رمان عشقم را نادیده نگیر(27)

سه هفته ای از اومدنم به خونه ی بابا گذشته بود و حالا بقیه فهمیده بودن با ارسلان بحثم شده...مامان که همش با نصیحت بهم غر می زد برگردم سر خونه زندگیم ولی بابا پشتم بود...نمی دونم برای عذاب وجدانش بود یا هر چی! به هر حال بابا بود که نمیزاشت غرغرای مامان جایی پیش بره...توی این چند هفته ارسلان همونجوری که گفت تقریبا  هر روز میومد اینجا و منم تنها کاری که می کردم خودم و توی اتاق حبس می کردم و گوش می دادم به حرفایی که یا التماس بود و یا داد و بیداد و سعی می کردم هیچکدومشون ته دلم رو نلرزونه! نه حداقل برای منی که بیشتر از هر وقتی زخم دیده بودم! نمی دونم مامان به بقیه ی فامیل چی گفته بود  که هیچکدوم اعتراضی برای دیدن نوه ی امیر صدر نکرده بودن!! به هر حال این برای خودم هم بهتر بود...با صدای نق نق دختر کوچولوم با خنده روش خم شدم و گفتم:

- بیدار شدی تنبل خانوم؟

قبل از اینکه طبق معمول شروع کنه به گریه کردن، توی بغلم گرفتمش و از اتاق زدم بیرون...بابا که داشت داشت روزنامه میخوند تا چشمش بهمون افتاد با خنده گفت:

- به به آوا خانوم خوش خواب! بیا اینجا ببینم پدر سوخته.

با خنده آوا رو به بابا سپردم و خودم  به طرف آشپزخونه حرکت کردم..نگاهم رو به ساعت که 6:30 عصر نشون می داد دوختم و رو به مامان که سبزی پاک می کردگفتم:

- سروناز کی میاد؟

- اون بیچاره تا ساعت هفت کلاسه...این مدرسه ها هم که دانش آموزو تا شب میکشونن مدرسه که حالا نمیدونم چیو میخوان ثابت کنن!

لبخند کوچیکی زدم و بی حرف کمکش کردم سبزی ها رو پاک کنه...

- سارینا مادر فکر نمی کنی دعواتون خیلی طولانی شده؟ درست نیست دختر اینجوری خونه زندگیشو ول کنه! مخصوصا تو که حالا بچه دار هم شدی

بدون اینکه نگاهش کنم جدی گفتم:

- منظورت چیه مامان؟

- لااقل یکم به فکر اون بیچاره باش که هر روز باید پاشه بیاد اینجا ناز خانومو بکشه!

عصبی گفتم:

- مجبورش نکردن بیاد! منم ناز نکردم که احتیاجی به نازکش داشته باشم...اگه هم که سربارتونم بگین تا بیش تر از این مزاحمتون نشم!

با اخم و جدیت گفت:

- یه بار دیگه این حرفو بزنی یادم میره کسیه به اسم سارینا دخترمه! من فقط خوبیتو می خوام چرا نمی فهمی؟

با لحن آرومتری گفتم:

- مامان جان بیخیال من شو لطفا اون قدر بچه نیستم که نفهمم دارم چیکار می کنم.

گونه اش رو بوسیدم و در حالی که از جام بلند می شدم گفتم:

- شما هم انقدر حرص منو نخور

با بلند شدن صدای  آیفون نگاهی به مامان انداختم که گفت:

- سرونازه!

- من درو باز می کنم

درو که باز کردم صدای غرغرای سروناز بلند شد:

- ای الهی گور به گور شن که دخترای مردمو تا این وقت شب میکشونن اون شکنجه گاه...سگم بود تا الان دیگه جون داده بود! واای مامان

منو که دید خودشو انداخت روم و گفت:

- منو ببر توی اتاقم

چشمامو با تعجب گرد کردم و گفتم:

- امر دیگه ای نیست؟!

- آره...خواهر زادمم بیار پیشم من بدون اون خوابم نمیبره!

با حرص هلش دادم و در حالی که دور می شدم گفتم:

-مگه بچه ی من عروسک خرسی توئه؟

خواست چیزی بگه که صدای بابا بلند شد:

- سارینا بیا ببین دخترت چیکار کرد...بوش کشت منو!

