گندم قسمت8

 

کامیار _ چی شنیدی ؟

دلارام _ بابام داشت با مامانم دعوا میکرد و در مورد گندم یه چیزایی می گفت !
کامیار _ چی می گفت ؟
دلارام _ می گفت بچه سر راهی واسه ما آدم شده !
کامیار _خب !
دلارام _ می گفت به اون خواهرت بگو که اون ورقه رو که توش اسم ننه باباشو نوشتن در بیاره بهش نشون بده که بفهمه کیه ! می گفت حالا واسه ما اسم سانتی مانتال براش گذاشتن ! جاشه برم یواشکی در گوشش بگم اسمش عزت کچله ! به به ! چه اسمی !
کامیار _ اینا رو بابات گفت ؟
"
دلارام سرشو تکون داد "
کامیار _ مامانت چی می گفت ؟
دلارام _ هی می خواست ساکتش کنه ! همه ش می گفت یواش عباس ! بچه ها میشنون !
"
دوباره زد زیر گریه و گفت "
_
منم اون لحظه به قدر عصبانی بودم که دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم !
کامیار _ تو فکر نکردی داری چه بالایی سر این دختر میآری ؟!
دلارام _ به خدا اصلا دست خودم نبود ! اون لحظه ازش متنفر بودم ! اگه همون موقع جلوم بود حتما میکشتمش !
کامیار _ آخه چرا ؟!
"
دلارام ساکت شد و فقط گریه میکرد ! دست شو کشید و دوباره گفت "
_
چرا ؟!
دلارام _چون سامان عاشقش شده بود !
"
اینو گفت و سرشو انداخت پایین . کامیار یه خرده مکث کرد و بعد آروم گفت "
_
تو سامان رو دوست داری ؟
"
یه دفعه گریه دلارام بیشتر شد و یه خرده بعد پنجره رو محکم بست ! من و کامیار همینجوری مات به همدیگه نگاه کردیم ! اصلاً این چیزایی رو که آخر گفت انگار از یه فاصله دور می شنیدم ! برام باور کردنی نبود ! هیچ فکر نمی کردم که دلارام عاشق من باشه .اونم اینقدر زیاد که به خاطر من یه همچین کاری بکنه ! اصلاً نمیدونستم که باید تو اون لحظه چه عکس العملی نشون بدم ! باید باهاش صحبت می کردم آرومش می کردم یا باهاش دعوا می کردم که چرا یه همچین کاری کرده ! چطور تا حالا متوجه نشده بودم که دلارام منو دوست داره ؟!
برگشتم به کامیار نگاه کردم . اونم مات داشت منو نگاه می کرد ! دلارام پنجره رو بسته بود اما همون پشت پنجره داشت منو نگاه می کرد و گریه می کرد . کامیار یه خرده صبر کرد و بعد چند تا تقه زد به ششه که دلارام زود پنجره رو وا کرد ."
کامیار _ بیا بگیر ! این همون نامه س .
"
دلارام اشک هاشو پاک کرد و نامه رو گرفت و گفت "
_
به کسی چیزی نمیگی ؟
کامیار _ نه برو بسوزونش که دست کسی نیفته .
"
دلارام نامه رو وا کرد و یه نگاهی بهش کرد و یه لبخند زد و گفت "
_
بهم کلک زدی ! کاغذش کاغذ معمولیه ! کاغذ سالنامه نیس !
کامیار _ تو کلک خوردی ! چون ترسیده بودی ، هول ورت داشت که نکنه حواست پرت شده باشه و واقعا تو کاغذ سالنامه نامه رو نوشته باشی !
دلارام _ چرا اینکار رو می کنی ؟
کامیار _ چه کاری رو ؟
دلارام _ همینکه این نامه رو دادی به من .
کامیار _ عشق مقدسه ! احترام داره ! الانم دیگه فرقی نمیکنه که کی اینکار رو کرده ! مهم ضربه ای یه که به اون دختر بیچاره خورده ! اگرم معلوم بشه کار تو بوده ، دیگه چیزی عوض نمیشه ! اما فقط این وسط تو میمونی و وجدانت ! خداحافظ.
"
دست منو کشید و دو تایی راه افتادیم که بریم . لحظه آخر برگشتم و بهش نگاه کردم . همونجوری تو چهار چوب پنجره واستاده بود و منو نگاه می کرد . برگشتم طرفش و سرمو انداختم پایین و گفتم "
