رمان گندم2

*

اون لحظه چنان احساسی داشتم که حاضر نبودم با یه دنیا عوضش کنم ! حاضر بودم صد تا ترکه دیگه بخورم اما این احساس رو داشته باشم !
یاداوری این خاطرات برام خیلی قشنگ بود ! یه دفعه دلم برای کامیار تنگ شد ! اومدم بلند شم برم ته باغ که دیدم گندم پشت پنجره واستاده و داره منو نگاه میکنه ! در جا خشکم زد !"
_اینجا چیکار می کنی ؟!
" بدون حرف ، یه پاکت رو گرفت جلوم ."
_این چیه ؟!
گندم _تو فرزانه رو می شناسی ؟
_نه !
گندم _همون دوستم که باباش دکتره !
_نه نمی شناسم!
گندم _همونکه اکثراً می اومد اینجا خونه ما !
_آهان ! خب !
گندم _ این نامه رو اون داده .
_برای چی ؟!
گندم _ بگیر بخونش خودت میفهمی .
" نامه رو ازش گرفتم و گفتم "
_توش چی نوشته ؟!
گندم _ یه شعر !
_شعر ؟!
"سرشو تکون داد "
_برای چی شعر ؟!
گندم _ با شعر راحت تر میشه حرف زد !
_چه حرفی ؟
_گندم _حرفای قشنگ از زندگی ، از عشق !
_عشق ؟! به من ؟!
گندم _ آره ... اولش نمی خواستم بهت بدمش اما دیدم اینکار درست نیس ! اگه ازش گرفتم باید بدمش به تو ! خیلی وقته که ازم اینو خواسته ، یعنی قبلش شماره تلفنت رو ازم گرفت اما چند بار که بهت زنگ زده و روش نشده ، باهات حرف بزنه و تلفن رو قطع کرده ، اینه که این دفعه برات نامه نوشته .
_پس خجالتی هم هس !
گندم _شاید !
"نامه رو برگردوندم بهش و گفتم "
_من از این کارا خوشم نمیاد . توام اشتباه کردی که اینکارو قبول کردی ! بگیر .
" یه نگاهی بهم کرد و نامه رو گرفت و گفت "
_خیلی عجیبه !
_چی ؟!
گندم _ تو این دوروزمونه و یه همچین پسری !
_خب هر کسی یه جوره دیگه ! تازه فرزانه هم مثل دخترای دیگه نیس ! مگه نگفتی خجالت کشیده که تلفنی باهام حرف بزنه ؟ پس اونم با جو خودش همراه نیس !
" یه دفعه زد زیر خنده "
_خنده ت برای چیه ؟
گندم _ هیچی !
_اگه نگی جدأ ناراحت میشم !
گندم _ ناراحت نشو . بهت میگم . میدونی چرا اینکار رو کرده ؟
" نگاهش کردم "
_گندم _آخه خبر داره که تو چه جور اخلاقی داری ! برای همین هم این کلک رو زد که مثلا تو فکر کنی که اون یه دختر محجوب و خجالتی یه !
" اینو که گفت دوباره شروع کرد به خندیدن ! وقتی می خندید و سرش رو می گرفت بالا و موهاش می ریخت عقب ، به قدر خوشگل می شد که اصلاً دلم نمی خواست چشم ازش بردارم اما یه دفعه به خودم اومدم و اخمهامو کردم تو هم و گفتم "
_خوب دیگه ، برو .
"یه دفعه خنده اش قطع شد و صورتش گل انداخت و گفت "
_خداحافظ .
"و تا برگشت که بره گفتم "
_ از این به بعدم اینجوری نیا پشت پنجره اتاقم !
"واستاد و یه نگاهی بهم کرد و گفت "
_ این به اون در !
" بعد خندید و رفت !"
دوباره رفتم رو تختم دراز کشیدم ، نوار تموم شده بود اما حوصله نداشتم بلند شم برم و اون طرفش رو بذارم . چشمامو بستم و به جیک جیک گنجیشکا گوش کردم . اما وقتی کامیار نبود انگار هیچی قشنگ نبود ! گاهی آدم طوری از کسی مهربونی و صافا و دوستی و محبت میبینه که دیگه نمیتونه دل ازش بکّنه ! تموم بدی های دنیا رو به خوبی اون می بخشه ! تموم زشتی های دنیا رو به قشنگی اون در میکنه ! از تموم دورنگی آدما به خاطر یکرنگی اون میگذره ! به خاطر همینم میشه که اون آدم براش دیگه فقط یه دوست یا یه فامیل نیس ! براش میشه ایده ال ! براش میشه یه سمبل !
چشمامو بسته بودم و داشتم به این چیزا فکر می کردم و لذت می بردم که احساس کردم یه سایه افتاد رو صورتم ! تا چشمامو وا کردم دیدم کامیار جلو پنجره واستاده و داره منو نگاه میکنه ! بهش خندیدم که گفت "
_مادرت برات بمیره ! کسی نبود یه دقیقه بیاد پیش تو بخوابه که تنها نباشی ؟!
_گم شو ، یکی میشنوه ، زشته !
کامیار_ غصه نخوری ها ! الان خودم میام پیشت می خوابم !
" با خنده از جام بلند شدم و از پنجره پریدم بیرون و گفتم "
_گوجه سبزها تونو خوردین ؟
کامیار_ نه به جون تو ! اصلاً وقت نشد ! اینقدر این دو تا طفل معصوم تو ادبیات ضعف داشتن که وقت نشد طرف گوجه ها هم بریم ! همه ش داشتم رو ضعفشون کار می کردم که یه خرده تقویت بشن ! یعنی میدونی ، پایه ضعیفه ! اصلاً به ادبیات انگلیس و فرانسه نرسیدیم که ! تو همون ادبیات عرب موندیم ! انقدر پدر سگ گسترده س که نمیشه ردش کرد !
_حالا بالاخره ضعف شون جبران شد ؟!
کامیار_ کمتر از پنج جلسه امکان نداره بشه کاری براشون کرد ! اگه یکی بود ، با یکی دو جلسه ، سر و ته قضیه رو هم می آوردم . اما واموندهٔ دوتان و هر دو شونم تشنه یادگیری ! همون پنج جلسه خوب گفتم !
"خندم گرفت و یه دفعه صورتش رو ماچ کردم که گفت "
_بی شرف رذل بی حیا این چه کاری بود که کردی ؟! وحشی ! حداقل اول ازم اجازه بگیر !
_خب حالا اجازه میدی ؟
کامیار_ گم شو برو ته صف ! مرتیکه تاتار ! حالا این ماچ واسه چی بود ؟
_واسه دلتنگی !
کامیار_ خدا عوضش رو برات تو بهشت حواله حوری ها بکنه ! خیلی ممنون . راستی کلاس تو چه جوری گذشت ؟ راندمان داشت ؟
_ آره ، یعنی نه ! ولش کن اصلاً !
کامیار_ چه کلاس مبهمی رو گذروندی ! اره ، نه ، ولش کن دیگه چه جور جوابی یه ؟!
_آخه منکه خیالی ندارم براش !
کامیار_ پس دو ساعت پیش پشت پنجره ش چیکار می کردی ؟! داشتی میزان جرم دزدکی نگاه کردن رو طبق قانون اساسی می سنجیدی ؟
_ نه ، خودمم نمیدونم ، همین جوری رفتم اونجا .
کامیار_بچه جون همین گندم رو بچسب که از هر نظر برای تو خوبه . بالاخره که باید سر و سامون بگیری ! چه کسی بهتر از گندم ؟ هم خوشگله و هم دیده و شناخته ! تورو هم که دوست داره ! دیگه چی میخوای ؟!
_تو از کجا میدونی ؟!
کامیار_ خبرا تو این باغ زود پخش میشه ! اینا درد دل شون پیش همدیگه س !
_راست میگیر ؟!
کامیار_ بجون تو ! امروز داشت دلارام می گفت .
"خندیدم و گفتم "
