رمان حکم دل - 18

فصل نهم:
سرم رو به سختی بالا اوردم.
ته حلقم خشک خشک بود با نگاه به اطرافم سعی کردم اتفاقات دیشب رو کمی برای خودم توصیف کنم . اونقدر گیج و منگ بودم که برای چند دقیقه ای فقط به سقف سفید بالای سرم خیره شدم و نفسهامو شمردم.
با صدای در ، با ترس از جام نیم خیز شد. صدای شکست رگهای گردنم باعث شد کف دستمو رو به پشت گردنم ببرمو کمی مالشش بدم.
سحر با سینی لبه ی تخت نشست و گفت: دستتو بیار پایین نمیبینی بهش سرم وصله.
با تعجب به چسب هایی که به پشت دستم روی آنژیوکت بود نگاهی کردم و سحر لبخندی زد و گفت: بهتری؟
چشمم از نگاه ارومش به لیوان آب پرتقال دوختم. سحر سرم و از دستم اروم کشید و یه پنبه روی نقطه خون روی پوستم گذاشت و با چسب کنار میز ، اون رو اونجا فیکس کرد.سطل اشغال کنار تخت و سمت خودش کشید و سرم و چسب و انژیو کت و توش انداخت.
و من هنوز به لیوان خیره بودم وزیرچشمی حرکاتشو میپاییدم.
سحر خط نگاهمو دنبال کرد و لیوان رو به دستم داد و گفت: صبحانتو کامل بخور از این ضعف در بیای. ما خیلی کار داریم.
بی تعارف یک نفس سر کشیدم ودر حالی که از خنکا وشیرینیش بدون هیچ لذتی جون به رگهام برمیگشت نفس عمیقی کشیدم .
به سحر چشم دوختم و با صدایی که اونقدر برام غریبه بود که باعث گرد شدن چشمهام شد خیلی ابلهانه گفتم: تو هم پلیسی؟
سحر خنده ی بلندی کرد و گفت: من؟؟؟ پلیس؟ نه بابا ... دلت خوشه ها ...
از تعجبم خنده اش رو جمع کرد و گفت: منم یکی مثل تو ... فقط وسط بدبختیم بهم شانس رو کرد وفهمیدم اقا امید سرگرده ... وقتی فهمید که من خبردار شدم ... ترسید به همه بگم... سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده ... و کم کم به همکاراش خبر بده که ماموریتش لو رفته ... ولی من بهش گفتم کمکت میکنم و لوت نمیدم. اول باورش نشد... ولی بعد که گذشت و دید لب از لب باز نکردم کم کم بهم اعتماد کرد. اقا امید یک ساله تو این تشکیلاته، موقعیتش هم خیلی حساسه و دسته بالا ...منم قرار شد بهش کمک کنم. شدم جاسوس. اولا قبولم نداشت خودمو به اب و اتیش زدم تا باورم کرد.
-چرا؟
سحر: چرا بهم اعتماد کرد؟
نفس خسته ای کشیدم وگفتم: چرا بهش کمک کردی؟چرا لوش ندادی؟
سحر چشمهاش پر اشک شد وگفت: تو فکر کردی من طرف اینام؟ پروانه که کار خودشو ساخت... بیتا هم که راضیه ... شادی هم که نونش تو روغنه... مغزشو شستشو دادن. از کارش راضیه .برو دم و دستگاهی که بهم زده رو ببین ...
آهی کشید و جواب سوالمو رو به کل فراموش کرد.
ناچار گفتم: خب؟
سحر:هان... من حالم از این جماعت بهم میخوره. حالم از این کار بهم میخوره. اقا امید قول داده بهم که اگر کمکش کنم و این ماموریت با موفقیت سرانجام برسه... منو بفرسته بهزیستی ... توبه کنمو کار یاد بگیرم. بعد هم از طریق کمیته امداد یه زندگی برای خودم دست و پا کنم و عین آدم زندگی کنم. بهم قول داده که کمکم کنه.
نمیدونستم باید از این شرایط خوشحال باشم یا ناراحت.
ولی مار گزیده ای بودم که به هر ریسمان و طنابی چنگ نمینداخت!
بهت زده به سحر که داشت برام لقمه ی خامه عسل میگرفت خیره شدم.
لقمه رو به لبام چسبوند . دهنمو باز کردم.
عین یه خواهر دلسوز برام لقمه میگرفت و دهنم میذاشت. چایمو شیرین کرد و به خوردم داد. یه چشمش به من بود، یه چشمش به قطره های پایانی سرم.
چطور تونسته بهم اعتماد کنه؟ این سوالی بود که حتی تو خواب هم بهش فکر میکردم!
اگر پلیس بود ... اگر سحر پلیس نبود ... اگر... خدایا چقدر گیج بودم!
حرفهاشون چقدر واقعی بود. نگاه هاشون ... داد و فریاد هاشون. اونا میخواستن منو تحویل شیخ بدن ... اونا میخواستن به خاطر پول، دختر قسر در رفته از دست یه عرب و بهش پس بدن و دوبله سوبله مژدگونی بگیرن.
اونا قابل اعتماد نبودن... اونا فقط میخواستن منو مجبور کنن که دلم راضی بشه به تجاوز!
راضی بشه به با شیخ بودن ... دلم راضی بشه که بشم لذت... بشم تفریح ...
با این فکر اشکهام به ارومی از چشمهام به گونه هام سرازیر شدن.
لعنت به من که عرضه ی مردن هم نداشتم! لعنت خدا به من که طمع کردم و کامی و ول کردم ... خانوادمو ول کردم... !!!
سحر با دیدن اشکهام اهی کشید وگفت: اروم باش کتی... تو باید قوی باشی.
قوی؟
قدرت؟
از کدوم قدرت صحبت میکرد؟ من که دیگه اون کتی سابق نبودم. من دیگه هیچ امیدی نداشتم. من حتی نمیدونستم دیشب چه بلایی سرم اومده بود. اون همه خون ... این همه ضعف!
به هق هق افتادم.
سحر شوکه گفت: کتی... کتی اروم باش.
در با شدت باز شد... سحر سینی رو به لبه ی میز گذاشت و خواست خودشو به سمتم بکشه و بغلم کنه که بیشتر روی تخت خودمو مچاله کردم و گفتم: برو اون ور دست به من نزن...
با صدای بم و مردونه ای گفت:بیرون سحر.
سحر بدون هیچ اعتراضی از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
متحکم گفت: در هم ببند.
سحر در و به ارومی بست و اون لبه ی تخت نشست.
دستهاشو توی هم قلاب کرد و پرسید:بهتری؟
سرمو بلند کردم.
موهام به اشک روی گونم چسبیده بود.
با دیدن شرایطم پوف بلندی کشید و گفت: چیزی شده؟
از این سوال یه پوزخند درشت زدم!
احمق تو این شرایط به یه آدمی که هویت درونی خودش رو نمیدونست ، میگفت:چیزی شده؟!
نه نشده ! همه چیز خوب و خوش بود.
من که خوب بودم. حال شما چطوره؟! اصلا چه خبر... هوا چقدر عالیه!!!
با دیدن نگاه سنگین وخصمانه ام به انضمام پوزخند حفظ شده رو لبهام.
اخمی کرد وگفت: ما به کمک شما نیاز داریم!
زمزمه کردم: ما؟
دستهاشو تو هم پیچ داد و گفت: ببینید خانم کتایون...
از شنیدن کامل اسمم از زبونش برای یه لحظه دلم برای مادرم پر کشید. دستهامو مشت کردم. جز مادرم هیچ کس حق نداشت اسممو کامل صدا بزنه! حتی این مردی که ادعا میکرد پلیسه ... یا مشابهش.

