آریان پویان

  • ازدواج به سبک کنکوری 17

    پویان با لبخند تلخی که رو لب هاش بود سمتم اومد. بی توجه بهش به آریان نگاه کردم که متوجه شد و لبخند زد و دستش رو دور گردنم انداخت. یه نگاه به پویان انداختم. اخم هاش رو تو هم کشید. دلم واسش سوخت اما خب تقصیره خودش بود. کنارم نشست و گفت:-خب از خودت بگو ... خیلی وقته ندیدیم هم رو ...اصلاً فهمیدم ازدواج کردی شوکه شدم.بزور لبخندی زدم و گفتم:-اوهوم. یهویی شد دیگه...پویان: یعنی چی؟ یعنی خودت نمی خواستی؟آریان که انگار از این حرف خوشش نیومد با صدای محکم و جدی گفت:-نه، اشتباه متوجه شدی...من و پریناز اتفاقی عاشق شدیم و ازدواج کردیم.پویان که انگار از هم صحبتی با آریان خوشش نمی اومد دوباره طرف صحبتش رو من قرار داد و گفت:-نامزدید یا ازدواج کردید؟این بار هم آریان زودتر از من جواب داد:-ازدواج کردیم.پویان: راستی شنیدم عمران می خونی...تبریک...همون رشته ای شد که می خواستی...آریان: آره نتیجه تلاشش بود.از اینکه آریان جای من جواب می داد خنده ام گرفته بود. شبیه بچه های حسود شده بود. برگشتم سمت آریان و گفتم:-البته با کمک آریان بود وگرنه باید بی خیال می شدم.با این حرف من پویان از جا بلند شد و گفت:-باشه...خوشبخت باشید.انقدر دیر رفته بودیم که همون موقع سفره نهار هم پهن شد و همه دور سفره نشستن. خداروشکر پویان دور از من نشست و مجبور نبودم دوباره بداخلاقی آریان رو تحمل کنم. از طرفی از این اخلاقش خیلی خوشم اومد که همونطور که با پدرام حرف می زد تکه های جوجه کبابش رو روی بشقابم می گذاشت و هوام رو داشت.بد ترین اتفاق روز هم زمانی افتاد که بچه ها می خواستن وسطی بازی کنن و از شانس افتضاحم هر سال سیزده به در از اونایی بودم که از خیر وسطی نمی گذشتم و بزور هم که شده بچه ها رو جمع می کردم تا وسطی بازی کنن.مامان: بلند شو مادر...تو انقدر مظلوم نبودی...-مامان جان امروز دلم نمی خواد بازی کنم. اا... زوره؟ حوصله ندارم می خوام برم خونمون.مامان: بیخود می کنی ...از اول صبح بدخلقی می کنه. اون از وقتی که به آریان میگی بگه سیزده به در نمیای اینم از الانت که مث برج زهرمار نشستی این گوشه...چته؟ با آریان دعوات شده؟-ا مامان صدات رو بیار پایین می شنون...مامان: بزار ببینم...آریان...پسرم بیا مادر...وای چه افتضاحی...لبم رو گاز گرفتم و گفتم:-مامان خودم توضیح میدم واسه چی آریان رو صدا می کنی؟دیر شده بود دیگه آریان کنارم اومد و گفت:-جونم مامان؟ چی شده؟مامان: این پری چشه امروز؟ بحثتون شده؟اخم کرد و گفت:-واسه چی دعوامون بشه؟ من از گل بهش کمتر نمی گم. واسه چی این حرف رو می زنید؟مامان: صبح که نمی خواستید بیاید...الان هم یا پیش تو نشسته یا پدرام... اونم کی؟ این زلزه که سیزده به در باغ رو به آتیش می کشید حالا میگه ...



