رمان لالایی بیداری قسمت اخر

 

وقتی بالاخره راهی خونهی السا اینا شدیم آیدین مثل ندید بدیدا کلی شیرینی خرید و اصلا به جیغ کشیدنای من که بابا من این همه کیک آوردم توجهی نکرد و وقتی هم که رسیدیم خونه اشون از همون دم در با صدای بلند اعلام کرد که: مبارکم باشه دارم بابا میشم.
اونقدر یهویی گفت که اولاً همه چند ثانیه هنگ کامل بودن تا بالاخره مغزهاشون جواب داد که منظور حرفش چی بود و دوماً من تا بناگوش سرخ شدم و خجالت کشیدم نه از جمع ها نه اونا چندان مهم نبودن جوونا که خودی بودن فقط از بابای خودم و آیدین خجالت کشیدم.
آخه حامله شدن زنت انقدر افتخار آمیزه که تو بوق و کُرنا میکنی برای اعلامش. بابا زشته بده پسر انقدر بی حیا.
شاید امل بازی باشه یا نظریه ی احد بوق اما من شخصاً روم نمیشد که به بابام بگم: باباجون من شوهر کردم، حامله شدم.
مخصوصاً که این پژمان و سعید بی شعور بلند بلند رو به آیدین گفتن: شما کی وقت کردین که حالا خبر حاملگی بهمون میدین.
و وقتی فهمیدن 4 ماهمه سعید سقلمه ای به پهلوی آیدین زد و گفت: از فرصتها خوب استفاده کردی مگه نه؟ مردی....
یعنی به حدی من خجالت زده شدم که توصیفی نداشت. اصلا یکی نبود بگه شما فضولید که میپرسید. ما از فرصت استفاده کردیم یا نکردیم باید به رومون بیارید؟
شاید یکی از دلایل اینکه این حرفها باعث میشد خجالت بکشم این بود که من هنوز خودمو به عنوان دختری که ازدواج کرده و از خونه ی باباش رفته نمیدیدم. شاید چون هنوز مزه ی مستقل شدن و نچشیده بودم.
هر چی که بود من اونشب کلی خجالت کشیدم و بچه ها کلی تبریک گفتن و خوشحال شدن و باباها هر کدوم پیشونیم و پر مهر بوسیدن و مامانم به گریه افتاد و السا بغض کرد و افروز بدبختم تا چند ساعت داشت سونیا رو قانع می کرد که این بچه ای که قراره بدنیا بیاد قراره هم بازیش بشه و نیازی نیست که اونو تو استخر غرقش کنه تا دیگه وجود نداشته باشه و حتی اگه اونم باشه هنوزم همه سونیا رو بیشتر از اون بچه دوست دارن.
و من مرتبا باید مراقب میبودم که سونیا یه وقت نیاد جفت پا بره تو شکمم.
یعنی بدبختیه که من دارم از دست این کودک. شوهرم و بچه امو باید از چنگالش حفظ کنم.
در نهایتم وقتی آیدین بغلش کرد و کلی بوسیدش و در آخرم بهش متذکر شد که اگرم بچه دار بشیم بازم سونیا عشق عموشه بچه ی فنچول قانع شد که بیخیال تخیلات اقدام به قتل فرزند بدنیا نیومده ی من بشه.
اونشب به هر جا که نگاه می کردم رو لب هر آدم یه لبخند میدیم.
و این لبخند معانی مختلفی داشت. برای پدرامون شاید لبخندی بود از سر آرامش.
برای مادرامون لبخندی برای عاقبت به خیری بچه هاشون.
لبخند آیدا شاید سرخوشی بود از جمع شدن همه ی آدم هایی که دوستشون داره یکجا و سلامت.
لبخند آیدین سرشار بود از حس های خوبی که یه مرد میتونه داشته باشه.
به کل خونه و آدمها که نگاه می کردم همه عادی و معمولی بودن و همه نرمال. لبخندها، صحبتها، شوخی ها همه معمولی بودن، پیش پا افتاده و عادی اما همین چیزهای عادی و روزمره برای من یکی سراسر آرامش بود. مدتها بود که آرزوی داشتن همین لحظات عادی و داشتم و الان با حس کردنش با دیدنش بی اختیار بغض می کردم.
خدایا ممنون از اینکه منو دیدی.
ممنون از اینکه صدامو شنیدی.
ممنون از اینکه اون کورسو نور امیدی که تو دلم بود و همیشه روشن نگه داشتی.
ممنون از اینکه بهمون یه زندگی عادی بخشیدی.
خدایا شکرت.
*****
برای بار آخر پسرمو آروم تو بغلم مثل گهواره تکون دادم و و برای اطمینان از خواب بودنش یک بار صداش کردم وقتی تکونی نخورد لبخند خوشحالی زدم و آروم و نرم خوابوندمش رو تختش.
