودم رسیدم.تو آینه به گردنبند فروهرم نگاه کردم.به مامان گفته بودم خودم خریدمش.این کارم براش عجیب نبود ولی خیلی ناراحت شد میگفت چرا گرفتی از پس انداز این چند سال خودتو گردنبند خریدی.واضح بود گردنبندش قیمت عادی نداره.به ناخونام هم برق ناخون زدم و با دقت بهش نگاه کردم.یعنی آرتا از این دستا خوشش میاد.با به یاد آوردن بوسه هاش لبخند بزرگی روی صورتم نشست.یاد اون نوازش هاش دیوونم می کرد.



رفتم تو اتاق مامان و بابا.مامان خوابیده بود.امروز زیاد حالش خوب نبود.بهش گفتم حوصلم سررفته میرم همین دورو اطراف یکم میچرخم.



با آرتا چند تا کوچه اون طرف تر قرار گذاشتم.ماشینشو دیدم.با فراری اومده بود.خیلی داشت جلب توجه میکرد.کسایی که از اون جا رد میشدن اونو هم نگاه میکردن.ولی آرتا با بیخیالی عینک آفتابیشو زده بود و داشت به سمت من نگاه میکرد.شالمو کشیدم جلوتر تا قیافم زیاد معلوم نباشه.خداروشکر با دیدی که به اطراف انداختم هیچ آشنایی رو ندیدم.ولی بازم کار از محکم کاری عیب نمیکنه.دو سه تا دختر جلف اون سمت خیابون ایستاده بودن و سعی داشتن توجه آرتا رو به خودشون جلب کنن.حق هم داشتن.پسر به این جذابی توی یکی از بهترین ماشین ها هرکسی رو وسوسه می کرد.



سرعتمو تند تر کردم.به چه حقی داشتن آرتا رو نگاه میکردن.آرتا فقط سهم من بود.سوار ماشین شدم.



_سلام.



_سلام عزیزم.



عینک دودیمو برداشتم و بعد از نگاه دقیقی که به اون دخترا کردم با یه لبخند ژکوند خم شدم سمت آرتا و گونشو بوسیدم.



آرتا که داشت ماشینو راه مینداخت با تعجب برگشت سمت من.بعد از چند ثانیه کم کم خنده اومد روی لباش و کم کم بزرگو بزرگتر شد.تا جایی که بلند زد زیر خنده.



_چته؟چرا اینطوری میکنی؟



با ته مایه های خنده برگشت سمت جایی که اون دخترا بودن و دوباره منو نگاه کردو گفت:



_کارت برام جالب بود.



و ماشینو راه انداخت.



_کجا میریم؟



_هیچ جا.تو شهر دور میزنیم.



_ولی من دوست دارم بریم یه جای باصفا.



_الان وقتش نیست وستا.کاردارم.



با ناراحتی برگشتم سمت شیشه و گفتم:من که بهت گفته بودم نمیخواد بیای.خودت اصرار کردی.



در حالیکه حواسش به رانندگیش هم بود با یه دستش صورت منو برگردوندو گفت:



_چرا قهر میکنی عزیزم.یه جا قول دادم.حتما باید برم.



_کجا قول دادی؟



_یه قراره کاریه.



خیلی بی مقدمه گفتم:



_دیروز از اتاق تو اومدم بیرون وقتی رفتم تو حیاط آروین منو دید.

 

یخ گفت:خب ببینه


رفتار سردش برام غیر قابل باور بود.چرا انقدر تغییر کرده بود.این آرتا الان تمام حواسش به من نبود.میتونستم اینو درک کنم.



_متوجه شد من پیش تو بودم.



_که چی؟به درک که متوجه شد.اون جوجه در برابر من هیچی نیست.



_این چه طرز حرف زدنه آرتا.آروین فهمید منو تو همدیگه رو بوسیدیم.حتی امکان داره فکرای بدتری هم کرده باشه.زمان کمی نبود اون موقع که پیشت بودم.



با عصبانیت ماشینو زد کنارو گفت:



_وستا من تو این همه سال زندگی به کسی جواب پس ندادم.حالا به خاطر یه الف بچه بیام خودمو ناراحت کنم.دیده که دیده.هرفکری که دوست داره بزار بکنه.جلوی خودشم تورو بوس میکنم.میخوام ببینم چه غلطی میتونه بکنه.



با تمسخر اضافه کرد:در مورد زمان زیادی که اونجا بودی هم فکر بدی نمیکنه.



