حریم عشق

- منتظر كساني كه قرار نيست بيان؟
- واقعا؟ برنامه شون عوض شده......كاش به منم اطلاع مي داديد مزاحمتون نشم
- اختيار داريد خانم شما ومزاحمت؟ اصلا بنا نبود بيان
نيكا با تعجب به كيانوش نگاه كرد و پاسخي نداد كيانوش از جا برخاست و روبروي نيكا قرار گرفت. چند لحظه اي مستقيما به چشمانش خيره شد ولي او با شرم سرش را بزير انداخت كيانوش آهسته گفت: مي دونستي خيلي بي معرفتي؟ باورم نمي شد آنقدر بي معرفت باشي؟
نيكا نگاهي پر تعجب و گذار به او انداخت و پرسيد:من؟
- بله شما
- چرا؟
- حالا ديگه از منم پنهون مي كني؟
- چي رو؟
- سر تو بلند كن تا بگم
نيكا سرش را بلند كرد و حيرت زده پرسيد: شما چتون شده آقاي مهرنژاد؟ حالتون خوبه؟
- سالهاست كه به اندازه امروز حالم خوب نبوده
- اگر اينطوره ، يه كم بيشتر توضيح بديد تا منم منظورتون رو بفهمم
كيانوش با حركت آهسته لبش نجوا كرد: كي از ايرج جدا شدي؟
نيكا با حالتي عصبي سرش را پس كشيد وگفت: پس مي دوني؟ .. از كجا فهميدي؟
- مادرت شب عروسي گفته بود
- مي دونستم نميتونه زبونشو نگه داره
- خيلي هم كار خوبي كرده، تو چرا زودتر به من نگفتي دختر خوب؟
- مگه به شما ارتباطي داشت؟
- بله كه داشت
- شما امروز حسابي قاطي كرديد، البته ببخشيد كه اينطور رك صحبت ميكنم ولي واقعيته
- اشكالي نداره
- اگه حرفي براي گفتن نداريد، من مي خوام برم
- اولا كه شما به اين زودي نمي ريد، چون تازه يه ساعت ديگه ميخوام با هم بريم هوا خوري، يه عصرونه مفصل بخوريم، بعد شما رو مي رسونم خونه....... راستي امروز چند شنبه است؟
- چهارشنبه
- خوبه تا جمعه خيلي نمونده جمعه مي آيم خونه شما، جايي كه برنامه نداريد، اگه هم داريد لطفا بهم بزنيد، چون من آدم بي طاقتي هيتم تصور نكنم بتونم تا هفته ديگه صبركنم......... وقتي هم اومديم محض رضاي خدا زياد طولش نده زود كارو تموم كن باشه
- چه كاري رو آقاي مهرنژاد؟
- آنقدر به من نگيد آقاي مهرنژاد، بابا من اسم دارم
- خوب چرا عصباني مي شيد؟
- من دوست ندارم همسر آينده ام باهام رسمي صحبت كنه 
نيكا احساس كرد اشتباه شنيده ، دوباره به كيانوش نگاه كرد، ولي او با لبخندي دلنشين و در كمال خونسردي سخنش را با تاكيد بر روي كلمه همسر تكرار كرد .نيكا آنچنان غافلگير شده بود كه زبانش بند آمده بود .با لكنت بسختي گفت: من منظورتون رو نمي فهمم.
- نيكا خوب گوش كن تو از اولم نبايد با پسر عمه ات ازدواج ميكردي، ببين عزيزم نمي خوام ازش بدگويي كنم نه ، ولي مهمترين مساله اين بود كه شما با هم هيچ نوع تفاهمي نداشتيد درسته؟
نيكا با سر تائيد كرد و كيانوش ادامه داد:خوب حالا انتخاب ناموفقي انجام شده بود كه تصحيح شد، انتخاب تو به همون اندازه اشتباه بود كه روزي انتخاب من .حالا اين درست نيست كه من و تو تا آخر عمر تاوان اشتباهات كوچيك رو پس بديم ، من نيكا........ من............ ميخواستم ، اّه بازم قاطي كردم....... يك جمله خيلي هم رك و پوست كنده ميخواستم پيشنهاد ازدواج با منو قبول كني....... يعني دارم خواستگاري ميكنم....... يه همچين حرفايي....... فعلا شما يه بله همينطوري بما بده، تا مهندس و بقيه روز جمعه رسما به خونتون بيان ............ اجازه مي دي مزاحمتون بشيم؟
نيكا پاسخي نداد در حاليكه مي ديد كيانوش با آنكه بشدن منتظر پاسخ است سكوت كرده تا او براحتي فكر كند .نگاهي به چشمان طوسي رنگ كيانوش انداخت ، چقدر رنگ چشمان و حالت نگاهش را دوست داشت.خيلي وقتها به رنگ چشمان او فكر ميكرد و چقدر دلش براي سردي اين زيبايي مي سوخت ، هميشه دلش ميخواست درون چشمانش شور و حرارت را ببيند، آهسته گفت: امروز تو خاكستري چشمات شعله هاي زندگي رو ميشه ديد 
- اگه پاسخ رد بهم نديد تو خاكستر وجودم عشق رو هم مي بينيد
- نمي دونم چي بگم؟
- اگه دوست داري فكر كن، هرقدر كه ميخواي من عجله نمي كنم هر چند خيلي بي طاقت شدم فقط بگو ميتونم اميدوار باشم، حتي يك درصد؟
نيكا لبخند زد كيانوش ادامه داد: هرچند ميگن سكوت هميشه علامت رضايت نيست ولي دلم ميگه كه اين سكوت علامت رضايته.......... مي دوني شما بهتر از هركس ديگه اي منو ميشناسي، پدرت از وضع نابهنجار اعصاب من كاملا اطلاع داره. از اين بابت شما حق داريد در ترديد باشيد هر چي باشه من يه بيمار روانيم كه وضعيت نرمال نداره، ولي قول مي دم نهايت سعي ام رو بكنم تا شما رو خوشبخت كنم حالا اگه قول يه بيمار.........
