عروس خون بس 9


سهیل رو تخت،نشسته بود،سرشو تو دستش گرفته بود،سارا سرش انداخت پایین اومد داخل.
سارا:سهیل من نمیخواستم بگم یه دفعه از دهنم پرید.

سهیل:تو خواهرمی سارا من بهت اعتماد کردم،وقتی تو اینجور با آبروی من بازی میکنی،از کی دیگه باید توقع داشته باشم.

سارا:تو که میدونی آبروریزیه پس چرا قبول کردی،ردش کن بره پیش خانوادش،بودن روژان پیش تو یعتی مسئولیت.

سهیل سرش بلند کرد،باورش نمیشد این حرفارو سارا بزنه،بلند شد رفت سر کیف روژان بسته کادو رو در آورد،داد به سارا.

سهیل:وقتی بهت گفتم،آبروی من،منظورم آبروی روژان هم بود،متاسفم که اینقدر اخلاقت عوض شده،وقتی زن منو مایه آبروریزی میدونی،بهتر با من رابطه ای نداشته باشی.
با سرعت از در رفت بیرون،هرچی سارا ،صداش زد توجه نکرد،رفت کنار روژان.
سهیل:روژان بلند شو مانتوت بپوش بریم.
روژان بلندشد،سارا اومد کنارشون،دست روژان رو گرفت.
روژان:چی شده سهیل.

سهیل:هیچی،برو مانتو بپوش.

روژان به طرف اتاق رفت، حمید متوجه بحث اونا شده بود،صدای آهنگ بلند بود،وهمه سرشون گرم بود،کسی به بحث اونا توجه نمیکرد.

حمید:چی شده سهیل؟

سهیل:هیچی سرم درد میکنه میخوام برم خونه

حمید:آخه..


سهیل :خواهش میکنم حمید،بعد حرف میزنیم.

روژان اومد،خداحافظی کردن،رفتن.

حمید چشمان پر از سوالش رو به سارا دوخت.
روژان و سهیل که به خونه رفتن،سهیل مستقیم رفت تو اتقش در بست.پشت در نشست،حرفای سارا تو سرش بود،نمیدونست چیکار کنه،دودل شده بود،با خودش فکر کرد،شاید حق با سارا باشه،یعنی من آشتباه کردم،خدایا کمکم کن.
*****************************************
توی روستا خونه،اورنگ همه سردر گریبان نشسته بودن،دیگه هیچ شور و نشاطی تو خونه نبود،حسین وخانوادش مدتی بود،به شهر رفته بودن تا اونجا زندگی کنن،دلینا و سرونازم سرشون به زندگی خودشون بود،اورنگ به مهیار نگاه کرد،از وقتی روژان رفته بود،نسبت به همه چیز بی تفاوت شده بود،نه زیاد حرف میزد،نه میخندید.
اورنگ:تا کی میخوای عزا بگیری مهیار؟یکماه که رفته معلوم نیست کدوم گوریه


مهیار:میدونم یه روز برمیگرده

اورنگ:وقتی برگرده به درد تو میخوره؟

مهیار:منظورت چیه؟

اورنگ:دختری که از خونه فرار کرد رو باید کشت.

مهیار:یه آدم رو چندبار میکشن؟تا حالا دوبار مرده،بار سوم کی میخواد خلاصش کنه؟تو زندگی همه رو خراب کردی،زندگی عباس،دلینا،سعید،روژان،من، صادق،زن و بچه صادق هنوزم بگم؟

صدای فریادش کل خونه رو برداشته بود.
اورنگ:بسه،خفه شو پسر احمق.
مهیار:خفه نمیشم،خودخواهی تو، غرور مسخره ات، لجبازیت چند نفر دیگه باید تقاص بدن تا آروم بشی؟شبا خوابت میبره از عذاب وجدان؟
صدای کشیده ای که اورنگ به صورت مهیار زد،تو کل خونه پیچید،صنم و دنیا میترسیدن به این دوتا مرد،عصبانی حرف یزنن،مهیار دستش رو،روی صورتش گذاشت،رفت تو حیاط،پوزخندی زد به ماشینی که توی حیاط بود،اورنگ بعد از اون اتفاقا،ماشینی برای مهیار خریده بود،تا جبران کارش بکنه.مهیار اسبش برداشت،زد به کوه،همیشه کوه بهش آرامش میداد.

