معرفی رمان نمیتوانی و قسمت اول

باصدای قوقولی قوقوی موبایلم سعی کردم چشامو باز کنم ولی انگار پلکام به هم دیگه چسبیده بودن !

همش تقصیر این میترای خل و چله نذاشت من دیشب بخوابم، همینجوری با چشمای بسته و کورمال

کورمال پاشدم ولی چون چشمم هیچ جا رو نمیدید تا دومین قدمو برداشتم پام محکم خورد به پایه

پاتختی ...وای خدا ناخن نازنینم شکست! سعی کردم چشمامو باز کنم تا بازم بلایی سرم نیاد ، یه کم

که چشمامو مالیدم دیگه همه جا رو دیدم .. بعد از این که همه جا رو دیدم تازه یادم افتاد که ای وای

من دیشب بی لباس خوابیدم به حواس پرتی خودم خندیدم و به سمت کمدم رفتم یه تی شرت قرمز ساده

با یه شلوار تنگ و مشکی برداشتم و بی خیال موهام شدم... از پله ها که رفتم پایین دیدم صدای جیغ

جیغ بچه ها از تو آشپزخونه میاد راهمو به سمت آشپز خونه کج کردم همه توآشپز خونه بودن و دور

میز ناهار خوری رو صندلی نشسته بودن ....طبق معمول همه به خاطر گندی که شب قبل زده بودن

دپرس بودن،صدای پامو شنیدن برگشتن به سمتن، سی ثانیه آنالیزم کردن بعد یهو صدای شلیک

خندشون به هوا رفت منم که عین خنگا نگاهشون میکردم !! یه دفه میترا با لحنی که رگه هایی از

خنده توش موج میزد گفت:قربون اون فرم بدریختت برو خودتو تو آینه ببین بعد عین جن جلو ما

ظاهر شو.. شونه ای بالا انداختم و رفتم ببینم چه شکلی شدم..وقتی خودمو دیدم از زندگی زده شدم به

معنای واقعی انگار با ادیسون روبوسی کرده بودم ! موهام عین جوجه تیغی هر کدوم یه طرف بود و

 بخاطر آرایش جیغ دیشبم رژ قرمزم کامل دور لبم پخش شده بود و ریمل و مژه مصنوعی و خط

چشمم رسما قاطی شده بود..از دیدن قیافه خودم خندم گرفت ولی خوب زیادم مهم نبود ما خیلی وقته

هم دیگه رو با این قیافه ها یا حتی از اینا بدتر تحمل کردیم....لبخند تلخی زدم ..یاد وقتی افتادم که تو

خونه ام همین شکلی میگشتم و مامانم جیغ میزد..بازم ایول به معرفت دوستام..بی توجه به خاطراتم

رفتم پایین و به بچه ها گفتم:بیخیال قیافه من شین بروبچ بیاین یه فکری برا گند دیشبمون بکنیم!

اعصاب هممون با یاد آوری دیشب به هم ریخت..سایه با عصبانیتی که تا حالا ازش ندیده بودم

گفت:اگه اون پسره ی...یه لاقبا... بیاد زنگ این جا رو بزنه چه غلطی بکنیم؟همینجوریشم پسرای

همسایه ها میدونن ما شیش تا  دختر مجردیم هیز بازی در میارن ،همین که میدونن ما بعضی شبا دیر

میایم خونه به اندازه کافی واسمون بد هست!!حالا اگه اون پسره ی هر...الله و اکبر بیاد در خونه که

میشه قوز بالای قوز ! میترا دست سایه رو گرفت و اونوبه نشستن وادار کرد و با لحن آرومی

گفت:سایه جون اروم باش ...خونسرد باش اون پسر دیشب مست بود به زورداشت  رانندگی میکرد

احتما لش یک درصده که آدرس اینجا رو یادش مونده باشه...پس اروم باش.. اصن خب بیاد پسره ی

پیزروری... چیه ما مگه از اون کمتره؟؟ما که کم نمیاریم..مگه ن بچه ها؟ ادامه داد:وگر ن..

شرشو کم میکنیم.. در ضمن ما وقتی از خونه و خونواده خداحافظی کردیم فکر  اینجاهاشم کردیم ،

ما فقط برا داشتن آزادی و داشتن اختیار خودمون خداحافظی کردیم و قول دادیم به این چیزا اهمیت

 ندیم.سایه  بی توجه به حرف میترا به میترا خیره شد و گفت: اینجوری که آیدا دیشب رانندگی کرد

من که داشتم سکته درونی میزدم...آیدا خندید و گفت :ای بابا چرا دس فرمون منو میبری زیر سوال ؟

تو خودت ترسویی ! منم که اعصابم خط خطی بود گفتم:اههه ول کنین بابا این حرفا رو ذهن

خودتونو درگیر نکنین..همه از این بحث بدشون میاد ! کیمیام که حوصلش سر رفته بود گفت: آرشین

راس میگه..امروز چی کاره این؟قبل از این که کسی حرفی بزنه مهسا با ذوق دستاشو به هم کوبید و

گفت : امروز کلاس رقص داریم دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم :فقط همین؟میترا گفت:پ ن

بیکاریم....بعدش لبخند مرموزی زد و ادامه داد به جان تو هوس کردم با چند نفر کورس بذارم... آیدا