_حتما وقتی داشتی زندگینامه هشام عرب رو براشون می گفتی !
کامیار_ نه ! موقعی که داشتم زندگینامه قطام عرب رو براشون بازسازی می کردم ! بیا بریم واستادی چرت و پرت میگی !
" دو تایی با خنده و شوخی راه افتادیم طرف گاراژ که ماشینامون اون تو بود . دیگه دلم راحت شده بود . همه اش از کامیار در مورد گندم میپ رسیدم . دلم می خواست مطمئن بشم که چشم کامیار دنبالش نیس ."
وقتی دو تایی سوار ماشین کامیار شدیم ازش پرسیدم "
_ کامیار ! تو هیچکدوم از دختر عمه ها رو دوست نداری ؟
کامیار _ نه !
_پس تو کی رو دوست داری ؟
کامیار _ من تورو دوست دارم که فکر نمی کنم بابات بذاره با هم عروسی کنیم !
_گم شو ! حالا وقت شوخی کردنه ؟!
کامیار _ پس وقت شوخی کردن کیه ؟ تو یه ساعتی واسه من معلوم کن که من شوخی کنم ! ساعت ۲ تا ۴ خوبه ؟
_دارم جدی باهات حرف میزنم !
کامیار _ اصلاً من آدمم که تو بخوای باهام جدی صحبت کنی ؟! تو تا حالا یه کلمه حرف حسابی از دهن من شنیدی ؟!
_برو بابا ، نخواستیم ! روشن کن بریم . حالا کجا می خوای بریم ؟
کامیار _وقتی قراره با من بیای . سؤال نکن ! بذار بریم ، اگه بد بود اون وقت اعتراض کن !
" ماشین رو روشن کرد و از گاراژ اومدیم بیرون . وقتی مش سفر داشت در گاراژ رو پشت سرمون می بست . کامیار بهش گفت "
_های مش صفر !
مش صفر _ بله آقا .
کامیار _ اگه کسی پرسید این دو تا کجا رفتن چی میگی ؟
" مش صفر که میخندید گفت "
_ چی باید بگم آقا ؟
کامیار _ میگی آقا کامیار و آقا سامان تا از گاراژ اومدن بیرون ، یه پیرزن رو دیدن که یه عالمه بار دست شه . اونام سوارش کردن و بردن برسوننش خونه ش ! ملتفت شدی ؟!
مش صفر _ بله آقا .
کامیار _آفرین ! یادت نره که جاسوسی ، بی جاسوسی !
مش صفر _ آخه آقا ما سخته مونه که دروغ بگیم !
کامیار _ چطور موقعی که زنبیل کلفت این خونه بقلی رو براش تا توی خونه شون می بری و به کوکب خانم میگی پاهام درد می کنه و جون دو تا قدم رفتن رو ندارم ، سختت نیس که دروغ بگی ؟!
" مش صفر که یه دفعه رنگش پرید گفت "
_اه ....! چرا داد میزنی آقا کامیار ؟!
کامیار_ خب جوابمو بده دیگه !
مش صفر _ تورو خدا داد نزن الان این ضعیفه میشنوه و یه الم شنگه به پا می کنه ! چشم ! چشم ! هر چی شما بگین ، منم همونو میگم ! خوبه ؟
کامیار_ آفرین ! حالا دیدی دروغ گفتن زیادم سخت نیس !
" اینو گفت و پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کردیم "
_کامیار تو این چیزا رو از کجا میفهمی ؟
کامیار_ تو این باغ اگه یه نفر آب بخوره ، آنی خبرش به من میرسه !
_غلط کردی ! خیلی چیزام هس که ازش بی خبری !
کامیار_ چه چیزایی ؟ مثلا اون نامه که گندم داد بهت ؟!
_اه ....! تو از کجا میدونی ؟!
کامیار_ حالا خودت مثل آدم جریان رو برام تعریف کن ببینم جریان اون نامه چی بود ؟
خندیدم و جریان نامه رو بهش گفتم که گفت "
_ خب خره چرا نامه رو بهش پس دادی ؟!
_از این کارا بدم میاد !
کامیار_ جدی ؟! یعنی از این کارا از طریق نامه بدت میاد ، از طریق دیگه بی میل نیستی ؟
گم شو ! بالاخره کجا داریم میریم ؟
کامیار_ بشین و حرف نزن ! الان دیگه میرسیم تقریبا نزدیک ساعت ۸ شب بود که برگشتیم خونه و مستقیم رفتیم خونه کامیار اینا . نزدیک خونه شون که رسیدیم ، صدای نوار و کف زدن رو شنیدیم . معلوم شد که همه مهمونا اونجا جمع شدن . در رو وا کردیم و رفتیم تو و از راهرو که ردّ شدیم و رسیدیم به مهمونخونه که مادر کامیار اومد جلو و یه خرده باهامون دعوا کرد و بعد هول مون داد طرف مهمونخونه تا در مهمونخونه رو وا کردیم ، یه دفعه همه ساکت شدن و برگشتن طرف ما و چپ چپ بهمون نگاه کردن که کامیار و من سلام کردیم.
همه یه سری بهمون تکون دادن که کاملیا ، خواهر از جاش بلند شد و اومد طرف ما و تا رسید یه سلامی کرد و آروم گفت "
_داداش حواست باشه ! اوضاع خرابه .
" اینو گفت و رفت . آروم به کامیار گفتم "
_هی بهت گفتم بلند شو کامیار ! هی میگی زوده ! دیدی حالا ! الان یه چیزی بهمون میگن اینا !
" کامیار یه نگاهی به من کرد و گفت "
_بیا بریم نترس !
" دو تایی راه افتادیم وسط مهمونخونه که تا به مبل ها رسیدیم ، پدر کامیار که خیلی عصبانی بود گفت "
_معلوم هس تا حالا کجایی ؟
"کامیار همونجور که رو یه مبل مینشست ، خیلی آروم گفت "
_معلومیش که معلومه ! باید مواظب مهمونی یه شما باشم که لؤ نره !
" یه دفعه گوشای همه تیز شد ! عباس آقا شوهر عمه بزرگم که دبیر بازنشسته بود گفت "
_کامیار خان ، لؤ نره یعنی چی ؟
کامیار_ یعنی اینکه دایی جان ناپلئون خبر دار نشه که اینجا مهمونی گرفتن و اونو دعوت نکردن !
" یه دفعه همه با هم گفتن "
_ دایی جان ناپلئون !!!
" کامیار خیلی آروم یه خیار ورداشت با یه زیردستی و گذاشت رو پاش و گفت "
_حاج ممصادق خان رو میگم ! آقا بزرگ رو که می شناسین ؟
" تا اینو گفت همه از جاشون نیم خیز شدن که بلند شن"
کامیار_ نترسین ! بشینین ! درسته دیر اومدیم اما با هر بدبختی بود درستش کردیم !
" همه یه نفس راحتی کشیدن و دوباره نشستن و عباس آقا در حالی که یه چاقو گرفته بود جلو کامیار ، با خنده گفت "
_بگیر کامیار جون ! پوست بکن گلوت تازه بشه ! ببینم ، جریان آقا بزرگ چیه عزیزم ؟
" کامیار چاقو رو ازش گرفت و گفت "
_ ما تقریبا یه ساعت پیش رسیدیم خونه . تا پامونو گذاشتیم تو باغ که حاج ممصادق خان صدامون کرد !
" اینو که گفت شروع کرد به پوس کندن خیار ! حالا اینا که دور تا دور کامیار نشسته بودن دل تو دلشون نبود و کامیارم داشت آروم آروم خیار پوست می کند ! خونه های ماها همه دو طبقه آجری بود و خیلی خیلی قدیمی . اتاقای بزرگ با سقف های بلند و گچ کاری شده .
