داستان31) : "صدای باد " (Wind song)

--- آنروز مثل همۀ روزهای دیگر بود ، روزی مثل دیروز و یا فردا .

--- باد در اطراف دلیجان ها می پیچید و زوزه می کشید ولیکن خانواده مهاجران پیشگام مشغول انجام کارهایشان بودند و انگار که آنرا نمی شنیدند .

--- در هر حال صدای باد در گوش مهاجران پیشگام می پیچید زیرا باد همراه همیشگی آنها در دشت های وسیع شده بود و از زمانیکه دو سال قبل یعنی بهار سال 1865 میلادی اقدام به ترک "فیلادلفیا" کرده بودند ، پا به پایشان می آمد و هر جا که می رفتند ، همراه و همدمشان بود .

--- مهاجران روی تمامی 10 واگن همراهشان را با رواندازهایی پوشانیده بودند .

وزش یکنواخت و شدید باد باعث ایجاد چشم اندازی کسل کننده و یکنواخت گردیده بود .

لخت بودن زمین ها و وزش دائمی باد باعث پاشیدن ذرات گرد و خاک بر روی افراد و اشیاء می شد لذا تمامی فضای موجود را یک صدا و یک رنگ پوشش می داد .

 

--- این زمان "راشل" بر روی تختخواب نشسته بود و لحافی را بخیه می زد درحالیکه مادرش بر روی ماشین خیاطی خم شده بود و مشغول دوخت و دوز بود .

مادر پاهایش را بر روی پدال متحرک می فشرد تا با جلو و عقب بردنش باعث چرخش محور ماشین خیاطی گردد و بدینگونه سوزن خیاطی به حرکت درآید و پارچه دوخته شود .

--- راشل از جایی که نشسته بود و از منظرۀ روبرویش می توانست وزش باد در بیرون خانه را احساس کند .

صدای خنده و شادی برادر و خواهر کوچکتر "راشل" که بر کف اتاق نشسته و در حال بازی کردن بودند ، تمام فضای اتاق را پُر کرده بود .

--- "راشل" نگاهی به آندو انداخت و لبخند بر لبانش ظاهر گردید امّا زمانیکه نظرش را بسوی مادرش برگردانید ، از لبخند زدن منصرف شد .

"راشل" احساس می کرد که پدر و مادرش بسختی کار می کنند .

آنها بندرت دلخوشی و آسایشی داشتند آنچنانکه پیشتر در "فیلادلفیا" تا حدودی از آنها بهره می بردند ولیکن این زمان پدرش همواره در مزرعه بسر می برد .

--- مادرش غذا را بر روی اجاقی می پخت که با سوزاندن چوب گرم می شد .

او لباس ها را بر روی تخته ای می شست و نان های محلی را خودش می پخت . همچنین بقیه وقتش را به دوختن لباس هایی اختصاص می داد که برای فروش به شهر می بردند .

--- "راشل" بخاطر داشت که مادرش قبلاً برایش آواز می خواند و داستان های قشنگی تعریف می کرد امّا اینک فقط از وزش باد ، گرد و خاک و لجن گلایه می کرد .

عاقبت او همچنان که از آواز خواندن دست کشیده بود ، غرولند کردن را نیز بی فایده دید و از آن دست کشید .

--- این هنگام درب اتاق بر روی پاشنه اش چرخید و پدر "راشل" وارد اتاق شد .

او کاملاً خاک آلود بود و درحالیکه سُرفه می کرد ، غبار از پیشانی می زدود .

پدر زیر لب زمزمه کرد : روز بسیار گرمی است .

مادر پاسخ داد : خوش آمدی ، برایت نوشیدنی و نان مخصوص آماده کرده ام .

زن سپس از کنار ماشین خیاطی برخاست و درحالیکه شوهرش بر روی صندلی می لمید ، شروع به چیدن میز غذا نمود .

--- مرد گفتگو آغاز کرد : من امروز زودتر از دیگر مواقع به خانه آمده ام ولیکن توانستم بسیاری از ردیف های مزرعه را کاملاً پاکسازی و آمادۀ کاشت سازم .

زن پاسخ داد : "راشل" لحاف خود را مهیّا کرده است .

پدر گفت : اوه ، راستی ؟

سپس به طرف دختر بزرگش برگشت که با افتخار شاهکارش را به او نشان می داد . روانداز بصورت مربع های منظم و رنگینی درآمده و سوزن دوزی های زیبایی بر آن انجام گرفته بود .

