رمان عشق حقيقي


((فصل يازدهم:جدايي))

روز اول اسفند ماه كلاس آخر زبان تخصصي:
نيم ساعت تا پايان كلاس وقت داشتند.نيما حوصله اش از بيكاري سر رفته بود.نگاهي به چهري خندان پادرا كه سرش به كار كردن با مبايلش بود انداخت.با شيطنت سينه اي صاف كرد وگفت:
• استاد اگه خيلي با مزس بگين ما هم بخنديم!
دانشجويان كه هر كدام مشغول انجام كاري بودند با اين حرف نيما سريع به پادرا نگريستند.پادرا هم لبخندي زد و در جواب نيما گفت:
• آقاي عجول ظاهراً حوصلتون سر رفته!
نيما با دست بر روي پايش زد.
• آخ گفتين دارم دق ميكنم!
پادرا به سكوي كلاس اشاره كرد :تشريف بيارين وسط خودتونو خالي كنين!
نيما چشكمي به پادرا زد و از جايش بلند .به همكلاسي هايش تعظيم كرد و روي سكو ايستاد .پسراها همه برايش دست زدند .نميا دستي به پشت سرش كشيد سپس رو كرد به پادرا.
نيما- استاد بي زحمت يه آهنگ خارجي بذاريد!
پادرا لبخندي زد .از همان لبخند هاي دختر كش. يكي از پسرا ها خطاب به او گفت:
• استاد بذارين ديگه!
پادرا همه ي كلاس را از زير نظر گذراند و با چهر اي جدي به انها گفت:
• مثل اينكه خيلي دلتون ميخواد ترم اخري مشروط بشين!
همه خشك سر جايشان نشستند. پادرا پوزخندي زد و با اشاره به نيما فهماند سر جايش بنشيند.آيلين هم مرتب سر آوا غر ميزد.دقايقي بعد پادرا پايان كلاس را اعلام كرد و تمام دانشجويان سراسيمه از كلاس خارج شدند.نيما و آيلين هم داشتند از كلاس خارج ميشدند كه ناگهان آرمان رو به رويشان ظاهر شد.آرمان بدون توجه به حضور پادرا به سمت آوا كه در حال جمع كردن وسايلش بود رفت و چيز هايي را آرام زمزمه كرد طوري كه فقط او بشنود.آوا كه خشم را در چشمان پادرا ميديد از كنار آرمان رد شد و به سوي پادرا رفت.
آوا- ميخواد حرف هاي آخرش رو بهم بزنه . ميشه همراه نيما و آيلين دم در دانشگاه منتظرم بمونيد؟
پادرا نگاه غضبناكش را از آرمان گرفت و با اخم به آوا خيره شد.
آوا-خواهش ميكنم بذار زودتر شررش كم بشه!
پادرا كه از اين خواست اوا دلخور شده بود بدون كلامي كلاس را ترك كرد. نيما و آيلين هم پشت سر او رفتند.آنها به در خروجي سالن رسيده بودند كه پادرا پشيمان شد و برگشت.هنوز به در كلاس نرسيده بود كه با شنيدن صداي آوا سر جايش خشك زد.ديگر چيزي از گفتگوي آنها را نشنيد اما چند لحظه بعد با صداي جيغ خفيفي به خود امد و وارد كلاس شد.با ديدن آوا كه دستش را روي صورتش گرفته بود و اشك ميريخت خونش به جوش امد. خودش هم نفهميد كي به طرف آرمان هجوم برد و او را زير مشت و لگد گرفت.آنقدر او را زد كه تما صورتش خوني شده بود. تقريباً همه ي اساتيد و دانشجويان آنجا جمع شده بودن.سعي داشتند او را عقب بكشند اما بي فايده بود.آوا كه تا ان لحظه فقط گريه ميكرد دست مشت شده ي پادرا كه به سمت صورت ارمان ميرفت را دو دستي گرفت.پاردار نگاهي به اون انداخت.با يددن چهري خيس او كه از شدت ترس طبق معمول سرخ شده بود كمي آرام گرفت اما با ياد آوري حرف آوا كه به آرمان گفته بود دوستت دارم باز عصبي شد و دستش را از ميان دستان آوا بيرون كشيد .آخرين مشت را با تمام قدرت به صورت آرمان كوبيد كه باعث شد او به عقب پرتاب شود و روي زمين بيفتد. كيفش را از روي زمين برداشت و به سرعت از كلاس خارج شد.آوا هم به دنبال او بيرون رفت.قدم هاي پادرا آنقدر بلندو تند بودند كه آوا مجبور بود براي رسيدن به او بدود.هنگامي كه به او رسيد از آنجايي كه ميدانست او عصباني است بي صدا دنبالش راه ميرفت.وقتي كه به ماشين رسيدند اوا به پادرا كه در سمت راننده را باز ميكرد گفت:
• منم سوار شم؟!
پادرا هر كاري كرد مقابل چهر ه ي ملوس آوا طاقت نياورد:من حال ندارم خودت بشين پشت فرمون!
آوا ذوق زده سوار شد پادرا هم با لبخندي كمرنگ كنارش نشست.در بين راه هيكدام حرفي نزدند.آوا ماشين را در پاركينگ آپارتمان گذاشت و از ان خارج شد.پادرا دم در ورودي منتظرش بود. اوا سوويچ را به او داد.
آوا- برو به دوش بگير حالت بهتر بشه!
پادرا كه فكر هايش را كرده بود از او خواست به خا نه اش بيايد.آوا هم از خدا خواسته پيشنهاد او را پذيرفت و هر دو با هم وارد خانه شدند.پادرا ابتدا دوش آب گرمي گرفت.آوا هم چاي خوش رنگ و بويي دم كرد و همراه با بيسكويت درون سيني گذاشت و با خود به هال برد.با ديدن پادرا كه سرش را به مبل تكيه داده بود نا خود اگاه لبخندي زد و كنارش نشست.پادرا چشمهايش را باز كرد و خودش را روي مبل جا به جا كرد.