مهمونخونه ، یه سالن خیلی بزرگ بود که از دو قسمت تشکیل شده بود . یه قسمت این طرف و یه قسمت اون طرف و وسطش مثل یه پارتیشن نرده های آهنی خیلی قشنگی بود که تقریبا دو قسمت رو از هم جدا می کرد اما از هر طرف می شد طرف دیگرو دید . بین نرده ها رو هم از این گیاه های رونده پیچیده بودن که سالن رو خیلی قشنگ کرده بود .
خونه اونای دیگه هم همینطور بود . همه دو طبقه ، مثل هم ! واقعا هم قشنگ بودن ! هر کدوم یه گوشه این باغ بزرگ و با صفا و پر گل و گیاه و درخت . اما من نمیدونستم که اینا چرا میخوان یه کاری کنن که آقا بزرگ همه رو بفروشه !
خلاصه همونطور که کامیار خیارش رو پوست می کند و همه منتظر بودن که بقیه ماجرا رو بفهمن ، پدر بلند شد و یه نمکدون از رو میز ورداشت و رفت طرف کامیار و داد بهش و بعد با خنده گفت "
_ عمو جون آقا بزرگه چیکارتون داشتن ؟
" کامیار نمکدون رو از پدرم گرفت و با خنده گفت "
_با ما کار نداشتن ! با شماها کار داشتن !
" یه دفعه رنگ از صورت پدرم پرید و آروم برگشت سر جاش "
اونجایی که ماها بودیم ، این قسمت مهمونخونه بود که مثلا بزرگترا نشسته بودن و جوون های فامیل هم رفته بودن اون یکی قسمت همیشه همینطور بود . وقتی یه مهمونی می گرفتن ، بزرگترا این طرف میشستن و ماها هم می رفتیم اون طرف نرده ها .
"عموم که پدر کامیار باشه ، وقتی اینو شنید گفت "
_با ما کار داشتن یعنی چی ؟ درست حرف بزن ببینم !
کامیار _ درست درست نمیتونم حرف بزنم ! یعنی همه چی رو نمیتونم بگم !
پدر کامیار _ یعنی چی ؟!
کامیار _ یعنی بعضی چیزا رو نمیتونم بگم !
پدر کامیار _ باید کلمه به کلمه شو بگی !
"کامیار که خیار رو درسته گذاشته بود تو دهنش ، برگشت یه نگاهی به پدرش کرد و بعد یه نگاهی به پدر من که پدرم بهش گفت "
_آره عمو جون ! هر چی آقا بزرگه گفتن باید شمام به ما بگی .
"کامیار خیار رو از تو دهنش در آورد و گفت "
_ آخه این کار زشته !
" یه دفعه همه شروع کردن با هم حرف زدن و هر کدوم یه چیزی می گفتن و کامیارم مرتب سرش رو می چرخوند طرف کسی که حرف میزد "
عمه بزرگم _ بگو عمه ! چیش زشته ؟!
عمه کوچیکم _ زشت اون که به ما نگی !
عباس آقا _ بگو کامیار جون ! مطمئن باش حرف از اینجا بیرون نمیره !
مادرم _ بگو کامیار جون از هیچی هم نترس .
" پدر گندم که اونم بازنشسته بود گفت "
_ بابا بذارین این بچه حرفشو بزنه آخه !
" کامیار که خیار درسته هنوز دستش بود ، برگشت طرف یه خانم و آقا که ماها تا حالا ندیده بودیم شونو و دفعه اولی بود که تو مهمونی شرکت می کردن البته بی سابقه نبود ! هر کدوم از ماها ، گاهی یه فامیل یا یه دوست رو با خودمون به مهمونی اون یکی می بردیم . خلاصه کامیار یه اشاره ای به اونا کرد و گفت "
_جلو مهمونا بگم زشت نیس ؟!
عباس آقا _ نه کامیار جون ! اینا که غریبه نیستن ! آقای فتحی هستن با خانم شون ! از اقوام منن ! راحت حرفت رو بزن !
" کامیار خیارش رو دوباره نمک زد و درسته گذاشت تو دهنش و شروع کرد به خوردن ! صدا از صدا در نمی اومد ! از همونجا که واستاده بودم، گندم و آفرین و دلارام و کاملیا و کتایون و یه دختر دیگه رو که هم سنّ و سال گندم اینا بود می دیدم که اونام ، ساکت و بی صدا داشتن از پشت نرده ها این طرف رو نگاه می کردن . یعنی چشم همه شون به کامیار بود که پشت به اونا نشسته بود .
بالاخره کامیار ، همونجور که داشت بقیه رو نگاه می کرد ، خیارش رو قورت داد که پدرش گفت "
_بالاخره میگی آقا بزرگ چی گفتن یا نه ؟
"کامیار سرشو تکون داد و گفت "
_حاج ممصادق تو ایوون خونه ش واستاده بود که ما رسیدیم ! اشاره کرد به ما که بریم خونه ش ! من و سامانم رفتیم طرف خونه ش . از پله ها رفتیم بالا تو ایوون ، بعد رفتیم تو خونه که دیدم سر جای همیشگی اش نشسته !
" کامیار اینا رو آروم آروم می گفت و اونای دیگه هم هی سرشونو تکون تکون می دادن و می گفتن خب "
کامیار _ رفتیم جلوش نشستیم ! یه نگاهی به ما دو نفر کرد و گفت " این کره خرا کجان ؟!"
" یه لحظه سکوت کامل برقرار شد و یدفعه گندم اینا از اون طرف مهمونخونه زدن زیر خنده ! حالا نخند کی بخند ! خود من که این طرف داشتم از خنده می ترکیدم اما به زور جلو خودمو گرفته بودم ! کامیار هم جدی جدی داشت به عمو و بابام و عمه هام نگاه می کرد . اونام یه خرده خودشون جمع و جور کردن و بعد شروع کردن به زور خندیدن که عموم گفت "
_آقا بزرگ حتما شما دو تا رو می گفتن !
کامیار_ نه ! اتفاقا شما چهار تا رو می گفتن ! یعنی شما و عمو و عمه جون بزرگه و عمه جون کوچیکه ! ببخشین ها !
پدر کامیار _ اه ....! کره خر معلوم هس چی داری میگی ؟!
کامیار _ من چیکار کنم بابا جون ؟
_پدر کامیار _ آخه این چه حرفیه که تو میزنی ؟!
کامیار _ به من چه مربوطه ؟! حاج ممصادق اینو گفت !
پدر کامیار _ هر حرفی رو که نباید زد !
کامیار _ منم که نمی خواستم بگم ! شما به زور مجبورم کردین !
" یه دفعه همه شروع کردن به رفع و رجوع کردن و هر کی یه چیزی می گفت "
عباس آقا _ عیبی نداره بابا ! آقا بزرگ شوخی می فرماین !
عمه کوچیکه _ الهی قربون آقا بزرگ برم من ! چقدر بانمکن !
پدرم _ آقا بزرگ گاهی از این شوخی ها می کنن !
عمه بزرگ _ خدا نگهدارش باشه آقا بزرگ رو ! از بس دوست مون داره باهامون اینطوری شوخی می کنه !
" اینا همین طوری داشتن هر کدوم یه چیزی میگفتن که پدر کامیار گفت "
_بالاخره تو چی گفتی ؟
کامیار _هیچی ! واسه هر کدوم یه بهانه آوردم ، یکی رو گفتم رفته خرید ، اون یکی رو گفتم رفته گردش ، اون یکی رو گفتم تو خونه س ! خلاصه یه جوری درستش کردم دیگه !
"دوباره همه شروع کردن به حرف زدن و شکر خدا رو کردن "
پدرم_ خب ، شکر خدا به خیر گذشت !
عمه کوچیکه _ الٔحمد الله!
عمه بزرگه _آفرین به این بچه !
عباس آقا _واقع آفرین ! به موقع به دادمون رسیده !
