سروده ها

زندگی شطرنج دنیا و دل است...

قصه پر رنج صدها مشکل است...

شاه دل کیش هوسها می­شود...

پای اسب آرزوها در گِل است...

فیل بخت ما عجب کج می­رود...

در سر ما بس خیال باطل است...

مهره­های عمر ما نیمش برفت...

مهره­های او تمامش کامل است...

ما نسنجیده پی فرزین او...

غافل از اینکه او حریفی قابل است...

******************************************************************************

میدونی وقتی خدا داشت بدرقه­ام می کرد بهم چی گفت؟

جایی که میری مردمی داره میشکننت نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم، تو تنها نیستی.

تو کوله بارت عشق میزارم که بگذری، قلب میزارم که جا بدی، اشک میدم که همراهیت کنه و

مرگ که بدونی بر میگردی پیشم......

******************************************************************************

حیف آن عشق که اینگونه خرابش کردی...

دلم از غصه شکستی و کبابش کردی...

شعر من تکیه به چشمان تو بالید...

حیف آن تکیگه ناز که اینگونه خرابش کردی...

دل من طاقت حرفت ز جدایی نداشت...

حرف بر حرف نزدی کتابشکردی...

آری آینده من وسعت یک دریا بود...

هر چه نزدیک شدم غرق سرابش کردی...

برف این عشق به هم بود نمی­دانستم...

مگر آن لحظه که با رفتنت آبش کردی...

بدترین ظلم همین بود که با دست رقیب...

عاشق خویش به تفسیر جوابش کردی...

آدمی زاد، آخر دلم از سنگ که نیست...

تو چرا پیش خود از سنگ حسابش کردی...؟

******************************************************************************

حجاب چهره جان می­شود غبار تنم...

خوشا دمی که از آن چهره برفکنم...

چنین قفس نه سزای چون من خوش الحانی است...

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم...

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم...

دریغ و درد که غافل زکار خویشتنم...

چگونه طواف کنم در فضای عالم قدس...

که در سراچه ترکیب تخته بند تنم...

اگر ز خون دلم بوی شوق می آید...

عجب مدار که همدرد نافه ختنم...

طراز  پیراهن زِ کشم مبین چون شمع...

که سوزهاست نهانی درون پیراهنم... 

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار...

که با وجود تو کس نشنود ز من که منم...

******************************************************************************

  به کعبه گفتم تو از خاکی من از خاک چرا باید به دور تو بگردم؟ ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی برو با دل بیا تا من بگردم...

******************************************************************************

تقصیر دلم چیست اگر روی تو زیباست؟

حاجت به بیان نیست که از روی تو پیداست...

من تشنه ی یک لحظه تماشای تو هستم...

افسوس که یک لحظه تماشای تو رویاست...

****************************************************************************** 

به هر جا ناتوان دیدی توان باش...

به سود مردم خاموش زبان باش...

ستم کش را اگر دیدی بر آشوب...

ستمگر را چو مشتی بر دهان باش...

جوین برصد از خط پیری...

مکن افسردگی در دل جوان باش...

زمانی در هوای خویش بودی...

یک عمری در هوای این و آن باش...

******************************************************************************

ادب از بی ­ادبان آموز که لقمان گوید از عمل سوخته عکس­العملی ساخته­ام. ...

******************************************************************************

باز عشقم زد شبیخون ای عجب...

گو چه می­خواهی زمن این نصف شب...؟

عشق ای آتش زن دنیا و دین...

ما دگر هستیم خاکستر نشین...

عشق ای پرورده­ی دامان من...

بیش از این بر آتشم دامن مزن...

عشق ای بیچاره­ساز چاره­سوز...

قصد جان ناتوان داری هنوز...؟

عشق ای بیداد را بنیاد نه...

عشق ای بنیاد را بر باد ده...

عشق ای همسایۀ آوارگی...

عشق ای سرمایۀ بیچارگی...

عشق ای زندان تاریک بلا...