- خواهش ميكنم بس كن كيانوش. من حتي يه لحظه هم به اين مساله فكر نكردن
- پس به چي فكر ميكني؟......آه فهميدم برگشتن نيلوفر، ميخواي بدني هنوزم دوستش دارم يا نه؟
- نه ، اين نه، فقط ميخوام بدونم اگه يه روزي نيلوفر برگرده چي ميشه؟
- هيچي، بهت قول مي دم.من نيلوفر رو خيلي وقته كنار گذاشتم ، تو كه خودت مي دوني ، من به اندازه كافي از دستش كشيدم، حالا ديگه از زندگيم بيرونش ميكنم، اونطوري كه تو ميخواي .نيكا نگاهش را به كيانوش دوخت و او ادامه داد: خوب تمومه؟
نيكا سرش را با شرم زيباي دخترانه اي بزير انداخت .كيانوش آهسته زانو زد وگفت: به من اعتماد كن . 

كيانوش مقابل پنجره نشسته بود، خورشيد خون رنگ غروب اشعه هايش را يصورت او مي پاشيد و چشمانش را نارنجي ميكرد نيكا خيره خيره به او نگاه ميكرد و از سكوتش رنج ميبرد.دلش ميخواست حرف بزند، از شنيدن حرفهاي او لذت ميبرد.اكنون كه فكر ميكرد مي ديد كه كيانوش همان است كه تصور ميكرد ، برخلاف ايرج كه هرگز آنچه او تصور ميكرد نبود اما كيانوش.........باز هم نگاهش كرد او بهترين مردي بود كه در تمام عمرش ديده بود، شايد مثل پدرش و گاهي حتي از او بهتر. اما نگاه پر اندوه وهراس او هميشه عذابش مي داد. نمي توانست سكوت سنگين و گنگ او را تحمل كند نزديكتر رفت وگفت:چرا آنقدر ساكتي؟
كيانوش نگاهش را به او دوخت و گفت: داشتم فكر ميكردم
- به چي؟
- به اينكه چرا شما داريد وقت رو بيخود تلف مي كنيد.
- چرا عزيزم؟ مگه كارها مطابق ميل تو پيش نميره ، تو خواسته بودي كه ما هر چه زودتر عقد كنيم و رسما زن و شوهر بشيم كه شديم، حالا ديگه چي ناراحتت ميكنه؟
- ببين نيكا من ميخواستم خيلي با سرعت بساط عقد وعروسي رو راه بندازيم، اين عقد مختصر محضري منظور نظر من نبود
- مي دونم ولي مادرم براي عروسي آمادگي نداره
- آمادگي يعني چي؟ كي از شما جهيزيه خواست، صد مرتبه گفتم من جهيزيه ام تكميله، نيازي نيست شما خودتون رو بزحمت بندازيد تازه هر چي هم كه كم داشتيم ميتونستيم بعد از عروسي تهيه كنيم اين وقت كشي لازم نيست.
- مي دونم،ولي آخه مردم چي؟ اونا چي ميگن؟
- مردم هر چي كه دلشون ميخواد بگن اصلا به اونا چه ربطي داره كه بخوان چيزي بگن
- ولي جلوي دهن مردم رو نميشه گرفت، قبول داري؟
- قبول دارم، ولي برام هيچ اهميتي نداره
- بسيار خوب.......... ولي ميخوام يه سوالي بكنم قول بده راستش رو بگي
- قول مي دم
نيكا دستان كيانوش را در دست خود گرفت . سرد ويخ زده بود آهسته گفت: بگو جون نيكا
- ميگم جون كيانوش .دلم نمياد به اين سادگي جون تو رو قسم بخورم، ولي قول مي دم راست بگم حالا بپرس.......
- چرا....... چرا انقدر عجله ميكني؟ چي ناراحتت ميكنه؟
- شد دوتا سوال عروسكم ، ولي چون جواب درست وحسابي ندارم هر دو رو جواب مي دم، شايد به اندازه يكي بحساب بياد........ مي دوني نيكا خودمم نمي دونم چرا دلم ميخواد زودتر همه چيز تموم بشه، دلم دائم شور مي زنه، اضطراب عجيبي دارم، احساس ميكنم يه سايه سياه دنبالمه، سايه اي كه روي زندگيم افتاده و نمي ذاره خوشبخت باشم، حتي شبا نمي تونم راحت بخوابم ، دائم كابوس مي بينم ، ميترسم نيكا......... ميترسم كسي تو رو يعني خوشبختي و زندگيمو ازم بگيره، ميترسم يكبار ديگه عشقم رو از دست بدم
كيانوش دستان نيكا را بشدت فشرد، او احساس درد مطبوع كرد و با لحني دلجويانه گفت: نترس عزيزم، هيچ اتفاقي نمي افته، هيچكس و هيچ چيز نميتونه ما رو از هم جدا كنه...........