کامیار _ حالا تا گندش در نیومده زودتر بحث رو شروع کنیم بره پی کارش !
پدر گندم _ راست میگه !
"عموم دو سه تا سرفه کرد و همه ساکت شدن و یه خرده بعد گفت "
_شماها چه نظری در مورد این باغ دارین ؟ هر کی نظرشو بگه .
"اول همه ساکت شدن که پدرم گفت "
_خان داداش ، شما خودتون چی میگین ؟
پدر کامیار _ والله چی بگم ! بالاخره یه سرمایه ای اینجا افتاده که خیلی هم زیاده ! باید یه فکری براش کرد دیگه ! شما چی میگین ؟
پدرم _ به نظر منم همین طوره ! میشه این سرمایه بلأستفاده ، تبدیل بشه به یه چیزی که بشه ازش استفاده کرد .
عمه بزرگه _ اره بابا ! آخه این همه زمین به چه درد میخوره ؟!
عمه کوچیکه _ اونم با این همه درخت ! از صبح باید جارو دستم باشه و این برگها رو جارو کنم ! از این ور جارو می کنی ، یه ساعت دیگه یه کوت برگ می ریزه زمین .
پدر کامیار_ پس شماها همه موافقین ؟
" همه شروع کردن به تصدیق کردن "
عباس آقا _ فقط باید عجله کرد ! اگر شهرداری بو ببره که قراره درخت قطع بشه ، جلو کارو می گیره !
پدر گندم _ اونم راه داره ! این همه باغ رو چه جوری ساختن ؟ با پول دیگه ! پول که باشه همه چی جور میشه. مگه نه جناب فتحی
" آقای فتحی که داشت هندوانه میذاشت دهنش گفت "
_پول بی زبون رو روی مرده بذاری بلند میشه برات آواز میخونه ! دیگه چهار تا درخت که جای خود داره !
پدر کامیار _ پس فقط میمونه ترتیب تقسیم !
پدرم _ اونم که مساله ای نیس ! طبق قانون وراثت ، پسر دو تا دختر یکی .
"و عمه هام یه دفعه ساکت شدن که عباس آقا گفت "
_خب بله دیگه ! از قدیم همین طور بوده .
"عمه هام مجبوری تایید کردن که پدر کامیار گفت "
_سرمایه ! سرمایه چی میشه ؟
آقای فتحی _ اونم با من !
پدرم_ شما نقشه رو آماده کردین ؟
آقای فتحی _نقشه کاری نداره که !
پدرگندم _ بابا یه اتاق کاهگلی که نمی خوایم بسازیم ! صحبت یه برج سی چهل طبقه س !
آقای فرحی _ اونش با من ! اصلاً نگران نباشین !
پدرم _ پس دیگه مشکلی نمی مونه که !
پدر کامیار _ بهتره شبونه ، اره بذاریم پای درختا ! آفتاب نزده کار تمومه !
" کامیار که تا حالا ساکت نشسته بود و اونا رو نگاه میکرد یه دفعه گفت "
_ چی چی اره بذاریم پای درختا ؟ مگه حاج ممصادق کره ؟! صدای اره تو این باغ بلند بشه با تفنگ دو لولش اره و اره کش رو یکی می کنه !
" یه دفعه همه ساکت شدن که عباس آقا گفت "
_ این بچه راست میگه ! انگار عقل این از همه ماها بیشتره !
کامیار _ شما همچین اینجا نشستین و دارین اموال تقسیم میکنین که انگار حاج ممصادق مرده ! طرف حی و حاضره ! دست به یه شاخه درختش بزنین از ارث محرومتون میکنه !
" تا اینو گفت رنگ همه پرید ! یه خرده بعد عمه بزرگم گفت "
_ کامیار جون تو خودت چه نظری داری ؟
کامیار _ آخه شماها برای چی میخواین این کارو بکنین ؟ چی تون تو این زندگی کمه ؟ خونه خوب ، جای خوب ، باغ به این بزرگی و قشنگی ! درامد خوب ، ماشین خوب ! چی لازم دارین که ندارین ؟
" همه دوباره ساکت شدن که عمه کوچکم گفت "
_یعنی تو با این کار مخالفی ؟!
کامیار_ معلومه که مخالفم ! آخه شما حیفتون نمیاد دست به این باغ بزنین ؟! میدونین چه عمری تلف شده تا این باغ ، باغ شده ؟ میدونین هر کدوم از این درختا چه سنّ و سالی دارن ؟ نا سلامتی زادگاه شماس ! شماها و ما همه اینجا ، تو این باغ به دنیا اومدیم ! حالا چه جوری دل تون راضی میشه که زادگاه تونو, خودتون خراب کنین !؟
" اینا رو گفت و ناراحت و عصبانی ، تکّیه ش رو داد به مبل و ساکت نشست . منم از اونجایی که واستاده بودم ، رفتم پیش کامیار رو مبل بغل دستی ش نشستم و آروم گفتم "
_منم مخالفم !
" یه آن همه برگشتن به من نگاه کردن که عمه بزرگم گفت "
_ چرا عزیزم !؟ میدونی اگه اینجا ساخته بشه ، چقدر پول گیرمون میاد ؟! میدونی فقط سهم تو و بابات چقدر میشه ؟!
` یه نگاه بهش کردم و گفتم "
_ عمه جون همه چیز که پول نیس ! اولا که ما همین الانشم همه چیز داریم ! آقا بزرگه اونقدر بهمون داده که تو زندگی مون هیچی کم نداریم ! همین الان ماشینی که زیر پای منه ، قیمتش برابر یه اپارتمان ! پس دیگه چی میخوایم ؟ چرا باید خودمون با دستای خودمون تاریخ مون رو نابود کنیم ؟! آخه این همه پول رو برای چی میخوایم ؟ به خدا تموم این پولا ازش یه خاطر قشنگ تو این باغ رو نداره ! این کشورای خارجی ، یه خونه قدیمی تو یه کوچه شونو صد سال به همون صورت حفظ می کنن ! اون وقت ما یه همچین جایی رو میخوایم نابود کنیم ! اونا برای آثار باستانی ما صدها میلیون دلار پول میدن و یه کاسه شکسته هفتصد هشتصد سال پیش مونو از این دلال ها و دزدای چیزای عتیقه میخرن ، اون وقت ما قدر این چیزا مونو نمیدونیم ! تو این چند وقته چقدر آثار باستانی مون رو از کشور ، قاچاقی خارج کردیم و فروختیم به اونا؟! درهای قدیمی ، لوح های قدیمی ، ، مجسمه های قدیمی ، کتابای قدیمی ، ظرفای قدیمی ! هر چی آثار باستانی داشتیم از ایران بردن ! حواس تون کجاست آخه ؟ اینا تمدن ماس ! اینا تاریخ ماس ! اینا گذشته ماس ! اینا ریشه های ماس !
یه عده آدم دزد بی شرف تموم اینا رو بردن و فروختن ! برای چی ؟! برای پول ! هیچ کدوم فکر نکردن که دارن شرف و آبروی خودشونو می دزدن و به خارجیا می فروشن ! یعنی اگه شرف داشتن که این کار رو نمی کردن ! دزدیدن اینا و فرختنشون با فروختن خاک ایران چه فرقی داره ؟! با خیانت به وطن چه فرقی داره ؟!
" خیلی عصبانی شده بودم و نتونستم حرف بزنم ، ساکت شدم که پدرم گفت "
_ مگه اینایی رو که گفتی ما بردیم فروختیم ؟! برو ببین کدوم بی شرف بی ناموس فروخته !
_ هر بی شرف بی ناموسی که فروخته باشه ! حداقل بذارین اون چیزایی رو که برامون مونده حفظ کنیم ! یکیش همین باغ و ساختموناش ! تو این باغ چند نسل زندگی کردن ! به دنیا اومدن مردن ! اینم یه چیز تاریخی شده دیگه !
