دون یسیدرو / بروس راجرز/ترجمه مهناز دقیق نیا

                                                          <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

                                                             به ماكان مهديقلي و برش هاي ظريف اش  روي كوزه 

4a7509a49e54c0cfa48a2d9f37c1040a-.jpg        در آن صبح آخرهر كسي ملاقاتم مي اومد مي تونست ببينه در حال مرگ هستم. مي دونستم. با حالت كسي كه پنبه در گوش هاش كرده باشه شنيدم كه دكتر ليندرو به همسرم گفت: دونا سوزانا گمانم وقت اش رسيده  كشيش خبر كنيم . خودم هم توهمين فكر بودم. ما كشيش نداريم، حتي كليسا هم نداريم. به همين دليل بايد يكي با كاميون كشيش رو از ال پوئنته سيتو بياره. اما اگه چيزي در مالاپسا يا پالان دو باراندا شنيدين باور نكنين. ما كاتوليك هستيم.

 بله ، ما به روش قديمي كوزه مي سازيم. به همين دليل  توريست ها اين جا مي آن و اين حقيقت داره كه گاهي  ما اعمال خاصي از سنت هاي گذشته رو انجام مي ديم. اما نه به اون شكل كه در اون زمان انجام مي شد. اون زمان ها  ايام خونين و وحشتناكي بود. مي گفتن كه خون قربانيان  سر تا پاي هرم هاي خورشيد رو مي پوشونده. شكر خدا كه حالا چنين كارهايي انجام نمي ديم.

مدت كوتاهي بعد از رفتن كشيش  مردم. خبر همه جا پخش شد. مردم به خونه ما سرازير شدن. خانواده ام اول از همه هر چه از وسايل ام مي خواستن برداشتن. بعد نوبت همسايه ها رسيد. دون فرانسيسكو كنار جسدم ايستاد و گفت: « يسيدرو مي تونم بيلچه تو رو بردارم؟ يكي احتياج دارم . پسر خوانده هات مي تونن خاك جديدي براي سوزانا حفر كنن.

 گفتم: بردار.

سوزانا گفت: مي گه بردار.

بعدي دونيا پوستاسيا بود. او پرسيد كه آيا مي تونه يكي ازسمباده هارو را براي  صاف کردن روي كوزه ها برداره.

گفتم: البته ، خدا ترا حفظ كنه و سوزانا گفت:  مي گه  بردار.

وقتي دون توماس اومد، چكمه هام رو خواست، چكمه هاي چرم قرمزكه  دو طرف اش علامت خروس داشت.

گفتم: تو، دزد بي شرف ! مي دونم كه دو تا از جوجه هاي من رو اون شب، هفت سال پيش دزديدي و به آن فاحشه پوئه بلايي خوروندي و حالا هم كفچه وسيم نمي خواي بلكه اومدي و  چكمه هامو مي خواي!

و سوزانا گفت:  مي گه  بردار. خب، البته اون كه نمي تونست بشنوه من چي مي گم.

بهر حال چاره اي نبود جز اين كه بذارم توماس چكمه ها رو ببره. فقط دلم مي خواست يه بار سرخ شدنش رو ببينم.

اونا اومدن و هر چيزي رو كه سوزانا احتياج نداشت خواستن. براي چيزهايي كه نيازي به پرسيدن نداشت سوال كردن. حتي براي چيزهايي كه خودم قولش رو داده بودم اجازه گرفتن. حتي اجازه گرفتن كه خاك سفيد رو از محلي كه من دوست داشتم بردارن. اون ها پرسيدن و من با دعاهام گفتم: آره.

اگه ادب هم نداشته باشيم هيچي نيستيم.

آخر سرموهامو خواستن كه براي رنگ كردن كوزه برس درست كنن. اونا با قيچي گره هاي موهام رو چيدن. دستام رو خواستن و اونا رو با چاقوي بزكشي بريدن. گفتن دون يسيدرو صورت ات رو مي خوايم. موافقت كردم و اونا با دقت پوستم رو كندن. دستام رو توي طبل فلزي گذاشتن و سوزوندن. صورتم رو زير آفتاب خشك كردن. بقيه بدنم رو هم طبق عادت توي حياط كليسا سوزوندن.

