بچه های محله

داستان بچه های محله
محمد عزیزی نسیم
تلخیص: امیر امانی پور


قسمت اول: خیابان شاکری
یکی بود یکی نبود. من بودم و خانواده ام که اوایل دهه ی 50 از روستای میاندره (حوالی بویین زهرا) آمدیم به تهران.
خانه ی ما برای پدر بزرگ بود، خانه ای با چهار پنج تا اتاق و دوزیرزمین.
توی حیاط پر بود از درخت های به، انگور و ...
یک حوض و یک آب انبار هم توی حیاط بود.
به غیر از ما چند مستاجر هم توی آن خانه بودند. یادم می آید که بچه ی یکی از مستاجرهایمان که اسمش هاشم بود با خواهر و برادرهایش مرا انداختند توی طشت و آب سرد را ریختند روی سر و لباسم!
خانه ی ما مغازه ای هم داشت. پیر مردی که ما «با با» صدایش می کردیم مغازه را اجاره کرده بود و توی آن خوراکی های بچه گانه می فروخت.
«با با» یک ظرف بزرگ استوانه ای شکل آلمینیومی داشت که می داد به دست من و داداشهایم تا پر از آبش کنیم.
وقتی ظرف را پر می کردیم و به زور می بردیم مغازه، یک آدامس ویا شکلات را به همراه لبخند بابا هدیه می گرفتیم.
نام خیابان ما شاکری بود، یک خیابان به عرض 10 متر و طول حدودا 150 متر.
این خیابان در جنوب شرق تهران در منطقه ی 15 زیر خیابان خاوران و نزدیکی های اتابک و نفیس قرار داشت.
از سمت غرب سر خیابانمان یک قنادی بود به اسم «مینا گل» و آن سر دیگر هم یک بقالی بود.
وجود یک نانوایی لواشی و چندین بقالی و کارگاه های نجاری، مبل سازی و ... خیابان پرجنب و جوشی را درست کرده بود.
اگر به این ها حضور تعیین کننده ی 40، 50 کودک و نوجوان را اضافه کنیم تازه می توانیم تصویری از محله مان نشان دهیم.
بچه های غرب محله با بچه های شرقی همیشه رقابت داشتند.
خانه ی ما تقریبا وسط بود ولی بیشتر به قسمت غربی خیابان می خورد.
احمد، محسن، علی، جعفر، حمید، حسن، جمشید، رضا، عباس و ... بچه های محله ی ما بودند. از نظر سن ما سه دسته بودیم بزرگترها، جوانان و نوجوانان.
کودکان هم به نوعی وصل می شدند به نوجوانان.
در یکی از روزها خبر رسید که می خواهیم برای محله مان تیم درست کنیم؛ تیم فوتبال نوجوانان خیابان شاکری.


قسمت دوم: بازیکنان پر جنب و جوش!
بچه های پرجنب و جوش خیابان شاکری تصمیم گرفتند یک تیم فوتبال درست کنند.
یکی از دلایل تشکیل تیم برای محله مان این بود که در هر کوچه و خیابانی پا می گذاشتیم می دیدیم روی دیوار نوشته اند تیم محله ی ما آماده ی مسابقه است.
این برای محله ی ما که پر بود از بازیکنان تکنیکی و زبر و زرنگ افت داشت که تیمی نداشته باشیم.
بالاخره تصمیم گرفته شد. پول های تو جیبی جمع شد و لباس های آستین بلند آبی ما باعث شد که ما نام تیممان را استقلال بگذاریم با این که خیلی از بچه های تیممان پرسپولیسی بودند!
اواخر دهه ی 50 بود که تیم ما راه افتاد.
نمی دانید پوشیدن لباس تیم محله و رفتن به مدرسه چه کیفی داشت. همکلاسی ها با کنجکاوی نگاهت می کردند و زنگ ورزش با روحیه ای که داشتی به راحتی در تیم کلاس انتخاب می شدی.
ما هرهفته هیئت داشتیم. توی هیئت قرآن می خواندیم و مسئول تیم مان که آقای جعفر طاهری بود برایمان صحبت می کردند.
بعد ها این جلسات با حضور معلم های قرآنی عطر و بوی تازه ای به خود گرفت. جلسات ما همراه بود با روزهای انقلاب؛ روزهای الله اکبر و شعار های پرشور.
جمعه ها می رفتیم به زمین های خاکی چارباغ که پشت پارک مسگر آباد بود، با تیم های محله های دیگر مسابقه می دادیم.
یکی از کار های جالب ما این بود که با یک بازی با تیم مقابل تکلیف قهرمان مشخص می شد و جام مسابقه تقدیم تیم برنده می شد!
هر شب جمعه که هیئت داشتیم
بذر خوبی توی دل می کاشتیم
عطر قرآن توی هیئت پخش بود
چای آن شیرین و لذت بخش بود
جمعه ها با شوق بازی توی تیم
صبح زود از خواب برمی خاستیم
دست می بردیم سوی بند کفش
میخ بیرون می زد از لبخند کفش
میخ در پا، گرم بازی می شدیم
توی گرما، گرم بازی می شدیم
زیر نیش نیزه های آفتاب
از سرو روی همه می ریخت آب
توپ بود و عرصه میدان جنگ
شوت بود و عطر گل های قشنگ
داور بازی به سوتش می دمید
نیمه اول به پایان می رسید...