آوا- چرا موهاتو خشك نكردي؟
پادرا به جاي پاسخ به سؤال او گفت:
• حرف هاي تو و آرمان رو شنيدم.
آوا با لحني عادي كه برا ي پادرا اعجاب انگيز بود گفت : بهتر ديگه لازم نيست تكرارشون كنم!پسره ي پررو اول ميگه زن و بچه دارم حالا اومده ميگه تورو ميخوام و چرت و پرت !
پادرا تنها جمله ي دوستت دارم آوا را شنيده بود به همين دليل از دروغي كه گفته بود پشيمان شد اما براي جبران ان ديگر دير شده بود.آوا ليوان چاي رابه دست او داد:
• ولي با اين حال دلم براش سوخت خيلي بد ميزديش !
پادرا بدون مقدمه گفت: آوا بيا يه مدتي از هم دور باشيم!
آوا متحير در چشمان سبز پادرا نگريست: شوخي بي مزه اي بود!
پادرا- شوخي نكردم.هر دومون نياز داريم مدتي آزاد باشيم تا راحت بتونيم فكر هامونو بكنيم!
آوا- پادرا هيچ ميفهمي چي ميگي؟ آخه به چي فكر كنيم؟
پادرا كلافه دستي به موهاي خيس خود كشيد:به زندگيمون، به آيندمون، به خواسته هامون،به همه چيز!
آوا دستش را به نشانه ي نفي تكان داد: نه اصلاً موافق نيستم!
پادرا- تو رو خدا همش چند روز!
آوا كه اشك در چشمانش جمع شده بود دستهاي پادرا را گرفت: نه نميخوام ! نميخوام حتي يه لحظه هم ازت دور بشم!
پادرا دستهاي اورا فشرد :به خاطر من.
آوا با چشماني باراني سرش را پايين انداخت.پادرا دستهاي همچون يخ او را بوسيد و اشكهايش را با نوك انگشتانش مهار كرد .آوا درحالي كه اشك ميريخت از پادرا خواهش ميكرد نظرش را عوض كند اما او تصميم خود را گرفته بود و ميخواست آوا را براي هميشه ترك كند.
آوا- پادرا توروخدا بگو شوخي كردي بگو ميخواستي منو اذيت كني توروجون عزيزت بگو شوخي بود بگو..بگو ديگه......
پادرا اورا درآغوش گرفت و اشكريزان سر و صورت اورا غرق بوسه كرد.دقايقي هردو در آغوش هم گريستند.آوا كه ديد صحبت كردن با پادرا بي فايده است اشكهاي خودش و او را پاك كرد.
آوا- چشمات بهم ميگه ميخواي واسه هميشه تركم كني آخه چطور دلت مياد؟ پادرا من بدون تو ميميرم.
پادرا پيشاني اش را روي پيشاني او گذاشت: آوا بس كن اگه بميري من ميدونم و تو.
آواخودش را عقب كشيد:ديدي گفتم ميخواي براي هميشه تركم كني من ميدونم چي توي سرت ميگذره .....ولي ......من ...............من نميخوام پادرا من هيچجا نميرم همينجا ميمونم نميرم از پيشت نميخوام تنها بمونم.
پادرا دستي به صورت خود كشيد: نميشه آوا نميشه اصرار نكن براي منم سخته ولي مجبورم خواهش ميكنم از اين سخت ترش نكن باشه؟!
آوا كه تحت تأثير لحن ملتمسانه ي او قرار گرفته بود گفت: باشه ولي من شرط دارم.
پادرا با لبخندي غمگين گفت: شما امر بفرمايين.
آوا- شرط اول: دليلت چيه؟ واسه چي بايد جدا بشيم؟
پادرا- اي كوچولوي نا قلا..........خانم خوشكلم دليل خاصي نداره فقط ميخوام يه مدت از هم دور باشيم تا بتونيم راحتتر تصميم بگيريم تا همينجا بسه باشه؟ ديگه نگو چرا برو سراغ شرط بعدي!
آوا دندانهايش را روي هم فشرد: بايد زود به زود بياي ديدنم.
پادرا- من امشب از ايران ميرم.
اشكهاي آوا باز امان را از او گرفت. پادرا چشمان خيس اورا بوسيد: آوا توروخدا گريه نكن ديگه قول ميدم برگشتم بيام ديدنت البته اگه خودت بخواي.
آوا- ميخوام ميخوام ميخوام پادرا نميبخشمت اگه بياي ايران و به من خبر ندي نميبخشمت به روح داداشم قسم نميبخشمت.
پادرا كه از حرفهاي آوا خنده اش گرفته بود گفت: باشه چشم خانمم چقدر ناز ميكني تو قبلاً انقدر ناز نميكردي ها ديدي خريدار داره حالا هي ناز كن.
آوا كه از خجالت سرخ شده بودسرش را پايين انداخت و ادامه داد: شرط سومم اينه كه......من......نميدونم چطوري بگم خوب....من ميخوام تا آخر عمرم فقط مال ......تو......باشم!
پادرا از ته دل خندید. با مهرباني صورت آوا را ميان دستهايش گرفت و سرش را بالا آورد: كوچولوي من اينطوري حرف نزن.....دلمو نلرزون وگرنه دم آخري ميخورمت ها..........نميشه گلم نميشه مگه ديوونه شدم زندگيتو خراب كنم؟ !ولي بهت قول ميدم اگه خودت بخواي تا آخرش مال خودم ميموني تا ته ته ته دنيا.