دوباره رفت همونجایی نشست که روژان رو پیدا کرده بود.


مهیار:روژان کجا رفتی؟چرا صبر نکردی؟حالا من کجا دنبالت بگردم؟میدونم خیلی اذیت شدی،یکسال زجر کشیدی،صبوری کردی.چرا من تنهات گذاشتم؟چرا صبرنکردی بهت بگم برو ولی من میام دنبالت وقتی همه چی آروم شد؟کاش الان که میرم خونه،هنوزم تو اون اتاق،که برای ما دوتا بود،منتظرم باشی،اونوقت میام میبرمت،مثل حسین که رفت،ما هم میرفتیم یه جای دور که کسی نتونه چشمای خوشکلت رو اشکی کنه،کجایی دختر؟


******************************************

سعید:هنوز خبری ازش نیست نه الان یکماه که رفته.نمیخوای بریم دنبالش زن داداش

ماهگل:نه بری کجا دنبالش برگرده که چی بشه شاید الان راحته کم اذیت نشد تو اون یه سال.

سعید:همش تقصیر من بود شرمنده
ماهگل:راضیم به رضای خدا،هرشب دعا میکنم هرجا هست سلامت باشه
سعید:چیزی احتیاج نداری برات بگیرم

ماهگل:نفتمون تمام شده

سعید:میارم براتون،خداروشکر میخوان گاز کشی کنن روستا رو،از شر این چراغ نفتی راحت میشیم،با اجازه.

داشت میرفت بیرون،آزا اومد داخل،آزا محلش نذاشت رفت پیش عمه اش.
آزا:سلام عمه
ماهگل:سلام آزا خوبی مادر و پدرت خوب هستن؟

آزا:خوب هستن سلام رسوندن.

ماهگل:سلامت باشن

آزا:عمه من رفتم خبر گم شدن روژان رو به پاسگاه دادم،عکسشو میخوان.

ماهگل:برای چی؟
آزا:که بفرستن همه جا زود پیداش کنن
ماهگل:برگشت اون دیگه فایده نداره،خودتم خوب میدونی چرا
آزا:چرا؟

ماهگل:برای که مردم به چشم بد بهش نگاه میکنن،بذار به درد خودمون بسوزیم.

آزا:همیشه راحت ازش گذشتین.

بدون هیچ حرفی بلندشد،رفت.

و ماهگل رو با تنهایی و غصه هاش تنها گذاشت.


********************************************

امتحانات روژان تمام شده بود،با کمک سهیل و تلاش خودش تونست،همه رو قبول بشه اما با نمره هایی که انتظارمیرفت.
سهیل،همچنان با سارا قهر بود،و جوابش رو نمیداد،امروز قرار بود،برن خونه بی بی گل،خیلی خوشحال بود،سهیل اینقدر از بی بی گل تعریف کرده بود،که ندیده عاشقش شده بود.

سهیل:روژان زود باش دیگه

روژان:من که اماده هستم
سهیل:تو چرا همیشه زود آماده میشی؟من دلم میخواد مثل مردای دیگه هی بگم ،خانم زود باش،هی غر بزنم عقده ای شدم بخدا.
روژان،لبخندی زد با هم به سمت ماشین رفتن.
روژان:چرا با سارا قهر کردی؟باطر اینکه به اون دختر گفت؟
سهیل:نه عزیزم موضوع چیز دیگه ای هست بین من و سارا

روژان:خب حرفاش گوش بده،شاید بتونین مشکلون حل کنید.