صداي در صحبتهاي نيكا را قطع كرد.كيانوش يكباره از جا جهيد رنگش بشدت پريده بود، حتي لبانش نيز سفيد شده بود، دستان لرزانش را به دسته صندلي فشرد وگفت: بيا تو 
جمالي در را باز كرد و عصر بخير گفت: بعد اضافه كرد كيومرث آمده است. كيانوش نيز از او خواست تا كيومرث را به اتاق راهنمايي كند .چند لحظه بعد او وارد اتاق شد، اما حال كيانوش همچنان منقلب بود كيومرث احوالپرسي گرمي كرد كيانوش گفت:چرا لعيا رو نياوردي؟
- از خونه نيومدم بيرون بودم گفتم بيام ببينمت زنگ زدم شركت گفتند خونه اي اومدم اينجا
- اين روزها زودتر مي آم خونه، يه منشي فعال گرفتم كه خيلي كمكم ميكنه و كارام زودتر تموم ميشه
نيكا خنديد و كيومرث هم با خنده گفت: خوش بحالت تو خيلي خوش شانسي
- بله غير از اين نميتونه باشه
جمالي با سيني قهوه و شيريني وارد شد و آنها را روي ميز چيد .سكوت كيومرث براي نيكا خيلي عجيب بود كمتر پيش مي آمد كه او اينطور آرام بنشيند كيانوش در حاليكه قهوه اش را هم ميزد گفت: بخودت فشار نياركيومرث، قهوه ات رو بخور و با خيال راحت حرفت رو بزن
كيومرث و نيكا با تعجب به او نگاه كردند .كيومرث با اندوه گفت: مي دوني چي ميخوام بگم؟
- نه ولي آنقدر مي دونم كه از خبري كه ميخواي بدي چندان راضي نيستي
نيكا احساس كرد قلبش بشدت مي تپد، براي آنكه برخود مسلط شود دسته صندليش را در مشت فشرد .كيومرث جرعه اي از قهوه اش را نوشيد .نيكا از اين انتظار كشنده خسته شده بود. دلش ميخواست كنار كسانوش بنشيند و به او تكيه كند ، اما كيانوش رو به رويش بود و حتي نگاهش هم نميكرد و به قهوه داخل فنجانش كه هنوز به آن لب نزده بود خيره شده بود .كيومرث بالاخره زبان باز كرد و گفت: مي دوني كيانوش......... شهريار برگشته قلب نيكا در سينه فرو ريخت و با سرعت به چهره كيانوش نگريست، اما او همچنان سر درگم نشسته بود، نيكا احساس بغض ميكرد، چيزي راه نفسش را بسته بود.كيانوش لحظه اي سكوت كرد و بعد با صدايي خفه پرسيد: تنها؟
كيومرث پاسخي نداد كيانوش با حالتي عصبي دوباره سوال كرد: نيلوفرم باهاش اومده؟
- نمي دونم، ديروز اومد پيش من گفت كه خيلي دلش ميخواد تو رو ببينه، ولي نتونسته بياد، از نيلوفر پرسيدم جواب درست وحسابي نداد، فقط گفت مادرش تو يه تصادف مرده ، كيانوش ، شهريار خيلي پير شده بود، تمام موهاش ريخته بود، اصلا نشناختمش.
با سكوت كيومرث ، كيانوش از جا برخاست و مقابل پنجره ايستاد، نيكا به كيومرث نگاه كرد. دلش ميخواست سرش فرياد بكشد كه چرا حالا؟ چرا حالا بايد اين خبر رو بدي چرا اومدي همه چيز رو خراب كني.اما دهانش باز نشد، كيومرث معناي نگاه ملامت بارش را دانست ، سرش را پيش آورد و آهسته گفت: مي دونم از دست من ناراحتيد، ولي باور كنيد اينطوري بهتره، بذار هر اتفاقي كه ميخواد بيفته، همين حالا بيفته، قبل از اينكه مشكلي در زندگي شما پيش بياره كيانوش بايد از وجود نيلوفر خبر داشته باشه وگرنه اين موضوع هميشه براي زندگي شما يه خطر محسوب ميشه
نيكا چشمان پر از اشكش را به ميز دوخت و با سر تائيد كرد شايد حق با كيومرث بود ، نيكا هرچه زودتر نقشش را در زندگي كيانوش مي يافت بهتر بود.دلش ميخواست خودش باشد، دوست نداشت كيانوش او را نيلوفر ببيند، بياد او صحبت كند، وحتي بياد او با نيكا ازدواج كند و او در اين ميان عروسكي باشد كه نقش زيبارويي خواستني را براي كيانوش بازي ميكند 
در همين لحظه كيانوش برگشت، نيكا به چهره كيانوش نگاه كرد كه همچنان در هاله اي از ابهام ، گنگ و يخ زده بنظر مي رسيد.آهسته لبانش تكان خورد، حركات دستهايش عصبي ، ولي صدايش بسيار آرام بود: كيومرث لطفا نيكا رو بمنزل برسون، من ميرم كمي استراحت كنم. گويا خشك شده بود عضلاتش هيچ تكاني نميخورد، تنها پاهايش بود كه تا استوار بدن خسته اش را بخارج از اتاق مي كشيد. با خروج او نيكا هم از پشت ميز بلند شد وكيومرث را مجبوربه برخاستن كرد. در سكوت بطرف در حركت كرد و با خود انديشيد از هرچه مي ترسيد بالاخره سرش آمد اين بار ديگر چه جوابي مي داد. براي دومين بار شكست در ازدواج نه ديگر هرگز ازدواج نخواهم كرد. نمي دانست آخرين كلمات را تصور كرده يا با صداي بلند بر زبان رانده ولي آرزو ميكرد چيزي نگفته باشد.
*********************
در سكوت سنگين اتاق روي تخت دراز كشيده بود و به صداي گنجشكان كه در لا به لاي شاخه هاي درختان اين سو وآن سو مي پريدند گوش ميكرد، افكارش در هم ريخته ومتزلزل بود.از همه چيز سخت تر تظاهرش بود، او مجبور بود در سكوت تحمل كند ، چون نمي خواست مادر و پدرش چيزي بدانند.سه روز بود كه كيانوش را نديده از طرف ديگر نگرانش بد مي ترسيد اتفاقي برايش افتاده باشد.وقتي به علاقه اش به او فكر ميكرد، فقط به اين نتيجه مي رسيد كه ميخواهد او سلامت وخوشبخت زندگي كند، چه با او و چه با نيلوفر و يا هركس ديگر، ولي تصور جدايي از او برايش دشوار بود.اشكهاي گرم چشمانش را سوزاند و قطره قطره بر روي بالشش چكيد و در آن فرو رفت. صداي در مجبورش كرد از جا برخيزد اول جلوي آينه ايستاد و چشمان مرطوبش را خوب پاك كرد.افسانه كه پشت در بي حوصله شده بود گفت: خواب نيكا؟
- نه مادر، بيا تو
مادرش وارد شد با تعجب به او نگاه كرد وگفت: چكار ميكردي؟
- هيچي داشتم دستي به سرو صورتم مي كشيدم .
