رمان لالایـی بیـداری(2)


خواستم از کنارش رد شم برم که اومد جلوم. به ناچار سرم رو بلند و نگاش کردم.
با اون لبخند همیشه پهنش نگام کرد و عینک باریکش رو یکم فرستاد بالا و گفت: بذارید کمکتون کنم شما چرا تو زحمت افتادید کارگرا هستن.
بی اختیار اخمام رفت تو هم و کمی سرم رو کشیدم عقب. سعی کردم حدالمقدور جلوی صورتش نباشم و از یه زاویه ی دیگه ببینمش.
من: ممنونم خودم می تونم ببرم شما به بقیه کمک کنید.
بی توجه به حرف من دستش رو جلو آورد و گرفت اون سر کارتن و تو صورتم گفت: این چه حرفیه؟ خسته میشید بدینش به من.
اخمام بیشتر شد.
جدی گفتم: آقا مهدی خودم می....
مهدی: این چه حرفیه به خدا ناراحت میشم با من تعارف کنید.
اخمام شد یه خط صاف و دستم ول شد. مهدی لبخندش گشادتر از همیشه شد و چرخید و با جعبه رفت بالای پله ها.
لبهام و رو هم فشار دادم و با حرص تو جیبهام دنبال دستمال گشتم.
پژمان: باز آب پاشیت کرد؟
اخمم رو کشیدم سمتش و بی حرف نگاش کردم. یه خنده ای کرد و گفت: تو جیبمه. می تونی برش داری؟
یکم باسنش و متمایل من کرد که یعنی بردار. با همون اخم یه ابروم رفت بالا. چی فکر کرده بود که من دست به جیب مبارک می زنم؟
اما دستمال و می خواستم. نمیتونستمم حرف بزنم. فقط خیره شدم به باسن یه وری شده اش. خودش خندید و رو به السا که تازه اومده بود کرد و گفت: السا خانم اگه میشه این دستمال و از جیب من در بیارین.
یه جورایی دیدن این دوتا که جلوی بقیه چقدر معذب حرف می زنن و رعایت می کنن جالب بود. اونم وقتی که چند بار خودم قربون صدقه رفتناشون و تو این کنج و اون کنج دیده بودم.
السا یه نگاهی به جفتمون کرد و با دیدن اخمای تو هم من یه لبخند گشاد زد و تا تهش و خوند. با خنده رفت سمت باسن و جیب پژمان و بیحرف دست کرد تو جیبش و دستمال در آورد و گرفت سمتم. سریع ازش گرفتم و تند تند صورتم و پاک کردم. بیچاره مهدی پسر خوبی بود ولی نمیدونم چرا به من که می رسید آب پاشیش شروع میشد. یه سلام می کرد و یه پارچ تُف رو صورتم خالی می کرد. یه وقتهایی یاد کلاه قرمزی و آقای مجری می افتادم که مجری مدام کلاه قرمزی و می فرستاد عقب تا کمتر تُفی بشه.
صورتم و که کامل پاک کردم تازه تونستم دهنم و باز کنم و نفس بکشم. هر چند کار این صورت با یه دستمال درست نمیشد باید می رفتم صورتم و میشستم اما خوب تا بالا و تو خونه برسم حداقل می تونستم دهنم و باز کنم.
برگشتم دیدم این دوتا با هم مشغول حرف زدنن. بی حرف راهمو گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
مهدی کارتن و تو خونه گذاشته بود و داشت میومد بیرون.
تا دیدمش یه قدم رفتم بیرون و فقط نگاش کردم.
دوباره لبخند زد و گفت نمیدونستم کجا بزارمش گذاشتم گوشه ی حال. یه متشکرم گفتم و سری تکون داد و رفت. یه نفس راحت کشیدم که دوباره تُفیم نکرده بود.
رفتم تو خونه و یه سره تو دستشویی که صورتم و بشورم.
کل روز و شب و کار کردیم تا تقریباً همه ی واحد ها خونه اشون سر و سامون گرفته بود و میشد حداقل توش خوابید. چون کلاً خونه هامون و تخلیه کردیم.
شب موقع خواب با خستگی دو برابر معمول خوابیدم. چون علاوه بر جمع کردن خونه باید تنبلی های السا و دعواهاش با آرمین و حرص خوردن مامان از دست این دوتا رو که کار نمی کردن و تحمل می کردم و واقعاً برای این کار نیروی بیشتری نسبت به تمیز کاری خونه مصرف کرده بودم.
خوبیش این بود که اتاقمون وسیله ی کمی داشت و زود جمع شد و همین دیدن تمیزیش بهم آرامش داد تا بتونم یه خواب راحت داشته باشم.