 پس از اين وقايع تا مدتي در خلا بودم، در ناكجا. نمي ديدم، نمي شنيدم، نمي تونستم حرف بزنم. هيچ جا نبودم . نه توي خونه ، نه توي تابوت، هيچ جا، اما عوض شد. همه ي مدت زندگيم به مردم ده ياد داده بودم كه مثل من كوزه درست كنن. چيز خاصي نبود. ما همه درست مي كرديم. من كوزه هاي مخصوص دون يسيدروي خودم رو درست مي كردم. مگه زماني كه دونا ايزابلا كوزه هاي كوچك و ظريف مي خواست و نشونم داد كه چطور درست كنم يا دون ماركوس سررنگ زدنش بحث كرد. بعد يه مدتي كوزه هاي كوچك وظريف درست مثل دون ايزابلا مي ساختم يا كوزه هايي رو كه به روش دون ماركوس رنگ مي زدم. وقتي دونا جنيفرا به پايتخت رفت كه پرنده ه ها و حيووناي نقاشي شده ي روي كوزه هاي قديمي روببينه و اومد و از اونا تقليد كرد و به ما هم ياد داد ، همگي ياد گرفتيم. بقيه اوقات من كوزه ها رو به روش خودم مي ساختم. هرچند گاهي اثري از ايزابلا، ماركوس يا جنيفر كه از اونا چيزايي ياد گرفته بودم تو كوزه ها ديده مي شد.

حالا كه يك هفته از مردنم ميگذره، توي ده همه مثل من كوزه درست مي كنن.  حتي بچه هايي كه اينقدر بزرگ شدن كه كوزه هاي خودشون رو  بسازن. از محل مورد علاقه ي من خاك سفيد  كندن، خيس اش كردن، صاف اش كردن و گذاشتن خشك شد. وقتي خاك به حد كافي خشك شد با خاكستر دستام قاطيش كردن و توي قالب هاي بزرگ گچي كه من استفاده مي كردم زدن . مارپيچ هايي از خاك درست كردن واز پايه به هم چسبوندن. دورش رو از پايين تا بالا خراش دادن. كوزه هاي من گردن نداشت. اينا هم نداشتن. مردم ، خانواده ام و بقيه شهراين كوزه ها را سمباده كشيدن، اينقدر سابيدن كه برق افتاد. با رنگ سياه با استفاده از برس موهام و با طرح من رنگشون زدن كه طرح مارمولك و خرگوش هايي با پشت هاي رنگارنگ بود يا چيزهاي ديگه . رنگ ها با طرح بزرگي از وسط شروع مي شد و هر چه به لبه ها مي رسيد باريك تر مي شد. اونا كوزه هاي سبك دون يسيدرو بودن. اونارو آتش زدن. تعدادي كه توي آتش نشكست به خونه ام آوردن. سوزانا اونا رو در اتاق جلويي ، حتي روي تختي كه مي خوابيدم گذاشت.

اما من اين اتفاق ها رو نديدم فقط فهميدم كه اين طور شده.

روز سوم ، تو خونه ام مهموني بود. احتمالا" همه  جور خوراكي تهيه شده بود. تمالي( غذايي مكزيكي) با زيتون و گوشت ، با لوبيا و غلات . همه پالك مي خوردن و حتما" به بچه ها هم آب هندونه مي دادن. غروب شد. شمع ها رو روشن كردن. تو بخاريم آتش روشن كردن. نصفه شب دون ليندرو جعبه اي رو باز كرد و نقاب هايي رو كه از پوست من درست كرده بودن در آورد.

صورتم رو روي صورت خودش گذاشت و من چشمها مون رو باز كردم. از ناكجا اومدم. در اتاق بودم. به صورت ها نگاه كردم، به چشم هاي گشاد زنده، به سوزانا كه دست به دهان گرفته بود. نوه هام رو ديدم: كارلوس، جاليا ، آنا و كوئينتو و براي اولين بار تونستم كوزه هاي توي اتاق جلويي رو ببينم. زير نور شمع برق مي زدن. من و دون ليندرو به اتاق خواب رفتيم و كوزه هاي روي تخت رو ديديم. به اتاق نشيمن برگشتيم و من با دهان ما گفتم: مي بينم كه بعد از همه ي اين حرف ها هنوز نمرده ام.!