اگر پلیس بود چرا این حیوون صفت های عوضی رو نمیگرفت؟ دستگیرشون نمیکرد؟
این مرد دروغ میگفت.
سحر هم دروغ میگفت.
همشون دروغ میگفتن... میخوان منو مجاب کنن که برم دبی... بشم فاحشه! بشم لذت عربها... تف به غیرت همشون! تف به ذات همشون.
هق هقمو تو گلوم خفه کردم.
و رومو ازش گرفتم به سمت پنجره ی اهنی پر حفاظ!
این مرد دروغ میگفت. اونا میخواستن منو امیدوار کنن که فکر فرار به سرم نزنه.
حتی اگر اتفاق دیشب هم عفتی که با چنگ و دندون رهاش نمیکردم رو خدشه دار کرده باشه باز هم من فرار میکنم. باز هم گورمو گم میکنم. باز هم نمیذارم منو از مملکتم ببرن بیرون .... بندازن زیر دست وپای چهار تا عرب جاهل... لعنت به همشون!
دستمو جلوی دهنم گرفتم.
دیگه تلاش برای خاموش کردن بغض درونم بی فایده بود.
من دلم میخواست زار بزنم. ضجه بزنم... به خدا التماس کنم که منو بکشه... دیگه این زندگی رو نمیخواستم... میخواستم بمیرم... به هر قیمتی شده بمیرم! تموم بشم... اینطور کبیره تموم شدن رو بیشتر راضی بودم تا ذره ذره شیره ی جونمو عربها به دندون بکشن و بشم لذت چهار تا ادم کثیف و احمق و حیوون!
نچ بلندی کرد و از جاش بلند شد.
هنوز روم به سمت پنجره بود.
مقابلم ایستاد و جلوی نور و گرفت.
بخاطر شدت تابش نورخورشید از پشت سرش درست صورتشو نمیدیدم. تنها چیزی که از اون تاریکی صورتش مشخص بود نگاه سبز و خشنش بود.
دستشو توجیبش کرد.
امیدوار بودم اسلحه اش رو دربیاره و مغزم و متلاشی کنه!
اما فقط یه کلید بیرون کشید. به سمت کمد لباسهاش رفت، روی زمین زانو زد.... لولای در رو باز کرد و یه گاوصندوق تو طبقه ی پایین کمد بود . کلید و توی قفلش فرو کرد و با دادن رمز و چرخوندن اون دایره ی سیاه به چپ و راست که صدای جیر مورمور کننده ای داشت، بالاخره درش با تلقی باز شد.
نمای گاوصندوق از چیزی که تو جاهای مختلف دیده بودم خیلی پیچیده به نظر میرسید. پشتش کاملا به من بود.
با کنجکاوی بهش خیره شدم... یه جعبه ی سیگار و بیرون کشید. به ارومی با چند ضربه که به درش وارد کرد، درش بازشد.
تک تک نخ های سیگار و برداشت و با فشار کوچیکی به مخمل درونی جعبه اون رو باز کرد.
دوباره جلوی نور ایستاد.
به ارومی اونو به سمتم گرفت و گفت: صفحه ی اولشو باز کن.
نورچشممو زد. نگاهمو به زانوهای جمع شده تو شکمم دوختم. خم شد و جعبه ی سیگار و سر زانوهام گذاشت.
توش یه کارت بود روی یه جلد چرم قران.
تصویرکارت و نوشته هاش کم کم برام خوانا میشد.
با دیدن آرم نیرو انتظامی برای چند لحظه تو دلم یه بارقه از نورو امید روشن شد.
اما به همون زودی هم جرقه خاموش شد. شاید تقلبی باشه. برای اینها جعل که کاری نداره!
حتی برای بهراد هم جعل کردن کاری نداشت. اون ادم جعل کردن میشناخت! بهراد که تو این خطا نبود و واسه عیش و نوش و خوش گذرونیش دختر کرایه میکرد، بلد این کار بود. وای به حال این ادم های عوضی که هفت خط بودن!
اخ بهراد ... کجایی ؟بین این همه آدم فقط تو غیرت داشتی... شرف داشتی... جنم داشتی. مردونگی داشتی. دیدی نخواستم ولم کردی! آخ بهراد!
هنوز به سر زانوم خیره بودم که یه قران جیبی کوچیک رو مقابلم گذاشت و گفت:خانم کتایون . ما به کمک شما نیاز داریم. حتی اگرباورتون نشه که من یه پلیس مخفی ام و یک ساله از زن وبچه وزندگیم زدم تا اعتماد این باند کثافت و به خودم جلب کنم... یک ساله من رنگ زنم و دخترامو ندیدم.