با خنده به طرفش رفتم و در حالی که آوا رو ازش می گرفتم گفتم:

- دخترم تا ســرونازو دید خرابکاری کرد!

و بدون توجه به نگاه حرصی سروناز به طرف اتاقم رفتم...داشتم با خودم کلنجار می رفتم که سروناز با یه جفد دستکش پلاستیکی داخل شد..نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

- حیف که این فنقلیو دوست دارم وگرنه می مردم هم کاری برای توئه بی لیاقت نمی کردم!

 با قدردانی نگاهش کردم که گفت:

- خب دیگه اینارو بگیر... یه بارم تو پوشکشو عوض کن

طلبکار نگاهش کردم و گفتم:

- ببینم دفعه های قبل عمه ی من بود کلی چس و فس میومد که پیف پیف بو میده..من به گــور ننم خندیدم به این دست بزنم؟!...لازم نکرده برو کنار ببینم!

و خودم شروع کردم به عوض کردن پوشکش... بعد از اینکه لباس هاشو تنش کردم پوشک قبلیش رو توی بغل سروناز انداختم و گفتم:

- اینو ببر بنداز یه جایی خودتم گورتو گم کن میخوام استراحت کنم!

دهن کجی ای کردو خواست از اتاق خارج شه که صدای آیفون دوباره بلند شد.سریع گرفتم:

-این دیگه کیه؟

با لحن حرصی و بامزه ای گفت:

- شوهر عــاشق و دلخسته ی من!برم ببینم عشقم چی میگه

و از اتاق خارج شد...پووفی کشیدم و زیر لب بد و بیراهی نثارش کردم...

با شنیدن صدای ظریف و آشنایی ناخوداگاه گوشام تیز شد و به سمت در کشیده شدم...با دیدن عسل توی اون وضعیت ،بهت زده به کبودی هایی که هرچند با آرایش پوشونده شده بود اما هنوزم دیده میشد خیره شدم! دهنم که باز شده بود صدایی ازش خارج شه خودبخود بسته شد و توی سکوت به عسلی که حالا با لبخند دردناک و خسته ای نگاهم می کرد خیره شدم...

صدای بابا که بلند شد باعث شد به خودم بیام و اخمی ناخواسته صورتمو بپوشونه

بابا:- سلام دخترم چرا دم در وایستادی؟ بیا تو سارینا هم همینجاست!

نیمچه لبخندی زد و در مقابل نگاه های کنجکاوی که روش بود با صدای لرزونی گفت:

- مرسی دایی...اومدم با سارینا حرف بزنم!

با لحنی که سعی می کردم خصومتی توش نباشه گفتم:

- من الان خیلی خسته ام اگه میشه بزارش برای بعد

خواستم وارد اتاقم شم که صدای پر بغض و عصبانیش باعث شد سرجام وایستم:

- بعدی وجود نداره دختر دایی! اگه هنورم دوستیمون حرمتی داره وایستا و به حرفام گوش کن

پوزخندی زدم...خواستم بگم حرمتا رو خودت شکستی دوست عزیز! اصلا کدوم دوستی؟ همونی که دم از حرمت می زنه و خودش پشت پا میزنه به این دوستی و خیانت میکنه به بهترین دوستش؟ اینه رسم دوستی؟؟

حرف هام در حد همون فکر موند و ناچارا گفتم:

- بیا توی اتاق اونجا حرف می زنیم!

آوا رو به سروناز دادم و خودم وارد اتاق شدم...با اخمی که نشون از بی میلیم بود گفتم:

- خب؟

عینک آفتابیش رو که از روی چشماش برداشت یه لحظه کپ کردم...اون دایره ی کبود شده ی دور چشمش زیادی به چشم میومد و من با خودم فکر کردم کار کی می تونه باشه؟...یه لحظه دلم براش سوخت

- تعجب کردی مگه نه؟ یا شایدم با این قیافه زیادی رقت انگیز بنظر میام دختر دایی؟؟

- دختر عمه ای که من میشناسم اونقدر دورو و زرنگه که تنها چیزی که بنظر نمیاد همون رقت انگیزه! هر چند الان با این وضعی که تو پیدا کردی بایدم دل آدم بحالت بسوزه...حالا کار کدوم بنده خدایی بود؟

با صدای لرزونش گفت:

- من نیومدم اینجا تا نیش و کنایه هات رو بشنوم...من...من فقط اومدم بخاطر...