_
منو ببخش دلارام اگه زودتر متوجه می شدم یا اگه خودت زودتر بهم گفته بودی ، الان وضع فرق می کرد !
دلارام _ چی رو بهت میگفتم ؟
_
همین مساله رو.
دلارام _ می اومدم بهت چی میگفتم ؟ بهت می گفتم دوستت دارم ؟
_
خب اره ! چه عیبی داشت ؟!
دلارام _ هیچ فکر کردی که یه دختر ایرانی ، با این ترتیب هیچوقت نمیتونه یه همچین چیزی به یه پسر بگه ؟! تو اصلاً میدونی که تو این چند ساله چه حرفایی بوده که خواستم بهت بگم اما نتونستم ؟! ما دخترا همیشه باید احساس رو تو قلب مون خفه کنیم ! تنها جایی که تونستیم حرف دلمون رو بزنیم تو دفتر خاطرات مونه ! حتی تو ، خودتم یه همچین چیزی رو از یه دختر ایرانی نمیتونی قبول کنی ، چون تربیت توام همینجوره ! اگه یه روز می اومدم بهت می گفتم سامان دوستت دارم بالافاصله از من بدت می اومد ! پیش خودت می گفتی چه دختر جلف و بی حیا یه ! درسته ؟
_
نمیدونم،شاید !
"
سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم . اونم تو چشمام نگاه کرد . انگار دلارام رو تازه شناختم و دیدم ! دختر خوشگلی بود ! با موهای مشکی بلند و چشمای سیاه وحشی ! ابروهای قشنگ و بلند !
دیگه صبر نکردم . یه خداحافظ زیر لب گفتم و راه افتادم طرف کامیار که دو سه قدم اون طرف تر واستاده بود و داشت ماها رو نگاه می کرد .
دو تایی چند قدم راه رفتیم و رسیدیم به درختا و رفتیم وسط شون . اونجا دیگه تاریک بود و از دور چیزی معلوم نبود . دوباره واستادم و برگشتم به پنجرته اتاق دلارام نگاه کردم . هنوز همونجا واستاده بود و تو تاریکی رو نگاه می کرد ! کامیار دستمو گرفت و یه خرده برد جلو تر رو یه نیمکت نشوند . خودشم بغلم نشست و گفت "
_
میدونی امشب به چه نتیجه ای رسیدم ؟
_
در مورد ماجراهای امشب ؟
کامیار _ آره .
_
چه نتیجه ای ؟
کامیار _ اینکه شیربرنج تو این فصل چه بازار داغی پیدا می کنه !
_
گم شو !
کامیار_ به جون تو راست میگم ! تو خودتم اصلا فکرشو می کردی اینقدر کشته مرده داشته باشی ؟! از بس که جلوی اینا ادا اطوار در میاری، دخترای مردم رو هوایی کردی ؟!
_
من ادا اطوار در میآرم یا تو ؟
کامیار _ اگه من در میآرم پس چرا اینا عاشق تو شدن ؟!!
_
به جون تو خودم نمیدونم امروز چرا همچین شدم ! همه رو یه جور دیگه می بینم ! همین الان که داشتم به دلارام نگاه می کردم ، انگار برای اولین باره که میدیدمش ! چه چشمای قشنگی داره ؟! موهاش چقدر قشنگه ! گندمم همینطور ! امروز صبح که رفتم دم خونه شون و از پنجره نگاهش کردم ، انگار دفعه اول بود که چشمم بهش می افتاد ! اونم خیلی خوشگله ! چه اندام قشنگی داره ! چه موهای ....
کامیار _ بی شرف تو امروز صبح چی خوردی که یهویی اینقدر چشمات واشده ؟!
_
به جون تو خودمم موندم !
کامیار _ فهمیدم ! یا بلوغ دیررسه یا در یه خلسه عرفانی ، چشم بصیرتت وا شده !
_
شوخی نکن دارم جدی میگم !
