شیرینی یک تلخی 2

وقتي براي خوابيدن به اتاق من امديم از سر کنجکاوي پرسيديم:حالا يعني واقعا ميخوان براي بهادر زن بگيرن؟
عاطفه همان طور که در فکر بود گفت: نميدونم، راستش خودمم امشب برا بار اول بود که اين موضوعو شنيدم.
-:عزيز ميگفت دختره رو هم انتخاب کردن.
عاطفه: ولي ديدي وقتي مجيد سعي ميکرد از زير زبونش بکشه نم پس نميداد؟فکر نميکنم خودشم از قضيه با خبر باشه.
-: مگه ميشه عاطي؟
عاطي: نميدونم.
وبعد طوري که انگار چيز خيلي مهمي به يادش امده است فرياد زد:راستي ترنم ديدي گفتن وقت شوهر کردن اين دوتا وروجکه؟
وشروع کرد ريز ريز خنديدن
-: زهر مار. خوشحالي؟
با ناراحتي به جلوي پنجره رفت:تو که از دل من خبر داري....
خنديدم و گفتم: اووووووووووه، چه جورم. حواست هست فردا جمعه اس؟
اه پر حسرتي کشيدو گفت: چه فايده؟ چند تا ديگه از اين جمعه ها بايد بياد و بره و من در حسرت نگاه و عشقش بسوزم و اون حتي جواب سلامم بزور بده؟
به طرفم برگشت در حاليکه حلقه اي اشک چشمانش را احاطه کرده بود و ادامه داد: ترنم! من از اين وضع خسته شدم.
پتو را روي سرم کشيدم تا شاهد ريزش اشک هايش نباشم و از ان زير جواب دادم: خب چه انتظاري داري ازش؟ نکنه ميخواي تو هيجده سالگي بياد خواستگاريت؟
عاطفه با صدايي که از بغض ميلرزيد گفت: تو واقعا فکر کردي من ازش انتظار ازدواج دارم؟ نه؛ من به يه نگاهش قانعم. ولي مشکل اينجاست که عاطي اصلا براي اون وجود نداره، اون منو نميبينه.
-: بس کن ديوانه. معلومه که بايد اينطوري رفتار کنه چون تو هميشه براي اون يه دختر دايي بودي. ما ها هميشه همو ميبينيمو با هميم گاهي فکر ميکنم خواهر و برادريم. تو زيادي خودتو درگيرش کردي. اون هنوز خيلي بچه اس.
عاطفه: يعني ميگي اشتباه ميکنم؟
-: نميدونم تا چه حد حست بهش درسته، ولي اگه خودت از احساست مطمئني خب برو بهش بگو. سنگ مفت گنجيشک مفت.
عاطفه: مثل اينکه تو مخ نداري برم بهش بگم خودمو کوچيک ميکنم
-: پس دروغ نگو که دوسش داري وگرنه هيچي برات مهم نبايد باشه.
عاطفه: اگه به گوش بهادر برسه چي؟