خم شد همونطور که اون جعبه رو زانوم بود ،قران رو برداشت. صفحه اش رو با بسم الله زیر لبی باز کرد و تو کاور شیشه ای جلدش یه عکس سه نفره بود. یه زن و دو تا دختر بچه که چقدر چهره هاشون سرشار از زندگی بود و میخندیدن.
بهم اهسته گفت: یه دخترم چهار سالشه... یه دخترمم دوسالشه...
چشمهای جفتشون سبز بود.
نفس خسته ای کشید وگفت: شما باید به ما کمک کنید... باید این باند و متلاشی کنیم. میفهمید چی میگم؟ منظور منو از متلاشی کردن متوجه میشید؟!!!
اهی کشید و گفت: خانم من خودم دوتا دختر دارم... کابوس شبهای من اتفاقیه که ممکنه برای دخترای من بیفته! خواهش میکنم ...
اب دهنمو قورت دادم.
چرا موج صداقت توی نگاهش ونمیتونستم باور کنم؟!
نفس کلافه ای کشیدم قران رو توی جعبه باز جلو چشمم گذاشت.
سوره ی حمد رو بلد بودم اما نمیتونستم با دهن کثیفم ایات رو بخونم! قران و با دستهایی که میلرزید بستم. درجعبه ی سیگار و بستم وبه سمتش گرفتم.
لبخندی زد و جعبه رو توی جیب پشت شلوارش گذاشت و گفت: امادگی حرف زدن دارید؟
-بیشتر امادگی شنیدن دارم!
سری تکون داد و گفت: بپرسید من درخدمتم خانم.
خانم؟! اینجا هیچکس به من نمیگفت خانم!
با صدای در... رنگ نگاه ولعاب صداش عوض شد و بلند داد زد: چیـــه؟
در اهسته باز شد.
هاتف با دیدن من، چشم غره ی بدی رفت وگفت: اقا فرید و سربه نیست کردم.
با حرص گفت: میخوای برات کف بزنم؟
هاتف با من من گفت: نه اقا... منظورم اینه که...
-گمشو بیرون... مرتیکه ی احمق. دیگه جلوی چشمم سبز نشو...
هاتف دستی به پیشونیش کشید وگفت: اقا این دختره رو ببرم تو اتاقش.
چشمهاشو گرد کرد و اسلحه اش رو بیرون کشید وگفت: نزدیک طعمه ی چرب من شو ببین چطوری مغزتو مثل فرید رو زمین خالی میکنم!
با صدای بلندی داد کشید: گمشو بیرون.
هاتف با ترس در و کوبید و اسلحه اشو غلاف کرد و با نگاه ارومی به سمت من چرخید صندلی چوبی رو کنار تخت گذاشت وروش نشست و گفت: برای اینکار چند تا تست بازیگری دادم... باورتون میشه؟!
سرمو به علامت نه تکون دادم وگفت:حتما فیلم پلیسی دیدی نه؟
سرمو به علامت اره تکون دادم و لبخندی زد وگفت: حالتون بهتره؟
این همه تغییر آنی در لحن و صدا و چهرهش برام غیرقابل هضم بود.
اب دهنمو قورت دادم وگفت: خب کجا بودیم؟
هنوز اولش هم نبودیم. چه برسه به وسطش وگم کردن جاش!
نفس عمیقی کشید و گفت: حاضرید با ما همکاری کنید؟
به جای جواب گفتم: شما یک ساله تو این باند ریاست میکنید؟
پوفی کرد وگفت:دقیقا چهارده ماه و یازده روز!!!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم: الان یادتون افتاده که باید من با شما همکاری کنم؟ اون موقع که تو زیر زمین اون کافه ی کوفتی برای عرب ها حاضر میشدم شما کجا بودید؟ اون موقع که یه دختر هفده ساله رو بردن معاینه تا رقمشو بالا ببرن شما کجا بودید؟ اون موقع که یکی از ما التماس کرد که حتی جسدشم تحویل این عربها ندیم شما کجا بودید؟!!! شما تو این چهارده ماه و یازده روز ... تازه الان یادتون افتاده که به دختراتون فکرکنید؟!
سرشو پایین انداخت.
به نفس نفس افتاده بودم.