تخت تکون کمی خورد و یه کوچولو تاب خورد. خودمم یکم تابش دادم و وقتی دیدم آرومه آرومه پاورچین پاورچین عقب عقب رفتم و دراز کشیدم رو تخت. رو آرنجم بلند شدم و خیره شدم به آیدینی که طاق باز خوابیده بود. یکم نگاش کردم وقتی دستش بالا اومد و رو صورتش کشیده شد و یه نیمچه تکونی تو جاش خورد نفس راحتی کشیدم و بالاخره با آرامش تو جام دراز شدم.
خواستم چشمهام و ببندم که دستای آیدین دورم حلقه شد و کشیدم تو بغلش و بازوهاش دورمو گرفت.
آروم گفت: تو هنوز وقتی خوابم بهم خیره میشی؟
لبمو به دندون گرفتم. دست خودم نبود هنوزم گاهی نگران میشدم که نکنه وقتی خوابید تا مدتها بیدار نشه.
آروم صورتش و تو موهام فرو کرد و گفت: بخواب قربونت بشم، نگران نباش عزیزم.
صورتمو تو بدنش فرو کردم و زمزمه وار گفتم: دست خودم نیست.
بی حرف پیشونیم و بوسید. خواستم بچرخم و دوباره نگاهی به پسرم بندازم که با یه حرکت مانع چرخشم شد و گفت: بخواب گلم آران مثل خودت آرومه، اگه بیدار شد نوبت منه.
نفس راحتی کشیدم و آروم گفتم: مرسی.
من هنوز همون معلم ساده ی آموزشگاهم. هنوزم دنبال فرصتیم که کاری که آرزوشو دارم انجام بدم.
آرمین کماکان مشغول تمرینه تا شاید یه روزی بتونه تو تیم فوتبال مطرحی بازی کنه هنوزم گاهی قاطی میکنه اما خیلی بهتر و منطقی تر و آرومتر شده.
السا و پژمان مثل دوتا مرغ عشقن که تا مدتها دلشون نمیاد خلوت وتنهائیشونو با بچه شریک بشن.
سونیا گاهی حرص میده البته طلسمهای منم هنوز کارگره. دیگه نمی خواد پسرمو تو استخر غرق کنه الان خیلی دوستش داره.
آیدا دیگه یه دختر بچه ی کم حرف نیست سختی های زندگی ازش خانمی ساخته.
مامان و بابام یه جورایی تنها شدن خونه اشون خلوت شده و اونا زمان بیشتری و برای استراحت دارن البته اگه نوه ها و بچه ها بزارن. یه جورایی مامانم جونش به جون نوه هاشه و بابام ماها رو نبینه چیزی نمیگه اما نوه ها رو هر روز باید ببینه.
مینا بالاخره عروس شد و شاید بهتره بگم اولین عروسی بود که با تموم وجود حسش کردم چون تو تمام لحظاتش هوشیار و شاد بودم و کلی هم از غذاها لذت بردم چون همون شب ویارم به همه ی غذاها افتاده بود و هوسشونو می کردم.
آقای دکتر شراره هم بالاخره زبون باز کرد و خواستگاری کرد و این دخترم در حال سپری کردن دوران خوش نامزدیه.
آیدینم باشگاهش و داره، مربیگریش و داره، منو داره و پسرمونو.
و آران پسرم مثل معنی اسمش طبیعت آرومی و گرمی داره موهای وحشی و پرپشت و صافش و از پدرش و نگاه جدی و سردش و از من به ارث برده و در عین حال خیلی خوش اخلاقه و به واقع زندگی ما رو روشن و نورانی کرده و حقیقتاً خوش قدمه.
شاید زندگیم ساده بوده باشه شاید توش از سورپرایزهای آنچنانی و اتفاقات هیجانی خبری نباشه اما من، آرام تو دهه ی چهارم زندگیم می تونم بگم در حال حاضر آرزویی ندارم که برآورده نشده باشه و از نظر خودم زندگیم کامله، آروم، ساده اما فوق العاده.
گاهی یه گوشه میشینم و از حس عادی بودنم لذت می برم از زندگی معمولی داشتن و روزمرگیم سرشار از خوشی میشم.
الان هم کسی و دارم که بهش تکیه کنم هم گوشی دارم که براش حرف بزنم هم انتظاری نیست که بخوام بکشم هم به شدت نرمالم و این معرکه است.
میتونم حس کنم یه دخترم یک زن، یک همسر و یک مادرم.
شاید خیلی از مراحل زندگیم طولانی بوده از چندتاشون با شتاب گذشتم و از رو یه چیزایی هم جهش کردم اما نتیجش خیلی خوب و رضایت بخشه و من شاکرم.
گاهی فکر می کنم این همه انتظار و سختی به این زندگی ساده و معمولی و در عین حال شادم می ارزید.
خدایا شکرت.
قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن
ای پرنده پر بگیر

