بادیگارد های تهران

  • رمان باديگارد

    ساعت هشت بود که خاله زنگ زد و گفت که شام رو خونه دوستش میمونه. بادیگارد خواست زنگ بزنه شام سفارش بده که نذاشتم و گفتم که خودم شام درست میکنم. چندتا چیز بلد بودم که بپزم، واسه شام کتلت مناسب بود. سالاد هم درست کردم و میز رو چیدم. نمیدونم چرا ولی امروز خوشحال بودم. شاید چونکه بهار رو دیده بودم، یا شاید چونکه بادیگارد شرطمو قبول کرده. داشتم همینجور میخوردم که چشمم افتاد به بادیگارد که داره به غذاش نگاه میکنه. شستم خبردار شد که میترسه که بخوره. من: چرا نمیخورید؟ بادیگارد: هوم؟ آها، اشتها ندارم. من: اشتها ندارید یا چون من درست کردم نمیخواید بخورید؟ بعد یه تیکه از کتلتش رو برداشتم و خوردم. همینجور نگاهم کرد، با لحن شوخی بهش گفتم: نترس چیزی توش نیست. باز نگاهم کرد و هیچی نگفت. من ادامه دادم: میخوای بفرستیمش آزمایشگاه؟ بادیگارد یه نگاهی بهم کرد و سرش رو انداخت پایین، داشت لبخند میزد که از چشمهای من دور نموند. بعد شروع کرد به خوردن. شام که تموم شد میز رو جمع کردم و رفتم جلوی تلویزیون و روی مبل ۲ نفره نشستم. یه فیلم کمدی از جواد رضویان گذاشته بود، دیگه بس که خندیده بودم حال نداشتم. یه تیکش که خیلی خنده دار بود اینقدر که خندیدم که روی مبل ولو شدم و شکمم رو گرفته بودم، همینجور که دور خودم میپیچیدم یهو با پشت افتادم زمین. مثل برق گرفته ها نشستم رو زمین و به بادیگارد نگاه کردم. توی راه که میخواسته منو بگیره که نیفتم خشکش زده بود، به چشای گرد شدش نگاه کردم و کم کم لبخندم پررنگ شد. حالا لبخندم به قهقهه تبدیل شده بود و روی زمین دراز کشیدم و تا میتونستم خندیدم. جالب بود که بادیگارد هم داشت آروم میخندید. همون موقع در خونه باز شد و خاله اومد تو. وقتی که منو توی اون حالت دید خندش گرفت. خاله: چی شده عزیزم؟ من که داشتم تلاش میکردم که جلوی خندمو بگیرم، بریده بریده گفتم: هیچی، از، روی، مبل.... باز خندم شروع شد. خاله: چیزیت که نشد؟ همینجور که میخندیدم اشاره کردم که نه. خاله: خدا رو شکر. انگار معجزه شده، اولین بار میبینم که با هم تنها هستید و دارید میخندید. خدایا شکرت. من که دیگه خندم بند اومده بود رفتم خاله رو بوسیدم. من: خوش گذشت؟ خاله: آره عزیزم، جات خالی. شام خوردید؟ من: بله، یه شامی درست کردم که ایشون انگشتشونو هم خوردن. خاله با تعجب: جدا؟ شام درست کردی؟ من: به، خاله منو دست کم گرفتیا. آره یه کتلتی درست کردم که تا عمر داریم مزه ش زیر دندونمون میمونه. خاله: به به، دستت درد نکنه. با خاله رفتیم توی آشپزخونه. آروم به خاله گفتم. من: ولی خاله نبودی و قیافه پسرت رو ببینی. نشسته بود و شام نمیخورد، فکر میکرد توی غذا سم ریختم و میخوام بکشمش. خاله ریز میخندید ...



