رمان پارتی دردسرساز18


با اخم داشتم به اين مسخره بازيشون نکاه ميکردم
ته دلم ازين که بابک کفت زنشم يه جوري شد ولي.من دوست نداشتم کسي واسم ببره و بدوزه
_فريد نکاش بهم افتاد و کفت
_جته؟جرا اخمي؟
همه برکشتن طرف من
_اين مسخره بازي هاتون يعني جي؟
با تعجب بهم نکاه کردن،فريد شونه اي بالا انداخت و کفت
_فکر کنم خودتم دوست داشتي شرشو کم کني
_خودم زبون داشتم حرف بزنم فريد،هيج خوشم نيومد بجاي من حرف زديد و شوهرم داديد به يک اقا پليس
دخترا زدن زير خنده
_بيخيال سارا تازکيا خيلي عصبي شدي،واقعي کو زن بابک نشدي که اينجوري ميکني!!!
با اخم بهش نکاه کردم
بيتا خواهر بابک کفت
_وا مکه داداشم جشه که اينطوري ميکيد؟
_هيجي عزيزم دتداش شما مشکلي نداره،خيليم خوبه،ولي خوشم نمياد کسي تو کارم دخالت کنه
بعدم با جشماي سردم زل زدم تو نکاه بي تفاوتش
رزيتا که ميخواست جيزي کفته باشه کفت
_وا بيتا جون،اقا بابک که ماشاالله يک پارجه کله،ولي خوب بعضيا نبايد کاري کنن که به جشم بيان؟
همه سکوت کرده بودن و به ما دوتا جشم دوخته بودن
سري از روي تاسف واسش تکون دادم و کفتم
_مکه من مثل توم خانوم با حجاب؟مني که تيپم اينجوريه خبلي از تو و امسال تو که کند کارياشون و پشت جادرشون پنهون ميکنن بهترم،شما ها با اين وضع جادر کرفتنتون کاري کرديد که ماها از هرجي جادر و حجابه متنفر شيم،پس القاب خودتو به ما نجسبون
بعدم پوزخندي تحويلش دادم،از عصبانيت سرخ شده بود
_از ادمي که پدر و مادر بالا سوش نباشن بيشتر ازين انتظار نميره
درسا_دهنت و ببند دختره هرزه
_اروم باش درسا
بعدم رو به دختره کفتم
_مني که پدر و مادر ندارم خيلي بيشتر از تو ميفهمم که نبايد با پسرا لاس بزنم و سرکرميشون باشم،اينقدر بهم ياد دادن خانوادم که دختر خيابوني نشم
بجه ها با خوشحالي نکام کردن
دختره به سرعت از روي صندلي بلند شد و کفت
_توي هرجايي به من ميکي هرزه
نکاه همه ي کسايي که تو کافه بودن کشيد سمت ما
با خونسردي جوابشو دادم
_اولا صدات و بيار پايين !!!دوما من با هرکسي به اندازه شخصيت و شعورش حرف ميزنم
دختره ديکه وانستاد و سريع از کافه زد بيرون
شونه اي واسه بجه ها که با خنده بهم نکاه ميکردن انداختم بالا و کفتم
_مرک،به جي نکام ميکنديد؟اوا صورتمو کرفت بين دستاشو محکم بوسم کرد
با جندشي زدمش کنار و کفتم
_اه اه جندش،کند زدي به هيکلم کره خر
ميلاد
_خوشم اومد ازت سارا،خيلي مردي
با نيش باز بهش نکاه کردم که اوا محکم کوبوند تو سرم و کفت
_نيشت و ببند جه ذوقيم ميکنه واسه من!!!!
هنوز حرفش تموم نشده بود که يکي کوبوندم تو صورتش
بجه ها غش غش ميخنديدن
با بهت بهم نکاه کرد و بلند کفت
_وحشيييييي!!!!!
با حالت جندش و هيزي لب و لوجمو جمع کردم و کفتم
_جووووووون!بخورم اون لبارو
ديکه همه بخش زمين شده بودن
اوا از کنارم بلند شد و رفت پيش شايان نشست و کفت
_من پيش تو امنيت جاني ندارم
بعدم خودشو تو بغل شايان جا داد
شايان_سارا حواست باشه دور و بر زن من نپلکي ها،وکرنه من ميدونم با تو
_اوف توم کشتي مارو با اين زن عقب موندت
اوا خودشو لوس کرد و کفت
_ببينش شايان
شايان خواست حرفي بزنه که بابک کوشش و کرفت و کفت
_با زن من درست حرف بزن بجه پررو
همه جشمامون کرد شد،بعدم يهويي زديم زير خنده

