نیمایی

از شادی من و گرفتند تو بغل و صورتم و بوسیدند
یهو سیاوش به فارسی گفت: هی چی کار می کنید ؟مگه خودتون ناموس ندارین... و اونا رو از من جدا کرد و من و کشید کنار ...
توریستا از بس شاد بودند توجهی نکردند و رفتند کنار حوضچه ..
من و مادرش و مانی از خنده مردیم ... قیافه سیاوش خنده دار شده بود اصلا بهش نمیومد غیرتی بشه ...
مادرش که اون و دید گفت : قبلا نا از این غیرتا به خرج نمی دادیا...بابا بدبختا نمی دونن که ما از این فرهنگا نداریم ...
سیاوش اینبار صداش و مثل لاتا کلفت کرد و گفت: غلط کردند .. ... بی شرفای قرتی زود آدم و می گیرن هی ماچ بوس ماچ بوس...برین ننتونو ماچ کنین
با این حرفش ما دیگه از خنده غش کرده بودیم ...
توریستا با قیافه های جدی مثل موقعی که تو کلیسا دعا می خوندند ایستاده و چشماشون و بسته ودستاشون و تو هم گره زده بودند ... بعد با همون ژست سکه ها رو با شادی پرتاب کردند تو حوض و شروع کردند با سرخوشی خندیدند .. کلی تشکر کردند و از مون خواستند چندتا عکس باهاشون بندازیم ...
کنار مقبره حافظ ایستادیم و متصدی اونجا ازمون عکس گرفت ...
یه دختر چشم سبز بور اومد بغل سیاوش و دستش وانداخت رو شونه های اون منم واسه تلافی کار سیاوش دستای دختر و با احترام کنار زدم و گفتم : شرمنده حاج خانوم ما شوهرمون و با کسی تقسیم نمی کنم ...
اخ که مادر سیاوش و هر کی اونجا بود با این حرف من زد زیر خنده ..
فقط توریستای بدبخت هاج و واج ایستاده بودند و ما رو نگاه می کردند ...
یکیش پرسید جریان چیه ؟
که باز مادر سیاوش واسشون توضیح داد که تو ایران کسی حق نداره همسر یا شوهر کسی رو بوس کنه یا بغل کنه ...
با این حرف با تعجب به ما نگاه کردند و بعد شروع کردند به عذر خواهی ...
بدبختا با خودشون می گفتند اینا دیگه کی هستند ...
خلاصه فاتحه ای واسه حافظ عزیز خوندیم و تفعلی به دیوانش زدیم ..
تا ساعتی اونجا بودیم.... بعد به سمت دروازه قران رفتیم که قبر خواجوی کرمانی تو کوه کنارش بود ...
به ستونهای مستحکم دروازه قران رسیدیم که بعد از این همه سال هنوزم پا برجا بود ...واقعاً که اجداد ما چه اعتقادای قشنگی داشتند .. این دروازه رو ساخته بودند و قرانی بالای اون گذاشته بودند تا اتوبوسای پر مسافر که از زیرش رد میشند به سلامت به مقصد برسند ...
ماشین و پارک کردیم و از کوه رفتیم بالا ... سیاوش دست مادرش و گرفته بود و از پله های تراشیده شده و مارپیچی که تا نزدیکای قبرخواجو کرمانی ادامه داشت بالا میبرد .. . من و مانی هم جلو تر از اونا مسابقه گذاشته بودیم که ببینیم کی زودتر میرسه بالا ...
تو همین حین که داشتیم بالا میرفتیم تو پیچ پله ها محکم خوردم به نفری که داشت میومد پایین ... تعادلم و از دست دادم و از پشت سر پرت شدم پایین ...
صدای جیغ مادر سیاوش و شنیدم که گفت : بگیرش سیاوش ...
همون لحظه دستای قوی و مردونه سیاوش دور کمرم حلقه شد و منو تو آغوش گرم خودش گرفت اما پیشونیم محکم به سنگای تیز دیوار کوه خورد و شکافت ... از درد جیغی کشیدم و تو بغل سیاوش بی رمق افتادم و سرم و گرفتم تو دست ....گرمی خون و رو پوستم حس کردم ...
صدای نگران مادر سیاوش به گوشم خورد ...
بیا ببریمش بیمارستان مادر ... سرش بد جوری داره خون میاد ...
مانی با نگرانی نگام می کرد و می گفت : مامانی ... بابا سیاوش یه کاری کن داره خون میاد ...
پسری که خورده بود مرتب عذر خواهی می کرد و می خواست که ببخشیمش ..
سیاوش عصبانی گفت : مگه بچه شدی این چه کاری بود کردی؟ با چهره اخم آلود رو پله ها نشست و م و تو بغل گرفت و با دستمالی آروم خون پیشونیم و پاک کرد ...
بد جوری درد میکرد ...
دختری که کنار پسر ایستاده بود چسب زخمی از کیفش بیرون آورد و گفت: بفرمایید اینو بزارید رو زخمش به نظر زیاد عمیق نمیاد ...
سیاوش زیر لب تشکری کرد و ازش گرفت .... آروم گذاشت رو زخمم که به نظر سطحی میومد ..چند دقیقه ای گذشت.
کمی دردسرم کمتر شد آروم بلند شدم که مادر سیاوش گفت: کجا مادر بشین یه کم حالت جا بیاد .. بیا این آب خنک و بخور مانی آورده ...
با تشکر ازش گرفتم و خوردم ... سعی کردم دردم و پنهون کنم با لبخندی گفتم : نگران نباشید حالم خوبه .. ..فقط یه زخم کوچیکه ...خوب بریم قله مون و فتح کنیم ...
با این حرف من پسر و دختر کمی خیالشون راحت شد و باز عذر خواهی کردند .. منم گفتم تقصیر اونا نبوده و من خودم بی احتیاطی کردم ... دختر دست من و به گرمی فشرد و همراه پسر رفتند پایین ...
خواستم قدمی بردارم و برم بالا که سرم گیج رفت و دستم و گرفتم به دیواره کوه...
سیاوش زیر بغلم و گرفت و گفت بریم پایین ...
با اعتراض خودم و کنار کشیدم و گفتم: نه تا اینجا اومدیم فقط چند تا پله دیگه مونده ... میریم بالا یه کم می شینیم بعد برمی گردیم ..
مادر سیاوشم گفت : اره سیاوش جون .. حالا که تا اینجا اومدیم به بهناز کمک کن بقیه اشم بریم ..
سیاوش کلافه گفت : از دست شما زنا ...
مانی رو صدا زدم تا بیاد دستم و بگیره که سیاوش دست انداخت دور کمرم و من و به سمت بالا هدایت کرد ...
گرمی دستاش حتی از رو لباسم بدنم و به آتیش می کشید ...
بالا رسیدیم سر گیجم خوب شده بود .. خودم و از حصار دست سیاوش رها کردم و به سمت تختی که مادر و مانی نشسته بودند رفتم ...
سفارش قلیون و چای و بستنی دادیم ...
از اونجایی که نشسته بودیم تمام شهر زیر پاهامون معلوم بود ...
مادر سیاوش با حسرتی گفت .: ببین تو این چند سالی که نبودم چه بزرگ شده این شیراز ...
سیاوش حرف مادرش و تایید کرد و گفت: اره هم شهر بزرگ شده هم فاصله بین قلبای مردمش ...
با این حرف سیاوش یاد عموم افتادم ... معلوم نبود حالا دارن چی کار می کنند ... بد جوری دلم و شکوند .. این همه سال من و بزرگ کرد اما این آخری همه چیز و به هم ریخت ... می دونستم که تقصیری نداره ... اما نباید حداقل آدرس جایی که کار می کردم می گرفت .. یا ازم می خواست هر از گاهی بهشون سر بزنم ؟
دلم بد جوری گرفت .. دلم می خواست زار زار گریه کنم ...از تخت بلند شدم و گفتم من رفتم سر خاک خواجو...
مانی هم از جا پرید و گفت منم میام مامانی ...
لبخندی زدم و گفتم: بیا عزیز دلم با هم میریم .
وقتی از تخت دور شدیم بی اختیار اشکام سرازیر شد ...
مانی با نگرانی گفت : هنوز سرت درد می کنه نیمایی که داری گریه می کنی؟
از معصومیت حرفش خندم گرفت و گفتم .. نه قلبم درد می کنه ...
گفت: اخه چرا؟
دستی رو موهاش کشیدم و گفتم : اخه دلم واسه پدر مادرم تنگ شده ...
اونم گفت: مثل من .. منم دلم واسه مامان بهنازم تنگ شده ...
اما نمیدونم چرا همیشه تو خوابام یا داره منو دعوا می کنه یا کتک میزنه ...
- راستی مانی هنوزم کابوس می بینی؟
-  اره ..اما خیلی کم شده .. هر وقت از خواب میپرم و چشمم به نقاشیت میفته باز آروم میشم میفهمم که همش خواب بوده ...
دستم و حلقه کردم دور شونه اشو فشرموش به خودم ..
- خوشحالم که تونستم حداقل یه کار کوچیک واست انجام بدم گلم ...
به محل آرامگاه که در محوطه اي بدون سقف قرار داشت رسیدیم .
وسط اون سنگ قبري كه بالاي آن محدب و داراي برآمدگي بود خودنمایی می کرد .. بالاي سنگ عبارت: كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام به خط ثلث نوشته شده بود ...
در بالا و پايين قبر نيز دو ستون سنگي كوتاه قرارداشت كه طبق رسم آن زمان در بالا و پايين قبور عرفا و شعرا می ساختند ...
بر روي سنگ نبشته كنار آرامگاه با اين دو بيت شعر روبه رو شدم :
آنكه هم اول است و هم آخر
و آنكه هم باطن است و هم ظاهر
برقع از صورت سخن بگشاد
شمع معني به دست خواجو داد
معنی این ابیات و فقط خودش می دونست و خدای خودش ...
نشستیم... فاتحه ای واسش خوندم .
صدای مانی رو شنیدم که گفت : نیمایی این قبر کیه؟ چیکاره بوده ؟
معروفه؟
گفتم : مگه تو قبلا اینجا نیومدی؟
سرش و تکون داد و گفت: نه
گفتم : اشکال نداره ..الان برات میگم این آقا کی بوده و چی کارست...
بلند شدم و مثل خانوم معلما دستم و زدم به کمر و گفتم: اینجا قبر خلاقالمعاني كمالالدين ابوالعطاء محمود بنعلي بن محمود مرشد كرماني استخواجوکرمانی شاعر بزرگ بین زمان سعدی و حافظه. که مشهوره به خواجوی کرمانی
آدم خیلی بزرگی بوده و البته معروف چون بعد از اینکه سعدی میمیره ..خواجو میاد به نحو تازه ای شعر میگه .. شعراشم به زبون ساده می گفته تا مردم قشنگ بفهمنش ...
بعد م که خواجو میمیره حافظ سبک اونو دنبال می کنه و به تکامل می رسونه ...در واقع به نوعی الگوی حافظ بوده ..
حالا فهمیدی این کیه..؟