" دوباره ساکت شدم ، یه آن احساس کردم که یه نفر بغل دستم واستاده ! برگشتم طرفش که دیدم گندمه ! کنارم واستاده بود و داشت با یه حالت عجیب نگاهم می کرد ! اصلا یادم رفت که داشتم چی می گفتم ! فقط چشمم به گندم بود . چطور تا حالا اینقدر قشنگی رو تو گندم ندیده بودم !؟
همونجور که سرم طرف گندم بود ، کامیار با پاش زد به پام ! تا برگشتم طرفش گفت "
_ داشتید در مورد میراث فرهنگی می فرمودید ! ادامه بدید لطفا !
_هان ؟!!
کامیار _ مرض ! میگم اول بحث میراث فرهنگی رو تموم کنین بعد برسین به طبیعت زنده !
` نگاهش کردم که یه چیزی زیر لبی گفت و بعد روش رو کرد به بقیه و گفت "
_ببینین ! این درختا شناسنامه ماس ! این گل و گیاها شجره نامه ماهاس ! این خاک شرف ماهاس ! ماها باید با چنگ و دندون از اینا محافظت کنیم ! نباید اجازه بدیم که حتی یک وجب شم دست بخوره ! دارم بهتون میگم ، من یکی که صد در صد با قطع کردن یه شاخه از این درختا مخالفم چه برسه به اینکه بخواین تموم درختای اینجا رو شبونه قطع کنیم ! به خدا اگه دست یکی اره ببینم من میدونم و اون ! اصلاً از همین امشب شروع می کنم تو این باغ نگهبانی دادن . اصلاً این دختر عمه هام رو هم صدا می کنم که با هم را صبح لای این درختا کشیک بدیم ! کشیک مام از نصفه شب شروع میشه تا سر آفتاب . وای به حال اون کسی که نصفه شب به بعد تو باغ پیداش بشه . خونش پای خودشه ! از همین الان من با این پسره سامان و این دختر عمه هام ، حامی این باغ و درختاشیم ! تا آخرین قطره خون مون پاش واستادیم ! دارم بهتون میگم ! هیچ شوخی هم در کار نیس ! حواس تونو جمع کنین ، دیگه صحبت ، صحبت خون و خونریزیه !
" اینا رو گفت و ساکت شد که از پشت سرمون یکی شروع کرد " نوچ نوچ " کردن ! تا من و کامیار برگشتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم ، دیدیم آفرین و دلارام و اون دختره پشت سرمون واستادن و اون دختره نوچ نوچ می کنه و سرشو تکون میداه ! وقتی دید ماها داریم بهش نگاه میکنیم به کامیار گفت "
_شما واقعا میخواین به خاطر چند تا درخت آدم بکشین ؟
کامیار _ من گًه میخورم بذارم بخاطر تموم درختای دنیام یه قطره خون از دماغ کسی بیاد !
"دختره با تعجب به کامیار نگاه کرد و گفت "
_مگه نگفتین اگه اره دست کسی ببینم .....
کامیار _ نه نه نه ! من درختای جوون و نهال ها رو گفتم ! این درختا که دیگه همه پیر شدن و امروز فرداس که ریشه شون کرم بذاره ! اصلاً میدونین چیه ؟ باید از همین امشب هر کدوم از ما یه تیر ورداریم و بیفتیم بجون این درختا ! صبح نشده باید این باغ رو صاف و مسطح تحویل بدیم ! اصلاً وظیفه هر ایرانی اصیله که درختای کهن رو از بیخ و بین در بیاره ! شما اگه کمی دقت بفرمایین تو این چند ساله خدا رو شکر خدا رو شکر ما ایرانیا وظیفه مونو به خوبی انجام دادیم ! با حداکثر قدرت و توانمون ، افتادیم به جون این مملکت و با سعی و کوشش رسوندیمش به اینجا ! ببخشین ، اسم شما چیه ؟ چطور من تا حالا افتخار زیارت شما رو نداشتم ؟!
_ من نگین هستم .
کامیار _ به به ! چه اسم قشنگی ! خوش به سعادت اون انگشتری که شما نگینش باشین . اجازه بدین من الان میام خدمتتون و تز کلی م رو در مورد طبیعت براتون شرح میدم !
"اینو گفت و اومد بلند بشه بره که دستش رو گرفتم و نذاشتم بلند بشه و بهش چپ چپ نگاه کردم که گفت "
_ اصلاً چرا شما پشت من واستادین ؟ زشته به خدا ! تشریف بیارین اینجا بشینین تا من تکلیف این باغ رو معلوم کنم . سامان بلند شو برو یه جا دیگه بشین ببینم !
" همه ساکت شده بودن و کامیار رو نگاه می کردن . نگین همون طور که از پشت مبل کامیار می اومد جلو گفت "
_ پس تکلیف آقا بزرگ چی میشه ؟!
کامیار _ اونش با من ! شما اینجا بشین تا بهت بگم . خودم هر جوری شده راضی ش می کنم . به شرطی که شما مرتب با من در ارتباط باشین و به کمک همدیگه مشکل رو حل کنیم . پاشو سامان ! مگه نمیبینی خانم سر پا واستادن ؟
" مجبوری از جام بلند شدم و نگین یه تشکر ازم کرد و نشست رو مبل و گفت "
_ اگه راضی نشدن چی ؟
کامیار _ خب می کشیمش ! اصلاً با همون اره ها و تبرها تکه تکه اش می کنیم . یعنی میدونین چیه ! عمر واسه پیرمرد ۷۰ ساله ، واسه پیرزن ۶۰ ساله کافیه ! این حاج ممصادق نزدیک ده سالم اضافه بر استاندارد جهان عمل کرده . تازگی هام چند تا گردو ته باغ کاشته و اون دفعه به من می گفت منتظرم گردوی اینا رو نوبر کنم ! شما غافلین که گردو چند سال طول می کشه تا به بار بشینه ؟ حداقل هفت سال ! ببخسین فضولی می کنم ! اما شما در این معامله ذینفع هستین ؟ یعنی اگه این درختا قطع بشه واسه شما استفاده ای داره ؟
" نگین که می خندید و چشم از کامیار ور نمیداشت گفت "
_ من دختر آقای فتحی هستم .
کامیار _ اه ...! شما دختر عمر و عاصی پس !
نگین _ بله ؟!
کامیار _ مگه همون آقای فتحی رو نمیگی که نقش عمر و عاص رو داشت ؟!
نگین _ نخیر ! ما با ایشون نسبتی نداریم . پدر من رو کار برج سازی هستن .
کامیار _ آهان ! که اینطور ! حتما قرار ایشون این برج رو بسازن ؟
نگین _ اگه مشکل اینجا حل بشه .
کامیار _ حتما حل میشه ! چرا حل نشه ؟! اصلاً بهتره ما جوونا کاری به کار این چیزا نداشته باشیم ! من میگم اصلاً چطوره تموم درختای این باغ رو حواله بدیم به بابای شما . یعنی بسپریم شون دست ایشون ! ایشون خودش میدونه با این درختا باید چیکار کرد ! بهتره ما جوونا بلند شیم بریم اون طرف سالن و بقیه بحث طبیعت زنده رو دنبال کنیم . چطوره ؟ پاشین ! پاشین بریم که اصلاً نباید تو کار بزرگترا دخالت کرد . پاشین دیگه !