اونا به من اطمينان دادن كه نه ، دون يسيدرو تو نمرده اي.

من خنديدم. اين كاريه كه وقتي فكر كني نمردي دوست داري انجام بدي.

اونوقت دون ليندرو نقاب رو توي آتش انداخت و ديگه توي اون نبودم. من تو كوزه ها بودم. توي همه ي اون كوزه ها ي گرد كه دستاي دوستام، رقبام ، خانواده و همسايه هام درست كرده بودن. اونجا بودم تو تك تك اونا. مردم من رو از خونه ام بيرون بردن، كوزه به كوزه و وارد خونه ي اونا شدم. تو خونه ي قبلي ام فقط كوزه اي را گذاشتن كه سوزانا به روش من درست كرده بود.

از اون شب به بعد من در همه ي ده بودم. مردم توي من ذرت ، برنج يا لوبيا مي ريختن. از من براي آوردن آب استفاده مي كردن . از اونجا بود كه زياد شدم . چون اگه توريستي مي اومد و مي خواست كوزه بخره و مي زد و از من خوش اش مي اومد. صاحب كوزه مي گفت: اين دون يسيدرو است. اونوقت توريست سرش رو تكون مي داد و كوزه رو كه احتمالا" فكر مي كرد دون يسيدرو ساخته مي خريد.

هنوز توي ده كوچك ام هستم. اما توي استكهلم هم هستم و همينطور سياتل. در تورنتو، بوئنوس آيرس. تكه هايي از من در مكزيكوست ، در پايتخت اگرچه هنوز بيشترم خونه است. توي  ده ، جايي كه بزرگ شدم ، پير شدم و مردم.

توي قفسه ي سوزانا مي شينم جايي كه مي تونم وقتي براي صبحانه تورتيلا درست مي كنه يا خاك كوزه تهيه مي كنه تماشاش كنم. پير شده اما هنوز دستاش مثل دست پرنده تند و تيزه. بعضي وقتا مي دونه دارم نگاهش مي كنم . از بالاي شونه هاش نگاه مي كنه و مي خنده . نمي دونم مي شنوه يا نه اما جواب خنده ي من به اون ،  عميق و پر و گرده  درست مثل كوزه ي بزرگ دون يسيدرو.

 

                                             

 كوزه هاي يسيدرو و كاشي ها ي مسجد شيخ لطف الله/بهمن نمازي

 