بعد کمي موندن همه بلند شدن که برن
از جام بلند شدم خواستم دست سپهر و بگيرم که بابک بغلش کرد و گفت

-بيا بغل بابا ببينم
بهش اخمي کردم ،نه مثل اينکه اين واقعا فکر کرده بود شوهرمه
چشمکي بهم زد و با خنده رفت بيرون،سري تکون دادم و دنبال بچه ها از کافه خارج شدم طبق معمول قرار شد همشون تلپ بشن خونه من بدبخت
اوا رو به شايان کرد و گفت
_شايان يه زنگ به شيلا بزن اونم بياد گناه داره خونه تنهاست
شايان زنگ زد
فريدم ازون ور به خواهرش فرناز زنگ زد،ميلادم به خواهرزادش ملينا
با دهن باز داشتم نگاشون ميکردم،رو کردم به فرزاد و گفتم
-شما کسي و نداري بياري؟راحت باش خونه از خودتونه
بجه ها زدن زير خنده
رفتم طرف بابک و کفتم
_بده بچمو اقاي هسر
با نمک خنديد و سپهر و گذاشت تو بغلم
همه سوار ماشينا شديم و حرکت کرديم سمت خونه
در پارکينک و باز کردم و ماشين و بردم داخل
ميلاد مسئول اين شده بود که بره دنبال دخترا
رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم يک تونيک ابي کربني با ساپرت مشکي پوشيدم،موهامم فرق وسط ريختم دورم،يه برق لب زدم از اتاق اومدم بيرون
دخترام يکي يکي از اتاق اومدن بيرون،رفتم طرف سپهر تا لباسش و عوض کنم ولي مگه ميذاشت با کمک بچه ها بلوز شلوار نارنجيش و تنش کردم،بيتا کنار بابک نشست و خودشو تو بغلش جا داد
رو کردم به بجه ها کفتم
_شما که خودتون و دعوت کردين زنگ بزنيد شامم بيارن واستون ديگه
درس_صاحبخونه تويي ما زنگ بزنيم
_من که واسه خودم نیمرو درست ميکنم،شمام هرچي خواستين بيايد درست کنيد
صداي اعتراضشون بلند شد ،دستمو زدم به کمر و با پررويي کفتم
_ساکت ببينم!!!بي تربيتا،ميخوايد شبم همينجا بمونيد تعارف نکنيد
فريد با پرويي کفت
_جرا که نه؟به شرطي که من بغل نازي بخوابم
پوفي کردم و کفتم
_رو که نيست
سپهر اومد جلوم واستاد و گفت
_ماما؟
نشستم روبه ووش و کفتم
_جانم؟
_به به
بغلش کردم و گفتم
_من رفتم به پسرم به به بدم شمام زنگ بزنيد شام بيارن واستون
بابک بلند شد و گفت
_اقا منم برم با پسرم به به بخورم
برکشتم طرفش و بهش چشم غره رفتم
همه زدن زير خنده،بابک رفت سر جاش نشست،به سپهر از کتلتاي ظهر دادم وقتي خوردنش تموم شد اومديم بيرون
زنگ و زدن،ميلاد بود در و باز کردم و منتظر موندم تا بيان بالا
با دخترا دست دادم و تعارفشون کردم بيان بالا
فرزاد زنگ زد و سفارش غذا داد
نازي_بجه ها بياين جرئت حقيقت بازي کنيم
همه باهاش موافق بودن،چون تعداد زياد بود،تازه واردا تصميم.گرفتن تماشا کنن
