رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)

با دیدن اون همه دستگاهی که به بابا وصل بود کپ کردم.
دیگه حتی گریه هم نمیکردم و فقط به چشمهای بسته اش خیره شده بودم.
باورم نمی شد مردی که روبروی منه پدرم باشه!! پدر مغرور و سرحال من خیلی با این کسی که اینجا خوابیده بود فرق میکرد.
با پا هایی لرزان به طرفش رفتم.
چهره اش خیلی شکسته تر بنظر میرسید.
با نوک انگشتهام موهایی که روی پیشونی اش بودند رو عقب بردم و صدایی لرزان گفتم:
- بابا توروخدا بیدار شو! بخدا هر کاری رو که بخوای انجام میدم . اصلا ... اصلا ... میرم به عمو میگم پشیمون شدم و....
دیگه نتونستم ادامه بدم و شروع کردم به گریه کردن.
اشکهام بی محابا از روی گونه هام سر میخوردند و موهای بابا رو خیس میکردند.
...- دخترم منمو ببخش دیگه نمی خوام هیچ غمی داشته باشی و اون چشمهای قشنگتو بخاطر من خیس کنی.
با بهت به بابا خیره شدم . چشمهاش باز بود و داشت با نگاه شرمنده اش منو اتیش میزد. با وجود کاری که نکرده بود ازم معذرت خواهی میکرد. با خجالت سرمو انداختم پایین و با بغض گفتم:
- شما که کاری نکردی بابا. دیگه نمیزارم هیچی ناراحتتون کنه . هر کاری رو که بخواهین انجام میدم ! هر کاری!!
بدون اینکه فرصت جواب دادنو بهش بدم , سریع یک ماچ گنده از گونه هاش گرفتم و از اتاق خارج شدم.


بند های کفشمو به سختی باز کردم و هر کدوم رو به یک سمتی پرتاب کردم.
داشتم میترکیدم.
در رو سریع باز کردم و داد زدم:آهای دارم می ترکم !!! یکی به دادم برسه!!
با حالت دو به طرف دستشویی دویدم . نمی دونم چطوری این سه ساعتو تحمل کردم!! بعد از چند دقیقه دست و صورتم رو شستم و وارد هال شدم . به محض اینکه سروناز رو دیدم گفتم:
-مرتیکه احمق!! بهش میگم میخوام برم دستشویی, میگه:
بعد با صدای کلفتی ادای استادم رو در اوردم :
- خانوم صدرایی اگه میخواهین برین دستشویی وسیله هاتون رو جمه کنین و از کلاس خارج شین!! کلاس من جای این مسخره بازی ها نیست!!
آخه من نمیدونم از کی تا حالا مضتراح رفتن هم شده مسخره بازی؟؟؟!!
وارد آشپز خونه شدم و با صدای بلندی داد زدم:
-باباییییی کجایی دلم برات تنگولیده!!!
هر چی صبر کردم صدایی نشنیدم به همین خاطر هم به طرف هال رفتم ولی با دیدن صحنه ی روبه روم تا بناگوش سرخ شدم!
عمو و زن عمو و مامان و بابا و سروناز و از همه مهم تر ارسلان داشتند از خنده ریسه می رفتند.
یعنی دیگه ضایع تر از من هیچکس پیدا نشده !!ای خدا این هم شانسیه که دارم؟؟
سرمو انداختم پایین و با صدای ارومی گفتم:
- ببخشید من اصلا نمی دونستم شما اینجایین.
به بابا نگاه کردم. برای اولین بار خنده مهمون لبهاش شده بود . ولی با این وضعی که پیش اومده بود این موضوع رو به زودی فراموش کردم.
زن عمو با لبخند قشنگش رو به من گفت:
- دخترم حالا چرا خجالت میکشی؟! بیا اینجا پیش من بشین.
به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم. تنها جای خالی اونجا بود . بین خودش و ارسلان!!
یک لحظه به ارسلان نگاه کردم. چه تیپ دختر کشی هم زده بود .
تی شرت جذب مشکیش ممکن بود هر ان بخاطر عضلاتش پاره بشه .
و با شلوار جین سورمه ایش خیلی جذاب شده بود.
به زن عمو نگاه کردم که داشت با نگاه خاصش من و ارسلان رو نگاه میکرد . یک لحظه چشمم به بابا افتاد که داشت با نگرانی بهم نگاه میکرد ولی زود چشمم رو ازش گرفتم و به طرف زن عمو حرکت کردم
و جای خالی بین اون و ارسلان رو پر کردم.
خیلی معذب بودم. نزدیک بودن به ارسلان باعث میشد خودمو گم کنم
و ضربان قلبم بالا بره!
نمیدونم چند دقیقه توی اون حالت بودم که با صدای زن عمو به خودم اومدم.
زن عمو:- سارینا میشه یک سوالی ازت بپرسم؟
-بفرمایید زن عمو.
- میشه بگی دلیل جواب ردی که به ارسلان دادی چی بود؟
با این حرفش سریع به ارسلان نگاه کردم .
ولی اون داشت با یک پوزخند منو نگاه میکرد.
جی میتونستم به زن عمو بگم؟؟
بگم که پسرت داشت باهام معامله میکرد؟ یا بگم که بهش ابراز علاقه کردم ولی اون عشقمو نادیده گرفت و بجاش بهم گفت که ازم متنفره؟؟!
هیچی جوابشو ندادم .
زن عمو:_ دخترم میدونم که ارسلان چیزی بهت گفت که ناراحت شدی. همون موقع که دیدم با ارسلان از اتاق خارج نشدی مشکوک شدم ولی وقتی که چشمهای گریونت رو دیدم شکم به یقین تبدیل شد.
ولی اینو خوب میدونم که ارسلان دل مهربونی داره و از قصد کسی رو ناراحت نمیکنه!
به چشمان مهربان زن عمو زل زدم .
شاید هم راست میگفت. ولی وقتی که ارسلان به من میرسید خنجرش رو تیز می کرد. نمی دونم شاید هم بخاطر اعترافی که بهش کردم اینجوری شده!!
ای کاش اون موقع این حرف از دهنم بیرون نمی اومد و الان ارسلان باهام اینجوری برخورد نمی کرد!!