- رنگت پريده
- فكر نكنم
- تازه سه روز نديديش.اونم كه بقول خودت 10 مرتبه اون زنگ زده، صد مرتبه تو. بابا بذار اين پسره بكار و زندگيش برسه، صبركن مهموناي خارجيش برن.مطمئن باش اول از همه مياد سراغ تو 
نيكا به زحمت لبخند زد و پاسخي ندادمادرش ادامه داد: زود آماده شو، بريم بيرون، بايد يه سري خرت وپرت ديگه برات بخرم.
- نه مامان تو رو خدا ولمون كن حوصله داري؟
- يعني چي؟ نه خيلي اون نامزدت با طاقته، كارو به تاخير مي اندازي.
- ولي مامان من نمي تونم بيام
- چرا؟ بايد بياي من كه تنها نميتونم برم
- آخه.................
- آخه چي؟ نكنه كيانوش ميخواد بياد
نيكا پاسخي نداد ومادرش گفت: وا از كي آنقدر خجالتي شدي؟ خوب از اول بگو.........جايي مي ريد؟
نيكا دستپاچه پاسخ داد: آره ميخوايم چند جا بريم اسباب عقد ببينم
- بسلامتي ...خوب پس منم مي مونم وقتي شما رفتيد با پدرت مي رم 
- نه شما بردي
- خوب نيست كيانوش بياد ما نباشيم
- اونكه نمياد تازه ممكنه دير برسه، بايد تاجراي خارج برن اونوقت بياد، نمي دونم ساعت چند مي آد
- باشه عيبي نداره، نهايتا مي مونه فردا با هم مي ريم.
نيكا آهي از سر نا اميدي كشيد و چون ديد اصرار فايده اي ندارد سكوت كرد، مادرش در حين خروج لبخندي پر شيطنت زد و گفت: گفتم نشستي جلوي آينه بي حكمت نيست
نيكا تظاهر به خنده كرد و مادر در را بست ، او سرش را در ميان دستهايش گرفت مقابل ميز آرايش نشست و زير لب ناليد: خداي من! حالا چگار كنم؟
مادر باز صدا كرد : نيكا بيا ديگه
نيكا چشمانش را باز كرد سرش را از روي دستش برداشت وگفت:بله؟
- دختر مگه نمي شنوي؟ بدو مادر، كيانوش بيچاره علف زير پاش شد.
نيكا متعجب و هيجان زده پرسيد: كي؟
- باباي من! دختر كيانوش ديگه، چند بار بايد صدات كنم 
نيكا با خود زمزمه كرد :كي اومد؟ چرا من صداي ماشينش رو نشنيدم ، شايد خوابم برده بود......... ولي من كه حاضر نيستم حالا چكار كنم؟اصلا براي چي اومده، شايد اومده تا آخرين حرفاش رو بزنه
با اين افكار با سرعت لباس پوشيد و تا دم در دويد مادر و پدرش را گه جلوي در ديد سعي كرد بر خود مسلط شود، چند لحظه اي صبر كرد و بعد پيش رفتو به چهره كيانوش خيره شده وسلام كرد.كيانوش با روي گشاده پاسخ داد. 

نيكادلش ميخواست هر چه زودتر با او تنها شود، براي همين هم بسرعت با پدر ومادرش خداحافظي كرد و همراه كيانوش به راه افتاد.كيانوش در را باز كرد، او سوار شد.بعد روي گرداند يكبار ديگر براي دكتر و همسرش دست تكان داد و خداحافظي كرد كيانوش حركت كرد، قلب نيكا كم مانده بود سينه اش را سوراخ كند اما با اينحال سكوت كرده بود .دلش ميخواست او شروع كند كيانوش دستش را عقب برد و از روي صندلي عقب دسته گلسرخي را برداشت و بدست نيكا داد وگفت: براي گل هميشه بهار زندگيم
نيكا با اخم گل را گرفت كيانوش گفت: چيه خانم بي معرفت قهر كردي؟
- نه
- پس اخمات رو باز كن تا باورم بشه
نيكا پاسخي نداد وكيانوش دوباره پرسيد: چيه از دستم عصباني هستي؟ خوب منم از دست تو عصباني هستم، ولي اخم نمي كنم؟
نيكا فرياد زد: از دست من عصباني هستي چرا؟ مگه من چه كارت كردم .
كيانوش با خونسردي و بدون توجه به فرياد نيكا پاسخ داد: ببينم عروس خانوم اگر تا يه هفته ديگه هم از ما خبري نمي شد نبايد حالي ازمون بپرسي؟ نگفتي ببينم اين پسره مرده، زنده اس.
نيكا آهسته پاسخ داد: تو منو از خونه ات بيرون كردي بازم انتظار داري سراغت رو بگيرم 
- من؟ من غلط كردم، اصلا مگه اونجا خونه منه كه بخوام تو رو بيرون كنم، يادت رفته خودت صاحبخونه اي؟
- اين سه روز كجا بودي؟
- توب تختخواب
- تمام سه روز؟
- بله
- چرا؟
- از سر درد، بدون پرستار از صبح تا شب، از شب تا صبح ناله زديم و هي اسم قشنگ سركار خانم رو تو خواب و بيداري برديم، بلكه پيدات بشه ولي نشد.