سرشو پایین انداخت.
به نفس نفس افتاده بودم.
نفس کلافه ای کشید و گفت: ما تو دبی دستمون از همه جا کوتاهه... اتفاقاتی که برای شما افتادبه عملیات ما سرعت بیشتری بخشید... شما با اتیش زدن جنازه ی دوستتون... با فرارتون با بهراد بهبود... خیلی به سیستم اونها فشار اوردید... کارشون رو مختل کردید. به ما فرصت دادید تا مدارک زیادی علیهشون جمع کنیم. شاید کار شما یه فرار به نظر بیاد اما برای ما وقت خرید برای جمع اوری مدرک علیه این سیستم و تشکیلات! پنج ساله که ادم هایی مثل هاتف و فرید و چند نفر دیگه ... به بهانه های واهی که به دخترامون میدن گولشون میزنن و به دبی میفرستنشون ... عاقبتش هم که شما میدونید و دیدید! ما هیچ مدرکی نداشتیم... فقط مجبور شدیم کارهاشون رو دورا دور دنبال کنیم. شما میدونید چند نفر نیرو تو این راه خروج از کشور از دست دادیم؟ چند تا شهید دادیم؟!
-فقط همکارای شما شهیدن؟ پروانه شهید نبود؟ من زندم شهیده اقا!!! شما چه فکری میکنید... اگر عرضه داشتید تا حالا کل سیستمشونو منحل کرده بودید. رییس این باند و دستگیر میکردید!
لبخند خسته ای زد و گفت: به چه جرمی؟
-به جرم فروش دخترا به اعراب!...
اهسته گفت:بله ... این جرمیه که من و شما میدونیم. ولی اونها از این اتهام مبرا هستن. کارشون اونقدر تمیز وبدون نقصه که هرکسی علیهشون شکایت کنه راه در رو دارن... خیلی هاشون قضات دادگستری رو خریدن و از این راه شکم اونها رو سیر میکنن... چون هیچ مدرک قدرتمندی نیست!
-شهادت منو امثال من چی؟
سرشو به علامت نه تکون داد و گفت: مثل این میمونه که به من اتهام بزنید مداد شما رو دزدیدم ... من ومیگردن هیچ مدادی تو جیب من نیست کسی هم منو ندیده جز شما ... تحقیق میکنن هیچ سابقه ای هم ندارم ... پس از این اتهام تبرئه میشم!
-به همین راحتی؟
کلافه گفت: این راحت ترین توضیحیه که بلدم! تا وقتی هیچ مدرکی نباشه ... وقتی حتی ندونیم رییس این باند کیه ... این تشکیلات زیر سر کیه ... از کجا حمایت میشه، کی هزینه ها رو تامین میکنه! هیچ کاری نمیتونیم از پیش ببریم.
-پس وایمیسید و نگاه میکنید نه؟از دور تماشا میکنید!!!
-ما داریم همه ی زورمون و میزنیم ... ما فقط چند نفر و میشناسیم. فقط تونستیم توش نفوذ کنیم. شما میدونید گلدکوییست چیه؟
اهی کشیدم و گفتم: یه چیزایی...
-خوبه... این باند هم مثل گلدکوییسته .... هرشاخه برای خودش شاخه های مجزا داره! یه نفر رییس نداره ... مثل یه درخت... کارشون واحده... یکیه... ولی یه رییس نداره.... مسئولش یه نفر نیست... شاخه شاخه است... حالا یا شاخه ها قوین ... یا هم نه... ما بتونیم دو نفر و دستگیر کنیم... ده نفر ودستگیر کنیم. همشون میتونن باقید ضمانت ازاد بشن... ولی اگر اونها رو در حین ارتکاب جرم دستگیر کنیم، برنده ایم! ولی چطوری وقتی که اونها عملیاتشون رو تو ایران سربسته و چراغ خاموش انجام میدن! بدون هیچ خطایی... بدون هیچ سر وصدایی... سر و صدا رو شما کردید که حالا چند نفرشون از سوراخشون بیرون اومدن و همکارام دارن تحقیق میکنن... گفتنش راحته خانم!
-شما از من چی میخواین؟
-کمک به پلیس و هم نوعانتون. کمک به مملکتتون.
اب دهنمو قورت دادم و نفس کلافه ای کشید و گفت: ببینید...
-یه لحظه ... من یه چیزی و نمیفهمم!
ابروهاشو با تعجب بالا برد و گفت: چی؟
-رو چه حسابی باید به شما اعتماد کنم؟
-چاره ی دیگه ای هم دارید؟
نفس عمیقی کشیدم. حق با اون بود.
-خب رو چه حسابی به من اعتماد میکنید؟
دست به سینه شد و گفت: شنیدید که میگن دشمن دشمن من، دوست منه؟! شما برای منافع خودتون ... برای حفظ پاکدامنی تون دست به خیلی کارها زدید... من میدونم هاتف به شما چه قول هایی داده ... و میدونم اگر قبول کردید غیر قانونی به دبی برید بخاطر پیشرفت در زندگی تون بوده و ولاغیر... ولی با بدشانسی مواجه شدید و سعی کردید از اونجا فرار کنید . اتفاقا هم موفق شدید. همین برای سیستم اونها یه سوتی خیلی بزرگه . شمابرای کل این تشکیلات یه نقطه ضعف بزرگ به حساب میاید. خیلی سعی کردند شما رو بکشن و از خیر پول هنگفت شیخ رجب بگذرن، اون عرب جاهل برای عیش و نوش یک شبه اش چنان مبلغی گذاشته که مغز همه از رقمش سوت میکشه. من و همکارام حافظ جون شما بودیم. ما شما رو کمک کردیم تا از دبی خیلی راحت و آسون خارج بشید و به مرز برگردید چون دستمون اونجا از همه چیز کوتاه بود! اینکه بهراد انقدر راحت تونست با یه لنج شما رو به وطنتون غیرقانونی برگردونه براتون شک برانگیز نبود؟! اگر ما نمیخواستیم شما تا به حال کشته شده بودید. شما یه دختر جوون و کله شق و چموشید که کل ادم های این باند وبازی داد و خیلی راحت فرار کرد. بعد از شما چند نفر دیگه هم اقدام به فرار کردن.
