گمــشده در زمــان 2

-آخ سرم..
از جلو با یک تاکسی سمند تصادف کردم.راننده با عصبانیت از ماشین پیاده شد.
همون موقع با صدای خنده برگشتم.خنده از ماشین پسرها بود.یه چیزی هم گفتند که من از بس استرس داشتم نشنیدم.فقط گفتم:ای حناق بگیرین که این مصیبت رو به سرم آوردین.
راننده در حالیکه ماشینشو وارسی میکرد: خدایا بیچاره شدم.
از ماشین پیاده شدم:ببخشید آقا
با صورتی پر اخم برگشت سمتم:آخه بچه چی کار کردی.حواست کجاست.بیچاره ام کردی.
یعنی اگه داییم بفمه حسابم با کرام الکاتبینه: معذرت می خوام حالا هرچقدر خسارت میشه بگید.
راننده:آخه رانندگی که شوخی نیست.اگر مسافر داشتم چی؟!
- شرمنده آقا گفتم که هر چقدر خسارت باشه میدم.
راننده: نه باید پلیس بیاد
-آقا خواهش می کنم... من کار مهمی دارم که زودتر باید برم.
رنگم پریده بود و به خاطر شوک دست و پاهام می لرزید.موبایلمو در آوردم و زنگ زدم.
-الو ،سلام،فرشید میای به این آدرس؟
نه چیزی نشده فقط یه تصادف کوچیک کردم،.... آره ،هر چه زودتر بیا... خداحافظ
رو کردم به راننده : آقا الان میان.. فقط صبر کنید..
راننده با اکراه گفت:باشه .فقط بیا بزن کنار تا ماشینا راحت رد شن.
به ماشین طرف نگاه کردم زده بودم صندوق عقب و جلوی ماشین خودمو داغون کرده بودم.
راست می گفت جای ماشین بد بود و باعث ترافیک شده بود.رفتم سوار شدم و کنار خیابون پارک کردم و منتظر اومدن فرشید شدم.
بعد از مدت تقریبا کمی سرو کله فرشید پیدا شد.زود از ماشینش پیاده شد و اومد سمت ما.
فرشید:چی کار کردی؟!خودت مشکلی نداری؟
راننده:آقا زودتر بیا کار مارو راه بنداز کلی معطل شدیم از کار و زندگیمون افتادیم.
فرشید شروع کرد به وارسی ماشین ها بعد رو کرد به من گفت:سوئیچتو بده بعد برو تو ماشین من تا بیام.
با احساس خوبی که از اومدن فرشید بهم دست داد رفتم تو ماشین نشستم.به صندلی تکیه دادمو چشمامو بستم. بعد از لختی زمان با صدای در ماشین چشمامو باز کردم..
فرشید: چی کار کردی؟!حواست کجا بود؟خودت طوریت نشده؟
با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: نه خوبم.فقط مزاحمم شدن منم کنترل از دستم در رفت و تصادف کردم.حالا مگه چی شده؟!
فرشید: چی می خواستی بشه..ماشین یارو کج شده، صندوق عقبش رفته تو.باید بره شاسی کشی..می دونی چقدر خسارت دادم تا رضایت داد؟! حالا اون به کنار جلوبندی ما هم اومده پایین.باید بدیمش تعمیرگاه.
-کی ماشین و پس می دن؟
فرشید استارت زد و گفت:حرفی می زنیا.حداقل یه هفته کار داره. به دوستم که مکانیک گفتم ،حالا خودم
فردا میام می برم پیشش.
از استرس ناشی تصادف یهو اشکم دراومد.
- فرشید تورو خدا.اگه دایی بفهمه پدرم رو در میاره.
فرشید:کاری که شده منم نمی ذارم بابا کاریت داشته باشه.
پوزخندی زدمو رومو کردم سمت پنجره..