 
قسمت سوم: سرور و یاور مستضعفان
تیم ما باعث شد که اتحادمان در هیئت محله هم بیشتر شود.
هر هفته جمع می شدیم خانه آقای پوراسد که پسرهایش داود، مسعود، مهدی و بهروز از دوستانمان بودند.
توی اتاق 12 متری می نشستیم و آقای مهربانی که الآن نامش را در خاطرم ندارم می آمد و برایمان داستان می گفت. قرآن یاد می داد و بعضی وقت ها هم برایمان فیلم پخش می کرد.
در یکی از شب های انقلاب توی هیئت نشسته بودیم که یک دفعه دیدیم یک نفر دارد تندتند در می زند. وقتی در باز شد، دیدیم مادر احمد پورپیرعلی است. نگرانی از چهره اش پیدا بود گفت: زود باشید... نیروهای امنیتی شاه آمده اند و دارند محله به محله می گردند و هر کس در کوچه باشد را می گیرند.
آن وقت ها حکومت نظامی بود و در ساعات خاصی کسی حق عبور و مرور نداشت.
حالا اگر نیروهای شاه می آمدند و تجمع ما را توی هیئت می دیدند، خیلی برایمان گران تمام می شد.
همه زود پراکنده شدیم. من آمدم جلوی در هر چه در می زدم کسی در را باز نمی کرد. در خانه قدیمی مان تا اتاق هایمان فاصله زیادی داشت و از در که رد می شدی باید وارد دالانی می شدی که اول به سمت چپ و بعد به سمت راست می پیچیدی تا به حیاط برسی.
همه رفته بودند و من پشت در داشتم در می زدم هر لحظه احساس می کردم الآن یکی از کوچه نزدیک خانه مان بیرون می آید و فریاد می زند ایست... ایست.
بالاخره یکی از خانواده مان آمد و به دادم رسید و در را باز کرد. وقتی می خواستم در را ببندم باز این ترس به همراهم بود که الآن است که یک نفر برسد و باتوم خود را لای در بگذارد و من نتوانم در را ببندم یا لنگه در باز شود و...
هراس آن روزها با نوعی امیدواری همراه بود. یک شب دسته ای از خانم ها از سر خیابانمان رد می شدند که داشتند می خواندند:
سحر می شه، سحر می شه
سیاهی ها به در می شه...

روزهای عجیبی بود. من که کلاس دوم ابتدایی بودم همه اش دلم می خواست به همراه برادرم علی که اول راهنمایی بود به راه پیمایی بروم.
یک روز برادرم اصرار مرا که دید قبول کرد و من به همراه او راه افتادم. با دسته ای کوچک رفتیم و به دسته ای دیگر رسیدیم. کم کم دسته ها با هم تشکیل یک دسته بزرگ از راه پیمایان را دادند.
او فرستاده صاحب زمان (عج) است، آیت الله خمینی
سرور و یاور مستضعفان است، آیت الله خمینی...

 

قسمت چهارم: تابستان ما
توی تعطیلات فصل آب دوغ
بود بازار محل گرم و شلوغ
بادبادک بازی و «شیر و پلنگ»
«گانیه»، «بالا بلندی»، «هفت سنگ»
گردش رنگین آن چرخ و فلک
ضربه ی سنگین آن چوب الک
نیش گرما، حال ما را می گرفت
زهر آن را آب از ما می گرفت
در صف استخر، دست و پای ما
خرد و له می شد میان میله ها ...

تیر دروازه ها را می گذاشتیم یکی جلوی قاب سازی آقاسید و دیگری را زیر سایه درخت بزرگی که جلوی خانه حاج عبدالله.
جمعه ها، دسته ای بازی می کردیم و وقتی گل می زدیم محله منفجر می شد. اگر حال فوتبال را نداشتیم یا شرایط بازی مهیا نبود می رفتیم سراغ بازی های دیگر، «گانیه»، «بالا بلندی» و ...
آن روزها انگار زمستان ها واقعا زمستان بودند و تابستانها، تابستان! گرما که کلافه مان می کرد می رفتیم زیر سایه درخت و رفیق بازی مان گل می کرد تا دست به جیب مان ببریم و دوست مان را مهمان کیک و نوشابه کنیم.

استخر رفتنمان هم حکایتی داشت. اول باید پول خرید شورت شنایمان (مایو) را جور می کردیم و بعد پول بلیط را.
سراتابک استخر فرجی غلغله بود. فشار جمعیت آن قدر زیاد بود که ماموری با شلنگ در آنجا قدم می زد ولی کافی بود سرش را برگرداند تاده نفر بریزند توی صف!
یک بار هوس کردم فاصله را کوتاه کنم و به جای پشت در ماندن برای دو ساعت بعد، زودتر بروم استخر و به دوستانم برسم.
وقتی مامور استخر نبود از بالای میله ها پریدم توی صف. وقتی پایین آمدم چند نفر دیگر از بالا هجوم آوردند و من ماندم زیر دست و پاها.
داشتم راست راستکی خفه می شدم آن هم من که شنا را از کودکی در آب های گل آلود روستا یاد گرفته بودم!
به خاطر بی نوبت آمدنم چنان تنبیه شدم که تا عمر دارم یادم نمی رود. آن روز رفتم و بعد از مشت مال توی صف شنا خیلی کیف داد!
یک روز هم دستم را بردم توی باجه و پولم را دادم تا بلیط بگیرم. فروشنده دست مرا اشتباه گرفت و یک عالم پول برای بقیه گذاشت توی دستم.
با بچه های محله مان مشورت کردم و پول های اضافی را بردم دادم به دفتر استخر.


