رمان همکار مامان 2

لعنت به تو پژوا!آخه اینم شد لباس؟روپوشه مدرسه رو پرت کردم روی صندلی و لباسامو عوض کردم.گوشی داشت زنگ میخورد حتماً ملیسا بود.فوراً جواب دادم:

-«الو...»

اما شیما بود:

-«سلام سوتی جان!»

دوستام به خاطره اینکه زیادی گاف میزدم،بهم میگفتن سوتی جان.چند وقت پیش که رفته بودیم شال بخریم،ملیسا منو با این اسم صدا زد.پسری که پشته صندق بود یهو با چشمایی گشاد چرخید سمت ما.شیما آهسته تو گوشه منو ملیسا گفت:

-«طرف داره فکر میکنه منظورمون سوتینه!»

بعد هم زدیم زیره خنده.پسره مات شده بود.قیافه ای هم نداشت.وگرن شیما تا عصر سر به سرش میذاشت.با یاد آوریه اون خاطره لبخندی رو لبم نشست.

-«خوبم.توووووپم»

شیما-«زیست خوندی؟»

-«نه بابا.امروز خیره سرم میخواستم برم کوه!»

شیما-«کوه چه خبره؟»

-«خبره سلامتی شما!ول کن شیما.نمیپرسی چرا تووووووپم؟»

شیما-«لابد همسایه جدید پیدا کردین که اتفاقا یه پسره خوشگل و خوشتیپ و مجرد دارن که مهندسه و دنبال زن می گرده....خیلیم به تو میاد و ....»

حرفشو بریدم-«همسایه که نه،پرستار.»

پوزخندی زد:-«به به!مامانت دست و دلباز شده!»

-«اونم از چه نوعی!»

-«لابد یه مدل ایتالیایی برات گیر آورده آخر هفته باهاش حال کنی؟»

خندم گرفت:-«درست حدس زدی.بهت تبریک میگم.این اولین بار توی تمام عمرته که مخ پوکت درست کار کرده.»

صدای شیما جدی شد:-«شوخی نکن پژوا!»

-«به جون تو جدیم!»

-«خفه شی الهی.»

-«خفه شم اگه دروغ بگم.باورت نمیشه،ملیسا رو سر راه بردار و بیا ببینش.»

-«به جون داداشم میامااا!!»

با آسودگی گفتم:

-«بفرما. منتظرتم.»

قطع کردمو با خوشحالی پاهامو روی هم انداختم.حتماً با دیدن پسره وا میرفتن.راستش خودمم هنوز توی شوک بودم.تصورشم نمیکردم مامان حتی اجازه بده همچین کسی یک ساعت کنارم بشینه.اون وقت خونه رو هم ترک کرده و ما رو با هم تنها گذاشته؟با وجود اینکه مامان اعتقادات خودشو داشت،اما توی اون موقعیت حصله نداشتم زیادی به این چیزا فکر کنم.مهم این بود شیما و ملیسا تا نیم ساعت دیگهئپیداشون میشد و یا دیدن قیافه دیدنیشون حَظ(درست نوشتم؟؟)میکردم!پاورچین پاورچین از اتاق بیررون رفتم ک ببینم پسره داره چیکار میکنه.خیلی کنجکاو شده بودم. همین که در اتاقو باز کردم،حس شیطنت به رگام دویید.لبخندی موذیانه زدمو با اشتیاق به طرف اتاق رفتم.در اتاق باز بود.داخلو ک نگاه کردم،کسی اون تو نبود.صدایی اومد:

-«با من کاری داشتی؟»

چرخیدم عقب.بابا این که عین جن جلوی آدم ظاهر میشد!سرمو تکون دادمو گفتم:

-«نه....نه....»