کامیار _ پاشم تا زوده برم که داری به منم با یه چشم دیگه نگاه می کنی ! فقط جون مادرت اگه چشم زیبا شناسی ت ، منم یه جور دیگه میبینه ، زودتر به خودم بگو که تا یه گند دیگه در نیومده با یه شر دیگه به پا نشده ، دو تایی دست همدیگه رو بگیریم و مثل دو تا پرنده پرواز کنیم و این باغ و آدماش رو ول کنیم و بریم ! اتفاقا باید خودم زودتر یه فکری به حال خودم بکنم . با این بازار داغی که تو پیدا کردی ، دیر بجنبم این دخترای ورپریده تورو از چنگم در میآرن ! پاشو پرواز کنیم بریم که الان سر و کله آفرین هم پیدا میشه !
_
باز شوخی ت شروع شد ؟
"
تو همین موقع ، سر و کله ، مش صفر از لای درختا پیدا شد . یه چوب کلفت و بلند دستش گرفته بود و داشت می اومد طرف ما ! آروم به کامیار گفتم "
_
ساعت چنده ؟
کامیار _ چطور مگه ؟ تازه اول شبه!
_
چنده ساعت ؟
کامیار _ سه و نیم بعد از نصفه شب .
_
همونه که مش صفر داره با چماق میاد سراغمون ! فکر کرده دزد اومده تو باغ !
"
کامیار همینجوری که نشسته بود ، برگشت طرف مش صفر و یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_
مش صفر سحر خیز شدی !
مش صفر _ اه ....! شمایین آقا ! فکر کردم دور از جون ، دور از جون ، دزد اومده
کامیار _ نه .
_
دلم میخواد بدونم الان ددلارام چیکار داره می کنه .
کامیار _ به تو چه مربوطه ؟!
_
آخه دلم براش سوخت ! کاشکی زودتر بهم گفته بود !
کامیار _ ببینم ! مگه دل تو هواپیماس که هر کی زودتر رزروش کنه میتونه بیاد توش بشینه ؟!
_
نه ! یعنی اینکه اگه زودتر گفته بود ، کار به اینجاها نمی کشید !
کامیار _ پاشو بریم که دیگه داری چرت و پرت میگی !
_
کامیار ! یعنی این جریان بالاخره چی میشه؟
کامیار _ ببین حالا خودتم کرم داری ! من هی میخوام بلند شم برم بخوابم ، تو نمیذاری !
_
کجا بری بخوابی ؟ باید دو تایی بریم خونه آقا بزرگه !
کامیار _ من سی سال نمیام اونجا ! اونم چه شبی ! شبی که تو چشمات واشده !
_
لوس نشو پاشو بریم !
کامیار _ برو گم شو ! من بیست و خرده ای سال با آبرو زندگی کردم ! امکان نداره یه شبه تموم این سابقه رو خراب کنم !
_
باز شروع کردی ؟!
کامیار _ برادر چه توقع بیجایی از من داری ؟ من اهلش نیستم ! یکی دیگه رو وردار برو !
_
پاشو بریم ! به جون تو صبح بیدار نمی شیم ها !
کامیار _ میام اما به شرطی که من پیش آقا بزرگه بخوابم و توام بری تو یه اتاق دیگه بخوابی !
_
من رفتم خداحافظ !
کامیار _ اه ....! خره باز جا زدی ؟! تو الان باید با خشونت مچ دستای منو بگیری و با خودت ببری ! صبر کن ببینم !
"
اون شب من و کامیار رفتیم خونه آقا بزرگ خوابیدیم . گندم همونجا که بود ، هنوز خواب بود . آقا بزرگه یه پتو کشیده بود روش و یه متکام گذاشته بود زیر سرش . من و کامیار که رسیدیم ، آقا بزرگه هنوز بیدار بود و داشت فکر میکرد ما هام رفتیم طبقه بالا و خوابیدیم .
ساعت حدود ۷ صبح بود که دیدم یکی داره تکونم میده ! چشمامو که وا کردم ، کامیار رو دیدم ."
_
کامیار _ پاشو .
_
چی شده ؟!
کامیار _ چیزی نشده .
_
پس چی ؟
کامیار _ میگم پاشو دیگه ، دیر میشه .
"
از جام بلند شدم و گفتم "
_
گندم خنوز خوابه ؟
کامیار _ هول نکن اما گندم گذاشته رفته !
_
رفته ؟! کجا ؟!!
کامیار _ نمی دونم .
"
از جام پریدم و رفتم طرف پله ها و رفتم طبقه پایین . آقا بزرگه تو اتاقش نشسته بود و رفته بود تو فکر . جای گندم خالی بود ."
_
رفته ؟!

