رمان افسونگر

*

زنگ رو زدم و منتظر موندم ... صدای نگهبان بلند شد:
- شما؟
جلوی دوربین ایستادم و گفتم:
- افسون هستم ...
چند لحظه مکث شد اما بالاخره در رو باز کرد .. همه شون منو خوب می شناختن ... همین که وارد شدم صدای پارس سگ ها بلند شدم و از خونه هاشون زدن بیرون ... سه سگ غول پیکر از بهترین نژاد ها ... اما بعد از چند پارس برگشتن سر جاشون ... اونا هم منو خوب می شناختن ... چمدونم رو کشیدم روی سنگ ها و راه افتادم سمت عمارت ... باغبونا و نگهبان با تعجب نگام میکردن ... منم بی توجه به همه شون در حالی که سرم رو بالا گرفته بودم به راهم ادامه دادم ... هنور به جلوی پله ها نرسیده بودم که در باز شد و دایه هراسون خارج شد ... نگهبان کار خودشو خیلی خوب انجام داده بود ... من منتظرش بودم ... پس خونسردانه رفتم از پله ها بالا ... دایه اومد جلوم و با تعجب گفت:
- افسون؟
الان وقت پس دادن درسهایی بود که از خودش یاد گرفته بودم ... سرمو بالا تر گرفتم ... یه تای ابروم رو کمی بالا دادم و گفتم:
- بله دایه ... نکنه کهولت سن باعث شده منو از خاطر ببرین!
بعد از این حرف از کنارش رد شدم و گفتم:
- بگین یه نفر چمدونم رو بیاره بالا ...
صاف راه می رفتم ... شق و رق ... اندکی خرامان و با ناز ... سینه سپر ... صدای دایه از پشت سرم بلند شد:
- صبر کن! کجا داری می ری تو؟ تو اینجا چی کار می کنی؟
سر جام چرخیدم ... یعنی که تعجب کردم ... بعد از چند لحظه مکث آروم چرخیدم ... چمدون رو رها کردم ، چشمامو ریز کردم و گفتم:
- چی؟!!
دایه که از اون حالت من واقعا هنگ کرده بود گفت:
- تو مگه نرفتی کشور خودت؟ اینجا چی کار می کنی؟
- کشور من اینجاست دایه عزیز ... توی شناسنامه من محل تولد قید شده انگلستان! یا به قول خودتون بریتانیای کبیر ... نکنه باید بهتون نشونش بدم ...
دایه سعی کرد خودش رو مثل قبل نشون بده !
- دنیل تازه خودش رو جمع و جور کرده! باز برگشتی برای چی؟ تو حق ورود به عمارت رو نداری ... من نمی تونم بهت اجازه ورود بدم! می خوای دوباره چه بلایی سر دنیل بیاری؟
- بلا؟!! بلا رو اون اشراف زاده ها سرش آوردن! من اومدم درستش کنم ... سد راه من نشین دایه عزیز ... من هنوزم عشق دنیل هستم! بد نیست بدونین اگه مانع ورود من به خونه بشین دنیل بدجور توبیختون می کنه ... خودتون هم خوب می دونین که دنیل نه تنها منو فراموش نکرده بلکه نسبت به قبل عاشق تر هم شده ... پس دستور بدین چمدون من رو بیارن بالا و تا زمان اومدن دنیل هم کسی مزاحمم نشه ...
راه افتادم ... در همون حین گفتم:
- لطفاً!
دایه به زمین چسبیده بود چون دیگه صدایی ازش شنیده نشد ... وارد عمارت شدم و چمدونم رو همون جا جلوی در گذاشتم ... خدمتکارها با تعجب نگام می کردن اما به عادت قدیم خم و راست می شدن و سلام می کردن ... من هم همونطور سر بالا و سینه ستبر سری براشون تکون می دادم و رد می شدم ... از پله ها رفتم بالا ... توی دلم داشتم دعا می کردم که در اتاق من باز باشه ... علاوه بر اون در وسط هم باز باشه که بتونم برم توی اتاق دنیل ... نقشه ها داشتم برای دنیل ... باز افسونگر می خواست خودشو نشون بده ... اما اینبار برای برگردوندن عشقش ... در کمال خوش شانسی در اتاقم باز بود ... وارد شدم و در اتاق رو قفل کردم ... چقدر دلم برای این اتاق بنفش رنگ تنگ شده بود ... لبخندی از سر آرامش زدم ... استرس داشتم ... اما باز این خونه و این اتاق می تونست آرامش منو برگردونه ... رفتم سمت در مابین اتاق خودم و دنیل ... دستم رو روی دستگیره گذاشتم ... چشمامو بستم ... چه شبهایی که از این در وارد اتاق دنی شدم و خوابو از چشمش گرفتم! دستگیره رو کشیدم پایین ... در تقی کرد و باز شد ... اون لحظه دنیا رو بهم می دادن اینقدر شاد نمی شدم ... پریدم توی اتاق دنی ... اتاق همون بود ... با همون دکوراسیون ... چرخی دور خودم زدم و زمزمه کردم:
- عاشقتم خدا جون ...
خیلی خسته بودم ... دو سه شبی بود که نتونسته بودم درست بخوابم ... پرواز سختی هم داشتم که مزید بر علت شده بود ... می دونستم دنیل تا سه چهار ساعت دیگه بر نمی گرده ... مسلما دایه جرئت نداشت خبرش کنه چون نمی دونست کاری که انجام داده درسته یا غلط! دایه وقتی تردید داشت ساکت می شد ... همیشه همینطور بود ... مانتومو در اوردم و به چوب لباسی آویزون کردم ... یه تاپ تنگ سورمه ای تنم بود که با شلوار جین آبی روشنم هارمونی قشنگی به وجود آورده بود ... وقت نداشتم برم سر چمدون ... پس با همون لباس پریدم توی تخت ... ملافه ها عوض شده بود و بوی دنی رو نمی داد ... بدی این خونه این بود که ملافه هاش هر روز تعویض می شدن ... لحاف رو کشیدم روی خودم و خواستم چشمامو ببندم که روی پاتختی چشمم به عکس خودم افتاد ... دستم رو از زیر لحاف آوردم بیرون، عکس رو برداشتم و نگاش کردم ... یه عکس از همون دوران ... صورتم پر از کیک بود و خندیده بودم ... از ته دل ... ردیف دندونام توی عکس قشنگ مشخص بود ... عکس رو سر جاش برگردوندم و زمزمه کردم:
- تو عاشقمی ... منم عاشقتم ... دیگه از دستت نمی دم دنی ... هرگز!
خواب پلکامو سنگین کرد و با آرامش به خواب فرو رفتم ...