مانی سرش و خیلی با مزه تکون داد و گفت : بله خانم معلم ..
لپش و بوسیدم و گفتم : ای خانم معلم قربون شیرین زبونیت بره ...
صدای مادر سیاوش به گوشم خورد که گفت : خدا نکنه مادر جون ..ایشالله که سایه محبتت صد و بیست سال رو سر مانی و سیاوش بمونه ...
لبخندی زدم و گفتم: همچنین ایشالله سایه شما هم هزار سال رو سر ما بمونه ...
سیاوش با لحن شوخی گفت : اینارو بابا مادر شوهری گفتن ..عروسی گفتن ..یکم دعوا کنید .... ابروی هر چی مادرشوهر و عروسه بردین ...
با این حرفش باز خندمون گرفت که مادرش گفت : بهناز واسه من حکم دختر داره نه عروس ...
منم گفتم : البته که شما حکم مادر من و دارید ..
سیاوش باز با همون لحن گفت: خوبه ..بسه دیگه زیادی تعارف به هم تکه پاره نکنید ... بیاید بریم رستوران که دارم ضعف می کنم ...
با خنده و شوخی از کوه اومدیم پایین و سوار ماشین شدیم و به سمت رستوران قشقایی یورد رفتیم ...
از خیابانی که دو طرفش و باغهای سر سبز احاطه کرده بود گذشتیم و وارد کوچه باغ" شکوفه سیب " شدیم ..
واقعاً که این اسم برازندش بود .. اخه دو طرف کوچه پر بود از باغهای بی حصار سیب که شکوفه های سفیدشون باز شده بود و اونجا رو تبدیل به مکان بسیار رویایی کرده بود .. از زیر درختا نهر های آب رد میشد
دلم می خواست پیاده شم و مدتی اونجا قدم بزنم که یهو دیدم سیاوش ماشین و گوشه ای پارک کرد و گفت: اینم از رستوران بپرید پایین ...
مادرش که از زیبایی اونجا به وجد اومده بود گفت: وای کی این درختا رو کاشتن ؟ قبلا اینجا اینجوری نبود ...
پیاده شدیم ... نسیم خنکی از لا به لای شکوفه ها رد میشد و عطر اونا رو تو هوا پراکنده می کرد ...
از جاده خاکی و نمناک بین درختا عبور کردیم و رسیدیم به چادرهای بزرگ عشایری ...
مردی که لباس محلی به تن داشت به ما خوش امد گفت و ما رو به سمت تختی درون چادر راهنمایی کرد ..
چه جای جالبی بود ..
وارد که میشدی ابنمای بزرگی به شکل" دولچه" ساخته شده بود که آب از سر اون درون حوضچه ای می ریخت و بعد از راه جوی های باریکی به زیر تختهایی که اطراف چادر گذاشته شده بود میرفت ...
گوشه ای از چادر زنی با لباس محلی نشسته بود و نون می پخت و ادم و به هوس خوردن می نداخت .
گروه موسیقی هم رو سن وسط چادر بساطشون و پهن کرده و آماده نواختن شده بودند ...
اولین مشتری بودیم ... روی تخت روبروی سن نشستیم ... زنی با لباس سبز روشن به سمت ما اومد و خوش امد گفت و من و غذا رو داد دست سیاوش ...
سیاوش بدون نگاه کردن به من و درخواست چهار تا دیزی سنگی رو داد ...
گرم صحبت بودیم که مادر سیاوش گفت : بهناز یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
با اکراه لبخندی زدم و گفتم : نه بگید نسرین جون...
گفت: چرا اینقدر صورتت سبزه شده قبلا سفید بودی عین برف ... بینیتم کمی تغییر کرده سر بالا شده... چیکار کردی با خودت ؟
مونده بودم چی بگم که سیاوش گفت: مادر باید جریانی رو بهتون بگم ... نمی خواستیم شما رو ناراحت کنیم..اما چون خودتو پرسیدید میگم...
راستش بهناز سال قبل تصادف شدیدی کرد و باعث شد کل صورتش و بیشتر حافظش و از دست بده کلی جراح پلاستیک رو صورتش کار کرد اما مثل قبلش نشد که نشد ...
مادر سیاوش با ظاهری نگران من و نگاه کرد و گفت : خدا مرگم بده راست میگه سیاوش .. پس چرا چیزی به من نگفتی مادر ... فدات شم ...
گفتم: اخه نمی خواستیم شما رو نگران کنیم .. حالا هم که خدا رو شکر سالم و سلامتم ...
دوباره سیاوش گفت : چند هفته قبلم من ازش خواستم بره خودش و برنز کنه .. اخه الان مده .. واسه همین این شکلی شده...
مادر سیاوش گوش اون و گرفت و گفت : تو غلط کردی .. چطور دلت اومد پوست سفیدش و اینطوری سبزه کنی ..هان ...ای بی سلیقه ...
سیاوش گفت : غلط کردم مامان ...ببخش .. دیگه نمیگم بره برنز کنه...حالا گوشم و ول کن..ایی دردم میگیره مامان ...ول کن دیگه ...
همگی به خنده افتادیم .. مادرش اروم گوش اونو ول کرد و گفت: آفرین حالا شدی یه پسر خوب...
گروه موسیقی آهنگ ملایمی از ویگن رو نواخت ...
عجب صدایی داشت خواننده انگار خود مرحوم ویگن داشت واسمون اجرا می کرد ...
همگی با صداش به عالم دیگه ای رفتیم ...
توی چشمای مادر سیاوش پر اشک بود انگار اصلا اینجا نبود ... تو رویای خودش غرق شده بود ...
آهنگ که تموم شد بی اختیار اهی کشید و گفت : خدابیامرز ارسلان خان عاشق ویگن بود .. یه گرامافون بود و یه صفحه از آهنگای ویگن ...
مخصوصا این آهنگ و خیلی دوست میداشت ... همیشه همراش زمزمه می کرد و میگفت: نسترن بانو ... صدای من قشنگ تره یا ویگن ؟
یهو اشکش سرازیر شد و دیگه نتونست جلو خودش و بگیره ...عذر خواهی کرد و بلند شد رفت سمت بیرون چادر ...
بلند شدم برم دنبالش که سیاوش دستم و گرفت... و گفت : بزار تنها باشه ...
مانی گفت: مادرجون گاهی اینجوری میشه اخه خیلی عاشق بابابزرگم بوده ......
جالب بود نیما با اینکه زیاد مادر بزرگش و نمی دید اما قشنگ از احساسات و علایق اون باخبر بود ....
سیاوش پیش خواننده رفت و از اون خواست تا مادرش وارد شد واسش اهنگ نسترن رو بزنن تا اون بخونه ... ...
ربع ساعتی گذشت ...
مادر سیاوش با چهره ای که سعی داشت غم رو در خودش پنهون کنه وارد شد ... گروه با اشاره سیاوش شروع به نواختن آهنگ نسترن کرد ...
سیاوش روی سن رفت و بلند گو به دست رو به مادرش خوند ...
نسترن با تو دل من ..
توی گلخونه یاره
وقتی نیستی تک و تنها ..
لحظه ها رو میشماره..........
لبهای مادر سیاوش رو لبخندی شاد پر کرد ... به سمت ما اومد و کنارمون نشست ... و با عشق نظاره گر پسرش شد ...
تا حالا خوندن سیاوش و ندیده بودم ... صداش اونقدر گرم و گیرا بود که بی اختیار محو تماشاش میشدی ...وقتی سرش و پایین میاورد طره ای از موهای لخت مشکیش رو پیشونی برنزش میرخت و چهرش و جذابتر می کرد ...
آهنگ که تموم شد همگی شروع به کف زدن کردیم .... سیاوشم واسه مسخره تا زانو خم میشد و دستشو میبرد بالا ... خیلی خنده دار بود ...
همین موقع دیزی ها اما جلومون گذاشته شد ...
سیاوش آستیناش و بالا زد و گوشت کوب و برداشت و گفت : خوب میریم که داشته باشیم گوشت زنون ...
و شروع کرد محکم گوشتا رو کوبیدن...ما هم عین اون مشغول شدیم ...
واسه مانی مثل یه بازی میمونست ... من و مادر سیاوش ارووم و با عشوه داشتیم گوشتا مون و می کوبیدیم که سیاوش گفت: اااا این چه طرز کوبیدنه .. محکم بزنین با این زدنا تا فردا باید بکوبید ..و بعد به خودش اشاره کرد و گفت : اینجوری ببینید ...
تا ساعتای هفت شب اونجا بودیم ...
ناهار خوردیم ..چای و قلیونم کشیدیم ...کلی هم با مانی بازی کردیم و بعد خسته و خورد راهی خونه شدیم ...
سیاوش رفت تو اتاقش تا به شریکش زنگ بزنه .. ما هم تو سالن نشسته بودیم که مادر سیاوش گفت: مانی بیا بریم اتاق تو نشونم بده .. اینقدر ازش تعریف کردی که دلم و بردی ...
بلند شدیم رفتیم تو اتاق نیما .. قبل از اینکه وارد بشیم مانی رو به من گفت: مامانی چشمای مادر و بگیر و بیاید تو اتاق ...
خودش جلو تر دویید و رفت تو اتاقش ...
منم به گفته اش احترام گذاشتم و دستام و گذاشتم رو چشمای مادر سیاوش . وارد اتاق شدیم ...
مانی چراغ و خاموش کرده بود و چراغای رنگی روی نقاشی رو باز ..
با اشاره اش دستام و برداشتم ...
قیافه بهت زده مادر سیاوش باعث خوشحالیم شد .. متعجب به سمت ساحل شنی دریا که مانی و سیاوش داشتند توش بازی می کردد رفت و آروم دستش و کشید رو صورت اونا و گفت: خدای من چه واقعیه...
مانی با ژست خاصی گفت: دستکار مامانیه ...
مادر سیاوش این بار متحیر به من چشم دوخت و گفت : راست میگه بهناز ؟
سرم و انداختم پایین و گفتم : اره ...
تو همین لحظه مانی دویید رفت تو دستشویی و گفت: ای دلم ... چی بود این ابگوشته ...ااه ه ه
مادر سیاوش اینبار به سمت چهره ماتی که از خودم کشیده بودم رفت و زمزمه کرد : پس قیافه اصلیت اینطوریه ...نیما ؟
با این حرفش سنگ کوپ کردم ...با خودم گفتم یعنی درست شندیم ..اسم من و گفت...
اخه از کجا فهمیده بود ؟
اینبار اومد نزدیکم و تو چشمام نگاه کرد و گفت : چرا رنگت پرید دختر جون ...نترس کاریت ندارم ...
با من من گفتم :آآآخه.. شش..ما ..از کجا متوجه شدیدین؟
با چشمای نگران گفت: درسته که من از پسرم دورم ..اما یه لحظه هم ازش غافل نشدم ...
مانی در حالی که شلوارش و بالا می کشید از دستشویی اومد بیرون و حرف مادر سیاوش نیمه موند و من تو خماری ...
مانی خندون گفت: مادر جون از اتاقم خوشت اومد ؟