پدر سری تکان داد و گفت : کار بسیار زیبایی صورت داده ای ولیکن باید تلاش شود که برای بردن به شهر و فروش تا روز شنبه کاملاً آماده گردد .

--- پدر ادامه داد : برای فروش ماهیانه خانواده باید که "راشل" لحاف را آماده کند ، مادرتان مقداری از نان هایی که می پزد و من هم مقداری از پیازهای درو شده را برای فروش به شهر ببریم .

--- بچه ها از خوشحالی به شادمانی پرداختند و "میکائیل" یعنی پسر کوچکشان شروع به رقص و پایکوبی در اطراف اتاق کرد . او مرتباً به هوا می پرید و دستانش را بهم می کوبید .

آنها دلیل کافی برای هلهله و شادمانی پیدا کرده بودند زیرا قرار بود که بار دیگر با درشکه و با طی کردن 20 مایل مسافرت به شهر بروند . آنها چون فقط ماهی یکبار بصورت خانوادگی به شهر می رفتند لذا همواره مشتاقانه منتظر چنین فرصتی بودند .

 

--- در شهر "وایوسا" در ایالت "نبراسکا" بهیچوجه نظیر دیگر شهرهای کوچک به مهاجران جدید خوشآمد نمی گفتند و روی خوش به آنها نشان نمی دادند .

--- این شهر کوچک شامل مجموعه ای از خانه های چوبی قدیمی و جدید بود که بصورت منظمی در کنار پیاده رو ردیف شده بودند و خیابانی وسیع و کثیف نیز از وسط این شهر کوچک می گذشت که به عبور قطارهای حمل دام اختصاص داشت .

--- فروشگاه اصلی شهر در یکی از ساختمان های جدید قرار داشت . در جلوی درب ورودی این فروشگاه بجای نگهبان ، مجسمه ای از یک مرد سرخپوست گذاشته بودند که از چوب ساخته شده بود و قفس یک پرنده را نیز در کنارش آویزان کرده بودند .

 

--- خانواده برای لحظاتی در جلو فروشگاه توقف کردند تا پرندۀ زرد رنگ داخل قفس را تماشا کنند .

زمانیکه خانواده وارد فروشگاه شدند ، براستی آنجا را قرق کردند .

فروشگاه سرشار از بوی لوازم چوبی ، صابون و ادویه جات بود .

دیوارهای مغازه سراسر با ردبف هایی از شیشه ها و قوطی های مواد غذایی مرتب شده بود و اطراف راهرو وسط فروشگاه نیز مملو از بشکه ها و گونی های حاوی سیب زمینی و میوه هایی چون سیب بود .

در پشت پیشخوان فروشگاه و بر روی دیوار تمیزش مجموعه ای از لباس ها و پارچه های گوناگون را آویزان کرده بودند .

--- برادر و خواهرها در داخل مغازه به گشت و گذار و تماشای کالاها مشغول شدند درحالیکه والدین آنها با فروشنده بر سر قیمت نان ها و پیازهایی که برای فروش آورده بودند ، به چانه زنی مشغول گردیدند .

--- "راشل" لحظاتی بعد راهش را کج کرد و برای تماشای مجدد پرندۀ زیبا به خارج از مغازه رفت .

پرنده دارای رنگ زرد درخشانی بود که بمانند قطعه ای مینیاتوری در مقابل نور خورشید و در آن محیط غبارآلود می درخشید .

پرنده که امیدوارانه از یک میلۀ چوبی به میله چوبی دیگری در درون قفس می جهید ، چشمانش را به "راشل" دوخته بود .

--- ناگهان سایۀ فردی بر روی سر "راشل" افتاد و او را وحشت زده کرد .

دختر سرش را بلند کرد و یک جنگجوی سرخپوست از نژاد "سیوکس" را در کنارش دید لذا قلب دختر شدیدتر شروع به تپیدن نمود .

سرخپوستان نژاد "سیوکس" که در آن نزدیکی زندگی می کردند ، گاهگاهی به شهر می آمدند تا کالاهایشان را با ساکنین محلی مبادله کنند ، گرچه چنین عملی بهیچوجه به مذاق صاحبان فروشگاه ها خوش نمی آمد .

--- بواسطه اینکه سابقه ای سراسر جنگ و خونریزی بینابین سرخپوستان منطقه و مهاجران سفیدپوست در اذهان مردم وجود داشت لذا هیچیک از ساکنین سفیدپوست منطقه از جانب سرخپوستان احساس امنیت نمی کردند امّا اینک این سرخپوست نیز نظیر "راشل" مجذوب زیبایی پرندۀ  محبوس در قفس شده بود .