تو که نميتوني تمام زندگيتو رواما اگر و شايد پايه گذاري کني. حالا بيا بخواب
عاطي خودش را انداخت تو بغلم و ان قدر از ارزوهاش گفت تا من خوابيدم. صبح با صداي توپي که به پنجره خورد از خواب پريديم با ان قيافه ي ژوليده و وحشت زده پنجره را وا کردم و با صداي بلند فرياد زدم: رواني، مگه کوري اين پنجره رو با اين عظمت اينجا نميبيني؟
بهرام که دلش را گرفته بود و ميخنديد جلوي پنجره امد و گفت: سلام به خانوم خواب الو..
با عصبانيت پرسيدم: تو بودي که توپو به پنجره زدي؟
بهرام: نه، فريد بود.
يک دفعه حس کردم عاطفه کنارم ايستاده، از ديدنش خنده ام گرفت به سوزد پدر عاشقي که توانست عاطي را به اين راحتي از رختخواب بلند کند.
عاطفه با دست پاچگي گفت: الان کجاست؟
بهرام چشمانش را ريز کرد و گفت: چيه؟ چرا هولي؟
براي رفع رجوع گفتم: هول نيست ميخواد حسابشو بزاره کف دستش.
بهرام: اوهوک!!!
همين که پنجره را بستم سرش داد زدم: آخه چرا اينقدر پيش همه سوتي ميدي؟
عاطي همان طور که ناخن هايش را ميجويد جواب داد: باور کن دست خودم نيست تا اسم فريد مياد دست و پامو گم ميکنم دلم ميخواد با همه ي وجودم پر بکشم تا دوباره ببينمش...
چيز زيادي از حرف هايش دستگيرم نشد ولي تا حدودي مجاب شدم که انجام دادن کارهاي غير معقول دست خودش نيست.
بعد از ناهار همه دور کرسي جمع شده و مشغول تخمه خوردن بوديم تقريبا همه ي نوه ها بوديم. صداي چيليک چيليک شکستن تخمه با هم همه ي بچه ها قاطي شده بود. در اين بين من و فريد در سر و کله ي هم ميزديم و سر به سر عاطي ميگذاشتيم.بهرام که از سکوت بي سابقه ي عاطي متعجب شده بود پرسيد: چيه عاطي؟ تو لاکي؟
عاطفه: لاک کجا بود؟
فريد: راست ميگه ،اخه امروز اصلا حرف نزدي بر عکس هميشه...
بچه ها با اين حرف فريد عاطفه را سوژه خنده شان کردند هر کسي به او تيکه اي مي انداخت. عاطي انقدر دختر پر چانه اي بود که حتي به هيچ کس فرصت اعلام وجود هم نميداد اما حالا.....
در همين لحظه بود که ناگهان نغمه با گريه به داخل امد و پشت سرش بهادر که با عصبانيت نگاهش ميکرد؛جمع با ديدن بهادر در سکوت فرو رفت . نغمه بي هوا خودش را در اغوش فريد رها کرد.
با نگراني پرسيدم: چي شده نغمه؟
عاطفه: افتادي؟
بهرام با همان خونسردي هميشگي اش گازي به سيبش زد و گفت: اين شمر جلو رو تونه اونوقت شما ميپرسين افتادي؟
عاطفه: چي شده داداش؟
بهادر با عصبانيت جواب داد: اينقدر پررو شده مي اد جلو من صاف تو چشام نگاه ميکنه دري بري ميگه. البته کارش خيليم دور از عقل نيست... بالاخره بچه بزرگترشو نگاه ميکنه الگو بر ميداره.
سودابه: مگه کس ديگه ايم جرأت کرده تو روت وايسته؟!
عاطفه چشم غره اي به سودابه رفت تا سکوت کند و خودش گفت: حالا بچه اس ديگه داداش. حاليش نميشه.
با صدايي که خودم هم بزور ميشنيدم گفتم: حاليش که ميشه طاقت زورو نداره.
بهادر که قبل از اين حرف من قصد رفتن داشت دوباره به طرف ما برگشت و با صداي بلندي گفت: صداي زر زدن از کجا اومد؟
صدا از کسي در نيامد ان موقع در ان خانه ها رسم بود که حرف اول و اخر را مرد ميزد و به قول مادرم تو هميشه فقط احترام بزارو بگو چشم. البته بهادرم يه خرده عصبي بود و گاهي زياده روي ميکرد.
فريد: صدايي نيومد.
بهادر: ظاهرا کرم شدي!!از طرف من به اون زبون دراز بگو دو دفعه در رفت نزاره به دفعه سوم برسه چون خودم زبونشو کوتاه ميکنم.
بهادر که بيرون رفت بهرام سوت بلني کشيد و گفت: ايول جوجه کوچولو گل کاشتي.
سودابه: پس اوندفعه هم تو بودي!
سيامک: من موندم شماها چکار به کار اون بيچاره دارين! چرا هي الکي پا رو دمش ميزارين؟
عاطفه: اون پا رو دم ما ميزاره.
بهرام: اخه دم شما وروجکا اينقدر بلنده که نميشه زير سيبيلي ردش کرد.
فتانه: ولي بچه ها من که نزديک بود خودمو خيس کنم.
ان شب مامان ساعت ها بياسين در گوشم خواند و توضيح داد که نبايد غرور يک مرد را بشکنم مخصوصا در جمع ولي من حس ميکردم غرور خودم له شده چطور بهادر به خودش اجازه ميداد با من اينطوري رفتارکند؟مامان ميگفت بهادر با بقيه ي پسر ها فرق دارد و بيچاره تازه از سر کار امده بود و کار من باعث شده بود که به خانه نيايد. ميگفت اين زبان دراز من بالاخره برايم کار ساز ميشود و بهتر است زودتز خودم کوتاهش کنم تا خودش دست به کار نشده است.نميدانم چرا در ان روزها همه قصد کوتاه کردن زبان مرا داشتند!