آوا ديگر طاقت آنجا ماندن را نداشت.به سرعت از جايش بلند شد و لباسهايش را پوشيد اما قبل از اينكه از در خارج شود پادرا سد راهش شد و يكي از حلقه هايي را كه براي عقدشان خريده بود به دست آوا و ديگري را به دست خود انداخت.
پادرا- خوب اينم به خاطر اينكه مال خودم بموني البته بازم ميگم تصميم با خودته.
آوا- مطمئن باش من اين حلقه رو تا آخر عمرم نگه ميدارم بعدشم من مگه مسواكتم كه ميخواي مال تو باشم؟
پادرا خنديد: ااااا خودت الان اينو گفتي!
آوا- من يه چيزي گفتم خواستم منظورمو بفهمي تو نبايد سوءاستفاده كني كه.
پادرا دستش را روي چشمش گذاشت: چشم نميكنم...........ببينم نكنه ميخواي همينطوري بري؟
آوا حيران اورا نگاه كرد:يعني چي همينطوري؟
پادرا- اول اشكاتو پاك كن تا بهت بگم يه ساعته داري گريه ميكني زود پاكشون كن تا بگم.
آوا نفس عميقي كشيد و اشكهايش را با پشت دست پاك كرد. پادرا با لبخند به گونه ي خود اشاره كرد و گفت: خوب حالا اينجارو ببوس بعد بغلم كن بعد برو.
آوا اخم شيريني كرد: نميخوام تو كه شوهرم نيستي من فقط شوهرمو ميبوسم!
پادرا- اوه اوه چه شوهرمي هم ميگه...... حالا فكر كن من شوهرتم يه بوس كن برو .......بغل هم نميخوام.
آوا روي پنجه بلند شد و با اعتراض گفت: يه خورده خم شو خوب من قدم نميرسه.
پادرا او را بغل كرد طوري كه صورتهايشان مقابل هم قرار گرفت.
پادرا- خوب حالا ببوس.
آوا- نميخوام راحت نيستم بذارم زمين خودت خم شو.
پادرا خنديد و بوسه ي محكمي از گونه ي او گرفت: تو نبوسيدي من بوسيدم.......آخي آوا اين لپاتو ميدي من ببرم؟ خيلي خوشمزن.
آوا درحالي كه تلاش ميكرد دستهاي پادرا را باز كند گفت: نخير نميدم اينا صاحاب دارن.
پادرا اورا روي زمين گذاشت و طرف ديگر صورتش را هم بوسيد: خوش به حال صاحابشون.
باز هم حلقه هاي اشك در چشمان آوا جمع شد.رفتار ضد و نقيض پادرا براي او قابل درك نبود از طرفي حلقه به دستش انداخته بود از طرف ديگر گويي ميخواست اورا براي هميشه ترك كند.
آوا- بيا پايين ببوسمت.......... تا حالا نبوسيدمت ميترسم عقده بشه بمونه روي دلت .
پادرا- نخير هركي ميخواد منو ببوسه بايد خودش بياد بالا من پايين نميرم.
آوا لب ورچيد: وا چقدر لوسي تو اصلاً نميبوسم.....برو كنار بذار برم الان باز گريم ميگيره.
پادرا بلند خنديد.خم شد و صورتش را مقابل صورت آوا قرار داد: ببوس بعد برو.
آوا بوسه ي آرامي روي گونه ي او گذاشت و سرش را پايين انداخت.پادرا هم ديگر حرفي نزد.گونه ي آوا را ناز كرد بدون هيچ حرفي و به اتاقش رفت. آوا حلقه ي زيبايي را كه پادرا به دستش انداخته بود را جلوي چشمهايش گرفت و با تمام وجود از خداوند خواست آنهارا دوباره به هم برساند ( الهيييييييييييييييي آمينننننننننننننننننننننن ننن )
پادرا بعد از ساعتي گريه كردن از فراق يار خود را به فرودگاه رساند و ربع ساعت قبل از پرواز با دوستانش تماس گرفت و با آنها خداحافظي كرد. نيما و نويد حرفهايش را باور نكردند اما آيدين با شنيدن صداي خانمي كه از بلندگو شماره ي پرواز هارا اعلام ميكرد يقين پيدا كرد كه او راست ميگويد.آيدين بعداز اتمام حرفهايش با پادرا سردرگم مانده بود كه چه كار كند .هنوز نميدانست اين يك شوخي است يا واقعاً پادرا آنهارا ترك كرده است. آيدين سريع خود را به خانه ي عمويش رساند و سراغ آوارا از آنها گرفت.آقاي احمدي به او گفت كه آْوا در اتاقش است. ايدين تشكر كوتاهي كرد و به سرعت به سمت پله ها دويد.هنوز از اولين پله بالا نرفته بود كه صداي او را شنيد.
آوا- سلام پسر عمو.
آيدين نفس زنان و با صورتي سرخ از شدت خشم گفت: پادرا كجاست؟
آوا به شوخي گفت: سلام ابجي كوچولو خوبي؟
آيدين متوجه طعنه ي او شد: سلام........پادرا كجاست؟
آوا- امشب ميره لندن.
صداي آيدين ناخودآگاه بالا رفت: نه خواهر من ......رفت......الان ديگه پريده!
اشكهاي آواروي صورتش جاري شد.
آيدين فرياد زد: ميدونستي آره؟!
آوا با لحني بغض آلود گفت: نامزديمونو به هم زدم بهش گفتم بره گفتم منو تنها بذاره اون بعد از مرگ برادرم به زندگي من اومده بود من نياز دارم فكرامو بكنم.........من....من هنوز نميدونم پادرا رو به خاطر اينكه شبيه برادرمه دوست دارم يا به خاطر خودش!
آيدين گويي قدرت تكلم خودرا از دست داده بود.نميتوانست چيزي بگويد.آقا و خانم احمدي هم كه آنجا حضور داشتند چيزي از حرف هاي دخترشان متوجه نشدند.