  • ازدواج به سبک کنکوری 13

    پویان با لبخند تلخی که رو لب هاش بود سمتم اومد. بی توجه بهش به آریان نگاه کردم که متوجه شد و لبخند زد و دستش رو دور گردنم انداخت. یه نگاه به پویان انداختم. اخم هاش رو تو هم کشید. دلم واسش سوخت اما خب تقصیره خودش بود. کنارم نشست و گفت:-خب از خودت بگو ... خیلی وقته ندیدیم هم رو ...اصلاً فهمیدم ازدواج کردی شوکه شدم.بزور لبخندی زدم و گفتم:-اوهوم. یهویی شد دیگه...پویان: یعنی چی؟ یعنی خودت نمی خواستی؟آریان که انگار از این حرف خوشش نیومد با صدای محکم و جدی گفت:-نه، اشتباه متوجه شدی...من و پریناز اتفاقی عاشق شدیم و ازدواج کردیم.پویان که انگار از هم صحبتی با آریان خوشش نمی اومد دوباره طرف صحبتش رو من قرار داد و گفت:-نامزدید یا ازدواج کردید؟این بار هم آریان زودتر از من جواب داد:-ازدواج کردیم.و این بار من هم ادامه دادم:-می دونی ازدواج...ازدواج به سبک کنکوری...پویان که انگار سر از حرفای ما دو تا در نیاورد، بی خیال موضوع ازدواج شد و گفت:-راستی شنیدم عمران می خونی...تبریک...همون رشته ای شد که می خواستی...آریان: آره نتیجه تلاشش بود.از اینکه آریان جای من جواب می داد خنده ام گرفته بود. شبیه بچه های حسود شده بود. برگشتم سمت آریان و گفتم:-البته با کمک آریان بود وگرنه باید بی خیال می شدم.با این حرف من پویان از جا بلند شد و گفت:-باشه...خوشبخت باشید.انقدر دیر رفته بودیم که همون موقع سفره نهار هم پهن شد و همه دور سفره نشستن. خداروشکر پویان دور از من نشست و مجبور نبودم دوباره بداخلاقی آریان رو تحمل کنم. از طرفی از این اخلاقش خیلی خوشم اومد که همونطور که با پدرام حرف می زد تکه های جوجه کبابش رو روی بشقابم می گذاشت و هوام رو داشت.بد ترین اتفاق روز هم زمانی افتاد که بچه ها می خواستن وسطی بازی کنن و از شانس افتضاحم هر سال سیزده به در از اونایی بودم که از خیر وسطی نمی گذشتم و بزور هم که شده بچه ها رو جمع می کردم تا وسطی بازی کنن.مامان: بلند شو مادر...تو انقدر مظلوم نبودی...-مامان جان امروز دلم نمی خواد بازی کنم. اا... زوره؟ حوصله ندارم می خوام برم خونمون.مامان: بیخود می کنی ...از اول صبح بدخلقی می کنه. اون از وقتی که به آریان میگی بگه سیزده به در نمیای اینم از الانت که مث برج زهرمار نشستی این گوشه...چته؟ با آریان دعوات شده؟-ا مامان صدات رو بیار پایین می شنون...مامان: بزار ببینم...آریان...پسرم بیا مادر...وای چه افتضاحی...لبم رو گاز گرفتم و گفتم:-مامان خودم توضیح میدم واسه چی آریان رو صدا می کنی؟دیر شده بود دیگه آریان کنارم اومد و گفت:-جونم مامان؟ چی شده؟مامان: این پری چشه امروز؟ بحثتون شده؟اخم کرد و گفت:-واسه چی دعوامون بشه؟ من از گل بهش کمتر نمی گم. واسه ...