مادر سیاوش رو به مانی گفت: عاشق اینجا شدم .. کاش منم تو این ساحل کشیده بودی بهناز جون ... میشه؟
با گیجی تمام گفتم: البته نسترن جون ..همین فردا تو رو هم به جمعمون اضافه می کنم...
مادر سیاوش گفت: خوب پسر گلم برو دیگه بخواب تا ما هم بریم به کارمون برسیم...
مانی معترض گفت: ااا تازه ساعت 9 ..سر شبه.. اجازه بدین یکم سونی بازی کنم...خواهش ...
مادر سیاوش دستی رو سر مانی کشید و گفت: باشه ... پس شب بخیر ...من و مادرت تو اتاق بغلیم ... کاری داشتی صدا بزن بیداریم .. می خوایم تجدید خاطره کنیم ..
و از اتاق خارج شد ...
مانی با تردید نگام کرد .. اما من با لبخندی دل نا آروم کوچیکش و راحت کردم و پشت سر مادر سیاوش رفتم ...
مغزم پر بود از فکرای جور واجور اخه از کجا فهمیده بود؟
یهو با صدای اون به خودم اومدم که گفت: اره نیما جان .. داشتم بهت می گفتم ... با اینکه من سالهاست از سیاوش و مانی دورم اما از تک تک اتفاقاتی که تو این سالها افتاده خبر دارم ... میدونم که چطور پسرم داره سعی می کنه تو رو به جای اون بهناز نمک نشناس جا بزنه ...
می دونم که بعد از اون خیانت چه به روز سیاوشم اومد .. .حتی یه بار سعی کرد خودش و بکشه ... اما نتونست این شد که به مشروب رو آورد ..پسری که من با اعتقاد بزرگش کردم ..حالا تبدیل شده به کسی که به هیچی جز پول و خودش اعتقاد نداره ...
با ترید گفتم : اما شما از کجا این اطلاعات و دارین ... ضمنا درست گفتین اسمم نیماست .. اما دختر نیستم ...
نگاه عاقل اندر سفیه ی به من انداخت و گفت : دکتر و که می شناسی اون تو تمام این سالها مواظب سیاوش و مانی بوده و از لحظه به لحظه اونا به من خبر میداده ...
اون روزی که اومد تو رو معاینه کرد .. با خوشحالی به من زنگ زد و گفت: یکی پیدا شده که می تونه طلسم سیاوش و بشکونه و اونو تبدیل کنه به همونی که قبلا بود ...
از شرم سرم و انداختم پایین و گفتم : ایشون لطف داشتند ...
- نه عزیزم لطفی در کار نیست .. عین حقیقته ..راسته وقتی دکتر بهم گفت : تو یه دختری که با جسارت خود تو جای پسر جا زدی تا بتونی مستقل زندگی کنی ..فهمیدم دختر نترس و با جربزه ای هستی و البته دست تقدیرم نمیشه نادیده گرفت ... همه چیز و واسه پسر بودنت محیا کرده ... اولش با خودم می گفتم مگه میشه سیاوش متوجه نشده باشه که تو یه دختری ...؟
اما حالا که عکس نقاشی شدت و دیدم بهش حق دادم ...