================================================== =================
داشتم با انگشتهام رو میز ضرب میزدم.
نگاهی به ساعتم انداختم 6 دقیقه و 26 .. 27 .. 28.. ثانیه تاخیر داشت.
پوففففف!!!
توی این ماه حال بابا نه تنها خوب نشده بلکه بدتر هم شده . من هم هر کاری رو که بتونم براش انجام میدم و الان هم به همین خاطر اینجام.
تصمیم قطعی ام رو گرفته بودم با اینکه میدونم با این کار زندگیم رو نابود میکنم ولی مجبورم!!
نمی دونم بعد از یک سال قراره چه اتفاقی بیفته ولی فعلا همین یک سال هم غنیمته و شاید حال بابا بهتر بشه.
با صدای در کافی شاپ به خودم اومدم . خودش بود.
با هر قدمی که نزدیک تر میشد استرس من هم بالا تر میرفت.
اگه قبول نکنه چی؟؟
نمی دونم کار درستی می کنم یا نه . فقط میدونم هر کاری رو برای خوش حالی بابا انجام میدم.
حتی اگه اون کار به ضرر جونم تموم بشه!!!
توی چشمهاش خیره شدم.نگاهش خیلی سرد بود.
دوباره پر زدم به ده سال پیش . همونموقع که با همین نگاهش زل زد توی چشمهام و گفت ازم متنفره.
با صداش به خودم اومدم.
ارسلان:- خب چکارم داشتی؟
واه چقدر بی ادب حتی یک سلام خشک و خالی هم نکرد!!
با حرص گفتم:
- همیشه با دیگران اینطور برخورد میکنی؟
- بستگی به طرفم داره.
- منضورت منم دیگه؟؟
-شک نکن!
نفسمو با حرص خالی کردم. سارینا اروم باش . اینجا جای دعوا نیست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-من تصمیمم رو گرفتم.
خنده عصبی کرد .
ارسلان:- منو تا اینجا کشوندی که بگی تصمیمتو گرفتی؟؟!
-من حاضرم با شرطی که گذاشتی باهات ازدواج کنم.
- فکر نمی کنی دیر شده؟ همونروزی که ابروی من رو بردی باید فکر اینجاش رو هم میکردی!
- من فقط میخوام بابا رو خوش حال کنم همین و بس!!
پوزخندی زد و گفت:
- همین؟
باید هر جوری که شده راضیش میکردم.
از سر جام بلند شدم. فقط خدا کنه جواب بده!
شروع کردم به حرکت کردن.
یک قدم.....دو قدم.....سه قدم.... ........ .... هفت قدم
دیگه کم کم داشتم ناامید می شدم .
هنوز قدم بعدی رو نذاشته بودم که با صداش سر جام میخ شدم:
ارسلان:- صبر کن!