چشمهام و بستم و سعی کردم با نفس کشیدن خودم و آروم کنم. 1003 - 1002 – 1001 .... چشمهام و باز کردم و چایی نیمه سرد شده ام و یه نفس سر کشیدم. از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم و انداختم دور گردنم که کج وایسه و از خطر احتمالی هر دزدی در امان بمونه. هر چند پول زیادی هم توش نبود. سعی کردم به بحث هر روزه ی آرمین و بابا که سر پول توجیبی بود بی توجه باشم و با یه " خداحافظ من رفتم " از خونه زدم بیرون و در و بستم. از تو جا کفشی کفشهامو در آوردم و پوشیدم. همه چیز این خانواده رو از بر بودم. حتی اگه چند سالم نمیدیمشون می تونستم برنامه ی هر روزشون و از حفظ بگم. صبح ها بابا ساعت 5 بیدار میشد. چایی و روشن می کرد. میرفت نون داغ می خرید میومد خونه چایی و دم می کرد مامان ساعت 5:30 بیدار میشد. صبحونه رو میاورد جلوی تلویزیون با بابا که مشغول گوش دادن به اخبار اول صبح بود می خوردن. از ساعت 6 سوزن مامان گیر می کرد. مامان: آرام، آرمین، السا ..... و این صداها و این ریتم مدام تکرار میشد تا این ولوم یکنواخت از صدای هر زنگی کاراتر باشه و بره رو مخ همه امون تا بیدار بشیم. هر چند آرمین جدیداً به این صدا مصون شده چون مقاومتش رفته بالا و تا 7 می تونه خودش و نگه داره و بخوابه اما خوب بقیه امون سریع بیدار میشیم و تو صف دستشویی بس می شینیم تا نوبتمون بشه و قبل از آرمین بریم چون وقتی اون وارد بشه بیرون اومدنش معلوم نیست. موسیقی بدرقه امونم دعوای بابا و آرمین سر پول روزانه اشه که تمومی نداره. دلم برای بابا می سوزه. مگه یه فرهنگی بازنشسته چقدر در میاره که بخواد فقط روزانه به این پسر کلی پول بده؟ صبح برای مدرسه یه بار پول می گرفت. عصر که می خواست بره بیرون یه بار، اگه قرار بود باشگاهی هم بره یه بار دیگه، پول خرید شارژ برای گوشیشم که جدا می گرفت. و جالبیش اینجا بود که شب که بر می گشت خونه چیزی ته جیبش نبود. همیشه وقتی بچه بودم و پولام تموم میشد به بابا می گفتم: خوب تموم شد بستنی که نخریدم بخورمش. هنوزم که هنوزه برای خوراکی بیرون از خونه پول خرج نمی کنم برعکس آرمین و السا که کل پولاشون و برای خریدن خوراکی میدن. حتی چند بار دیدم آرمین بستنی به دست تا دم خونه میاد تمومش میکنه میاد تو. گاهی از دست کارهاش که با وجود قد بلندش و هیکل درشتش که کمتر از 23 نمیزنه بازم بچگانه است خنده ام می گیره و یه سوال بزرگ تو سرم ایجاد میشه که " این پسر کی می خواد بزرگ بشه و از همه مهمتر عاقل بشه؟ " هزار بار به بابا گفتم برای آرمین پول ماهانه بزار و بریز تو یه کارت عابری که خودش دستش باشه تو کل ماه چقدر پول داره و یه قرون بیشترم گیرش نمیاد. بزار خودش مدیریت کنه تا پولهاش رو تا اخر ماه برسونه اما .... هیچ وقت حرفهایی که می زنم به موقع بهش گوش نمیدن که اگه می دادن این وضعمون نبود و شاید آرمین سر به راه تر از الان بود. السا هم مشکلاتش یه جور دیگه بود. هر روز صبح از خونه میزد بیرون و میرفت دانشگاه. معمولا تا عصری کلاس داشت. عصر خسته و کوفته بر می گشت خونه و اتاق و می کرد بازار شام. بهشم تذکر بدی میگه خوب خسته ام. انگار بقیه کل روز و میشینن تو خونه و پا رو پا می ندازنو خودشون و باد می زنن. چون دختر آخره کمی لوس شده. این آخرین دختر بودن بهش این باور و داده که تا همیشه دختر کوچیکه است حتی اگه 90 سالشم بشه بازم حرکات بچه گانش رو ول نمیکنه. با این حال وقتی خسته نیست پر انرژی و خونه رو رو سرش می ذاره و صدای موزیک و آهنگهای شاد تا هفت تا خونه اون ورتر هم میره و کل محل و خبر دار می کنه که چی؟ السا خانم دارن می رقصن. بعضی وقتها این کارهای بچه گانش آدم و به وجد میاره. و اما من.... هر روز صبح با یه امید از خونه می زنم بیرون که شاید، شاید این روز آخرین روی باشه که میرم سر کاری که دوستش ندارم و شاید فردا صبح که بیدار شدم به عشق رفتن سر کار مورد علاقه ام از خونه بزنم بیرون. کاری متناسب رشته ای که عاشقش بودم و براش 6 سال وقت صرف کردم. و عصر که به خونه بر می گردم. داغون تر و غمزده تر از همیشه با یه امیدی که نورش کم شده و سری که از بحثهای هر روزه ی بچه ها پر شده و خسته است. روز اول دانشگاه با چه عشقی رفتم سر کلاس، حتی روزی که ارشد قبول شدم چه هیجانی داشتم و مدام جیغ می کشیدم و می پریدم. اما بعد 3 سال و تموم کردن پایان نامه با هزار زحمت و مشقت که هر لحظه اش برام شیرین بود. پر خستگی اما شیرین چون واقعاً عاشقش بودم و حالا... حالا باید صبح به صبح بیدار میشدم و از خونه میزدم بیرون و می رفتم آموزشگاه و به یه مشت بچه کنکوری و دبیرستانی عربی درس می دادم اونم درسی که 90 درصدشون دوستش نداشتن و با اکراه میومدن سر کلاس. درسی که خیلی کم به عنوان یه زبان خارجی لازم شناخته میشد و بیشتر با یه حالت تدافعی می گفتن " اخه چرا ما باید عربی یاد بگیریم؟ مگه چقدر قرآن می خونیم که نیاز باشه زبونش و با این همه قواعد یاد بگیریم". و جالب این بود که هیچ کس به این فکر نمی کرد که شاید با یاد گیری این زبون مثل زبان انگلیسی بتونی تو یه کشور دیگه با مردم دیگه صحبت کنی. هر چند یادگیریشون فقط در حد تست زدن و پاس کردن درسهای مدرسه بود و هیچ گونه مکالمه ای و یاد نمی گرفتن. خسته و کوفته از سر و کله زدن با بچه هایی که بیشتر از درس به فکر صافی موهاشون و رنگ رژشون و مداد تو چشمشون و تمیزی ابروشون و دوست پسر همدیگه هستن سر کوچه ی خونه از ماشین پیاده شدم. چشمم خورد به سوپری بزرگ سر کوچه رفتم تو و یه شیرکاکائوی کوچیک خریدم. حادثه خبر نمیکنه شاید امروز زلزله بیاد بهتره امکانات داشته باشم. شیرکاکائو رو تو کیفم گذاشتم و وارد کوچه شدم. نرسیده به خونه یه موتور تند از کنارم رد شد و رفت جلوی در خونه. یه لبخند محو زدم. باز این پژمان موتور آورده. بی تربیت یه سلامی هم نکرده بود. بر اساس خبرگزاری شراره صبح این همسایه جدیدا اومده بودن حتماً پژمان هم خبر داشت.دیروز کلاً یادم رفت در مورد اون خانمه بگم اما خدا بذاره شراره رو حرف تو دهنش نمیمونه کل ساختمون رو خبر کرد. رفتم کنار موتورش که حالا جلوی در نگهش داشته بود. من: سلام خوبی؟ سلام نکنیا. همین جوری می خوای دل خاندان و به دست بیاری؟ سرو سامون گرفتنت یه سال افتاد عقب. ببینم همسایه جدیدا اومدن؟ چشمم به در بود دیدم جواب نمیده. برگشتم دیدم موتور و خاموش کرد. یه نگاه به موتور انداختم. با اینکه فرق موتور ها رو تشخیص نمیدادم و فقط در حد اینکه گازی نباشه برای من کفایت می کرد تا یه موتور خوب باشه با این حال این موتوره یه چیزه دیگه بود برای خودش غولی بود و شیکی و کلاس از سر و روش می بارید. من: ببینم تو باز موتور آوردی؟ کدوم آدم ناقصی به تو موتور میده آخه؟ السا بفهمه بازم بحث دارینا. دستهاشو گرفت به جلوی موتور و بی توجه به من پاشو تا کجا بالا آورد و از رو موتور پایین اومد. این پژمانم امروز مشکل پیدا کرده بود. محال بود با من این جوری برخورد کنه غیر موضوع السا ماها هم بازی بچگی بودیم و تنها کسی که من جلوش انقدر راحت و شنگول بودم. حرصم گرفت و حرصی دست بلند کردم و کوبوندم به کلاه کاسکتش و با حرص گفتم: آقا پژمان با شماما گل که لگد نمیکنم. میگم اینا اومدن؟ بدون اینکه جواب بده دستش و گرفت دو طرف کلاهش و با یه حرکت از سرش کشید بالا. کلاه که کامل از سرش بیرون اومد من دهنم باز موند. موهاش همراه کلاه که بالا میرفت، بالا رفته بود و کلاه که از سرش در اومد موهای پرش که به نسبت موهای پژمان خیلی بلند بود مثل آبشار ریخت پایین و رفت تو صورتش. کلاهش و گرفت زیر بغلش و با دست چند بار مثل شونه کشید به موهای رو پیشونیش و خیلی خونسرد برگشت و خیره شد به منی که با دهن باز داشتم به پیمان عوض شده نگاه می کردم. از نظر قدی شاید یه 3-4 سانت از پژمان کوتاه تر بود هیکلش 4 شونه تر از پژمان بود و بازوهاش و بدنش ماهیچه ی بیشتری داشت. و اما موهاش.... منو یاد پسر بچه های 5 ساله می نداخت که موهای لخت قارچی دارن و تا دست توش می کشن یه ثانیه نشده بر م یگرده به حالت اولش و.... ای آقا هر کی که بود پژمان نبود. با اون موهای پرش که ابروهاش و یه قسمت چشمهاش رو گرفته بود و رو صورتش یه وری شده بود و نمیشد چشمهاش و دید ولی میشد حدس زد که الان خیره به منه. آخه من چه طور یه همچین اشتباهی کردم؟ سریع دهنم و جمع کردم و یه اخم غلیظ کردم و یه چشم غره بهش رفتم و بدون حتی یه عذرخواهی رومو برگردوندم و رفتم سمت در خونه و با کلید در و باز کردم و تا وارد شدم انگار وارد یه بازارچه ی محلی شدم. سر و صدای زن و مرد و بازی بچه ها کل حیاط و پر کرده بود. متعجب در رو هُل دادم و از راه شیب دار بالا رفتم تا رسیدم به حیاط که بالا تر از سطح کوچه بود و با دیدن همه ی همسایه ها توی حیاط دهنم باز موند. قبل از اینکه به خودم بیام یکی زوزه کشون اومد سمتم. -: خاله خاله خاله.... و محکم کوبیده شد به پاهام. با چشمهای گرد سرم و پایین آوردم و با دیدن سونیا یه لبخند کوچیک زدم و دستم رو باز کردم و خم شدم و با یه حرکت بغلش کردم و گونه اش و بوسیدم. دلم براش تنگ شده بود. من: سلام خاله خوبی عزیزم؟ کی اومدی؟ یه لبخند گنده زد و با کلی تکون دادن دست گفت: صبح مامان ناهید گفت می خوایم آش بپزیم ناهار بیاید اینجا. یه آهانی گفتم و خواستم دوباره ازش یه چیزی بپرسم که دیدم با دست کله ی منو هل داد کنار و خیره شد به پشت سرم و یهو همچین سفت بغلم کرد و سرش رو گذاشت رو شونه ام که مات موندم. من: چی شده خاله؟ سونیا: خاله این پسره کیه؟ موهاش رو دوست دارم. برگشتم دیدم پسر موتوریه پشت سرمه. سریع رومو ازش گرفتم. این بچه فسقلی از الان بلده چی کار کنه این جور که سفت بغلم کرده بود نه برای دلتنگیش برای من بود بلکه می خواست بهتر و نزدیک تر این موتوریه رو ببینه. یه نفسی کشیدم و خواستم برم که صدای بابا از تو آلاچیق بلند شد. بابا: سلام علیکم آرام خانم. دانشگاه بودی؟ چشمهام گرد شد. بعد دو سال هنوزم هر وقت از بیرون میام میگه دانشگاه بودی؟ من: نه آموزشگاه بودم. یه قدم برداشتم سمت جلو آرمین از اون ور داد زد. آرمین: سلام خواهر گلم. دانشگاه بودی؟ اخم کردم و عُنُق گفتم: نه آموزشگاه بودم. دوباره دو قدم برداشتم پژمان با لبخند اومد سمتم قبل اینکه دهن باز کنه گفتم: تو بگی دانشگاه بودی میزنمت. خنده اش رو خورد و شونه اشو بالا انداخت و گفت: خسته نباشی. از کنارم رد شد و رفت پشت سرم. خیره به راهش برگشتم و رسیدم به موتوریه. پژمان: بَه آقا آیدین تشریف نمیاوردید. می ذاشتین خونه که چیده شد میومدین. پسر یه خنده ی کج کرد و گفت: تقصیر خودشونه می ذارن وقتی من مسافرتم اسباب کشی می کنن. ابروهام بالا رفت. پس این پسر همون خانم جدیده بود. لبم رو به دندون گرفتم. پسره صورتش چرخید سمت من اما چشمهاش معلوم نبود نمیدیدم به من نگاه می کنه یا جای دیگه. اما برای محکم کاری دوباره اخم کردم. سونیا تو بغلم بد وُول می خورد. من: سونیا چرا این جوری میکنی؟ می افتیا؟ سونیا: خاله بزار من برم پایین پیش خوآن میگل. من: چی؟ پیش کی؟ بیشتر از اون نتونستم تو بغلم نگهش دارم مجبوری خم شدمو گذاشتمش پایین. تا پاش رسید به زمین دویید سمت پژمان و چسبید به پاش و دستش و گرفت و گفت: عمو.. این خوآن میگله؟ یه نگاه به پسره کردم که با لبخند به سونیا نگاه می کرد. خداییش کوچکترین شباهتی به خوآن میگل نداشت. موهای مشکی پوست برنزه. حالا یه قد و هیکلش و بگی یه چیزی.... پسر خم شد و نشست جلوی سونیا و با لبخند و مهربون گفت: نه عزیزم من آیدینم خوشبختم شما اسمتون چیه خانم کوچولو؟ نه جان من بگو خوآنم. این سونیا هم آبرو برامون نمی ذاره هر کیو میبینه یکم خوشتیپه بهش میگه خوآن میگل، آنقدر به مامان میگم جلوی این بچه این فیلمها رو نگاه نکن کو گوش شنوا. بچه تو 5 سالگی تعیین کرده می خواد با کی ازدواج کنه. وای به حال اینکه یکی بگه خوآن میگل خوشگله وای عزیزم همچین با مشت میره تو دهنش که انگار شوهرش و دزدیدن ازش. سونیا یه نگاهی به دست آیدین کرد. صورتش و نمیدیدم اما فکر نکنم بدش اومده باشه. منتظر بودم سونیا هم دست بده و یکم شیرین زبونی بکنه اما در برابر چشمهای گرد شده ی من دستاش و بلند کرد همچین چسبید به گردن آیدین که منی که خاله اشم یادم نمیاد هیچ وقت این جوری با این همه احساس منو بغل کرده باشه مگر اینکه یه خوراکی خوشمزه براش داشته باشم که بخواد ازم بقاپه. تا سونیا چسبید به گردن پسره پژمان و پسره زدن زیر خنده. آیدین دستش و انداخت دور پای سونیا و بغلش کرد و بلند شد ایستاد. یه لبخند کج به من زد که باعث شد چشمهای جدیم رو ازش بگیرم. بچه ی بی لیاقت ندید بدید. رفتم سمت مامان اینا.   کنار مرضیه خانم و مریم خانم و فاطمه خانم مادر پژمان ایستاده بود. بهشون سلام کردم. مامان یه خسته نباشید گفت بهم. با دیدن افروز، خواهر بزرگترم رفتم سمتش و دست دادم و روبوسی کردم. کاملا پیدا بود که بوی آش شنیده این ورا آفتابی شده وگرنه تا دیروز که اسباب کشی داشتیم به بهانه ی اینکه مادر شوهرش اینا دعوتشون کردن و از این چیزا و ماها رو پیچوند و نیومد کمک. خواستم برم بالا کیفم و بزارم که شهرزاد اومد دستم و کشید و گفت: بیخیال شو بزارش همین گوشه بعداً ببرش. اصلا حس نشستن نداشتم ترجیح می دادم برم خونه و لباسهام و در بیارم و یه دوش بگیرم. اما نمیشد. تقریباً کل ساختمون بیرون بودن و یه جورایی ضایع بود اگه من می رفتم تو. رفتم و رو زیر اندازی که کنار آلاچیق پهن کرده بودن و بقیه ی خانم ها روش نشسته بودن و هر کی مشغول یه کاری بود نشستم. یه سلام کلی به همه کردم و رفتم کنار عزیز بانو نشستم. عزیز بانو و حاج حسین قدیمی ترین همسایه ی محل قدیممون بود. یه جورایی پدر و مادر کل محل بودن. بچه هاشون همه ازدواج کرده بودن. همه مون دوستشون داشتیم. خیلی آدم های خوب و مهربونی بودن. اینجا هم خونه ی رو به روی واحد ما بودن. من: سلام عزیز بانو خوبید؟ عزیز بانو: فدای تو دختر اخمو. بی اختیار یه لبخند کوچیک زدم. عزیز بانو همیشه نگران اخم و خط اخم رو پیشونیم بود. میگفت انقدر که به مردم اخم کردی و جدی بودی ملت می ترسن بیان طرفت. عزیز بانو صداش و آروم کرد و همون جور که چشمش به پژمان و اون پسره آیدین و سونیا بود گفت: ببینم این پسره خوش تیپه کیه که باهاش اومدی؟ چشمهام گرد شد معترض گفتم: عزیز بانو... این چه حرفیه؟ من دم در این آقا رو دیدیم اصلا هم نمیدونستم می خواد بیاد این خونه. خودمم تعجب کردم. یه لبخند بزرگ زد و گفت: ولی خوبه ها. بزار ببینیم می تونم یکی از دخترامون و بهش قالب کنم. لبخند کوچیکم بزرگ شد. عزیز بانو دست خیرش زیاد بود. همه ی فکرش شوهر دادن و زن دادن دخترا و پسرا بود. اگه نبود السا و پژمان هنوزم که هنوزه این یه ذره رفت و آمدم و با هم نداشتن. یادمه یه روز اومد خونه امون و با بابا در مورد پژمان و ازدواج و السا و شناخت و ... اونقدر گفت تا بابا رضایت داد بدون نامزدی و هیچی این دوتا یه کوچولو با هم برن و بیان البته با نظارت. داشتم به عزیز بانو، پژمان و السا فکر می کردم که صدای عزیز بانو از فکر درم آورد. رو به پژمان با صدای بلندی گفت: پژمان مادر بیا اینجا. پژمان یه چشمی گفت و به پسره اشاره کرد و اومدن سمت ما. سعی کردم بهشون نگاه نکنم اما خدایی نمیشد. همه اش چشمم می رفت سمت اون موهاش که تا رو چشمهاش اومده بود و کلا چشمش و نمیدیدم. اومدن جلومون ایستادن و پژمان یکم خم شد و دستش و گذاشت رو سینه اش و گفت: مخلص عزیز بانوی گل. عزیز بانو با لبخند زد و با چشم به پسره اشاره کرد. پژمان دستش و گذاشت پشت کمر پسره و گفت عزیز بانو معرفی می کنم این دوستم آیدینه. پسر مژگان خانم و آقا علیرضا همسایه ی جدیدمون و از دوستان من. طبقه ی دوم میشینن. آیدین مودب سلام کرد. عزیز بانو لبخند زد و گفت: سلامت باشی پسرم. خوبی؟ ازدواج کردی؟ کل بدنم سیخ شد و چشمهام در اومد. یعنی این عزیز بانو خیلی تابلو بود. صاف می رفت سر اصل مطلب. پژمان زیر زیرکی می خندید و من شرمنده شده بودم و پسره بدبختم هنگ کرده بود با لبخند گفت: نه عزیز جان من مجردم. عزیز بانو لبخند گشادی زد و آروم آروم گفت: چه خوب چه خوب چه خوب... پژمان دیگه خنده اشو ول کرده بود و این پسره هم پررو شده بود و می خندید البته بی صدا. دوباره عزیز بانو گفت: ببینم نمی خوای زن بگیری؟ قبل از اینکه آیدین بتونه جواب بده سونیا تند گفت: عزیز بانو زن داره. منم. خودم زود بزرگ میشم زنش می شم. فقط لبمو گاز گرفتم و یه چشم غره به این دختر فسقل بی حیا رفتم همچینم دستش و انداخته بود دور گردنه پسره مثل این دوست دخترای حسود که نگو.
عزیز بانو و پژمان خندیدن و آیدینم با لبخند یه ماچ گنده از رو لپ سونیا گرفت و رو به عزیز بانو گفت: بله عزیز جان این خانم کوچولو میشه زن من از الان بهم قولش و داده. پژمان با خنده گفت آی آی سونیا خانم ببین چه زود بی وفا شدیا. تو که می خواستی زن من بشی. پس چی شد؟ سونیا اخم غلیظی کرد و صادق گفت: خاله السا گفت اگه یه بار دیگه بگم زنت میشم چشمام و در میاره و زبونم و می بره. گفت پژمان برای اونه و عموی من.
فقط دوست داشتم این بچه ی فضول دهن لق و بگیرم ببرم با اون خاله ی آبرو برش دوتاییشون و سیر بزنم. اما نمیشد. برای همینم بی حرف فقط اخم کردم و به سونیا چشم غره رفتم.
مگه میشد عزیز بانو و پژمان و این پسره رو جمع کرد بس که می خندیدن. پژمان که انگار با این حرف سونیا دلش غش رفته باشه همچین از تو بغل آیدین گرفتش و بغلش کرد و فشارش داشت که بچه جیغش در اومد.
هر چند من شک دارم این بغل سهم سونیا بوده باشه بیشتر مطمئن بودم اگه می تونست می رفت السا رو این جوری می چلوند که سرش با یه بچه هم دعوا می کنه.
دیگه نتونستن ادامه حرفشون و بگن چون از تو آلاچیق صداشون کردن. می خواستم سونیا رو بگیرم یه نیشگون حسابی از پاش بکنم تا دیگه بلبل زبونی نکنه. بچه ی بی حیا.
اما دریغ چون اینا که رفتن این فنچولم با خودشون بردن. اشکال نداره جاش شب السا و نیشگون می گیرم.
بابا با مردای ساختمون تو آلاچیق نشسته بودن.
سمت چپ بابا آقا محمد نشسته بود شوهر مرضیه خانم. ساکن یکی از واحد های طبقه ی پنجم. آقا محمد مکانیک بود و مرضیه خانم خانه دار. حدود 10 سالی میشد که ازدواج کرده بودن اما طفلی ها بچه نداشتن. یعنی هنوز بچه دار نشده بودن. هیچ کدومم مشکلی نداشتن ولی خوب هنوز قسمتشون نشده بود. آدم های خوب و مهربونی بودن. مرضیه خانم یه جورایی مشکل گشای خانواده هائیه که بچه ی کوچیک دارن و نمی تونن تنهاشون بذارن. مثل خانواده ی صماعی. آقا سهیل و فاطمه خانم که اونا هم طبقه ی پنجم میشینن. یه جورایی هر دوشون شاغلن. آقا سهیل برق کاره و فاطمه خانم هم تو خونه خیاطی می کنه کارشم خیلی خوبه من که به شخصه مانتوهامم فاطمه خانم می دوزه. وقتی سرش خیلی شلوغه سامان 6 ساله و سلاله ی 10 سالش و می ذاره پیش مریضه خانم. واقعاً با محبت ازشون مراقبت می کنه مثل یه خاله ی واقعی. حتی وقتی شیوا خانم زن آقا فرشاد همسایه ی طبقه ی دوم از دست دوقولوهای 8 ساله اش فرهاد و فرزین کلافه میشه مرضیه خانم به دادش می رسه. کلاً برعکس من رابطه ی خیلی خوبی با بچه ها داره. واقعاً از ته دلم دعا میکنم خدا هر چه زودتر بهشون بچه بده چون واقعاً مادر عالی ای میشه. سمت راست بابا علی آقا پدر پژمان نشسته بود و کنارش یه آقایی که نمی شناختم ولی از ظواهر