شاید اگه منم جای سیاوش تو رو تو اون تیپ پسرونه می دیدمت هرگز نمی فهمیدم که دختری ...
با نگرانی گفتم: حالا می خواید چی کار کنید؟ به سیاوش می گید؟
با مهربونی بهم نگاه کرد و گفت: نه عزیزم .. اول که تو نباید بزاری سیاوش بفهمه که من میدونم بهناز نیستی ... دوم اینکه مگه دیوونم که به سیاوش بگم ...بعد از این همه سال یکی پیدا شده که مانی و سیاوش و واسه خاطر خودشون می خواد نه مثل اون دختر نمک نشناس به خاطر پول ...
بعدشم خودت که تا حالا فهمیدی چه قدر از زنا متنفره ... فعلا همینطوری به نقشت ادامه بده تا ببینیم چی میشه... می دونم که خیلی بهت سخت می گذره .. واسه همین بهت گفتم تا حداقل جلوی من راحت باشی....
با این حرفش انگار دنیا رو بهم دادند .. پریدم تو بغلش و با شوق بوسیدمش ..
- اخ که چقدر بوی مادرم و میدی نسترن جون ... اگه مادر منم زنده بود الان همسن شما بود ... خیلی دلم واش تنگه ..خیلی...
آروم سرم و نوازش کرد و اجازه داد عقده چند سالم و تو آغوش گرمش خالی کنم ...
- تو هم مثل دخترم میمونی .. ای کاش زودتر از اینها با سیاوش آشنا شده بود .. اون دختر زندگی همون و داغون کرد ...
خیلی دلم می خواست بیشتر از بهناز بدونم گفتم : نسرین جون میشه از بهناز بگی .. چطور با سیاوش آشنا شد؟
- هی دختر قصه اش طولانیه ... یه روز سیاوش میره خونه یکی از دوستش اتابک خان ... بهناز اونجا کلفت بود .. داشته زمین و می سابیده که یهو سیاوش که داشته از اونجا رد میشده لیز میخوره و میافته تو بغل بهناز . .. نمی دونم چی میشه همونجا سیاوش با چشمای ابی بهناز جادو میشه ..خودت که عکسش و دیدی عزیزم ... صورتش عین پری بود اما سیرتش یه شیطون به تمام معنا بود ...
من کلی با این ازدواج مخالفت کردم اما پدر سیاوش ازم خواست بزارم سیاوش خودش واسه اینده اش تصمیم بگیره ...
این شد که اونا ازدواج کردن .. همون موقع هم قلب من بخاطر این تنشا دچار مشکل شد و مجبور شدم با اتابک خان بریم هلند پیش دخترم ...
قلب من بهتر شد اما اتابک و همونجا از دست دادم ....از اونجایی که خیلی به هم وابسته بودیم منم طاقت نیاوردم و باز افتادم گوشه بیمارستان .. دخترمم جسد اتابک خان و فرستاد ایران تا تو مقبره خانوادگیشون خاک بشه .. من حتی نتونستم تو مراسم عشقم شرکت کنم ...
اشک مجال بیشتر گفتن و به اون نداد ...
سرش و تو بغل گرفتم و دل داریش دادم ...
دوباره گفت: یک سال گذشت و من تو کما بودم ... یکی از همون شبا که تو بیمارستان... اتابک خان اومد به خوابم و گفت:  نسترن بانو ...بلند شو.. چرا خوابیدی..... پسرت بهت احتیاج داره ... بلند شو ...
اون شب از کما در اومدم یه هفته طول کشید تا کاملا خوب شدم ...دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ... تلفن زدم اما سیاوش مغرور تر از این حرفا بود که از مشکلش به من بگه ...
به دکتر کیوان زنگ زدم : دیدم خوابم بی مورد نبوده ..بهناز همون شب می خواسته مانی رو بکشه ... دیگه نتونستم طاقت بیارم خواستم برگردم که دکترام بهم اجازه ندادند ...این شد که دکتر کیوان از همون موقع از حال و روز اونا بهم خبر میداد ... نمی دونی چه سخته بچه ات جلو چشمات پر پر بزنه و تو نتونی کمکش کنی....
آخر سرم که خودت بهتر می دونی .. دختر دیوونه با یه دکتر فرار کرد ...
به سیاوش گفته بود من فقط واسه پولت می خواستمت ... نه چیز دیگه...
اشک تو چشمام جمع شده بود ...باورم نمی شد بهناز اینقدر پست باشه .. بهتر از سیاوش کی و می خواست .. ؟
گفتم: هیچ خبری ازش ندارین؟
- بگم نه دروغ گفتم... کلی پول به یه کاراگاه مخفی دادم تا رد اونا رو تو کاندا پیدا کرد ...آدرس خونشم دارم .. تا همین چند وقت پیش که بهم خبر داد اونا اومدن ایران ... منم واسه همین بلند شدم اومدم ایران از ترس اینکه مبادا دختر دیوونه بیاد یه بلایی سر سیاوش و مانی بیاره ...
باید حواسمون و جمع کنیم .. اصلا می خوام به سیاوش پیشنهاد بدم بریم شمال یه مدت اونجا بمونیم ...
هموجا هم یواش یواش بهش میگم که من از موضوع بهناز خبر دارم تا تو هم اینقدر زجر نکشی ...
گفتم: مرسی .. اما نگرانم کردین یعنی ممکنه بهناز دوباره این طرفا پیداش بشه؟
حتما اخه هنریک بهم گفت : دو روز پیش اومده بوده جلو عمارت و چند دقیقه ای اونجا مونده ...معلوم نیست چه نقشه ای کشیده .. باید هواسمون جمع باشه ...
- حتما .. فردا به سیاوش بگید تا بریم ویلاتون تو شمال ...اینجوری بهتره ...
- باشه عزیزم .. برو دیگه بگیر بخواب ...خسته شدی .. مواظب خودتم باش ..
- منم همینجا پیشتون می خوابم ..
- نه عزیزم امشبم تحمل کن .. فردا یه جوری به سیاوش می گم که میدونم تو پرستار مانی هستی ..نه بهناز ...از فردا راحت تو اتاق شخصی خودت میگیری میخوابی ...برو قربونت برو...
گونش و بوسیدم و از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق سیاوش رفتم ...
اوه ساعت دو نیمه شب بود .. احساس آرامش عجیبی سر تا پام و گرفته بود از فکر اینکه دیگه لازم نیست جلوی مادر سیاوش نقش بازی کنم کلی خوشحال بودم ...