آقاي احمدي:آوا جان....دعواتون شده؟!
آوا- نه فقط مدتي ميخوايم از هم دور باشيم همين!
آوا ديگر طاقت نياورد و با يك عذرخواهي كوتاه به اتاقش پناه برد و تا صبح گريه كرد .گريه اي بي صدا ولي پر از غم!
صبح روز بعد پسرها در آتليه ي نيما دور هم جمع شدند. آيدين حرفهاي آوارا براي نيما و نويد بازگو كرد.
نيما- آخي..........چرا نامزديشونو به هم زدن؟!
آيدين- نميدونم هيچي نميدونم.............پادراي نامرد باز منو ترك كرد باز بي خبر رفت...........خيلي نامردي پادرا خيلي!
نويد- من نميدونم دليل اين كار پادرا چي بوده ولي اينو ميدونم كه اون خارج از ايران طاقت نمياره و زودي برميگرده ايران!
آيدين-نويد تو شماره اي چيزي ازش نداري؟!
نويد كمي مكث كرد: نه!!!
پسرها هرچه فكر كردند به جايي نرسيدند.كم كم خبر به هم خوردن نامزدي پادرا و آوا بين همه ي فاميل پخش شد.هيچكس باورش نميشد اين دو كه عاشقانه يكديگر را دوست داشتند از هم جدا شده باشند.آوا براي اينكه خيال خانواده اش را از بابت خود راحت كند هنگامي كه توي جمع قرار ميگرفت خودراشاد و سرحال نشان ميداد درست برخلاف زماني كه برادرش را از دست داده بود،اما همين كه تنها ميشد بي اختيار اشك از چشمانش جاري ميشد.دوماه تمام به همين منوال سپري شدتا اينكه.....
آوا-آقا نويد خواهش ميكنم شماره ي پادرا رو بهم بدين .....فقط ميخوام تولدشو تبريك بگم.
نويد نگاهي به ساعتش انداخت: آوا خانم نميتونم بهش قول دادم.
آوا با چشماني باراني گفت: امروز تولدشه ميخوام براي آخرذين بار صداشو بشنوم.........ميدونم از دستم ناراحته.....
هق هق گريه مانع از حرف زدن آوا شد.نويد كه دلش به حال اين دختر جوان ميسوخت با خود گفت : (( پادرا غلط كرده ..اگه خواست شمارشو عوض كنه!))
نويد- با تلفن همراهتون تماس بگيرين راحتتره.
آوا ميان گريه لبخند زيبايي زد: مرسي آقا نويد مرسي.
نويدهم لبخندي زد و گفت: خواهش ميكنم فقط خداكنه از كاري كه كردم پشيمون نشم!
آوا از نويد خداحافظي كرد و سريع به خانه برگشت.ساعتي با خود كلنجار رفت و در آخر دل را به دريا زد و همانطور كه لبه ي تختش نشسته بود شماره ي پادرا را گرفت.نفس عميقي كشيد و متنتظر ماند.چند ثانيه بعد صداي نازك زني از پشت خط شنيده شد:
• Hello?!
حلقه هاي اشك درچشمان آوا نمايان شد.لحظاتي مكث كرد و سپس با صدايي لرزان گفت:
• Hello, can I talk with Padra?!
• Yes, wait a minute please
حدودأ دو سه دقيقه اي گذشت.آوا كه در افكارش غرق شده بود با صداي پادرا به خود آمد.
پادرا- hello?!
قلب آوا خودرا وحشيانه به سينه ميكوبيد.تمام بدنش يخ كرده بود و ميلرزيد. آوا به زحمت آب دهانش را قورت داد و گفت:
سلام آقاي حقيقي ،حالتون خوبه؟!
پادرا با صدايي نسبتاً بلند كه از شدت خشم ميلرزيد گفت: شماره ي منو از كجا اوردي؟!
آوا همراه با بغضي سنگين كه راه گلويش را بسته بود گفت:
• قول ميدم آخرين باري باشه كه صدامو ميشنوي. من...من .........من فقط خواستم تولدتو تبريك بگم.برات آرزوي سلامتي ميكنم و از خدا ميخوام هرجا كه هستي مراقبت باشه خدا كه همراهت باشه خيال منم راحته........پادرا.....خيلي خيلي زياد دوستت دارم ...... تا آخر عمرم عاشقت ميمونم......خواهش ميكنم يه قول بهم بده...بهم قول بده كه.......كه هيچوقت عشق اولتو با هوس هاي زود گذر عوض نكني..........قول ميدي؟!
پادرا با گفتن((قول ميدم...خداحافظ))تماس را قطع كرد.
آوا گريان روي تخت افتاد و كاغذي را كه شماره پادرا روي آن بود تكه تكه كرد .ناگهان دلش هواي آهنگي را كرد و آن را با گوشي همراهش پخش كرد. درفضاي اتاق تنها صداي خواننده به گوش ميرسيد.
كاش از اول ميدونستم كه تو مال ديگروني/ كاش از اول ميفهميدم تو با من نميموني
كاش از اول ميدونستم تو سهم من نميشي/ كاش ميفهميدم كه تو از عشق من گريزوني
از فكر و قلبم تو نميري كه به همين زودي/تو اون فرشته ي پاكي كه من فكر ميكردم نبودي
ميدونم هرجا كه هستي با هركسي نشستي/به راحتي فراموشم ميكني تو به زودي
اين همه عاشق بودم تو نفهميدي/با تو صادق بودم تو نفهميدي/من كه عاشق بودم تو نفهميدي باتو صادق بودم تو نفهميدي.....!!!