سهیل:تو خودت درگیر این چیزا نکن درس بخون،فقط درس.
سیستم ماشین رو روشن کرد،هر دو ساکت شدن،روژان به فکر فرو رفت،زندگی تو شهر خسته کننده شده بود براش دیگه جذابیتی نداشت براش،دلش هوای کوهستان و دشت کرده بود،برای مادرش ،برادرش و مهیار،مهیار ببین چی ساختی ازمن دیگه نمیتونم برگردم،حالا باید فقط برم جلو،ببینم سرنوشت،نه شرنوشت اینبار برام چه خوابی دیده.
نرفته یاد تو هنوزم از سرم
نمیتونم من از تو ساده بگذرم
گلم تا آخرم با چشمای ترم
گذشتی از منو نکردی باورم نکردی باورم
میشد که یک کمی میشد که یک دمی
میشد که لحظه ای بگی که یک کمی
و یک دمی به فکرمـــــــــــــــــــــ ـــــی
بیا با اون نگات بیا با خندهات
سکوتو بشکنه بگو منم دوست دارمو
می مونم باهاتــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ
نرو بمون تویی تموم باورمــــــــــــــــــ
نگاه تو شده امید آخرمـــــــــــــــــــــ ـــ
قسم به عشقمون به لب رسیده جون
نرو باهام بمون نکن چشامو خون
میشد که یک کمی میشد که یک دمی
میشد که لحظه ای بگی که یک کمی
و یک دمی به فکرمـــــــــــــــــــــ ـــــ

بیا با اون نگات بیا با خندهاتــــــــــــــــــ

سکوت بشکنه بگو منم دوست دارمو

می مونم باهاتــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ


آهنگ تمام شده بود روژان چشماشو باز کرد،اشکی از گوشه چشمش پایین اومد،سریع اشکش رو پاک کرد.

سهیل:پیاده شو خانوم
ازفکر مهیار اومد بیرون میدونست دیگه جایی تو اون روستا نداره با حیرت به اون قصر نگاه میکرد.
روژان:چندنفر اینجا زندگی میکنن؟

سهیل:بی بی گل و خدمتکاراش
در بازشد.رفتن داخل همه جا پر از درخت و گل بود.شیشه ماشین رو داد پایین بوی بهشت رو حس میکرد
روژان:بهشتم اینجوریه؟
سهیل:آره صبر کن الان حوری بهشتیم میاد
واز حرف خودش خندید ولی بی بی گل واقعا حوری بهشتی بود.روژان پیاده شد یه خانم مسن رو ایوان ایستاده بود منتظر.سهیل دوید سمتش بغلش کرد روژان نگاشون میکرد یه پیرزن تپلی با کت و دامن شیری رنگ روسری سفیدی صورت سفید مثل برف دوتا تیله مشکی چشماش تو صورتش خودنمایی میکرد.
بی بی گل:بذارم زمین سهیل

سهیل:سلام بی بی گل فرشته خودم حوری بهشتی
بی بی گل:کم زبون بریز برو مهمانت بیار ببینم
سهیل:وای یادم رفت
به سمت روژان برگشت

-ببخش یه لحظه احساساتی شدم بدو بریم
با هم از پله ها بالا رفتن رسیدن به بی بی گل
روژان:سلام خانم
بی بی گل نگاش کرد رفت جلو بغلش کرد
بی بی گل:سلام دخترم
احساس آرامش میکرد،آغوش امنی بود،از هم جدا شدن رفتن داخل،دهانش از اون همه شکوه و تجمل باز مونده بود،اونام گذاشتن همه جا رو هر چقدر دوست داره نگاه کنه به خودش اومد ،خجالت کشید رفت روی مبل نشست.سهیل و بی بی گل از همه جا حرف میزدن اینقدر مهربون بودن که روژان احساس آرامش میکرد.سهیل قبل از اومدن تمام ماجرای روژان رو برای بی بی گل تعریف کرده بود.بی بی گل زن معتقدی بود با تمام ثروتی که داشت هیچ وقت راه خودش گم نکرد.
شام رو که خوردن،سهیل بلند شد.
-بی بی گل من برم استراحت کنم، شما هم حرفای زنونه بزنید فقط غیبت نکنید گناه داره
-بیا برو بچه
سهیل با خنده رفت.
بی بی گل:خب دخترم از خودت بگو الان خوبی راحتی با سهیل