" اینو گفت ، اول خودش بلند شد و بعد دست نگین رو گرفت و بلند کرد و به منم اشاره کرد که بلندشم و خلاصه همگی رو راه انداخت طرف اون قسمت سالن و لحظه آخر خودش برگشت طرف عمو اینا و آقای فتحی و گفت "
_ این درختا دست شما سپرده ، خودتون یه کاریش بکنین !
" بعد برگشت طرف ما و گفت "
_ تا شما برین پشت اون نرده ها ، منم با این مش صفر بگم برامون چهار تا چایی بیاره که گلوموم تازه بشه ، باشه ؟
" اینو گفت و در حالیکه بلند بلند مش صفر رو صدا می کرد از در مهمون خونه رفت بیرون . آفرین و دلارام و نگین و کاملیا ، راه افتادن که برین اون قسمت مهمون خونه . منم رفتم بغل گندم و بهش گفتم "
_ مگه تو نمیای؟
" همونجوری که راه افتاد ، شروع کرد به خندیدن "
_ چرا می خندی ؟
گندم _ از حرفا و کارای کامیار ! میگه درختا رو حواله بدیم به آقای فتحی !
" منم شروع کردم به خندیدن که چند قدم اون طرف تر واستاد و برگشت تو چشمای من نگاه کرد و گفت "
_ امروز برای چی اومده بودی پشت پنجره اتاقم ؟
" سرمو انداختم پایین و گفتم "
_ ببخشین ، کار بدی کردم ، خیلی ناراحت شدی ؟
گندم _ نه.
_ خب بیا بریم پیش بقیه .
گندم _ میخوام جوابمو بدی !
_نمی دونم چی بگم .
" دوباره بهم نگاه کرد و راه افتاد و دو تایی رفتیم پیش بقیه . تا رسیدیم پشت نرده ها و خواستیم بنشینیم کامیار پیداش شد و گفت "
_چرا اومدین اینجا ؟!
_ خودت گفتی بیایم اینجا !
کامیار _ نه بابا ! اینجا چیه آدم خفه خون میگیره ! بریم بیرون تو هوای آزاد ! حیف نیس یه همچین هوایی رو آدم ول کنه بچپه تو خونه ؟! بلند شین یالا .
" تا اومدم یه چیزی بهش بگم یه چشمک بهم زد و منم هیچی نگفتم . دوباره همگی راه افتادیم طرف در مهمونخونه که کتایون ، خواهر کوچیکه کامیار دنبال مون راه افتاد . کامیار تا کتایون رو دید گفت "
_ تو دیگه کجا میای بچه ؟
کتایون _ داداش من به طبیعت خیلی علاقه دارم ! میخوام حرفای شما رو در موردش گوش بدم .
کامیار _ اه ....! توام به طبیعت علاقه مند شدی ؟!
کتایون _ آره داداش ، خیلی !
کامیار _ بیا بریم که خدا آخر و عاقبت ما رو با تو بخیر کنه که ماشاالله هزار ماشاالله علاقه به فراگیری ت خیلی زیاده !
" خلاصه همگی با خنده از مهمون خونه اومدیم بیرون و از جلو خونه ردّ شدیم و رفتیم طرف باغ که آروم به کامیار گفتم"
_ جریان چیه؟
کامیار _ هیچی نگو که مش صفر رو فرستادم دنبال آقا بزرگ !
_راست میگی ؟!
کامیار _ آره ، اما صداشو در نیار !
" همگی بدون حرف شروع کردیم لای درختا قدم زدن ، هوا عالی بود . مش صفر یکی دو ساعت قبلش باغ رو ابپاشی کرده بود و بوی خاک نم زده بلند شده بود . هوا تاریک شده بود و چراقای باغ روشن بود . یواش یواش رفتیم طرف وسط باغ و یه جایی رو دو تا نیمکت روبروی هم نشستیم که نگین یه نفس عمیق کشید و گفت :
_ واقعا حیفه یه همچین جایی از بین بره !
"کامیار رفت کنارش واستاد و گفت "
_ از اول تاریخ تا همین الان آدما به خاطر زمین و آب و خاکشون با همدیگه جنگ کردن و کشتن و کشته شدن !
نگین _ شما میخواین همین کار رو بکنین ؟
" کامیار فقط نگاهش کرد "
_ کتایون _ داداش منم این باغ رو خیلی دوست دارم !
" کامیار بهش خندید و رفت بغلش کرد و دست کشید به موهاش و گفت "
_ کتی ! فکر میکنی رو چند تا از درختا عکس قلب تیر خورده س و روچند تاشون عکس دو تا قلب کنار هم ؟!
کتایون _ ده تا داداش .
"کامیار دوباره بهش خندید و گفت "
_نه بیشتر .
کتایون _ بیست تا !
" کامیار دوباره سرشو تکون داد "
_کتایون _ خودت بگو داداش .
کامیار _ رو همه شون !
کتایون _ رو همه شون ؟!!
کامیار _ آره رو همه شون !
کتایون _ مگه میشه داداش ؟
کامیار _ چرا نمیشه ؟
کتایون _ آخه خیلی زیاده ! کی میتونه این همه قلب رو درختا بکشه ؟
کامیار _ خودم ! نصف بیشترش رو خودم کشیدم ! بقیه شم کسای دیگه !
" تا اینو گفت آفرین و دلارام و گندم و کامیلیا با خنده همدیگه رو نگاه کردن و کاملیا گفت "
_ من تا حالا نکشیدم داداش !
کامیار _ توام یه روزی میکشی ! یعنی همه مون یه روزی رو تنه یه درخت میکشین ! گاهی دو تا قلب ، پیش هم ، گاهی یه دونه تنها و تیر خورده ! من که این طوری بودم !
کتایون _ داداش تعریف کن ببینم چند تا قلب تا حالا کشیدی ؟
کامیار _ دختر تو چقدر کنجکاوی !
کتایون _ تورو خدا داداش بگو !
" کامیار برگشت و به بقیه نگاه کرد ، همه فقط داشتن تو دهنش رو نگاه می کردن . یه خرده صبر کرد و گفت "
_ همه ش رو که نمیشه گفت . اما اولیش رو برات میگم .
" بعد بلند شد و راه افتاد و ما هام همگی دنبالش راه افتادیم . یه بیست متری که رفتیم لای درختا ، جلوی یه درخت بزرگ و قدیمی واستاد و از تو جیبش فندکش رو در آورد و روشن کرد و دستش رو گرفت بالا و یه جایی از تنه درخت رو روشن کرد و به همه نشون داد و گفت "
_ این دو تا قلب رو نگاه کنین !
" همه سرهامونو بلند کردیم و رفتیم جلوتر و دو تا قلبی رو که کامیار نشون میداد نگاه کردیم . مثل این بود که یه جا زخم شده باشه و دوباره گوشت نو آورده باشه . فقط رنگش فرق می کرد . مثل اینکه با ماژیک سیاه ، کج و معوج دو تا قالب تو هم کشیده باشن !"
کامیار _ تازه کلاس پنجم رو تموم کرده بودم ، همین روبروی در باغ ، یه خرده بالاتر یه خونه بود که الان دیگه نیس ، چند سال پیش خرابش کردن و جاش این ساختمون جدیده رو ساختن . ولی قبل از اینکه خرابش کنن توش یه خانواده ای زندگی می کردن که یه دختر کوچولو داشتن ، اون دختر کوچولو اسمش مریم بود . وقتی من کلاس دوم بودم اون کلاس اول بود . وقتی من رفتم کلاس سوم اون رفت کلاس دوم و همینجوری تا من رفتم کلاس پنجم و اون رفت کلاس چهارم .
" بعد برگشت طرف من و گفت "
_یادت اومد سامان ؟
" بهش خندیدم و سرمو تکون دادم که گفت "