عشق ای زنجیر پای مبتلا...

عشق ای دریای طوفان زای غم...

عشق ای وحشت­فزا قعر عدم...

راحت از بار غم دل کن مرا...

یا بکش یکباره یا ول کن مرا...

گیج و گول و ابله و خل کریم...

لات و لوت آسمان جّل کردیم...

زندگی چون تیر رفت از شست من...

آب پاکی ریخت روی دست من...

عشرت از ما رشته الفت گسیخت...

آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت...

شاهبازا خودنمایی می­کنی...

با مگس زورآزمایی می­کنی...

نیست دیگر طاقت کُشتی مرا...

دست بردار از سرم کشتی مرا...

یکزمان گر ما جوان بودیم ولش...

حال دیگر دور ما را خط­بکش...

من همی خواهم دهی خط امان...

تازه داری می­کشی خط نشان...؟

ما حریف زورمندان نیستیم...

ما برادر مرد میدان نیستیم...

دیگر آن شور و جوانی­ها گذشت...

آن غرور و پهلوانی­ها گذشت...

زور ما با هم نمی­سازد دگر...

مرشد اینجا لنگ اندازد دگر...

باز را چون صعوه پرانداختیم...

پیش تیر تو سپر انداختیم...

یاد داری من چه بودم چون شدم...

از بلندی چون فلک وارون شدم...

من هم آخر کار و باری داشتم...

آبرو و اعتباری داشتم...

بد نکردم با تو کردم بندگی...

پاک افتادم ز کار و زندگی...

تیره روز از گردش کوکب شدم...

لاجرم محتاج شام شب شدم...

سالها بردم به بوی گنج رنج...

رنجها دیدم ندیدم روی گنج...

سالها شد قوت من با درد و داغ...

روز و شب خون جگر دود چراغ...

آن پری کی یاد عاشق می­کند؟

ترک یاران موافق می کند...

عاشق آری سعی بی­حاصل کند...

عشق سعی آدمی باطل کند...

******************************************************************************

از اینرو هر آن کس که بد می­کند...

نه با کس که با نفس خود می­کند...

تو در خود بکش نیت دشمنی...

که یابی ز هر دشمنی ایمنی...

دو نیمیم از آن ازل تا ابد...

یکی نیمه خوب و دگر نیمه بد...

یکی نیمه انسان جنت مقام...

دگر نیمه شیطان دوزخ منام...

******************************************************************************

تو ای ....... پیر گردی...

که یادی از عاشق خویش کردی...

بیا تا درکشم تنگت در آغوش...

تو هستی و مرا کردی فراموش...

تو بودی و نمی­کردی صفایی...

عزیز من چه بی­مهر و وفایی...

تو جان من، مرا یاری و دیرین...

عزیز دل مرا جانی و شیرین...

چو نامت را به روی نامه خواندم...

زمانی خیره و مبهوت ماندم...

شبابی ناب می­بینم خدایا...؟

مگر من خواب می­بینم خدایا...؟

خدایا این همه یار و ندیم است...

که حق صحبتش با من قدیم است...

چه عمری رفته و مدت زمانی...

خدایا چند دیگر هم، امانی...

که برگ آخرت را بار بندیم...

دل از جان کنده و در کار بندیم...

من آن ایام خوش دل بودم...

تو را سرگرمی دل نیز بودم...

تو کاندر  عاشقی هم بی وفایی...

به معشوقی ندانم تا کُجایی...؟

صفا کردی که کردی یادی از من...

چه خوش دادِ دلی هم دادی از من...

کجا بودی ........ اینهمه سال...

چرا از من نمی­پرسیدی احوال...

من از بس دیده­ام در روزگاران...

فراق دوستان و داغ یاران...

که گر یاری هنوزم زنده باشد...

مرا خود مژده­ای ارزنده باشد...

عجب دارم که با آن مهربانی...

تو دوری کردن از من می­توانی...؟

تو طاقت داری ای جان، من ندارم...