وسط حرفش پریدم و گفتم: اونا رو هم حمایت کردید؟
سری به علامت نه تکون داد و گفت: بگذریم... در این که شما برای این تشکیلات یه آفت هستید شک نکنید... آفت این تشکیلات برای تیم ما عین یه جواهر میمونه. مطمئن باشید که نه به شما اسیبی میرسونیم نه خواهیم رسوند چه بسا مراقب شما هم هستیم. تا همین امروز ...
به صدای رساش گوش میدادم که چشمهامو ناگهانی ریز کردم و گفتم:
-نمیترسید کسی صدای شما رو بشنوه؟
نیشخندی زد و گفت: اونقدر بین این ادم ها نفوذ دارم که حتی اگر این حرفا رو هم بشنون میدونن به صلاح باند دارم حرف میزنم! در ضمن اتاق من از سمت همکارای پلیس عایق شده است.
-مگه عایق کردن انقدر الکیه؟ که همکارای شما راحت بیان اینجا رو عایق کنن؟
لبخند پت و پهنی زد و گفت: واقعا میخواین ظرف چند دقیقه از همه چیز مطلع بشید؟
اخمی کردم و گفت: توضیحش مشکله ... همینقدر بدونید که این فضا قبلا از طرف همکارای ما طراحی شده بود... منم به عنوان یه عامل نفوذی افراد باند و به اینجا کشوندم که هم در دسترس نیروهای خودمون باشیم ... هم در دسترس افراد باند ... این سوله رو به همین منظور قبلا طراحی کردیم ... سه مهندس المانی این اتاق رو ساختن... از معمارهای وطنی و غیر وطنی استفاده کردیم تا طرحی که تو ذهن داشتیم رو پیاده کنند... با چند تا ترفند این افراد و به اینجا کشوندیم. ببخشید ساده تر بلد نیستم بگم!
سری به علامت فهمیدم تکون دادم.
با مکثی دستهاشو تو هم قلاب کرد و گفت: خب ... حرف آخر؟
-اگر باهاتون همکاری نکنم منو تحویل شیخ میدید؟
چشمهاش از حدقه بیرون زد وگفت: خانم این چه حرفیه... شما اگر نخواید مجبور نیستید. هرگز چنین کاری نمیکنیم. ما تا امروز تمام سعیمون رو کردیم که شما جونتون حفظ بشه ... حالا خودمون شما رو بفرستیم تو دهن شیر... خیر اگرراضی نشید ما هنوز هم از شما حمایت خواهیم کرد و شما رو به جای امنی میفرستیم. ولی من میتونستم بخاطر همکاری با پلیس بخاطر جرمهایی که مرتکب شدید براتون تخفیف بگیرم.
با گیجی گفتم: تا الان جواهر تیم بودم حالا شدم مجرم؟؟؟ واقعا که نوبرید!!!
خنده ی بلندی کرد و درحالی که شونه هاش میلرزید گفت: وای خدای من ... خب خروج غیر قانونی از کشور... ورود غیرقانونی به کشور... اینا جرم حساب میشه... ضمنا شما با یه اقایی هم خونه بودید!
دلم رفت سمت کامی...
اما اون با همون خنده گفت: البته همسایه های بهراد از حضور شما شکایت کردن وگرنه این جز حیطه ی وظایف ما نمیشه. اینا رو دادگاه راجع بهش تصمیم میگیره ... شما چه با همکاری چه بی همکاری جواهر تیم هستید و خواهید بود. همه ی اینها منهای خرده جیب بری های شماست.
مات نگاهش کردم که با لبخندش دندون های سفیدشو به نمایش گذاشت و گفت: عرض کردم که نامحسوس مراقب شما بودیم!
-مراقب من بودید اجازه دادید منو به اینجا... بهت زده گفتم: نکنه اینم جز نقشه بوده؟
لبخندی زد وگفت:البته متاسفیم که ازار دیدید... ولی چاره ی دیگه ای نداشتیم. نمیتونستیم در قبال این رفتار ها واکنشی نشون بدیم... شما باید به اینجا میومدید. کل تیم الان متمرکز شده تا شما رو به صیادتون پس بده و خیالش از بابت شما راحت بشه ... ما به این تمرکز برای اینکه اونها رو از ریشه بزنیم نیاز داشتیم... بخاطرهمین شما الان اینجایید... بهرحال هرتصمیم شما برای ما محترمه!
اخمی کردم وگفتم: باید فکر کنم .
سری تکون داد و گفت:حتما ... ولی فقط تا بیست و چهار ساعت آینده.
-باشه...
سری تکون داد و صندلی شو به سمت میز تحریری که رو به روش بود کشید. لپ تاپشو باز کرد و با یه کلیک روی صفحه ی کیبورد، تمام نمای داخلی ساختمون از دوربین مدار بسته رو صفحه ی نمایشگر ظاهر شد.
با دیدن دو ردیف چهارتایی از نماهای مختلف، ادم های مختلف... سعی کردم شرایطی که توش گیر افتادم رو هضم کنم.
با دیدن هاتف که با سحر داشت صحبت میکرد، لبمو گزیدم و خودمو از سر تخت به جلو کشیدم. سرگرد پشتش به من بود!
سرگرد ... به نیم رخش نگاه کردم.
بر خلاف ظاهر خشن و جدیش، وقتی خندید چهره ی نمکی ای داشت. ته ریش کل صورتشو گرفته بود. پوست گندمی و چشم های سبز و دو تا خط عمودی بین ابروهاش. بس که اخم کرده بود.