از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم
.
نیشمو به هر جون کندنی بود بستم و با بی تفاوتی به طرفش برگشتم و گفتم:
-بله؟!
ارسلان- باشه قبول.
- چی قبول؟
از میان دندان های کلید شده ا
ش غرید:
-گفتم باشه درخواستتو قبول میکنم!
با پررویی تمام زل زدم توی چشمهاش و گفتم:
-من هم پرسیدم چیو قبول میکنی؟!
خیلی عصبانیش کرده بودم اینو میتونستم از سرخی چشمهاش بفهمم.بالاخره بعد از چند دقیقه با حرص گفت:
-باهات ازدواج میکنم! خوب شد؟؟
نیشم تا بناگوش باز شد.
ارسلان که خوشحالی منو دید با پوزخند همیشگیش گفت:
-مثل اینکه تو بیشتر از من خوشحال شدی!!
با این حرفش قند که هیچ,تریلی توی دلم اب شد.
با خنده گفتم:
-یعنی تو هم خوشحال شدی؟؟!
منوجه اشتباهش شده بود. با دستپاچگی گفت:
-من...نه....منظورم.....منظورم.... این بود تو خیلی ذوق زده شدی.
سوتی داده بود اساسی!!
با اینکه میدونستم هیچ منظوری نداشت ولی نمی تونستم جلوی خوشحالیمو بگیرم.نیشم هم که ما شا ا... مثل در گاراژی تا ته باز بود.
بهش خیره شدم. خیلی قیافش باحال شده بود. حتما داشت به خودش لعنت می فرستاد.
ایندفعه با صدای بلندی شروع کردم به خندیدن. با اینکه خنده هام خیلی بلند بودند ولی مامان همیشه میگفت خنده هام به دل ادم مینشینه! به همین خاطر سعی نکردم جلوی خودمو بگیرم و عین چی میخندیدم!!
به چند ثانیه نکشیده بود که با صداش خنده ام رو قورت دادم.
ارسلان- مثل اینکه می خوای تا صبح عین بز بخندی!من رفتم!!
در حالی که از جاش بلند میشد با صدای ارومی غر میزد ولی من همه ی حرفهاشو شنیدم!
- معلوم نیست این یک سال رو چجوری تجمل کنم. حالا فکر کرده عاشقش شدم. دختره ی ..... و بدون هیچ حرفی خارج شد.
حرفش خیلی برام گرون تموم شد. مگه من چم بود که نمی تونست منو تحمل کنه؟
با خستگی کیفمو برداشتم و از کافی شاپ خارج شدم.


=========================================
با بغض بهش خیره شدم.
چرا با من اینطوری رفتار میکرد؟ چرا همیشه با حرفهاش منو اتیش میزد ولی به بقیه که میرسید تا کمر براشون خم میشد؟چرا همیشه عقده هاشو سر من خالی میکرد ؟
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم. فضای ماشین خیلی گرفته بود.
با انگشتهام روی شیشه ی پر از بخار اشکال نا منظمی کشیدم.
شکل هایی که مثل زندگی خودم نامفهوم و پر از تردید بودند.
جای من توی این زندگی کجا بود؟ مگه من چه تقصیری داشتم که بخاطرش بسوزم؟
یاد چشمهای پر از اشک عسل افتادم. اشکهایی که فقط و فقط بخاطر این ازدواج ,جاری شده بود.
مگه اون چه گناهی داشت که عاشق شده بود؟ مگه من چه گناهی داشتم که عاشق بودم؟
با صداش به خودم اومدم
- میشه اینقدر ابغوره نگیری؟
من کی گریه کردم؟ دستم رو به طرف چشمهام بردم. خاک بر سرت سارینا که همیشه در حال اشک ریختنی!!
دوباره سکوت برقرار شد.
دستم رو به طرف ضبط دراز کردم و صدای اهنگ رو زیاد کردم.شاید با این اهنگ , حال و هوای این فضای مسخره عوض بشه!
سرم رو به صندلی تکیه دادم.اهنگش خیلی غمگین بود.
توی حال خودم بودم که با صدای ترمز ماشین به خودم اومدم
و با وحشت به ارسلان نگاه کردم.
سرش رو روی فرمان گذاشت.