پیدا بود پدر همین پسره است همسایه ی جدیدمون. کنار این آقا جدیده هم احمد آقا نشسته بود که عجیب بود. چون شنبه بود و ایشونم که استاد دانشگاه بودن ادبیات تدریس می کردن و بودنشون این ساعت روز تقریباً 2 ظهر تو خونه عجیب بود. حالا مریم خانم زنش و بگی یه چیزی شنبه ها مدرسه نداشت. مریم خانم معلم زبان بودن تو مقطع دبیرستان. خودم و کج کردم به سمت دخترها که شراره داشت براشون بلبل زبونی می کرد و السا هم یه گوشش این ور بود و یه گوشش همراه چشمهاش سمت پژمان و زیر زیرکی بهش می خندید. کنارشونم مینا دختر خانواده ی مینایی همین احمد آقا اینا و مهرانه دختر آقا وحید و مهناز خانم نشسته بود. مینا 20 ساله و دانشجوی رشته ی عمرانِ. رو به مینا گفتم: مینا بابات چرا خونه است؟ مینا با خنده گفت: ناراحتی بگم بره تو خیابون وایسه. امروز کلاسش صبح بوده فقط. آهانی گفتم. اومدم رومو برگردونم که چشمم خورد به مهدی که از تو آلاچیق خیره شده بود بهم. بی اختیار اخم کردم. خوشم نمیومد کسی بهم خیره بشه. مهرانه خواهر مهدی بود یه خواهر 11 ساله هم داشت به اسم مهین که با بچه ها مشغول بازی بود. مهرانه لیسانس مدیریت داشت و الان برای ارشد درس می خوند. تا کنکور بده هر چند بیشتر پی بازیگوشی بود تا درس. کشیک می داد ببینه کی کجا میره باهاش بره تا از زمان درس خوندنش کم بشه. مهدی هم حسابداری خونده بود و توی یه شرکت کار می کرد. باباشون قنادی داره خودشون شیرینیها رو درست می کنن و انصافاً هم خیلی خوشمزه می پزن. من که فقط از اونا شیرینی می خرم. مهرانه اینا طبقه ی سوم می شینن. پژمان اینا هم طبقه ی سوم می شینن. یه برادر بزرگتر از خودش داره به اسم پیمان که یه دو سالی میشه که ازدواج کرده. علی آقا نظامی بوده و الان بازنشسته است و با بابا دوتایی سرشون و تو بنگاه ها گرم می کنن. هر دو زبون قالب کردن خونه و ملک رو به ملت دارن. پژمان کامپیوتر خونده و با دوستش یه شرکت زدن. شهرزاد اینا طبقه ی چهارمن. 2 سال از من کوچیکتره و 25 سالشه ولی خیلی صمیمی هستیم. پرستاری خونده و تو بیمارستان کار میکنه. مامانش شهناز خانم ماماست. آقا شهیادم تو صدا و سیما کار می کنه. یه خواهر 6 ساله به اسم شیما و یه برادر 14 ساله به اسم شهرام داره که با آرمین می گرده. چشم چرخوندم دیدم اون خانمه که اون روز اومده بود خونه سرکشی و من و شراره رو به هیچ انگاشته بود کنار دیگ بزرگ آش ایستاده و با مامان اینا حرف می زنه. کنارشم یه دختر 14-15 ساله بود که سرش و انداخته بود پایین و به همه جا و مخصوصاً آرمین نگاه می کرد. سریع چرخیدم سمت آرمین. اونم با این که مشغول حرف زدن بود اما هر چند دقیقه یه بار یه نگاه به دختره می انداخت و یه لبخندی هم می زد. یادم باشه شب حالشو بگیرم. آدم با همسایه هاش تیک و تاک نمی کنن مخصوصا وقتی کم سن و سال باشن. نگام که به دیگ آش افتاد تازه یادم اومد که این آش چه وقته است؟ اصلا ماها برنامه ی اش نداشتیم. دوباره کج شدم سمت شراره و گفتم: شراره کِی قرار شد آش درست کنید؟ شراره حرفش و قطع کرد و چرخید سمتم و گفت: مژگان خانم اومد به مامان پژمان گفت برای خونه ی جدیدیه نذری داره باید آش درست کنه. دیگه مهناز خانمم گفته چون روز اولیه که اینجا جا گیر شدیم با کمک همه یه دیگ بزرگتر آش می پزیم شگون داره. دیگه همه از 8 بیدارن و به کوب کار می کنن. خیلی از کارهاشم دیشب خودشون انجام داده بودن. اون دختره که اونجاست و میبینی؟ دختر مژگان خانمه، آیدا. بزار برم صداش کنم یکم ازش اطلاعات بگیرم. از جاش بلند شد و رفت و بعد یکم حرف زدن دست دختره رو گرفت و آوردش وسط جمع دخترا نشوندش و گفت: بچه ها این آیدا خانمه باهاش آشنا شین. یعنی من بگم این شراره احتمالا یکی از کس و کاراش تو ساواکی بخش جاسوسی چیزی بوده دروغ نگفتم. در عرض 5 دقیقه کل زندگی دختره رو بیرون کشید. آقا علیرضا یه باشگاه بدن سازی داشت. خودش و پسرش مربی بدنسازی بودنو پسرش تربیت بدنی خوند بود. خود آیدا عضو تیم ایروبیک بوده و مامانشم مربی باشگاه تو زمانهایی که باشگاه زنونه بوده. بوی پیاز داغ تازه کل حیاط و برداشته بود و واقعاً آدم رو به هوس می انداخت جوری که منی که زیاد اهل آش نبودم خیلی دلم می خواست بخورمش. کم کم آش حاضر شد و ما دخترا قبل از اینکه صدامون کنن و نشون بدن که داریم تنبلی می کنیم خودمون رو سنگین نگه داشتیم و رفتیم کمک و کاسه های آش رو حاضر کردیم. مامان اینا تو کاسه آش می ریختن با سینی کاسه های پر شده رو می بردیم پیش مامان شراره شهناز خانم و اون روشون کشک می ریخت و بعدم مهناز خانم روشون رو با پیاز داغ و سیر داغ تزیین می کرد. بوش آدم رو مست می کرد. من و السا و شراره سینی به دست رفتیم سمت مردا تا بهشون آش بدیم. همیشه از دولا شدن و چیز تعارف کردن بدم میومد. خدا رو شکر که اینجا مجبور نبودم