روژان:بله من هیچ وقت فراموش نمیکنم محبتاشونو
بی بی گل:معلومه دختر خوب و پاکی هستی به دلم نشستی هر وقت دوست داشتی بیا پیش من
روژان:چشم
بی بی گل:نمازم میخونی؟
روژان:بله
بی بی گل:تو دختر خوشکل خوش اندامی هستی دوست داری چادر بپوشی بیرون میری؟
روژان:بله چادر دوست دارم
بی بی گل:آفرین بیا من یه پارچه چادری مشکی دارم زهرا خانم بلد خیاطی کنه، اندازه ات بگیره همین امشبم آماده کنه برات.
بی بی گل زهرا خانم آشپزش رو صدا زدن رفتن تو یه اتاق .بی بی گل از تو کمد یه پارچه چادری بیرون اورد داد به زهرا گفت اندازه اش بگیر.زهرا خانم اندازه روژان رو گرفت پارچه رو برداشت برد.نیم ساعت بعد سهیل اومد
سهیل:روژان خانم بریم
بی بی گل:نه صبر کن مادر کار داریم
سهیل:چشم
نشست کنار بی بی گل دستشو حلقه کرد دور گردنش سرشو بوسید.
سهیل:روژان خانم دیدی راست گفتم این بهشت یه حوری خوشکل داره

روژان با سر تایید کرد.بی بی گل خندید.
بی بی گل:پسر باز تو رفتی تبلیغ کردی واسه من
سهیل:چیکار کنم بی بی گل سنت داره میره بالا باید برات یه شوهر خوب برات پیدا کن
بعدم فرار کرد.
بی بی گل:اگه راست میگی وایسا تا بهت بگم سن کی رفته بالا

سهیل:من فکرکردم اسم شوهر آوردم میخوای بزنیم گفتم سنت رفته بالا خو حواس نبود ببشخید ببین قیافه پشیمونم رو

بی بی گل:زبون نریز
سهیل:روژان خانم بی بی گل من 14 سالش قصد ازدواجم نداره میخواد درس بخونه
از حرفای سهیل به خنده افتادند.زهرا خانم اومد با چادر.سهیل ا تعجب نگاشون میکرد
سهیل:این چیه؟
بی بی گل:چادر
سهیل:برای کی؟
بی بی گل:برای تو
سهیل:بی بی گل؟داشتیم
بی بی گل:خب برای روژان چادر دوست داره

روزان ایستاد روبرو زهرا خانم پشتش به بی بی گل و سهیل بود زهرا خانم چادر انداخت روسرش روژان برگشت بی بی گل لبخند زد.دل سهیل لرزید خیلی خوشکل شده بود.سرش انداخت پایین تا بیشتر نگاش نکنه هرچند زنش بود ولی صوری بود.


بی بی گل:ماه شدی دخترم هر وقت رفتم بیرون برات چندتا آماده میخرم


روژان:ممنون بی بی گل

از بی بی گل خداحافظی کردن سوار شدن رفتن،سهیل به این فکر کردکه ،روژان در همه حال معصوم و زیباست،وباید مثل چشمام ازش مراقبت کنم. امروز،قرار سارا و حمید بیان خونشون،بعد از رفتن مهمانا که حمید جریان بحث سارا و سهیل رو فهمید،خیلی ناراحت شد،بارها با سارا بحث کرده بودن ،سر این موضوع که سارا حق دخالت تو زندگی هیچکدوم از اعضای خانواده نجم رو نداره.


