رمان روز های بی کسی 3

فصل چهارم آخراي شهريوربوديم درواقع نزديکاي تولد من .فقط دوروز مونده

بود تا من نوزده ساله بشم! مامانم تصميم داشت برام تولد خوبي بگيره

.عمو که ازاين موضوع با خبر شده بود گفت: -جشن رو خونه ما مي گيرم

هم اين که بزرگتره هم اين که موقع پذيرايي توباغ شام مي ديم. مامانم اول

کمي مخالفت کرد اما عمو سرحرف خودش ايستاد ومادرم نتونست کاري

ازپيش ببره.اين دو روز همه خريدامونو کرديم ...کارا به خوبي پيش رفت.

صبح روز تولدم ازخواب که بلند شدم رفتم حموم وکمک مادرم هرچقدر

وسيله لازم بود رو داخل ماشين گذاشتم وآماده شديم .عجله داشتيم توراه

دوتا ساندويچ دستمون گرفتيم وخورديم .وقتي به خونه عمو رسيديم کسي

جز عمو وخدمتکارا نبودن .فقط تونستم بفمم بهنام کجارفته اما ازشانس

زشتم کلمه اي جز احوال پرسي از دکتر گفته نشد.تزيين کردن خونه شروع

شد .تا ظهر هم ما تموم شديم وهم گلي وگلرخ ميوه وشيريني ها رو آماده

کرده بودن.گاهي موقع تزيين کردن با مادرم خسته مي شديم وموسيقي

مي ذاشتيم وکل می کشیدیدم منم که مي رقصيدم ... عمو که منو مي ديد

مي گفت: -خدا نگهت داره دختر ایشالله عروسيتو ببينم ظهر هم نه دکتر ونه

بهنام هيچ کدوم نيومدن. راستش منتظر دکتر بودم دوست داشتم لااقل روز

تولدم برام تلخ نباشه. پنهاني چشم به دردوخته بودم تا دکتر ازراه برسه

ولي ...ولي مگه اين دريا دست ازسر دکتر برمي داشت مگه ميذاشت يه

روز دکتر به آرامش برسه ... نخیر... دکتر هم با داشتن دريا به آرامش مي

رسه...بعلهههههههههه ...اصلا حالا که اینجوره دوتاشون بمیرن الهی

!!!!واقعا خجالت داره آهو ...واقعا... بعد ازظهر که به آرايشگاه رفتم ساعت

هفت برگشتم .هنوز کسي خونه عمو نبود فقط ژيلا وشهرام والهام به

جمعمون اضافه شده بودند. بازم اين پسر نيومده بود به خدا پدرام کاري

ميکني که بلند شم خودم بيام دنبالت ها...آخه اين کجا رفته بود؟ آخ که

چقدردوست داشتم يه سيلي بخوابونم تو گوشه دريا .ازدر که وارد شدم

گلي با ديدن من جلو اومد : - هزار ماشالله آهوخانم الله اکبر چقد ماه شدين

خانم بيايين براتون اسپند دودکردم چشم حسود کور ايشالله اسپندرو

دورسرم چرخوند : - الهم صل علي محمد وآل محمد... - بسه بسه ديگه

گلي خانم لباسام دودمي گيره ممنون تا ساعت نه شب فقط دوستام

مهمون بودن که دريا ودلارام وطرلان هم جزئي ازاونا بودن.وقتي دوستام

رفتن به اتاق پرهام رفتم ولباسمو عوض کردم .لباس اوليم يه بلوز وشلوار

اسپرت به رنگ سياه وسفيدبود بلوزم آستين هاي سه ربع داشت وشلوارم

کلوش بود. کرواتي ظريف به يقه ي بلوزم بود که با کت کوتاهي که روي

بلوزم مي خورد هماهنگي داشت.لباس دومم را پوشيدم وبه خودم درآينه

نگاه کردم :کت و دامني مشکي رنگ ،کفشهايي مشکی براق با پاشنه هاي

دوازده سانتي پوشيده بودم. دامنم یه چاک تا بالاي زانو داشت وکفشهام

بندهايي داشت که تا زانوهام بسته ميشدن واين باعث ميشد وقتي راه

ميرفتم برق کفشهاي مشکیم به تيپم جذابيت ببخشه.موهامو آرايشگر

شينيون کرده بود ویه تاج به شکله ليليوم به صورت يک طرفه به موهام آويز

کرده بود. مامانم وارد اتاق شدوگفت: - کجايي آهو همه اومدن چرا نميايي

؟آبرومون رفت - اي واي ساعت چنده ؟من چقدره اينجائم ؟ - یه نیم ساعتی

میشه بدون گفتن کلمه اي ازاتاق خارج شدم .خواستم از پله ها پايين برم

که مادرم گفت:کجا؟ - خب پايين ديگه نه ميخوايي برم حموم ؟ - خودتو

مسخره کن ... صبر کن فيلم بردار ميخواد ازت فيلم بگيره من ميرم پايين تو

بعد بيا


وقتي که از پله ها پايين رفتم همه بلند شدن وشروع به دست زدن کردن

.جلو رفتم وبه همه سلام کردم وخوش آمد گفتم .مامان وعمو هرکسي روبه

ذهنشون رسيده بودرو دعوت کرده بودن من که يه دايي وعمو بيشتر

نداشتم اما مادرم به جاش فاميلهاي خودشو دعوت کرده بود.روي مبل

نشستم روي ميزو نگاه کردم کيک سه طبقه مثلثي شکلی رو ديدم که

عکسم روش بود.به اطرافم نظر انداختم همه بودن جز دکتر پس اصلا جشن

نميخوام فايده نداره ...يکي گفت: - ببخشيد لبخندبزنيد به طرفي که صدا

روشنيدم نگاه کردم .... دٍکی ...ين اينجا چيکار ميکنه اصلا کي اينو دعوت

کرده ؟!چطور عکاس ازآب دراومد؟؟؟ نکنه کار بهنامه ؟آخه ديگه عکاس تو

اين شهر نبود که يک راست رفتن سراغ فرزاد.!!! با لبخندي تصنعي به

دوربين فرزاد نگاه کردم لبام مي خنديداما چشمام ميگفت:کي تو رودعوت

کرده پروووووووووووو؟؟؟؟ یه کم که عکس گرفتم طرلان دستمو گرفت ومنو

به وسط جمع جوونايي که درحال پايکوبي بودن برد. هر کسي واسه

خودش جفتي پيدا کرده بود وميرقصيداما دريا چي ؟فقط اون بود که جفتش

نبود .آخيش خدا رو شکر ازاين يکي خيلي خوشحال شدم .اصلا حالا که اين

طوره الهي که پدرام اصلا نياد تولدم ! بعد ازشام هم وحتي تا آخر تولد هم

دکتر نيومد انگاردرسته ميگن هرچي شب تولدت آرزو کني برآورده ميشه!