در اتاق و باز کردم همه جا تاریک بود سیاوش با حالت غریبی روی روی صندلی کنار پنجره خوابیده بود .. نور مهتاب صورتش و نوازش می داد .. نمی دونم چرا اونجا خوابیده بود ... روی میز کنارش بطری خالی مشروب همراه با نیم لیوانی که پر از ته سیگار شده بود قرار داشت ...
با خودم گفتم : اونقدر مشروب خورده بود که از هوش رفته ...
.تو اون نور کم جلوی ایینه ایستادم خودم و نگاه کردم دیگه اون موی بلوند و چشمای ابی برام قشنگ نبود ...
خواستم کلاه گیسو بردارم که یهو دیدم سیاوش پشت سرم ایستاده با صدایی که مستی از اون میبارید گفت: بالاخره اومدی... چطور جرات کردی بیای اینجا کثافت هرزه ...روت شد بیای بیشرف... باید همون موقع تو رو می کشمت ...
به سمت من حمله کرد .. شوکه شده بودم
فقط یه لحظه دیدم که دستای سیاوش دور گردنمه و داره به شدت گلوم و فشار میده ... و با داد میگه : جنده بی همه چیز می کشمت ... می دونستم یه روز دوباره برمی گردی ...هر چی تقلا می کردم خودم و از دستای قویش رها کنم فایده نداشت ... نفسم داشت بند میومد .. با بدبختی گفتم: مم..ن...نی...نیمام...سیا.وش .. ولم ..کن....
اشک توی چشمای به خون نشسته اش جمع شده بود و با سرعت پهنای صورتش و خیس می کرد ...انگار دیوونه شده بود ... منو جای بهناز عوضی گرفته بود و داشت واقعاً خفه ام می کرد ...
- قسم خوردم که با همین دستام خفه ات کنم بهناز .. فکر کردی از هرزه گی هات خبر نداشتم ..
میدونی چند بار تو رو با مردای دیگه دیدم ... تو بغلشون ... جیک توجیک ..دل می دادی و قلوه می گرفتی... کثافت ... اما هر بار گذشتم ... اینبار دیگه نه ... باید دنیا از هرزه هایی مثل تو پاک شه ...
صورتم سیاه و کبود شده بود .
دستم و با زور بردم سمت کلاه مویی و اونو از سرم برداشتم و باز گفتم : من نیمام ... نیما ... نیماااااااااااااااااااااا اا...
با دیدن موهای تیره رنگم انگار تازه به هوش اومد ... دستاش از دور گردنم شل شد و کنارش افتاد ... مثل کسی که تو خواب حرف میزنه گفت: نیما ...
نشستم رو زمین و نفس نفس زدم ... چیزی نمونده بود که برم اون دنیا ...
خسته جلو روم نشست آروم با انگشتاش صورتم و نوازش کرد و با چشمای اشک بارش گفت: نیما ..بگو توهم مثل بهناز نامردی نمی کنی .. بگو نارفیق نمیشی بگو...نیما .. من خیلی بدبختم .. بگو تنهام نمی ذاری ...
با دیدن اشکاش انگار قلبم صد تکه شد ... بی اختیار دست کردم تو موهاش و گفتم: نمی دونم بهناز چی به سرت آورده ..اما مطمئن باش سیاوش ... من مثل اون قلب تو نمی شکونم ..من نارفیق نمی شم ...من نا مردی........
گرمی لباش به جسم مرده ام جون دوباره ای داد .. بوسه هاش گرم و سوزنده بود ...منم با همه وجودم جواب بوسه هاش و میدادم ...
یهو دست از بوسیدن کشید پیشونیش و چسبود به پیشونیم ...و چشماش و بست....
- نیما ...ما داریم گناه می کنیم .. ما نباید .. من و تو ... اخه دوتا مرد نمی تونن ..نیما ...
دلم میخواست تو اون لحظه داد بزنم : من یه دخترم نه پسر ....اشک تو چشمام جمع شد ... اگه اینو می گفتم شاید واسه همیشه از دستش می دادم ...
نه من نمی خواستم باید تا ابد مال خودم می موند ... من نمی تونستم دیگه یه لحظه هم بدون اون بمونم ...
هیچی نداشتم بهش بگم فقط آروم اشکام جاری گونه هام شدند ...با دیدن خیسی گونه هام با چشمای خیس و خمارش نگام کرد ... با سر انگشتاش اروم اونا رو پاک کرد و دوباره لباش و رو لبام گذاشت و محکم بوسید .....
با صدایی که از هیجان می لرزید گفت : می دونم گناهه..می دونم دوتا مرد نمی تونن عاشق هم بشن ..اما دوست دارم نیما ... آخرش جهنمه ..اما باز دوست دارم ... بزار مردم هر چی می خوان بگن ...من دوست دارم .. با همه وجودم .. نیما ... بیا فقط عاشق باشیم و از هیچی نترسیم...از هیچی .
بی اختیار لبام از هم باز شد و گفتم: منم دوست دارم سیاوش ... منم تو رو می خوام و هیچی واسم مهم نیست ...چهره هر دومون خیس از اشک شده بود ...
اون شب فقط من بودم و سیاوش و مهتاب که نظاره گر بوسه های گرمی بود که اون با عشق روی لبام می نشوند ...
آروم خوابیده بود اما من تا صبح بیدار بودم ..از فکر فردا و پس فردا و آینده وحشت داشتم...از خودم به خاطر دروغی که به سیاوش گفته بودم متنفر شدم...
نزدیکای صبح سر سیاوش و از رو سینه ام برداشتم ..بلند شدم رفتم تو حمام ..سینه هام و با بانداژ تخت و صاف کردم .. پروتز ها رو برداشتم و گذاشتم رو پاتختی تا صبح که سیاوش بلند میشه جلو خودش پروتزا رو بردارم مثلا ببرم بزنم ...
ساعت طرفای نه بود که بالاخره سیاوش چشمای خسته و خمارش و باز کرد ...سریع خودم و زدم به خواب ...
احساس کردم با سر انگشتاش داره موهام و نوازش می کنه ...صدای گرم و عاشقانش و کنار گوشم شنیدم که گفت: تو هم دیشب همون خوابی رو دیدی که من دیدم؟
همونطور که چشمام بسته بود آروم گفتم: خواب نبود یه رویا عجیب بود .. رویای عاشقانه ...
با انگشتاش رو گونه ام کشید و آروم صورتم و سمت خودش برگردوند ...
هنوز چشمام و باز نکرده بودم که گرمی لباشو رو لبم حس کردم...
چه نرم و عاشقانه می بوسید یه لحظه از فکر اینکه بهنازم همینجوری می بوسیده احساس حسادت همه وجودم و گرفت ...آروم خودم و کنار کشیدم و گفتم : فکر کنم بقیه بیدار شدند ... بهتره زودتر بریم پایین ..
خودم زودتر بلند شدم و پروتزا رو برداشتم ..رفتم سمت حمام ...
تو حین رفتم دیدم دنبالم اومد و پروتزا رو ازم گرفت و گفت: دیگه دلم نمی خوام خود تو شکل بهناز کنی ..همین الان میرم به مادرم می گم که تو بهناز نیستی ...
با این حرف رفت تو دستشویی و ابی به دست و صورتش زد ...خواست بره بیرون که گفتم: زحمت نکش مادرت می دونه که من بهناز نیستم...
با این حرف به سرعت به سمت برگشت و گفت : چی گفتی؟ میدونه ؟ از کجا ؟ چطوری؟
خودم و زدم به اون راه و گفتم: نمی دونم از کجا ولی دیشب تو اتاق مانی بودیم ..عکس ماتی که از خودم کشیده بودم و دید و یهو گفت : پس قیافه اصلیت اینطوریه نیما خان ...
اون می دونست من پرستار مانی هستم ...تازه قرار بود خودش بیاد بهت بگه تا دیگه من تو عذاب نباشم ...
نشت رو صندلی و دستش و کرد تو موهاش ..نمی دونم ناراحت بود یا خوشحال ....
نفس عمیقی کشید و خوشحال اومد سمت من و دست انداخت دور گردنم و گفت: خوب پس دیگه راحت شدیم ...دیگه لازم نیست نقش بازی کنی... داشت حالم از اون کلاه گیس زرد به هم می خورد ...بیا بریم که دلم داره ضعف میره ...
رفتیم پایین .مادر و مانی مثل روز قبل رو تراس نشسته و صبحونه می خوردند ..مانی با دیدن چشماش گرد شد ..مادر سیاوشم لبخند به لب من و نگاه کرد ..سیاوش رفت سمت مادرش و همزمان که گونه اشو می بوسید گفت: حالا دیگه ما رو رنگ می کنی مادر .. چرا زودتر نگفتی تا این نیمای بیچاره رو اینقدر اذیت نکنیم؟