قسمت پنجم: زمستان ما
در زمستان فصل برف و سرسره
صبح زود اخبار بود و دلهره
توی گرماگرم بازی لای برف
دست مان یخ می زد از سرمای برف
درخیابان سنگری می ساختیم
برسپاه دشمنان می تاختیم
پاتوق ما پای تیر برق بود
قلب مان در شادمانی غرق بود
«کرسی» ما در محل یک پیت بود
گرمی اش از کاغذ و کبریت بود...

شب که برف می بارید از خوشحالی تا نیمه شب خوابم نمی برد. از پنجره پرواز دانه های برف جلوی لامپ تیر برق چشمانم را غرق تماشا می کرد.

می آمدم توی حیاط و راه می رفتم روی برف.

برف تازه می رسد
می دوم به سوی برف
راه می روم کمی
روی بال قوی برف...

صبح زود می دویدیم رادیو را روشن می کردیم.
به اطلاعیه ای که از سوی آموزش و پرورش شهر تهران به دستمان رسیده توجه بفرمایید.
به دلیل بارش برف سنگین و لغزندگی سطح خیابانها کلیه مدارس شهر تهران در مقاطع ابتدایی، راهنمایی و متوسطه امروز تعطیل می باشد.
این خبر محبوب ترین خبر اخبار برای من و بچه های محله مان بود. می دویدیم توی محل یارکشی می کردیم و بعد از برف بازی می رفتیم سراغ سرسره بازی.
یاد گرفته بودیم چه جوری سرسره مان را لیزترین سرسره کنیم. وقتی چرخ دستی نفتی می آمد و از روی خیابان یخ زده ما می گذشت چکیدن چند قطره از نفت دان های توی چرخ روی زمین کافی بود که سطح خیابان ما مثل شیشه شود.
بعضی وقتها طول سرسره مان به 15 و 20 متر هم می رسید.
بعضی از بچه های محله که حرفه ای تر بودند هم ایستاده لیز می خورند و هم نشسته هم با چوب دستی های کوچک به جای فرمان و هم بدون چوب دستی.
بعضی ها هم که زیاد وارد نبودند هم ایستاده زمین می خوردند و هم نشسته. تا نزدیکی ظهر در محل، توی پارک ولی عصر (ع) و امامزاده سید ملک خاتون برف بازی می کردیم.
بعضی وقت ها هم بازی ما گره می خورد با برف بازی بچه های محله های دیگر. آن وقت بود که برای جنگ متحد می شدیم و با دست و صورت سرخ به خانه برمی گشتیم. کرسی داغ، ذوق ذوق کردن نوک انگشتان و آش ساده مادر عجیب می چسبید.


قسمت ششم: سرود خیابانی
یکی از روزهای سال 61 خبر زود توی محله پیچید:
«قرار است از این هفته هر سه شنبه شب در خیابان شهید مسلم خانی دعای توسل برگزار شود.»
همه منتظر سه شنبه بودیم. بزرگترها به فکر موکت، پرده، بلندگو، پذیرایی و... بودند، چند نفری هم که خوش خط بودند دیوارهای اتابک را با رنگ هایی که به چشم می آمد پر کرده بودند از خبر دعای توسل.
ما هم داشتیم یک سرود حفظ می کردیم برای آغاز مراسم:
- بچه ها وقت زیادی نداریم. سه شنبه داره می رسه. این شعر رو باید سه شنبه شب از حفظ بخونید.
در خانه دوستمان مهدی پوراسد که هیئت برگزار می شد، چند بار سرودمان را تمرین کردیم:
«هرگز نباید تن به ذلت داد»
هرگز نباید ره به دشمن داد
باید برای حفظ دین کوشید
آیین انسان ساز اسلام اینچنین درسی به عالم داد...

¤ ¤ ¤

سه شنبه رسید. خیابانمان آماده مراسم اولین دعای توسل بود. هر دو سر خیابان را بسته بودند. جلوی خانه پورپیرعلی و گوران زیراندازها را انداخته بودند.
پرده ای بخش مردانه و زنانه را جدا کرده بود. ما زودتر آمده بودیم برای کمک. همه کارهای اولیه انجام شد و نوبت رسید به راه اندازی بلندگو.
برق کاری که داشت سیم ها را وصل می کرد مرا دید و گفت: «بیا میکروفون را بگیر و حرف بزن.» من اولش ترسیدم ولی بعد به خودم جرأت دادم و میکروفون را محکم گرفتم و با صدای بلند گفتم: «الو... یک، دو، سه، چار... آزمایش می کنیم...»
آن قدر بلند و تند گفتم که میکروفون را از دستم گرفتند و گفتند: «بسه دیگه!»
¤¤¤
شب خیابانمان پر از مهمان بود. قرآن، سرود و مراسم باصفای دعای توسل هفته های زیادی برگزار شد.
سال های بعد من به یاد آن سه شنبه های قشنگ سرودم:
«... هر سه شنبه شب توسل بود و اشک»
گوشه ی چشم محل، گل بود و اشک...