  • ازدواج به سبک کنکوری 16

    در ماشین رو بهم زد و گفت:-عجب سیزده به دری شد امسال...زدم به بازوش و گفتم:-بسه دیگه انقدر از سیزده به در حرف نزن جواب منو بده چرا دیشب شوهر سیما نیومد؟آریان: همون روز که شمال بودیم خودت که شنیدی مشکل دارن. حالا هم فرهاد اخلاق سیما رو شناخته فکر کنم می خوان جدا بشن. راحت شدی؟چه افتضاحی...بدتر از این نمی شد. با حرص برگشتم سمتش و گفتم:-از الان بهت گفته باشم اگه اومد طرفت محلش نمیدیا.دستش رو دور دستم حلقه کرد و به طرف در باغ رفتیم.آریان: خیالت راحت حسود خانم.-حسودی نکردم.آریان: مشخصهبا دیدن کسی که جلوی در باغ ایستاده بود بی خیال جواب دادن به آریان شدم و دویدم به سمتش. دلم خیلی درد می کرد ولی واقعاً دلم واسه دیدنش تنگ شده بود و نمی تونستم هیجانم رو کنترل کنم و ندوم. اصلاً فکرش رو هم نمی کردم. بیخیال بغل کردنش شدم چون دیگه واسه خودش مردی شده بود و منم که متاهل....بعله...همچین آدم متعهدی ام من...پویان هم که بعد از سه سال من رو می دید اول شک کرد. اما با نزدیک تر شدن بهش انگار قیافه ام رو شناخت. چون لبخندی پهنی زد و به طرفم اومد و قبل اینکه بخوام حرفی بزنم محکم بغلم کرد.خاک تو سرم. بی آبرو شدم رفت. آریان هم که این حرکت پویان رو دید با سرعت اومد سمتم. قبل اینکه بخواد کاری کنه خودم رو از آغوش پویان بیرون کشیدم و گفتم:-هوی وحشی چیکار میکنی؟ غرب زده ی دیوونه من شوهر دارم.محکم زد تو کمرم و گفت:-بیخود می کنی شوهر کنی...تو اول و آخرش بیخ ریش خودمی. کسی زیر بارت نمیره.به طرف آریان که با اخم بهم نگاه می کرد برگشتم و گفتم:-معرفی می کنم...همسرم آریانبا زدن این حرف دستش رو که از رو عصبانیت مشت کرده بود از هم باز کرد. دستم رو به سمت پویان دراز کردم و گفتم:-ایشون هم پویان هستن. دوست بچگی من و پدرام و از طرفی برادر نیلوفرجون.بعد از دست دادن آریان و پویان رو به پویان گفتم:-منتظر کی هستی؟با صدایی که دیگه هیچ هیجانی نداشت و لبخند تلخی گفت:-منتظر تو وروجک بودم. بهم نگفتن ازدواج کردی.می دونستم پویان دوستم داره اما هیچ فایده ای نداشت. از اون دسته پسرایی بود که فقط می گفت تو با کسی نباش...از این خودخواهیش بدم میومد. از نوجوونیش که رفت آلمان خیلی کم می شد بیاد ایران اما توی همه ی ایمیل ها و تلفن هایی که بهم می زد از دوست دختر هاش می گفت.اما از این حرفا بگذریم به عنوان یه دوست بهترین بود و اگه کمکی از دستش در میومد دریغ نمی کرد.قبل از اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه آریان دستم رو کشید وداخل باغ شدیم. زیر لب با عصبانیت گفت:-یه توضیحاتی در مورد ایشون باید بهم بدی.دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:-ای آروم برو دلم درد می کنه...دوست بچگیام...گفتم که...یه بار هم بهم گفته دوستم داره ...