وقتی بیدار شدم دو ساعت کامل خوابیده بودم ... اتاق توی تاریکی فرو رفته بود ... خودمو کمی بالا کشیدم و به ساعت نگاه کردم ... با دیدن عقربه های ساعت سر جام سیخ شدم ... نزدیک اومدن دنیل بود ... سریع از روی تخت پایین اومدم و رفتم جلوی آینه ... شاید بهتر بود اول چراغ رو روشن کنم! اما بیخیالش شدم ... موهامو باز کردم و مشغول شونه زدن موهام شدم ... بعد از مرتب شدن موهام دستی زیر چشمام کشیده تا خرده ریمل هایی که زیر چشمم رو سیاه کرده بود رو پاک کنم ... تازه از کارم فرغ شده بودم که در اتاق به شدت باز شد ... من پشت میز آرایش ایستاده بودم و کسی نمی تونست منو ببینه ... دنیل با همون تیپی که بعد از ظهر ازش دیده بودم وارد شد و رفت سمت در بین دو اتاق ... دایه هم دنبالش بود ... دنیل با بهت گفت:
- دایه مطمئنی؟! نکنه خواب زده شدی!
و دایه با اخم گفت:
- می تونی بری توی اتاقش تا مطمئن بشی! اینقدر توپش پر بود که ما جرئت نکردیم پا توی اتاقش بذاریم. صبر کردم تا خودت بیای ...
دنیل دسته در رو پایین کشید و گفت:
- نمی شد زودتر خبرم کنین؟
دایه که از داد دنیل جا خورده بود همراه اون وارد اتاق من شدن و گفت:
- خوب ... نمی خواستم از کارت عقب بیفتی ...
صدای خنده دنیل رو شنیدم:
- دیدی دایه؟! دیدی اشتباه کردی؟ کو افسون!
راه افتادم سمت اتاق خودم ... دایه با بهت گفت:
- ولی دنیل! من مطمئنم ...
بین چارچوب در ایستاده و گفتم:
- دایه منو با دنیل تنها بذارین ...
نگاه هر دو چرخید سمت من ... دایه نفسی از سر آسودگی کشید ولی از جاش تکون نخورد ... دنیل چشم ازم بر نمی داشت ... چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید ... شاید می خواست قدرت حرف زدن پیدا کنه ... قبل از اینکه اون چیزی بگه گفتم:
- دایه! برین بیرون ... لطفاً!
دایه بازم تکون نخورد ... اینبار صدای دنیل بلند شد ... مستبد تر از همیشه :
- دایه ... تنهامون بذار!
دایه تعلل رو جایز ندونست نگاه خشمگینی حواله من کرد و رو به دنیل گفت:
- کاری بود صدام کن ...
بعد از این حرف از کنار من عبور کرد و از در اتاق دنیل رفت بیرون ... من هم عقب گرد کردم و رفتم توی اتاق دنیل ... روی کاناپه کنار تخت نشستم ، پا روی پا انداختم و گفتم:
- چطوری قیم عزیز !
دنیل که حالا جای من توی چارچوب در ایستاده بود دستش رو برد سمت کرواتش و بدون حرف گره اش رو شل کرد ... هنوزم چشم ازم بر نمی داشت ... خم شدم کشوی کنار تخت رو کشیدم بیرون ... همیشه دنیل اینجا یه بسته سیگار و یه فندک داشت ... حدسم درست بود! سیگاری در اوردم ، گذاشتم گوشه لبم و با فندک روشنش کردم ... این کاره نبودم ... پک اول رو که زدم به سرفه افتادم ... قصدم سیگار کشیدن نبود ... از جا بلند شدم ... سیگار رو گذاشتم بین لبهای دنیل و گفتم:
- فکر کنم بهش نیاز داری ...
باز بهش نزدیک شدم و باز بوی عطرش از خود بیخودم کرد ... ناخودآگاه چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم ... بوی سیگار توی مشامم پیچید ... چشمامو باز کردم ... دود سیگارش رو فوت کرده بود توی صورتم ... صداش بلند شد ... بالاخره سکوتش رو شکست ...
- اینجا چی کار داری؟
لبهامو با زبون تر کردم ... برگشتم و روی کاناپه نشستم ...
پا روی پا انداختم و گفتم:
- اومدم به کشورم ... توام قیمم هستی ... جز اینجا جایی رو ندارم ... می خوام همین جا بقیه درسم رو بخونم ... ایرادی داره؟
دنیل که مشخص بود باورش نشده گفت:
- همین؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- همین ...
- قرار بود ایران درست رو ادامه بدی ...
- دوست دارم اینجا ادامه بدم ...
- افسون! هدفت رو بگو! بی پرده ...
- هدفم درس خوندنه ! حالا اگه تو دوست داری به چیز دیگه تعبیرش کنی میل خودته!
نگاه دنیل آشفته و کلافه بود ... زمزمه وار گفت:
- و اون پسر چی شد؟
- کدوم پسر؟
- پسر داییت ! امیر عرشیا ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- باید چیزی می شد؟
- مگه قرار نبودی باهاش ازدواج کنی؟ اون دوستت داشت ...
- تو به چه حقی کارای منو دنبال می کردی؟
فکر نمی کرد همچین چیزی بهش بگم! تکیه داد به دیوار کنار در و پک محمی به سیگارش زد ... ادامه دادم:
- توام دوستم داشتی ... قرار بود باهم ازدواج کنیم ... کردیم؟! نه! اونم مثل تو ... هر چند که ... از تو بهتر بود ...
به دنبال این حرف از جا بلند شدم ... راه افتادم سمت در و گفتم:
- یه روز بهم گفتی بهت اعتماد کنم ، گفتی آرامشم رو بهم بر می گردونی ... می خوام توی مدتی که اینجا درس می خونم آرامش داشته باشم! هر چیزی که ذره ای آرامشم رو ازم بگیره منو تبدیل به کوه آتشفشان می کنه و تلافی می کنم ... فهمیدی؟
به دنبال این حرف وارد اتاق بنفش خودم شدم و خواستم در رو ببندم که صدام زد ... تشنه شنیدم اسمم از زبونش برگشتم و زل زدم به چشمای غمگینش :
- افسون ...
منتظر نگاش کردم تا اینکه گفت:
- یه خونه برات می گیرم ... تو لندن ! تا وقتی که درست تموم نشده اونجا بمون ...
دلم شکست! یعنی حتی نمی خواست کنارش باشم! بمیری امیر عرشیا منو به چه کارایی وادار می کنی ... اما ییعی کردم شکستنم رو حس نکنه ... پوزخندی زدم و گفتم:
- متاسفم! نمی تونم پیشنهادت رو قبول کنم بابای عزیزم! یه دختر تنها رو می خوای ول کنی توی شهر به اون بزرگی؟! با چه امنیتی؟ ترجیح می دم اینجا باشم ... مگه اینکه بخوای به زور منو بندازی بیرون ...خوب در اونصورت حکمش فرق می کنه!
با یه قدم بلند ایستاد جلوم و شمرده شمرده گفت:
- افسون! لجبازی نکن ... اینجا موندنت به صلاح هیچ کس نیست!
- به صلاح خودمه! و من جز خودم هیچ بنی بشری برام اهمیت نداره! اینو بکن توی گوشت ...
- افسون!
نیم قدم بهش نزدیک شدم ... قدم تا زیر گردنش بود ... سرم رو گرفتم بالا تا بتونم خیره بشم تو چشماش و با لحن خودش گفتم:
- دنیل!
نفسشو فوت کرد روی صورتم و گفت:
- چرا از آزار دادنم لذت می بری؟!
- لذت نمی برم ! چون آزارت نمی دم ... این تویی که می خوای با افکار مالیخولیایی خودت رو آزار بدی ... ریشه عذابت رو تو خودت جستجو کن!
بعد از این حرف دستم رو گذاشتم روی شونه اش و هلش دادم عقب ... وارد اتاقش که شد در رو گرفتم و گفتم:
- من با تو کاری ندارم! توام با من کار نداشته باش!
به دنبال این حرف در رو کوبیدم به هم ... حالا می تونستم با خیال راحت بشکنم! ولو شدم روی تخت و زدم زیر گریه ... اما با صدای خفه ... دوست نداشتم هیچ کس از حالم با خبر بشه ...
***
وقتی از سر و وضعم مطمئن شدم راه افتادم سمت سالن غذاخوری ... وقت ناهار بود ... برای صبحانه که دنیل با ما صبحانه نخورد و بعداً فهمیدم خیلی زودتر از همیشه از خونه رفته بیرون! الان این حرکتش طبیعی بود ... پس خیلی هم ناراحت نشدم ... هنوز وارد سالن نشده بود که صدای دایه باعث شد سر جام بایستم و گوش وایسم ... این عادت محال بود از سر من بیفته ...
- امیدوارم با حضور این دختره به سرش نزنه مهمونی رو کنسل کنه!
- بعید هم نیست ! به خصوص که این مهمونی سلطنتی هم نیست ... می تونه خیلی راحت زا دوستاش بخواد نیان اینجا ...
- بعد از شش ماه یه کم داشت روبراه می شد که باز سر و کله این دختره پیدا شد ...
- راستشو بخوای از کارش خوشم اومده ! مارتا این دختره خیلی جسارت داره ... با اون همه جریان باز پا شده اومده اینجا!
دایه مارتا صداش کمی ملایم تر شد و گفت:
- خودمم خوشم اومده! علاوه بر اون ... خیلی باوقار شده ! معلوم نیست توی این شش ماه چه به روش اومده که اینقدر رفتارش خوب شده. انگار سالها توی یه خونواده سلطنتی بزرگ شده ...
- در مورد مهمونی امشب چیزی بهش می گی؟ باید اماده بشه ...
- ترجیح می دم چیزی نگم تا اماده نباشه و نتونه توی مهمونی شرکت کنه ... اینجوری دنیل راحت تره ...
صبر رو جایز ندونستم ... سرفه مصلحتی کردم و روفتم داخل سالن ... کسی که دایه داشت باهاش صحبت می کرد خواهرش مارگارتا بود که بعضی وقتا به این جا می یومد و چند روزی می موند ... سلام و احوالپرسی رسمی باهاش کردم و مشغول خوردن ناهارم شدم ... برای امشب خیلی کار داشتم! چرا من غافلگیر بشم؟!! باید دایه و بقیه غافلگیر می شدن ... به من می گن افسون نه برگ چغندر ...
***
تا عصر چند بار سر و گوش آب دادم و جنب و جوش خدمتکارها و نگاه های خبیثانه دایه مطمئن شدم که مهمونی برپا می شه ... پس رفتم سر کمد لباسام ... هنوزم همه لباسام سر جاش بود و این نشونه عشق دنیل بود ... یه تاپ دکلته مشکی با دامن تنگ کوتاه تا روی زانو به همون رنگ انتخاب کردم و کنار گذاشتم ... بوت های تا زیر زانومو رو هم در اوردم و کنارشون گذاشتم ... موهامو هم می خواستم باز بذارم ... حاضر شدنم حدودا یک ساعتی وقت برد ... وقتی لباس رو پوشیدم حسابی از خودم راضی بودم ... ساعت هشت شب که شد دنیل هم اومد ... از تق توق کردنش توی اتاقش فهمیدم ... ساعت هشت از صدای بسته شدن در اتاقش فهمیدم رفته پایین ... نامرد حتی یه تعارف هم به من نزد ... آهی کشیدم شونه ای بالا انداختم و رفتم از اتاقم بیرون ... از بالای پله ها چیزی مشخص نبود ... با وقار پله ها رو رفتم پایین ... تازه پایین پله ها بود که مهمونا رو دیدم ... زیاد نبودن ... همه جوون و هم سن و سال خود دنیل ... کسی متوجه من نشده بود ... آهسته آهسته رفتم سمتشون ... گوشه ای ترین قسمت سالن دور هم ایستاده و مشغول صحبت و خنده بودن ... چشم چرخوندم و بینشون دنیل رو پیدا کردم ... دست دختر قد بلندی دور بازوش حلقه شده بود ... بی توجه به تیپ اسپرت نفس گیرش به دختر خیره شدم ... نمی شناختمش ... یه دختر ملوس با موهای مشکی و چشمای آبی ... پوستش یه کم کک مک داشت و بامزه ترش میکرد ... اولین کسی هم که منو دید خود اون بود ... نمی دونم به دنیل چی گفت که دنیل یه دفعه سرشو بالا گرفت و خیره شد بهم .
 