گوشامو گرفتم و از تو اتاقم صدای داد دایی هنوز رو اعصابمه...از گوشه چشمم قطره اشکی افتاد.خسته شدم از این زندگی خالی از محبت..دلم هوای بابا و مامان را کرده..دلم برای دل مهربون و صبورشون تنگ شده...
فرشید:بابا اینقدر حرص نخور.از عمد که نبوده.
دایی: غلط کرده..سه سال دارم ترو خشکش می کنم.برای هر قر و فرش دارم خرج می کنم.من موندم چرا این بچه اینقدر دردسر سازه.. دِ آخه هیچی بهش نگفتم که عاقبتش این شده..
صدای هم زدن لیوان و قاشق چای خوری میاد..زن دایی هم طبق معمول ساکت و هیچ وقت خودش را دخالت نمی ده.
دوباره دایی داد می زنه: خستم کرده ، نه درس می خونه نه کاری می کنه... از صبح تا شب تو خونه معلوم نیست چی کار می کنه..
با این حرفش پوزخندی اومد رو لبم..
دایی:رفته خیر سرش خیاطی اونم به زور شیده فرستادش، کلی هم من خرج پارچه ها و این کلاساش کردم ... آخر چی شد.. می شینه پای اون کامپیوتر که معلوم نیست توش چیکار می کنه.
فرشید ساکت شده انگار اونم حرفی نداره بگه شایدم حق رو به دایی می ده..
دیگه صدایی از تو هال نمی اومد..کمی بعد صدای در اتاقم اومد. فرشید اومد تو و نشست لب تختم.
فرشید:چرا اونجا نشستی؟
من کنج اتاق سرم رو زانوهام بود که با این حرفش سرمو گرفتم بالا..
فرشید:رژین ...بسه ..تموم شد، بیا بریم شام بخوریم
- فرشید منم خسته شدم از این زندگی بیخود.همش احساس پوچی دارم.بابا مگه من چند سالمه.کسی بوده راهنماییم کنه، راه و چاه برای موفقیتم نشونم بده...اون خیاطیم به زور بود.بابت تک تک پارچه ها منتی بود که سرم می ذاشتن.اولین پیرهنی که دوختم دادم به مامانت. تا حالا دیدی تنش کنه؟! اصلا کسی هست منو آدم حساب کنه؟
همه منو می خوان از سرشون وا کنن... با پولیم که بابات برام خرج می کنه فکر می کنه همه کار واسم می کنه، این منم که موجوده بی عار و تن لشم....
دلم برای خونه خودمون تنگ شده.. با اینکه وضع مالی خوانوادم عادی بود اما اون زندگی رو هزار سال به این زندگی مرفه نمی دم...
بغض تو گلوم باعث می شد موقع حرف زدن گوشه های لبم بیاد پایین. سرمو دوباره گذاشتم رو زانوهام.
- فرشید تو برو غذاتو بخور.. من سیرم.. می خوام تنها باشم.
فرشید با قیافه ی متفکر سرشو تکون داد و رفت بیرون و در اتاقم بست.

بعد از مدتی پاشدم.. یه نفس عمیق کشیدم .. بسه آسمون به زمین که نیومده ... من از بدترین اتفاق گذشتم این چیزا که چیزی نیست.. �وصله شام را نداشتم.. واسه همین رفتم پای لپ تاپ.
دلم هوای چت کرده واسه همین یاهو مسنجرمو باز کردم. رفتم رومی که همیشه می رم داخلش..
-امشب اصلا حال نمی ده کسایی که می شناسم نیستن.
بعد نیم ساعت اومدم بیرون.راستش حوصله آشنایی با کسی را نداشتم. از رو بیکاری رفتم میلمو باز کردم... چیزه خاصی نیومده بود برام، چون صبح چک کرده بودم.
اما فقط یک مِیل باز نشده داشتم.آدرسشو دیدم.. عجیب و آشنا بود.. کنجکاو شدم و بازش کردم.
باز رفتم تو سایت ترجمه و متن رو ترجمه کردم.
-شما امروز درخواست داده بودید.باتشکر از اعتماد شما...ساحره الماجد برای شما آرزوی موفقیت دارد.
دستورالعمل :این کلمات مشخص شده در قسمت پایین را باید سه بار بخوانید.
توجه داشته باشید در هر بار خواندن احساس و تفکرتان را متمرکز به خواسته ای که دارید بکنید.
نکته ی دیگر اگر عرب زبانید کلمات عربی را و گرنه کلمات انگلیسی همانند آن را که کنار آن قرار دارد را بخوانید. سعی نکنید ترجمه کنید، فقط با خلوص نیت آن را بخوانید.
دو بار متن رو خوندم.به کلمات داخل پرانتز نگاه انداختم.
شنیده بودم بر اساس بعضی انرژی ها اگر انسان بخواهد کاری انجام دهد اگر با قلب و روحش آن را بخواهد، انجام می شود. من تا حالا خودم همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم.
سنگ 10 دلار !!!گنجشک مفت!!!... می زنیم ببینیم چی می شه.
چشمامو بستم و با تموم وجود خواستمو تو ذهنم آوردم. خواسته ای که شاید برای بقیه اصلا مهم نباشه اما برای من مهمه.
یه تغییر و تحول برای فرار از این زندگی سوت و کورم....
چشمامو باز کردم و با دقت شروع کردم به خوندن...
دوره اول .... تو دلم زمزمه کردم تغییر تحول
دوره دوم .... حس مهم بودن
و بار آخر .... محبت و دوست داشته شدن
-خوب اینم از این.ببینم این وِرد با تزه روانشناسیش چه جوابی می ده.
احساس خستگی داشتم.امروز استرس زیاد خستم کرده بود.لپ تاپ رو خاموش کردم و رفتم صورتمو شستم و مسواک زدم و رفتم سمت تخت خوابم. کلید برق بالای تختم رو زدم و چراغ رو خاموش کردم.