معلوم بود از اینکه دیشب تو اتاق باهاش همراهی نکردم دلگیره.ولی از دست منم کاری ساخته نبود.



_میتونه به بابام بگه.اونوقت بابام هیچوقت اجازه نمیده منو تو باهم ازدواج کنیم.آروین تو خونمون مورد قبول همه است.



با دستش محکم چونمو گرفت و گفت:



_وقتی من میخوام تو زنم بشی هیچکس نمیتونه جلومو بگیره.تا الان هم فقط به خاطر تو صبر کردم.اینو تو گوشت فرو کن وستا.من نمیزارم دست هیچکس به تو بخوره.حتی اگه پدر مادرت با اون شخص موافق باشن.تو هم بیشتر مواظب رفتارت با آروین باش.اگه بفهمم کار دیروزت یه بار دیگه تکرار شده دیگه انقدر با ملایمت باهات رفتار نمیکنم.



از خشونتش میترسیدم.هنوزم با خشم داشت توی دوتا چشمم نگاه میکرد.چونمو ول کرد و به صندلیش تکیه داد و به بیرون زل زد.بعد از چند ثانیه با کلافگی دستشو زد تو موهاش و چشماشو بست.دوست نداشتم با آروین بد باشه.بعد از ازدواج نمیخواستم از آروین دور باشم.اون بهترین دوست دوران زندگیم بود.



سعی کردم از اون حال و هوا بیارمش بیرون.یه مشت زدم به بازوشو گفتم:



_من شوهر بد اخلاق نمیخواما.اگه هر بار بخوام باهات حرف بزنم آخرش بهم زور بگی ازت طلاق میگیرم.



_تو خیلی بیجا میکنی.



_آرتا تو نمیخوای خواننده بشی؟



با تعجب برگشت سمتم.



_الان این حرفت چه ربطی به بحثمون داشت؟



_خب این سوال ذهنمو مشغول کرده.دوست دارم بخونی.



_نه.من از آهنگ خوندن خوشم نمیاد.



_بخاطر من آرتا.



_گفتم نه.اگه بخوام بخونم فقط برای تو میخونم.اونم وقتیکه منو تو تنها باشیم.



_صدات حیفه.بزار همه بشنون.



_من به اندازه ی کافی سرم شلوغ هست.دیگه حوصله ی درگیر شدن توی اینکارو ندارم.



دوباره ماشینو روشن کردو حرکت کردیم.خواستم بگم با فراری نیا دنبالم جلب توجه میکنه ترسیدم اصلا به زبون بیارمش.اونوقت میگفت من هرکاری بخوام میکنم.به مردم چه.والا اصلا اونا چیکار دارن که من با کی میگردم.هر کس باید سرش تو کار خودش باشه.



_آرتا



از گوشه ی چشم نگام کردو گفت:بله؟



_اون دختره کی بوددیشب رفتی پیشش نشستی؟



با کنجکاوی گفت:کدوم؟



_برای اولین بار میدیدمشون.4 نفر بودن.که تو پیش دختره نشستی.خیلی خوشگل بود.تا اونجایی که من فهمیدم هیکلش خیلی باریک بود با چشمای آبی.پیرهن آبیه کوتاهی هم پوشیده بود.



احساس کردم یکم هول شد.نمیدونم.شایدم نشد.



_اون دختره یکی از همکارام تو خارج از کشوره.دیشب بعد از مدتها اومده بودن ایران.برای خوش آمد گویی پیششون نشستم.



_برای خوش آمد گویی با دخترشون هم رقصیدی؟

_آیدا در خواست رقص داد.رد کردن درخواستش جلوه ی خوبی نداشت.

 

_یعنی چی که جلوه ی خوب نداشت؟من خوشم نمیاد تو باهاش برقصی.کسی دیگه نبود خودشو بندازه به اون؟


دستمو گرفت توی دستش و بعد از بوسه ای که روش گذاشت با ملایمتی که امروز کاملا ازش بعید بود گفت:



_خانمم تو چراحرص میخوری.جای تو با همه فرق داره.



حرفش برام یه معنیه خاص داشت.



_من اصلا نمیخوام بقیه باشن که جای من بخواد با اونا فرق داشته باشه.



با کلافگی گفت:میشه بس کنی وستا؟بهت میگم اونم یه دختره عادیه مثل بقیه ی دخترا.دلیلی نداره تو روی اون حساس باشی.



_دیشب چرا با من سرد برخورد میکردی؟



_میخوای منو دیوونه کنی با این سوالات.از دستت ناراحت بودم.