  • ازدواج به سبک کنکوری 19

    از جام بلند شدم و گفتم: -ا آریان مگه تقصیر من بود؟ یه نگاه به اطراف کرد...کسی جز شادی کنارمون نبود. دستش رو کشید رو لب هام و گفت: -چرا انقدر رژت پررنگ؟ کی گفت اینطور آرایش کنی و بیای؟ لب هام رو جمع کردم و گفتم: -خودت دندوناش رو روی هم فشرد و گفت: -جواب نده پری...جواب نده...داری دیوونه ام می کنی. خواستم کیفم رو بردارم که بریم اما خدارو شکر مامان به موقع رسید و گفت: -کجا؟ عصر سیزده به در می خوای بری خونه تنها بشینی که چی؟ -مامان آریان یه سری کار داره. مامان که حالا از دست آریان عصبی شده بود گفت: -بیخود. روز تعطیل مخصوص خونواده ست نه کار... از اون طرف شاهین داد زد: -پری صفحه شطرنج رو چیدم...بازی می کنی؟ قبل از اینکه آریان بخواد مخالفت کنه بلند گفتم: -آره ...الان میام. سریع دستم رو از دست آریان کشیدم بیرون و به طرف شاهین رفتم. آریان هم که دیگه تو عمل انجام شده قرار گرفته بود دنبالم اومد و کنارم نشست. قرار شد برنده بازی با شادی بازی کنه. دم آریان گرم که واسه اینکه من ببرم کلی بهم تقلب رسوند و بالاخره تونستم از شاهین و بعد از اون هم از شادی ببرم. نوبت پدرام شد که باهام بازی کنه. باز هم آریان بهم تقلب می رسوند. پدرام که متوجه قضیه شد رو به آریان گفت: -بی چشم و رو من این همه به تو تقلب رسوندم نمی خوای جبران کنی؟ پاشو بیا کنار من بشین بلکه منم ببرم. تا پدرام گرم صحبت با آریان بود چند تا از مهره ها رو جابه جا کردم و موفق شدم پدرام رو هم کیش و مات کنم.آرش هم که دیگه بچه داری می کرد و نمی تونست بازی کنه فقط با حسرت به ما نگاه می کرد. بیچارهمش باید حواسش به بچه بود. بچه ش به خودش رفته بود و حسابی شیطون بود. نوبت آریان بود که باهام بازی کنه اما گفت: -نمی خواد پری شطرنجش از من بهتره. مطمئناً اون می بره. دیگه لازم نیست بازی کنیم. من مونده بودم کی شطرنج بازی کردن من رو دیده بود که اینطور می گفت؟؟؟ پدرام: باشه...قبول...پس پری و پویان حالا باید با هم بازی کنن. بازنده رو هم می ندازیم تو استخر با شنیدن این حرف نظر آریان عوض شد و گفت: -نه خودم هم یه دست بازی می کنم. بازی با آریان از همه سخت تر بود. چون اولاً دیگه کسی نبود که بهم تقلب برسونه دوماً خودش استاد تقلب بود. هر جور بود می خواست شکستم بده تا با پویان بازی نکنم. آخر هم کار خودش رو کرد. بازی آریان و پویان از همه طولانی تر شد. هر دو حرفه ای بودن و از طرفی یه جورایی با هم خوب نبودن واسه همین نمی خواستن کم بیارن. کنار آریان نشسته بودم و تشویقش می کردم...بالاخره هم آریان برنده شد و تمام حرصش رو با انداختن پویان توی استخر خالی کرد. روز خیلی خوبی بود...هر چند سیزده به در سال های قبل بیشتر شیطنت می کردم اما امسال هم قشنگی ...

  • ازدواج به سبک کنکوری 16

    در ماشین رو بهم زد و گفت:-عجب سیزده به دری شد امسال...زدم به بازوش و گفتم:-بسه دیگه انقدر از سیزده به در حرف نزن جواب منو بده چرا دیشب شوهر سیما نیومد؟آریان: همون روز که شمال بودیم خودت که شنیدی مشکل دارن. حالا هم فرهاد اخلاق سیما رو شناخته فکر کنم می خوان جدا بشن. راحت شدی؟چه افتضاحی...بدتر از این نمی شد. با حرص برگشتم سمتش و گفتم:-از الان بهت گفته باشم اگه اومد طرفت محلش نمیدیا.دستش رو دور دستم حلقه کرد و به طرف در باغ رفتیم.آریان: خیالت راحت حسود خانم.-حسودی نکردم.آریان: مشخصهبا دیدن کسی که جلوی در باغ ایستاده بود بی خیال جواب دادن به آریان شدم و دویدم به سمتش. دلم خیلی درد می کرد ولی واقعاً دلم واسه دیدنش تنگ شده بود و نمی تونستم هیجانم رو کنترل کنم و ندوم. اصلاً فکرش رو هم نمی کردم. بیخیال بغل کردنش شدم چون دیگه واسه خودش مردی شده بود و منم که متاهل....بعله...همچین آدم متعهدی ام من...پویان هم که بعد از سه سال من رو می دید اول شک کرد. اما با نزدیک تر شدن بهش انگار قیافه ام رو شناخت. چون لبخندی پهنی زد و به طرفم اومد و قبل اینکه بخوام حرفی بزنم محکم بغلم کرد.خاک تو سرم. بی آبرو شدم رفت. آریان هم که این حرکت پویان رو دید با سرعت اومد سمتم. قبل اینکه بخواد کاری کنه خودم رو از آغوش پویان بیرون کشیدم و گفتم:-هوی وحشی چیکار میکنی؟ غرب زده ی دیوونه من شوهر دارم.محکم زد تو کمرم و گفت:-بیخود می کنی شوهر کنی...تو اول و آخرش بیخ ریش خودمی. کسی زیر بارت نمیره.به طرف آریان که با اخم بهم نگاه می کرد برگشتم و گفتم:-معرفی می کنم...همسرم آریانبا زدن این حرف دستش رو که از رو عصبانیت مشت کرده بود از هم باز کرد. دستم رو به سمت پویان دراز کردم و گفتم:-ایشون هم پویان هستن. دوست بچگی من و پدرام و از طرفی برادر نیلوفرجون.بعد از دست دادن آریان و پویان رو به پویان گفتم:-منتظر کی هستی؟با صدایی که دیگه هیچ هیجانی نداشت و لبخند تلخی گفت:-منتظر تو وروجک بودم. بهم نگفتن ازدواج کردی.می دونستم پویان دوستم داره اما هیچ فایده ای نداشت. از اون دسته پسرایی بود که فقط می گفت تو با کسی نباش...از این خودخواهیش بدم میومد. از نوجوونیش که رفت آلمان خیلی کم می شد بیاد ایران اما توی همه ی ایمیل ها و تلفن هایی که بهم می زد از دوست دختر هاش می گفت.اما از این حرفا بگذریم به عنوان یه دوست بهترین بود و اگه کمکی از دستش در میومد دریغ نمی کرد.قبل از اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه آریان دستم رو کشید وداخل باغ شدیم. زیر لب با عصبانیت گفت:-یه توضیحاتی در مورد ایشون باید بهم بدی.دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:-ای آروم برو دلم درد می کنه...دوست بچگیام...گفتم که...یه بار هم بهم گفته دوستم داره ...