اشكهاي آوا بي وقفه روي صورتش پايين مي آمد و دل خسته اش را اندكي آرام ميكرد.او تا موقع شام خود را در اتاق حبس كرد . هنگامي كه براي خوردن شام به آشپزخانه رفت در كمال تعجب ديد كه نيما و آيلين هم آنجا هستند.او با شوقي مصنوعي به آندو سلام و با آيلين روبوسي كرد.
نيما- آوا خانم خبريه؟!
• نه،چطور مگه؟!
نيما- امروز حال و هواتون عوض شده يه جورايي شنگول تر از روزاي قبل هستين!
آوا لبخندي زد و چون موقعيت را مناسب ديد گفت: يه فكر توپ توي سرمه.
آيلين- اي شيطون......ميخواي چي كار كني؟!
آوا درحالي كه در ظرف خود سالاد ميگذاشت گفت:
• ميخوام خودمو از شرر خواستگارام خلاص كنم.
خانم احمدي - اِ.....چرا؟!
آوا- مادرجان بايد يه بشكه بخرين و منو بندازين توش چون تا آخر عمر از جفتتون تكون نميخورم.
خانم احمدي- جدي كه نميگي؟!
آوا تكه خياري را به دهان گذاشت: من شوخي ندارم كه........كلاً از ازدواج بدم مياد!
آقاي احمدي- آوا جان زندگي خودته هر تصميمي دوست داري بگير اما عاقلانه!!!
آوا- متشكرم بابا جون!
آيلين ليوان را به دهانش نزديك كرد: حالا چطوري ميخواي خواستگاراي بيچارتو دَك كني برن؟!
آوا- از اونجايي كه تمام خواستگارام غريبه هستن تصميم گرفتم بگم ازدواج كردم و براي اينكه ثابت كنم حرفم رو يه سر به ارايشگاه ميزنم و يه حلقه ي ناناز ميندازم دستم!
خانم احمدي قاشق خود را روي ميز رها كرد: دختر مگه ديوونه شدي؟!
آوا- من تصميم خودمو گرفتم پس لطفاً بذاريد راحت باشم!!!
روز بعد آوا همراه سايان به تصميم خود جامه ي عمل پوشاند.چهره ي جديدش مخصوصاً با آن ابروهاي نازك و موهاش شرابي واقعاً محشر شده بود!
ده ماهي از جدايي آوا و پادرا ميگذشت.در 4-5 ماه اخير حال آوا بهتر شده بود.او پادرا را بخشيده بود و هميشه برايش دعا ميكرد.
نويد- پادرا حرف الكي نزن.....جشن عقد من و پانيذه توهم حتماً بايد بياي!
پادرا- نميتونم نويد جان اگه بيام موندگار ميشم.
• خوب بمون...مگه مجبورت كردن بري؟
پادرا- آوا چي؟ اونو چي كار كنم؟
• پادرا توروخدا بس كن........يه چيزي بگم؟
پادرا- دوچيز بگو!
• خيلي احمقي!
پادرا با خنده گفت: چقدره تو بي ادب شدي تازگيا.
• آخه پسره ي زبون نفهم من هزار بار بهت گفتم آوا تورو دوست داره......... بلند شو بيا واقعيتو بهش بگو.
پادرا- نويد ميترسم..ميترسم تلافي كنه...ميترسم ديگه منو قبول نكنه!
نويد- من ميگم شب جشن حرفاتو بهش بزن ولي اگه قبول نكرد نااميد نشو.
پادرا دقايقي سكوت كرد.نويد با اعتراض گفت: پادرا زنده اي؟!
پادرا- من بيست و نهم ميام .........خوبه؟
• اگه ميدوني چيه بذار خود شب جشن بيا.
پادرا- همينه كه هست.........راستي به كسي چيزي نگو البته به جز آيدين و نيما دلم براشون يه ذره شده!!!
نويد- باشه كاري نداري؟
• نه قربانت خدافظ.
• به اميد ديدار.
روزها يكي پس از ديگري ميگذشت و همه در حال و هواي جشن عقد نويد و پانيذ بودند.روز بيست و نهم نويد جريان برگشتن پادرا و اينكه تا اون موقع نويد با او درتماس بوده را براي نيما و آيدين گفت.نيما و آيدين از دست آندو خيلي شاكي شدند.ساعت 4 بعدازظهر پسرها باهم به استقبال پادرا رفتند.نيما و آيدين داشتند با هم نقشه ميكشيدند چگونه حال پادرا را بگيرند كه صداي اورا از پشت سر خود شنيدند.
پادرا- كم نقشه بكشين بابا....به خدا من گناه دارم!
نويد پادرا را در آغوش گرفت و صميمانه به او خوش آمد گفت. نيما و آيدين دستهاي چپشان را به كمر زدند و با پاي راستشان روي زمين ضرب گرفتند.پادرا از نگاه مشكوك آنها خنده اش گرفت و گفت:
• باور كنيد برام سخت بود باهاتون حرف نزنم ....ولي به خاطر خودتون بود ممكن بود ديگه نتونيد منو ببينيد!اگه مجبور نبودم با نويد هم تماس نميگرفتم.......
پادرا تمام قضيه را براي آنها گفت. آيدين و نيما با چشماني اشك آلور پادرا را گرم در آغوش گرفتند.آيدين سريع از او جدا شد و قطره اشكي كه از گوشه ي چشمش پايين آمده بود را پاك كرد.پادرا به زور نيمارا هم از خود جدا كرد و به شوخي گفت:
• هوي مرتيكه اشتباه گرفتي!!!
نيما- گمشو....بچه پررو...ابراز علاقه به تو نيومده؟!
سپس نگاهي به سر تا پاي او انداخت و ادامه داد: ميگم پادرا جان پوستت خوب كلفته ها.....يه خورده لاغر شدي ولي هنوزم همون غولي هستي كه بودي!
پادرا خنديد: نه بابا كلي لاغر شده بودم پدرم دراومد تا دوباره هيكلي به هم زدم!