هرچهارتا توی سالن،ساکت نشسته بودن،روژان بلندشد،رفت تو آشپزخونه،براشون چایی و کیک آورد،و خودش رفت تو اتاق،که اونا راحت حرف بزنن.


روژان که رفت،حمید سرش بلند کرد.

حمید:سهیل جان،من واقعا شرمنده هستم،نمیدونم چه جور باید عذرخواهی کنیم بابت اون شب

سهیل:تو که کاری نکردی،داداش

سارا:سهیل،من نمیخواستم ناراحتت کنم،نمیدونم چه مرگم بود،اون شب اون حرفارو زدم،حمید راست میگه،من یه بچه پرورشگاهیم،تو و خانوادت اینقدر به من محبت کردین،که یادم رفته بود،کی بودم،و حق ندارم تو زندگی شما دخالت کنم.

سهیل،به سارا نگاه کرد،که داشت گریه میکرد،بلندشد کنارش نشست،بغلش کرد،گریه سارا ،بیشترشد.

سهیل:گریه نکن سارا،حمید غلط کرده این حرفارو زده،تو همیشه خواهرمی از اولشم بودی،حق داری نگران آیندم بودی،والا اینقدر که بابام تو رو دوست داره،همیشه میگم ،نکنه جوونیاش شیطونی کرده،تو واقعا خواهرمی؟فکر کن

هر سه تاشون خندیدن،سارا با مشت زد،تو سینه سهیل.

حمید:که من غلط کردم،زن بلندشو دیگه پاتو تو خونه داداشت نمیذاری.

سهیل:بشین سرجات دوماد.

حمید:چشم

همشون فراموش کردن کدورتشون رو و سهیل به این فکر کرد،گذشت چقدر خوبه.

سارا بلندشد،رفت تو اتاق روژان،روژان مشغول درس خوندن بود.

سارا:مهمانت گذاشتی اومدی درس میخونی؟هوس خواهرشوهربازی کردی؟

روژان لبخندی زد،بلند شد.

روژان:نه سارا جان،خواستم تنها باشید ،راحت مشکلتون حل کنید.

سارا بغلش کرد،از خودش وحرفاش خجالت میکشید.

سارا:روژان ،من معذرت میخوام،نباید به دریا میگفتم.

روژان:اشکال نداره،من از دهاتی بودن خودم خجالت نمیکشم.

سارا:بیا بریم بیرون برف میاد بریم برف بازی.

با هم دیگه رفتن تو سالن،سهیل خوشحال بود،از این آشتی.

سارا:بلند شو سهیل ،میخوایم بریم برف بازی.

سهیل:ما نمیایم،تو با شوهرت برو

سارا:از طرف خودت حرف بزن،من که روژان میبرم،خواستی بیا.

سهیل:زن من بدون من هیچ جا نمیاد.

چه حس خوبی داشت،وقتی میگفت خانومم،زن من،انگار باحرفاش نوازشش میکرد.

سارا:حمید بیا دیگه عزیزم

حمید:چشم سرورم بریم

سهیل:خاک برسرت،زن ذلیل.

سارا:روژان،زود باش دیگه

روژان:چیکار کنم؟

سارا رفت کنارش،در گوشش،جوری که سهیل بشنوه گفت:خرش کن دیگه.

روژان با تعجب نگاش کرد.

روژان:چی؟

هرسه تاشون از سادگی روزان،به خنده افتادند.

سهیل:روژان از این هنرا نداره،این مخصوص خودته.

سارا:یادش میدم داداشی

روژان:چی رو؟

سارا:خر کردن،سهیل رو

سهیل بلند شد،اونم پشت سر حمید قایم شد.

اینقدر برف بازی کرده بودن،که دستاشون یخ زده بود.

سهیل:حمید ،جان مادرت،بیا زنت ببر،من مریض بشم ،میام میفتم خونتونا

سارا:بچه ننه

سهیل:صبرکن ببینم،خیلی زبون دراز شدی

بالاخره،سارا رضایت داد،برگردن.شام که رو توی رستوران،خوردن،سهیل و روژان رفتن خونه.