زودتر ازهمه ازسر ميز شام بلند شدم وبه سالن رفتم کسي توي سالن

نبوداما هنوز صداي موسيقي توي فضا پخش بود .روي مبل نشستم وبه

هدايا نگاه کردم هرکدومو يه چيز مي ديدم : اين که ربان صورتي داره حتما

يه خرس عروسکيه خوشکل توشه ..اون که روش گل خورده شايد يه لباسه

..اون يکي شايدرمانه ...اون یکی که بزرگه هم حتما یه تاپ شلوارک

آدیداسی ...اونم که...هوووم شاید ... صدايي آشنا تمام خيالمو خط خطی

کرد: - ببخشيد ميشه یه کم ازفکرتونو به من اختصاص بدين ؟ روي مبلي که

نشسته بودم رو نگاه کردم دونفره بود واين بهنام بودکه کنارم نشسته

بود.يه بلوز آبي فيزوزه اي با کت اسپرت سفيد وشلواره لي پوشيده بود .یه

کراوات سفید به صورت شل هم نانداخته بود دور یقش....ای

جوووووووووونم ...مثل هميشه موهاش ازروغن برق ميزد. يک لحظه تمام

کينه ها مو فراموش کردم وخواستم بپرم تو بغلش . خيلي خوشکل شده

بودبميرم برا طرلان چه ميکشه با اين تيپايي که عشقش ميزنه! سرمو به

طرف ديگه کج کردم .ميخواستم ازروي مبل بلندشم که دستمو گرفت: - کجا

؟! دستمو با خشم کشيدم وفوري ازش دور شدم .وقتي از پله ها بالا

ميرفتم شنيدم بهنام بلند گفت: - نامرد آشتي نکني امشب خوابم نمي

بره... به اتاق پرهام رفتم وشماره خونشوگرفتم .چند بار اشغال می زد اما

بالا خره وصل شد .خودش گوشي رو برداشت : - بله؟ - سلام به بي وفا

ترين پسر عمو - اِ سلام آهو تويي خوبي ؟ ببخشيد من .. من اصلا يادم رفت

زنگ بزنم تبريک بگم اتفا قا ميخواستم ساعت هشت زنگ بزنما... پريدم

وسط حرفش: - آها اين بزنما موضوع داره يا آوا اونجاس يا تو بهش زنگ زده

بودي يا اون بهت زنگ زده بود يا ... - اي بابا حالا اگه ولش کنم ميخواد تا

صبح واسم بلغور ببافه ببينم اونجا چه خبره؟ازاقوام چه کسايئن ؟ - نميگم

ميخواستي يبايي همه چيزو ببيني حالا تو علامت سوال بمون! - برو بچه برو

گوشي رو بده بزرگترت - خيلي خب پس خداحافظ - اِ اِ قطغ نکني ها بدبخت

ميشم بذار پول تلفن برا بابام بياد من اينجا آه دربساط ندارم پول قبض بدم -

باشه حالا تبريک بگومی خوام برم زودباش - روتو برم يه ذره خجالت

نميکشه زنگ زده ميگه بهم بگو تولدتولد تولدت مبارک بيا شمعا رو فوت کن

تا... - نميخواد بابا نميخواد آوازبخوني مي دونم مهراد هیدنی زدم زيره خنده

که گلي در زد و واردشدوگفت: - خانم عموتون منتظره شمائن؟ - باشه

باشه بگو اومدم پرهام گفت: - کجا ميايي اي واي همين يکي رو کم داشتم

!!! - کوفت امشب کبکت خروس که هيچ شتر مرغ ميخونه حالا چي شده

خدا ميدونه فعلا خداحافظ - آهو آهو - چيه ؟ - ببين هديه تو دادم بهنام

اما ازالان هم ميگم حيف اون هديه - ديوونه چرا به بهنام ؟ - ميدوني خيلي

دوس داشت باهات آشتي کنه منم که آدم دل رحم خواستم ثواب کنم - اگه

دستم بهت برسه پرهام! گوشي رو گذاشتم وبه سالن رفتم .طرلان با

من گفت: - کجايي خانم اين مهموني برا توئه اما شما که پيدات نيست - من

نباشم خيلي بهتره شما راحت به عشقتون مي رسيد! - دستت دردنکنه

تيکه ميپروني؟ - دروغ ميگم ؟ خواست ازرومبل بلند شه که نشوندمش رو

مبل وگفتم : - بشين باباچقد زود رنجي من شوخي کردم اصلا من الام

بهنام قهر... داشتم حرف ميزدما اما کسي...نه بهتره بگم یه خروس بی محل

حرفمو قطع کرد: - افتخار مي دين چند دقه درخدمتتون باشيم؟ کيان

دستشو به سمت من گرفته بود وتقاضاي رقص مي کرد.نگاهي به طرلان

کردم تا شايد نجاتم بده اما ترلان گفت: - مث اين که من مزاحمم با اجازه من

ميرم آهو جون بعد ميام کنارت کيان منتظر بود اما من گفتم : - ببخشيد آقا

کيان اگه ميشه نرقصيم من همين الان وسط جمع بودم خيلي حالم بد شد -

چشم ..هر چي شما بخوايين اجازه هست کنارتون بشينم؟ - خواهش ميکنم

بفرمايين کيان از ازدواج ودرس وشغل واين چيزا حرف ميزد: - شما ميگين

من فقط درسم برام مهمه يعني تا آخر تحصيلاتتون ازدواج نمي کنيد؟ -

نميدونم چه رشته اي قبول شم برا همين فعلا درس برام مهمه اما ازدواج

هر چي خدا بخواد وتقدير پيش بياد ديگه - مطمئنيد؟ با تعجب نگاهش کردم

وگفتم : - بله خب معلومه مطمئنم - خيلي خب مي بينيم - ببخشيد ولي من

اصلا منظورتون رو متوجه نميشم کيان هنوز جواب نداده بود که بهنام نزديک

شدوگفت: - کيان جان یه کمم جاتو به ما بده همه شب که مث امشب نيس

من نگاهش نميکردم اخم کرده بودم که شنيدم بهنام گفت: - پس ببخشيد

کيان جان نذاشتم به صحبتتون ادامه بديد کيان رفت وبهنام بدون گفتن چيزي

دستمو گرفت ومنو وسط کشيد: - واسه همه رقصيدي تو بغل همه رفتي

جز من پدري ازت درارم خودت کيف کني من که عصباني تلاش مي کردم از

دستش راحت شم يا دستمو مي کشيدم يا پشت به اون مي رقصيدم اما

اون به طرفم مي اومد وچشم غره ام مي رفت.مگه ولم ميکرد دستامو

محکم گرفته بود وهي منو به طرف خودش برمي گردوند.گفت: - حالا آبروي

دوتا مونو با اين نازو عشوه ات ببر ببينم چي گيرت مياد فقط ايش بلندي

گفتم ...... - زهر مار زبونتو بريدن گربه کيش ميکني...؟ خندم گرفته بودگفت:

-آفرين حالا شدي دختر خوب اين صحنه از چشم طرلان دور نموند وديدم با

چشم گريون به باغ رفت. گفتم : - اي واي خراب شد - تازه درست شد -

توخفه رفتم کناره پنجره وطرلانو ديدم ، به یه درخت تکيه داده بود وسرشو

به طرف بالا گرفته بوداما نمي ديدم گريه ميکنه يا نه .بهنام گفت: - چيو نگاه

ميکني ؟تازه آشتي کرده بوديما داشت خوش ميگذشت - من کي گفتم

آشتي کردم ؟ - باز اين ... نذاشتم ادامه بده وگفتم : - ببين امشب يه غلطي

کردي منم به خاطرتو دل شکوندم - آها نکنه اين کيانه اس آره؟ - برو

گمشواعصاب واسم نذاشتي - نميرم آشتي کن قول ميدم کمکت کنم - غلط

کردي دروغ ميگي ؟ - میگم این چندروز کنارم نبودي ازراه به در شدي

اراجيف ازدهنت مي پره بيرون - بهنام اگه الکي قول داده باشي وقبول

نکني چشماتو درميارم مي پزم به خوردت ميدم -اوهوکی... باش قبول - نه

نميشه من به تو اعتماد ندارم قسم بخور - به جون تو باپاي راستم محکم

کوبيدم روي پاي چپش جیغش به هوا رفت .گفتم: - غلط کردي جون منو

قسم خوردي جون کي جز من برا تو ارزش نداره؟ يه قسم ديگه بخور بالاخره

راضيش کردم وبهش گفتم : - حالا برو تو باغ طوري رد ميشي که انگار

طرلانو نديدي بعدم به بهونه ماشينت که ميخوايي اونو جايي ديگه پارک

کني بيرون ميري اما زود برگرد فس فس نکنيا بعدش که داخل باغ شدي

وانمود کن تازه ديديش .ازش علت ناراحتيشو مي پرسي وبعد باهاش گرم

بگير خلاصه از دلش درار - يا جده ننم... اين تنبيهيه دیگه ؟ بدتر ازاين شکنجه

پيدا نکردي؟ خندم گرفته بود گفتم : - برو بعدا بهت توضيح ميدم بروديگه

هلش دادم به طرف درکه گفت: - ببين آهو اين خيلي عصبانيه يه وقت منو

نخوره ؟ از در سالن بيرونش کردم وگفتم : - يکي ميزنم تو سرتا برودیگه به

جمع پيوستم ومنتظر اون دوتا شدم . فکرکردم چقدر منو طرلان بدبختيم که

عاشق دوتا برادر دل سنگ وبي قلب شديم!عاشق ؟؟؟چقدراین کلمه برام

غریبه اس...یعنی انقدر زود تونستم مهر یکیو به دل بگیرم ؟؟؟!چه بلایی بر

سرم اومده بود؟؟به تک تک مهمونا نگاه کردم شايد حالا ديگه اومده باشه

اما اميد الکي بود چون اگه هم مي اومد اول ازهمه کنار دريا مي نشست

اما کسي که کنار دريا نبود دکتر !مامانم ازدور بهم نزديک شد وگفت: - چرا

عين مجسمه نشستي اينجا؟ - خب چيکار کنم ؟ - پاشو برو باهاشون

صحبت کن برو خوش آمد بگو اين همه دختر اينجائن برو دعتشون کن برا

رقص با اکراه بلند شدم وتو سالن قدم زدم .از جلوي مهمونا رد شدم : -

بفرمايين بفرمايين....قربونتون مرسی ....ممنون....مرسي....افتخار

ازماست...لطف دارين ممنون که تشريف آوردين.... اَه يکسره فک زدم تا اين

که رسيدم به مهندس متين .گفت: - خانم شايان فر شمارو تو خونتون کمتر

از تو شرکت ميبينم! یه ابرو بالا انداختم ازاون پسرکشاوگفتم : -اختيار دارين

مهندس اين کم شانسي منه که نميتونم در خدمتتون باشم واقعا عذر می

خوام مهموني شلوغي شده -خواهش ميکنم خانم حالا که اين افتخار

نصيبم شده ميتونم وقتتونو بگيرم ؟ با خودم گفتم حالا بیا وخوبی کن ...کی

گفت به این رو بده؟ ...عجب غلطي کردم اومدم اين طرفا اون شب مهندس

ازم خواستگاري کردو تمام شرايطشو گفت وتاکيد کرد که تا هر وقت بخوام

ميتونم درس بخونم اما درکنار اون در پاريس.مثل اين که مهندس براي به

انجام رسوندن پروژه اش به ايران اومده بود اما موندگار شده بود

.قصدداشت همسر ايراني داشته باشه وبعد به خارج بره.من که نظرم

معلوم بودتا پدرام ازدواج نميکرد به هيچ کدوم از خواستگار ام جواب مثبت

نمي دادم . تصميم گرفتم به مادرم چيزي نگم تا اين قضيه بگذره بره چون

اگه مادرم ميفهميد به دليل شناختي که از مهندس داشت سعي ميکرد منو

راضي کنه. باصداي الهام از افکارم بيرون اومدم: - خاله جون امشب عين

فرشته هاي تو خوابم شدي لبخند زدم : - قربونت برم کمتر به خاله سر

ميزني ؟ - تو باغ بودم داشتم ...هیچی... بقيه حرفشو خورد.گفتم : - الهام

جون چرا حرفتو تمام نکردي خاله ؟ - حرفم تموم شد - تو که هيچ وقت دروغ

گو نبودي ميدوني خدا دروغ گو هارو دوس نداره ؟ - خب اگه عمو بهنام ..

بفهمه ..خاله عمو گفت اگه به کسي بگم گوشامو مي بره زیر لب به بهنام

فهش می دادم ... الهام بیچاره هم ترسيده بود ميگفت از عمو بهنام مي

ترسم. با بدبختي راضيش کردم که هرچي ديده بگه . الهام ديده بود بهنام

داخل باغ يه خورده گشت ميزنه وبعد که طرلانوديده بهش ميگه : - اين اداها

چيه ؟پاشو برو داخل زشته من دارم ميرم ماشينو بزنم تو باغ برگشتم اينجا

نباش -طرلان هم ميگه :من کمي اعصابم ناراحته آروم شه ميرم شما

بفرمايين بهنام هم بدون گفتن حرفي ول کرده رفته .البته جزییات این

موضوع رو بعدا ازخود طرلان فهمیدم. بيچاره طرلان هم بلندبلند گريه کرده .

بعد هم بهنام الهام کوچولو روديده واونو ترسونده بود. ازدست بهنام حسابي

عصباني بودم دلم ميخواست اونو برادر بزرگشو پدرام..رو هم خفه کنم .