ولی حالا که به هیکلش نگاه میکردم میدیدم چقدر ورزیده است و خدایی شبیه پلیسا بود!
دوباره به تصویر نمایشگر خیره شدم.
اینکه اینقدر راحت جلوی من گاوصندوقشو باز میکنه و نمای جایی که هستیم رو نشونم میده یعنی میخواد اعتمادمو جلب کنه.
چیزی که هنوز بهش شک داشتم و ازش مطمئن نبودم صحت حرفهاش درمورد پلیس و همکاری بود! میترسیدم اینم عضو یه باند دیگه باشه و ...! از دست عرب های جاهل تونستم فرار کنم. ولی این یه رقم و چی؟
منو میبردن تیکه تیکم میکردن اعضای بدنمو میفروختن! هرچند گیر این طایفه میفتادم بهتر بود تا...
اهی کشیدم. یاد خونآبه ی راه افتاده تو حموم دیشب افتادم.چقدر سحر بهم گفت هیچ اتفاقی برام نیفتاده اما باور نمیکردم. شنیده بودم کسی نمیتونه در این شرایط خوب راه بره ... یادرد داره... وضعف و خون!
دو چیزی که داشتم... ولی درد نه...
به سختی از جام بلند شدم.
با ترس کف پاهامو روی زمین گذاشتم. یه دامن طوسی تا زانو پام بود و یه تی شرت مشکی استین بلند.
وقتی ایستادم سعی کردم به لرزش پاهام بی توجه باشم... چند قدمی تو اتاق راه رفتم. نفس خسته ای کشیدم. خدایا چطوری میتونستم بفهمم که دیشب چیزی نشده!
با حس نگاه سنگینش، رو خودم ابروهامو بالا دادم وگفتم: یک ساله زن و بچه هاتونو ندیدید؟
آهی کشید و گفت: چرا ... ولی الان هفت ماهی میشه که حتی باهاشون حرفم نزدم!
-یعنی هیچ خبری؟
-در این حد که من سالمم و اونا سالمن. ماموریت حساسیه ... نمیشه فامیل وخویشاوندان رو به میون کشید ممکنه برای ازار و انتقام از من به اون ها اسیب برسونن.
-چرا این ماموریت وقبول کردید؟
لبخند مهربونی زد و گفت: شاید یکی از دلایلش اینه که خودمم دختر دارم!
دست به سینه شدم و گفتم: بخاطر این کار حتما پول خوبی هم بهتون میدن نه؟
خنده ی بلندی کرد و چیزی نگفت.
پوفی کردم و دوباره برگشتم لبه ی تخت و نشستم روش. موهامو پشت گوشم فرستادم و گفتم: شما میدونید ماها اکثرمون دخترفراری هستیم؟
اخمی کرد وگفت: بله!
-میدونید اگر اون شب که به هرمسافرخونه و هتلی رفتم ... یه شب بهم جا میدادن شاید فرداش برمیگشتم خونه!
تو سکوت به مانیتور خیره شده بود و ادامه دادم: اون شب زیر پل خوابیدم یه پسر جوون منو پیدا کرد و برد به خونه اش... بهم دستم نزد. ولی این برای خانوادم سنگین تموم میشد ... بخاطرهمین هیچ وقت برنگشتم و دلم خواست از این مملکتی که اجازه میده یه دختر شب زیر پل سر کنه و به یه مرد غریبه پناه ببره و بخاطرنداشتن کارت شناسایی و تاهل و اذن پدر یه شب بهش جا نمیدن بزنم بیرون و برم دبی و ازاد باشم!
چیزی نگفت و اهسته گفتم: خب حالا باید چیکار کنم؟
خنده ای کرد و گفت: عین دختر بزرگم میمونید ... دوست داره از همه چیز سر در بیاره!
-البته با تفاوت بیست سال سن!
با حفظ خنده اش ، لپ تاپ و خاموش کرد و اهی کشیدم وگفتم: امیدوارم عاقبتش عین من نشه.
صریح گفت: از صمیم قلبم میخوام که اینطوری نشه!
بهم نگاهی انداخت وگفت: فکر میکردم 24 ساعت برای فکر کردن زمان لازم داشته باشید.
-فقط میخوام قبلش از یه چیزی مطمئن بشم!
سری تکون داد وگفت: بفرمایید اگر برای حفظ جون و...
سرمو به علامت نه تکون دادم و وسط حرفش گفتم: دیشب...
ساکت شد وبه من خیره شد.
-واقعا دیشب اتفاقی نیفتاد؟!
کمرشو به سمت مانیتور چرخوند ... با دگمه ی اینتر و چند تا کلیک روی مانیتور فضای اتاق رو بزرگ کرد و گفت: من تمام دیشب حواسم به شما بود ...وقتی دیدم به حدی مست کردن و از خود بی خود هستن وارد عمل شدم وگرنه کل این ادم ها میدونن که نباید دست درازی به اج.... وچشمهاش یه لحظه گرد شد و ساکت موند.
اهسته گفتم: اج ... یعنی چی؟
سری به علامت مهم نیست تکون داد وگفت:بیاید راجع به...
-اج فحشه؟
نفس عمیقی کشید و گفت: اینا به افرادی مثل شما میگن اجناس... کالا ... خودشون میدونن که نباید به جنس فروخته شده یا پیش خرید شده، دست درازی کنن چون از قیمت میفته!
-ممنون از احترامی که بهم گذاشتید و کلمه رو کامل نکردید.
پوفی کرد و چیزی نگفت.
-اون ادمی که کشتید براتون دردسر نمیشه؟
لبخندی زد وگفت:خطا زیاد کرده ... از بالا دستور دادن ...!
-بالا یعنی پلیسا؟
اخمی کرد وگفت: نه ... از خوداشون...! شاید اگر دستگیر میشد حکمش مرگ نبود ...!!!
-پس چرا به پلیس نگفتید؟ چرا کشتیدش؟
با حرص گفت: من باید اعتمادشون رو جلب کنم... تخطی از دستورشون باعث میشه به من شک کنن!
مکثی کردم و پرسیدم: حالا باید چیکار کنم؟!