روژان:سهیل؟خوابی بلند شو نمازت قضا شد

در باز کرد.سهیل رو تختش دراز کشیده بود دندوناش بهم میخورد.روژان سریع رفت سمتش تب ولرز کرده بود.چندتا پتو از کمد دراورد کشید روش.بعدم رفتم آب ریخت تو تشت آورد تو اتاق آروم پتو ها از روش برداشت.نفساش منظم شده بود.چشماش باز کرد ازتب زیاد چشماش خمار شده بودن

سهیل:روژان حالم بد

روژان :الان خوب میشی

سهیل:تنهام نذار

روژان:تنهات نمیذارم ببین کنارتم

سهیل:دوستت دارم روژان

بعدم چشماش بست.روژان بهش خیره شد باورش نمیشد بهش گفت دوسش داره نه داره هذیان میگه.حوله رو زد تو آب گذاشت رو پیشونیش.تبش پایین نمیومد.

روژان:سهیل چشمات باز کن بیدارشو سهیل وای چقدر سنگینی سهیل

چشماش باز کرد

روژان:بلند شو اینجا بشین پات بذار تو تشت تبت پایین نمیاد من چیکار کنم سهیل

سهیل:خوبم عزیزم نگران نشو

پاهاش گذاشت تو تشت سرش تکیه داد به شونه روژان که کنارش نشسته بود.دوباره چشماش بسته شد.روژان سرش بلند کرد.

روژان:سهیل توروخدا بلند شو

ولی سهیل هیچی نمی فهمید. سرش تکیه داد به لبه تخت پاهاش از تشت بیرون آورد با پارچه خشک کرد.پاهاش بلند کرد گذاشت رو تخت.

روژان:سهیل جان خودت چشات وا کن سهیل

چشماش باز شد

آفرین پسرخوب حالا سرت بیار پایین راحت بخواب تبت داره میاد پایین.خم شد رو سهیل بالشتشو درست کنه دستای سهیل دورکمرش حلقه شد.ترسید نگاش کرد چشماش بسته بود.

سهیل:نرو بمون کنارم

روژان:نمیرم سهیل ببین من اینجا کنارتم

سهیل:بیا پیشم بخواب

روژان:بخواب تب داری بخواب،من همینجا میشینم.

سهیل کمرش محکمتر گرفت، روژان افتاد رو سینه سهیل
با یه چرخش سهیل ،تو بغل سهیل بود.

سهیل:بخواب کوچول خسته شدی ببخش من خوبم<


مطالب مشابه :


رمان عروس برف 6

شهر رمان | shahr roman - رمان عروس برف 6 - شهر رمان - رمان آنلاین - کلوپ رمان - رمان برای موبایل- تایپ




رمان عروس مرده / مژگان زارع/ فصل اول(بخش بیستم)

طرفداران مژگان زارع - رمان عروس مرده / مژگان زارع/ فصل اول اولین برف زمستانی امروز فرو ریخت.




آخرین برف زمستان قسمت17

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - آخرین برف انواع رمان خواستم دوباره عروس خونواده ای شم که که




رمان عروس خون بس 4

بی رمان - رمان عروس روژان کاپشن مهیار رو چسبوند به خودش رفت تو حیاط برف سنگینی اومده بود




عروس خون بس 9

رمــــان ♥ - عروس خون بس 9 میخوای رمان برف بازیشون،دو روز سهیل رو توی رختخواب انداخت،و




رمان 4 تا دختر شیطون قسمت 3

رمــــان ♥ - رمان 4 تا اینور دارن برف بازی میکنن ماهم عروس دوماد اومد




عروس خون بس 1

رمــــان ♥ - عروس میخوای رمان تا یکی دو ساعت دیگه برف شروع میشه رفت پشت در انبار




رمان عروس خون 1

دنیای رمان - رمان عروس خون 1 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان آخرین برف




برچسب :