مادرش قیافه حق به جانبی گرفت و با خنده گفت: ای بچه پررو دست پیش می گیری که پس نیفتی؟ مثل اینکه شما داشتین سیا کاری می کردینا...
منم دیدم می خواین فیلم بازی کنید تو فیلمتون یه نقش رزرو کردم ...
با این حرف نسترن .همگی زدیم زیر خنده مانی هم شاد گفت : اخ جون باز نیمایی میشه پرستار خودم ...
این بار سیاوش با خنده گفت : نه دیگه پرستار تو تنها نه مجبوری با بابات شریک بشی...
مانی بلند شد اومد نشست تو بغلم و گفت : عمرا بابا سیاوش ..برو یه پرستار دیگه واسه خودت پیدا کن ...نیمایی فقط مال منه ...
سیاوش در حالی که از شیرین زبونیه مانی سر حال اومده بود گفت : ای پدر صلواتی ..این زبونت رو کی رفته بچه...
این بار مادر سیاوش بود که گفت : رو پدرش ...
و دوباره همگی خندیدم...
بعد از صبحونه بود که مادر سیاوش گفت: من خیلی دلم واسه ویلای شمالمون تنگ شده ...سیاوش جان میشه همین امروز بریم یه سر بزنیم؟
سیاوش دستاش و زد به سینه اش و گفت: ای به چشم مامان خانم ..هر چی شما بگید ...اما قبلش باید یه کم بیاید تو اتاق من کارتون دارم ...
باید ازتون اعتراف بگیرم ...
مادرش با خنده گفت : اول منو ببر شمال تو راه واسط اعتراف میکنم....
همگی به سمت اتاقامون رفتیم و وسایلمون و برداشتیم و ساعت 11 به سمت شمال حرکت کردیم...
خوشحال بودم که یه بار دیگه به اون ویلای با شکوه میریم ...
توی راه مادر سیاوش به صورت رمزی به سیاوش گفت : همون موقع که بهناز مرد اون خبر داشته و دو را دور مراقبشون بوده ......
کلی آهنگ گوش دادیم ...خندیدم ..رقصیدیم . ...توی راه توقف چندانی نداشتیم واسه همین نیمه شب به شمال رسیدیم...
مانی خواب بود ..آروم بغلش کردم بردمش تو اتاقش ...مادر سیاوشم یکی دیگه از اتاقا رو برداشت..موند یه اتاق که سیاوش وسایل من و برداشت با مال خودش برد توش...
نمی دونستم چیکار احساس معذب بودن می کردم ...
همگی به اتاقاشون رفتند ..اما من سر در گم بودم ..از ویلا زدم بیرون و کنار ساحل رفتم...نسیم خنک از روی دریا می گذشت و موهام و با خودش به این ور و اونور میبرد ... کفشام و از پام در آوردم.... پاچه شلوارم و زدم بالا و رو شنهای مرطوب و نم دار قدم زدم ... باید به سیاوش می گفتم دیگه طاقت این همه پنهان کاری رو نداشتم ...
چراغای ویلا خاموش بود... ساعتها کنار دریا قدم زدم و و با خودم فکر کردم .. همین فردا حقیقت و به سیاوش میگم ..حتی اگه منو از خودش برونه ..باید این کار و می کردم ...
به سمت ویلای خاموش و تاریک رفتم .. معلوم بود حتی مادرم امشب خوابش برده ..نزدیکای ویلا بودم که شبه زنی رو پشت پنجره مانی دیدم .. خون تو رگهام منجمد شد ... هیکل ظریفش فقط به یه نفر می خورد اونم بهناز ... نمی دونستم می خواد چی کار کنه ؟ دستپاچه شده بودم باید سیاوش و خبر میکردم ... اما نمیشد ... تا من اونا رو خبر می کردم شاید خیلی دیر میشد ...
سریع و آروم خودم و پشت پرچینای ویلا انداختم ... نباید بی گدار به اب میزدم ...
دیدم آروم پنجره رو باز کرد و خودش و کشید تو اتاق مانی ... پاورچین رفتم دسته بیل بلندی که سرایدار کنار باغچه جا گذاشته بود برداشتم و رفتم پشت پنجره و کمین کردم ...حتما میخواست مانی رو بدزده ...
اما نکنه یه وقت بخواد اونو بکش خدای من ..نه ... خواستم همون موقع بپرم داخل که احساس کردم داره میاد ... دوباره خودم و کشیدم کنار ... معلوم بود داره یه چیز سنگین و با خودش می کشه...
کیسه بزرگی رو از پنجره اروم گذاشت رو زمین .. حتما مانی داخل اون بود ...
خودشم آهسته و بی صدا همون جور که وارد شده بود اومد بیرون .. تا خواست کیسه رو برداره .. با دسته بیل محکم به کمرش زدم با فریادی رو زمین پهن شد .. خواستم بشینم رو کمرش که نتونه فرار کنه .اما دیر شده بود با لگدی که تو شکمم زد خودش و از زیر بدنم کشید بیرون ...همون موقع با همه وجودم داد زدم و دوییدم دنبال بهناز ... ..سیاوش سیاوش و... کمک .... مادر ... سیاوش ...و... چراغ اتاق سیاوش باز شد ... صدای مادر و شنیدم ..
بهناز بخاطر ضربه ای که بهش زده بودم نمی تونست تند بدود ..
با یه خیز خودم و رسوندم بهش و چنگ انداختم تو موهای بلندش که از حصار روسری ریخته بود بیرون ... برگشت و با ناخنای تیزش چنگ انداخت رو دستم اما موهاش و ول نکردم ... با صدای خشمگینی گفت ..ولم کن ... کثافت ... ولم کن ... بزار برم ...
منم با همن خشم گفتم: کثافت تویی ... ولت کنم ..که چی بشه بازم مانی رو اذیت کنی ... یا سیاوش و داغون کنی ... پامو کردم پشت پاشو انداختمش رو زمین ... تو همین هین چنگ انداخت و موهای کوتاهم و گرفت و با جیغ و نفرت کشید ....
درد تو تمام سرم پیچید ... صدای آژیر نیروی ساحلی دلم و آروم کرد...بهترین کار همین بود سیاوش نباید دستش به خون این عوضی آلوده میشد ...
بهناز با دیدن پلیس تقلاش بیشتر شد طوری که سرش و آورد بالا و با همه قدرتش دندونای تیزش و تو بازوم فرو کرد...
احساس کردم داره گوشت دستم کنده میشه ... با یه ضربه به سرش انداختمش اونطرف ..اونم از فرصت استفاده کرد و دویید سمت صخره بلندی که نزدک دریا بود ...
صدای ایست گفتم پلیس و شنیدم .. اخطارایی که می دادند .. اما بهنازبی توجه می دویید..
تیر هوای در کردند ...
بهناز و دیدم که از صخره داره تند و تند میره بالا پلیسام دنبالش... به سختی از جام بلند شدم ...می خواستم برم دنبالش که دستای گرم سیاوش و دور کمرم و گرفت و مانع ام شد ...
صدای گریه مانی که مادر سعی در آروم کردنش داشت رو شنیدم : حالت خوبه نیما ... خوبی ...
با اینکه بازوم به شدت درد می کرد مانی رو ازش گرفتم و گفتم : اره خوبم ...
سعی کردم مانی رو آروم کنم ..با هق هق گریه اش می گفت : نیمایی ... دزد می خواست من و ببره .. نیمایی.... من می ترسم ...
همون لحظه بهناز و دیدم که رو نوک صخره ایستاده ... دستی به سمت سیاوش تکون داد و با خندهای جنون آمیز بلند بلند خندید ...
پلیسا داشتند بهش نزدیک می شدند که دستاش و از هم باز کرد و با خنده خودش و پرت کرد پایین .. ...
صدای خندیدنش قطع شد ... صورت و گوشای مانی رو گرفته بودم تا نه صدایی بشنوه نه چیزی ببینه...
سیاوش و دیدم که به سمت پایین صخره میره همونجا که بهناز افتاده بود ....
مانی رو دوباره سپردم به مادر سیاوش که چشماش پر اشک شده بود و بی صدا گریه می کرد .. دنبال سیاوش رفتم ...
پلیسا دور تا دور بهناز و گرفته بودند .. اطراف بدنش از سرخی خون سرش رنگین شده بود ...... چشماش باز بود حتی تو اون هوای نیمه تاریک برق میزد ...خنده محوی روی لبش بود ...سیاوش بالای سرش ایستاده بود لحظه ای نشست ..اروم پلک چشمای بهناز رو رو هم گذاشت و بست....
گیج و منگ بلند شد ..صورتش از اشک چشماش خیس بود ...
دستاش رو زیر بغلش زد و به سمت ویلا برگشت ...
مامورا ملافه سفیدی روی جسد کشیدند و با برانکارد به سمت ماشین بردند ...