قسمت هفتم: آقای احسانی
خیلی دلم می خواست بچه های کلاس قرآن به خانه ی ما بیایند. لبخند قشنگ آقای احسانی و حرف دلنشین او به همه آرامش می داد. دلم می خواست بچه ها بیایند و عطر قرائت قرآن فضای خانه مان را خوش بو کند.
نمی دانستم با چه بهانه ای بچه های قرآنی مکتب الرضا علیه السلام را به خانه مان دعوت کنیم.
چند بار دیده بودم که وقتی یکی از بچه های کلاس مریض می شوند، آقای احسانی و بچه ها به عیادتش می روند و جلسه ی قرآن را در منزل شان برگزار می کنند.
یک دفعه فکری به خاطرم رسید. فکرم را با دوست صمیمی ام احمدپور پیرعلی در میان گذاشتم.
احمد هم از فکر من خوشش آمد. نقشه مان گرفت. من خودم را به مریضی زدم و به کلاس نرفتم.
احمد هم به مسجد رفت و به آقای احسانی خبر داد مهدی پوراسد به خاطر بیماری امروز نتوانسته به کلاس بیاید.
در خانه نشسته بودم که صدای زنگ بلند شد. رفتم دیدم آقای احسانی و بچه های قرآنی آمده اند.
با نقشه ی قبلی دوربین عکاسی ام را به احمد دادم و از او خواستم یک عکس یادگاری بگیرد.
بعدها آقای احسانی و بچه ها فهمیدند که من کلک زده بودم اما چون می دانستند که من به خاطر علاقه ام به کلاس قرآن این کار را کرده ام چیزی نگفتند. این عکس کم رنگ برای من خاطره ی زیبای آن روز را پررنگ می کند.
خدا روح آقای احسانی را شاد کند که از جبهه تا بهشت خدا پرواز کرد.


قسمت هشتم: لبخند احمدی
عکس چاپ شده دست به دست می چرخید به دست من که رسید خیلی حسرت خوردم که چرا من در آن ساعت خبردار نشدم.
«احمدپور پیرعلی» که در محل به او «احمدی» می گفتیم داشت به جبهه اعزام می شد. مهدی پوراسد دوربین «یاشیکا» یش را برداشت و بچه ها دوراحمد جمع شدند. علی اخوت دوربین مهدی را توی دستش گرفت چندمتر عقب تر ایستاد و...
¤¤¤
در بهار سال 62 خبردادند که احمدی زخمی شده است. روی یکی از تخت های بیمارستان «شهدای یافت آباد» احمدی را دیدیم.
با بچه های محله مان به عیادتش رفتیم. احمد روی تخت دراز کشیده بود. روی انگشت ها و زیر چانه اش یادگاری چند ترکش دیده می شد.
احمدی می خندید و ما شیرینی می خوردیم و عکس می انداختیم.
احمدی لاغر شده بود. ترکش ها از آن «احمدی» چپ پا که شوت و «یه پا، دوپا» هایش معروف بود یک احمدی لاغر درست کرده بودند که روی تخت دراز کشیده بود ولی هرچه بود احمدی داشت لبخند می زد.
او یکی از بهترین بازیکنان خط حمله تیم محله و تیم فوتبال وحدت مسجد امام رضا علیه السلام بود.
احمدی گوش راست حمله تیم وحدت بود و علت رفتنش به سمت راست این بود که نزدیکی های کرنر سرتوپ بزند و با پای چپش توپ را بفرستد روی دروازه حریف.
توی تیم محل احمدی به ما یاد داد که چگونه «کات» بیرون پا بزنیم. حالا ما بودیم و دوستی که در 16 سالگی روی تخت دراز کشیده بود.
اول فکر کردیم احمدی فقط چند تا ترکش خورده و فردا خوب می شود و برمی گردد توی تیم اما وقتی شنیدیم یکی از ترکش های بدجنس به نخاع دوستمان خورده است درجا خشکمان زد.
- یعنی پاهای احمدی ...
یادم می آید چند بار خواب احمدی را دیدم که پاهایش سالم شده و دارد با ما فوتبال بازی می کند.