نيكا در حاليكه با رمان گلها بازي ميكرد، سرش را بزير انداخت، چشمانش مرطوب و بغضي آشكار در صدايش بود :ببين كيانوش من.......... من اصلا ناراحت نمي شم، براي من فقط خوشبختي و رضايت تو مهمه مي دوني من..........من
كيانوش با تعجب به نيكا نگاه كرد. كنار جاده پارك كرد، چانه نيكا را در دست گرفت سرش را بالا آورد و در حاليكه به اشكهايش خيره شده بود گفت: منظورت رو نمي فهمم.
- اگه.......اگه منو نميخواي..........اگه پشيمون شدي هيچ اشكالي نداره من خيلي راحت پامو از زندگيت بيرون ميكشم .
كيانوش چانه نيكا را فشرد ، شعله هاي خشم در چشمانش زبانه كشيد و در همان حال گفت : خوب گوش كن نيكا خانم، تو زن من هستي زن شرعي و رسمي. اگه بخواي شايد با همين دستام خفه ات كنم، ولي طلاقت نمي دم تو محكومي كه عمرت رو با من سر كني ، چون ميخوامت، چون دوستت دارم وحاضر نيستم تو رو از دست بدم ، مي فهمي ، تو مال مني، سهم مني، عشق مني، و بايد بموني
كيانوش سكوت كرد و دستش را عقب كشيد نيكا در ميان گلها يكي را كه از بقيه زيباتر بود جدا كرد و بدست كيانوش داد.اولبخندزدوگل رابوييد .نيكا سرش را بر شانه كيانوش گذاشت و گفت: حالا كجا مي ريم؟
- خونه خودمون عزيزم بايد يه چيزي رو بهت نشون بدم 
- بريم، هرجا كه تو دوست داري بريم
وقتي بخانه رسيدند با آنكه كلمات شيرين و زيباي كيانوش راه هر ترديدي را بر دل نيكا بسته بود، او هنوز مضطرب بود بعد از صرف عصرانه كيانوش چند لحظه اي نيكا را تنها گذاشت و به طبقه بالا رفت . بعد پايين آمد و از نيكا خواست كه همراه او به طبقه بالا برود .نيكا احساس كرد گامهايش سست ميشوند و ناي بالا رفتن از پله ها را ندارد وقتي به طبقه دوم رسيدند كيانوش در مخفي تالار مرمر را گشود و از نيكا خواست كه داخل شود خودش نيز پشت سر او قرار گرفت .نيكا با گامهاي سست و شمرده پيش رفت در مقابل چشمان حيرت زده او كسي كنار حوض كوچك مرمر نشسته بود و آب بازي ميكرد نيكا صورتش را نمي ديد ولي موهاي نرم و خوشرنگش را كه تا زير كمرش مي رسيد، بخوبي مي ديد .آهسته آهسته جلو رفت صداي پاتوجه دختر مو بلند را بخود جلب كرد ، چند لحظه اي دست از آب بازي كشيد، ولي بي آنكه بجانب صدا برگردد دوباره مشغول شد. نيكا بازهم جلوتر رفت دختر را دور زد و روبه رويش ايستاد او آهسته سر بلند كرد نيكا از آنچه مي ديد خشكش زده او نيلوفر بود ولي چرا به اين شكل؟ نيمي از صورتش متورم وكبود بود، طوريكه چشمش به زحمت باز مي شد .كنار لبش زخمي به چشم ميخورد كه خون روي آن لخته شده بود. آشفته وژوليده بود و بشدت رنگ پريده و خسته بنظر مي رسد .او هم چند لحظه اي به نيكا نگاه كرد و سپس لبخند زد.دندانهاي شكسته جلوي دهانش چهره اش را هولناكتر نشان مي داد.نيكا ديگر نتوانست تحمل كند بطرف كيانوش دويد و روبه رويش ايستاد و گفت: اون اينجا چكار ميكنه؟ تو چه بلايي سرش آوردي؟
كيانوش با خونسردي لبخندي زد وگفت: اون فقط داره تاوان كارهاش رو پس مي ده
نيكا برآشفت ، سيلي محكمي بصورت كيانوش نواخت و فرياد زد : تو يه حيووني كيانوش
كيانوش بي هيچ عكس العملي دستش را روي گونه اش گذاشت نيكا به گريه افتاد و بيرون دويد و كيانوش هم دنبالش دويد وگفت: كجا نيكا؟ صبركن
- ديگه نميخوام ببينمت تنهام بذار...........بذار برم
- صبركن نيكا بذار توضيح بدم
- لازم نيست، هرچي لازم بود فهميدم
كيانوش ايستاد و نيكا را كه گريه كنان مي رفت نگاه كرد
**********************
تمام روز گذشته را بي آنكه به كسي توضيح بدهد گريه كرده بود دكتر صبورانه به اين سكوت پر درد مي نگريست اما افسانه بي طاقت وخستهپيوسته بر بخت بد خود و دخترش لعنت ميفرستاد چندين مرتبه بر آن شده بود تا مساله را از كيانوش پي جويي نمايد، ولي دكتر بشدت مخالفت كرده بود واز او خواسته بود تا اجازه دهد نيكا خود به حرف آيد روز بعد نزديك غروب زنگ در خانه به صدا در آمد و دكتر ، جمالي را ديد كه براي نيكا پيامي از طرف كيانوش آورده نيكا نامه را گرفت و بسرعت به اتاقش رفت و آنرا گشود 
نيكاي خوب من سلام 
اميدوارم كه حالت خوب باشه ، صبركن نامه رو دور ننداز مي دونم داري ميگي چرا خودت جرئت نكردي نامه رو بياري و جمالي رو فرستادي الان توضيح مي دم ، مي دوني راستش ترسيدم مثل اون روز فرصت حرف زدن بهم ندي يا حتي نخواي منو ببيني براي همين هم اينكار رو كردم .مي دونم كه از دست من ناراحتي ، مي دونم پيش خودت تصور كردي من نيلوفر رو توي خونه ام حبس كردم تا اونو بابت زجرهايي كه كشيدم شكنجه كنم ولي نه اصلا اينطور نيست تو درباره من چطور فكر ميكني؟ شايد تصور كردي من انشان نيستم يا حس انتقام گيري آنچنان ديوونه ام كرده كه با وحشيگري دختر بي پناهي رو به اون روز بيندازم ، ولي عزيزم اشتباه ميكني الان همه چيز رو برات ميگم .