نگاه ازش گرفتم و به بقیه خیره شدم ... کم کم همه داشتن متوجه من می شدن و به سمتم بر می گشتن ... بعضی ها رو می شناختم ولی بعضی ها رو هم نه ... وسطشون که رسیدم جیمز رو دیدم که با دهن باز بهم خیره شده بود ... قبل از اینکه بتونم چیزی بهش بگم از جا کنده شد و با سرعت اومد به طرفم ... با دستاش دو طرف کمرم رو گرفت و در حالی که می گفت:
- خدای من! افســـــون!
منو چند دور خودش چرخوند ... لبخند زدم ... اما سرد ... اصلا دوست نداشتم قضایای قبل تکرار بشه ... نگام سر خورد سمت دنیل ... هنوز از جاش تکون نخورده بود ... چشم ازم بر نمی داشت ... تو نگاهش عشق بیتابانه بالا و پایین می پرید ... اما می دونست محاله دنیل به عشقش اجازه بده که روی زبونش جاری بشه ... پس به همین هم قانع بودم ... لبخندی بهش زدم و رو به جیمز گفتم:
- چطوری؟
- خوب! خیلی خوب ... فکر نمی کردم دیگه ببینمت عروسک!
از لحن حرف زدن جیمز خوشم نیومد، سرم رو براش تکون دادم و با عذر خواهی رفتم سمت دنیل ... اونم یه قدم اومد به طرفم و زمزمه وار گفت:
- باز می خوای ویرون کنی؟
پلک زدم و گفتم:
- آره ... ولی اینبار نه همه رو ! فقط یه نفر رو ...
قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه و با نصایح مسخره اش باعث آزارم بشه گفتم:
- منو به دوستات معرفی نمی کنی؟
دستمو گرفت توی دستای یخ زده اش ... نرم انگشتاش رو یکی یکی از ما بین انگشتام رد کرد و پنجه م رو توی دست قویش فشرد ... یه فشار هیستریک که از روی نیاز بود ... از فشاری بود که داشت به خودش می اورد تا منو نخواد ... خوشحال بودم که دو نفر رو اونجا نمی بینم! ادوارد و دوروثی! دیدن اونا صبر زیادی می خواست که من نداشتم ... هر چند که نقشه هایی داشتم ... ولی نه برای امشب و اینجا ...
همراه دنیل راه افتادم ... دختری که باهاش بود مشغول بگو و بخند با پسر دیگه ای شده بود و من فهمیدم خطی از جانب اون تهدیدم نمی کنه ... چون انگار براش مهم نبود من با دنیل باشم یا خودش با کسه دیگه! چیزی توی نگاهش نبود ... بر عکس منو دنیل ... دستش لحظه به لحظه داشت داغ تر می شد ... فشار پنجه هاش کم و زیاد و گاهی دستش رو نوازش گونه از پنجه هام به سمت بالا می کشید تا روی مچ دستم و بعد دوباره انگشتاش رو توی انگشتام قفل می کرد ... من باز هم به عنوان دوست خونوادگی معرفی شدم ... اما برام مهم نبود ... مهم حس کردن دنیل و لمس نگاه داغش بود ... وقتی معارفه تموم شد جیمز خودش رو به ما رسوند و رو به دنیل گفت:
- تو خیلی بدجنسی!!! چرا باز از من پنهان کردی؟
دنیل شونه ای بالا انداخت و گفت:
- افسون اگه دوست داشت خودش بهت خبر می داد ...
سرم رو چرخوندم و مشغول تماشای بقیه شدم ... این حرکت یعنی اینکه اصلا برام مهم نبوده! و از طرفی هم نمی خواستم رک به جیمز بگم که برام اهمیتی نداشته ... دنیل فشاری به دستم وارد کرد ... مسلما معنی حرکتم رو فهمید ... گفت:
- جیمز .. افسون می خواد درسش رو ادامه بده ... می تونی کاراش رو ردیف کنی؟
جیمز با خوشحالی گفت:
- حتماً! فردا می یام دنبالت افسون که بریم دانشگاه دنبال کارات ...
دنیل بدون اینکه مخالفت بکنه بهم خیره شد ... می خواست نظر خودم رو بدونه ... گفتم:
- اوه ممنونم جیمز ... اما ترجیح می دم با دنیل بیام و مزاحم تو نشم ... اگه هم دنیل نتونه منو بیاره با تاکسی می یام ... اونجا می بینمت ...
لبخند نشست روی صورت دنیل ... هر چند محو ... اما تونستم ببینمش ... دستم رو فشرد ... و چقدر من این فشار دست و به دنبالش فشار قلب رو دوست داشتم ...
با دست و سوت بچه ها حواسمون به اون سمت کشیده شد ... یکی از پسرها بطری خالی توی دستش گرفت و گفت:
- بچه ها! کارناوال بوسه داریم ... بشینین دور هم ... هر کی هر جا بخواد می تونه بشینه!
همه با هیاهو به شکل یک حلقه بزرگ روی زمین نشستن ... فقط من و جیمز و دنیل هنوز ایستاده بودیم ... صدای همه در اومد و ازمون خواستن بشینیم ... ناچارا رفتیم به طرفشون و من بین دو دختر و دنیل و جیمز هم هر کدوم جایی نشستن ... پسر شیشه رو وسط گذاشت و گفت:
- من اینو می چرخونم ... سرش به سمت یه نفر و تهش به سمت یه نفر دیگه قرار می گیره ... اون دو نفر باید جلوی همه پنج دقیقه هم رو ببوسن!
صدای جیغ باز بلند شد ... بعضی هم اعتراض کردن ... یکی از دخترها بلند گفت:
- جلوی من استفانی نشسته!!! یعنی من باید استفانی رو ببوسم؟
پسره با خنده گفت:
- بله ... جلوی خود من مارک نشسته! منم مجبورم مارک رو ببوسم !
مارک ادای عق زدن در آورد و سریع جاشو تغییر داد ... پسره گفت:
- همه اماده ...
صدای داد نشون از امادگی همه داشت ... می خواستم از جا بلند بشم ... حوصله اون مسخره بازی ها رو نداشتم .. چون مطمئن بودم محاله کسی رو ببوسم ... همین که خیز گرفتم دختر بغلیم دستم رو گرفت و گفت:
- هی کسی نمی تونه جا بزنه ها!
نگاهم تاب خورد سمت دنیل ... نمی دونستم چی کار کنم ... دنیل از جا بلند شد و اومد نشست روبروی من ... نا خودآگاه لبخند نشست کنج لبم ... پسری که وسط نشسته و آماده چرخوندن بطری بود گفت:
- اینجوری نمی شه! یه کار دیگه می کنیم ... من بطری رو برای شناسایی زوج ها دو بار می چرخونم ... بار اول سرش به سمت هر کس باشه اون می شه یکی از زوج ها و بار دوم سرش به سمت هر کس رفت اون می شه پارتنر ... قبول؟
همه با هم گفتن:
- قبول ...
استرس گرفتم ... قرار بود شش زوج انتخاب بشن! تعداد خیلی زیاد بود و فقط امیدوار بودم من انتخاب نشم! چون باید فرار می کردم ... محال بود کسی رو جز دنیل ببوسم ... پسر بطری رو چرخوند و خودش هم سریع سر جاش نشست ... بطری چرخید و چرخید تا بالاخره رو به جیمز متوقف شد ... صدای هورا بلند شد ... پسر دوباره بطری رو چرخوند و نفس تو سینه من گره خورد ... چشمامو بستم و تند تند گفتم:
- خدایا من نه! من نه ! من نه!
چشمامو که باز کردم بطری داشت متوقف می شد ... اون هم روی من! اما در کمال خوش شانسی کمی بیشتر چرخید و روی دختر بغلی متوقف شد ... باز نگام چرخید سمت دنیل ... همه با دست و هورا داشتن جیمز و اون دختر رو تشویق می کردن که همدیگه رو ببوسن ... اما من و دنیل فارغ از همه اونا به هم لبخند زدیم! دختره که معلوم بود خیلی راحته با یه جست خودش رو توی بغل جیمز انداخت ... جیمز اول نگاه دلخورانه ای به من انداخت و بعدش چشماشو بست و خودشو به اون دختر بوسید ... پنج دقیقه در دیوار رو نگاه می کردم ... دوست نداشتم چنین صحنه ای رو ببینم ... بالاخره با شمارش معکوس بچه ها پنج دقیقه تموم شد و بعد از جیغ و هورا جیمز و اون دختر از جمع خارج شدن ... نوبت به زوج دوم رسید ... بطری چریخد و چرخید و اینبار رو به یکی از دختر ها ایستاد ... دختره خودش رو زد به غش و همه زدن زیر خنده ... باز بطری چرخید و چرخید ... و در کمال بدشانسی اون دختر رو به یکی دیگه از دخترها توقف کرد ... اون دختره از جا بلند شد و با چشمای از حدقه در اومده گفت:
- برین همه تون گمشین! کثیفا!
 