موج دریا به صخره می خورد ...خونای بهناز به آرومی از صخره شسته میشد ... چرا سیاوش گریه می کرد ... یعنی هنوزم عاشق بهناز بود ؟
تو چشم به هم زدنی همه چیز آروم شد ... دوباره به سمت ویلا برگشتم ...مانی رو که هنوز گریه می کرد و گرفتم تو. بغلم و سخت به خودم فشردم ... و شروع کردم واسش شعر خوندن ... اونقدر خوندم که دیگه صبح شده بود ... مانی خواب رفته بود ..
سیاوش تو اتاقش خودش و حبس کرده و مادرشم لب دریا مونده بود ...
چه شب غریبی بود دیشب ...مثل کابوسی بود که گذشت .. باورم نمیشد که دیگه بهنازی وجود نداره ... 
با اتفاقی که افتاد صلاح نبود رازم و بر ملا کنم ...پتو رو رو مانی مرتب کردم و به سمت اتاق سیاوش رفتم ...خواستم برم تو اما تردید داشتم ...
آروم در و باز کردم و رفتم داخل ...رو صندلی راحتی با یه بطری مشروب تو دستش نشسته و سرش و گذاشته بود رو زانوش ...شونه هاش می لرزید ..معلوم بود داره گریه می کنه...
دو زانو نشستم روبه روش ...دستم و با اکراه گذاشتم رو شونه هاش و گفتم : سیاوش...
سرش و بلند کرد با چشمای سرخ و خیس از اشکش تو چشمام زل زد و یهو مثل یه بچه بی پناه خودش و انداخت تو بغلم وگفت : باور کنم نیما .. باور کنم که دیگه نیست ...بگو حقیقته .. بگو دیگه سایه شومش رو زندگیم نیست .. نیما ...
موهاش و آروم نوازش کردم و گفتم: اره عزیزم باور کن ... دیگه سایه شومش رو زندگیت سنگینی نمی کنه ... خدا اونو به جزای اعمالش رسوند...
بین گریه لبخندی زد و یهو از جاش بلند شد و گفت : باید جشن بگیریم ... اره باید برم قربونی کنم ...خدایا ممنونتم .. ممنونتم که نذاشتی دستم به خون کثیفش الوده بشه ...
انگار داشت با خودش حرف میزد .. پس گریه اش بخاطر غم از دست دادن عشق رفته اش نبود بلکه از خوشحالی نبود اون بود ...
دست من و گرفت و از ویلا اومد بیرون ..مادرش و که کنار ساحل رو به دریا بود و صدا زد و گفت : مادر می خوام جشن بگیرم ...می خوام برم یه بره بگیرم بیارم قربونی کنیم...
مادرش که اشک تو چشماش جمع شده بود با دستاش سر سیاوش و گرفت و گفت: اره پسرم باید شکر گذاری کنی... باید خوشحال باشی ..دیگه کسی نیست که خواب آروم شبها تون و آشفته کنه ...
سیاوش گفت: بیا بریم نیما ...
گفتم : سیاوش ممکنه باز مانی بیدار شه و نا آرومی کنه ...بهتره با مادر بری .. ضمنا فکر کنم باید یه سر به اداره آگاهی هم بزنید ...
با خوشحالی لپ من و گرفت . کشید و گفت: چشم ..هر چی شما بگید...
دست مادرش و گرفت و گفت : بریم مامان جان ...
- بریم...
باورم نمیشد این همون سیاوش باشه.. سرخوش دور مادرش می دویید .. می پرید هوا ..بلند می خندید .. .
نمی دونم بهناز چه بلاهایی به سر سیاوش آورده بود که نبودش اینقدر اونو آروم و شاد کرده بود ...
تا بعد از ظهر نیومدند .. من و مانی هم کمی تو ساحل بازی کردیم تا بالاخره پیداشون شد ...
از بیرون غذا گرفته بودند ... مانی با شادی پرید تو بغل باباش و گفت: سلام بابایی ..دزد رو گرفتین...؟؟
سیاوش اونو از زمین بلند کرد و گفت: اره بابایی قربونت بشه .. دزد و گرفتیم انداختیم زندان تا دیگه مانی گل من و اذیت نکنه ...
مانی با تردید گفت: یعنی دیگه نمیاد من و ببره ؟
- نه عزیز دلم ... دیگه هیچ وقت نمیاد ..چون تا ابد تو زندونه ..
مانی با شادی کودکانه ای دست زد و گفت: اخ جون ...
چه خوب بود که مانی نفهمید اون دزد مادرش بوده وگرنه تا عمری کابوس شبانش ادامه پیدا می کرد ...
غذامون و خوردیم و به پیشنهاد مادر سیاوش رفتیم قایق سواری ...
دریا کمی مواج بود اما نه اونقدر که نشه قایق سواری کرد ...
کنار ساحل جایی که قایق سوار منتظر ایستاده بودند رفتیم ...
سوار شدیم .. مرد اول اروم بعد به سرعت دل دریا رو شکافت و قایق و پیش برد ...همگی هیجان زده بودیم ... قایق روی موجا بلند میشد و محکم به سطح دریا میخورد ...باد موهامون و به هر سویی می کشید... من و مانی و جلو نشسته بودیم و سیاوش و مادرش عقب ...
داشتم جیلیقه نجات مانی رو درست می کردم همون لحظه
قایقران باسرعت داشت دور میزد که موج سنگینی زیر قایقمون اومد و اونو بلند کرد و به سطح دریا کوبوند ... قایق یه ور شد و نفهمیدم چطور تعادلم به هم خورد و پرت شدم تو دریا ... شوکه و بهت زده به عمق دریا کشیده میشدم ... ترس تو وجودم رخنه کرد یاد حرف پدرم افتادم که گفته بود برادرم نیما از قایق پرت شده و تو دریا غرق ...
یعنی سرنوشت منم مثل اون بود ... هیچ وقت تو آبهای عمیق شنا نکرده بودم ... تقلا کردم خودم و بکشم بالا اما بیشتر فرو می رفتم ...دستپاچه شده بودم نمی دونستم باید چی کار کنم ... نفسم داشت بند می ومد ...چشام بسته شد ... دیگه امیدی واسم نمونده بود .. خودم و سپردم دست سرنوشت ...
که دستی دور کمرم و گرفت و به سرعت کشیده شدم بالا .... بی اختیار دهنم باز شد و آب شور و بدمزه دریا وارد حلقم شد ..نفسم بند اومد و چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم ...
فشارای دستی رو قفسه سینه ام احساس کردم ... پشت اون اب با فشار از معدم اومد بالا و از حلقم ریخت بیرون که باعث شد به سرفه بیافتم و راه نفسم باز شه ...
سیلی های پی در پی که به صورتم می خورد و صدایی که اسمم و فریاد میزد .. کم کم باعث هوشیاریم شد .. چشمام و آروم باز کردم ....
نور خورشید چشمام و اذیت کرد .دوباره بستم و باز کردم ...
چهره سیاوش و دیدم که دل نگران اسمم و صدا میزد و می خواست که بیدار شم ..
دورم صدای هم همه میومد ...صدای گریه مانی و مادر سیاوش و شنیدم دو طرفم نشسته بودند ..مادرش با دیدن چشمای بازم دستشو به سمت اسمون دراز کرد و گفت : خدایا شکرت ..شکرت ..مانی خودش و انداخت تو بغلم و گفت: نیمایی جونم ..خدا دعام و قبول کرد .. تو زند ه ای ..نیمایی
عابرای غریبه هم دور و برمون بودند .. یکی خواست اورژانس زنگ بزنه که سیاوش نذاشت و گفت : خطر رفع شده ... هنوزم گیج و منگ بودم...
سیاوش من و رو دست بلند کرد و به سمت ویلا رفت...
سرم رو سینه اش بود ضربان قلبش بهم آارامش غریبی داد .. از اینکه زنده مونده بودم و می تونستم دوباره گرمی دستاش و لمس کنم خدا رو شکر کردم ..
وارد ویلا شدیم سیاوش من و بر تو اتاقش ...
حس کردم بوی گند ماهی گرفتم ..
سردم شده بود دلم می خواست تو وان اب گرم تن خورد شدم و رها کنم ...
با صدای ضعیفی گفتم : واسم وان و پر اب گرم کن سیاوش ...
بی هیچ حرفی داخل حمام شد و برگشت...
گفت: داره پر میشه .. ... چیزی خواستی مادر یا مانی رو صدا کن ... باید برم همین الان یه بره بخرم و قربونی کنم ...
سیاوش که رفت ...حولم و برداشتم و بیرمق به سمت حمام رفتم...خودم و تو ایینه قدی حمام دیدم ..موهام ژولیده و نمکی بود .. لباسام به تنم چسبیده و بوی ماهی میداد ..دکمه هامو یکی یکی باز کردم و لباسام و بیرون آوردم ...
بانداز و از سینه های له شدم باز کردم و تن ضرب