قسمت نهم: تیم وحدت
تیم فوتبال محله ی ما در سال 60 تشکیل شد.
بعد از گذشت چند وقت با خبر شدیم که مربی تیم وحدت مسجد امام رضا علیه اسلام آقای عباس (پرویز) صادقی نیک چند نفر از بچه ها ی محله را به تیم شان دعوت کرده است.
تیم وحدت در مسابقات لیگ برتر جوانان مجموعه ی شهید باباخانی شرکت کرده بود.
جمعه ها برای تماشای بازی تیم وحدت به زمین بابا خانب می رفتیم.
زمین باباخانی چند زمین خاکی داشت.
یک بار یادم می آید در اوایل دهه ی 60 تیم پرسپولیس به زمین محله ی ما آمد.
آن روز ما بعد از ظهری بودیم و آخرهای بازی رسیدیم.
علی پروین آمد کرنر بزند زود سوار ماشین شد و رفت تا دست هوادارانش به او نرسد!
داشتم از تیم وحدت می گفتم.
این تیم با تمام تیم های دیگر زمین باباخانی فرق داشت.
تمام بازیکنان وحدت از بچه های مسجدی و قرآنی بودند.
همیشه قبل از بازی قرائت سوره ی «عصر» و سورد همگانی محمد امین (ص) در دستور کار تیم بود.

هنوز صدای دوست خوش صدایمان «رضا عربیه» در گوشم طنین انداز است:
این شخص کیست
که از غار حرا به پا خاسته
و صدای آزادگی را به گوش جهانیان می رساند
و همه با هم می خواندند:
محمد امین است
محمد امین است
اللهم صل علی محمد و آل محمد
- در جنگ بدر و احد مجاهدی دلیر است
- محمد امین است...
¤¤¤
تیم وحدت بازیکنان خوبی داشت.
درون دروازه سید علی رضا صفوی بود معروف به عقاب وحدت.
بازیکنان دیگر تیم عبارت بودند از:
محسن سعیدی، احمد پور پیر علی، حسن نوروز جو، محمد رضا جلیلی، مهدی اکبر لو، مهدی احمد پور، محمد رضا اکبری، کاظم طلادار، حمید ظهرابی، داود اکبری، حسن مسلم خانی، مجتبی حدیثی، علی نیکبخت، علی صادقی، مصطفی عنابی، سید جواد و سید محسن مطلبی، علی گوران مهدی پور اسد، حسین بشنام و ...


قسمت دهم: مکتب الرضا علیه السلام
هر چه اشک ریختم و التماس کردم فایده ای نداشت. عاشق کتانی میخی کفش ملی شده بودم و از مادرم می خواستم که برایم بخرد.
مادرم می گفت تا سر برج صبر کن. سر برج هم می آمد و می رفت اما مادرم برایم کتانی نمی خرید.
تا این که یک روز به گوش مادرم رسید که بعضی از بچه های محله مان به کلاس قرآن در مسجد امام رضا علیه السلام می روند.
مادرم مرا صدا زد و گفت : اگه به کلاس قرآن بری برات کتانی می خرم.
خوشحال شدم و دست در دست مادرم رفتیم مکتب الرضا (ع). گفتند باید عکس و فتوکپی داشته باشم.
عکس نداشتم. رفتم عکاسی شاکری و گفتم : عکس فوری می خوام.
عکس انداختم؛ عکسی که چند دقیقه بعد در آب جوش کتری ظاهر شد!
صورتم کمی سیاه افتاده بود ولی از فوری بودنش خیلی خوشحال بودم.
رفتم مکتب الرضا (ع) و نشستم پای درس آقای افشار، آقای احسانی، آقای بیدگلی و ...
بچه های محله مان هم در آنجا با چند کلاس بالاتر از من درس می خواندند.
سال 59 کلاس چهارم بودم اما درمکتب الرضا (ع) سال اول. این بود که نشستم به هجی کردن آن هم با روشی جالب و قدیمی.
به فتحه زبر، به کسره زیر و به ضمه پیش می گفتیم.
الف زبرا
با زبر ب
تا زبر ت
و...

در آنجا بود که یادگرفتیم صلوات یک شعار زیبا و اعتقادی است. ما بعد از صلوات همه با هم می گفتیم :
درود خدا بر محمد و پیروانش
بلای حق بر تمام ظالمین.
مکتب الرضا (ع) با گذشت بیش از سی و چند سال از عمر بابرکتش هنوز هم دارد شاگرد ان قرآنی تربیت می کند و من هم از افتخاراتم این است که روزی در مکتب الرضا (ع) درس خوانده ام.

 

قسمت یازدهم: «عمو رحمت»
«عمو رحمت» را همه می شناختند؛ همه از کوچک تا بزرگ.
پیر مرد قد بلند و هیکل دارومهربانی که سر کوچه ی «غنی زاده» یک دکان فرش فروشی داشت.
او همیشه اول وقت در صف اول نماز جماعت مسجد امام رضا علیه السلام حاضر بود.
هر هفته عصر پنجشنبه ها که می شد جلوی فرش فروشی جمعیت موج می زد.
«آقا! بیا»
این صدای آشنای عمو رحمت بود که هر عابری را که می دید به مهمانی میوه ی فصل دعوت می کرد.
سیب، پرتقال، نارنگی و ... میوه های خیراتی او بودند.
دست های مهربان عمو رحمت خالی توی جعبه می رفت و پر بیرون می آمد.
امروز دیگر جای عمو رحمت در صف اول نماز خالی است اما هر وقت که از جلوی مغازه اش رد می شوم
صدای آشنایش را می شنوم :
«آقا! بیا»
او رفته اما هنوز عطر سیب هایش در محله ی ما پخش است.
خدا رحمت کند عمو رحمت را.