آقا بزرگ _ صبح زود انگار بلند شده رفته .
_ ببخشین ، سلام . حواسم پرت بود !
آقا بزرگه _ سلام بابا جون . حالا خودتو ناراحت نکن !
_ شما متوّجه نشدین ؟!
آقا بزرگه _ من دیشب تا نزدیک
۵ صبح بیدار بودم . چشمم که گرم شد یه وقت فهمیدم که رفته ! واموندهٔ نمیدونم چرا هیچی نفهمیدم ! خوابه و مرگ دیگه !
کامیار _ حالا شمام خودتونو ناراحت نکنین !
. اتفاقی یه که افتاده !
آقا بزرگه _ پیری و هزار و یک درد بی درمون
_ آخه کجا رفته ؟! حالا چه جوری پیداش کنیم ؟!
کامیار _ بالاخره یه جوری میشه دیگه !
_ آخه یه دختر ، یک و تنها ، بی پول !
" یه مرتبه کامیار یه فکری کرد و دوید طبقه بالا و یه خرده بعد برگشت و گفت "
_ زیادم بی پول نیس !
_ چطور؟!
کامیار _ عابر کارت و موبایل منو با خودش برده .
آقا بزرگه _ خب خدا رو شکر . یه زنگ بهش بزن !
" کامیار تلفن آقا بزرگه رو ورداشت و شماره موبایلش رو گرفت و یه خرده بعد انگار موبایلش جواب داد که شروع کرد به حرف زدین .
ما فقط صدای کامیار رو میشنیدیم ."
_ الو ! گندم !
_ تو کجایی الان ؟
_ مگه قرار نشد که با همدیگه بریم دنبالشون ؟! ما که گفتیم باهات می آییم !
_ خب باید صبح می شد که بریم یا نه ؟! نصف شبی که پدر مادر تو خیابونا نریخته بریم پیداشون کنیم !
_ باشه ، باشه ! شماره کارتم رو بهت میدم اما اون موبایل رو چرا ورداشتی ؟
_ گوش کن ! اون موبایل عصای دستمه ! روزی ده بیست نفر با من کار دارن آخه !
_ د ...اونایی که به من زنگ میزنن اگه صدای یه دختر رو بشنون باهام قهر می کنن ! حداقل موبایل این مرتیکه سامان رو ببر که از وقتی که از مخابرات بهش دادنش ، یه دونه صدای ظریف توش ثبت نشده ! همه ش صداهای کلفت ، کلفت توش پخش شده ! موبایلش از اون موبایلای خرکی اندازه یه پاره آجر ! موبایل من کوچولو و ظریفه ، مثل همون صداها که توش پخش میشه !
_آره ، اینجاس . مواظب باش عابر کارتم رو گم نکنی ! رمزش چهار تا صفره .
گوشی رو نیگه دار .
" تلفن رو داد به من و گفت "
_ میخواد با تو حرف بزنه . تورو خدا یه کاری بکن اون موبایل رو پس بده !
_اه....!
" گوشی رو ازش گرفتم "
_ الو ! گندم !
گندم _ سلام .
_ سلام حالت خوبه ؟
گندم _ خوبم .
_ چرا اینکار رو کردی ؟ چرا صبر نکردی ؟
گندم _ باید می رفتم سامان !
_ خب با هم می رفتیم !
گندم _ نه ، این مساله مربوط به شماها نیس که باهاش درگیر بشین .
_ تو الان کجایی ؟!
گندم _ یه جا تو این شهر غبار گرفته !
_ بگو کجایی تا ده دقیقه دیگه خودمو بهت می رسونم .
گندم _ برو دنبال زندگیت سامان .
_ این حرفا چیه ؟!
گندم _ خیلی حرفا داشتم که بهت بزنم ! فکر می کردم که با همدیگه خوشبخت می شیم .
_ حالا که طوری نشده !
گندم _ دیگه می خواستی چطور بشه ؟
_ازت خواهش می کنم گندم ! برگرد !
گندم _ نمیتونم سامان ! بفهم !
_ من پیدات میکنم ! شده تموم این شهر رو بگردم ، می گردم و پیدات می کنم !
گندم _ این موبایل دیگه شارژ نداره سامان ! وقت رو تلف نکن !
_ من پیدات میکنم !
گندم _ می خوام ازت بشنوم ! هر چند که فکر نکنم بتونی بگی !
_ تو هنوز منو نشناختی !
گندم _ سخت تر از قلب کندن رو درخته ! اونجا حداقل تنهایی اما الان آقا بزرگم حتما اونجاس !
_ دوستت دارم گندم ! پیدات می کنم حالا هر جوری که باشه !
" وقتی اینو بهش گفتم یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
_ باید ثابت کنی که دوستم داری ! فقط یه شارژ موبایل فرصت داری !
_ دنبال دلم میام ! حتما پیدات می کنم ! مهم نیس چقدر بگردم !
" یه لحظه دوباره ساکت شد و بعد گفت "

تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت


" دیگه صدائی نشنیدم "
_ الو ! گندم ! گندم !
" تلفن رو قطع کرده بود . یه خرده دیگه صبر کردم و بعد گوشی تلفن رو آروم گذاشتم سر جاش . سرمو انداختم پایین . آقا بزرگه و کامیارم ، نه چیزی گفتم و نه چیزی پرسیدن . منم آروم از خونه رفتم بیرون و رو پله های تو ایوون نشستم .
یه خرده بعد کامیارم اومد پیشم و آروم گفت "
_ واقعا دوستش داری ؟
_ آره .
کامیار _ یعنی مطمئنی که تحت تاثیر جو به وجود اومده قرار نگرفتی ؟
_آره ، از همون لحظه که بی اختیار کشیده شدم طرف اتاقش ، عاشقش شدم ! الانم هر جوری که باشه برش می گردونم خونه !
" کامیار خندید و گفت "
_ کوهُ میذارم رو دوشم _ رخت هر جنگُ میپوشم _ موجُ از دریا می گیرم _ شیرهً سنگُ می دوشم .
می آرم ماهُ تو خونه _ می گیرم بادُ نشونه _ همه خاک زمینُ _ می شمرم دونه به دونه .
اگه چشمات بگن آره _ هیچ کدوم کاری نداره !
" برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم "
_ اما چه جوری !
" دستش رو انداخت دور گردنم و صورتم رو ماچ کرد و گفت "
_ بریز بیرون از چشمات این همه غصه رو ! امیر ارسلان که حاضره ! شمس وزیرم که بغل دستت نشسته ! مونده کفش و لباس آهنی که اونم میریم پاساژ گلستان می خریم !
_ آخه از کجا باید شروع کنیم ؟!
کامیار _ آخرش چی بهت گفت که ساکت شدی ؟
_ برام یه شعر خوند !
کامیار _ پس چرا ساکت واستاده بودی ؟ یه بشکنی یه قری دو تا ابرویی !
_ حوصله ندارم کامیار .
کامیار _ حالا چه شعری خوند ؟
_ از حمید مصدق بود .
کامیار _ کدومش ؟
_ تو به من خندیدی .
کامیار _ خب خره از رو همین شعر میتونیم پیداش اکنیم دیگه ! بخون ببینم !

تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم

کامیار _ خب ، تا همینجا بسه ! باید تفسیر بشه ! بقیه شو خودم بلدم . طبق این شعر معلومه که خیال داره بره دزدی کنه ! یعنی ما باید بریم دم یه باغ که سیب داره ! تا اومد و خواست سیب بدزده ، دستگیرش کنیم !
پاشو باید بریم که اتفاقا قراره بیاد همین نزدیکی ها ! الان نزدیکترین سیب بهش ، سیب شمرونی یه ! پاشو معطل نکن !
_ شوخی نکن دیگه !
کامیار _ سیب مظهر چیه ؟
_ عشق ، زندگی و خیلی چیزای دیگه !
کامیار _ نه ، یه چیز دیگه م هس ! اگه گفتی ؟!
حوا !! اره ، اره ! حوا ! رفته پیش دوستش ! حتما اسمش حواس !
کامیار _ آدرسش رو داری ؟
_ نه !
کامیار _ آدرس دوستای دیگه ش رو داری ؟
_ یکی شونو آره ! یه بار گندم رو رسوندم دم خونه دوستش . انگار اسمش ژاکلین بود !
کامیار _ بذار اول دست و صورت مونو بشوریم و یه لباس عوض کنیم بعدا .
" دو تایی رفتیم خونه های خودمون و یه آب به صورتمون زدیم و لباسامونو عوض کردیم و زود برگشتیم . کامیار ماشینش رو روشن کرد و حرکت کردیم .
یه ربع بیست دقیقه بعد جلوی خونه دوست گندم بودیم . من رفتم زنگ خونه شونو زدیم . اتفاقا خود ژاکلین آیفون رو جواب داد و اومد دم در .
تا من و کامیار رو دید ، شناخت و سلام کرد و گفت "
_ اتفاقی افتاده ؟
کامیار _ چیز مهمی نیس ! گندم یه خرده با پدر مادرش اختلاف پیدا کرده و از خونه قهر کرده ! احتمالا رفته خونه دوستش حوا خانم .
ژاکلین _ شما این اسم رو از کجا فهمیدین ؟!
کامیار _ همیجوری دیگه ! یعنی یه بار خیلی وقت پیش خودش به سامان گفته ! انگار با هم خیلی صمیمی آن.
" ژاکلین یه خرده فکر کرد و بعد گفت "
_ گندم دوستی به این اسم نداره !
" تا اینو ژاکلین گفت ، یه مرتبه من و کامیار وا دادیم ! تا اون لحظه خیلی خوشحال بودیم که تونیستیم ردّ گندم رو پیدا کنیم اما وقتی ژاکلین گفت که یه همچین کسی وجود نداره ، دوباره غم و غصه ریخت تو دلم !"
کامیار _ پس چرا گندم یه همچین چیزی به سامان گفته ؟
" ژاکلین سرشو تکون داد که کامیار گفت "
_ ببین ژاکلین خانم ، شاید این یه راز بین شما و گندم و دوستاش ! اما فهمیدنش برای ما خیلی مهمه ! گندم با روحیه خیلی خیلی بد ، از خونه رفته بیرون ! ممکنه براش اتفاقات بدی هم بیفته . خواهش می کنم اگه میتونین کمک کنین !
" ژاکلین یه نگاهی به هر دوی ما کرد و بعد گفت "
_ متاسفم ، ما اصلاً یه همچین دوستی نداریم ! یعنی یه همچین کسی وجود خارجی نداره !
کامیار _ اما ممکنه یه رمز یا یه نشونه باشه !
" ژاکلین سرشو انداخت پایین . کامیار دست منو گرفت و در حالیکه میبرد طرف ماشین به ژاکلین گفت "
_ یادتون باشه ، اگه اتفاق بدی براش بیفته ، شما مسئولین ! خداحافظ !
" دو تایی آروم رفتی طرف ماشین و سوار شدیم و تا کامیار خواست که ماشین رو روشن کنه ، ژاکلین دویید طرف ماشین ! من و کامیار زود پیاده شدیم !"
کامیار _ میدونم براتون گفتنش سخته اما این تنها راه کمک کردن به گندمه !
ژاکلین _ گندم خودش گفته که حوا دوست شه ؟!
_ نه ژاکلین خانم ، ما از مفهوم یه شعر به این نتیجه رسیدیم !
" یه لحظه ساکت شد ، داشت فکر میکرد . بعدش گفت "
_ بفرمایین تو خونه براتون بگم .
کامیار _ خیلی ممنون . دیگه مزاحم نمیشیم ، همین جا خوبه .
" دو تایی از بغل ماشین اومدیم تو پیاده رو ، جلوی خونه ژاکلین اینا که یه خونه شیک و بزرگ بود واستادیم . انگار هنوز دو دل بود که بهمون بگه یا نگه ! من و کامیارم هیچی نگفتیم و گذاشتیم فکراشو بکنه . یه خرده که گذشت گفت "
_ آره ، حق با شماس ! ممکنه مساله خیلی مهم باشه !
کامیار _ چطور مگه ؟!
ژاکلین _ اختلافش با پدر و مادرش خیلی زیاد بوده ؟
کامیار _ تقریبا .
ژاکلین _ خدا کنه من اشتباه کرده باشم !
_ ژاکلین خانم خواهش می کنم اگه چیزی میدونین زودتر بگین ! ما باید زودتر خودمونو به گندم برسونیم ! ممکنه هر لحظه از اونجایی که هس بره !