با نگرانی دستم رو به طرف شونه اش بردم و گفتم:
-ارسلان خوبی؟
جوابی نشنیدم.با بالا اومدن سرش با ناباوری به اشک هایی که روی گونه اش جاری بودند,نگاه کردم.
باورم نمیشد ارسلانی که همیشه ادعا میکرد دخترها اشکهاشون همیشه دم مشکشونه, الان داشت گریه میکرد! ولی اخه چرا؟
ارسلان- سردو راهی گیر کردم!
همین حرفش کافی بود تا بغض من هم سر باز کنه و همپای اون اشک بریزم.
حق اعتراض نداشتم. همیشه همینطور بوده! من هیچ وقت توی عشق شانسی نداشتم! هیچوقت!
میان گریه لبخندی زدم و گفتم:
-خیلی دوستش داری؟
ارسلان توی چشمهام خیره شد و ولی زود سرش رو انداخت پایین و با صدای ارومی گفت:
- خیلی!!
-پس چرا بخاطرش نمی جنگی!مگه دوستش نداری یعنی غرورت مهمتر از عشقته؟؟! اره؟
با صدای بلندتری داد زدم:
-برات مهم نیست عسل چه احساسی داره؟برات مهم نیست اون چقدر زجر میکشه؟!
پس بزار بهت بگم که اون بیشتر از خودت عاشقه!!
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
-عاشق یک ترسوی احمق!! اگه تو عسل رو دوست داشتی حتی یک لحظه هم شک و تردید رو توی دلت راه نمیدادی! واقعا برات متاسفم.
تو لیاقت عشق عسل رو نداری!
چشمهاش شده بود دو تا کاسه ی خون و پره ی بینیش از عصبانیت بالا و پایین می رفت.
درسته که زیاده روی کردم ولی اینها همه ی حرف هایی بودند که توی دلم تلمبار کرده بودم!حرف هایی که برام عقده شده بودند. ارسلان واقعا لیاقت عشق عسل رو نداشت.
تا تالار دیگه حرفی بینمون زده نشد.
تا از ماشین پیاده شدم سیل مردم و صدای کل کل هاشون توی گوشم پیچید و بغض گلویم رو بیشتر کرد.با دقت به اطراف نگاه کردم.
نگاهم رو بین مردم میچرخوندمولی ندیدمش!
خوشحال بودم که نبود. چرا که میبایست تا اخر مهمونی با عذاب وجدان به بهترین دوستم خیره میشدم.

به مامان و بابا و سروناز خیره شدم. میتونستم برق شادی رو توی چشمهاشون ببینم.امشب نباید غم رو به دلم راه بدم...باید بخاطر خانواده ام هم که شده امشب رو تحمل کنم و خوشحال باشم!!
وقتی که بابا فهمید میخوام با ارسلان ازدواج کنم , اول با ناراحتی مخالفت کرد.. ولی من ناامید نشدم و با دلایل مختلفی بالاخره راضیش کردم.
افکارم رو پس زدم که دیدم هر سه روبروی من ایستادند.
مامان:- الهی قربونت برم دخترم خیلی خوشگل شدی!
بابا:-راست میگی خانوم ... دخترم مثل ماه شده!!
در اغوش هر دو رفتم... خیلی خوشحال بودم که در هر حال پدر و مادرم پشتم بودند.
به طرف سروناز برگشتم وگفتم:
- خواهری دیگه تحویل نمیگیری امروز هم که تا ارایشگاه همراهمنیومدی!!
سروناز لبخندی زد و گفت:
-قربون خواهر گلم.....بخدا امروز خیلی سرم شلوغ بود
-باشه...باشه... پس عمه ی من مثل خرس قطبی تا ساعت 11 خروپف میکرد!!
روی پنجه هاش بلند شد و یه ماچ گنده از گونه هام گرفت.
سروناز:- حالا شما به بزرگی خودت ببخش...
بعد ادامه داد:
- سارینا خیلی هلو شدی.. من که دخترم عاشقت شدم ... معلوم نیست آقاتون بتونن تا اخر شب تحمل کنن یا نه؟؟!!
سرخ شدم ولی سعی کردم بی توجه باشم.. به همین خاطر هم بحث رو عوض کردم و گفتم:
- اه اه سروناز تف مالیم کردی رفت!!
- ازخداتم باشه این افتخار رو بهت دادم... همین هم زیادیت بود!!
با حالت مسخره ای جلوی پاش خم شدم و گفتم:
- حالا بانو... افتخار یک دور رقص رو به این بنده ی حقیر میدین؟
قری به گردنش داد و گفت:
-باید فکر کنم!!!
- بیشین بینیم بابا.... حالا یه نفر بهت پیشنهاد رقص داد تو هم جو برت داشت!!
دستشو کشوندم و به طرف سالن بردمش.
به ترتیب بقیه هم دورمون جمع شدند و شروع کردند به رقصیدن.
خداییش سروناز خیلی قشنگ میرقصید.. من هم که فقط دستهامو تکون میدادم..... با اون لباس فکر کنم 100 کیلویی به وزنم اضافه شده بود!!