  • رمان ازدواج به سبک کنکوری 22

    پویان با لبخند تلخی که رو لب هاش بود سمتم اومد. بی توجه بهش به آریان نگاه کردم که متوجه شد و لبخند زد و دستش رو دور گردنم انداخت. یه نگاه به پویان انداختم. اخم هاش رو تو هم کشید. دلم واسش سوخت اما خب تقصیره خودش بود. کنارم نشست و گفت:-خب از خودت بگو ... خیلی وقته ندیدیم هم رو ...اصلاً فهمیدم ازدواج کردی شوکه شدم.بزور لبخندی زدم و گفتم:-اوهوم. یهویی شد دیگه...پویان: یعنی چی؟ یعنی خودت نمی خواستی؟آریان که انگار از این حرف خوشش نیومد با صدای محکم و جدی گفت:-نه، اشتباه متوجه شدی...من و پریناز اتفاقی عاشق شدیم و ازدواج کردیم.پویان که انگار از هم صحبتی با آریان خوشش نمی اومد دوباره طرف صحبتش رو من قرار داد و گفت:-نامزدید یا ازدواج کردید؟این بار هم آریان زودتر از من جواب داد:-ازدواج کردیم.و این بار من هم ادامه دادم:-می دونی ازدواج...ازدواج به سبک کنکوری...پویان که انگار سر از حرفای ما دو تا در نیاورد، بی خیال موضوع ازدواج شد و گفت:-راستی شنیدم عمران می خونی...تبریک...همون رشته ای شد که می خواستی...آریان: آره نتیجه تلاشش بود.از اینکه آریان جای من جواب می داد خنده ام گرفته بود. شبیه بچه های حسود شده بود. برگشتم سمت آریان و گفتم:-البته با کمک آریان بود وگرنه باید بی خیال می شدم.با این حرف من پویان از جا بلند شد و گفت:-باشه...خوشبخت باشید.انقدر دیر رفته بودیم که همون موقع سفره نهار هم پهن شد و همه دور سفره نشستن. خداروشکر پویان دور از من نشست و مجبور نبودم دوباره بداخلاقی آریان رو تحمل کنم. از طرفی از این اخلاقش خیلی خوشم اومد که همونطور که با پدرام حرف می زد تکه های جوجه کبابش رو روی بشقابم می گذاشت و هوام رو داشت.بد ترین اتفاق روز هم زمانی افتاد که بچه ها می خواستن وسطی بازی کنن و از شانس افتضاحم هر سال سیزده به در از اونایی بودم که از خیر وسطی نمی گذشتم و بزور هم که شده بچه ها رو جمع می کردم تا وسطی بازی کنن.مامان: بلند شو مادر...تو انقدر مظلوم نبودی...-مامان جان امروز دلم نمی خواد بازی کنم. اا... زوره؟ حوصله ندارم می خوام برم خونمون.مامان: بیخود می کنی ...از اول صبح بدخلقی می کنه. اون از وقتی که به آریان میگی بگه سیزده به در نمیای اینم از الانت که مث برج زهرمار نشستی این گوشه...چته؟ با آریان دعوات شده؟-ا مامان صدات رو بیار پایین می شنون...مامان: بزار ببینم...آریان...پسرم بیا مادر...وای چه افتضاحی...لبم رو گاز گرفتم و گفتم:-مامان خودم توضیح میدم واسه چی آریان رو صدا می کنی؟دیر شده بود دیگه آریان کنارم اومد و گفت:-جونم مامان؟ چی شده؟مامان: این پری چشه امروز؟ بحثتون شده؟اخم کرد و گفت:-واسه چی دعوامون بشه؟ من از گل بهش کمتر نمی گم. واسه چی این حرف رو می ...