جیغ  بنفشی کشید و گفت :از خودت مایه بذار..تو که رانندگی نمیکنی من رانندگی میکنم تازه ماشینم

مال مهساس ، مهسا باید اجازه بده...مهسا خنددید و گفت:...ای بابا..مگه منم میشه نظر بدم..و همه

خندیدیم بعدش همه با صبحانه سرگرم شدیم و هر کسی با بغل دستیش سرگرم شد...بعد از صبحونه

دور لبمو با دستمال پاک کردم و پاشدم گونه سایه رو بوسیدم و ازش بابت صبحونه تشکر کردم سایه

ام که همچین مهربون محکم گوشمو کشید و گفت: صد باره بهت میگم گونمو نبوس باز تو هی میای

منو تف مالی میکنی ، منم ریز ریز داشتم میخندیدم ...بعد از صبحونه همه ظرفاشونوهمونجوری ول

کردن توی ظرفشویی تا آخر هفته بشوریمش ... تو دلم خندیدم..ما چه دخترای کاری هستیم..این

قانون خونه مجردی ما بود...ظرف ها فقط آخر هفته شسته میشن...اونم به کمک همدیگه و این

بدبختی بود که ما داشتیم چون اخر هفته دقیقا اندازه یه سال ظرف داشتیم.....به سمت اتاقامون راه

افتادیم..خونمون دو تا اتاق داشت یکی خیلی خیلی بزرگ بود و سه تا تخت دو نفره و سه تا پاتختی و

چهار تا کمد و دو تا بوفه تزیینی توش بودکه همه وسایل تو مایه های زرشکی و از همین رنگ

خونواده بود..اتاقمون طوری بود که  شکل مربع بود و وقتی میری تو سمت چپ سه تا تخت بود که

کنار هر کدوم یه پاتختی بود و وسط دیوار سمت راستم یه میز آرایشی بود که سمت راست میز یه

بوفه و یه کمد لباس بود و سمت چپشم همین طور...دیوار روبه روی در دو تا کمد بود و یه لوستر به

شکل قلب هم به سقف اویزون بود،کف اتاقم پارکت بود  ولی یه فرش به شکل قلب کف اتاق

بود..اتاق همیشه مرتب بود ولی توی حال وضعیت وخیمی داشت ، یعنی از امازون بدتر

بود....(دیگه تصورش با خودتون).

اون یکی اتاقم که خالی بود.شیش تایی رفتیم تو اتاق و درست عین مغولا به کمدا حمله کردیم...مهسا

 جیغ کشید:وحشیا مگه الان میخوایم بریم بیرون ؟الان فقط جهت انتخاب لباس اومدیم...منم جیغ جیغ

کنان گفتم:وحشی عمته...تازه باید وایسین

 من آرایش بهم ریختمو پاک کنم...سایه گفت:د آخه بی مغز تنهایی میخوای فرمتو درس کنی بذار

 برات پاکش میکنیم، من که میدونم تو از شیر پاک کن حالت بهم میخوره...

گفتم:ووی مگه آبو صابونو ازم گرفتن ...بدم میاد از این چیز میزا..چی بود؟ آهاااا شیر پاک کن بعد

همزمان سرمو خاروندم و گفتم : اصن مگه شیرم پاک میکنه؟همه خندیدم حتی سایه که داشت از دستم

حرص میخورد..همیشه عادتمون بود هر کسی نمیتونست کوچکترین کاریو انجام بده پنج نفر دیگه

کمکش میکردن...قهر و اینام اصلا نداشتیم...یه ساعتی سر آرایش من دعوا کردیم هر کدوم ی چیزی

میگفتن:

_ای لعنت بهت

_چند کیلو مالیدی که اصن پاک نمیشه

_عین آدم وایسا وول نخور تا پاکش کنیم و..

بعد از اینکه دم و دستگاهمو پاک کردن وسایلو جمع کردن،خودمو تو آیینه نگا کردم مثل همیشه عین

لبو قرمز شده بودم.بعد از اینکه یکم بهشون بابت قرمز کردن صورتم فحش دادم  و غرغر کردم

ازشون تشکر کردم... چه کنم با این قلب مهربونم ..به قول میترا جفتک پروندم...

بعدش سریعا رفتیم تا لباسامونو عوض کنیم و برای جشنواره اخر ماه آماده بشیم....

 

 


مطالب مشابه :


رمان عاشقانه

رمان عاشقانه - نیست با الفاظ عاشقانه صداشون تواین چندینو چند سالی که با هم




معرفی رمان نمیتوانی و قسمت اول

معرفی رمان رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها _چند کیلو




رمان مستی برای شراب گران قیمت

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چند تا لباس دیگه هم برداشتم و توی ساک ریختم .




رمان وسوسه

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم مي خوام چند روز قبل از عيد راه بيفتيم بريم




رمان قرار نبود

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم بعد از چند لحظه سکوت گفت:




رمان وسوسه

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چشممو بستم كه كمي اروم بشم تو اين چند ماهه




رمان دنيا پس از دنيا

رمان عاشقانه معرفی رمان ترنم چند دقيقه گذشت نميدونم ولي سنگيني نگاهشو نفسهاي عميقشو




برچسب :