اون ور جنگل تن سبز
پشت دشت سر به دامن
اون ور روزای تاریک
پشت این شبای روشن

برای باور بودن
جایی باید باشه شاید
برای لمس تن عشق
کسی باید باشه باید

که سر خستگیاتو
به روی سینه بگیره
برای دلواپسی هات
واسه سادگیت بمیره

قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن
ای پرنده پر بگیر

حرف تنهایی قدیمی
اما تلخ و سینه سوزه
اولین و آخرین حرف
حرف هر روز و هنوزه

تنهایی شاید یه راهه
راهیه تا بی نهایت
قصه ی همیشه تکرار
هجرت و هجرت و هجرت

اما تو این راه که همراه
جز هجوم خار و خس نیست
کسی شاید باشه شاید
کسی که دستاش قفس نیست

قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن
ای پرنده پر بگیر
آرام رضایی
9/03/1393
3:01 بامداد
روز جمعه


مطالب مشابه :


رمان لالایی بیداری(1)

رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری(1) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 349 - رمان لالایــی بیـداری aram-anid




رمان لالایـی بیـداری(2)

رمان لالایـی بیـداری(2) خواستم از کنارش رد شم برم که اومد جلوم. به ناچار سرم رو بلند و نگاش




رمان لالایی بیداری(3)

رمان لالایی بیداری(3)-: پاشو ببینم. اه چندش حالمو بهم زدی کی گفته با موهای خیس بخوابی رو تخت من.




رمان لالایی بیداری(6)

رمان لالایی بیداری(6) در با صدای قیژی باز میشه. هلش میدم و وارد میشم. مثل همیشه با لبخند.




رمان لالایی بیداری 26

رمان لالایی بیداری 26. کل خونه در حال جنب و جوشن. مامان مدام نگرانه که نکنه یه چیزی کم باشه یا




رمان لالایی بیداری 17

رمان لالایی بیداری 17. بدون کلام سری تکون داد. اومدم از کنارش آروم رد شم و برم تو خونه که با یه




رمان لالایی بیداری 24

رمان لالایی بیداری 24. از تاکسی پیاده میشم و در و میبندم. از سر کوچه کمی خرت و پرت می خرم و راهی




لالایی بیداری..

دنیای رمان - لالایی بیداری - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان لالایی بیداری 25

رمان لالایی بیداری 25-: آیدین جان 4 روز تحمل کردی 4 دقیقه که چیزی نیست. سری تکون داد و آهی کشید و




رمان لالایی بیداری قسمت اخر

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری قسمت اخر - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو




برچسب :