  • رمان ازدواج به سبک کنکوری21

    کل راه رو مشغول نوشتن لیست خرید واسه مهمونی بودم. با وارد شدن به فروشگاه چرخ دستی بزرگی برداشتم و به دست آریان دادم و به طرف قفسه ها رفتم. با صدای آریان به طرفش برگشتم. وسط راهروی قفسه ها با چرخ دستی ایستاده بود.آریان: راحتی عشقم؟به روی خودم نیاوردم. وظیفه اش بود . لبخند زدم و گفتم:-آره عزیزم، راحتمو همزمان مواد غذایی رو که لازم داشتم داخل چرخ دستی ریختم. تو هر راهرویی که می رفتم کلی خرت و پرت بر می داشتم. انواع ژله و انواع نوشیندنی رو برداشتم. چون از مواد غذایی تو خونه استفاده نکرده بودم خیلی از وسایلی رو هم که لازم داشتم تو خونه بود. وقتی لیست خرید مهمونی رو تهیه کردم مشغول برداشتم انواع پفک و چییبس و شکلات و لواشک شدم. عاشق فروشگاه های بزرگ بودم. بعضی اوقات پدرام می آوردم و هر چی دلم می خواست واسم می خرید. یه لحظه وجود آریان از یادم رفت و حس کردم با پدرام اومدم.رودرباستی رو کنار گذاشته بودم. یه نگاه به داخل سبد انداختم. حدود بیست تایی لواشک و ده تا بسته پفک و ده تا بسته چیبس و یه بسته ی شکلات می شد. یه نگاه به قفسه ها انداختم. یه چند تا آبمیوه هم برداشتم. دیگه سبد جا نداشت. سرم رو بالا آوردم که دیدم آریان با لبخند نگاهم می کنه...یکم خجالت کشیدم اما بعد با خودم گفتم:-آخرش که چی...من همین طوریم...خل و دیوونه...باید عادت کنه.آریان: عزیزم خریدت واسه مهمـــــونی تموم شد؟ خنده ام گرفت... کدوم مهمونی نیاز به چیبس و پفک و لواشک داشت؟ با خنده گفتم:-آره...بریم دیگه...به طرف صندوق رفتیم بعد از حساب کردن با کلی نایلون خرید به طرف ماشین رفتیم. اونقدر زیاد بود که آریان یکی از نایلون های سبک رو با دندون هاش نگه داشته بود. یه نگاه بهش کردم و زدم زیر خنده اون هم چون نمی تونست جواب بده فقط واسم ابرو هاش رو حرکت می داد و یه صدا هایی در میارود که نمی فهمیدم.دیگه به ماشین رسیده بودیم. وسایل رو چیدیم و ماشین به راه افتاد. یکم که گذشت متوجه شدم ماشین به سمت خونه نمیره. برگشتم سمت آریان و گفتم:-کجا داری می ری؟ من کلی کار دارم...آریان: اول شام می خوریم بعد میریم خونه کلی کارای تو رو انجام میدیم. چطوره؟دست هام رو بهم زدم و گفتم:-بهتر از این نمیشه.دستم رو گرفت و گذاشت رو دنده و دست خودش رو گذاشت روی دستم اما هر بار با حرکت دنده من هم دنبالش کشیده می شدم. یکم که گذشت دستم رو برداشتم و گفتم:-ااا...اعصابم خورد شد. هی دنبال دنده به این طرف اونطرف کشیده می شم.با صدای بلند خندید و لپم رو کشید و گفت:-میگم بچه ای نگو نه...دستم رو روی لپم گذاشتم و گفتم:-نخیر نیستم. انقدر هم لپ من رو نکش...اعصابم خورد میشه.خودش رو با حالت مسخره ای جمع و جور کرد و گفت:-اصلاً نمیشه باهات صمیمی ...