الهام کنارم نشسته بود که طرلان داخل سالن شد...چشماش سرخ می

زدگفت: - آهو جون تولدت مبارک عزيزم من کاردارم بايد برگردم - وايستا

ببينم کجا؟چرا حالا؟ خواهرات که اينجائن - نه ديگه من نميتونم بمونم اصرار

نکن خداحافظ هر چی صداش زدم رفت وتوجه نکرد.کمي باالهام رقصيدم

وبعد الهام به کنار پدر و مادرش رفت و من رفتم کنار عمو و مامانم که در حال

صحبت کردن بودن نشستم ، عمو که منو دید به مامانم گفت: -می بینی زن

داداش دخترت امشب از همه سرتره این همون آهو کوچولوئه ، ما شاالله

حالا موقع ازدواجش شده امشب نوزده ساله شده خدا برات نگهش داره

مامانم تائید می کرد و لبخند می زد ، دلارام و دریا به ما نزدیک شدند .دریا به

من گفت : -ایشاالله صد سال عمر کنی آهو خانم تولدتون مبارک با اجازه ما

رفع زحمت کنیم (نخیر عمر زیادیم خوب نیس !!!) برخلاف نظر خودم گفتم :

-چقدر زود.. بمونید با بقیه برگردین خوشحال می شیم از وجودتون فیض

ببریم مامان و عمو هم تعارف کردن. اونا می خواستند جشنو ترک کنن اما

خداحافظی دریا با من فرق داشت ، توی نگاهش چیزی بود که فکر می

کردم با زبونه بی زبونی می گه : نمی تونی پدرامو از من بگیری ، اون

همیشه مال من بوده درست همین بود نگاه پر از سرزنش اما در کلامش این

بود : -آهو جان من باید از طرف پدرام از شما عذر خواهی کنم اون امشب

شیفت کاری داشت ، ساعت دوازده هم یک کارمهم داشت که نتونست بیاد،

تولدتو من به جای اون بهت تبریک می گم لبخندزورکی زدم و گفتم :