_برای چی؟برای اینکه تو اتاق نموندم.



با خشونت نگام کردو گفت:من از تو خواهش نمیکنم با من باشی.احتیاجی ندارم که تو بخوای نیازمو رفع کنی.



با دستش کوبید رو فرمونو گفت:امروز خوشی به من نیومده.میشه این بحثارو تموم کنی؟نمیخوام دیگه چیزی در این مورد بشنوم.



بازم بغض کردم.ولی گریه نه.طلسم گریه ی من به این راحتیا شکست نمیشد.من هیچوقت گریه نمی کنم.



اون روز با ناراحتی برگشتم خونه.رابطه مون سرد شد.7 روز گذشت.و روز به روز سرد تر از روز قبل میشد.از دوریش داشتم دیوونه میشدم.تو این 7 روز فقط یه بار دیگه دیدمش.که اونم بدتر از زهر بود.هنوزم باهام مهربون بود.هنوزم برام هرکاری میکرد.میتونم بگم هنوزم منو میپرستید ولی دیگه منو نمیبوسید.دیگه چیزی ازم نمیخواست.


صبح بود.وقتی داشتم صبحونه میخوردم مامان مشکوک بود.همش میرفت تو فکر.ازش تشکر کردم و برگشتم تو اتاق.گوشیم داشت میلرزید.آرتا بود.خواستم جواب بدم ولی
مامان بعد از اینکه در زد اومد توی اتاق.بیخیال جواب دادن شدم و گوشی رو گذاشتم کنار.



_چیزی شده مامان؟



مامان اومد کنارم روی تخت نشست و بعد از نگاه موشکافانه ای که به من انداخت گفت:



_بین تو و آروین اتفاقی افتاده؟



قلبم ایستاد.با تموم وجودم ترسو حس کردم.یعنی آروین انقدر پست فطرت بود که آبروی منو جلوی خونوادم برد.



_چیشد؟چرا جواب نمیدی؟بین تو و آروین چه حرفایی زده شده؟



_برای چی اینو میپرسی مامان؟



_باور نمیکنم حس من اشتباه بوده باشه.من مطمئنم آروین تورو میخواست.



_مامان از حرفات سر درنمیارم.



_آروین گفت تو یه پسری رو میخوای؟درسته؟



آب دهنمو قورت دادمو گفتم:



_آره.



_اون پسر کیه که آروین بخاطرش عقب کشیده؟



یک حس خوب ناگهان بهم سرازیر شد.پس آروین در مورد اون شب چیزی نگفته.فقط آرتا رو معرفی کرده.با خونسردی گفتم:



_آرتا ارم.



_با آروین درگیر شدی؟مطمئنی دعوا نکردین؟



_نه مامان.دعوا برای چی؟من آروینو مثل برادر نداشتم دوست دارم


مطالب مشابه :


رمان هوس و گرما

رمان عشق و احساس منfereshteh27. موضوعات مرتبط: رمان هوس و گرما mahla alirad. تاريخ : ۹۲/۰۱/۱۳ | 20:2




رمام هوس و گرما

رمان رمان ♥ - رمام هوس و گرما رمان عشق و مانیا-miss samira. رمان هیاهوی بسیار برای




هوس و گرما(10)

هوس و گرما(10) - رمان,دانلود که میخواستم با عشق برام فراهم میکرد.و دیگه حرفی از




دانلود رمان هوس و گرما(عشق و گرما)

خلاصه ی داستان: دختری از جنس آتش,از جنس گرما.کسی که چشمها را خیره می کند و شهوت و عشق را در دل




دانلودرمان هوس و گرما(عشق و گرما ) نوشته mahla73کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون

دانلودرمان هوس و گرما(عشق و گرما ) رمان بازی عشق رمان موژان




هوس و گرما(3)

هوس و گرما(3) - رمان,دانلود رمان,رمان دوباره پیش هم بودنو در حال عشق و حال.عاشقیم




رمان گرما و هوس

اميدوارم حالتون خوب باشه ،مرسي منم خوبم اونايي كه كتاب خونن يعني رمان و كتاب داستان مي خونن




هوس و گرما(11)

رمان ♥ - هوس و گرما(11) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 34-رمان عشق و احساس




رمان هوس و گرما

رمان عشق و احساس منfereshteh27. موضوعات مرتبط: رمان هوس و گرما mahla alirad. تاريخ : ۹۲/۰۱/۱۳ | 20:14




برچسب :