  • رمان ازدواج به سبک کنکوری 9

    ساعت از دوازده گذشته بود. نفسم رو با صدا بیرون دادم. بالاخره تموم شد. لباسم رو با یه پیرهن کوتاه و حریر بنفش عوض کردم تا راحت باشم. با صدای خر و پفی که آریان به راه انداخته بود بعید می دونستم بیدار بشه؛ واسه همین پوشیدن این لباس واسم مشکلی ایجاد نمی کرد. یه لحظه دلم واسش سوخت. همه ی کارهای اصلی رو اون انجام داده بود.این همه تهدیدم کرد که بعد از رفتن مهمون ها لجبازی هام رو جبران می کنه اما الان روی کاناپه خوابش برده بود. یه نگاه به اطراف انداختم. سالن تنها با نورآباژور بزرگ کنار مبل ها روشن بود. نور خیلی کمی بود اما دلم نیومد چراغ رو بزنم ممکن بود بیدارش کنم.یه پتوی نازک برداشتم و پاورچین پاورچین بهش نزدیک شدم. پتو رو روی آریان کشیدم. چقدر تو خواب دوست داشتنی تر شده بود. خم شدم و پشیمونیش رو بوسیدم. لب هاش حالت لبخند گرفت. فکر کنم داشت خواب انتقام گرفتن از من رو می دید که انقدر خوشحال بود.به چهره اش دقیق شدم. کاری کرده بود که ذره ذره عاشقش شده بودم.موهاش رو که نامنظم روی صورتش ریخته بود رو کنار زدم که تکون خورد. واسه اینکه بیدار نشه سریع از کنارش بلند شدم و مشغول جمع کردن و تمیز کردن سالن شدم. فردا سیزده به در بود و دوست نداشتم تو خونه بمونم و ظرف بشورم.شیرآب رو یکم باز کردم و آروم و بی سر و صدا مشغول شستن ظرف ها شدم. با کشیده شدن یکی از چاقوها روی دستم صدای آخم بلند شد و همزمان صدای آریان که گفت:-چیکار کردی؟به طرف صدا برگشتم. روی اپن در حالی که پتوش رو دورش پیچیده بود نشسته بود و مشغول تماشای من بود. دستم رو محکم گرفتم و گفتم:-چیزی نشد. یکم برید.دوید سمتم و با نگرانی گفت:-ببینمآروم دستی رو که مشت کرده بودم دور انگشتم رو باز کردم که صدای خنده اش بلند شد.آریان: جوجو اینکه خراش هم برنداشته.یه نگاه به دستم کردم. راست می گفت. من از بچگی هم از بریده شدن پوستم و خون می ترسیدم و حالم بد می شد. الان هم چون نور خیلی کم بود فکر کردم خون میاد و من نمی بینم. یکی نبود بگه آخه دختر خنگ تو این نور کم کی ظرف می شوره؟دستم رو زیر شیر آب گرفتم و گفتم:-مگه خواب نبودی؟چشم هاش رو چرخوند و به سقف نگاه کرد. وای....یعنی فهمیده بود بوسیدمش؟؟؟ عصبی گفتم:-با توام آریان مگه خواب نبودی؟؟؟از ظرفشویی کنارم زد و خودش مشغول شستن ظرف ها شد و گفت:-نوچدست به کمر ایستادم و گفتم:-پس اون صدای خر و پفی هم که تا خونه هفت تا همسایه اونور تر می رفت هم الکی بود؟سرش رو تکون داد و گفت:-ای ...همچین بگی نگیجیغ زدم:-آریان؟ خجالت نکشیدی؟ مثل بچه ها خودت رو بخواب زدی که چی؟زبونش رو واسم درآورد و با حالت بچگونه گفت:-تا ببینم مامانم بوسم می کنه یا نه؟با گفتن:« خیلی دیوونه ...