  • خانوم بادیگارد 7

    لبخند عمیقی زدم و سرم و چند بار تکون دادم.اونم خندید.دستش و محکم تر دورم حلقه کرد.بهش گفتم: _بابت گردنبند ممنون.خیلی قشنگ بود.از نوشته توش هم خیلی خوشم اومد. _کدوم نوشته؟اهی کشیدم.دوباره زد تو ذوقم.نمی شه این هی ضد حال نزنه؟در کمال ارامش شامم و کوفت کردم.بابا این فیلم برداره فکر می کنه می خواد برای اسکار فیلم بگیره خب یه فیلم عروسیه دیگه.کم کم مهمون ها داشتند رفع زحمت می کردند.فقط خانواده درجه یک همون فک فامیل نزدیکمون مونده بودند.با ماشین تو خیابون یه دور زدیم.این بی ذوق رهام هم اصلا حوصله گردش تو خیابون ها رو نداشت.مستقیما رفتیم هتل.تا فردا با هواپیما بریم کیش...هتل پدر بزرگ رهام خیلی بزرگ بود. بزرگترین سوییت هتل و رزرو کرده بودند.سوییتش خیلی خیلی بزرگ و زیبا بود یعنی هتل خونه به این بزرگی داره؟دوتا اتاق داشت ...اتاقی که تخت دونفره داشت توشط یه پرده بزرگ خیلی قشنگ از حال جدا شده بود.روی تختم با گلبرگ های گل سرخ به صورت قلب تزیین شده بود.یه اتاق دیگه هم تخت یک نفره داشت.هر اتاق هم یه سرویس بهداشتی داشت.تند تند لباسم و دراوردم موهامم که شینیون نشده بود.ارایشم و پاک کردم و پریدم تو تخت دونفره.رهام هنوز از حموم بیرون نیومده بود.یه تاپ و سلوارک خیلی کوتاه پوشیده بودم.از این لباس خواب زنونه ها که زنا برای شووراشون می پوشن متنفرم.چیه لباسه همه جای اد مو نشون می ده تازه مورد پسند اقا واقع بشه یا نشه.از حموم اومد بیرون موهاش و خشک می کرد که متعجب به من نگاه کرد و پرسید: _تو چرا اینجا خوابیدی؟ _پس کجا بخوابم؟ _اون یکی اتاق من خوشم نمیاد بایه نفر دیگه تو تختم بخوابم. _تو مشکل داری به من چه؟ _مشکل دار خودتی. _نه من که از این مشکل ها ندارم. _منم ندارم. _خب پس چرا می ترسی با من تو یه تخت بخوابی؟اها لابد می ترسی شب بی عفتت کنم. _دختر پر رو... _خودتی.رفتم زیر پتو اونم رغبت نکرد پیش من بخوابه.تو یه اتاق دیگه خوابید.به درک ...انگار من از خدا خواسته ام. (فصل چهارم)از خواب که بیدار شدم کش و قوسی به بدن خوش فرمم دادم. تار می دیدم چشمام و مالیدم. موهام و مرتب کردم.اخه صبح ها که از خواب بیدارمی شم موهام دقیقا شبیه جنگل های امازون می شه. . چشمم به ساعت افتاد....ساعت12چـــــی؟؟؟ساعت 12؟ساعت 12.30 پرواز داریم.الان این هواپیمائه راه میافته ما هنوز اینجا ایم.سریع پریدم تو اتاق رهام نیم تنه بالاش لخت بود .چشمام روی هیکلش ثابت موند موهای کمی داشت اون تک توکموهاشم طلایی بود.عادت داره شبا بدون لباس می خوابه.سعی کردم به هیکلش نگاه نکنم.چند بار تکونش دادم.نه بابا بیدار بشو نیست.روش خم شدم تا از رو میز اونطرف تختش اب و بردارم با اب بیدارش کنم که افتادم روش.بد ...