اون روز بعد از رفتن تو شهريار با من تماس گرفت و گفت : كه با نيلوفر برگشته گفت كه ميخواد نيلوفر رو تو يه كلينيك روانپزشكي بستري كنه و براي اينكار به كمك من احتياج داره، چون‌آه در بساط نداره و بعد از افتضاحي كه با نيلوفر پيش آورده ديگه حتي روي مراجعه به خانواده و دوستانش رو هم نداره از من كمك خواست تا او و نيلوفر رو ببخشم و به ديدنشون برم منم همين كارو كردم اونا رو در يه مسافرخونه كثيف وارزان قيمت پيدا كردم وضعيت نيلوفر رو كه خودت ديدي باوركن وقتي تو اون حالت ديدمش نه احساس رضايت بلكه احساس اندوه و ترحم كردم و بي اختيار تصميم گرفتم بهش كمك كنم چون فهميدم كه شهريار قصد داره اين مريض وبال گردنش رو بنوعي از خود سرباز كنه وخودش برگرده، چرا كه مسلما جايي براي اونا توي ايران وجود نداره . بعد نيلوفر رو بخونه آوردم وبراش پرستار گرفتم و بردمش دكتر، اون حتي منو هم نمي شناسه ، مي دوني شهريار و نيلوفر و مادر دائم الخمرش تويكي از شهرهاي اروپايي تصادف كردن، مادرش همون لحظه بر اثر ضربه مغزي مرده ونيلوفر هم بر اثر ضربه اي كه بر سرش وارد شده دچار اختلال حواس شده بهر حال هر چه هست نيلوفر الان دختري بي پناه و بيماره كه محتاج كمك من وتوئه اين كه ميگم تو تعجب نكن چون همه چيز به ميل و رضايت تو بستگي داره. من با تمام رنجهايي كه ازدست اين دختر كشيدم حاضرم با كمال ميل بهش كمك كنم هرچند دكتر معتقده اون زياد زنده نمي مونه، ولي من دلم ميخواد در اين مدت خوب وراحت زندگي كنه اما باز همه چيز بستگي به خواست تو داره، بدون رضايت تو هيچكاري نمي كنم اگه تو بخواي اونو به يه كلينيك مي سپارم و هرگز سراغش رو نميگيرم تا در گمنامي و غربت بمره 
نيكاي عزيزم گوش كن ميخوام باور كني كه من به نيلوفر كمك ميكنم، اما نه به اين خاطر كه روزي عشق وزندگي تنها محبوبم بوده و روزي بنا بود عروس روياهام بشه، بلكه فقط وفقط به اين دليل كه يه انسانه و درمونده به همون علتي كه روزي به پدرش كمك كردم حالا همه چيز به دست توست فاتح زندگي پردردسر من. به جمالي گفتم يه ساعت بعد از رسوندن نامه براي گرفتن جواب برگرده اگه خواستي فقط يه كلمه آره يا نه، فقط همين اگر هم فكر ميكني براي فكر كردن روي اين موضوع به زمان بيشتري احتياج داري اصلا مانعي نداره به جمالي بگو كي بياد . 
من هيچ توصيه اي نمي كنم ، تو كاملا آزادي..............اما نه يه توصيه داره، دفعه ديگه تو گوش كسي نزن، آخه دستاي ظريف و قشنگ تو براي اينكارها ي سنگين آفريده نشده دستاي نازت درد ميگيره
خداحافظ محبوب من، كيانوش چشم انتظار تو 
نيكا احساس كرد حرارت اشك چشمانش را به سوزش وا ميدارد روح بزرگ ودل پاك اين جوان او را هم شديدا تحت تاثير قرار داده بود.از جا برخاست ، كاغذ و قلمي آماده كرد و مهياي نوشتن شد ، اما نمي دانست چگونه آغاز كند ؟ چطور بنويسد كه هم كار او را تمجيد كرده باشد و هم رضايت خود را اعلام نمايد چند لحظه اي فكر كرد، بعد از جا برخاست كاغذ را مچاله كرد و در سطل زباله انداخت لباس پوشيد وپايين رفت مادرش با تعجب به او نگاه كرد وگفت: چه عجب پايين اومدي!
- مادر چاي حاضره؟
- آره بشين تا برات بيارم.......... جايي ميخواي بري؟
- آره الان آقاي جمالي مياد دنبالم ، راستي ممكنه شام نيام ، منتظرم نباشيد
نيكا پشت ميز آشپزخانه نشست ومادر در حاليكه چاي را روي ميز مي گذاشت گفت: بفرماييد اينم چاي...... قهر وناز تموم شد .
- مي دوني مادر من هنوز هم كيانوش رو نمي شناسم اون بهترين انسان روي زمينه
مادر با تعجب به نيكا نگاه كرد صداي زنگ كه برخاست او با شتاب استكان چاي نيمه كاره را روي ميز گذاشت و در حاليكه بطرف حياط مي دويد گفت: بعدا براتون همه چيز رو ميگم ، فعلا خدانگهدار .