بعد از رقص به طرف جایگاهم رفتم ولی با صدای ارسلان و کیان(پسر عمو رادمهرم) بی اراده گوشهامو تیز کردم.
ارسلان:- کیان عسل کجاست؟
کیان:- خاله گفت یک خورده کسالت داشت نتونست بیاد.
ارسلان:- طوریش شده؟؟
میتونستم صدای نگرانش رو از همین جا هم تشخیص بدم.
کیان:- ای بابا... گفتم که یک خورده کسالت داشت... همین!
بعد ادامه داد:
_ارسلان تو الان دیگه ازدواج کردی!! پس بهتره عسل رو از ذهنت بیرون کنی!
ارسلان:- چطور میتونم کیان اون عشقمه!!
با این حرفش پوزخندی به لبم نشست. این چه عشقیه که حتی ارزش جنگیدن نداره!!
بعد از رفتن کیان سر جایم نشستم و به اطراف خیره شدم.
- مثل اینکه خیلی بهت خوش میگذره!!
با صداش به طرفش برگشتم.
-چرا خوش نگذره.... مثل اینکه عروسیمه ها!!
ارسلان:- میدونی چیه!! ... وقتی اون حرف هارو از زبونت شنیدمباورم نمی شد تو باشی!! کم کم داشت نظرم در موردت عوض میشد..
ولی الان کاملا به اشتباهم پی می برم!!
فکر میکردم حتی بخاطر دختر عمه ات هم که شده,دست از این کارهات برداری و یک خورده رعایت کنی!!

سعی کردم عصبانیتی که تمام وجودم رو فرا گرفته بودکم کنم.. من فقط می خواستم اضطرابم رو با رقصیدن کم کنم ولی اون حالا چه برداشتی کرده بود!؟!!
تمام خونسردیم رو جمع کردم و گفتم:
_بزار من هم یه چیزی بگم!! میدونی من فکر ککی کردم تو واقعا عاشق عسلی... ولی الان می فهمم چه فکر مسخره ای بوده!! تو اگه عسل رو دوست داشتی , تن به این ازدواج نمی دادی!!
کارد که چه عرض کنم اره میزدی خونش در نمی اومد!!
لبخند به لبم اومد. نمی دونم نمی دونم چند لحظه لبخند به لبم بود که با احساس سوزشی در مچ دستم, لبخند از روی لبم ماسید!!
با ترس به ارسلان که تقریبا روم خم شده بود خیره شدم.
صورتش سرخ شده بود. نقس های داغش به صورتم میخورد و حالم رو دگرگون میکرد! خیلی ترسناک شده بود!!
-سر به سر من نزار!!!! میدونی که می تونم چه بلا هایی رو سرت بیارم!! اگه یک بار... فقط یک بار دیکه....
هنوز حرفش تموم نشده بود, که با صدای اشنایی دست های ارسلان از دور مچم شل شد.
- نمی خواهین حرف های عاشقونتون رو تموم کنین؟؟ من یک ساعته اینجا وایستادم!! والا الان دیگه زیر پام علف سبز شد!!
با خوش حالی به غزاله دوستم خیره شدم.