به هجران این همه طاقت نیارم...

******************************************************************************

گویی از عشق خبر دارد شب...

چه خبرها که به بر دارد شب...

شب نه چون روز بدو جانکاه است...

شب کجا روز کجا شب ماه است...

شب مه انجمن آرای شب است...

این گهر در دل دریای شب است...

شب چو مهتاب چراغ افروزد...

به جوانان ره عشق آموزد...

******************************************************************************

یا رب این روح پریشان منست...؟

که به جان کندن زندان تن است...

عشق هرجا بود ناکام است...

عاشق و وصل خیالی خام است...

عشق را درد و دوا مرموز است...

وای از این درد که درمانسوز است...

عشق اگر آتش وصل افروزد...

باز پیش از همه عاشق سوزد...

عشق با وصل نیاید در دست...

وای از این عشق که نفرین کرده است...

سوختن کار هوسناکان نیست...

عشق جز شیوه بی­باکان نیست...

درد باید که برانگیزد گرد...

گر تو این درد نداری برگرد...

سوختن نیست زراندود شدن...

باید افروختن و دود شدن...

من که شورم به سر انداخته­اند...

از پی سوختنم ساخته­اند...

رو که بی سوزش و بی کاهش من...

نتوان داشت به دل خواهش من...

نه همین بیهده عاشق­سوزی است...

که در این جلوه جهان­افروزی است...

عاشق سوخته کاینجمله شنفت...

آخر از طعنه به جان آمد و گفت...

سر بریده چه زبانی دارد...

وای پروانه که جانی دارد...

این سزد عاشق جان افشانرا...

تو چه داری که فشانی آنرا...

شمع من نیست چو جانی به تنش...

چه تفاوت کند از سوختنش...

وانکه جان دارد و جانبازی­ها...

چیست کارش به زیانباری­ها...

آتش شمع سحرگه فانی است...

آتش ماست که جاویدانی است...

هر کجا شمع ازل چهره فروخت...

منش از شعله به جان خواهم سوخت...

آتش تو همه بر آب و گل است...

آتش ماست که بر جان و دل است...

آتش آن نیست که بر تاج شماست...

آتش اینست که در خرمن ماست...

******************************************************************************

زین همه خوبان به یک دلدار دل بستن چرا...؟

بر یکی پیوستن از جمله بگسستن چرا...؟

هر بهار در چمن روید تازه گلی...

در عزای یک گل پژمرده بنشستن چرا؟

یار پیمان جفا را چون به جامی می شکند...

عهد این پیمان شکن یک عمر نشکستن چرا؟

******************************************************************************

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم...

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم...

شدم آن عاشق دیوانه که بودم...

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید...

باغ صد خاطره خندید...

عطر صد خاطره پیچید...

یاد آمد شبی با هم از آن کوچه گذشتیم...

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم...

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم...

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت...

من همه محو تماشای نگاهت...

آسمان صاف و شب آرام...

بخت خندان و زمان رام...

خوشه ماه فرو ریخته در آب...

شاخه­ها دست برآورده به مهتاب...

شب و صحرا و گل و سنگ...

همه دل داده به آواز شباهنگ...

یادم آید تو به من گفتی: از این عشق حذر کن! لحظه­ای چند بر این آب نظر کن...

آب، آئینه عشق گذران است...

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است...

باش فردا که دلت با دگران است...

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن! با تو گفتم: حذر از عشق!؟ ندانم...

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم...

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد...

چون کبوتر لب بام تو نشستم...

تو به من سنگ زدی! من نه رمیدم، نه گسستم...

باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم!

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم!

حذر از عشق ندانم، نتوانم...

اشکی از شاخه فروریخت...

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت...

اشک در چشم تو لرزید...

ماه بر عشق تو خندید...!

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم...

پای در دامن اندوه کشیدم...

نگسستم، نرمیدم...

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگرهم...!

نه گرفتی دگر از عاشقی آزرده خبر هم...!