قسمت دوازدهم: عید ما
از همان اولین روزهای عید، کار ما شروع می شد. لباس های نوی مان را می پوشیدیم و می آمدیم توی خیابان.
وقتی همه جمع می شدند با آقای حسین احسانی و مربیان دیگرمان راهی بیمارستان می شدیم، برای عیادت از جانبازان.
در دست هرکدام ما یک شاخه گل بود و دست نفر جلو یک جعبه شیرینی. سن ما کم بود و در بعضی از بیمارستانها سخت می گرفتند و می گفتند:
«مریض می شوید. سن شما کم است و...»
ما هم کم نمی آوردیم و بلبل زبانی می کردیم:
- بابا سن ما کم نیست، قدمان کوتاه مانده و...
بالاخره دل ماموران بیمارستان به رحم می آمد و راهمان می دادند.
در خیابانهای بالای تهران وقتی چشم مردم به ما می افتاد که با گل و شیرینی در یک صف منظم در حرکت هستیم می پرسیدند: «کجا؟»
و ما می گفتیم: «دیدار جانبازان»
بعضی ها تعجب می کردند وبعضی ها هم لبخند می زدند و با «آفرین» گفتن تشویقمان می کردند.
ما وقتی وارد آسایشگاه جانبازان می شدیم سکوت اتاق ها می شکست و لبخند بر روی لب شهیدان زنده نقش می بست.
«... باز تا بادی ملایم می وزید»

فصل سرسبز بهاران می رسید
سال نو هنگام دید وبازدید
جیب مان پر می شد از آجیل عید
عیدما دسته گل های قشنگ
سبز می شد پیش جانبازان جنگ
تا گلی تقدیم می کردیم ما
عید را تقسیم می کردیم ما...


قسمت سیزدهم: قهر و آشتی
خیلی مودبانه و با احترام با هم قهر می کردیم؛
انگشت کوچک دست راستمان را به هم زنجیر می کردیم ومی گفتیم :
قهر، قهر فردا بری تو منقل!
بعد از مدتی که دلمان برای دوستمان تنگ می شد
به دنبال بهانه ای می گشتیم که ما را وصل کند به هم.
وقتی یکی از بچه محل ها واسطه می شد و پل آشتی را بنا می کرد
دوطرف با هم دست می دادند و می گفتند :
آشتی، آشتی فردا بری تو کشتی.
زغال منقل قهر سیاه بود و داغ و آب دریای آشتی زلال بود و خنک.
وقتی آشتی می کردیم انگار دیگر هیچ غمی در دنیا نداشتیم، انگار تمام مشق هایمان را نوشته بودیم و منتظر دوستمان بودیم که توپ دو لایه اش را بیاورد و برویم پارک یک فوتبال مشدی بزنیم!
در یکی از روزها نمی دانم کدام یک از بچه ها متوجه شده بود که شیطان از قهر مومنین خوشحال می شود.
او آمد و بچه ها را جمع کرد و طرح بزرگ آشتی همگانی اش را توضیح داد.
طرح ساده اما صمیمی دوستمان جواب داد و آشتی همگانی در محل برقرار شد.
چقدر جالب بود وقتی دسته جمعی می رفتیم دم در خانه ی یکی از بچه هایی که با یک نفر قهر بود.
وقتی او در را باز می کرد غافلگیر می شد.
-    چه عجب از این طرفا؟ راه گم کردید؟
-    بله اومده بودیم بپرسیم راه خونه ی دوستی کجاست؟

 

قسمت چهاردهم: جشن تولد
امروز یکشنبه 25/5/88 است.
دیروز فهمیدم که یکشنبه (امروز) سالروز تولد دوست جانبازمان احمد پورپیر علی است.
با بچه محل های قدیمی تصمیم گرفتیم احمدی را غافلگیر کنیم.
به مهدی پور اسد زنگ زدم گفت :من فردا هر ساعتی که بگی در خدمتم.
پسر عمویم پرویز که در کرج است گفت : من نیم ساعت زودتر از قرار در ایستگاه مترو ی «سرسبز» منتظرتان می مانم.
دیگر پسر عمویم حسین هم از این طرح استقبال کرد.
جعفر طاهری، علی اخوت و رضا عمادی هم گفتند ما خودمان می آییم.
امروز روز بزرگی است هم برای ما و هم برای احمدی عزیزمان.
حالا من باید برنامه ریزی کنم تا به دوستانم خوش بگذرد.
به نظر شما چکار کنم؟
محمد حیدری از قم قلمت را بردار و بنویس از حماسه ی نوجوانی که جگر شیر داشت و در حالی که کلاس سوم راهنمایی بود، هر دو پایش را فدای دوست کرد.
وحید بلندی روشن گزارش این برنامه هم با تو.
راستی دوربین دیجیتالی ات را هم بیاور.
یاسمن رضاییان هم حتما شعری دارد برای پروانه ای که بال هایش را در جبهه جاگذاشت.
جلال فیروزی هم داستان تازه ای خواهد نوشت.
من هم می روم به نمایندگی از تمام بچه های مدرسه تا بعد از حدود بیست سال دوباره بچه محل هایمان را در یک جا زیارت کنم.
اگر توفیق نصیبم شد گزارش این جشن تولد را برایتان سوغاتی می آورم.