اواخر اسفند بود و براي نوروز اماده ميشديم ظهر ها که از مدرسه برميگشتيم شروع به گرد گيري ميکرديم و شب ها تازه يادمان مي افتاد که درس داريم.
يکي از همان شب هاي سرد و برفي بود که عاطي همان طور که از سرما دندان هايش بهم ميخورد وارد اتاقم شد هر دو بر سر يک مسئله ي فيزيک مانده بوديم و از کلنجار رفتنش چيزي عايدمان نميشد و هر چه بيشتر فکر ميکرديم کمتر ميفهميديم.
عاطي: يه نظر بدم؟
-: بده.
عاطي: بريم پيش بهادر؟
-: من نميام تو برو.
عاطي: ديوانه من اگه برم چيزي حاليم نميشه تازه با تو هم ميرم که بازم تو بايد برام کلي توضيح بدي!
بعد از ان قضيه که حالا دو هفته از رخ دادش ميگذشتبهادر فقط ده شب به بعد به خانه مي امد مامان که ميگفت واسه اينه که منو نبينه ولي پدر ميگفت واسه اينه که کارشون زياد شده.
خلاصه به اصرار عاطي به طرف اتاقش رفتيم ولي هيچ کدام جرأت در زدن نداشتيم.
با لرز گفتم: منو تا اينجا اوردي که تو سرما نگهم داري؟ خب در بزن ديگه ميخواي استخاره کني؟
عاطي: مبگم ترنم شايد اگه من اول برم قاطي کنه بگه برو بيرون ميخواي تو اول برو که تو رودر بايسي بمونه.
-: چقدرم ماشالله با من رودر بايسي داره!!!
سرماي هوا انقدر زياد بود که به ما فرصت فکر بيشتر ندهد. جلو رفتم و چند بار در زدم. بعداز چند لحظه صدا امد: گفتم که اشتها ندارم شام نميخوام.
-:اقا بهادر ترنمم. ميشه بيايم تو يخ زديم.
بعد از چند لحظه سکوت گفت: بفرماييد.
اول عاطي رفت و بعد من. ه وضوح مشخص بودکه نميخواست من انجا باشم. هر دوبراي مدتي جلوي بخاري ايستاديم تا کمي گرم شويم که بهادر با تخسي گفت: تو اتاق خودتون بخاري نداشتين؟
عاطي با خنده گفت: داداش يه مسئله فيزيکه نتونستيم حلش کنيم.
عاطي کتاب را از دستم گرفت و نشان بهادر داد بعد از چند دقيقه که انگار جواب را پيدا کرده بود گفت:بيا بهت بگم، فهميدم .
از اينکه فقط عاطي را مورد خطاب قرار ميداد خونم به جوش امده بودولي تا حد ممکن خودم را کنترل ميکردم عاطي نشست و با چشم بهم اشاره کرد تا بنشينم. بهادر شروع کرد به توضيح دادن ولي به نظرم رسيد که جوابش اشتباه است.
-: اينطوري که جواب بدست نمياد!
بهادر: پس بفرمايد چطور بدست مياد؟
-: اگه ميدونستم که الان اينجا نبودم.
خودکار را از دستش گرفتم و علت غلط بودن را توضيح دادم.
چند لحظه به صورت مسئله نگاه کرد و بعد گفت: حق با توئه، خودکارو بده.
وقتي خواست خودکار و بگيره دستش خورد به دستم و خودکار را پرت کرد انگار برق گرفته بودتش. به نظرم ان لحظه واقعا انزجار اور بود يعني تا اين حد ازم بدش مي امد؟
بعد از حل شدن مسئله دوباره به اتاقم بزگشتيم.
-: پسره ي احمق! يه طوري رفتار ميکنه انگار نجسم!!! همش تقصير توإ عاطي.
عاطفه: به من چه ربطي داره؟ زياد شلوغش نکن اون اصلا منظوري نداشت تازه به نظرم عکس هميشه بود خيليم بهت احترام ميذاشت.
-: تو مثل اينکه کوري ها !!!تا دستش بهم خورد چنان قرمز شد که نزديک بود منفجر بشه.
عاطفه: شايد خجالت کشيد...
-: کي؟ بهادر؟ يه چيز بگو با عقل جور در بياد.
عاطفه: بي خيال بابا، ديگه الان نزديک دو ساعته که داري غر ميزني هنوز سبک نشدي؟
بالاخره کوتاه امدم و اجازه ي خواب را به عاطفه دادم. فردا ظهر که از مدرسه برگشتيم مجيد را دست به کمر کنار حوض ديديم که با ديدن ما خنده اش گرفته بود: به به احوال پت و مت!!
عاطفه: ناهار حاضره؟
مجيد: تو که هميشه گشنه ي سامرايي..
-: من خستم دلم ميخواد بخوابم.
مجيد: وقتي تا اون موقع شب بيدار ميموني پشت سر بچه ي مردم حرف ميزني بايدم خسته باشي.
-: اي بدجنس باز گوش ايستاده بودي؟
عاطفه با خونسردي براي باز کردن مشت خالي مجيد گفت: اگه راست ميگي بگو چي ميگفتيم؟
مجيد لحظه اي به عاطي خيره شد و گفت: خوب نيس که حرف زياد تو دل ادم بمونه؛ برات ضرر داره...
همين طور که مقنعه ام را در مي اوردم: چه ربطي داشت؟
مجيد: اوني که بايد ميفهميد، فهميد.
با رفتن مجيد عاطفه دستش را روي پيشانيش گذاشت و گفت: ترنم مجيد فهميد.
با تعجب پرسيدم: چيو؟
عاطي: اينکه من فريدو دوست دارم.
-: نه بابا اين مجيد ايکيوش تو اين مسائل صفره.
عاطفه: مگه نشنيدي چي گفت؟ واي خدا باورم نميشه چقدر ضايع شدم.
-: تو مطمئني؟
عاطفه: اره.
-: نگران نباش خودم درستش ميکنم اگه ديدم ميدونه يه چي ميگم که فکر کنه اشتباه کرده حالا اخماتو وا کن.