چهار جوان از فرودگاه خارج شدند و راهی شمال شدند. پادرا از اینکه میدید به سمت شمال میروند تعجب کرد و از نیما پرسید:
- آقای راننده اشتباه نمیری مسیرو؟
نیما از آینه ی جلو نگاهی به پادرا انداخت : نه عزیز دلم ، امشب همه ویلای دایی جونتون هستیم جشن عقد هم همونجاست!
پادرا- یعنی الان همه اونجان؟
نوید که کنار نیما نشسته بود به سمت عقب برگشت: تقریباً آره.
آیدین- راستش مادربزرگم سکته کرده بود واسه همین بابا و عمو و مامان و زن عمو رفتن همدان عیادتش ولی امشب با هواپیما برمیگردن.
پادرا- پس آوا کجاست؟
آیدین- اولاً آوا خانم،دوماً مگه من مردم ؟ خوب پیش من و آیلین بود دیگه،سوماً آوا به تو ربطی نداره !
پادرا طوری به آیدین نگاه کرد که او مجبور شد حرفش را پس بگیرد:
- آخه آوا وقتی نامزدی رو به هم زده خوب حتماً دیگه نمیخواد تورو ببینه !
پادرا جریان جدایی خود و آوارا برای نیما و آیدین نیز بازگو کرد .
نیما- یعنی آوا به خاطر اینکه تو بدنام نشی گفت خودش نامزدی رو به هم زده؟
آیدین- آخی بمیرم الهی....ابجی کوچولوم چه زجری کشیده و ما نمیدونستیم .ولی به هر حال آوا زن تو نیست نامزدتم نیست کلاً هیچ نسبتی باهات نداره!
پادرا موذیانه خندید: باید عرض کنم خدمتتون که آوا جان همسر صیغه ای اینجانب هستن !
نوید قهقه ي بلندی سر داد: پادرا خیلی موذي هستي.....خودت بهتر میدونی آوا چقدر حساسه کاری نکنی ناراحت بشه!
پادرا- نترس قبلش حتماً بهش یادآوری میکنم !
ساعاتی بعد نیما اتومبیل را جلوی در باغ نگه داشت.
نوید- پادرا تو برو پشت موردها تا مابریم و همه رو از ویلا بکشیم بیرون بعدش یواش از توی باغ برو داخل ویلا حواستم باشه نگهبان نبینت !
نیما با خنده گفت: مژده جان مگه بقیه کش هستن که بکشیمشون بیرون؟
پادرا و آیدین خندیدند نوید هم به زحمت خنده اش را قورت داد و گفت: نه عقل کل این یه اصطلاحه!
نیما- آهان خوب شد گفتی نمیدونستم!
پادرا از ماشین پیاده شد و خورد را پشت موردهای کنار دیوار باغ مخفی کرد.حدود نیم ساعت بعد طبق نقشه پسرها ویلا را خالی کردند و پادرا هم به سرعت نور از دیوار بالا رفت و شروع کرد به دویدن.چند دقیقه بعد نفس زنان وارد ویلا شد. وقتی دید هیچکس نیست با خیال راحت به اتاقش رفت.وارد اتاق که شد دید شخصی روی تختش خوابیده است.ابتدا خواست به اتاق نوید برود اما حسی آشنا اورا به سمت تخت کشاند. از دیدن صحنه ای که جلوی چشمهایش بود حسابی شوکه شد.باورش نمیشد این فرشته ی زیبا همان آوای خودش باشد.نوید جریان رد کردن خواستگارهای آوا را برای او گفته بود اما حتی تصورش را هم نمیکرد آوا تا این حد زیبا شده باشد.پادرا به او نزدیک شد و بوسه ی نرمی روی گونه ی آوا گذاشت.آوا بلافاصله چشمهایش را باز کرد و با دیدن پادرا سریع روی تخت نشست و گفت:
- وای بالاخره اومدی؟ چرا دیر کردی؟!
پادرا متحیر گفت: سلام..........تو مگه میدونستی من دارم میام؟!
آوا - و علیکم.....بله یه ساعته منتظرتم....چرا مثل همیشه نیستی؟ قبلاً با تیپ و قیافه ی بهتری میومدی به خوابم..........جریان چیه؟!
پادرا یک تای ابرویش را بالا داد: یعنی من الان توی خوابتم؟
آوا گردنش را کج کرد و گفت: حالت خوبه؟ خوب معلومه که توی خوابمی!
پادرا- نه عزیزم شما بیداری!
آوا سرش را تکان داد: نه عزیزم شما توی خوا ب من هستی.......ببین نمیتونی با این حرفا حواس منو پرت کنی امروز حتماً باید تنبیهت کنم!
پادرا لبخندی زد و دستهای آوارا در دست گرفت: خانم كوچولو تو الان بیداری منم واسه ی عقد نوید و پانیذ اومدم......به جون خودت راست میگم!
آوا از گرمای دستهای پادرا لحظه ای جاخورد: تاحالاگرمای دستاتو انقدر واقعی حس نکرده بودم!
پادرا لپ اورا آرام کشید: خوب واسه اینه که بیداری دیگه!
آوابا گفتن: (( الان معلوم میشه)) نیشگون ریزی از بازوی خود گرفت.با احساس درد و دیدن جای قرمز نیشگون روی دست خود نگاهش را به نگاه سبز پادرا دوخت. چند ثانیه بعد که به خود آمده بود با صدای بلند شروع کرد به جیغ زدن. پادرا دستش را محکم جلوی دهان او گرفت و گفت:
- چرا جیغ میزنی؟!
آوا همانطور سعی میکرد جیغ بزند و دست پادرا را از روی دهان خود کنار بزند اما نمیتوانست.
پادرا- دختر آروم بگیر نمیخوام بکشمت که !
آوا چیزی گفت که نامفهوم بود به خاطر همین پادرا دستش را آرام از جلوی دهان او برداشت.آوا فریاد زد:
- برو بیرون.......چرا اومدی اینجا...برو بیرون .....برو.......نمیخوام ببینمت !
پادرا با لبخند گفت: مطمئنی؟ برم دیگه برنمیگردم ها!(بچه میترسونی؟! خوب برو...هه هه)
آوا اخم کرد: برو بیرون.....فقط برو!
پادرا کنار آوا روی تخت نشست: نمیرم باید حرفامو گوش کنی بعد اگه خواستی میرم.
آوا- پادرا برو مگه بهم قول ندادی همیشه پیش زنت بمونی؟ پاشو برو چرا باز برگشتی؟
پادرا سرش را پایین انداخت: زن من تویی.......عشق من تویی........گرمای جونم تویی.....کجا برم آخه؟
آوا با بغض گفت: آره معلومه بعد ده ماه اومدی اینجا اونم بدون اینکه حتی حلقتو بندازی دستت!
پادرا زنجیری را از زیر پیراهن خود بیرون آورد و حلقه ای که به آن آویخته بود را بوسید.
پادرا- این حلقه همیشه کنار قلبم بوده حتی زمانی که توی اتاق عمل بودم.
بدن آوا با شنیدن اسم اتاق عمل یخ کرد: اتاق عمل؟ واسه چی؟!
پادرا نگاه غمگینش را به چشمهای گیرای آوا دوخت: خیلی سخت بود........بیشتر از اونجه فکرشو بکنی سخت بود.....نمیدونی وقتی مجبور باشی از عشقت دوری کنی چقدر زجر آوره.......آوا من روزی هزار بار میمردم و زنده میشدم.......نه میتونستم باهات حرف بزنم نه میتونستم بهت بگم چه دردی توی جونمه........روز آخر که گفتی تا آخر عمر منتظرم میمونی مي خواستم همه چیزو بهت بگم ولی شک کردم....دروغ چرا ؟! راستش فکر میکردم آرمان رو دوست داری چون فقط تیکه ی آخر حرفاتونو شنیده بودم به خاطر همین بیشتر برای رفتن مصمم شدم......اما وقتی که نوید گفت برای رد کردن خواستگارات چی کار کردی صدبرابر گذشته عاشقت شدم یعنی شب و روز کارم گریه بود......(قطره اشکی روی صورت پادرا سر خورد و سرش را پایین انداخت)....آوا منو ببخش ....میدونم خیلی اذیت شدی ولی مطمئن باش من بيشتر تو عذاب کشیدم ......خودتو بذار جای من نمیتونستم بهت بگم یه تومور توی سرمه...نمیخواستم ناراحتیتو ببینم.....نمیخواستم اگه مردم سیاه پوش بشی.......معذرت میخوام ......!
پادرا اشک هایش را پاک کرد و سرش را بالا گرفت . درکمال ناباوري دید اشک های آوا همچون رود روی صورتش جاریست . با نوک انگشت اشک های آوارا کنار زد : خانم كوچولو گریه نکن.....اگه بخواي میرم.....حتی اگه جون بخوای هم میدم فقط گریه نکن .
گریه ی آوا به هق هق تبدیل شد و خودش را در آغوش پادرا انداخت. پادرا هم اورا محکم به سینه ی خود میفشرد و خدارا شکر میکرد. آوا درمیان گریه بریده بریده گفت: من همون...موقع..بخش...شیدمت......تو روخدا ...دیگه ترک....کم نکن.......پادرا اگه...بازم...بری...من میمی......رم!!!
پادرا سر اورا بوسید: فدات شم الهی . پادرا پیش مرگت بشه قول میدم هیچوقت تنهات نذارم تا وقتی زندم کنارتم حتی اگه خودت نخوای دورادور کنارت هستم!
آوا- پادرا خیلی.....خیلی زیاد...دوست...تت دارم.....چرا همون....موقع بهم ..نگفت..ی که ....که....
گریه ی آوا شدت گرفت. پادرا هرکاری میکرد گریه ی او تمامی نداشت . ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد. همانطور که آوا را در آغوش گرفته بود اورا روی تخت خواباند و رویش خم شد . اشک های آوا وقتی که متوجه موقعیت خودشان شد متوقف شد وبا چشمانی پر از ترس به پادرا نگریست. پادرا ريز خنديد و پیشانی اورا بوسید . بعد هم اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- هنوزم که حساسی خانم کوچولو........چرا انقدر میترسی؟!
آوا- پادرا برو کنار!
پادرا لبخندی شیطون زد: نه دیگه نمیشه تازه خانم کوچولو گریه هاش تموم شده !
آوا با صدایی جیغ مانند گفت: پادرا خیلی لوسی به خاطر اینکه گریه نکنم اینکارو کردی؟
پادرا بلند خندید: خوب چیکار کنم .حیف این چشمای خوشگل نیست بارونی باشه؟
آوا با ناراحتی گفت: باشه حالا برو کنار ببینم خیر سرمون نامحرمیم ها !
پادرا با نوک انگشت ضربه ای روی بینی او زد: اگه نامحرم بودیم که من الان اینجا نبودم!
چشمهای آوا از تعجب گرد شد: پادرا خیلی منحرفی.....بلند شو خوب نفسم بالا نمیاد!
پادرا سرش را به صورت آوا نزدیک کرد و در فاصله ای بسیار کم نگه داشت: اجازه هست؟!
آوا مشکوک او را نگاه کرد: اجازه ی چی؟!
پادرا خنده اش گرفته بود اما با دیدن ترسی که در چشمان آوا بود آرام گونه اش را بوسید و کنارش دراز کشید .