چهرش حالت خاصی نداشت.نه لبخندی تو صورتش دیده میشد و نه عصبی بود.فقط حالت خشک و جدی داشت؛مثل سنگ!تازه متوجه شدم استیل آقا هم محشره!یه سر و گردنم از م بلند تر بود.قبلاً فکر میکردم خیلی قد بلندم.امع حالا در کنار اون هیکلم اصلاً به چشم نمیومد.چهار شونه هم بود.نگاهم روی جین سرمه ای و پلیور بنفشش موند.سال پیش،جلوی دبیرستان پسری با همچین تیپی دیده بودم که شیما تا یه مدتی عاشقش بود.البته اون یه سالی از ما کوچیکتر بود و ظاهراً با یکی از دخترای کلاسمون هم سر و سری داشت.حتماً شیما با دیدن این یکی پس میفتاد.رفت داخل اتاق. تک سرفه ای کردم:

-«اوهوووووم!»

به سمتم چرخید.

-«چیه؟!»

-«هیچی.فقط...فقط....یه وقت احساس ناراحتی نکنی آقای پرستار؟اینجا عین خونه ی خودته!»

به خاطر تیکه ی من حسابی جا خورد.اخه طوری رفتار میکرد انگار اوجا خونه ی خودش بود.تا همین چند دقیقه پیش من حتی همچین آدمیو نمیشناختم.

انگشتشو به سمتن گرفت و گفت:

-«ببین بچه،من پرستار نیستم.»

-«مگه قرار نیس مواظب من باشی؟»

اضافه کرد:

-«البته مواظب خونه هم هستم»

-«همون نگهبون دیگه؟»

اخماشو تو هم کشید.

بی توجه به اون ادامه داد:

-«اتفاقا یه سال پیش یه نگهبون مهربون داشتیم.صداش میزدیم مش غلوم.یه مرد مهربونی بود!!!میخوام بدونم میتونی جاشو بگیری یا.....»

دیگه داشت از شدت خشم لبشو میجویید.ادامه دادم:

-«البته مش غلوم هنوز جای خودشو تو دلم داره.یه مرد خوبی بود که نگو!اصلاً من به این جوونای تازه کار ایمان ندارم.درخت میکاشت،محشر.....باید حیاطو نگاه کنی.نگاه کردی؟راستی،اگه بلد نیستی درخت بکاری،مامان همین امروز فردا دَکِت میکنه بری پی کارت.راستی،تا یادم نرفته بذار اینم بگم.مامان خیلی رو گلاش حساسه.همین که وقت کردی،گلارو با دقت آب بده.بعدشم....»وای چه کیفی میکردم گند بزنم به اعصاب این پسره.داشت از شدت اعصبانیت به خودش میپیچید.سرشو جلو آورد و داد زد:

-«گوش کن بچه!من نه پرستارم،نه نگهبون،نه سرایدار،نه باغبون نه.....»

کپ کردم.خدایی صداش ولوم وحشتناکی داشت!فکر نمیکردم اینقدر بی جنبه باشه.با این حال،هنوز داشتم ذوق مرگ میشدم.از بچگی عاشق این بودم پا بذارم روی اعصاب پسرا.حالا فرقی نمیکرد چه نوع پسری!همین که از شدت حرص اشکشون در میومد،ول کنشون میشدم و میرفتم سراغ بعدی. اما این یکی انگار نمیخواست کم بیاره.غلط میکرد جونه ننش!نشونش میدادم من اگه بخوام اشکه پسری رو در بیارم،میتونستم.آهسته گفتم:

-«خودت گفتی پرستار....»

داد زد:

-«کی همچین غلطی کردم؟»

-«اِ؟!غلط کردید؟دور از جون!کِی؟!من چرا نفهمیدم.عجب موذی کار میکنید.»

لباشو بهم سایید.دیگه داشتم خلش میکردم.باید همچنان ادامه میدادم.زمزمه کرد:

-«نرو رو اعصاب من.»

-«اعصاب شما کجاست؟»

-«میخوای بهت نشون بدم؟»

بدون اینکه هل کنم،دستامو تو هم کردم:

-«بفرما.زوم میشم.»