با بغضی که نمی تونست پنهانش کنه لب زد:

- بد کردم!

با خنده ی هیستیریکی گفتم:

- جـدی؟؟ بعد میشه بپرسم کی به این نتیجه رسیدی؟ بعد از این که زندگی دیگرونو خراب کردی؟ به چه قیمتی ها؟ به قیمت اینکه خوش و خرم با ارسلان جونت زندگی کنی؟ یا به قیمت این که ازش حامله شدی؟؟

صدام داشت تحلیل می رفت.. با صدای بغض داری گفتم:

- چرا اومدی؟ مگه زهرتو نریختی؟؟ ببین...ببین منو با این بچه آواره کردی! برو خوشحالی کن! برو همه جا جار بزن سارینای بی عرضه نتونست شوهر خیانتکارشو نگه داره!! برو...اما هردوتاتون اینو بدونید اونقدر از این بلا هایی که سرم اومده درس گرفتم که بتونم خودم زندگیمو از نو بسازم... ولی نه روی خرابه ی زندگی دیگران!

اشک هایی رو که روی گونه اش جاری شده بود با دست پس زد و با عجز گفت:

- حالیم نبود...فکر می کردم بهش که برسم همه چی تموم میشه! من میشم خوشبخت ترین زن دنیا! بخدا که به هردوتون بد کردم

عصبی بهش خیره شدم و بغضی رو که مثل سیب  توی گلوم گیر کرده بود قورت دادم

- قبل از این که پامو اینجا بزارم یه بار بهش زنگ زدم...نمی دونم چرا ولی حسی وادارم می کرد بفهمم زندگیتون چجوریه! اولش منو نشناخت ولی بعد که فهمید منم سرد شد... حسادت کردم...به تو! به زندگیت! به ارسلانی که حالا جوری رفتار می کرد که انگار منو نمی شناسه! نمی دونم چی شد که از زبونم بیرون اومد و گفتم هنوزم دوستش دارم و دارم طلاق می گیرم! گفتم منتظرش می مونم و اونقدر خر بودم که به فکرم نرسید شاید ارسلان دیگه حتی گوشه ی ذهنش هم اسم من خطور نمی کنه! وقتی حرفامو شنید عصبی شد... هر چی از دهنش دراومد بهم گفت..گفت که از زندگیش راضیه و زنشو دوست داره! گفت و فکر نکرد با این حرفاش من بیش تر از همیشه توی آتیش حسادتی که خودم درست کرده بودم می سوزم!! تهدیدش کردم و گفتم بر می گردم...گفتم از شوهرم جدا میشم و بر می گردم ایران...گفتم کاری می کنم که زندگی هردوتون بهتون زهر شه! روی حرفم بودم ولی اون هیچکدوم از حرفامو جدی نگرفت و قطع کرد!! شاید حرفام رو باور نمی کرد...حتی به ذهنش هم نمی رسید همچین کاری کنم ولی من اونقدر عصبی بودم که هر جور شده بود برگشتم!!

نفسش رو با بغض بیرون و حرصی توی چشمای اشکیم خیره شد:

- با اولین پرواز برگشتم ایران...رفتم سراغش..تهدیدش کردم! اونموقع تازه از شوهرم جدا شده بودم و حامله بودم...اونجا هم طلاق چیزی نبود که نشه باهاش کنار اومد بخاطر همین هم رایان راحت قبول کرد و حضانتشو داد بهم!

از همین موضوع سو استفاده کردم و بهش گفتم ازت جدا شه وگرنه کاری می کنم که زندگیتون به بدترین نحو از هم بپاشه!!