2db174224d98950fef084178e0bd1710-.jpg     دراون صبح آخرهر كسي ملاقاتم مي اومد مي تونست ببينه در حال مرگ هستم. با حال كسي كه پنبه در گو ش هاش كرده باشه شنيدم  دكتر ليندرو به همسرم گفت : دونا سوزانا گمانم وقتش رسيده  كشيش خبر كنيم... «ما كشيش نداريم ، كليسا هم نداريم بايد يكي با كاميون كشيش رااز ال پوئنته سيتو بياره...» تا اين جا به نظرنمي رسد راوي يك مرده است بلكه يحتمل راوي كسي است كه تجربه اي از مرگ را روايت مي كند. همچنين اسم شهرو نام داستان  نشان مي دهد كه راوي  ساكن جايي در امريكاي جنوبي است . ده دور افتاده اي كه كشيش را بايد از نزديك ترين شهر بياورند. «اما ا گه چيزي در مالاپسا يا پالام دو باراندا شنيدين با ور نكنين. ما كاتوليك هستيم ...» راوي در محلي زندگي مي كند كه به ساكنان بومي آن  ظن كاتوليك نبودن مي رود! « بله ما به روش قديمي كوزه مي سازيم ...» ساخت كوزه  ريشه در سنت دارد. «اعمال خاصي از سنت ها ي گذشته رو انجام مي ديم. .. اون زمان ايام خونين و وحشتناكي بود گويا خون قربانيان سرتاپاي هرم هاي خورشيد رو مي پوشوند شكر خدا كه حالا چنين كارهايي انجام نمي ديم.» اين جا مطمئن مي شويم كه راوي مرده يا زنده سرخ پوست است!  به اعمال خاصي از سنت هاي گذشته اشاره مي كند پس يحتمل با مناسكي روبرو هستيم . اين مناسك ارتباط به گذشته قومي راوي دارد. چون او در حين اصراردرمتقاعد كردن خواننده به اين  كه كاتوليك است ، ناگزير به سنت ها ي گذشته قومي خود نيز اشاره مي كند . «مدت كوتاهي بعد ازرفتن كشيش  مردم حالاراوي يك مرده است. مردم به خانه سرازير مي شوند . خانواده يسيدرو هر چه از وسايل نياز دارند برمي دارند بعد نوبت همسايه ها مي رسد. يكي بيلچه را مي خواهد . مرده  راضي است و بر مي دارد. ديگري يكي از سمباده ها را براي تراشيدن روي كوزه، مرده راضي است و بر مي دارد . مرده دوست ندارد دون توماس چكمه هاي قرمزش را بردارد اين را به همسرش مي گويد اما او نمي شنود. اين اولين اشاره ي راوي به قطع شدن ارتباط اش با جهان زنده ها است . اما او به عنوان يك انسان نه دون يسيدرو در وسايل و لوازمي كه دارد تداوم پيدا مي كند .  د رموهايش كه در دست ديگريست، دردست هايش و باقي پيكرش كه به خاك بر مي گردد. آگاهي او از هستي اين جهاني كوتاه است . «تا مدتي در خلا بودم . در ناكجا ، نمي ديدم ، نمي شنيدم . نه تو خونه، نه تو تابوت. همه ي مدت  زندگيم به مردم ياد داده بودم كه مثل من كوزه درست كنن چيز خاصي نبود ما همه درست مي كرديم.» گويا كوزه مي خو اهد چيز خاصي بشود و چه چيز؟  ساخت كوزه ، سرخ پوست ، انجام مناسك ، آتش..... اگر آتش  پيرامون بهشت در سنت هاي مسيحي را  با آتش شمني مقايسه كنيم هر دو داراي يك نكته ي مشترك هستند . رفتن در آتش ، گداختن و هبوط.  تقريبا" هدف از انجام  چنين مناسكي  زايش دوباره است . اين را  درغسل تعميد هم مي توانيم پيدا كنيم  فقط جاي آتش با آب عوض شده است . همه ي اين ها نمادي از رسيدن  به يك هستي فرا انساني است.  كوزه هاي دون يسيدرو در كوره گداخته اند و در تمام ده پخش شده اند اما دون يسيدروتداوم ندارد . او بايد به نوعي در هنرش به انتزاع برسد. با هستي زميني پيرامون اش ارتباط برقرار كند بدون زايش مجدد كار اوتمام است.  كوزه ها گداخته اند اما دون يسيدرو هنوز گل خام است تا   به يك هفته پس از مرك اش اشاره مي كند اهالي ده با ساختن كوزه هايي كه  مثل كوزه هاي او گردن ندارد و دورش را از بالا تا به پايين مثل او خراش داده اند و با همان خاكي كه از محل مورد علاقه ي دون يسيدرو برداشته اند و با خاكستر دست هاي او مخلوط كرده اند و توي قالب هاي بزرگ گچي اي كه او استفاده مي كرده زده اند و مثل او ساخته اند و مثل او ساييده اند و با قلم مويي از موهاي او رنگ كرده اند ، شروع مناسك را اعلام مي كنند. تنها كوزه هايي به خانه ي دون يسيدرو مي رود كه از آتش سر بلند بيرون آمده و نشكسته . اين ها  كوزه هايي است كه خود دون يسيدرو ساخته . با شروع مناسك  او با چشم هاي دون ليندرو پس از سه روز خانواده اش را مي بيند. به سوزانا و نوه هايش نگاه مي كند. دوباره كوزه هايش را مي بيند و به همه اعلام مي كند كه نمرده است  او با ارتباط دوباره با مردم فرديت خود را باز مي يابد و اين را به آن ها اعلام مي كند : « و من با دهان ما گفتم : مي بينم كه بعد از همه ي اين حرف ها هنوز نمرده ام.»  نقاب كه درتمام مناسك بدوي سمبلي از مجراي ارتباط  با جهان ماورا است اينجا به عنوان رابط ، يسيدرو را دوباره با مردم مرتبط مي كند. در آيين، دون ليندرو با استفاده از همين نقاب از طرف تمامي مردم ده خانواده او و كوزه هايش را مي بيند. آيين، مرگ او را به رسميت نمي شناسد و اين يعني  مردم  وجود او را در حافظه جمعي خود ثبت مي كنند به عبارت ديگر مردم با ارتباط دوباره با او هويت  جمعي خود را در فرديت يسيدرو باز مي يابند: « اونا به من اطمينان دادن كه نه ، دون يسيدرو تو نمرده اي ».  از اين رو يسيدرو براي هميشه زنده است .  در كوزه هايش متولد مي شود . در روزمره ترين اعمال تكثير مي شود.  ذرت و برنج و لوبيا حمل مي كند به استكهلم و سياتل مي رود و هنوز به ريشه هاي قومي اش متصل است .  «هنوز توي ده كوچكم هستم. اما تو استكهلم هم هستم و همينطور سياتل ، تورنتو، بوئنوس آيرس. تكه ها يي از من در مكزيكوست ، در پايتخت ،اگرچه هنوز بيشترم  خونه است توي ده، جايي كه بزرگ شدم پير شدم و مردم.» روشن است كه از آغاز، راوي داستان يك كوزه بوده است.  يسيدرو  به جاي  هبوط به آسمان ، در تماميت هنرش به شكل كوزه ها به زمين نزول كرده است. انگار كوزه هاي يسيدرو، كاشي هاي مسجد شيخ لطف الله است!.