قسمت پانزدهم: کتابخانه
کارهای گروهی مان روز به روز بیشتر می شد.
تیم فوتبال فعالیت ورزشی مان بود و هیئت کار فرهنگی مان.
دلمان می خواست یک کتابخانه ی محلی هم داشته باشیم.
کتاب هایمان را آوردیم اما با این چند تا کتاب نمی شد کتابخانه راه انداخت.
چند تا از بچه ها عضو کتابخانه ی پارک ولی عصر (عج) بودند.
کتاب های خوش رنگ و قشنگ کانون پرورش فکری پارک ما را کشاند به آن جا.
یک روز که دسته جمعی به کانون رفته بودیم با هم قرار گذاشتیم کتاب های بیشتری از کانون بگیریم و آن ها را در کتابخانه محله مان بگذاریم.
هر عضوی فقط می توانست دو کتاب به امانت بگیرد.
ما توی کتابخانه بودیم که یکی از بچه ها آمد و گفت : نگهبان کانون رفت جایی و در را به یکی از بچه محل های ما سپرد.
فرصت وسوسه انگیزی پیش آمده بود.
کمبود کتاب در کتابخانه ی محله مان یک طرف مظلومانه ایستاده بود و قفسه های پر از کتاب کانون یک طرف.
نگهبان چند دقیقه ای کانون که از بچه محل های ما بود، لبخند شیطنت آمیزی به ما زد و گفت : کتاب ها را ببرید و بخوانید.
ما دست به کار شدیم و بغل بغل کتاب برداشتیم برای کتابخانه ی محله مان.
¤ ¤ ¤
کتابخانه مان در انتهای بن بست راه افتاد اما انگار برکت نداشت. بعد از چند روز وجدان درد گرفتیم و تمام کتاب ها را برگرداندیم کانون.
شاید این تصمیم میوه ی هیئت خوبمان بود که در منزل دوستمان مهدی ابراهیمی پور اسعدی برگزار می شد.


قسمت شانزدهم: زنگ آخر
سوم خرداد ماه سال 1361 دبستان شهید مهدی نیکبخت
زنگ آخر توی کلاس پنجم / سه در نیمکت آخر از ردیف وسط نشسته بودم.
معلم ما آقای قاسم زادگان بود که الان بازنشسته شده است.
مشغول درس و مشق مان بودیم که یک دفعه صدای بوق ماشین ها بلند شد.
اول فکر کردیم این شادی برای عروسی است اما وقتی صدای بوق و شادی ها بیشتر و بیشتر شد فهمیدیم که اتفاقی افتاده است.
زنگ آخر خورد. اولین صدایی که به گوش مان خورد این بود :
خرمشهر آزاد شد!

¤¤¤

یک ماه پیش اولین پرستوی خونین بال محله مان از سفر کربلا برگشته بود :
شهید عباس (حسین) مسلم خانی
رفتم دوباره نگاهی به اعلامیه ی عباس انداختم. دیدم زیر عکسش نوشته شده :
محل شهادت : خرمشهر


قسمت هفدهم: سوغاتی
اگر یادتان باشد چند شماره پیش از این با شما قرار گذاشتم که از مراسم جشن تولد جانباز «احمد پورپیرعلی» گزارشی تهیه کنم و آن را به عنوان سوغاتی تقدیم شما دوستان کنم.
آماده نشدن گزارش چند علت داشت :
1- صفحه ی فرهنگ مقاومت از جریان جشن تولد احمد آقا که مطلع شد سفارش یک گزارش کوتاه را به ما داد.
قرار شد گزارش ما در آن صفحه به چاپ برسد.
2 - عکس ها به موقع به دستم نرسید.
3 - در این شماره خلاصه ای از آن روز را می آورم تا به نوعی بد قولی نکرده باشم.
قرار من با مهدی و پرویز - دوتا از بچه محل های خوب و قدیمی ام - جلوی متروی سرسبز در شرق تهران بود.
من دلم می خواست برای احمد یک کادو بخرم اما نه من که همه دوستان قدیمی ام هم نمی دانستند چی بخرند.
در یک شکلات فروشی یک بسته کاکائو خریدم که شبیه یک شکلات بزرگ بود.
رضا عمادی هم خبر داد که من هم شیرینی یا کیک می خرم.
البته برای من و بقیه این جشن تولد با همه ی جشن ها فرق می کرد.
رفتم رسیدم سر قرار. پرویز پسر عمویم که توی کرج است و معمولا همدیگر را توی مناسبت های فامیلی می بینیم از محل کارش در فرودگاه آمده بود.
احوالپرسی من و پرویز از توی مترو تا جلوی درادامه داشت.
مهدی ابراهیمی پوراسعد آن طرف خیابان منتظر ما بود.
من چند وقت پیش مهدی را بعد از سال ها در باز و در دفتر فروش نخ های ریسندگی دیده بودم ولی فکر می کنم پسرعمویم خیلی وقت بود که او را ندیده بود. این را می شد از شوق و ذوق شان در سلام و روبوسی شان دید.
به جمع ما علی اخوت و رضا عمادی را هم که اضافه می کردیم بر شوق دیدارمان افزوده می شد.
مثل این که گزارشم دارد طولانی می شود.
بگذارید خلاصه اش کنم. من و پرویزسوار ماشین مهدی شدیم و در یکی از خیابان ها مهدی یک گلدان پر از گل خرید.
من و پرویز هم با هم یک تابلو از اسماءالله و کارت تبریک و آویز تزیینی خریدیم.