  • خانم بادیگارد قسمت1

      __ای بر ابا و اجدادت صلوات اخه مشهدی رضا من از کجا وسط زمستون خونه پیدا کنم؟کسی این موقع سال به یه دختر تنها که خونه نمی ده.بیا وبزرگواری کن به من بدبخت لطف کن.قول می دم تا عید یه خونه پیدا کنم._نچ.نمی شه.تا اخر هفته بیشتر وقت نداری.ای توروح ننه ات که تو رو زایید.همه مارو بدبخت کرد.ای تو روح اقات که ننه ات و گرفت. ای تو روح کسی که ننه ات و برای اقات گرفت.سرم وانداختم پایین رفتم تو اتاق.اسمم ماهانه.مادرم این اسم و برام انتخاب کرد.می گفت اسمه هم پسرونه اس هم دخترونه برای یه دختر تو این دنیا خوبه.از بچه گی پسر بار اومدم.مادرم 5سال پیش مرد.بابام هم یک ماه قبل از تولد من کشته شد.پلیس بود.ما هم اواره شدیم.مادرم سخت کار می کرد.اما دکتر گفت بخاطر سرطان سینه جونش و از دست داد.دیپلمم و گرفتم اما کسی بامدرک دیپلم بهم کار نمی داد.مجبور شدم کار های دیگه انجام بدم.یک سال تعمیرگاه موتور و ماشین کار می کردم.یک سال بعد و کارگری می کردم.کارگری ساختمون باغ و..گچ کاری.در کنار کارم انواع ورزش های رزمی و انجام می دادم . تکواندو کاراته جوجیدسوو...الانم اموزش می دم.تو یه اتاق نه متری زندگی می کنم که البته شاهد بودید تا اخر هفته بیشتر وقت ندارم باید شرو کم کنم.صدای در اومد.رضا بود اومد داخل.رضا همسایه مه که از بچگی ورزش های رزمی بهم اموزش می داد:__ماهان؟__چی شده باز ؟بهش بگو می رم دیگه.__یه کار برات پیدا کردم.بد جور ذوق زده شدم.گفتم:__ناموساَ؟__اره ولی..زکی به ما که کار می رسه ولی واماو اگر داره:__ولی چی؟__خب راستش این کار و به من پیشنهاد دادند منم گفتم این کار به درد شاگردم ماهان می خوره.__خب؟__اونا دنبال یه بادیگارد مردن؟اونا بادیگارد زن نمی خوان.__بیخیال ایشالله یه کار دیگه.__نه ماهان منظور من این نبود.تو شناسنامه ات اسمت ماهانه می تونم دستکاریش کنم جنسیتت و مرد کنم ماهان اون کار فقط به درد تو می خوره.تو خونه اشون بهت اتاق می دن.هر ماه یه عالمه پول می دن این شانس بزرگیه.__بی خی دادا من می ترسم.__مگه اون مسابقات و یادت نیس که به عنوان مرد رفته بودی مالزی و سنگاپور مگه کسی فهمیده بود؟__رضا بی خیال شو یه گندی می زنم خیط می شه ها؟تازه صدا مو چی کارکنم؟__ببین هیکلت که ریزه.سینه هم که نداری خدا رو شکر موهاتم که متوسطه.فقط می مونه صدات که می گم لاله.__ننه ات لاله.__خب بابا حالا واقعا که لال نشدی.راست می گه.هیکلم اصلا به دخترا نمی خوره.سایز سینه امم که کوچیکه 22 سالمه اما 48 کیلو بیشتر نیستم.فقط موهام که همرنگ چشمامه.عسلی.موهام تا زیر گوشامه اغلب با یه کلاه و کافشن و شلوار می رم بیرون کسی هم نمی فمه که دخترم.الان 5 ساله اینجوری بزرگشدم حتی چند بار به جای مسابقات زنانه ...