زنعمو: شما دو تا ميخواين مجسمه ي يخي بشين؟ چرا بالا نمياين؟
بوي ابگوشت تمام حياط را پر کرده بود واي که طعم ان ابگوشت هاي معروف عزيز خانوم جون هنوز هم زير زبانم هست..
عزيز خانوم جون: مجيد ميري حجره؟
مجيد: اره چطور مگه؟
عزيز خانوم جون: به باباتو عموت بگو امشب زودتر بيان بايد چند کلمه باهاشون حرف بزنم.
زنعمو: قوربون دستت مجيد جون، به اون پسر ه هم بگو زودتر بياد خونه بايد بريم خريد.
مجيد: با بهادر چيکار دارين؟ من که هستم.
مامان: ميخواد با پسرش بره تو باز فضولي کردي؟نميشه که حجره رو تنها گذاشت!
مجيد: فضولي چيه؟ با شمام که نميشه حرف زد...
عاطفه: اخه مجيد تو رو کي با اين سليقه بازار ميبره؟ اونم چي؟ که خريد عيد بکني؟
مجيد: همينم مونده بود که تو تيکه بارم کني..
پدر و عمو که امدند مارا محترمانه از اتاق بيرون کردند ...منو نغمه به اتاق عزيز خانوم جون رفتيم. عاطفه و زنعمو از غروب با بهادر براي خريد به بازار رفته بودند. از انجايي که مامان سليقه ي زنعمو را قبول داشت به اين بهانه هيچ سالي خودش براي خريد نميرفت و خانه ميماند من هم که امسال با بهادر مشکل پيدا کرده بودم و نرفتنم را به رفتن ترجيح ميدادم. به عاطفه کلي سفارش کرده بودم که از هر لباسي که خودش خوشش امد براي من هم بخرد.
در همين فکر ها بودم که که امدند...هنوز به داخل نيامده بودند که عاطي از روي همان ايوان شروع کرد: واي ترنم؟ اگه بدوني چه اشتباهي کردي که نيومدي، اگه بدوني چه چيزايي داشتن..يه بلوز شلوار ديدم مدلش...
و شروع کرد با دستش مدل عجيب و غريبي را در فضا رسم کردن.
زنعمو: چه خبرته عاطي؟ صدات خونه رو گرفت هيس!
بهادر در حاليکه داخل ميامد: مامان بيا زنعمو کارت داره.
هنوز از رفتن زنعمو نسرين مدتي نگذشته بود که برگشت و گفت: بياين سفره بندازين ميخوايم شام بخوريم.
مشغول چيدن سفره بوديم که بهادر وارد شد و مامان گفت: به به اقا بهادر کم پيدا شدين صبح زود ميري شب دير وقت مياي اصلا نميبينيمت!
بهادر با سري پايين افتاده و کمي خجالت گفت: کم سعادتي از بندس زنعمو جان..
دلم ميخواست ان لحظه کله اش را در ظرف قورمه سبزي فرو کنم وقتي انطور لفظ قلم حرف ميزد بيشتر حرصي ميشدم.
صداي قاشق و چنگال بلند شده بود که ناگهان مجيد خودش را به داخل انداخت طوري که همه هول خوردند.
پدر با خنده گفت: بيا پسر که مادر زنت حسابي دوست داره.
عمو: نيشتو ببند بچه پرو؛ چه خوششم اومده.
مجيد با صداي بلند خنديد و کنار بهادر نشست تا يکم سر به سرش بگذارد. بعد از شام عزيز رو به من و عاطي اشاره کرد تا ميوه بياريم. عاطي بشقاب هارا پخش ميکرد و من ميوه تعارف ميکردم . هيچ وقت ان شب را فراموش نميکنم...
عزيز خانوم جون در حاليکه انار توي دستش را دان ميکرد گفت: ترنم مادر؟
-: جانم عزيز؟
عزيز خانوم جون: امسال چند سالت شده؟
داشتم حساب ميکردم که..
عاطي: شونزده سالمونه عزيز.
مجيد که از دخالت نابه جاي عاطي خنده اش گرفته بود ناگهان ترکيد.
مامان: مجيد زشته.
مجيد: تقصير عاطيه ديگه.
عاطي: إ به من چه ربطي داره؟
مجيد بي صدا و با شکلک کلمه فضول را برايش لب خواني کرد.
زنعمو: فردام مدرسه ميرين؟
عاطي: نه مامان از فردا تعطيليم تا بعد عيد.
عمو: تو چرا امشب اينطوري شدي عاطي؟ چرا هر چي از ترنم ميپرسن تو جواب ميدي؟
مجيد: اين زبونشه، خانم وکيل مدافع.
عاطي چشم غره اي به مجيد رفت و او هم دست هايش را به علامت تسليم بالا برد.
عزيز خانوم جون: چند وقته اين پريوش خانوم يه چيزايي ميگه...
ناگهان جمع ساکت شد و همه چشم هايشان را به دهان عزيز خانوم جون دوختند.
مجيد جدي شد و پرسيد: پريوش خانوم کيه؟ چي ميگه؟
عزيز خانوم جون: يکي از خانوماي جلسه قرانمونه گويا ترنم جانو ديده و ازش خوشش اومده و به قول ما پسند کرده.
بهادر با صداي لرزوني پرسيد: يعني چي؟ پسند ديگه چيه؟
عزيز خانوم جون: يعني واسه پسرش خواستگاري کرده.
ناگهان قلبم فرو ريخت يعني منانقدر بزرگ شده بودم که برايم خواستگار بيايد؟...
عمو: مبارکه مبارکه.
مامان: شما که خبر داشتين! يه جوري ميگين مبارکه که انگار همين الان فهميدين.
عمو: اخه خيلي خوشحالم...
بابا: ايشالله بعدشم نوبت عاطيه توئه که ما براش مبارکه مبارکه بگيم.
مجيد: بابا شماها چقدر هولين! يکيم نظر اينو بپرسه؟
من که از شرم تا بنا گوشم قرمز شده بود لبخند مليحي روي صورتم نقش بست.
مامان: بزرگترا بايد نظر ميدادن که دادن حالا ترنم وقت داره فکر کنه ما که نميخوايم بزور شوهرش بديم.
عاطي که ديگر داشت از فضولي ميمرد گفت: چند سالشه؟ چيکارست؟
مجيد: بيا باز خودشو نخود کرد.
مامان: چيکارش داري مجيد؟
زنعمو: انگار اين ببشتر ذوق داره. بيست سالشه درس ميخونه.
عاطي: وا؟! يعني کارم نداره؟
مجيد:نپسنديدي؟ مگه اومدن خواستگاريه تو اخه؟
عاطي: بابا يه چيز به اقا مجيد بگو.
عمو: اقا مجيد؛ يه چيز.
همه شروع کردند به خنديدن و دوباره جيغ عاطي بلند شد.
عزيز خانوم جون: خب بچه داره سوال ميکنه چکارش دارين؟
مامان: کار داره ولي مثل بهادر ديگه.
بهادر دستپاچه گفت: بله؟
و دوباره همه خنديدند.
مجيد: خاک بر سرت عروس اونه تو رفتي تو هپلوت؟؟
بهادر: ببخشيد من يه خرده خستم ميرم بخوابم.
عزيز خانوم جون: بشين بهادر حالا تا وقت خواب خيلي مونده فدات شم تازه تو که هميشه تا دير وقت سوي اتاقت روشنه.
بهادر با اکراه نشست و سرش را پايين انداخت.
رنعمو: خانواده ي خوبين شکر خدا وضع ماليشونم بد نيست.
عزيز خانوم جون: چي بگيم بهشون؟ بگيم فردا بيان جهت اشنايي؟
عاطي سفلمه اي بهم زد و گفت: بگو بيان ديگه.
مجيد: اين وسط به تو چي ميرسه که هي هيجان زده ميشي؟!
عاطي: بده خواهرت سر و سامون ميگيره؟
مجيد: تو به فکر خودت باش که خربزه ابه، اين بره همه به تو چشم يه ترشي نگاه ميکنن.
مامان: مجيد بس کن ديگه.
مجيد: مگه دروغ ميگم؟ خب هيچکي نميگيردي ديگه. البنه عيب از اين نيستا..
اشاره کرد به بهادر و ادامه داد: عيب از اين غوليه که دم در اين شازده خانوم نشسته. راستي عزيز اون دختره که برا بهادر در نظر گرفته بودي چي شد؟ لابد تا حالا خودشو سر به نيست کرده اره؟
زنعمو: وا مگه بچم چشه؟
مجيد: هيچي..فقط يکم...يه کوچولو...زياد نه...يه ذره...اخموئه.
عزيز خانوم جون: مجيد جان يه لحظه زبان به کام بگير خوبه شام کله پاچه نخورديم..بزار ما هم حرف بزنيم. ترنم؟ من چي بگم به پريوش خانوم؟ همه راضين از باباتو عموت بگير تا همين مجيد.
با تعجب به مجيد نگاه کردم که عاطي پرسيد:تو ميدونستي؟!!!
مجيد دستش را روي سينه اش و گذاشت و گفت: چاکريم.
سکوت سنگيني در فضا حکم فرما شد سنگيني تمام نگاه ها روي من بود. چه بايد ميگفتم؟ من که تا ان لحظه و ساعت به ازدواج خودم فکر نکرده بودم. اصلا من در شانزده سالگي چطور ميتوانستم در مورد اينده ام تصميم بگيرم؟ شادي خاصي در دلم رخنه کرد يک ان بدون هيچ تصوري از اينده تعهدي که از حرفي که ميزنم گفت با خجالت و صدايي اروم گفتم: بگين بيان.
همه شروع کردند به دست زدن و تبريک گفتن که بهادر با تخصي شب بخيري گفت و از جمع جدا شد.
مجيد با نگاهي به جاي خاليش گفت: چند وقته خيلي ناراحته..!
عزيز خانوم جون: ميدونم چشه.
ان شب تا صبح خوابم نبرد و از پنجره به حياط نگاه ميکردم و در عين ناباوري چند بار بهادر را هم که خودش را روي پنجره اش خم ميکرد و مدام دستش را از سر کلافگي در موهايش فرو ميکرد ديدم که گاه نگاهش به باغچه و گاه به اسمان بود...
او که ادعاي خواب الودگي ميکرد حالا چطور شده بود که تا ان موقع شب بيدار بود؟ ياد حرف مجيد افتادم حق با او بود بهادر از چيزي کلافه بود.
ياد خودم افتادم مني که قرار بود بزودي عروس شوم. دوباره ان لبخند ژکوند روي لبم نقش بست.