--- مرد سرخپوست مشتاقانه به پرندۀ زیبا خیره مانده بود و زیرلب کلماتی را زمزمه می کرد که "راشل" چیزی از آنها نفهمید .

مرد سرخپوست وقتی سیمای متحیّر "راشل" را دید ، به تکرار کلماتش به زبان انگلیسی پرداخت : پرنده به صدای باد گوش می دهد .

--- قبل از اینکه "راشل" فرصت فکر کردن به گفته های مرد سرخپوست را داشته باشد ، آن مرد برگشت و از مسیری که آمده بود ، قدم زنان دور شد .

--- پدر و مادر "راشل" لحظاتی بعد در کنار پنجره فروشگاه ظاهر شدند و نگاهشان را به این ماجرا معطوف داشتند لذا پدر "راشل" پرسید : حالت خوبه ؟

"راشل" سرش را به علامت مثبت تکان داد ولیکن همچنان به قناری کوچک درون قفس می نگریست .

--- پرنده کوچک در این لحظه سرش را بلند کرد ، پرهای سینه اش را باد کرد و آنها را برجسته ساخت و آوازی سرور انگیز و لطیف را آغاز نمود .

"راشل" مادرش را دید که شادمانه و با صورتی بشاش به این آواز گوش فرا داده است .

--- "راشل" سرانجام لحافی که برای فروش آورده بود را در مقابل بهای پرنده به فروشنده داد . او از این معامله اش اصلاً پشیمان نبود زیرا پرندۀ کوچک بی نهایت او را مفرح و سرگرم می ساخت .

--- "راشل" نام پرنده را "آقای گالانت" یعنی "مبارز" گذاشت که همگی افراد خانواده با این نامگذاری موافقت کردند زیرا پرندۀ کوچک دائماً با باد به مبارزه بر می خواست آنچنانکه هر چه بر صدای باد افزوده می شد ، بلندی آواز پرنده نیز بیشتر و بیشتر می گردید و این رقابت آنچنان بالا می گرفت تا افرادی که از آن حوالی می گذشتند ، به خندیدن وادار می شدند . این روحیۀ "آقای گالانت" موجب شد که آنروز غبارآلود به صورت یک روز آفتابی و دل انگیز جلوه گر شود و اثرات اندوه و دلمردگی از سیمای همگی رَخت بر بندد .

--- "راشل" در مورد گفتۀ مرد سرخپوست می اندیشید .

دختر صدای باد را بکرات شنیده بود امّا هرگز فکر نمی کرد که قناری ها هم به آن گوش فرا می دهند .

--- اینک وقتی که "راشل" دقیقاً به آواز پرنده دقت نمود ، نشانه هایی از شکایت از وضع موجود و ناله ای از سر ناراحتی را درک می کرد .

"راشل" بخوبی متصوّر می ساخت که احساسی از رنج در عمق صدای پرنده پنهان است .

--- "راشل" آوازهایی از پرنده را که تاکنون شنیده بود ، در ذهنش مرور کرد . او آنها را براستی دلنشین یافت همانگونه که یکروز مادرش به آن اعتراف کرده بود .

--- براستی این صدا و آواز از اندیشه و احساسی منشأ می گرفتند ؟

او هیچگونه تفسیری برای چنین آواز دلنشینی نداشت چنانکه مادرش نیز در جواب پرسش های او ساکت ماند و دلیلی برایش عنوان نکرد .

--- گاهگاهی گاوچرانی تنها در جلو کلبه توقف می کرد تا کمی نان بخرد و یا لباس هایش را تعمیر و رفو نماید . آنها همواره از آنجا عبور می کردند و این موضوع فقط بخاطر کسب پول نبود بلکه  شامل وظایفی بود که در برابر کمپانی بر عهده داشتند .

--- خانواده "راشل" تا 20 مایل هیچ همسایه ای نداشتند . آنها در یک دشت وسیع به تنهایی سکونت گزیده بودند .

خانواده "راشل" و مهمانان آنها به تبادل اخبار و کالا می پرداختند . آنها برخی از نیازهای غذایی را با یکدیگر مبادله می نمودند و به آواز "آقای گالانت" گوش فرا می دادند و در موردش به صحبت می نشستند .