****

با صدای جیغی محکم چشمامو باز کردم. هنوزم خوابم میادش.یه خمیازه کشیدم.یه نگاه به اطرافم کردم.روی زمین نشسته بودم.تکیه امو داده بودم به دیوار..
-چقدر خوابم طبیعیه..
یه خمیازه دیگه... دستی به صورتم می کشم..
داد دوباره پسر بچه:بـــــــزن،بــــــزن.
چشمامو باز و بسته می کنم. اینبار با دقت به اطرفم نگاه کردم.یه کوچه خاکی که چهارتا پسر بچه با لباس های خیلی ساده داشتند با سنگ ها ور می رفتند.
-من اینجا چیکار می کنم؟
مغزم شروع کرد به کار کردن..قلبم شروع کرد به تند تند زدن...
-نکنه منو دزدیدن؟
یه نگاه به اطراف کردم اما کسی اطرافم نبود که تصور کنم دزدیده شدم.نگاهم روی لباسام مات بعد سنگین شد ..
چشمام از حدقه زد بیرون.. با هینی که کشیدم چهارتا بچه دست از بازیشون کشیدند و زل زدن به من.
سریع از جام پا شدم یه نگاه به خودم کردم..چیزی شبیه چادر مشگی که به خاطر نشستنم روی زمین خاکی شده بود با یک پیرهن نخی زیرش.
-خدایا این چیه تنمه؟!
پیرهن نخی با گل های ریز که معلوم بود از بس شسته شده رنگ لباس پریده..
از جام بلند شدم . چادرمو تا جایی که می شد تکوندم. شروع کردن به دید زدن جایی که بودم. یه کوچه باریک و نسبتا کوتاه ... و چند تا در خونه هم به کوچه باز می شد..کوچه ای آروم بود البته به استثنای سروصدای بچه های تو کوچه...
شروع کردم به قدم زدن.با کنجکاوی به در خونه ها خیره شدم.خونه هایی با ظاهر آجر و درهای کوتاه که دوتا سکو اطراف درها وجود داشت.جلوی هر در هم یک پله بود.درها همه از جنس چوب بودند و با آهنهای گردی مثله دگمه آهنی تزیین شده بودند. روی هر در دوتا کلون داشت. یه کلون برای خانمها دیگری برای آقایان...
عجیب بود... بافت تهران همه مدرن شده بود و در مناطق خیلی قدیمی و اصیل شهر میشد همچین خونه هایی پیدا کرد. اما آنها هم کم بودند و اکثرا به خاطر متراژ زیادشون کوبیده بودند و ساخته بودنشون.
از اولین خم کوچه پیچیدم تو کوچه ی دیگه.. بعضی کوچه ها پر رفت و آمد تر بود و بعضی کوچه ها خیلی خلوت. خونه ها تقریبا شبیه هم بودند و کوچه ها هم شبیه هم..
اینقدر افکارم مشوش بود که هیچ نشونی برای کوچه ها نگذاشته بودم و احساس می کردم بعضی جاها


مطالب مشابه :


معذرت خواهی

بابت رمان بی پناهم پناهم ده. ازونجایی که این رمان زیادی صحنه (برای نویسنده شدن) ♥ 3




رمان پناهم باش 9

رمــــان ♥ - رمان پناهم باش 9 عمو جان پس ما تا ده صبر میکنیم هر چقدر میخواستم بی خیالی طی




رمان پناهم باش 10

رمــــان ♥ - رمان پناهم خب شاید پیام رو ندیده بود.گوشی قطع شد و من هنوز بی حرکت ده تا میس




گمــشده در زمــان 2

رمان بي پناهم پناهم رمان بی قراره دایی هم طبق معمول ساکت و هیچ وقت خودش را دخالت نمی ده.




رمان در حسرت اغوش تو

رمان بي پناهم پناهم رمان بی بهانه. رمان صدات اصلا نمیاد آنتن نمی ده !




رمان ازدواج صوری16

رمان بي پناهم رمان بی قراره قلبم یه مانتوی سفید رنگ پوشیده بود با شلوار تفنگی پاره و کفش




برچسب :