*****

ساعت نزدیک 3 بعداز ظهر بود که آوا چشمهایش را گشود . با دیدن پادرا گه اورا تنگ در آغوش گرفته و کنارش خوابیده بود غرق در شادی شد و بوسه ای روی گونه ی او گذاشت. پادرا با چشمان بسته لبخند پررنگی زد و گفت:
- نمردیم و دیدیم این خانم کوچولوی نازنازی مارو بوسید !
آوا معترضانه گفت: اااااااا من که قبل از اینکه بری هم بوسیدمت !
پادرا چشمهایش راباز کرد: نخیر اونموقع خودم بهت گفتم.....ولی میدونی چیه؟دلم میخواد زودتر بوس اصلیه رو بگیرم !
آوا سرخ شد وسر خود را به پیشانی او کوبید(البته آرام): منحرف.......داغشو ميذارم به دلت !
پادرا از ته دل خندید : وای خدا........هلاک یه ذره سرخ شدنت بودم !
و خواست آوارا ببوسید که او نگذاشت و گفت : نه دیگه پررو بازی نداشتیم .
پادرا بینی به بینی آوا مالید: دختر لوس نازنازو.....بعداً میگم برات !
آوا با حالت قهر رویش را برگرداند: اصلاً پاشو برو بیرون ..........بچه پررو ......منو تهدید میکنه!
پادرا چانه ی اورا گرفت و صورتش را به سمت خود برگرداند: وای واي چقدر ناز داري تو......خدا به دادم برسه نمیدونم روزی چندبار باید ناز خانم کوچولو رو بکشم !!!
آوا گفت: (( دلتم بخواد ناز منو بکشی)) و لبهایش را جمع کرد . پادرا مردانه خندید: خدا نکشت دختر......نکن اینجوری وگرنه کار دست جفتمون میدم ها !
آوا با دو دست پادرا را به سمت عقب هول داد اما حلقه ی بازوهای او باز نشد.
آوا- هرکول جون ولم کن خفه شدم دیگه !
پادرا اورا روی شکم خود نشاند.آوا جیغ خفیفی کشید و گفت: نکن بچه زشته!
و خواست از روی شکمش بلند شود که او نگذاشت. مهربان خندید و گفت:
-نمیشه یه خورده آروم بگیری؟!
آوا متعجب گفت: سرت نخورده جایی؟ بذرا برم بابا.....خجالت نمیکشی تو؟!
پادرا بیخیال گفت: نه خجالت واسه چی؟ دلم میخواد نگات کنم. و بعد شروع کرد به بازی کردن با موهای آوا.
آوا- خوب بذار بشینم روی تخت نگام کن!
پادرا سرسختانه گفت: نه دیگه..........اینطوری راحتترم!
آوا شانه هایش را بالا انداخت: باشه تو هی زور بگو منم سر سفره عقد بهت میگم زورگویی یعنی چی!!
پادرا موذیانه خندید و گفت: راستی جغل خانوم........یه خواهشی ازت بکنم نه نمیگی؟!
آوا- خیلی هم نه میگم.....مگه تو حرف منو گوش میدی؟!
پادرا مظلومانه به او نگریست.
آوا- باشه بابا قيافشو......شده عين اين مادرمرده ها .........حالا چی هست خواهشت؟!
پادرا- بیا ماهم فردا عقد کنیم .
آوا موشکافانه به او نگاه کرد وقتی دید حرفش کاملاً جدی است گفت: خوب عقد کنیم که چی بشه؟!
پادرا- خانومی اذیت نکن......بیا عقد کنیم بعدشم بریم ماه عسل من تا دوماه دیگه مرخصی دارم.
آوا از برقی که در چشمان پادرا بود تا عمق وجودش را خواند و بعد از کمی فکر کردن گفت: پس بابا اینا چی؟
پادرا- اونا بامن خودم بهشون میگم تو فقط بگو قبوله یا نه؟!
آوا که دلش برای اذیت کردن پادرا تنگ شده بود گفت: چی قبوله یا نه؟!
پادرا هم دست اورا خواند و با خنده گفت: خانم آوا احمدی حاضری فردا عصر به عقد دائم این آقا هرکول مهربون دربیای؟
آوا- با اجازه ی پدرم،عمو حسن،دایی مسعود،عمو علی،مامانم،زن عمو،خاله فاطمه،عمه جون،داداش آیدین،ابجی آیلین،داداش نوید،داداش نیما،ابجی پانیذ،ابجی سایان،و مهم تر از همه داداش پادرای عزیزم.......دیگه کی مونده؟!
پادرا با خنده سرش را تکان داد: روح پدر پدربزرگ من مونده!
آوا هم خندید: آره و روح پدرپدرزرگ این هرکول مهربون نععععععععععععخییییییییییی ییرررررررررررر!
پادرا با ناامیدی چشم به آوا دوخت.آوا هم خود را در آغوش او انداخت و گفت: شوخی کردم هرکولی جونم .......از فردا من میشم همسر رسمی شما خوبه؟!
پادرا اورا محکم به خود فشرد و گفت: آره خانومم عالیه.....مرسی عزیزم مرسی!
آوا صدایش را مانند کسی کرد که درحال خفه شدن است و گفت: هرکول ولم کن مردم!
پادرا از ته دل خندید و موهای اورا به هم ریخت.درهمین حین تقه ای به در خورد.آوا ازجا پرید اما پادرا خونسرد گفت: بله؟!
صدای شوخ طبع نیما از پشت در شنیده شد: پادرا؟ خوابی؟
پادرا- نه بیدارم .
نیما- پادرا میگم....چیزه......اممم.......آوا... ...آوا نیست.
پادرا چشمکی به آوا زد و گفت: خوب نیست که نیست به من چه؟
نیما در را باز کرد که آوا جیغ خفه ای کشید و سریع رفت زیر پتو و نیما هم بلافاصله دوباره در را بست.
پادرا با عصبانیت گفت: نیما نمیتونی مثل آدم در بزنی؟
نیما به شوخی گفت: پادرا خجالت نمیکشی؟ این دختره کیه پیشت هان؟ بذار آوا پیدا بشه دارم برات......بی جنبه دوروز رفتی خارج بی غیرت شدی برگشتی؟ وایسا یه آشی برات بپزم!
آوا ارام سرش را بیرون آورد.پادرا به صورت سرخ از خجالت او نگاه کرد و دستش را به نرمی روی گونه اش کشید.
پادار- نیما ؟!
نیما با عشوه گفت: جااااااااااااااااانم؟
پادرا هم خندید و گفت: گمشو!
صدای خنده ی نیما بلند شد .
نیما- باشه چشم ......آوا خانم؟ میگم زشت نیست الان شماها تنهایین اونجا؟ خداي نكرده كاري نكنيد گناه وار بشيد يه وقت .....خوب نيست ها اون دنيا بهتون گير ميدن!
آوا باز سرخ شد که ایندفعه پادرا به سمت در هجوم برد و همین که در را باز كرد و از آن خارج شد نوید و آیدین دو پارچ آب خالی کردند روی صورتش و هر سه پسر از شدت خنده روی زمین ولو شدند.پادرا برای لحظاتی سر جایش میخکوب شد.
پادرا- میگم براتون بذارید به وقتش یکی یکی حالتونو میگیرم .
بعد هم دوباره به اتاق برگشت.آوا با دیدن پادرا شروع کرد به خندیدن انقدر خندید که اشک در چشمانش جمع شد. پادرا همانطور اورا نگاه میکرد.آوا دستهایش را بالا برد: معذرت میخوام آخه خیلی بامزه شدی!
وباز خنده اش شدت گرفت .پادرا با گفتن: (( ااااا بامزه شدم؟)) به سمتش دوید آوا خودرازیر پتو مخفی کرد و همچنان میخندید.پادرا اورا هرطور بود از زیر پتو بیرون کشید و با دیدن چهره ی خندان آوا دیگر طاقت نیاورد و...!!!( شرمنده دیگه از اینجا به بعدش به خودشون مربوطه..... )


((پايان فصل يازدهم))

*پايان*


مطالب مشابه :


رمان پارادوکس عشق 1

رمــــان ♥ - رمان پارادوکس عشق 1 - میخوای رمان بخونی؟ نات خود آگاه فکرش را بر زبان آورد :




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 9 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 9 ) - میخوای رمان بخونی؟ ـ بیست و شیش سالمه، زبان




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 ) - میخوای رمان بخونی؟ به سختی لیسانس زبان رو گرفتم.




زمین من , زمین عشق 1

رمــــان ♥ - زمین من , زمین عشق 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو از زبان سام من:




رمان عشق حقيقي

رمان عاشقانه روز اول اسفند ماه كلاس آخر زبان تخصصي: كه هيچوقت عشق اولتو با هوس هاي زود




یک قطره از عشق

رمــــان ♥ - یک قطره از عشق - میخوای رمان بخونی؟ دارا جهان ندارد، سارا زبان




برچسب :