قرار شد فرناز که از همه جوون تر بود بطري و بچرخونه،سرش به طرف فريد افتاد و تهش به ميلاد
ميلاد خنديد و کفت_جرئت يا حقيقت دادا؟
_حقيقت
_ماشين فرزاد و کجا قايمش کردي؟
يهو فرزاد سيخ نشست و بلند داد زد
_چيييييي؟ماشين من دست تويه فريد؟ميکشمت
بعد خودش و انداخت رو فريد و تا تونست زدش،يک هفته بود ماشين فرزاد کم شده بود و به پليس خبر داده بود
بجه ها فرزاد و از رو فريد بلند کردن همه سرخ بودن از خنده
فريد واسه ميلاد خط و نشون ميکشوند
دوباره چرخوندنش ايندفعه افتاد طرف فرزاد و فريد
فريد خبيث خنديدو کفت
_جريت يا حقيقت
فرزاد با ترس کفت
_جريت
فريدم نامردي نکرد و کفت
_پاشو درسا رو ببوس جلو همه
فرزاد با خوشحالي بلند شد و کفت
_اي به چشم
رفت طرف درسا و محکم لباشو بوسيد
درسا سرخ شد و سرشو انداخت پايين
دوباره زديم زير خنده
چرخش بعدي شروع شد
به شايان و نازي رسيد
شاين_حقيقت يا جرئت
_حقيقت
_اون دفعه که اومديد با سارا کرمان،تو رستوران بودين،بابک بهتون زنگ زد،شماره اون پسره رو گرفتي يا نه؟
فريد با اخم زل زد به نازي
ما دخترا که ميدونستيم قضيه چي بود قه قهه ميزديم
نازي با خشم کفت
_کوفت بيشورا،نه بابا مگه ديونم؟
بعدم شروع کرد قضيه رو تعريف کردن
اين دفعه نوبت بابک و پريسا شد
پريسا_جرئت يا حقيقت
يهو بيتا کفت
_بابا اين جرئت همه چيزو داره بايد حقيقت و بگه
همه حرفش و تاييد کردن
بابک حقيقت و انتخاب کرد
_نظرت راجب سارا جيه؟
يهو نيش بازم بسته شد و با بهت به پريسا نگاه کردم
دوباره شليک خنده رفت رو هوا
بابک با خنده کفت
_از چه نظر؟
پريسا بلند شد و همونجور که سعي داشت در بره تا نکشمش با خبيثي گفت
_از نظر ازدواج
ديکه چشمام داشت از کاسش در ميومد،همه پخش شده بودن رو زمين و ميخنديدن
مغزم هنگ کرده بودو دهنم باز مونده بود و به پري نکاه ميکردم
وقتي همه ساکت شدن بابک با لبخند کفت
_والا ايشون اگه اوکي بدن،نوکرشونم هستيم
بيتا کل کشيد و بقيه دست و سوت زدن
با تکون دستي جلوي صورتم به خودم اومدم و با گيجي به بيتا نگاه کردم که گفت
_زن داداش رفتي هپروت؟بابا عروس زير لفظي ميخواد
با اخم بطري و بلند کردم و محکم زدم تو سر پريسا و کفتم
_اين جه حرفي.بود زدي؟
من مني کرد و سرش و خاروند و خنديد
جپ جپ نکاش کردم که فريد مثل دخترا پريد بغل بابک و صورتشو بوسيد و کفت
_مبارکت باشه خوشکلم،به پاي هم پير شيد
بعدم بلند جد و قر داد و با لحن دخترونه اي خوند
_امشب جه شبي ايست،شب مرادست امشب
اينقدر بامزه بود که نتونستم خودم و کنترل کنم و خنديدم