فصل دهم:
رو تخت چمباتمه زده بودم و به دوتا بیست وچهار ساعتی فکر میکردم که با سروان آشنا شده بودم!
واقعا پلیس بود؟ اگر پلیس بود چرا قبولش داشتن؟؟؟ چرا بهش رییس رییس میگفتن؟ چرا هاتف عین سگ ازش میترسید. چرا جلوی من انقدر مهربون و فروتن بود و جلوی بقیه عین یه سگ هار زخمی!
چقدر بهش تکیه کرده بودم... امیدوار شده بودم... چقدر بهش پناه آورده بودم!
چقدر خوش بحال زن و بچه اش بود اگر واقعا راست گفته باشه. ادم خوبی به نظر میرسید! یعنی تنها کسی بود که تو این بیغوله میتونستم بهش تکیه کنم و اعتماد کنم! یعنی حتی اگر دروغ میگفت...
زبونم وگاز گرفتم. دردی که تو دهنم پیچید باعث شد چندلحظه چشمامو ببندم. حتی تصور اینکه این آدم هم مثل بقیه ناتو از آب دربیاد ...
ولی چاره ی دیگه ای نداشتم!
بهم گفته بود اگرحاضر به همکاری نباشم منو از این جا به کمک نیروهاش میبره ...! حرفهاش عین پلیسای تو فیلما بود!
عین همون فیلما که با کامی شبا میدیدیم... یا میرفتیم تو سینما ... تو فیلما همیشه پلیسا برنده بودن!!!
بعد کامی دیگه با هیشکی هیچ فیلمی ندیدم! جز هاتف که باهاش دو سه بار رفتم سینما ... اون دو سه بارم فیلم ندیدم ... تو لوژ برای خودمون عشق بازی میکردیم!!!
خاک بر سر من ... از چی هاتف خوشم اومده ؟؟؟ کامی و فروختم به چی هاتف؟ به وعده ی سفر و رفتن و ...!!! آزادی!
هه... پوزخندی به تمام فکر و افکارم زدم و نفس خسته ای کشیدم.
تمام سرگرمیم شده بود رد شدن سایه های زیر در!
سرمو روی لبه ی پشتی تخت تکیه دادم . با اینکه موهام داشت کشیده میشد ومغز سرم از این کشیده شدن میسوخت اما هیچ حرکتی برای ازاد کردن موهام نکردم!
دلم میخواست عذاب بکشم... مثل وقتی که ... از خونه زدم بیرون... مثل وقتی که ... کامی و ول کردم... مثل وقتی که فهمیدم هاتف ... حالا بخاطر بهراد!
لبمو گزیدم ... شاید خوشحال شده بود که از شر من خلاص شده! شاید هم ... اما نه ... سروان میگفت که اون و هم زیرنظر داشتن! پس امکان نداشت بهراد صدمه ببینه!
نفس راحتی کشیدم و موهامو از اون کشیده شدن ازاد کردم.
کمی کلمو خاروندم . دوباره نگاهمو انداختم سمت زیر در...
خیلی وقت بود سایه ای رو ندیده بودم!کلافه حالت نشستنمو عوض کردم که در به تندی باز شد.
سروان با اخم و همون قیافه ی هاری که پهلوی بقیه داشت وارد اتاق شد و گفت: اینهاش...
و قبل از عکس العمل من، از جلوی در کنار رفت.
دو تا مرد ، با هیکل های درشت دو طرف چهارچوب ایستادن. یه مرد قد کوتاه وارد اتاق شد . یه قلچماق دیگه هم پشت سرش بود!
سروان نگاه تلخی بهم انداخت و گفت: مجبور شدم اقا ... وگرنه ...
مرد دستهاشو تو جیب شلوارش فرو کرد و با چند قدم بلند جلو اومد.
سروان ساکت شده بود . جلوی من ایستاد و چونمو تو دستش گرفت. با انزجار از چشمهای روشن و خیره اش خواستم صورتمو پس بکشم که محکم تر صورتمو تو مشتش نگه داشت وگفت: رجب بخاطر این ، اشوب به پا کرده؟!
با حرص و قدرت چونمو از شر مشتش خلاص کردم و با خنده گفت: شاید هم بخاطرچموشیش...
و قهقهه ی بلندی سر داد و گفت: عادت داره ... از جنس زیرکار در رو خوشش میاد! مهسا یادته ؟
سروان اخم هاش تو هم فرو رفت و گفت: این از مهسا زرنگتره اقا!
اخمی به سروان کرد وگفت: چرا دست وپاش بسته نیست؟!
سروان: گفتم شاید کبودی هاش از قیمت بندازتش!
مرد با تحسین هومی کشید و با خیرگی به من اما در جواب سروان گفت: افرین ...
سروان کمی به این ور و اون ور نگاهی انداخت و صندلی ای برای مرد فراهم کرد .
مرد بدون اینکه نظری به صندلی بندازه اروم روش نشست و گفت: حالا چرا یکی از بهترین نیروهای منو...
سروان وسط حرفش گفت: مست کرده بود!
مرد سری تکون داد و بدون اینکه چشم از من بگیره گفت: امید زودجوشی تو کار دست من میده آخرش! حالا کجا انداختیش؟
سروان جدی جواب داد: سپردمش به هاتف...
مرد لبخندی زد و گفت : خوبه... هاتف برعکس تو خوب میدونه باید چیکار کنه!
سروان اخمی کرد وگفت: چه خوب. اتفاقا منم به مرخصی نیاز دارم. چطوره کارهای اینجا رو بسپارید به هاتف!
مرد با خنده پیپش رو از جیب کتش بیرون کشید و گفت: حالا قهر نکن ... خودتم میدونی که به تو بیشتر از چشمام اعتماددارم! اشتباهات هاتف قابل بخشش نیست... مخصوصا با این سوتی اخر! فرید هم حقش بود ... خوشحالم که اینطور شد!
سروان شونه ای بالا انداخت و مرد نفس عمیقی کشید و گفت: پس فردا شیخ میاد... میخوام ازشون یه پذیرایی خوب داشته باشی!
سروان دستهاشو تو جیب جینش فرو کرد و گفت: میان اینجا؟!
مرد: نه ... میره هتل. ولی میخوام که بری دنبالشون... کمی تو شهر بچرخونیش... و بعد هم معامله رو تموم کنی. من دیگه حوصله ندارم! هرچی زودتر باید این پرونده بسته بشه!
سروان سری تکون داد و گفت: حتما باید ببرمش گردش؟
مرد خندید و دود پیپ رو از دماغش بیرون فرستاد . از جا بلند شد و گفت: دستور از بالاست... میخوان جاذبه های شهر هم نشون رجب بدی... شاید یه خرجی کرد. پول خرد دلارم نعمته... وای به حال درشتهاش... آدرس جاهایی که باید ببریش و بهت میدم ... ولی منم چیزی از این قسمت های فرمالیته اش سردرنمیارم. خودت که میدونی! چند تا پارتی هم قراره براش برگزار کنیم. کیس های بهتر از این هم براش جور کردیم . تا ببینیم معامله چطور سرمیگیره!
سروان خنده ی کریهی کرد و گفت: هوش شما ستودنیه... میخواین رد گم کنی باشه و یه سفر توریستی به نظر بیاد.
مرد خنده ای کرد و گفت: پس خیالم راحت باشه؟
سروان: البته اقا... نگران چیزی نباشید.
مرد سری تکون داد و گفت: تو هستی خیالم از همه چیز راحته ...
و دستی رو شونه ی سروان گذاشت و گفت: بابت فرید هم ... خیلی وقت بود که مهره ی سوخته شده بود.