خم شم می تونستم دستم و پایین نگه دارم تا خودشون بر دارن. تو سینیم 4 تا کاسه ی آش بود که داده بودم به بابا اینا و سینیم خالی شده بود. برگشتم برم که دیدم السا کنار پژمان اینا گیر کرده و پژمانم با حرکت آهسته دستش رو میبره سمت کاسه ی آش، خیلی ضایع بازی بود. اخم کردم. خواستم برم سمتش تا بهش تشر بزنم که بفهمه کجاست و تو چه موقعیتیه، چشمم خورد به پسره آیدین که سونیا از بغلش تکون نخورده بود و هنوز داشت براش بلبل زبونی می کرد. این بچه هم این پسره رو ول نمی کرد دو زار آش بخوره. آروم با اخم رفتم سمتشون و بین راه سینی آشم رو دادم دست شراره که تازه آش هاش رو پخش کرده بود. از کنار السا رد شدم و آروم با آرنج کوبیدم تو پهلوش که قدِ خم شده اش صاف شد و بدون اینکه کل بدنش رو بچرخونه سرش رو چرخوند و یک نگاهی بهم کرد که با اخم و اشاره ی چشم بهش فهموندم که بره و اینجا واینسته. کنارش خم شدم سمت سونیا که بغل پسره مو قشنگ بود و گفتم: سونیا جان از بغل آقا بیا بیرون می خوان آش بخورن. تا دستم و بردم سمتش که بگیرمش همچین مثل کنه چسبید به گردن پسره که فکر کنم همون لحظه یه مسدودی نای پیدا کرد. سونیا: نمی خوام می خوام پیش خوآن بمونم. با هم آش بخوریم. با حرص دندونامو رو هم فشار دادم اخمم بیشتر شد بچه پررو از الان آویزون پسراست معلوم نیست دو روز دیگه بره مدرسه چی کارا که نمی کنه. بی آبرویی نیاره برامون؟ آروم دستم و بردم زیر یه بازوش و با تحکم گفتم: سونیا جان زشته بیا بریم بهت آش بدم بعدش برگرد. یه نوچ بلندی و کش داری گفت: نـــــــــــــــــــچ من می خوام با خوآن بخورم. زیر لب گفتم: ای تو روح هر کی این سریالها رو درست می کنه. این بچه به این نون و ماست پایین بیا نبود. تحکمم و زیاد کرد و با چاشنیه جدیت رو بهش گفتم: سونیا .. همچین نگاهم و به چشمهاش دوختم که خود به خود دستش شل شد و لبهاش جمع و آماده ی گریه. دوباره خم شدم بغلش کنم که این بار زیبای خفته گفت: کاریش نداشته باشید بذارید بمونه با هم آش می خوریم. نگاه جدیم و دوختم بهش و گفتم: مزاحمتون نمیشیم شما راحت آش تونو بخورید. چشمهاش و نمیدیدم اما از صداش پیدا بود که احتمالاً ابروهای اونم زیر اون موهاش گره خورده. جدی و محکم گفت: بذارید بمونه. خیلی دوست داشتم ضایعش کنم. معنی نداشت تو کار من دخالت می کرد. این دخالت بی موردش باعث شده بود سونیا حس کنه با وجود یه حامی می تونه با زور کارش رو از پیش ببره. چون به محض اینکه دید این پسره گفت بمونه حلقه ی دستش و سفت تر کرد و چشمهاشم همراه دهنمش جمع کرد و ریزه ریزه شروع کرد به گریه کردن. کلاً تحمل گریه ی بچه رو ندارم. میره رو اعصابم. واقعاً درک نمی کنم وقتی بدون گریه هم می تونن کارهاشون رو انجام بدن آخه چرا جیغ و داد و اشک؟ رو به پسر گفتم: ممنونم اما لطفاً دخالت نکنید. این بار سفت تر دست سونیا رو گرفتم و با قدرت بیشتری کشیدمش. همچین گردن پسره رو چسبیده بود که گردن اون بدختم کشیده شد سمت جلو. پژمان و السا هم خیره شده بودن به بحث و کلنجارهای ما. پژمان: خوب بذار مونه ما بهش آش میدیم. من: پژمان جان بهتره پیش خودمون بخوره اینجا اذیت می کنه. پژمان: خوب مراقبشیم. گریه ی سونیا بیشتر شد. بهش نگاه کردم. خم شدم و آروم دم گوشش گفتم: عزیزم ساکت باش وگرنه می دونی چی کارت می کنم. دهنش و جمع کرد و به حالت بغض نگام کرد و گفت: خاله نمیشه بمونم؟ من: اگه همون اول لج نمی کردی شاید اجازه می دادم اما چون گریه کردی نه. پژمان: یعنی راه نداره؟ رو به پژمان گفتم: نه باید یاد بگیره با لج چیزی رو بدست نمیاره. برگشتم که بازم با زور از بغل اون پسره بکشمش بیرون که پسره رو به سونیا گفت: خانم خوشگله شما برو آشتو بخور تموم که شد بدو بیا اینجا پیش من باشه؟ منم آشم رو می خورم و منتظرت می مونم، خوب؟ یه لبخند ملیحم چاشنی حرفاش کرد. مونده بودم که چرا یهو تغییر موضع داد. اما هر چی که بود باعث شد سونیا گره ی دستهاش و از گردنش شل کنه و همون جور که میومد بغل من گفت: پس من زود آش می خورم میام باشه؟ آیدین آروم گونه اش و کشید و یه باشه گفت. دیگه موندن بیشتر درست نبود. رو به السا گفتم: آش آقا رو بده بریم. با حرف من به خودش اومد و سریع آخرین کاسه ی آش تو سینیش رو به آیدین داد و دنبال من راه افتاد. آروم گفتم: خدا من و بکشه از دست شما خواهر و خواهر زاده ی آبرو بر خلاص شم. دوتایی چسبیدین به این پسرا ولشون نمی کنید. اینم شد زندگی. با اخم غلیط رفتم سمت مامان و سونیا رو دادم بهش. دیگه حتی بوی آشم به هوسم نمی انداخت. رفتم کیفم رو برداشتم و از غفلت بقیه استفاده کردم و تند رفتم تو ساختمون و خودمو رسوندم به خونه. آنقدر خسته و کلافه بودم که به محض در آوردن لباسهام پریدم تو حموم و بعد یه دوش 5 دقیقه ای با موهای خیس افتادم رو تخت السا.
 