ژاکلین _ ببینین ، حوا فرد خاصی نیس ! یه ایده س !
_ ایده ؟!
ژاکلین _ ماها یعنی من و گندم و دوستامون خیلی در مورد این مسایل صحبت می کردیم !
کامیار _ چه مسالهای ؟
ژاکلین _ آدم و حوا ، مرد و زن ! ما معتقد بودیم که حوا یه مظره ! یعنی این ایده گندم بود !
_مظهر چی ؟!
ژاکلین _ تکامل ! تکامل آدم !
" من و کامیار فقط نگاهش کردیم که گفت "
_ میدونم شاید براتون خنده دار باشه اما موضوع اصلی اینه که گندم معتقد بود آدم بدون حوا یه چیز ناقص بوده و با اومدن حوا کامل شده ! گندم معتقد بود که هر چیزی با نیمه دیگه ش کامش میشه . حوام یه نیمه دوم بوده ! نمیدونم میفهمین یا نه !؟
کامیار _ مثل شب و روز ! خوبی و بدی ! زشتی و زیبایی !
ژاکلین _ پر و خالی ! تاریک و روشن !
_ زنده بودن و مردن !
" یه مرتبه تا من اینو گفتم کامیار و ژاکلین ساکت شدن ! یه خرده بعد ژاکلین گفت "
_ منم از همین میترسم ! چون همیشه آخر بحثها به همین مساله می رسیدیم ! گندم همیشه می گفت آخرین مرحله تو این دنیا با مردن آدم ها کامل می شه ! یعنی حوا کامل کننده آدم ! حالا تو هر مورد !
_ پس این شعر که برام خوند معنی ش یه پیام برای مردن بوده ؟
کامیار _ با اون روحیه و اعصاب خرابی که داره ممکنه خودکشی کنه !
ژاکلین _ آخه چی شده ؟!
کامیار _ خود ما هام درست نمیدونیم ! فقط میدونیم به پدر و مادرش دعوای سختی کرده و از خونه زده بیرون ! باید هر چی زودتر پیداش کنیم .
ژاکلین _ میخواین منم باهاتون بیام !؟
کامیار _ نه ممنون ، یعنی نمیدونیم کجا باید بریم !
ژاکلین _ شماره منو یاداشت کنین اگه مساله ای بود شاید بتونم بهتون کمک کنم !
" کامیار شماره ژاکلین رو یاداشت کرد و شماره خودشم بهش داد و خداحافظی و تشکر کردیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . یه خرده که رفتیم ، کامیار ماشین رو یه گوشه نگاه داشت و دو تا سیگار از تو پاکت در آورد و روشن شون کرد و یکی شو داد به من و گفت "
_ خب ! این از این ! فعلا هیچ آدرسی از گندم نداریم .
_ یعنی فقط میخواسته به من بگه که خیال خودکشی داره ؟!
کامیار _ شاید !
_ حالا چیکار کنیم ؟
کامیار _ تو با دل و احساسات که نتونستی کاری کنی . حالا بذار من با عقل و پول شاید یه کارایی کردم !
_ با پول میخوای چیکار کنی ؟
کامیار _ تو این روزگار ، همه به عشق و احساس پاک و این چیزا احترام میذارن ، اما فقط احترام ! اونم فقط زبونی ! وگرنه این چیزا الان یه قرونم ازش نداره !
_ تو اشتباه میکنی !
کامیار _ شعار نده ، ثابت کن ! همین الان راه بیفت برو از رو اون کاغذ که مشخصات پدر و مادر گندم رو توش نوشته ، پیداشون کن ببینم !
_ خب یه خرده سخته اما ....
کامیار _ سخته ؟! بنده خدا غیر ممکنه ! هر جا بری ، همون دربون دم درش تا بفهمه جای پول تو جیبت ، احساس تو قلبت داری ، یه لقد میزنه اونجات و از در میندازتت بیرون ! الان یه کار کوچیک بخوای تو هر جا انجام بدی ، یا باید یه پارتی کت و کلفت داشته باشی ، یا پول فراوون تو جیبت باشه ! چند وقت پیش که همین ماشینا مونو گرفته بودیم یادته ؟
_ چی شو ؟
کامیار _ اسم منو اشتباه نوشته بودن دیگه !
_ آهان !
کامیار _ رفتم پیش یارو و تا بهش گفتم آقا اینجا اسم من اشتباه شده ، یه اه جیگر سوز از ته دلش کشید که نزدیک بود از گرماش تموم ماشینایی که اونجا بودن آتیش بگیرن !
وقتی چشمش به اسم من که تو اون کاغذ غلط نوشته شده بود افتاد ، یه سری برام تکون داد که انگار جواب آزمایش سرطان خون عمه شو دیده و دیگه هم نمیشه براش کاری کرد !
وقتی برگشت تو چشمای من نگاه کرد ، یه غصه ای تو چشماش بود که انگار یه ساعت دیگه قراره خودشو و خونواده شو ، دسته جمعی ، زنده زنده بزارن تو قبر !
یه نوچ نچی برای من کرد که ....
_ اه ....! سرم رفت ! بگو بالاخره چی شد ؟!