جمالي با آنكه از ديدن نيكا تعجب كرده بود، چيزي نپرسيد و در سكوت او را به خانه كيانوش رساند بمحض ورود به حياط نيكا كه براي ديدن كيانوش بي تاب شده بود با سرعت پياده شد و به داخل ساختمان دويد اول به اتاق خواب سرك كشيد و چون آنجا را خالي ديد بطرف اتاق كار كيانوش رفت، از لاي در نور قرمز كمرنگي بيرون مي تابيد ، اتاق نيمه تاريك بود و صداي آرام موزيك بگوش مي رسيد در تاريك و روشن اتاق كيانوش را ديد كه پشت ميز كارش نشسته ، سرش را در ميان هر دو دست مخفي كرده بود و نور سرخ رنگ سيگار در جا سيگاري كنارش جلب توجه ميكرد آهسته داخل شد و بطرف او رفت ، ولي او آنچنان در خود غرق بود كه صداي پاي نيكا را نشنيد نزديك ونزديكتر رفت. وقتي كاملا پشت سرش ايستاد دستهايش را برشانه هاي او گذاشت ، صورتش را پايين برد و آهسته گفت: سلام.
كيانوش با تعجب رو گرداند . چشمانش كه از فرط تعجب گرد شده بود در نور سرخ رنگ اتاق برق ميزد لبانش بسختي تكان خورد و گفت: تو هستي نيكا؟
- بله، منتظرم نبودي؟
- من هميشه منتظر تو هستم....... نامه ام رو خوندي؟
- بله
- هنوز از دستم عصباني هستي؟
- نه برعكس اومدم عذر خواهي 
- نيازي به اينكار نيست عزيزم فقط نظرت رو بگو .
- معلومه كه براي گرفتن جواب خيلي عجله داري
- نه اگه حالا نميخواي جواب بدي هيچ اشكالي نداره
- نه ميگم

كيانوش سكوت كرد و نيكا ديد كه چشمانش پر اضطراب وهراسان است بعد به آرامي زمزمه كرد: هركاري كه مي دوني درسته ، انجام بده كيانوش ، من هيچ مخالفتي ندارم نيلوفرميتونه اينجا بمونه حتي اگر چندين سال هم طول بكشه
كيانوش خنديد و دستهايش را بالا آورد و بر شانه خود روي دستهاي نيكا گذاشت و گفت: مي دونستم ........ مطمئن بودم كه دل شيشه اي و نازكتر از گل تو بجز اين چيزي نميگه ، ازت متشكرم نيكاي من، ولي........ ولي من فكر ميكنم حق نداشتم چيزي رو از تو بخوام ، ظاهرا نگه داشتن يه بيمار رواني توي خونه كار آسوني نيست امروز سه ساعت تموم نعره كشيد اگه تو بودي حتما ناراحت ميشدي و من طاقت ديدن ناراحتي تو رو ندارم دائما خودش رو به در و ديوار ميكوبه و هرچي دستش مي آد به حياط پرت ميكنه و شيشه ها رو ميشكنه تحمل كردنش خيلي مشكله !
- پس ميخواي چكار كني؟
- خودمم نمي دونم 
- ببين كيانوش فعلا بذار اينجا باشه، شايد تونستيم از پدر براي درمونش كمك بگيريم يا لااقل آرومش كنيم من تحمل ميكنم چون دوست دارم تو اون كاري رو بكني كه دلت به انجامش راضيه
كيانوش آهسته گفت: تو خيلي خوبي ، خيلي 
******************
باران بشدت ميباريد و باآنكه برف پاك كن ماشين پيوسته در حال حركت بود حتي لحظه اي شيشه از باران پاك نمي شد غروبي بهاري ولي به دلتنگش پائيز بود. باد بشدت مي وزيد و درختان را بحركت وا مي داشت صداي رعد و برق در شهر مي پيچيد و هراسي در دل ايجاد ميكرد . نيكا بي صدا در كنار كيانوش نشسته بود چهره كيانوش آنچنان درهم ومضطرب بنظر مي آمد كه نيكا را دچار دلهره ميكرد، دلش ميخواست بخندد و از خريد كارتهاي دعوت عروسيشان صحبت كند ولي كيانوش به هيچ عنوان خوشحال بنظر نمي رسيد نيكا ميخواست سكوت را بشكند و در وجود سرد و يخ زده كيانوش شور و اشتياقي بر انگيزد اما نگاه پر اندوه او اجازه هيچكاري را نمي داد بالاخره بزحمت سكوت را شكست وگفت: ابتكارت خيلي جالب بود نوشتن متن كارتها روي آينه ........... خيلي با سليقه اي كيانوش!
كيانوش با بي حوصلگي پاسخ داد: ابتكار من نبود ، انتخابم بود حالا ازشون راضي هستي؟
- آره خيلي 
كيانوش باز هم در آن سكوت گنگ فرو رفت و نيكا را نيز وادار به سكوت كرد چند لحظه اي به همين حال گذشت نيكا كه از سكوت كلافه شده بود بالاخره معترض وعصبي گفت: تو چت شده كيانوش؟ ناسلامتي پس فردا عروسي ماست رفتيم كارت دعوتهامون رو گرفتيم ، ولي تو انگار به مجلس ختم مي ري ، همچين اخم كردي كه آدم ميترسه نگاهت كنه.
كيانوش به زحمت لبخند زد نيكا احساس كرد لبخندش حتي بمراتب دردناكتر از سكوتش است بالاخره لب باز كرد و پاسخ داد: معذرت ميخوام نيكا خودمم نمي دونم چم شده ، ولي دلم شور ميزنه ، يه اضطراب عجيب تو دلم افتاده شايد علتش اينه كه چشمش ترسيده حالا كه مي بينم با خوشبختي فقط يك قدم فاصله دارم دلم شور ميزنه كه نكنه همه چيز خراب بشه ........ بازم اين قدم آخر
نيكا با ترديد به او نگاه كرد و گفت: فقط همين؟
- بله همين
- مطمئني؟
- چطور؟ تو چيز ديگه اي فكر ميكني؟
- آره بنظرم رسيد تو چيزي رو از من پنهون ميكني
- نه اينطور نيست
كيانوش چند لحظه اي مكث كرد و سپس با ترديد گفت: نيكا ، ميتونم خواهشي بكنم؟
- البته.