مطالب مشابه :


رمان لالایی بیداری(1)

رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری(1) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 349 - رمان لالایــی بیـداری aram-anid




رمان لالایـی بیـداری(2)

رمان لالایـی بیـداری(2) خواستم از کنارش رد شم برم که اومد جلوم. به ناچار سرم رو بلند و نگاش




رمان لالایی بیداری(3)

رمان لالایی بیداری(3)-: پاشو ببینم. اه چندش حالمو بهم زدی کی گفته با موهای خیس بخوابی رو تخت من.




رمان لالایی بیداری(6)

رمان لالایی بیداری(6) در با صدای قیژی باز میشه. هلش میدم و وارد میشم. مثل همیشه با لبخند.




رمان لالایی بیداری 26

رمان لالایی بیداری 26. کل خونه در حال جنب و جوشن. مامان مدام نگرانه که نکنه یه چیزی کم باشه یا




رمان لالایی بیداری 17

رمان لالایی بیداری 17. بدون کلام سری تکون داد. اومدم از کنارش آروم رد شم و برم تو خونه که با یه




رمان لالایی بیداری 24

رمان لالایی بیداری 24. از تاکسی پیاده میشم و در و میبندم. از سر کوچه کمی خرت و پرت می خرم و راهی




لالایی بیداری..

دنیای رمان - لالایی بیداری - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان لالایی بیداری 25

رمان لالایی بیداری 25-: آیدین جان 4 روز تحمل کردی 4 دقیقه که چیزی نیست. سری تکون داد و آهی کشید و




رمان لالایی بیداری قسمت اخر

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری قسمت اخر - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو




برچسب :