کامیار _ هیچی ! تا اومد یاس و نا امیدی و نا کامی رو منتقل کنه به من ، من پنج تا هزاری زودتر منتقل کردم بهش ! انگار یه دفعه یه دریچه تازهای رو به زندگی جلو چشماش واشد ! دیگه از اون یاس و نا امیدی چند ثانیه قبل هیچ اثری نبود ! کار تو دو دقیقه انجام شد و اسم من تصحیح شد !
" اومدم بهش بگم بابا جای این حرفا یه کاری بکن که حواسش پرت شد و دستش رو با سیگار آورد طرف منو سیگارش چسبید به همون بازوم که زخم بود و پایین ترسه رو سوزوند !"
_ آخ ! سوختم بابا ! حواست کجاست ؟!
کامیار _ الهی بمیرم ! همونجا سوخت که قبلا اوخ شده بود ؟! حالا باید بریم بیمارستان سوانح و سوختگی ؟
_ سوانح و سوختگی ؟!
کامیار _ نه ! این الان هم اوخ شده ، هم سوخته ! میشه اوختگی
" خندیدم و گفتم "
_ بابا یه کاری بکن آخه ! اینهمه در فواید پول گفتی ، حالا چیکار میتونی بکنی؟
کامیار _ سخته اما میشه یه کارایی کرد . اما حواست باشه ، یه کلمه در مورد کارایی که می کنیم بهش چیزی نگو ! اسم پدر و مادرش چی بوده ؟ قدرت و زیور ؟
_ آره . اما چرا چیزی بهش نگیم ؟
کامیار _ بابا شاید فهمیدیم که مثلا مادرش فلان بوده ! نباید که بریم بهش بگیم !
_ خب اگه بگیم چی میشه ؟
کامیار _ ببینم اگه تو خودت جای اون بودی و مثلا می فهمیدی که مادرت کلفت خونه حاج آقا فلان بوده خوشحال می شدی ؟
_ نمیدونم ، یعنی اصلا هیچی بهش نگیم ؟!
کامیار _ این یکی م من نمیدونم ! فقط دعا کن معلوم بشه که مادرش جینا لو لو بریجیدا بوده که زیور صداش می کردن و باباشم کرک داگلاس بوده که تو خونه بهش میگفتن قدرت !
" دو تایی زدیم زیر خنده و کامیار ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم ."
_ کسی رو میشناسی که بتونه کاری برامون بکنه ؟
کامیار _ آره .
_ اینجا که داریم میریم کجاس ؟
کامیار _ صبر کن میفهمی .
" بیست دقیقهای رانندگی کرد و بعد طرفای جردن یه گوشه پارک کرد و دو تایی پیاده شدیم و رفتیم طرف یه ساختمون خیلی شیک و با آسانسور رفتیم بالا . طبقه دهم و رفتیم طرف یه شرکت . کامیار زنگ زد و یه دختر خانم که انگار منشی شرکت بود در رو واا کرد و تا کامیار رو دید سلام کرد ."
کامیار _ خانم سلام از بنده س ! چطوره احوال شما ؟
" خانم منشی جوابشو داد و تعارف مون کرد تو ، که کامیار گفت "
_ ایشون پسر عموی من هستن . ایشونم مینو خانم منشی شرکت هستن .
" من سلام کردم که مینو خانم گفت "
_ فراموش کردین اسم ایشون رو به من بگین !
کامیار _ آخ ببخشین ! ایشون " بصیر " هستن ! البته یعنی از دیشب تا حالا بصیر شدن ! آقای بصیر باصری !
" زدم تو پهلوش و گفتم "
_ من سامان هستم خانم ، خیلی خوشبختم .

 


مطالب مشابه :


دانلود کامل رمان گندم نوشته مودب پور

دو متن جالب . حادثه یک نگاه فصل ششم (قسمت اول) دانلود کامل رمان گندم نوشته مودب




رمان باورم کن

رمان رمان ♥ - رمان باورم کن - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 213-رمان گندم.




گندم قسمت8

رمان رمان ♥ - گندم بزرگ وکوچک کردن متن. ناقص بوده و با اومدن حوا کامل شده! گندم معتقد




رمان قصه ی عشق من

رمان گندم. رمان کردن متن. سفید و شلوار جین ظاهرم را کامل کردم.وقتی بیرون رفتیم پوریا که




گندم قسمت7

رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. سایت همیشگی رمانا کلیک شده یه دیوونه کامل !




گندم قسمت4

رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. بارکی سرخرگ آئورت و سیاهرگ ششی رو هم بکش که نمره رو




گندم قسمت22

رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. اما یادتون باشه که هنوز چک آپ کامل انجام نشده ها !




گندم قسمت3

رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. " یه لحظه سکوت کامل برقرار شد و یدفعه گندم اینا از




برچسب :