باخوشحالي به دوستم غزاله خيره شدم . لباس بندي کرمي رنگش خيلي به پوست برنزه و صورت تپلش مي اومد

غزاله برعکس پوست سفيد من پوست برنزه اي داشت و در مقايسه با اندام ظريف

من خيلي تپل تر ديده ميشد .بینی قلمی و لبهای نازکش زیباش کرده بودند.

من هم بینی قلمی داشتم و برعکس غزاله لبانی خوش فرم داشتم و همین هم باعث شده بود خوشگل تر از غزاله به چشم بیام.

غزاله از لبهای قلوه ای خوشش می اومد ولی من بر خلاف او بدم می اومد.

غزاله به طرفم اومد و شروع کرد به حرف زدن. داشتیم هنوز چرت و پرت میگفتیم که با بلند شدن ارسلان هر دو نگاهمون رو بهش دوختیم.

حتما اون هم با چرندیات ما داشت بالا می اورد!!

بعد از رفتن ارسلان غزاله سر جای اون نشست .

غزاله:-اه....اه یک ساعت دارم چرت و پرت میگم بلکه اقا بخوان عزم رفتن کنن!! انگار... نه انگار

دیدی؟؟ بخاطر این شوهر تو مجبور شدم تمام جیک و پیک زندگیمو بریزم وسط!

با این همه حرفی که زدم اصلیه یادم رفت.

بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه محکم کوبید به بازوم که اخم رفت هوا

- اخ.... مگه مرض داری؟؟

غزاله بی توجه به دادی که کشیدم گفت:

- سارینا تو این هلو رو از کجا اوردی؟؟...یه وقت گیر نکنه تو گلوت.

-مثل اینکه فعلا توی گلوی تو گیر کرده داری خفه میشی!

غزاله:- خاک تو سرم.... من خودم صاحاب دارم!

به طرف مردی که اشاره کرده بود نگاه کردم. پشتش به ما بود و نتونستم چهره اش رو ببینم.یک دفعه به طرف ما برگشت. حالا میتونستم با دقت نگاهش کنم.

چهره ی جذاب داشت ولی خوشگل نبود.

با دیدن غزاله با یک لبخند به طرفمون اومد و دستشو به نشانه ی اشنایی به طرفم دراز کرد.

- سلام من ارمان رفیعی هستم.

من هم دستم رو دراز کردم و گفتم:

- من هم سارینا صدری هستم. ازاشنایی با شما خوشوقتم.

دستش رو دور گردن غزاله حلقه کرد و گفت:

- خانوم گلم چطوره؟ بعد اروم پیشونی اش رو بوسید.

داشتم با حسرت بهشون نگاه می کردم که با صدای ارسلان به خودم اومدم.

ارسلان:-به...به.. سلام اقا ارمان چه عچب یادی از فقیرا کردی! نکنه راه گم کردی؟

ارمان:- نه... ما که فقط یک دوست بی معرفت داریم!

ارسلان:- حالا دیگه من شدم بی معرفت؟ باشه... ما که به هم میرسیم!!

همگی دور هم گرم گرفته بودیم و من توی این مدت فهمیدم که ارمان خیلی مرد شوخ طبعیه.

داشتم دنبال سروناز میگشتم ولی ندیدمش. خیلی عجیب شده بود! همین چند دقیقه ی پیش کنار مامان و بابا دیدمش ولی الان نبود!