حتماًداشت با خودش میگفت عجب دختر پررویی!بدون اینکه به روی خودم بیارم،زل زدم به صورت جذابش.بیشتر محو مردمک های سبز-عسلیش شدم.اما اون فکر میکرد منتظره واکنشش هستم.گفت:

-«گوش کن بچه!حوصله ندارم سر به سرت بذارم.گمشو بروو توی اتاقت»

با عصبانیت گفتم:

-«زبونتو گاز بگیر آقا.گمشو چه لفظیه؟انگار واقعا بهت یاد ندادن با یه خانم محترم چطور حرف بزنی؟»

با عصبانیت سرشو تکون داد:

-«خانم.....خانم....هه!»

-«من هجده سالمه!»

-«آخی چه کوچول موچول!»

خدا جرت بده.اصلاً دوست نداشتم کسی فکر کنه بچم.گفتم:

-«اِ اِ اِ اِ.....دیدی چی شد؟!!!!!»

با احتیاط به اطراف نگاه کرد.از اینکه اونو به شک انداخته بودم،خندم گرفت.وقتی دید دارم مسخرش میکنم،گفت:

-«مرگ!حالا خر کیف نشو!»

-«آخی!حالا کی کوچول موچوله؟!ترسیدی؟!نترس....من اینجام!»

با حرص زمزمه کرد:

-«گفته بودن زبونت از لنگت دراز تره.ولی باور نکردم.هرچند به نظرم گوشات دراز تره!»

-«جالبه!منم داشتم فکر میکردم چقدر ما از لحاظ درازیه گوشامون بهم شباهت داریم!»

چند لحظه صورتشو چرخوند سمت سمت دیگه ای.بعد با عصبانیت گفت:

-«اگه زیاد زر مفت بزنی،میذارم میرم.»

پوزخندی زدم:

-«هه؟!بچه میترسونی؟!!»

بعد دستامو به کمرم تکیه دادمو اضافه کردم:

-«تورو خدا بمون.این خونه بی تو سوت و کوره.اگه بری،سیل اشکام یهو روون میشه.تو که نمیخوای تهرون زیر سونامی اشکای من گم شه؟!»

دیگه داشت قاطی میکرد.انگشتشو تهدید کنان جلو آورد و گفت:

-«حیف که دختری....و البته صد حیف که بچه ای!وگرنه یه کاری میکردم بابت هر کلمت،صد بار به غلط کردن بیفتی.»

رفت تویاتاق و در رو محکم بهم کوبید.با صدای بلند گفتم:

-«راستی آقای پرستار!پس اتاق شما دیگه اینجاست!»

در اتاقو باز کرد.صورت عصبیش از لای در بیرون زد:

-«منظور؟!»

-«اخه میخواستم بدونم هر وقت شیشه شیرم خالی شد،کجا باید سراغ شما رو بگیرم.»

سرشو با تاسف تکون داد و در و بهم کوبید.رفتم توی اتاق

 

                                             «پایان صفحه37»

 


مطالب مشابه :


رمان ازدواج به سبک اجباری

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان ازدواج به سبک اجباری - کاش می شد زندگی را




رمان لجبازي دو عاشق4

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان لجبازي دو عاشق4 - کاش می شد زندگی را هم




رمان دختران زمینی،پسران آسمانی (1)

سلام سلام به وبلاگ رمان سرا خوش امدید اینجا منبع بهترین رمان هاست که بیشترش از 98iaهست




رمان همکار مامان 2

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان همکار مامان 2 - کاش می شد زندگی را هم عوض




قرانبود قسمت2

رمان سرا - قرانبود قسمت2 - - رمان سرا در میان خنده صبحانه مو خوردم و پاشدم. عزیز هنوز هم غر می




رمان همکار مامان10

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان همکار مامان10 - کاش می شد زندگی را هم عوض




رمان بادیگارد عاشق من9

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان بادیگارد عاشق من9 - کاش می شد زندگی را هم




رمان پارتی دردسرساز18

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان پارتی دردسرساز18 - کاش می شد زندگی را هم




برچسب :