_ اره ، خلاصه ! من و این سامان همیشه تابستونا با این مریم بازی می کردیم . لی لی بازی ، هفت سنگ ، بالا بلندی ، وسطی ! خلاصه وقتی بچه ها جمع می شدن یه گردان می شدیم و با هم بازی می کردیم . راه مدرسه هامون یکی بود . وقت مدرسه با هم از تو یه خیابون ردّ می شدیم و موقع برگشتن با هم از یه خیابون ! تابستونام صبح و ظهر و عصر بازی به راه بود
یادمه آخرای همون تابستون بود . یه روز صبح که از خواب بلند شدم نمیدونم چرا یه دفعه دلم برای مریم تنگ شد ! زود دست و صورتم رو شستم وصبحونه خورده نخورده ، از باغ زدم بیرون ! نکته جالب قضیه این بود که تا رسیدم بیرون ، دیدم بچه ها دارن تو خیابون بازی میکنن اما مریم جلو در خونه شون واستاده و داره به در باغ نگاه میکنه ! تا چشمم بهش افتاد یه جوری شدم ! رفتم جلو و اونم اومد جلو . تا بهش رسیدم گفتم چرا با بچه ها بازی نمی کنی ؟ اونم خیلی راحت گفت تو که نباشی دوست ندارم با بقیه بازی کنم !
همین دو تا جمله که از زبون یه دختر و پسر به سادگی درآمد کافی بود که مهر و محبت و عشق رو تو دل مون روشن کنه !
بعد از بازی ، وقتی برگشتم خونه ، اولین کاری که کردم این بود که با چاقو دو تا قلب اینجا کندم ! البته اون موقع قد من شاید یه متر و نیم بیشتر نبود ، حالا این درخته اینقدر رشد کرده و رفته بالا ! اون موقع همون پایین قالبا رو کندم !
خلاصه ، روزای آخر تابستون مثل برق و باد اومدن و رفتن که یه روز صبح که رفتم باهاش بازی کنم دیدم چشماش گریه ایه ! ازش پرسیدم چی شده ؟ فکر میکردم کسی اذیتش کرده اما فهمیدم که تا چند روز دیگه قراره از اونجا اسباب کشی کنن و برین ! برای اولین بار معنی جدایی رو اون موقع فهمیدم !
چه نقشه ها که نکشیدم ! یه تخته درست کردم که توش چند تا میخ کوبیده بودم که وقتی کامیون اومد بذارم زیر لاستیکش که پنچر بشه و نتونه اثاث مریم اینا رو ببره ! یه قوطی رنگ از تو گاراژ ورداشته بودم که بپاشم رو شیشه کامیون که راننده نتونه جلو شو ببینه ! یه سگ از تو خیابون گیر آورده بودم و با طناب بسته بودم جلو خونه مریم اینا که وقتی کامیون اسباب کشی اومد ، بندازمش به جون راننده هه ! خلاصه . هزار و یه نقشه کشیده بودم که جلوی رفتن مریم رو بگیرم . اونم بهم اعتماد کرده بود و دلش قرص بود که من میتونم جلو رفتنش رو بگیرم . منم مرتب بهش قول می دادم و از این چیزا !
هر بارم که م یاومدم و به این دو تا قلب نگاه می کردم ، اراده ام قوی تر می شد تا اینکه یه روز مونده به اسباب کشی شون ، با زور کتک و پس گردنی ، منو ورداشتن و بردن شمال ! اصلاً وقت نشد که برای آخرین بار مریم رو ببینم چه برسه به اینکه جلو رفتن اونو بگیرم !
" اینجای حرفش که رسید ، یه نفس بند کشید و یه نگاهی به دو تا قلب کرد و گفت "
_وقتی از شمال برگشتیم ، خونه مریم اینا خالی بود . از بچه ها که پرسیدم ، معلوم شد فردای همون روز از اون خونه رفتن . فقط مریم یه چیزی برام باقی گذاشته بود ! یه یادگاری ! یه پیغام ! یه سرزنش !
بچه ها دستم رو گرفتن و بردن جلو خونه مریم اینا و رو تنه یه درخت یه چیز بهم نشون دادن ! میدونین چی بود ؟ عکس یه قلب ! یه قلب تیر خورده ! یادمه همون موقع پریدم و ازدیوار شون رفتم بالا و پریدم تو حیاط خونه شون ! خونه خالی خالی بود و همه چیز بهم ریخته ! پشت در حیاط شون نشستم با گریه کردم !
وقتی برگشتم تو باغ خودمون ، اومدم زیر همین درخت و زیر این دو تا قلب ، یه قلب تیر خورده کشیدم !
دیگه از اون به بعد یادم نمیاد که چند تا قلب صحیح و سالم کشیدم و چند تا تیر خورده !
این آخریا اینقدر دستم روون شده بود که تا چاقو رو میذاشتم و خود چاقو برام دو سه تا قلب می کشید !
" اینو گفت و برگشت با خنده منو نگاه کرد که داشتم بهش می خندیدم !"
کتایون _ داداش ، منم میتونم یه روزی رو درختا قلب بکشم ؟
"کامیار با خنده نشست جلو کتایون و گفت "
_آره عزیزم اما به شرطی که نه اون قلبا و نه این درختا رو به گند نکشی ! این چیزا زمانی قشنگن که به کثافت کشیده نشده باشن !
"بعد صورتش رو ماچ کرد و بلند شد و به نگین که ساکت داشت نگاهش می کرد گفت "
_فکر کنم که وقت رفتن شماس نگین خانم !
نگین _ چطور مگه ؟!
کامیار _آخه یه آدم پست بی شرف به آقا بزرگه خبر داده که علیه باغش دارن توطعه می کنن ! اوناهاش ! اونم آقا بزرگ که داره میره به کانون فتنه !
" همگی برگشتیم طرف جایی که کامیار نشون میداد رو نگاه کردیم ! آقا بزرگه داشت با عصا ش جلو می رفت و مش صفر هم دنبالش !
یه دفعه همه به طرف خونه کامیار اینا دویدن ! فقط من و کامیار و گندم همون جا واستادیم ! برگشتم طرف درختی که کامیار روش قلب کشیده بود و گفتم "
_ چقدر خوبه که خاطرات رو تنه درختا میمونن
کامیار _ اینا که خاطرات این ارتفاع از درختاس ! اگه بتونی از هر کدوم از این درختا بالا بری ، خیلی قلبای دیگرو هم می بینی که توش خاطرات نسل های قدیمی ماها خونه کرده !
دو تا قلب با خط عمو ! یه قلب و یه تیر و خط بابا! دو تا قلب دیگه که خیلی هم ظریف کنده شده با سنجاق سر عمه !
" با تعجب بهش نگاه کردم و خندیدم و گفتم "
_راست میگی کامیار ؟!
کامیار _ این که چیزی نیس ! من مطمئنم اگه بتونیم یه خرده بیشتر از درختا بالا بریم ، قلبای خیلی پیری رو هم می بینیم که با چاقوی آقا بزرگه تو درخت کنده شدن و یا با سنجاق سر خانم بزرگ خدا بیامرز ! عشق دیگه ! همیشه بوده و همّیشه هم هس !
" اینو گفت و یه خندهای به من و گخانم کرد و راه افتاد طرف خونه شون "
"دو تایی واستادیم و رفتن کامیار رو نگاه کردیم که گندم گفت "
_تو اون دختره یادت هس ؟
_آره یادمه .
_گندم _ چه شکلی بود ؟ خوشگل بود ؟