************************************************

گلها درخت ها دوباره سبز شدند و شکوفه کردند صداي جيک جيک گنجک هاو جير جيرک ها سکوت حياط را بر هم ريخته بود. بوي گل محمدي عطر خوبي بود که مشام را پر ميکرد يخ زمين باز شد و گرماي خورشيد براي باري ديگر همه جا را گرم ميکرد حتي قلب هاي سرد و يخ زده را...
بيست و نه اسفند: نوروز از راه رسيد.
جلوي اينه به خودم نگاه ميکردم خودي که با پوشش جديد تا ان حد چهره عوض کرده بود. ان سال اولين باري بود که بلوز و دامن به تن ميکردم چقدر هيکلم در ان لباس خوب به نظر ميرسيد چند بار چرخيدم و دوباره به خودم نگاه انداختم.
بلوز سفيد استين بلندي که بيشتر با طور دوخته شده بود و ان دامن قهوه اي که به نظرم واقعا بي نظير ميرسيد. گيس موهايم را در دستم گرفتم و بازش کردم مشغول شانه کردنشان شدم چقدر موهايم بلند شده بود حالا تقريبا به کمرم ميرسيد .. نگاه دوباره اي
به چهره ام انداختم و موهايم را با دست جمع کردم تا ببندمشان که ناگهان نغمه وارد شد و دامنم را کشيد و با صداي پر هيجانش گفت: بدو بيا.
-: کجا نغمه؟ دامنو ول کن.
نغمه: بدو بيا، داداش يه عالمه ماهي قرمز کوچولو خريده، بدو.
دم دماي غروب بود و هوا سوز عجيبي داشت من در در حاليکه دسته ي موهايم از دستم خارج شده بود دنبال نغمه که سعي ميکرد با تمام زورش مرا بکشد، کشيده ميشدم.
بعضي از نوه ها روي ايوان نشسته بودند و بقيه تو اتاق بودند فريد و بهادر کنار حوض مشغول تعويض اب بودند که ما رسيديم.
نغمه: داداشي؟ داداشي؟ ماهي کوچولوهارو به ترنم جون نشون بده.
باد شديدي وزيد و موهايم در صورتم پخش شد دستم را از دست نغمه بيرون کشيدم و موهايم را کنار زدم وقتي سرم را بلند کردم نگاهم با نگاه بهادر گره خورد.
سعيد جاي من پرسيد: بهادر به چي خيره شدي؟
بهادر براي اولين بار دستپاچه شد و گفت: به هيچي؟
بهرام: مطمئني؟
بهادر نفس عميقي کشيد وگفت: اخه چي ميخواي تو بهرام؟
بهرام با پوزخندي گفت: من؟ هيچي.
فريد لبخندي بهم زد و گفت: خوشگل شدي ترنم.
عمه زري که تازه به ايوان امده بود با ديدنم گفت: چه لباس قشنگي پوشيدي!
زنعمو همان طور که از پله ها پايين مي امد با لبخند خافتخار اميزي گفت: سليقه ي بهادره.
منکه اصلا معنيه حرف زنعمو را درک نکرده بودم همان طور هاج و واج مانده بودم و به همه نگاه ميکردم...
بهرام: اره؟! بهادر از اين کارام بلده؟
سودابه که براي دفاع از بهادر خودش را قاطي کرده بود گفت: يعني چي؟ مگه بهادر چشه؟
بهرام پوزخندي زد و گفت: هيچي فقط يادمه اون دفعه ميگفت دختره ي زبون درازو ، اگه سه بار بشه نميدونم چيکار ميکنمو از اين حرفا، بقيش چي بود ترنم؟ تو بايد بهتر بدوني...
لرزشي به جانم افتاده بود که نميدانستم از سردي هواست يا چيز هايي که ميشنوم نگاهي حاکي از تنفر به بهرام انداختم و دوباره به اتاقم برگشتم اشکهايم امانم را بريده بود و اجازه ي ديدن چيزي را بهم نميداد فقط سريع ان لباس را که حالا به نظرم مسخره ترين زشت ترين لباس دنيا بود از تنم در اوردم و جايش يکي از همان بلوز شلوار هاي قديمي ام را پوشيدم.
عاطي مثل هميشه بدون در زدن وارد اتاق شد و گفت: معلوم هست داري چيکار ميکني؟
انگشت اشاره ام را به نشانه ي تهديد به طرفش گرفتم و گفتم : تو حرف نزن که همه ي اين اتفاقا تقصير توإ.
عاطي با بهت گفت: يعني چي ترنم؟ به من چه ربطي داره؟
با عصبانيت فرياد زدم: تو ميدونستي اون برام لباسو خريده ولي بهم نگفتي....
عاطي بيچاره که از ترسش لکنت گرفته بود گفت: نه به خدا من اون روز اينقد حواسم پرت که اصلا.....
با فريادو تغير گفتم: نميخوام ديگه چيزي بشنوم برو بيرون.
عاطي که چشمان زيبايش را حلقه اي اشک حصار کرده بود با بغض گفت: تو خيلي بي ادبي ترنم اصلا بر فرض اگه داداشم اون لباسارو خريده باشه مگه چه عيبي داره ؟ طوري رفتار ميکني انگار اون کثيف ونجسه.حالام با همين لباساي کهنه بيا توجمع، چون لياقتت همينه.
با رفتن عاطي گوشه اي کز کردم و بهاتفاقاتي که افتاد فکرکردم به نظرم کارم اشتباه نبود چون بهادر انقدري عذابم داده بود که مستحق همچين برخوردي باشد. ياد نگاه اخرش افتادم که چگونه مسخ شده بود. چرا انطور نگاهم ميکرد مگر نه اينکه هميشه ارزويش بود که سر به تن من نباشد؟ پس چرا نگاهش چيز ديگري ميگفت؟ انقدر اعصابم بهم ريخته و کلافه بود که دست بردم در موهايم و تمامشان را برهم زدم.چقدرباعاطي بد برخورد کردم تقصير او چه بود؟ ديوار کوتاه تر از او پيدا نکردم؟ تمام خشممرا بر سر ان بيچاره ريختم...
در همين افکار بودم که ناگهان در وا شد و نگاه متعجب تارا بر من که در تاريکي با موهاي برهم ريخته و لباس کهنه نشسته بودم ثابت ماند: تو اينجايي؟!!!! سلام سال تحويل شده پاشو سريع لباستو عوض کن بيا..