پسره رفت به طور دختره رو گرفت و گفت یا بابد اون کار رو بکنه یا اینکه باید نفری پنجاه پوند به هر کدوم از بچه ها بده ... اینم شد قانون بازی ... من یکی که حاضر بودم بیشتر از اینم بدم ولی اون کارو نکنم ... دخترا ناچارا به هم نزدیک شدن و وقتی مشغول بوسیدن هم شدن صدای عق زدن بقیه دخترا و صدای اولالا گفتن و سوت و جیغ پسرا بلند شد ... زیر چشمی به دنیل نگاه کردم ... داشت می خندید اما سرش پایین بود ... بعد از تموم شدن کار دخترا که داشتن هر دوشون بالا می اوردن پسر دوباره رفت وسط و بطری رو چرخوند دوست داشتم بطری رو بزنم توی سر خودش ... باز یه زوج دختر پسری انتخاب شدن که از قضا با هم دوست بودن و خیلی عاشقانه هم رو بوسیدن ... اینبار صدای عق زدن همه بلند شد و اونا زودتر از پنج دقیقا از هم فاصله گرفتن و مشغول دری وری گفتن به دوستاشون شدن ... زوج بعدی هم دو پسر انتخاب شدن که هر کدوم نفری پنجاه پوند به بچه ها دادن اما زیر بار بوسیدن هم نرفتن ... چقدر از دست ادا اطواراشون خندیدیم بماند ... نوبت به زوج پنج رسید ... بطری رو چرخوند ... نفس تو سینه ها گره خورد ... باز آب دهنم رو قورت دادم و زیر لب دعا کردم که از من رد بشه ... اما در کمال بدشناسی دقیقا رو به من متوقف شد و نمی دونم چرا حس کردم اینبار صدای بچه ها بلند تر از همیشه است ... انگار همه مشتاق بودن بوسیده شدن منو ببینن! به دنیل که نگاه کردم دیدم اخماش حسابی در همه ... اما نه حرفی زد و نه حرکتی از خودش نشون داد ... خواستم همون لحظه پول بچه ها رو بدم و برم دنبال زندگیم که پسره دوباره بطری رو چرخوند و من مجبور شدم صبر کنم ... صورتم رو برگدوندم ... اصلا دوست نداشتم ببینم بطری رو به کی وایمیسه! برام مهم نبود ... محال بود به سمت دنیل وایسه! با صدای جیغ کر کننده بچه ها نگام چرخید سمت بطری ... رو به ... سرم رو گرفتم بالا و نگام تو نگاه مشتاق اما پر استرس دنیل میخکوب شد! خدایا الان خوشحال باشم یا ناراحت؟!!! پسره دستی سر شونه من زد و گفت:
- بلند شو افسون ... لبهای دنیل منتظر توئه!
مونده بودم چه خاکی توی سرم بریزم ... پاهام از درون می لرزید ... اصلا انتظارش رو نداشتم! رفتم و کنار دنیل نشستم .... بچه ها داشتن تشویقمون می کردن ... دستام عین دو تا تکه یخ شده بود ... دنیل دستشو گذاشت زیر چونه مو و سرمو گرفت بالا ... زل زد توی چشمام ... آب دهنم رو قورت دادم و چشمامو بستم ... هرم نفسای داغش رو روی صورتم حس می کرد ... چشمامو باز کردم صورتش نزدیک صورتم بود ... دوباره چشمامو بستم و هر آن منتظر شدم تا بوسه دنیل رو که شش ماه بود توی عطشش می سوختم حس کنم ... اما خبری نشد ... در ازاش صداش رو شنیدم!
- نمی تونم ... نمی تونم لعنتی! فکر کنم بهتره جریمه جفتمون رو بدم ...
چشمامو باز کردم ... باورم نمی شد! دنیل از بوسیدن من گذشت! به همین راحتی! دیگه دوستم نداره ... اگه داشت این کار رو نمیکرد ... بی توجه به این که ممکنه غرورم جریحه دار بشه از جا بلند شدم و با قدم های بلند رفتم سمت پله ها ... می خواستم به اتاقم پناه ببرم ... شاید باید قبول می کردم که دنیل دیگه منو نمی خواد ... من برای دنیل یه مهره سوخته ام که اون از بوسیدنش هم واهمه داره ...
***
نمی دونستم کاری که می خوام بکنم تا چه اندازه درسته! اما تا وقتی هم که اون کار رو نمی کردم آروم نمی گرفتم ... همه چیز اوکی شده بود ... فقط من باید می رفتم سر قرار ... قصدم هم این بود که یه تف بندازم تو صورتش و برگردم با این کار آروم می شدم ... همین کافی بود ... راس ساعت پنج و نیم وارد کافی شاپ شدم ... گوشیمو تنظیم شده توی جیبم قرار داده بودم ... نمی خواستم باز برام دردسر درست بشه ... کل مکالمه امروز باید ضبط بشه ...
با دیدنش نفس عمیقی از روی نفرت کشیدم و رفتم به سمتش ... اونم با دیدن من مبهوت از جا بلند شد و حیرت زده گفت:
- افسون ... افسون جان!
نشستم و گفتم:
- بشین ...
بی حرف نشست ... تحکم صدای من وادارش کرد که بشینه ... وگرنه اونم مثل جیمز می خواست منو شش دور دور خودم بچرخونه ... باور این افسون انگار برای همه سخت بود ... خیره شدم روی میز چون طاقت نگاه کردن توی چشماشو نداشتم و گفتم:
- دوست دارم با همه قدرتم بکوبم توی صورتت و بدترین حرفایی رو که لایقته بارت کنم! اما ... اما حیف که اینجا جاش نیست!
صدای آهشو رو شنیدم ...
- بگو ... هر چی دوست داری بگو ... بزن منو حق داری!
دست منو روی میز گرفت و خواست بزنه توی صورت خودش که با خشم دستمو از دستش خارج کردم و گفتم:
- دست به من نزن ادوارد!
با بهت گفت:
- افسون ...
با نفرت خیره شدم توی چشمای آبیش و گفتم:
- ازت بیزارم ... بیزار! فکر نمی کردم یه همچین معامله ای با من بکنی ادوارد ... چرا؟ اخه مگه من با تو چی کار کرده بودم؟ از اولش هم به نفع خواهرت وارد زندگی من شدی ...
ابروهاشو به هم نزدیک کرد و گفت:
- چی می گی؟! در مورد چی حرف می زنی؟
- هه! نگو قضیه تولدت یادت رفته ... من هنوز خوب یادمه! اون دروغایی که دوروثی تحویل دنیل داد و عشقمو ازم گرفت رو خوب یادمه! اما تو چرا باهاش همدست شدی؟ تو که می گفتی دوستم داری!!!
چشماشو گرد کرد و گفت:
- ولی اون قضیه که حل شد! دنیل دو روز بعدش اومد سراغ من و من همه چیز رو براش تعریف کردم ... گفتم که همه چی تقصیر من بوده و تو بی تقصیری ... گفتم به زور بوسیدمت! دنیل تو رو باور کرد ... من فکر کردم خودت نخواستی دیگه اینجا بمونی ... ولی تو ...
با بهت به دهنش خیره شدم ... ادوارد چی داشت می گفت ؟؟؟
ادوارد از بهت من سو استفاده کرد دستمو محکم توی دستش گرفت و گفت:
- نگو که خبر نداشتی افسون! نکنه دنیل باهات حرف نزده؟!!
فقط سرم رو به طرفین تکون دادم ... با دست آزادش روی میز ضرب گرفت و گفت:
- چرا؟!! اون وقتی که اومد پیش من خیلی توپش پر بود ... اومد و ازم پرسید جریان تولد چی بوده! بعدم فیلم رو برام گذاشت ... کم مونده بود منو بکشه! من بهش گفتم که عاشق تو شدم ... گفتم که با تو بارها حرف زدم و تو هر بار منو رد کردی ... بعدش هم بهش گفتم که دوروثی همیشه در حال نقشه کشیدن برای خراب کردن رابطه شما بود ...
به اینجا که رسید پریدم وسط حرفاش و داد کشیدم:
- تو نبودی؟!!
دستمو ول کرد ... سرشو زیر انداخت و گفت:
- چرا ... منم این قصد رو داشتم ... اما نه با خراب کردن تو پیش دنیل یا بلعکس! من از خودت می خواستم که منو انتخاب کنی و دنیل رو رها کنی ... هیچ وقت برات نقشه نکشیدم ... حتی اینو هم به دنیل گفتم و در ازاش یه مشت رو به جون خریدم!
پوزخندی زد و گفت:
- طوری مشتش رو کوبید توی دهنم که تا سه روز نمی تونستم غذا بخورم! بگذریم ... بعد از حرفای من دنیل حالش خیلی بهتر شده بود ... باور کن داشت لبخند می زد ... حتی چند بار هم گفت می دونستم! می دونستم که افسون من خائن نیست!
از زور خشم بدنم داشت می لرزید ... از جا بلند شدم و گفتم:
- پس چرا؟!!! چرا منو فرستاد برم؟ چرا اونهمه التماس کردم یه کلمه بهم نگفت می دونه من بی گناهم؟ چرا دوست داشت من زجر بکشم؟ آخه چرا؟
باز ادوارد مچ دستم رو گرفت و گفت:
- شاید اونجوری که باید و شاید عاشقت نبوده ...
دستمو از دستش در آوردم و در حالی که می رفتم سمت در گفتم:
- الان همه چیز معلوم می شه ...
ادوارد هم از جا بلند شد و دنبالم راه افتاد ... لحظه آخر پول میز رو پرت کرد روی میز و اومد از کافی شاپ بیرون ... رفتم سمت تاکسی ها و دست بلند کردم ... ادوارد گفت:
- صبر کن افسون! بذار من می رسونمت ...
برگشتم و با خشم گفت:
- من دیگه حرفی ندارم که با تو بزنم ...
در تاکسی رو باز کردم ... ادوارد اومد ایستاد جلوی در و گفت:
- من همه تلاشم رو کردم که زندگی تو خراب نشه ... چون عشق رو تو نگاه تو دیدم اون شب ... تو نگران بودی که دنیل از دستت دلخور بشه و این اوج عشقت رو نشون می داد ... من نمی خواستم تو رو اذیت کنم! اینو بفهم ... مشکل از دنیل بوده نه من! منو مقصر ندون ...
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و داد کشیدم:
- مشکل بیشتر از همه از خواهر عوضیت بود ...
ادوارد در تاکسی رو بست و گفت:
- آره ... آره حق با توئه ... بیا بریم من خودم هر جا می خوای بری می رسونمت تو راه هم با هم حرف می زنیم ...
بغضم ترکید ... اشک هام مظلومانه ریختن روی صورتم و گفتم:
- من حرفی ندارم با تو بزنم ...
ادوارد که حالت من رو دید بدون حرف دستم رو کشید و بردم سمت ماشینش که اون سمت خیابون پارک شده بود ... با همون حالت زار و نزار دنبالش راه افتادم ... در رو برام باز کرد و کمک کرد بشینم ... خودش هم سریع سوار شد و راه افتاد ... مشغول تماشای مناظر بیرون شدم تا بلکه یه کم حالم بهتر بشه ... ادوارد گفت:
- می ری خونه افسون؟
- نه ...
- پس کجا؟
- دفتر نیل ...
بدون حرف مسیرش رو به سمت ساختمون محل کار دنیل تغییر داد ...
بعد از چند لحظه گفت:
- می خوای به دنیل چی بگی؟
- می خوام بگم حالم ازش به هم می خوره!
با تعجب همراه با خنده گفت:
- واقعاً؟
چرخیدم به طرفش و با پوزخند گفتم:
- چیه؟ خوشحال شدی؟!
- نه نه! آخه کاملا مشخصه که حرفت رو داری از روی احساس الانت می زنی ... چنین چیزی واقعیت نداره!
راست می گفت ... من هنوز هم دنیل رو می خواستم ... فقط کمی از دستش دلخور بودم ... ادوارد باز سکوت رو شکست و گفت:
- دیگه لازم نیست نگران دوروثی باشی ... اونم داره ازدواج می کنه!
نتونستم جلوی حیرتم رو بگیرم ... چرخیدم به طرفش و گفتم:
- جدی؟
- آره ... با همون پسری که یه روزی عاشقش بود ...
سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم ... خدایا عدالتت رو شکر ! دوروثی با اون همه خباثت باید به عشقش برسه و من باید اینجوری له له بزنم! اینه رسمش؟ انگار ادوارد پی با حالت من برد که گفت:
- می دونم چه حسی داری ... آرزوی بدبختی دوروثی رو داشتی ... درسته؟
هیچی نگفتم ... آرزوی بدبختی براش نمی کردم اما دوست داشتم زخم هایی که به من و دنیل زده یه روزی روی بدنم بشینه و دردش رو با همه وجودش حس کنه! اما حالا ... آهی کشیدم و گفتم:
- خدایا ... می دونم که یه روزی یه جایی بالاخره جوابش رو می دی ... من صبر می کنم ... فقط امیدوارم اینقدر دوستم داشته باشی که بذاری شاهد فرود اومدن چوب بی صدات به تنش باشم ...
ادوارد که متوجه جمله فارسی من نشده بود با تعجب نگام کرد و من گفتم:
- با خدا بودم ...
جلوی ساختمون دنیل توقف کرد و گفت:
- خوش به حال خدا! منتظر می مونم برو و برگرد ...
- نه برو ...
- نمی خوام بعدش با تاکسی برگردی برایتون ...
- دیگه بر نمی گردم برایتون ...
- چی؟!!!
- می خوام لندن خونه بگیرم ... تو برو ...
- ولی آخه ...
پیاده شدم و گفتم:
- خداحافظ ... دیدار به قیامت ...
در ماشین رو به هم زدم و با سرعت وارد ساختمون و بعدش هم آسانسور شدم ... نمی خواستم تعلل باعث بشه مثل سری قبل پشیمون بشم ... از آسانسور که پیاده شدم یه راست رفتم سمت دفتر دنیل و وارد شدم ... دفتر تقریباً بزرگی بود و پنجره سرتاسری که روبروی در وروردی قرار داشت نمای شهر رو توی دید همه قرار داده بود ... رفتم سمت خانم مسنی که پشت میز نشسته و مشغول یادداشت برداری بود ... دفتر خیلی شلوغ نبود ... فقط یه مرد مسن و یه دختر جوون در انتظار نشسته بودن ... زن پشت میز با دیدن من سرش رو بالا گرفت و گفت:
- کارتون؟
- می خواستم آقای مجستیک رو ببینم ...
- وقت قبلی دارین؟
- نخیر ...
- پس نمی شه ... وقت ایشون پره!
- می شه بهشون خبر بدین دختر خونده اشون میخواد ببینتشون؟
با تعجب نگام کرد و وقتی نگاه مصمم من رو دید تلفن روی میز رو برداشت و جمله من رو تکرار کرد ... نمی دونم چی شنید که گوشی رو قطع کرد و با نگاهی موشکافانه نگام کرد ... زنیکه فضول! با کلافگی پرسیدم:
- چی شد؟
- بشینین ... مراجع که اومد بیرون شما بفرمایید داخل ...
عقب گرد کردم و روی یکی از صندلی های چرمی و راحت نشستم ... انتظارم خیلی هم طولانی نشد ... در اتاق باز شد و مرد میانسالی اومد بیرون ... از جا بلند شدم و به منشی نگاه کردم ... با اشاره سر اشاره کرد برم تو ... نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت اتاق ... وقتی وارد شدم دنیل پشت میزش نشسته، دست هاشو زده بود زیر چونه و منتظر به در خیره مونده بود ...
با دیدن من دست هاشو از زیر چونه اش برداشت ... آهسته از جاش بلند شد و گفت:
- سلام افسون ...
جوابش رو خیلی آروم دادم که خودم هم به زور شنیدم ... بعدش رفتم نشستم روی صندلی کنار میزش و موبایلم رو از داخل جیبم درآوردم ... فایل ضبط شده صدای ادوارد رو پیدا کردم و پلی کردم ... گوشی رو انداختم روی میز ... سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم ... نه می خواستم عکس العملش رو ببینم نه دیگه توانی برای کل کل و مقابله داشتم ... وسطای حرفای ادوارد بود که صدا قطع شد ... ناچاراً چشمامو باز کردم ... ولی نگاش نکردم ... صدای گرفته اش بلند شد:
- تو باز رفته بودی پیش ادوارد ...
حوصله این بحثای کهنه رو نداشتم ... پس همینطور که به دیوار روبرو نگاه می کردم گفتم:
- گفتی حاضری برام توی لندن خونه بگیری ... همین الان اون خونه رو برام میگیری ... بعد هم زنگ می زنی دایه وسایلم رو بفرسته به آدرس خونه جدیدم ... می دونم شاید پروئی باشه که این درخواست ها رو ازت می کنم ... کاری به قیم بودنت ندارم چون از این به بعد دیگه تو قیم من نیستی ... این اخرین کاریه که ازت می خوام برام بکنی ... به غیر از اون یه کار هم برام پیدا کن ... اینا رو فقط و فقط به خاطر اون بلایی که سر روح و جسمم آوردی می خوام ... می دونی که اگه ازت شکایت کنم بیشتر از اینا باید بدی ... اما همین قدر برای من بسه ...