-خواهش می کنم زحمت کشیدین کاره دیگه کاریش نمی شه کرد اما با

نگاهم بهش گفتم : - اگه تو زورش نکرده بودی شاید الان اون اینجا بود چه

معلوم تو اونو پی نخود سیاه نفرستاده باشی؟! بعد از دقایقی اونا از جلوی

ما رفتند پی کارشون ، فرزاد که همین طور یا عکس ازم می گرفت یا دنبالم

می اومد بالاخره دوربینشو کنار گذاشته بود ، کنارم اومد و گفت : -آهو خانم

امشب من وقت نکردم بهتون تبریک بگم و افتخار همراهی با شما رو داشته

باشم ... بعدم ساکت شد و..... دستشو به طرفم دراز کرد برای رقصیدن ،

توی دلم صدتا فحش نثار بهنام و این دوستش کردم البته ازقیافه مشنگش

خندم گرفته بود. گفتم : - ولی من خیلی سرم درد می کنه ببخشید اصلاً

نمی تونم تکون بخورم توی دلمم بهش گفتم : -آخیش...حالا حسرت به دل

بمون فقط همینو می خواستم پسره ی پرو..بی شعور حیام خوب چیزیه ها

توجه می نموییین !!!یه کم ناراحت شد اما قبول کرد و رفت دنبال کار خودش

، تا اون موقع تقریباً همه مهمونا ازم خداحافظی کردند و رفتن ، فقط خانواده

شهرام ، فرزاد و بهنام و عمو و مامان بودن که اونم بعد از یک ساعتی عکس

گرفتن با عمو و مامان و یه عکسای تکی خودم ، فرزاد رفت ، من خسته و

کوفته خودمو روی مبل چرمی رها کردم ، مامان و عمو خیلی راضی بودن و

خوشحال اظهارنظر می کردن که مهمونی خوبی بود اما از نظر من بدترین

بود ، نه دکتر بود ، نه طرلان خوشحال بود تازه گریون رفت ، منو بهنامم که

آشتی کرده بودیم و این که مهندس از من خواستگاری کرده بود ، بدتر از این

نمی شد . من به اصرار مامانم هدیه ها رو یکی یکی باز کردم ، هدیه های

زیبایی بود اما من بعد از بازکردن یکی منتظر بعدی بودم تا شاید فرستنده

دکتر باشه اما زهی خیال باطل که تا آخرین هدیه هم باز کردم فرستنده ای

به اسم پسرعمو بزرگم وجود نداشت ، با این که مامانم و عمو برام هدیه

خوبی گرفته بودن ، و بهنام و پرهام هدیه شون که گردنبند طلا بود خیلی

خوشحالم کرد اما هدیه ای که من می خواستم وجود نداشت ، از همه

تشکر کردم و به بهانه ی خستگی به اتاق بهنام رفتم ، همین که نشستم

رو تخت بهنام ظاهر شد ،گفتم: -برو بیرون اصلاً حوصله ندارم - چه غلطابه

کسی نگیا اتاق منه ... - اَه خب این همه اتاق تو این خونه برو تو یکی دیگه

کله مرگت رو بذار - تو برو تو یکی دیگه کله سگت رو بذار - خاک تو سرمن

که با تو آشتی کردم - خب بایدم آشتی می کردی تمام حساب بانکیمو به تو

شاباش دادم بعد آشتی نمی کردی دیگه خودت می دونی چی می شد -

گمشو بهنام حوصله ندارم - چی شده آبجی خوشکله من اخمو شدی ؟ -

بهنام خواهش می کنم - نچ تا اومدم جوابشو بدم زدم زیر گریه ، دیگه طاقت

نداشتم با بهنام کل کل کنم ، از دست دکتر و کار خوبش به اندازه کافی دلم

گرفته بود ، این بهنام هم هی گیر داده بود به من ، روی تخت افتاده بودم و

گریه می کردم . موهامو نوازش میکرد ، سرمو بالا آوردم وبهنامو نگاه کردم ،

چیزی نمی گفت اما با سکوتش آرومم کرد با بغض و گریه گفتم : - بهنام ،

بهنام تو رو خدا کمکم کم دیوونه شدم.... -آهو - هان ؟ - جون بهنام چی می