--- یکروز عصر "مری" دختر کوچک خانواده به قفس قناری نزدیک شد . او مشاهده کرد که پرندۀ کوچک بر روی میلۀ چوبی درون قفس بدون هیچگونه حرکتی نشسته است لذا بعنوان هشدار از سایرین پرسید : آیا "آقای گالانت" مریض شده است ؟

مادر برای اطمینان بخشی پاسخ داد : نه ، بهیچوجه . این قناری فقط از بابت تیره شدن هوای بیرون ناراحت است . احتمالاً بزودی باران خواهد آمد لذا او احساس دلتنگی می کند و تمایلی به آواز خواندن ندارد .

--- دختر کوچک خانواده از چنین دلایلی قانع شد امّا "راشل" آنرا کاملاً نپذیرفت . 

"راشل" می دانست که "آقای گالانت" هر از گاهی دست از آوازخوانی می کشد .

او مشاهده کرده بود که پرنده مرتباً درون قفس به جست و خیز برمی خیزد چنانکه به نزدیک نرده های قفس و یا درب آن می رود و به بیرون می نگرد . امّا اکنون هیچ صدایی بگوش نمی رسید ، نه از باد ، نه از پرنده و نه از سگ های وحشی مرغزار .

همه جا بنحو مرگ آلودی در سکوت فرو رفته بود .

 

--- "راشل" نگاهی به دورترها انداخت و پدرش را در بخش شمالی مزرعه مشاهده کرد که به کمک گاوها مشغول شخم زدن زمین بود . او همزمان توده ابر سیاهی را دید که مرتباً در آسمان گسترده می شد و نشان از ظهور تندر و رعد و برق می داد .

--- "راشل" احساس بدی داشت و چیزی در درونش فریاد می زد که فاجعه ای در راه است .

به ناگهان سخنان مرد سرخپوست در ذهن "راشل" پیچید : پرنده به صدای باد گوش می دهد .

--- "راشل" در مورد رفتار عجیب قناری و ظاهرشدن ابر سیاه وحشتناک اندیشه کرد و اینکه پرنده چگونه آنرا احساس کرده بود ؟

در این هنگام صدایی بس هولناک و عظیم به گوش رسید که همان صدای رعد بود .

--- ناگهان "راشل" فهمید که خانواده اش در خطر هستند ، پس فریاد کشید :

مادر ، اون یک گردباد است .

--- بی درنگ "مری" و "میکائیل" شروع به جیغ کشیدن کردند ، بنابراین مادرشان آنها را گرد هم  آورد و با برداشتن قفس پرنده به سمت خارج از خانه دویدند .

--- مطمئن ترین محل برای آنها زیرزمین سردابی بود که در نزدیکی خانه قرار داشت . آنها با عجله به طرف سرداب دویدند و درب آنرا گشودند و همگی به داخل رفتند .

--- مادر با فریاد به "راشل" گفت : فوراً پدرت را خبر کن .

"راشل" دوان دوان بسوی مزرعه روانه شد . او همزمان فریاد می کشید و دستانش را تکان می داد امّا هنوز نیمی از راه را تا مزرعه نپیموده بود که نظر پدرش به او جلب شد .

پدر فریاد کشید : چه اتفاقی افتاده ؟

"راشل" قبل از اینکه به پدرش برسد ، فریاد زد : گردباد

--- چشمان پدر به دنبال گردباد به افق دوخته شد بنابراین گفت :

من چیزی نمی بینم ولیکن بزودی به همراه گاوها به خانه برمی گردم .

--- "راشل" کاملاً هیجان زده بود ، ضمناً او هیچگاه دروغ نمی گفت و به کسی کلک نمی زد . پس گفت :

پدر ، دیگر وقت نداریم ، آنجا را ببین ، صداها را می شنوی ؟!

--- پدر سرانجام متوجه قضایا شد ، پس با فریاد از جا پرید و دست به کار شد .

او ابتدا طناب های مهار را از گردن گاوها باز نمود و آنها را آزاد کرد سپس بازوی "راشل" را گرفت و هر دو شروع به دویدن بسوی خانه کردند .

--- آنها بزودی به کلبه رسیدند و این در حالی بود که گردباد کاملاً آشکار و قابل مشاهده بود .

رگبار تمامی بدن آندو را خیس کرده و غرش رعد و برق تمامی فضا را پُر نموده بود .

گردباد فقط دقایقی طول کشید امّا این لحظات زودگذر برای آنها چون ساعت ها بنظر آمد .

--- زمانیکه خانواده از پناهگاه خارج شدند ، سریعاً بطرف خانه رفتند و آنرا سالم و دست نخورده یافتند . خوشبختانه گاوها نیز سالم بودند ، گرچه از منطقه شمالی مزرعه که در مسیر گردباد بود ، متواری شده بودند .