يهو بيتا پريد بوسم کرد و گفت
_عروس خانوم خنديد،
بعدم با ذوق بلند شد و گفت
_برم به مامان زنگ بزنم
با اعتراض کفتم
_ چی چيو برم زنگ بزنم به مامان واستا ببينم،چي ميگيد واسه خودتون؟هي هيچي نمیگم
همشون ساکت شدن و بهم نگاه کردن
يهو اوا محکم کوبوند تو سرم و کفت
_زر نزن بوزينه،از خداتم باشه
سرمو با دستم گرفتم و با ناراحتي گفتم
_سرم درد گرفت
نازي بغلم کرد و بوسيدم و گفت
_قربونت برم عزيزم
بعدم با اخم به اوا گفت
_اوا خيلي بد ميزني ها!!!
فريد رو کرد به بابک و گفت
_اقا داماد شام امشب و شما بايد حساب کنيد ها
زنگ در و زدن
بابک با لبخند مردونه اي بلند شد و گفت
_اي به چشم
همشون دست زدن و هووو کشيدن
منم جيزي نگفتم،بذار بچه ها خوش باشن
بيتا با خوشحالي از اتاق اومد بيرون و سپهر و بغل کرد و گفت
_واي اخ جون شدم عمه ي اين جوجو خوشگل
با تاسف سري تکون دادم و از جام بلند شدم و رفتم اشپزخونه تا وسايلا رو اماده کنم
دخترام اومدن کمک
بابک با غذا ها وارد شد و داد دست بيتا
با اينکه قضيه به نظر من مسخره بازي بود ولي بازم خجالت ميکشيدم به بابک نکاه کنم
صداي گريه بلند سپهر از تو سالن اومد،از اعماق وجودش هق ميزد
با ترس از اشپزخونه اومدم بيرون،بابک بغلش کرده بود و سعي داشت ارومش کنه بقيم دورش جمع شده بودن با نگراني رفتم جلوي بابک و سپهر و از بغلش کرفتم و گفتم
_چي شد؟
بابک_داشت ميدوييد پاش گير کرد به این ماشينه سرش خورد به ميز
واي خداي من روي مبل نشستم و سرشو بررسي کردم
صداي گريش جيگرمو کباب ميکرد
بلوزم و تو مشتش گرفته بود و سرش و چسبونده بود به سينم
کبود شده بود خيلي ترسيده بودم،نفس کم اورده بود
اشکام روون شد رو گونم و رو به ملينا که دانشجوي پزشکي بود گفتم
_چيکارش کنم؟
سعي کرد از تو بغلم در بيارتش ولي سپهر ازم جدا نميشد
ملينا يکم با دستش اب پاشيد رو صورتش و اروم کمرش و نوازش کرد تا تنفسش باز شد
نفس راحتي کشيدم و اشکام و پاک کردم
_ماما
به خودم فشارش دادم و گفتم
_جان ماما؟قربونت برم
شيشه شيري که نازي اورد و گذاشتم تو دهنش و يکم سپهر و تکون دادم
بچه ها نفس راحتي کشيدن و دوباره مشغول شدن
وقتي سفره رو پهن کردن صدام کردن
_نميخورم،اشتهام کور شد
درسا با لبخند گفت
_بيا بخور اولين شام متاهليتو....
سرمو تکون دادم و گفتم
_نميخورم
سپهر همونطور که شيشه تودهنش بود تو بغلم خوابش برد
با غم بهش نگاه کرذم
يهو صداي انداختن قاشق و چنگالا اومد
با تعجب برگشتم طرف بچه ها که اوا گفت
_تا تو نياي نميخوريم
_لوس نشيد گفتم اشتها ندارم
فريد اومد کنارم و سپهر و از بغلم گرفت و برد تو اتاقم گذاشتش و دستمو گرفت و برد سر سفره با پاش زد به کمر ميلاد و گفت
_گمشو برو پيش دوست دخترت تا اين دوتا کفتر عاشق بشينن کنار هم
ميلاد با غرغر بلند شد و رفت پيش پريسا نشست
دستمو از دست فريد کشوندم بيرون و گفتم
_من پيش نازي ميشينم
فريد سريع نشست کنار نازي وگفت
_ديگه جا نيست بشيني،بشين پيش شوهرت ابجي
جشم غره اي رفتم بهش و نشستم کنار بابک دوباره صداي دست و سوت رفت بالا با خشم کفتم
_زهر ما پايين ادمن ها
همشون ساکت شدن
جا تنگ بود بابک چهار زانو نشسته بود و اونورمم بیتا گشاد نشسته بود منم چسبيده بودم به بابک
بجه ها ريز ميخنديدن
بيتا واسم غذا کشيد و گذاشت جلوم
تشکري کردم و مشغول شدم زياد نخوردم و سريع کشيدم کنار
تو عمرم اينقدر معذب نبودم
رفتم تو اتاق تا به سپهر سر بزنم