اونقدر از حرفام عصبی شده بود که هر چی لایقم نبود بارم کرد و مثل یه تیکه آشغال از محل کارش پرتم کرد بیرون! از اون روز به بعد زنگ زدنام شروع شد...من شدم اون آدمی که هرکار می کرد! به قیمت به دست آوردن ارسلان و از همه مهمتر غروری که همون شوهرت خوردش کرد...اوایل حرفام رو جدی نمی گرفت و این بیش تر مصمم می کرد...اونقدر زنگ زدم که آخرش با داد و بیداد قبول کرد منو ببینه منم باهاش یه جا قرار گذاشتم.. وقتی منو دید تازه زخم دلش باز شد و چیزایی بارم کرد که من تا بحال توی عمر هم نشنیده بودم چه برسه به اینکه کسی بهم نسبتشون بده! سارینا من هر جایی ام؟؟ من با چند نفر خوابیده بودم که خودم هم نمیدونستم پدر بچم کیه؟؟ انقدر کثیف شدم؟! شوهرت اون روز منو خورد کرد... پا گذاشت روی هر تیکه از وجودم و حتی فکر هم نکرد با این حرف هاش جری ترم می کنه!!

با چشمای سبزی که از زور اشک برق می زد نالید:

 

- من خیلی بهت بد کردم...خیلی! من حتی آزارم به یه مورچه هم نرسیده بود چه برسه به اینکه بخوام زندگی بهترین دوستمو خراب کنم! هیچی حالیم نبود...تنها چیزی که توی ذهنم می چرخید انتقـام بود و بس!!

جلوی پام زانو زد و با هق هق گفت:

- این شد وضعم...می بینی قیافمو؟؟ دست گل شوهرتو می بینی؟ منی که حتی بابا هم بهم نازک تر از گل نگفته بود میبینی به چه روزی افتادم؟؟ حـقم بود؟ که بیاد و با مشت و لگد بیفته به جونم؟؟ بخدا که حقم نبود!!

یه جای سالم تو بدنم نمونده...تو هم اگه می خوای بیا بزن...بزن و خودتو خالی کن!

با داد و عجز گفت:

- بیـا بزن دیگه منتظر چی هستی؟!

بدون اینکه جلوی اشکایی که از صورتم پایین میومدن رو بگیرم بهش خیره شدم...عسل رو تا بحال اینقدر حقیر شده ندیده بودم...دستم رو روی شونه اش گذاشتم و آروم گفتم:

- بلند شو...این عسل و نمی شناسم!...بلند شو و برو! با اینکه فراموش نمی کنم اما سعی می کنم ببخشمت!! فقط برو...

با هق هق کیفش رو از روی زمین برداشت و بدون اینکه عینک آفتابیش رو برداره از اتاق زد بیرون...همین که در بسته شد روی زمین نشستم و از ته دلم زار زدم...خوشحال بودم یا ناراحت؟ از اینکه فهمیده بودم شوهرم خیانت نکرده خوشحال بودم یا ناراحت از تنها دوست صمیمیم؟؟

میون گریه لبخند محوی روی لبم نشست...خیانت نکرده بود! خدایا خیانت نکرده بود!! می شنوی؟؟ با تموم جونی که گرفته بودم از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون... بدون اینکه نگاهی به قیافه های نگران مامان و بابا بندازم،آوا رو از بغل سروناز بیرون آوردم و به خودم فشردمش! دخترم قول می دم دفعه ی بعد که اومد همه چی درست شه!! قول میدم...

نگاهی به قیافه ی گیج و متعجبش انداختم و آروم بوسه ای به سر تقریبا بی موش زدم....

 

 


مطالب مشابه :


رمان عشقم را نادیده نگیر(11)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر(11) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)

رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2) كار نادرست ديگران را ناچيز شماريد دانلود رمان




رمان عشقم را نادیده نگیر 16

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر 16 رمان عشقم را نادیده نگیر 16 دانلود رمان عاشقانه




رمان عشقم را نادیده نگیر(27)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر(27) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(6) و كار نادرست ديگران را ناچيز شماريد، مي دانلود رمان




رمان عشقم را نادیده نگیر(25)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر(25) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عشقم را نادیده نگیر(14)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر(14) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(8) و كار نادرست ديگران را ناچيز شماريد، مي دانلود رمان




رمان عشـــقم را نــادیــده نگیـــر(1)

رمان عشـــقم را نــادیــده نگیـــر(1) رمان عشـــقم را نــادیــده نگیـــر(1) تاريخ :




برچسب :