سروان تشکری کرد و همگی با هم از اتاق خارج شدن...
نفس حبس شدمو مثل پوف از سینه خارج کردم!
دم دمای غروب بود ، روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم. صدای خنده های هاتف و سحر و چند مرد دیگه ی غول پیکر که نگهبان و بادیگارد بودند از بیرون اتاق میومد.
کلافه و کسل و خسته موهامو یه دورباز کردم و بستم.
نفس عمیقی کشیدم که در به آهستگی باز شد. با دیدن امید سرجام نیم خیز شدم.
انگشت سبابه اش و به علامت هیس روی بینیش گذاشت و گفت: حاضری؟
نفسم حبس شد.
حتی نمیتونستم اب دهنمو از گلوی خشکم فرو بدم.
با دیدن قیافه ی رنگ باخته ی من گفت: اینطوری از دبی هم فرار کردی؟! با این روحیه؟ قوی باش دختر...
از ادای لفظ دختر احساس خوبی بهم دست داد .
نفس عمیقی کشیدم.
کم کم سر و صدا کمتر و تا جایی که کامل قطع شد.
اون شب خلوت ترین شب سوله بود... یعنی تبدیل شد به خلوت ترین موقعیت برای فرار کردن من از اون خراب شده اکثر نگهبان ها همراه اون اقا رفته بودند و سروان بهم گفته بود فقط هشت نفرن که تو ساختمون هستن... و امشب بهشون تعطیلی داده شده بود و همه دلی از عزا دراورده بودن و با الکل خودشون رو خفه کرده بودن!
... من یه طعمه بودم ... یه طعمه ی گریز پا که باید همچنان طعمه هم باقی میموندم تا شکارچی ها صیدم کنن و بعد در حین ارتکاب جرم توسط پلیس دستگیر بشن ...! این زبون ساده ی حرفهای سروان بود که ابدا هم ساده به نظر نمیرسید....!
هنوز گیج بودم... ولی باید قوی میبودم... نمیتونستم الان ، الان که باز خدا بهم نظری انداخته ضعف نشون بدم... شاید اگر سروان نبود من خودمو باخته بودم... و سرنوشت شوم و نحسمو قبول میکردم!
مطمئنم غیر این هم نبود... من سنگامو با خودم وا کنده بودم... مطمئنا اگر این مرد نبود من تا حالا خودم و صد بار...
اهی میکشم ...
سروان یه اسپری فلفل و چاقوی ضامن دار بهم داد و گفت: پیشت باشه بهتره ...
دستمو روی سینم گذاشتم که سحر کنار سروان ایستاد و گفت: هاتف خوابید ... بقیه هم ...
سری تکون داد و سحر پیش من اومد . مانتو وروسری ای رو سرم انداخت و گفت: مراقب خودت باش کتی...
دهنم قفل شده بود. سروان به ارومی از اتاق بیرون رفت . چند لحظه بعد همه ی چراغ ها خاموش شدن... سحر چراغ قوه اش رو بیرون اورد ودستمو کشید وگفت : دنبالم بیا...
با هم از هال رد شدیم.
سحر بلند جیغ کشید: کجا داری میری هرزه ...
طبق دستور سروان اسپری و به صورتش گرفتم که جیغ نمایشیش بلند شد و رو زمین دو زانو زد.
با بهت و ترس، به مردهای لم داده روی مبل که از مستی تا خرخره توی خواب و بی حالی بودند نگاهی کردم و کمی خودمو عقب کشیدم وکم کم از اونجا فاصله گرفتم.
چراغ قوه ای که از دست سحر افتاده بود رو برداشتم ...
سحر هاتف و صدا میزد . با گیجی نور رو به هاتف که روی مبل خوابش برده بود انداختم... تو همون فاصله نگاهی به لیوان های مشروب و ظرف های محتوی چیپس و ماست و خیار که رو به روی هاتف بود انداختم.
با صدای سروان از اونجا به سمت در دوییدم ... صدای شکستن شیشه باعث شد هین خفیفم بلند بشه...
سحر هنوز داشت هاتف و صدا میکرد.
خیلی نگذشت که خودشو بهم رسوند. هر دو روی ایوون ایستاده بودیم. با خوردن نسیم و هوای تازه به صورتم برای چند لحظه حالم سرجاش اومد.
زیر لب متاسفمی زمزمه کردم.
سحر دستمو کمی فشار داد و چند لحظه بعد از سمت در ورودی منو کشون کشون برد... با شنیدن صدای مردونه ای که بلند گفت: هی... کجا داری فرار میکنی و نور چراغ قوه که توصورتم خورد.
سحر دستمو کشید و شروع کردیم به دوییدن. تا جایی که خودش ازم عقب موند و جیغ میکشید : وایسا ... کجا داری در میری... بیاید کمک ... داره فرار میکنه ...
تو تاریکی چیزی نمیدیدم... فقط جلوتر از خودش به فرمون پاهام رو به جلوکشیده میشدم. حتی فرصت یه نفس گیری هم نداشتم.
با دیدن در اهنی نیمه باز، لبخند بی جونی زدم که مرد بلند قامتی ... جلوش ایستاد و گفت: کجا میری کوچولو؟
با صدای شلیک تیر، جیغ بلند کشیدم ...
خم شدم تا قامت افتاده رو زمین و غرق خونشو نبینم ... دستهامو به زانوهای سِر و کرختم گرفتم...
معدم بهم میپچید و میسوخت.
از شدت اضطراب و نگرانی، به نفس نفس افتاده بودم.
سروان نگاهی بهم انداخت. اسلحه رو به دست من داد .
با بهت گرفتمش...
دستکشش رو دراورد و چوبی که باهاش دو تا نگهبان جلوی در رو به زمین پرت کرده بود دست من داد و گفت: وسط راه هرجفتشون رو بندازش زمین...
سری تکون دادم.
اسلحه اش رو دراورد و دو تا تیر دیگه هوایی شلیک کرد.
گوشهام از صدا سوت میکشید.
با تته پته گفتم: الان فیلم فرار من و همکاری شما میفته دست اونا که...
سروان اهسته گفت: نگران نباش ... فیلم جایگزین داریم.

مطالب مشابه :


رمان حکم دل - قسمت سوم

در پی فردا - رمان حکم دل دانلود ترانه هفته دوم بهمن




دانلود رمان تموم شد ترانه (جلد دوم سرنوشتم را گم کرده ام) | nasim ts

(جلد دوم سرنوشتم را گم کرده ام) رمان حکم دل دانلود کتاب برای کامپیوتر




رمان حکم دل - 18

برچسب‌ها: رمان, رمان حکم دل, دانلود رمان حکم دل برای گوشی و (جلد دوم کیستار)




دانلود رمان عشق و دیوانگی

رمان حکم دل. رمان تک عشق. رمان حکم لازم (جلد دوم رمان تک عشق) دانلود رمان مسابقه عاشقم




دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) | hurieh و ツ ηarsis ℓavani

دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) رمان حکم دل




دانلود رمان عشق و رقص

رمان حکم دل. رمان تک عشق. رمان حکم لازم (جلد دوم رمان تک عشق) رمان شاه دانلود کتاب .: Weblog




برچسب :