_تو اون سنّ و سال معلوم نمیشه یه دختر قشنگه یا نه !
گندم - چرا معلوم میشه !
_منکه متوجه نشدم !
" برگشت طرف من و روبروم واستاد و تو چشمام نگاه کرد و گفت "
_ توام تا حالا رو درختا قلب کشیدی ؟
_نه .
گندم _ جدی میگی ؟!
"سرمو تکون دادم و گفتم "
_آره !
گندم _ یعنی تا حالا یه دونم نکشیدی ؟!
_نه ، یعنی میدونی ، این کارا به نظرم بچه بازیه ! مسخره س !
گندم_ هیچم بچه بازی نیس !
_یعنی هر کی عاشق شد باید یه چاقو ورداره بره درختا رو زخمی کنه ؟
گندم_ این زخمی کردن درختا نیس ! به ثبت رسوندن یه احساس ، یه خاطره س ، یه هیجانه ، یه بلوغه !
_خب آدم میتونه اینا رو یه جور دیگه در ذهن و روحش ثبت کنه !
گندم_ تو بی احساسی ! تو هر چیز رو فقط از جنبه منطقی ش نگاه می کنی !
_نه . اصلاً اینطور نیس ! فقط شاید ....
گندم_ شاید چی ؟
_نمی دونم !
گندم_ اصلاً تو تا حالا عاشق شدی ؟
_نمی دونم ، شاید !
گندم_ پس شدی ؟!
_می دونی ، دبیرستان که بودم ، یه دختره بود که مسیرش ا من یکی بود . همیشه تو راه مدرسه میدیدمش . صبحا که با کامیار میرفتیم مدرسه ، اونم از همون مسیر می اومد و هی به من نگاه می کرد . منم نگاهش می کردم ، بعد از چند وقت متوجه شدم که بهش یه احساسی پیدا کردم . حالا نمیدونم عادت بود یا عشق ! آخه دختره خیلی قشنگی بود ! وقتی به آدم نگاه می کرد ، یه جور خاصی بود که انگار .....
گندم_ خیلی خب ! کافیه ! دیگه نمی خواد اینقدر مفصل برام توضیح بدی !
_ولی خودت ازم پرسیدی !
گندم _ من فقط پرسیدم که تا حالا عاشق شدی یا نه ؟ همین !
_خب منم داشتم می گفتم دیگه !
گندم _ تو می تونستی یه کلمه بگی ،آره یا نه !
_آخه خودمم نمیدونم آره یا نه !
گندم _ دیگه بدتر ! حتما برای عشق تون ، دو تا قلبم رو درختا کندی ؟!
_ نه من اصلاً بلد نیستم رو کاغذ سفید و مداد یه قلب درست و حسابی بکشم ، چه برسه رو تنه درخت ، اونم با چاقو !
گندم _ واقعا که سامان ! بهتره هر چه زودتر بری و کندن قلب رو درخت رو با چاقو یاد بگیری ! این طوری حداقل میشه باهات حرف زد !
_چرا عصبانی میشیه ؟!
گندم _من اصلاً عصبانی نیستم !
_پس چرا داری داد میزنی ؟!
گندم _توام داری داد میزنی !
_خیلی خب ! بهتره منطقی باشیم ! ببین گندم . به نظر من اگه یه پسر بلد نباشه روی تنه درخت با چاقو قلب بکشه ، این دلیل هیچی نمیتونه باشه ! از نظر منطقم درست نیس !
گندم _ گوش کن سامان ! من اصلاً از هر چی منطق و آدم منطقی بدم میاد ! فهمیدی ؟!
" اینو گفت و با عصبانیت برگشت و رفت ! دو سه قدم که ازم دور شد برگشت و گفت "
_پسره شیر برنج شل !
" یه دفعه زد زیر گریه و دوید و رفت ! مونده بودم چرا همچین کرد ! خیلی عصبانی شدم ! دفعه اولی نبود که ماها از این حرفا بهم میزدیم ! تو جمع ، تو مهمونی ها ، تو باغ ، وسط بازی ها ، خلاصه گاه گداری سر به سر هم میذاشتیم و از این حرفا بهم می زدیم اما از امروز صبح به بعد که دید و احساسم نسبت به گندم عوض شده بود ، این حرفش خیلی ناراحتم کرد ! خودشم این دفعه این حرفا رو یه جور دیگه زد ! همیشه وقتی از این چیزا بهمدیگه می گفتیم ، بعدش می خندیدیم و شوخی می کردیم اما این دفعه با گریه گذاشت و رفت !
یه دفعه متوجه شدم که سر و صدا از طرف خونه کامیار اینا بالا گرفت. خواستم برم اونجا ببینم چه خبره اما حوصله شو نداشتم . راه افتادم طرف خونه خودمون و تا رسیدم از پنجره پریدم تو اتاقم و رفتم تو رختخوابم !
از دست گندم خیلی عصبانی بودم که اون حرفا رو بهم زده اما یه احساس خوبی هم بهش داشتم که از احساس امروز صبحم بهتر و بیشتر بود !
یه دفعه نمیدونم چرا خندیدم و تو دلم یه حال عجیبی حس کردم ! شاید عشق همین بود ! یعنی عاشق شده بودم ؟! عاشق گندم ؟ چه اسم قشنگی !
کم کم برگشتم به خاطراتم . یاد موقع هایی افتادم که من و کامیار با گندم و آفرین و دلارام و کاملیا بازی می کردیم . یادمه موقع یار کشی ، همیشه گندم میاومد با من ! یادمه همیشه وقتی گرگم به هوا بازی می کردیم و گندم مثلا گرگ می شد ، با اینکه میتونست منو بزنه ، اینکار رو نمی کرد و بقیه رو میزد !
تو این فکرا بودم که صدای پدر و مادرم رو شنیدم که داشتن می اومدن خون و با عصبانیت با همدیگه حرف می زدن ! تا رسیدن به پنجره اتاق من ، پدرم صدا کرد "
_سامان !
_بله .
پدرم _ خوابیدی ؟!
_نه بیدارم .....
پدرم _ پس چرا چراغ اتاقت خاموشه ؟
_همین طوری ، دراز کشیدم .
پدرم _ تو نفهمیدی آقا بزرگ رو کی خبر کرده ؟
_نه ! مگه چی شده ؟


مطالب مشابه :


رمان تقلب(14)

(14) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان امیر کتی رو با بدبختی روی مبل لابی




رمان هم سایه ی من20

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان خسته بودم که دیگه توانی برای تحمل نشیب ها




رمان هم سایه ی من1

رمان,دانلود رمان,رمان ماجرارو برای مامان و کتی بعهده من برای موبایل, دانلود




رمان هم سایه ی من5

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی. صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من




رمان بچه مثبت(16)

(16) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان گریه کنه که من برای جلوگیری از این




رمان گندم2

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان یه دفعه دلم برای کامیار تنگ شد !




رمان هم سایه ی من2

رمان,دانلود رمان,رمان کردم تا بقول کتی مغزم مشعوف شه من برای موبایل, دانلود




رمان بچه مثبت(17)

(17) - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان مخصوص موبایل,رمان برای موهام دیگه




رمان مانی ماه

رمان,دانلود رمان دوباره اومد جلوتر ویه کَتی دانلودرمان دانلود رمان برای موبایل




برچسب :