با خونسردي موهاي اشفته ام را با دست منظم کردم وبدون هيچ حرفي دنبال تارا به راه افتادم. وارد پذيرايي که شدم مثل هميشه دورتادور اتاق پر شده بود جايي براي نشستن نبود، بچه ها همه در انتظار عيدي گرفتن، چشم به قراني که دردست عزيز خانوم جون بود داشتند.
مامان با اخم پرسيد: تا حالا کجا بودي؟
زنعمو که با ديدنم لبخند بر لبش ماسيده بود گفت: اين چيه پوشيدي؟
عمه فخري با چشماني گرد شده گفت: زن داداش براش لباس نخريدي؟
مامان با شرمندگي جواب داد: چرا اتفاقا نسرين جون زحمتشو کشيد ولي نميدونم اين چيه پوشيده!!!
عمه زري: پري راست ميگهمنمتو حياط ديدمش يه لباس خوشگل تنش بود مثل اينکه سليقه ي بهادرم بود.
عزيز خانوم جون مثل هميشه با نکته سنجي از بالاي عينکش نگاهي بهم انداخت و بعد اشاره کرد روي مبل بشينم.
با اعتراض و پر رويي گفتم: اما من ميخوام دور سفره بشينم.
سودابه دوباره خودش را نخود کرد و گفت: دير اومدي ميخواي دور سفره ام بشيني؟
-: ببخشيد که اينقدر مثل شما هول نبودم....
بغض دوباره مي امد تا راه گلويم را ببندد که تصميم گرفتم دوباره به اتاقم برگردم که فريد از جايش بلند شد و با مهرباني گفت: ترنم! بيا جاي من بشين.
از خجالت نميتوانستم نگاهش کنم چقدر به کوته فکري خودم لعنت مي فرستادم. با تشکر از فريد و اصرار او سر جايش نشستم ولي هنوز جايم گرم نشده بود که فهميدم بين بهادر و بهرامم ان موقع بود که شروع کردم به لعنت فرستادن فريد...
عزيز خانوم جون عيدي ها را پخش ميکرد و بچه ها تا ميتوانستند جيغ و داد ميکردند و دست ميزدند بعد هم بزرگتر ها شروع به عيدي دادن کردند. عاطي بلند شد تا مثل هميشه به همه شيريني تعارف کند که يادم امد با او قهر کرده ام. ولي همين که خواستم بلند شم مامان مچم را گرفت و گفت: مثلا ميخواي چيو ثابت کني؟ چرا لباس جديدتو نپوشيدي؟
-: پس شمام ميدونستياونو بهادر خريده؟!!!
مامان: خريده باشه مگه چيه؟ دوست داشته واست بخره خريده...
-:چرا واسه خواهرش نخريده؟
مامان: تو چته؟
-: هيچي ميرم تو اتاقم واسه شام صدام نکنين.
مامان با عصبانيت گفت: بگم کدوم قبرستوني؟
-: بگو رفته بميره.
مامان با خشم صدام زد: ترنم!!! ديگهشورشو در اوردي.
روي تختم دراز کشيدم و چشم هايم را بستم کاش مجيد نرفته بود و حالا کلي با او حرف ميزدم . مجيد تنها ادم منطقي توي ان خانه بود ياد اخرين روزي افتادم که پشيمان بود و کارهاي خنده دارش توي فرودگاه و اشک لحظه ي جدا شدنش که تقريبا همه را غافلگير کرده بود.
بعد از رفتن تورج و تارا ، مجيد سوگلي خانه بود مخصوصا بخاطر شوخ طبعيش که او را مورد توجه تمام خانواده قرار داده بود بين خانواده ي ما و عمو هم که همه خيلي جدي برخورد ميکردند باز هم وجود مجيد باعث طراوت خانه ميشد و بعد رفتنش مدتي طول کشيد تا به نبودنش عادت کنيم.
و اما نوروز ان سال؛
چند روز اول فقط براي شام و ناهار بيرون ميرفتم. شب ها تا دير وقت بيدار ميماندم تا صبح به بهانه ي خواب براي ديد و بازديد به خانه ي اقوام نروم. در همان شب ها بود که متوجه ي بي قراري هاي بهادر شدم، گاهي او را پشت پنجره ي اتاقش ميديدم و گاهي توي حياط مشغول قدم زدن.
يک روز که نزديکاي ظهر بود وقتي مطمئن شدم کسي در خانه نيست از اتاقم بيرون رفتم. دلم شديدا قيژ ميرفت و صدايش هفت کوچه ان طرف تر را پر کرده بود از گرسنگي زياد مستقيم به طرف اشپزخانه رفتم و يک استکان چاي براي خودم ريختم دستم را در جعبه ي شيريني بردم تا يکي ديگر بردارم که حس کردم صداي پايي را از پشت سرم شنيدم انقدر هول شدم که استکان از دستم به زمين افتاد و هزار تکه شد.
بهادر: چي شد؟
با لرزشي که در صدايم موج ميزد گفتم: شکست!
بهادر: عيبي نداره بيا اينطرف خودم جمعش ميکنم.
بدون هيچ حرفي گوشه اي از اشپزخانه ايستادم و به بهادر که داشت خرابکاري هاي من راراست و ريس ميکرد نگاه کردم.
بهادر: تمام شد.
-: ببخشيد زحمتت زياد شد.
بهادر: نه خيليم زياد نشد چون تو در عوض کارم بايد برام چايي بريزي.
همان طور که به طرف سماور ميرفتم:مگه شما با بقيه نرفته بودي؟
بهادر با جديت گفت: ميرفتم که يه دختر بچه تو اين خونه ي به اين بزرگي تنها بمونه؟
مثل هميشه حالم رابهم زد اين چه اخلاق گندي بود که او داشت؟ انگار همه چيز را متعلق به خودش ميدانست.
بهادر: چرا چاييمو نميدي؟ يخ کردااااااااااا.
با عصبانيت استکان و نعلبکي را به دستشدادم و از اشپزخانه بيرون رفتم.
هنوز از پله ها پايين نرفته بودم که بهم رسيد.
بهادر: اين چه طرز برخورده مگه ارث باباتو خوردم؟
با عصبانيت فقط نگاهش کردم و او دوتا پله پايين تر از من رفت.