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...!

بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

******************************************************************************

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان...

کاین شب دراز باشد در چشم پاسبانان...

بر عقل من بخندید گر در غمش بگریم...

کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان...

دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد...

میباید این نصیحت کردن به دلستانان...

دامن زپای برگیر ای خوبروی خوشبو...

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان...

من ترک مهر اینان بر خود نمی­شناسم...

بگذار تا بیاید بر من جفای آنان...

روشن روان عاشق از تیره شب ننالند...

داند که روز گردد روزی شب شبانان...

باور مکن که من دست از دامنت بدارم...

شمشیر نگسالند پیوند مهربانان...

چشم از تو بر نگیرم وَر می­کُشد رقیبم...

مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان...

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم...

همچو زمام اشتر در دست ساربانان...

******************************************************************************

ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست...

که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست...

دگر قمار محبت نمیبرد دل من...

که دست بُردی از این بخت بدبییارم نیست...

من اختیار نکردم پش از تو یار دگر...

به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست...

به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس...

که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست...

تو میرسی به عزیزان سلام من برسان...

که من هنوز به رهگذار، گذارم نیست...

چه عالمی که دلی هست و دلوازی نه...

چه زندگی که غمم هست و غمگساریم نیست...

دل به هجران تو عمریست شکیباست دل...

بار پیری شکند پشت شکیبایی را......

******************************************************************************

...... جان رفتنی هستیم، بمانیم که چه...

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه...

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست...

این همه رنج بکشیم و ندانیم که چه...

خود رسیدیم بجان، نعش عزیزی هر روز...

دوش بگیریم و به خاکش برسانیم که چه...

آری این زهر هلاهل به تشخیص هر روز...

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه...

کشتی را که پی غرق شدن ساخته­اند...

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه...

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست...

کاسه و کوزه سرهم بشکانیم که چه...

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق...

ورنه تنها خودی از لجّه رهانیم که چه...

......... دگران فاتحه از ما خوانند...

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه...

******************************************************************************

دلا دیشب چه می­کردی تو در کوی حبیب من...

الهی خون شوی ایدل تو هم­گشتی رقیب من...

خیال خود به شب­گردی، بزلفش دیدم و گفتم...

رقیب من چه می­خواهی تو از جان حبیب من...

نهیبی می­زدم با دل که زلفت را نلرزاند...

ندانستم که زلفت هم بلرزد با نهیب من...

خوشم من بابت عشقت طبیب آمد، جوابش کن...

حبیبم، چشم بیمار تو بسی باشد طبیب من...

من از صبر و شکیبم شهریارا شهرۀ آفاق...

همه آفاق حیران از این صبر و شکیب من...

امیدم وصل تو بودم، اسیر هجر تو گشتم...

امید من چرا سخن با اسیر خویش نمی­گویی؟

******************************************************************************

ای رفته زِ دل، رفته زِ بَر، رفته ز خاطر...!

بر من منِگر؛ تاب نگاه تو ندارم...

بر من منِگر؛ زانکه به جز تلخی اندوه...

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم...

ای رفته زِ دل، راست بگو! بهر چه امشب...

مطالب مشابه :


آموزش نقاشی سیاه قلم و چهره

☆ آموزش نقاشی☆ - آموزش نقاشی سیاه قلم و چهره - وبلاگ آموزشی در مورد طراحی و نقاشی - ☆ آموزش




سیاه قلم های هانی نجم حول تاریخ و دغدغه های هستی شناختی

سیاه قلم های هانی نجم حول تاریخ و دغدغه های هستی بیشتر آن ها نگاهت می کنند ، چشم در چشم .




سروده ها

طراحی و سیاه قلم در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم ای رفته زِ دل، راست بگو! بهر چه امشب




چشم سیاه

عاشق چشم سیاه و لب عناب توام. منتظر، دل نگران باز چه بی تاب توام. در دل شب به طواف حرمت




برچسب :