خواستی بگی ؟ به خدا بیرون نمی رم تا همه چیزو بگی – اشکهامو پاک

کردم و گفتم : اصلاً تو براچی این ، دیوونه رو چی بود اسمش فرزاد رو

آوردی اینجا ؟ - خب خودت دیدی که عکاس بود - اِ؟مگه من گفتم بقال

بود؟؟؟من می گم این همه عکاس تو این شهر ریختن تو یه راست رفتی

سراغ دوستت اونم جوونش اونم کسی که من می شناختمش آخه غیرتت

کجاس اگه بلایی سره عکسهام بیاره چی ؟ اگه برا خودش کپی کنه چی ؟

اگه صدتا دیگه به دوستا و فک و فامیل بده چی ؟ - غلط کرده تمام خونه

زندگیش دست منه ، تمام فوت و فن خونه شو می دونم نمی ذارم نشونی

از تو باقی بمونه منو دست کم گرفتی دیگه – نه اتفاقاً دیدم چقد قشنگ

اونشب زدی تو ذوقم احمق ، منه خر دلم برات تنگ شده بود –ببین همین

دیگه من بهت گفتم این کارا رو نکن جلوی اون دوستام برا اینه که از شیرین

زبونی تو عاشق سینه چاک نشن که ....ببین حالا که تنهاییم می خوای بیا

جبران اونشبو بکنیم هان؟منم دلم براتنگ شده !!! به طرفم اومد که زود

خودموکنارکشیدم – گمشوبهنام منظورت ازحرف قبلیت چی بود ؟ درست

حرف بزن بفهمم چی می گی ؟ -هیچی دیگه گفتم که دل تنگیهامونو برطرف

کنیم -بهنام خفه شو -هرچی تو بگی! -خیلی خب نمی گی ؟!... به حالت

قهر رومو اونطرف کردم وخواستم ازاتاق بیرون برم که بازومو کشید: -خیلی

خب بابا می گم ..قهر نکن منتظر نگاش کردم گفت: - باور کن وقتی اون

حرفارو زد فقط دلم می خواست گردنشو بشکنم پسره ی ...... آشغال اٍ وا

چرا فهش میده بدبختو؟؟؟صبرم تموم شد و گفتم : - چرا امشب منو تو

اينجوري با هم حرف ميزنيم؟ - هیچی بابا این فرزاده ازت خوشش اومده ، یه

ساعت پیش به من می گفت به آهو خانم بگو اگه راضی باشه بیایم

خواستگاری ، می خواستم بی خیال رفیق شموبزنم دهن و فکشو پایین

بیارما خندیدم: - حالا چرا تو عصبانی شدی ، خواستگاری من اومده تو جوش

آوردی ؟ بهنام خشمگین نگاهم کرد و گفت : - دستم درد نکنه می خوایی

زنش شی ؟ با شیطنت گفتم : -خب آره ، مگه اون پسر بدیه ، تازه کار هم

داره ، خوشکل هم هست -اون خوشکله ؟؟؟اگه اون خوشکله پس

ویلیام لٍوی ام ... -حالا ببین اگه زنش نشدم! - غلط کردی ، زن هر کسی

بشی زن این لات از خدا بی خبر نمی شی مگه از رو نعشم رد شی حسابی

شیطنتم گل کرده بودخندیدم وگفتم : - خیلی خب بابا شوخی کردم

بهش بگو آهو نامزد منه - من غلط کردم اگه نامزدم تو باشی اخم کردمو

لبامو رو بهش غنچه : – بهی !جدی جدی اگه زنت بشم دوسم نداری

نگاهی بهم کرد که داشتم با التماس نگاهش می کردم.... -آخه فدات بشم

مگه همیشه نمی گی منو توخواهر برادریم چرا مفت زر می زنی ؟ -خب

خواستم بدونم دوسم داری یانه ؟ بهنام خندید وبادوانگشتش نوک دماغمو

فشارداد. وقتی دیدم جواب نمی ده گفتم : - نه اون جوری عشق خواهر


برادری ما از بین می ره تازه منو توتا حدي به هم محرميم.عشقمون همین

جوری پاک بهتره ، من سراغ زندگی خودم و تو سراغ معشوق خودت ...اون

منتظرته - نکنه گلرخو می گی ؟؟اکی اکی منم دوسش دارم ...فقط یه چند

وقت باید صبر کنه ...فعلا دست وبالم تنگه کار گیرم بیاد میرم خواستگاریش !