بهادر: کارات خيلي بچه گانست ميدونستي؟
با صدايي که بيشتر به جيغ ميماند جواب دادم: اصلا من نمدونم به تو چه ربطي داره که هميشه تو کارام دخالت ميکني؟برو کنار ميخوام برم تو اتاقم.
بهادر: هه هه؛ تو اينقدر لوسو خودخواهي که که هميشه ميخواي همه چيزو با بچه بازي بدست بياري.
در حاليکه از خشم کم مانده بود منفجر شوم خواستم عصبانيتم را روي او خالي کنم. خودم را به طرفش پرت کردم تا هلش دهم که راهم را باز کنم ولي پايم به لبه ي پله گير کرد و با شدت افتادم در بغلش و او هم با شدت دو برابر پخش زمين شد و اين در حالي بود که من هم در اغوشش بودم هم زمان با اين اتفاق بقيه کهبرا عيد ديدني به بيرون رفته بودند برگشتن.
زنعمو: يا زهرا!!!!!!
من که اصلا نميتوانستم موقعيت را تشخيص دهم و هرم داغ نفس هاي بهادر بيشتر گيجم ميکرد فقط با ترس پرسيدم: چيزيت نشد؟
بهادر نفسش را پر صدا بيرون داد و گفت: فقط از روم بلند شو بعدم از جلو چشام گم شو.
و باز هم اين من بودم که با وجود خرابکاري که ميکرد خودش را از صحنه محو ميکرد تا بخاطر اتهاماتي که قرار بود بهم بزنن توضيح پس ندم.....
شايد بيشتر از صد بار طول و عرض اتاق را طي کردم . اين چه کاري بود من کردم؟ واي! حالا اونا دربارمون چه فکري ميکنن؟ خب معلومه ديگه يه پسر جوون با يه دختر خوشگل بايدم شک کنن . کلمهي خوشگل چند با در ذهنم تکرار شد . چه از خود راضي ؟ ميون ان همه استرس ناگهان خنده ام گرفت. جلوي اينه رفتم و به خودم نگاهي انداختم پوست سفيدم حالا مثل مهتاب رنگ پريده شده بود چشمان مشکيم پر از اشک بود موهايم را پشت سرم جمع کردم و دوباره به گريه افتادم عکس ديگري را به طور نامفهوم روي اينه ديدم فوري به عقب برگشتم و عزيز خانوم جون را ديدم. نگاه تأسف باري بهم انداخت و لبه ي تختم نشست.
عزيز خانوم جون: بيا بشين طراوت خونه ي من.
با هر کلمه اي که عزيز ميگفت هق هق گريه ام بالاتر ميرفت.
عزيز خانوم جون: پري ميگفت بهادر براعيدت يه لباس خوشگل خريده. خب کو؟ کجاست؟ اصلا چرا ما امسال دختر قشنگمونو بين جمع نميبيم؟
ترنم جان، قوربون اون روي مهتابيت برم ، اخه مگه اين بهادر بيچاره چه هيزمي بهت فروخته که ناجنس بوده؟ مادر جان، غير اينه که تو هميشه تو جمع غرورشو ميشکوني و بي اعتبارش ميکني؟ اينم از امروز که به خاطر تو به همه دروغ گفت.
بادست پاچگي اشک هايم را پاک کردم و گفتم: درباره ي چي دروغ گفت؟
عزيز خانوم جون: من که اين موها رو تو اسياب سفيد نکردم؛ اون گفته تو داشتي ميفتادي خواسته تو رو بگيره باهم افتادين. ولي من که ميدونم و تو رو خوب ميشناسم حتما ميخواستي هلش بدي، حال خودت چطوري افتاديو ديگه نميدونم. ميدوني ارنج دستش زخمي شده و الان بيمارستانن.
انگار شکه شده بودم از جام بلند شدمو باجيغ پرسيدم: چي؟ بيمارستان؟
عزيز خانوم جون: چيه ناراحت شدي؟ فکر کنم بايد ازش عذر خواهي کني.
-:همينم مونده!!!
عزيز خانوم جون: پس چي؟ الانم بايد بري اون لباسي که برات خريده رو بپوشي وقتيم اومد بري پيشش عيادت، ترنم مادر، ديگه سر به سرش نذار اون بچه ي گوشه گيريه هر وقتم باهاش بگو مگو ميکني ميبيني که تا مدتي اصلا افتابي نميشه. هواي همديگرو داشته باشين مگه تو چند تا پسر عمو داري؟
نزديکاي اذان مغرب بود که مهمان اومد فرصت خوبي بود تا به حرفاي عزيز خانو جون که هميشه برام مورد احترام بود عمل کنم. کاش انقدر ساده نبودم و ميدانستم که ان حرف ها چيزي جز شست وشوي مغزي نيست.
دوباره همان بلوز و دامن را پوشيدم و روسريم را سر کردم و بيرون رفتم. اقاي اردشيري يکي از هجره داران بازار به همراه خانواده اش امده بودند بعد اينکه داخل رفتم و سلام کردم متوجه شدم عاطي از همه پذيرايي کرده و من فقط گوشه اي از اتاق نشستم و به به تنها چيزي که فکر ميکردم دست بهادر بود. صداي زنگ که بلند شد با يک ببخشيد فورا از جايم بلند شدم و به سمت در دويدم و بازش کردم. بهادر دستش رامحکم نگه داشته بود و زنعمو و پدر همراهش بودند. به يک سلام کوتاه اکتفا کردم.مامان از روي ايوان صدايم زد: ترنم کيه؟
-: بابا اينان.
پدر جلو ميرفت و بهادر پشتش.
پدر: خانو مهمان اومده؟
مامان: بله اقاي اردشيري باخانوم بچهان.
زنعمو کنارم ايستادو گفت: ترنم جون بي زحمت يه شربت عرق بهار برا پسرم درست کن طفلي دلش غش رفته يه بي حسي هم بهش نزدن بي وجدانا.
-: زخمش جدي بود؟
زنعمو: جدي بود؟ نبودي ببيني! پنج تا بخيه خورد...
-: پنج تا!!!!!!
زنعمو: اره فدات شم، بچم انقده مظلومه که اصلا صداش در نيومد.
تارا خودش را به ايوان رساند وگفت: زنعمو تشريف بيارين بالا مهمانا ميخوان شمارو ببينن.
زنعمو: باشه عزيزم الان ميام. ديگه سفارش نکنم ترنم جون براش ببر باشه؟