مطالب مشابه :


واكنش 85 استاد دانشگاه علوم پزشكي شيراز به بداخلاقي عليه لنكرانی

36 دکتر مانی رمزی فوق تخصص خون و آنکولوژی 74 دکتر آرش مانی دکترای تخصصی علوم اعصاب شناختی




مجموعه سخنرانی دکتر حسن بلخاری در برنامه پنجره های رو به مهتاب:

هنر هشتم - مجموعه سخنرانی دکتر حسن بلخاری در برنامه پنجره های رو به مهتاب: - ارتباطات و روابط




دانلود ۱۸ شماره نخستین از مجلات صفه +شماره های ۴۱ تا ۵۰

شهرهای رمزی (دکتر اشرف محمودیان) مانی و تأثیر او بر هنر دوره خود (گیسو قائم)




نیمایی

مانی با نگرانی دکتر و که می شناسی اون تو تمام توی راه مادر سیاوش به صورت رمزی به




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 21 )

یعنی ممکنه پسورد ایمیلش با رمزی که اخمام تو هم میره 30 تا از مانی با طاهر: دکتر




از ميترائيزم و زرتشت تا نقطویان5

زبان‌شناسي آ‌كادمي علوم فدراسيون روسيه بنیاد ایران شناسی دکتر مانی. آیین مانی رمزی




برچسب :