ازخنده ریسه رفته بودم گفتم : -یه دقه زبون به دهن بگیر منم حرف بزنم

...واااااااای بِهی یعنی تا حالا نفهمیدی قلب کسی داره واست توپ توپ

زنه اونم عشقولانه ، نمی دونی منتظره یه نگاه پر محبت توئه ، نمی دونی

بهنام بگو نمی دونی ؟ -والله چیزی که دور وبر ما زیاده قلب منتها توپ توپ

زدنشونو دیگه نمی تونم تشخیص بدم -یه کم جدی باش بهنام ... -چی رو

نمی دونم ، چرا شاعر شدی ؟ تمام جریان طرلانو براش از اول تا آخر تعریف

کردم و در آخر اضافه کردم : -من الکی که تو رو بیرون نفرستادم می

خواستم طرلان خوشحال بشه که توی احمق خراب ترش کردی بهنام که تا

حالا ساکت گوش می داد : بنا کرد به خندیدن ، حالا نخند ، کی بخند و میون

خنده هاش اضافه می کرد : -مگه طرلانم قلب داره ، آخه کی باور می کنه

دختر قرتی سوسوله خاله شمسی کسی رو دوس داره ؟ اونم کی؟ منی

که همیشه مسخرش می کردم ...آییییییی خدا... – بس کن بهنام ، اون

خیلی تو رو دوس داره باور کن ، اون اصلاً دل سنگ نیس ، طرلان اونی نیس

که تو فکر می کنی ، به نظر من دختر ساده و مهربونیه اما بهنام مرغش یه

پا داشت انگار واقعاً از ترلان متنفر بود ، هر چی حرف می زدم بدتر عصبانی

می شد و نمی خواست بشنوه ، آخر کار بلند شد رفت کنار در و در حال باز

کردن اون گفت : -بگیر بخواب همین جا ، بلکه حالت خوب شه انقدر دَری

وَری تحویلم ندی – به جهنم انقد بشین تا بیان دختره رو ببرن ، هم زندگیه

خودتو خراب می کنی هم اونو بدبخت ، پسر هیچ وقت نباید ناز بده اینو یادت

باشه حالا تو هر جوری می خوایی رفتار کن ، من باید بهت می گفتم که

گفتم تو هم بشین تا یا اون خودکشی کنه تا دچار یه قلدر بشه تا بدبختش

کنه ، حالا ناز بده! من که می دونم دوسش داری می خوایی ناز بدی ناز بده

بهنام فقط پوزخند زد و رفت بیرون نمی دونستم دوستش داره یا نه اما این

حرفا رو زدم شاید اخلاقش رو عوض کنه و دل طرلانو خون نکنه . با مشت

کوبیدم روی تخت و بلند گفتم : -اَه عجب شب مزخرفی بود صدای باز شدن

در اتاقو شنیدم و همزمان مادرمو دیدم که سرشو داخل اتاق کرد و گفت : -

چرا تو نمی خوابی ؟ عموت خوابه ولی صدای تو بهنام تا اون طرف

ساختمون می ره ، شهرام اینا رفتن الهام هم گفت که من ازت به جای اون

خداحافظی کنم ، دخترک مهربون خیلی دوسِت داره - مامان جون حالا شما

نمي ذاری بخوابما به اندازه کافی اعصابم بهم ریخته اس اگه میشه برید

بیرون تا بخوابم – خیلی خب من فردا صبح زود می رم توهم هر وقت بیدار

شدی حتماً برو خونه ، خیلی کار داری ، دو روز دیگه درس و مشقت شروع

می شه ولی تو هنوز بی خیالی –چشم شما بفرمایین مامانم رفت و من

روی تخت دراز کشیدم و هنوز چشمام نیمه باز و بسته بود خواب منو در

برگرفت .فصل پنجم ساعت هفت و نیم بود که از خواب بیدار شدم ، خوش

بختانه بهنام هنوز بیدار نشده بود تا بخواد اتاق رو از چنگم بیرون بیاره یا پرتم

کنه بیرون ، از اتاق بیرون رفتم و بعد از شستن دست و صورتم و عوض

کردن لباسام به آشپزخونه رفتم که با گلی مواجه شدم ، سلام کردم که بعد

از جوابم گفت : -خانوم خیلی زود از خواب بیدار شدین راستش من اصلاً

صبحونه حاضر نکردم آخه آقا همیشه ساعته نه بیدار می شن - عیبی نداره

گلی خانم ، یه لیوان آب میوه هم باشه کافیه صبحونه نمی خوام –این حرفا

چیه خانوم اگه آقا بفهمه سرموبیخ تا بیخ می بره مگه میشه شما گرسنه

برین خونه گلی یه لیوان آب پرتقال داد دستم وخودش برام صبحانه آماده

کرد . انتهای آب میوه رو می خورم که صدای بسته شدن در ورودی سالن رو

شنیدم ، گلی با تعجب بیرون رفت و چند دقیقه ای گذشت که صدای آشنایی

شنیدم ، در حالی که می خواستم حدس بزنم صدا صدای چه کیه لیوان توی

دستمو رو کابینت ها گذاشتم که صدای مردانه رو دوباره شنیدم : - آهو خانم

اینجاس ؟ قلبم ورزش می کرد همچین بوکس می زد قفسه سینم که

نفسم بالانمی اومد ، فکر می کردم هر لحظه ممکنه از سینم بیرون بپره ،

درست همزمان با سلام دکتر من با شنیدن صدای دکتر هول شدم . چون رو

به کابینت ها و پشت به دکتر بودم در حال چرخش به سمت دکتر دستمو که

رو کابینت ها بود رو با شدت چرخوندم چون واقعاً می لرزیدم دست خودم

نبود و این بود که دستم با لیوان روی کابینت برخورد کرد و لیوان روی