خواب خواب بود،اروم در و بستم و رفتم رو کاناپه نشستم زدم منو تو ،خداروشکر مثل هميشه هيجي نداشت
بجه ها بعد اينکه غذاشون تموم شد سفوه رو جمع کردن
شيلا نشست کنارم،مشغول حرف زدن با اون شدم،دانشجو بود ترم اخرش بود،تو دانشکاه با برزو نامي اشنا شده بود و قصد ازدواج داشتن فريد رو زمين دراز کشيد و سرش و کذاشت رو پاهاي ميلاد و کفت
_بجه ها بازي رو نيمه کاره ول کرديم ها،بياين بازي کنيم خدارو جه ديدين شايد دونفر ديکه به رسيدن

_ميلاد دماغ فريد و با دوتا انکشتش کرفت و کفت
_باهوش جان اينجا همه بهم رسيدن،اکه ميخواي اين دخترا رو بهم برسوني که بحثش جداست
فريد از پاي ميلاد نيشکون کرفت و دماغش و ازاد کرد و با صداي خفه اي کفت
_بميري کوساله نفسم رفت
نازي با ناراحتي کفت
_اي بابا جرا همش ميزنيدش اون از فرزاد اونم از تو ميلاد،بريد يکي دبکه رو بزنيد،هي هيجي نميکم
بعدم با قهر صورتش و برکردوند که نکاش به من و اوا افتاد و خندش کرفت
با يک حالت مزخرفي داشتيم بهش نکاه ميکرديم
نازي رو به من کفت
_خوب جيه؟اکه بابک و بزنن تو ناراحت نميشي؟
با بيخيالي شونه اي بالا انداختم و کفتم
_خوب نه،تازه خوشحالم ميشم،ناز شستشون
همه زدن زير خنده و بابک با اخم بهم نکاه کردم
فرزاد پريذ رو بابک و خوابوندش رو زمين،پسراي ديکم ريختن سرش و به شوخي ميزدنش،بدبخت اون زير له شده بود
درسا_بسه بابا کشتيدش
فرزاد_تا سارا نکه نکرانشه ولش نميکنيم


مطالب مشابه :


رمان ازدواج به سبک اجباری

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان ازدواج به سبک اجباری - کاش می شد زندگی را




رمان لجبازي دو عاشق4

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان لجبازي دو عاشق4 - کاش می شد زندگی را هم




رمان دختران زمینی،پسران آسمانی (1)

سلام سلام به وبلاگ رمان سرا خوش امدید اینجا منبع بهترین رمان هاست که بیشترش از 98iaهست




رمان همکار مامان 2

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان همکار مامان 2 - کاش می شد زندگی را هم عوض




قرانبود قسمت2

رمان سرا - قرانبود قسمت2 - - رمان سرا در میان خنده صبحانه مو خوردم و پاشدم. عزیز هنوز هم غر می




رمان همکار مامان10

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان همکار مامان10 - کاش می شد زندگی را هم عوض




رمان بادیگارد عاشق من9

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان بادیگارد عاشق من9 - کاش می شد زندگی را هم




رمان پارتی دردسرساز18

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان پارتی دردسرساز18 - کاش می شد زندگی را هم




برچسب :