-:چشم شما بفرماييد.
تا انتهاي حياط رفتم و بعد از پله هاي اشپزخانه بالا رفتم دنبال عرق بهار ميگشتم که صداي عاطي باعث شد چند سکته ي پي در پي بزنم.
-: چته ديوونه قلبم ريخت.
عاطي:مژده بده.
-: چون باهام حرف زدي؟
عاطي: شيريني اينو که بعدا ازتميگيرم ولي نه چيز ديگه اس.
-: مثلا؟!!
عاطي: اقاي اردشيري واسه پسرش ازت خواستگاري کرده.....پسرش دکتره؛خوشبحال خرشانست! حال ميکني ديگه؟
-: تو مطمئني؟!!
عاطي: اره همه راضين فقط کافيه يه بله بدي. پس فردا جواب ميخوان.
با خنده گفتم: خب حالا که اينقده به ذائقت خوش اومده خوب چرا خودت باهاش ازدواج نميکني؟
عاطي: من اگه شانس داشتم.......... خب حالا جوابت چيه؟
-: چه جوابي بايد بدم؟ من که اصلا نميشناسمش!
عاطي: شناختن نميخواد خنگول، پسره که خوب بود کار و بارشم که خوبه خوانوادشم همين طور ديگه چي ميخواي؟
-: نميدونم بايد ببينم نظر عزيز خانوم جون چيه.
عاطي: خب الان داري چيکار ميکني دو ساعته دور خودت ميچرخي؟
-: ميخوام واسه بهادر شربت درست کنم بيچاره دستش پنج تا بخيه خورد..
عاطي نگاه چپ چپ و بدجنسي به من انداخت و گفت: مهربون شدي! لباسي که اون برات خريدو پوشيدي! هواي بهادرو داري! واسش شربت درست ميکني! جريان چيه ترنم؟
-: ديوونه چرا اينطوري نگام ميکني؟ خب همش تقصير من بود ديگه...
عاطي طوري که ميخواست مو را از ماست بکشد بيرون گفت: ولي بهادر چيز ديگه اي ميگفت!!!
با بي خيالي گفتم:نه بابا دروغ گفته.
عاطي: يعني داشتين همو ميبوسيدين؟
با خنده اي از ته دل کف اشپزخانه پهن شدم: نه بابا، ايييييييييييييييش... فکر کن منو بهادر درحال بوسيدن هم...أييييييييييييييييي...؛ من فقط ميخواستم هلش بدم که متأسفانه پام گير کرد به لبه ي پله و افتادم روش بعدم که با هم خورديم زمين .
عاطي: بيا ديگه ميگم خرشانسي ميگي نه، وگرنه چرا بايد دستداداش بيچاره ي من جاي تو زخمي بشه؟
با صداي نغمه که از حياط صدايم ميکرد به لبه ي ايوان رفتم و گفتم: بله؟
نغمه: ماماني ميگه شربتو بردي؟
دستپاچه شدم و گفتم: بگو داره ميبره.
عاطي: گفتم تواز اين کارا نميکني پس مامانم گفته ببري.
با خنده اي موذيانه شربتي که اخرش هم عاطي درست کرد راگرفتم و از کنارش گذشتم.
چند تقه به در اتاق بهادر زدم؛ ولي وقتي صدايي نيامد در را ارام باز کردم تا شربت بگذارم و بروم که ناگهان با دو چشم که به صورتم خيره مانده بود برخورد کردم براي لحظه اي بدون هيچ عکس العملي فقط نگاهش کردم و بعد اروم گفتم: اينو برات اورده بودم جواب ندادي فکر کردم خوابي واسه همين درو باز کردم اومدم...
بهادر: نميخواد توضيح بدي بزارش پايين برو.
وقتي از در بيرون ميرفتم دوباره به پشتم برگشتم و گفتم: معذرت ميخوام همش تقصير من بود.
*************************
ان شب به حرف هاي همه فکر کردم مثلا بهادر؛ شايد حق با او بود و من زيادي لوس و بچه بودم يا عزيز خانوم جون که ميگفت لجاجت هاي بي موردم درباره ي بهادر هميشه کار دستم ميدهد و ياحرف هاي زيبا زن داداشم که از مامان مپرسيد: چرا قبول نکردين با خانواده ي اقاي اردشيري وصلت کنين؟ و جواب مامان که هزاران علامت سوال برايم باقي گذاشت: والا عزيز خانوم جون يه دفعه گفتن نه توش اومده شگون نداره.
و سوال دوباره ي زيبا: مگه اون دفعه ي اول هم نگفتن نه توش اومده؟ اصلا کي نه مياره؟ مگه نميگن تو کار خير حاجت هيچ استخاره نيست؟ خب حالا که ديگه ترنم هيفدهسالش شده فکر کنم زمان خوبيم براي ازدواجش باشه.
و تارا که دنباله ي حرف زيبا را اينگونه گرفت: راست ميگه مگه بخت چند بار در خونه ادم و ميزنه ؟
مامان: به خدا منم نميدونم کيه که نه مياره ولي عزيز خانوم جون حرفي نميزنه که بي راه باشه حتما يه چيزي ميدونه.
و اما علامت سوال هاي من که بي جواب مانده بود . انقدر فکر کردم تا کم کم خوابم برد.....


مطالب مشابه :


درس1 ادبيات فارسي3 انساني

5 ـ نه در ايوان قربش وهم باقي نمي ماند / مصراع اول آرايه ي عكس بزرگ شمردن/ زمين بوسيدن :




درس 1

5 ـ نه در ايوان قربش و مصراع دوم، آرايه ي عكس و بزرگ داشتن،‌بزرگ شمردن/ زمين بوسيدن :




شیرینی یک تلخی 2

تارا خودش را به ايوان رساند وگفت: فکر کن منو بهادر درحال بوسيدن هم عكس شخصيت هاي رمان




مدایح ، میلادیه و سرود های حضرت عباس علیه السلام

وفا خشتى ز ايوان اميد نوكران بوسيدن وقتى كه چشمم مى ‏افتاد به قاب عكس




رمان من دختر نیستم7

ورزند نهايتاً به يكديگر بپيوندند، اما نمي دانم چرا در اكثر آن ها عكس بوسيدن مادر از




ادامه ریاضی اول از 147 تا 175

عددي ساخته شود. ∗∗ از دانش آموزان بخواهيد مربع هاي كوچك كنار ايوان بوسيدن پدر و مادر




برچسب :