سرامیک ها افتاد و ترق ... تورق .... شکست . بدون سلام کردن به دکتر

سریع تکه های شکسته لیوان رو جمع کردم که رنگ قرمز خون روی دستام

ظاهر شد ، از دیدن خون جاری روی انگشتام جیغ زدم گلی که صدای جیغمو

شنیده بود دوید به طرف من و با ناراحتی گفت : -وای خانم جان ، چه بلایی

سر خودتون آوردید ؟ من که حسابی ترسیده بوده و از هول شدن خودم در

برابر دکتر عصبانی بودم فقط آروم و بی صدا اشک می ریختم ، دکتر که تا

اون لحظه فقط ما رو نظاره می کرد ، جلو اومد و گفت : - محکم دستتو روی

زخم فشار بده تا خونش بند بیاد ، این جوری که تمام خونت میره ، محکم

دستتو فشار بده -به گلی گفتم : گلی خانم یه چسب زخم برام می یاری ؟

- گلی گفت : نه خانم جان این زخم دست شما کارش از چسب و دستمال

گذشته ، من فکر می کنم باید بخیه کنید - آخ آخ ... نه بابا شلوغش می کنی

گلی جان ... دکتر نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت : -حق با گلیه اینجوری که

این خون ریزی داره بعید می دونم بخیه لازم نداشته باشه ، من توی اتاقم

هستم شما با کمک گلی آروم دستتو با آب شست و شو بده و بعد بیا توی

اتاقم پانسمان دارم ببندمش بعد هم بدون هیچ حرف دیگه ای از آشپزخونه

بیرون رفت ، من که تا اون لحظه فقط دکترو نگاه می کردم با صدای گلی به

دنیای خودم برگشتم و رفتم تا لااقل به بهونه دستم پیش دکتر باشم شاید

جبران نبودن شبش بشه !!! پشت در اتاق دکتر ایستادم و در زدم با گفتن ،

بفرمایید ، دکتر به داخل اتاق رفتم ، اتاقی بزرگ که سرتاسر پارکت قهوه ای

کف اتاقو پوشیده بود و تختی یک نفره با تاجی بلند و سلطنتی که کنار اتاق

بود . تمام اتاق و پرده ها و پارکت ها ، روی تختی و تاج تخت هم طلایی قهوه

ای بود ، اتاق زیبا و هم چنین ست رنگی داشت که با وسایل شیک و زیبا

تزیین شده بود از نظر من یک سوئیت کاملاً مستقلی برای دکتر داشت

مخصوصاً که هم تراس داشت و هم حمام و دستشویی مستقل ، خلاصه

بگم که با همه اتاقای خانه عمو فرق می کرد یعنی خیلی زیباتر بود . نگاهی

به دکتر کردم که در حال باز کردن کیف سامسونتش بود و گفتم : - ببخشید

مزاحم شدم - بشین اِ وا...چه بی ادب ...لااقل جواب حرفمویه لبخند می

دادی می مردی؟؟؟ بااخم گفتم : حالا مطمئنید بخیه می خواد ؟ -نمی دونم

باید ببینم وا!!!این که دو دقیقه قبل صداشو کلفت کرده بودمی گفت :بعید

می دونم بخیه نخواد!!! رفتم نزدیکش لب تخت نشستم و دستمو جلو گرفتم

، دستمو آرام گرفت و شروع به دیدن و بازرسی کرد ، از نظر خودم اصلاً این

زخم خیلی کوچیک بود . خنده دارد بود که بخوام برای مداواش پیش دکتر

برم اما خب قلب خودم که مداوا می خواست . نمیخواست ؟!؟؟؟؟من سرمو

برخلاف دستم گرفته بودم تا خون رو نبینم اما یکدفعه با سوزشی که کف

دستم وارد شد دردی به جونم انداخت که ناخودآگاه صدای جیغم به هوا

رفت ، برگشتم و دستمو نگاه کردم دیدم بعله ...یه محلول معلوم نبود چی

بود ریخته رو این زخم بدبخت ما!!! دکتر خیلی جدی گفت : -تحمل کن زخم

شمسیر که نیس با این حرفش دلم می سوخت دیگه سوزش دستم رو

حس نمی کردم ، دلم می خواست بدونم اگه جای من دریا هم بود همینو

می گفت یا نازو عشوه هاشو می خریدوازسروکولش بالا می رفت؟! چند

دقیقه ای گذشت و بعد دستمو که باند پیچی شده بود رو ول کرد و گفت :

مطالب مشابه :

رمان روز های بی کسی 3

رمان روز های بی کسی 3 - میخوای رمان بخونی؟ رمان روز های بی رنگی و بلند و باریک زیاد




رمان روز های بی کسی پایانی

رمان روز های بی کسی سرمو کج کردم که به بچه بگم هر رنگی دوست داره انتخاب کنه یهو




رمان روز های بی کسی 8

رمــــان ♥ - رمان روز های بی کسی 8 - میخوای رمان بخونی؟ یه مایع رنگی داره روصورتم می ریزه




تاوان بوسه های تو 13

روتختی شیری رنگی از نایلون بیرون کشیدم و روی تخت مرتبش کردم سرم و بین رمان روز های




رمان گیسو قسمت بیبست و هفتم

رمان های زیبا و نیمکت رنگی. توی همین چند روز یعنی عید با اطلاع قبلی به اتفاق




رمان ابی به رنگ احساس من - قسمت آخر

رمان های موجود در و بادکنک های رنگی به شکل و کم خوابی های این مدت ولی یه روز اریا با




پست دهم رمان ازدواج به سبک کنکوری

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های شکوفه های ریز سفید رنگی تزیین




برچسب :