- اشكالي نداره اول سري به خونه بزنيم ، اونوقت بريم؟
- الان؟ ما نصف بيشتر راه رو اومديم بايد دوباره برگرديم 
- اشكالي نداره ، زود مي ريم و برميگرديم 
نيكا با نارضايتي سرش را بعلامت موافقت تكان داد. كيانوش به همين موافقت ضمني بسنده كرد و با سرعت دور زد . او كه تاكنون بي حال و خسته رانندگي ميكرد اكنون چنان با سرعتي پيش مي راند كه نيكا احساس ترس كرد، اما ترس برايش مهم نبود فكر اينكه كيانوش به او دروغ گفته باشد ، چون خوره به جانش افتاده لبود، كيانوش نگران نيلوفر بود.اگر غير از اين بود چرا به خانه باز مي گشت مسلما بخاطر نيلوفر بود با اين فكر احساس گنگي از تنفر وحسادت وجودش را پر كرد .به كيانوش پشت كرد و دستش را ستون چانه اش كرد و به در تكيه داد و به خيابان خيره شد .كيانوش نيم نگاهي به كرد و متوجه ناراحتيش شد ولي هرچه كرد نتوانست كلمات تسلي بخشي بيابد او اصلا نمي توانست حرف بزند، فقط ميخواست زودتر بخانه برسد و از اين دلشوره خلاصي يابد .
وقتي به داخل خيابان پيچيدند از همان فاصله درهاي گشوده باغ را ديدند كيانوش دست نيكا را در دست گرفت و بشدت فشرد نيكا احساس كرد تكه اي يخ روي دستانش قرار گرفته است نگاه پر ترحمش را به چهره رنگپريده كيانوش دوخت از ميان لبهاي بيرنگ شده او به زحمت اين كلمات را شنيد: حتما اتفاقي افتاده 
ماشين كه وارد حياط شد .نيكا دو ماشين سياه رنگ آژيردار و يك آمبولانش را مقابل در ورودي ديد. كيانوش احساس كرد گلويش از خشكي به سوزش افتاد نزديك ماشين ها توقف كرد و بسرعت از ماشين خارج شد و نيكانيز به دنبالش دويد چشمش به پرستار نيلوفر افتاد كه در كنار پله ها مي گريست از لا به لاي جمعيتي كه در حياط جمع شده بودند جسته وگريخته شنيد: مي گن از بالا افتاده
- اون خانم كه اونجاست پرستارشه مي گفت خودش رو پرت كرده
- مريض بوده، اختلال حواس داشته
- حالا مرده؟
- آره بابا من ديدمش كله اش رو سنگها خورده و تركيده 
نيكا با ناباوري جلو رفت، يك نفر بايد به او مي گفت چه شده؟ ولي در همان حال بياد كيانوش افتاد، به او نگاه كرد، همچنان سرجايش ايستاده بود ومي لرزيد .صورتش چنان بي رنگ شده بود كه گويي تمام خون رگهايش را كشيده بودند. نيكا تصور كرد او در حال احتضار است، چهره اش به جسدي شبيه بود كه به نقطه اي خيره باشد .هنوز اولين گام را بسوي كيانوش برنداشته بود كه ديد دو نفر برانكاري را از پشت ساختمان مي آورند . به روي برانكار ملحفه اي سفيد بود، زير ملحفه برآمدگي به چشم ميخورد و در قسمت بالاي آن ملحفه سرخرنگ شده بود . نيكا احساس تهوع كرد با ترس و دلهره پيش رفت و كنار برانكار ايستاد دستي روكش سفيد را كنار زد، در مقابل چشمان متحير او چهره نيلوفر عيان گرديد . صورتش را خون پوشانده بود استخوانهاي جمجمه اش شكافي بزرگ برداشته بود ، از بيني خوش تراشش هيچ نمانده بود، چشمانش كاملا از حدقه بيرون زده بود ولي لبانش........ گويا ميخنديد. به دستي كه روكش را كنار زده بود نگاه كرد. دست كيانوش بود.او كنار برانكار ايستاده بود ، ولي كم كم توانش را از دست داد و بشدت بر روي زانو افتاد، دست نيلوفر را در دست گرفت، سرش را به جسد بي صدا او تكيه داد و با صداي بلند شروع به گريستن كرد ، نيكا شانه هايش را مي ديد كه بشدت تكان ميخورد و صداي پر سوزش را كه دل سنگ را به درد مي آورد مي شنيد . 
باران بشدت ميباريد و بر سر و روي كيانوش تازيانه ميزد، كم كم قطرات باران ملحفه را خيس خيس كرد و خون روي چهره نيلوفر را بحركت وا مي داشت و آن لبخند وحشتناك و پر تمسخر لحظه به لحظه آشكارتر مي شد . نيكا بي اختيار عقب عقب رفت ، براي آخرين نگاهي به حياط كرد همه چيز در ماتم فرو رفته بود صداي گريه كيانوش را مي شنيد كه چون طفلي مادر از دست داده ضجه ميزد . 
بطرف در باغ دويد و بسرعت خارج شد وارد خيابان شد و سراسيمه شروع به دويدن كرد . نيلوفر همچنان مي خنديد، كيانوش عاجزانه مي گريست ، نيكا هراسان مي دويد و باران همچنان می بارید. 

                                                                               پایان


مطالب مشابه :


حریم عشق

نيكا سرش را با شرم زيباي دخترانه و از خريد كارتهاي دعوت عروسي ماست رفتيم




رمان رویا قسمت هجدهم

پس لطفاً بگو كي كارتهاي عروسي را پخش خواهيد نگه داشتيم با خبر عروسي شما شعر و مَتن




رمان حریم عشق قسمت17

بزرگ وکوچک کردن متن. تمام كارتهاي دعوت پخش لحن بچگانه و زيباي لعيا لبخند بر لبان




برچسب :