از جا بلند شدم ... چرخیدم سمت در و گفتم:
- می رم توی پارک نزدیک اینجا قدم بزنم ... هر وقت اپارتمانم حاضر شد بهم زنگ بزن و آدرسش رو بگو ... چون دیگه حتی نمی خوام ببینمت ...
صبر نکردم تا حرف بزنه ... راه افتادم سمت در ... حالا همه چیز برعکس شده بود ... دیگه من بودم که حاضر نبودم دنیل رو ببخشم ... هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که از پشت دستم رو محکم گرفت و دست دیگه اش رو هم گذاشت روی در ... ناچارا برگشتم طرفش ... آشفتگی توی نگاهش بیداد می کرد ... سعی کردم دستمو از دستش در بیارم و گفتم:
- ولم کن ...
- افسون ...
- از این لحظه به بعد فکر کن افسون هم مثل مامانش خوابیده سینه قبرستون! دیگه افسونی وجود نداره ... حداقل برای تو وجود نداره ...
- من باید برات توضیح بدم ... تو باید حرفای منو بشنوی ...
- حرفی باقی نمونده ... اگه حرف داشتی باید همون روزایی که من داشتم التماست می کردم منو ببخشی حرف می زدی ... الان دیگه فقط من حرف می زنم !
- افسون من به تو دروغ نگفتم ... من به تو گفتم هر کاری که گفتی کرده ام! یادته؟ روز آخر خونه پدر بزرگت وقتی گفتی با ادوارد و دوروثی حرف بزنم گفتم که اینکارا رو کردم ...
همینطور که تقلا می کردم دستمو از دستش در بیارم گفتم:
- نمی خوام چیزی بشنوم .. آره تو تحقیق کردی ... تو فهمیدی افسون بیچاره بدبخت بی گناهه! اما باز باهاش عین یه تیکه آشغال رفتار کردی! تو منتظر یه بهونه برای دک کردن من بودی! اما کور خوندی ... من خیلی بیشتر از این حرفا برای خودم شخصیت قائلم ... نمی ذارم تو شخصیتم رو نابود کنی ... دیگه نمی خوام بببینمت! تو لیاقت من رو نداشتی ...
بعد از این حرف دستم رو محکم از دستش کشیدم بیرون و از اتاق خارج شدم ... بی توجه به منشی و بی توجه به صدای قدم های دنیل که تا جلوی در اتاقش دنبالم دوید و صدام کرد از دفترش خارج شدم ...
می دونستم بیشتر از این دنبالم نمی یاد ... مراجع داشت و نمی خواست کسی حرفی براش در بیاره ... تا همون جا هم که اومد ریسک کرد ... پس با خیال راحت وارد آسانسور شدم و تازه اونجا بود که از خلوتی آسانسور سو استفاده کردم و اجازه دادم اشکام صورتم رو بشورن ... قلبم خیلی شکسته بود .. آخ خدا جون خیلی سخته! خیلی خیلی سخته که کسی رو دوست داشته باشی اما مجبور باشی مخفیش کنی ... مجبور باشی بگی دوسش نداری ... مجبور باشی ازش فرار کنی ... خدایا این غرور چیه که واسه بنده هات آفریدی؟ چرا اگه یه بار زخم بخوره اینقدر درد داره؟ خدایا چرا زجر کشیدن های من تموم نمی شه؟ حالا با دوری دنیل چیکار کنم؟!!!
آسانسور که ایستاد پیاده شدم و از ساختمون رفتم بیرون ... توی خیابون بعدی یه فضای سبز کوچیک دیده بودم ... راه افتادم به اون سمت ... صدای موبایلم بلند شد ... شماره دنیل بود ... ناچار بودم جواب بدم ...
- بله؟
- افسون کجایی؟
- تو خیابون؟ چی شد؟ آپارتمان رو پیدا کردی؟
- افسون جان ... عزیزم ... لج نکن! بذار حرف بزنیم با هم ...
- ما هیچ حرفی نداریم که با هم بزنیم ... همین که گفتم! سعی نکن اذیتم کنی دنیل ...
- من بیجا بکنم! افسون ... تو باید حرفای منو بشنوی ...
- من فقط می خوام تو رو از زندگیم حذف کنم ... هیچ وقت هم نمی بخشمت ... کاری هم ندارم دلایل مسخره ات چی می تونه باشه! فقط اون آپارتمانی رو که گفتم پیدا کن ...
صدای دادش آبی بود که ریخت روی آتیش قلبم ... چقدر از عصبی شدنا و داد کشیدناش لذت می ردم! احتمالا روانی شده بودم ...

*


مطالب مشابه :


رمان ازدواج اجباری-27-

رمان,دانلود رمان لباس روشنم پر شده بود از دختر و ولش کن خونت محاصره




رمان قرارنبود2

لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک نگاه کن اون وسط نشستن.اینبار (دانلود) رمان آن




رمان افسونگر

رمان,دانلود رمان,رمان با شلوار جین آبی روشنم هارمونی بعد فکر کن افسون هم مثل




رمان ازدواج اجباری

رمان,دانلود رمان,رمان باز کن فقز صدای دیدم یه جای خیلی روشنم مامانم نشسته بود رو




هکر قلب(1)

رمان,دانلود رمان,رمان دادم.شلوار لی آبی روشنم رو پام کردم.و کن هلیا.آخه




رمان حسش کن

توی روز روشنم فرض کن جلو مودب پور,آنلاین,رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11-

رمان,دانلود رمان خدایا کمکم کن به نقشه های عمه، به ساده دلی نیما، به آینده روشنم




برچسب :