--- تعیین میزان خساراتی که به محصولات وارد شده بود ، این زمان اندکی دشوار می نمود امّا آنها همگی شکرگزار بودند که کاملاً سالم و زنده مانده اند .

--- آنها همچنین احساس کردند که در این ماجرا دست خداوند بصورت احساس ذاتی یک قناری زیبا دخالت داشته و بدینگونه آنها را نجات داده است .

 --- زن جوان در درگاه اتاق ایستاد و آهی کشید .

آسمان خاکستری و غبارآلود بود و اتاق مملو از اثاثیه و صندوقچه های کهنه و مندرسی بود که نشانه هایی از هزاران خاطرات فراموش شده را در سینه داشتند .

او تمامی این اثاثیه و اشیاء را از مادر بزرگش به ارث برده بود و اینک با مقوله ای دشوار روبرو بود و آن اینکه با هر یک از این اشیاء چکار کند ؟

--- ناگهان نظر زن به طرف ماشین خیاطی قدیمی جلب شد . این ماشین خیاطی از نمونه های بسیار قدیمی و دارای پدال پایی بود که بدینوسیله نیروی لازم را برای دوختن پارچه ها را تأمین می نمود .

--- زن جعبۀ روی ماشین خیاطی را باز نمود . او در میان دکمه ها ، سوزن های خیاطی و قیچی ها به بقچه بسیار کوچک و طریفی برخورد که با روبان زیبایی بسته شده بود .

او کنجکاوانه بقچه را برداشت و گرۀ روبان را باز نمود .

زن در کمال حیرت در داخل بقچه به لباس تازه ای مربوط به مراسم تدفین قناری برخورد نمود که با وجودیکه سال ها پیش دوخته و آماده شده بود ولیکن همچنان تازه و تمیز حفظ گردیده بود .

--- زن لباس را در دست راستش گرفت و به آن خیره ماند .

او کاملاً گیج شده بود و بدون اینکه قصد و نیّتی داشته باشد ، دست چپش را بر روی قلبش گذاشت .

در آنجا نشانه هایی از مهرورزی ، عشق ، صمیمیت و سعادت خانوادگی به هر سو فریاد می کشید و زن آنها را با تمام وجودش احساس می کرد لذا ارزش میراثی که به او رسیده بود در نظرش بیشتر و بیشتر گردید و تبسمی  دلنشین چهره اش را سراسر پوشاند .   

 


مطالب مشابه :


سرفصل دی وی دی آموزش خیاطی خانم سیما عمرانی

هنرکده روبان صورتی - تالار گفتمان هنری - سرفصل دی وی دی آموزش خیاطی خانم سیما عمرانی - هنرهای




دی وی دی اموزش خیاطی خانم عمرانی

خیاطی هنری است که فراگیری آن برای هیچ خانمی خالی از لطف اموزش خیاطی در سیمای خانواده,




نگرشی علمی به نماز و آرامش روانی

7-خیاطی، نسرین. نماز در سیمای خانواده. تهران: انتشارات سازمان مرکزی انجمن اولیا و مربیان.




بررسی اثر بخشی نماز در ارتقای بهداشت روان خانواده ها

7-خیاطی، نسرین. نماز در سیمای خانواده. تهران: انتشارات سازمان مرکزی انجمن اولیا و مربیان.




برنامه آموزش روبان دوزی از سیمای خوزستان

برنامه آموزش روبان دوزی از سیمای مجله آشپزی خانواده آموزش گام به گام خیاطی;




روزانه های من - هفته چهارم مرداد 92

این یه بخشی از تیتراژ برنامه سیمای خانواده شبکه یک هست. خیاطی+اتو : نماز ظهر و




تب کافی مَن و کافی لیدی در تهران

مثلا برای دهه های 40 و 50 تب یاد گرفتن خیاطی و رفتن که مثل «سیمای خانواده» و «تصویر




داستان31) : "صدای باد " (Wind song)

--- باد در اطراف دلیجان ها می پیچید و زوزه می کشید ولیکن خانواده سیمای متحیّر خیاطی از




روزانه های من - هفته اول از 40 روز

این یه بخشی از تیتراژ برنامه سیمای خانواده شبکه یک هست. خیاطی+اتو × نماز ظهر و




روزانه های من - هفته اول ماه مبارک رمضان

این یه بخشی از تیتراژ برنامه سیمای خانواده شبکه یک هست. خانواده از نگاه خیاطی+اتو




برچسب :