¤¤¤

رسیدیم جلوی ساختمان.
رضا عمادی آمده بود و منتظر ما بود تا باهم برویم.
یک طبقه را با آسانسور رفتیم با لا. جلوی در آسانسور احمد و همسرش خانم هاشمی به استقبال ما آمده بودند.



قسمت هجدهم(آخر) : والسلام
شور و شوق دوستانمان دیدنی بود، گل سلام و لبخند فضای خانه را معطر کرده بود.
نشستیم گل گفتیم و گل شنفتیم. هدایای دوستی مان را به احمد آقا تقدیم کردیم، چند عکس یادگاری گرفتیم و بعد از حدود 2 ساعت خاطره گفتن، خندیدن و پذیرایی برگشتیم به خانه مان.
راستی گزارش نسبتاً مفصل این جشن تولد در صفحه «فرهنگ مقاومت» کیهان چاپ شد.
خلاصه نوشتن من دلیل دارد، می خواهم در شماره 19 (یعنی همین شماره) ماجرای بچه های محله را تمام کنم.
هر چند که من هنوز خاطرات دهه های 70 و 80 را ننوشته ام. به بعضی از آنها اشاره می کنم:
1- چاپ اولین روزنامه شیشه ای محله که هر روز پشت شیشه بقالی حاج صفر خدا بیامرز می چسباندیمش و آنقدر استقبال بچه های محله زیاد بود که بعضی وقت ها نزدیک 40 تا نامه از بچه ها و خانواده ها به دستمان می رسید.
کم کم روزنامه مان تبدیل به هفته نامه شد.
صندوق ساده مان را توی بقالی زده بودیم و محمد آقا فروشنده مغازه با روی خوش از کار ما استقبال می کرد.
آن خوار و بار فروشی دفتر نشریه بچه های محله بود. آخر تابستان که نشریه را تعطیل کردیم نوشته های بچه ها دلم را سوزاند: «من گریه می کنم چون دارم دوست خوب و مهربانم (بچه های محله) را از دست می دهم...»
بعدها من شور و شوق نشریه محله مان را برای دوستان نویسنده ام در کیهان بچه ها تعریف کردم آنها از طرح ساده ما خوششان آمد و از آن وقت که سال ها پیش بود، صفحه بچه های محله به مدت 5 سال در کیهان بچه ها به چاپ رسید.
2- تیم یاران: تیم فوتبالی که برای کودکان و نوجوانان محله مان تشکیل دادیم هنوز هم در زمین خاطراتم زردپوشان با نشاط محله را می بینم که با شوق مشغول بازی هستند.
3- هیئت گل های بهشت
4- مسابقه روزنامه دیواری بین بچه های محله و برپایی نمایشگاه در حسینیه.
5- پرکردن تابستان بچه ها در کانون شهید مطهری: با دو مینی بوس دانش آموز که همه را از کوچه پس کوچه و مدرسه های اطراف جمع کرده بودم می رفتیم کانون برای فوتبال، کلاس های هنری، شنا و...
6- و...
امیدوارم همین ها را که نوشتم جرقه ای باشند برای دوستان نوجوان و جوانم تا از کنار خاطرات ریز و درشت زندگی شان با بی تفاوتی نگذرند.
تمام شد...
دلم نمی آید ولی...


مطالب مشابه :


محله های کرج - فردیس

نقشه کرج بزرگ ، محله های کرج بزرگ های کرج بیشتر شبکه خوب نبوده و




زندگینامه: مهدی آذر یزدی

های محله قدیمی خرمشاه یزد هر از گاهی به تهران و نزد فرزندخوانده‌اش به کرج های خوب برای




معرفی دره های تفریحی اطراف تهران

معرفی دره های تفریحی روایت قصه های تهران در تورهای محله گردی و کنار جاده کرج




بچه های محله

بچه های محله مان هم در آنجا با پسر عمویم پرویز که در کرج دوتا از بچه محل های خوب و




محلات امروزی تهران:

شهرک غرب یکی از محلههای مرفه از آب‌های رودخانه کرج به سوی خوب و همچنین




- طرح و معماری روستا:استان تهران – شهر کرج -روستای نشترود

روستای نشترود دارای مردمانی خوب و بافت آب و های خنکی محله جزیی از یک




گفتگو

پیکان تاکسی بارنگ نارنجی را ساکنان قدیمی منطقه خوب به محله های کرج مسافران را




تاریخی ترین قطار شهری کشور در کرج /وعده های مدیران در ایستگاه جاماند

تاریخی ترین قطار شهری کشور در کرج /وعده های موقع خوب بود و به عنوان محله




برچسب :