بروس هالند راجرز برنده ي جايزه داستان كوتاه سال 2004 در اورگون زندگي مي كند و در دانشگاه هاي كلرادو و ايلي نويز تدريس مي كند. مقاله ها و داستان هاي زيادي از او در امريكا به  چاپ رسيده است. به زودي دو داستان كوتاه ديگر از همين نويسنده ازپل دريافت خواهيد كرد.                                                                 

 


مطالب مشابه :


کوزه گری

اشك نوح روي گل ريخت و آنرا ليز (طرح شماره –5). كوزه گران با ذوق، سينه كوزه را با نقشهاي




آموزش سبز کردن سبزه عید

۳- براي سبزه كه روي كوزه كاشته مي شود روي كوزه پارچه نخي مي كشيم كوزه بدون لعاب باشد




دون یسیدرو / بروس راجرز/ترجمه مهناز دقیق نیا

به ماكان مهديقلي و برش هاي ظريف اش روي كوزه رنگ ها با طرح بزرگي از وسط شروع مي شد و هر چه




هنر سفال سازي

كوزه گري ايران تأثير شديدي بر كوزه گري هم در شرق و سپس طرح روي كاشي پياده مي شد و استاد




هنر سفال سازي

كوزه گري ايران تأثير شديدي بر كوزه گري هم در شرق و سپس طرح روي كاشي پياده مي شد و استاد




از صندوقچه خاطرات 8 ( از كوزه هاي چهارشنبه سوری تا كوره هاي چهارشنبه سوزي)

قبل از خواندن مقاله روي تيتر دقت كنيد با جابجا شدن يك نقطه از روي كوزه در مفهوم طرح لب و




2- مشاغل خانگي (قلمزني)

معمولاً قلمزني را روي كوزه، گلدان زغال روي آن كشيده تا از اين طريق شكل طرح روي اثر




کتاب هایم را ورق میزنم-2: نامه های غلامحسین ساعدی

مجموعه نامه هاي دكتر غلامحسين ساعدي به " طاهره كوزه گراني " اين نامه طرح زيباي روي جلد شده




تاريخچه هنر سفالگري در ايران

اختراع چرخ كوزه‌گري در هزاره با نقاشي روي سفالينه توجه نبوده، بلكه طرح خلاصه و




برچسب :