================================================== ==
ماشین رو به یک طرف باغ برد همونجا کنار یک جنسیس کوپه مشکی پارک کرد. تازه میتونستم نگاهی به باغ بندازم . وسط باغ یک استخر بزرگ بود و کنارش یک ابنمای خیلی بزرگ قرار داشت . دور تا دور باغ هم پر بود از درخت.با دیدن میز بزرگی که گوشه ی دنجی از باغ قرار گرفته بود ذوق کردم.. میتونستم هر صبح صبحانه رو بیرون بخورم.وقتی وارد خونه شدم تازه فهمیدم نمای باغ در مقابل خونه هیچه!!محو خونه شده بودم....خونه نبود.... قصر بود. فکر کنم 10 تا خونه ی ما تازه میشد نصف این خونه!!پله ها هم که از وسط هال پیچ میخوردند و بالا میرفتند. محو جمال خونه شده بودم و اصلا حواسم نبود دهنم مثل در گاله ای باز بودکه با صدای ارسلان به خودم اومدم.ارسلان:-بپا یه وقت غرق نشی!چشم غره ای اساسی بهش رفتم ولی اون بی توجه از پله ها بالا رفت.چه بی ادب!!.... حالا دیگه توی یک خونه زندگی میکردیم... اون حتی حاضر نشد به اون زبونش زحمت بده و یه شب به خیر کوچولو بگه!!اه...اه سارینا چه توقعاتی داری!! نکنه انتظار داری برات فرش قرمز هم پهن کنه؟؟!!افکار مزاحمم رو پس زدم و از پله ها بالا رفتم.3 تا اتاق قرار داشت. ای خدا حالا کدوم مال منه؟!چاره ای نداشتم جز اینکه ده..بیست..سی..چهل کنم!از اولین اتاق شروع کردم که اخرش دستم به اخرین اتاق ثابت موند.به اهستگی دستم رو به طرف اتاق حرکت کردم و دستگیره ی در رو فشردمخدا ...خدا میکردم ارسلان توی این اتاق نباشه وگرنه معلوم نیست چی بهم بگه؟ خوب میدونستم ارسلان هیچ وقت خوشش نمی اومد کسی وارد اتاقش بشه حتی عزیز ترین کسش!! حساب من هم که ازم متنفر بود کلا جدا بود!!آخیشششش....خیالم راحت شد! وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم.با دیدن تخت دو نفره ای که وسط اتاق بود ذوق کردم. میتونستمتا صبح هر چقدر کهمیخوام غلت بزنم. به دیوار خیره شدم.رنگش تقریبا رنگ تخت بنفش کمرنگ بود و ارامش خاصی به ادم میداد. نگاهی به پنجره ی سر تا سری که یکی از ضلع های اتاق رو احاطه کرده بود انداختم.میتونستم تمام باغ رو از این بالا ببینم.با دیدن اینه ی قدی که کنار میز ارایشی ام بود به طرفش رفتم.... به لباس عروسی که تنم بود خیره شدم... دکلته بود و پایینش پف داشت و روی اون سنگدوزی هایی زیبا حک شده بود.هیچ ذوقی نسبت به لباسم نداشتم.. چه فایده داشت که این لباس ها رو تنم کنم ولی هیچ حسی بهشون نداشته باشم؟...شاید اگر این ازدواج با عشق برگزار میشد من الان این وضع رو نداشتم...ولی این ازدواج فقط یک نفر عاشق داشت که عشقش باتمام بیرحمی نادیده گرفته شده بود!روی صندلی نشستم و به سختی تمام گیره هام رو دراوردم و به سمت حمامی که در اتاق قرار داشت رفتم.بعد از نیم ساعت از حمام بیرون اومدم و لباس خوابم رو تنم کردم. خودم رو روی تخت انداختم. با تمام افکارات درهمم به خواب رفتم تا روز جدیدی رو با زندگی جدیدی اغازکنم.


ادامه دارد.............


مطالب مشابه :


رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)

رمان رمــــان ♥ - رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2) رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)




رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(6) زن عمو به طرف جمع رفت و با صدای بلندی که سعی در جمع کردن




رمان عشقم رو نادیده نگیر(7)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(7) ا گیجی تکونی خوردم و لای یکی از چشم هام رو باز کردمو با دیدن فضای




رمان عشقم رو نادیده نگیر(9)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(9) با دیدن صورت تعجب زده ی ارسلان, کمی خودم رو جمع و جور کردم اما




رمان عشقم رو نادیده نگیر(5)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(5) زیر لب ایشی گفت و روبروم روی یکی از مبل ها




رمان عشقم رو نادیده نگیر(4)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(4) یک هفته گذشت و من هنوز به خونه ی خودم بر نگشتم.مامان و بابا هم تعجب




رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(8) با حرص نگاهم رو از بیرون گرفتم و به ساعتم خیره شدم. به مامان قول




رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشـــقم رو




رمان عشقم را نادیده نگیر(26)

رمان عشقم را نادیده نگیر(26 اگه یکم مردونگی تو جودت مونده سراغم رو نگیر منم لطف می




رمان عشقم رو نادیده نگیر 31

رمان عشقم رو نادیده نگیر 31 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه رمان عشقم رو نادیده نگیر 31.




برچسب :