  • خانوم بادیگارد 8

    گفت: _ماهان هوا سرده بیا بریم داخل.عجب رویی داره این مردک...یه عذر خواهی هم نکرد.بهش توجهی نکردم و جوابش و ندادم.خوشم نمیاد بایه الکلی مرتد حرف بزنم.دوباره گفت: _ماهان جان بیا بریم داخل بارون گرفته...باز جواب ندادم . این بار عصبانی شد.بایه حرکت بازوم و گرفت من و چرخوندو گفت: _میای یا به زور ببرمت؟سکوت...نفسش ومحکم داد بیرون.دهنش بوی مشروب نمی داد.معلومه نخورده.یه کوچولو خوشحال شدم.ارومتر گفت: _خانومی.ببخشید.می دونم حرکت زشتی وانجام دادم.قسم می خورم دیگه تکرار نکنم. _جـــانم؟قسم می خوری؟تو قسم خوردنم بلدی.تو مرتد الکلی؟ _من مرتد نیستم. _اااا؟اره؟پس چرا مشروب می خوری؟پس چرا نماز نمی خونی؟چرا روزه نمی گیری؟چرا تا الان ندیدم دعا کنی؟ _ماهان بس کن. _حرف حق تلخه؟؟؟ _اره تلخه...کی بود که بهم یاد بده؟پدرم؟اون که همیشه پیش تو بود.مادرم؟اون و که بابات دزدید ازم.مادربزرگم اون که همه فکر وذکرش تو بودی.غذا می خوردیم سر میز می گفت...دخترم ماهان الان گشنه اس.یه کم غذا برای ماهان ببرم.ماهان الان داره چی کار می کنه؟ماهان.ماهان.ماهان.خسته شدم...خسته شدم ازبس همه توروخواستن .خسته شدم.توهیچ چیز جذابی نداری.تو بهترین اخلاق دنیارونداری.توبهترین چهره دنیارونداری.خسته شدم از بس بهت حسادت کردم.شب به امید اینکه فردا بابام ولت می کنه میادسراغ بچه هاش می خوابیدم.اما نمی اومد.اشک از چشماش می ریخت.اما صداش نمی لرزید با همون صلابت می گفت.باورم نمی شه الان داره گریه می کنه.جلوی من اشک می ریزه.دستم بردم جلو تا اشک هاش وپاک کنم اما دستم و پس زدو گفت: _می خواستی همین هارو بشنوی؟می خواستی ببینی چقدر حقیرم؟دیدی؟راحت شدی؟ _من.من... _بسه دیگه.رفت.من هم دویدم دنبالش .رفت تو اتاقش اما من تو حال موندم.اینجا چرا اینطور شده؟همه ی شیشه های مشروب و گیلاس ها رو شکسته بود.کف سالن پراز شیشه و شراب شده بود.جارو اوردم و جمعشون کردم ویه دستمالم به سالن کشیدم تا لکه اش رو سرامیک های سفید سالن نمونه.کارم که تموم شد رفتم بالا و در زدم.بعد از چند ثانیه که جوابی نداد وارد شدم.جلوی کامپیوترش نشسته بودو با هدفون اهنگ گوش می داد.هدفون واز تو گوشش دراوردمو گفتم: _هی پسره ی لوس.پس چرا جا زدی؟چرا صبر نکردی تا حرفای من و هم بشنوی ؟بچه پولدار عقده ای؟فکر کردی تو کمبود محبت داری؟فکر کردی بابات 24ساعته پیشم بود و بهم محبت می کرد؟فکر کردی محبت های زن 50ساله ای که فکر می کردم مادرمه برام کافی بود.لای پرقو بزرگ شدی خبر از دنیای مافقیر فقرا نداری.از صبح تا بعد از ظهر با سرخوردگی تو مدرسه درس می خوندم.دوستام همه بچه پولدار بودم.اونم به لطف یه بورسیه بود که وارد اون مدرسه شدم.از بعد از ...

  • رمان بادیگارد عاشق من 1

    دستمو از پنجره بیرون آووردمو داد زدم - آقا بیا برو دیگه اُه وای که از این ترافیک تهران که آدمو میکشه ساعت یازده از دانشگاه زدم بیرون الان ساعت 12 من هنوز نرسیدم خونه حالا میون این همه ترافیک ایم یارو الدنگم زده داره دور میزنه وای خدا صدای آهنگو زیاد کردم که فقط صداس بوق نشنوم من که عصابم ضعیفه دست گل به آب میدم توی این هیری بیری گوشیمم ول بکن نیست هی زنــــگـــــــــ زنـــــگـــــ رید به عصابم حالا گوشی کو ؟؟ تو جیبم که رفته زیره کمربند بیاو درستش کن کمربندو با شدت باز کردم به حدی که خورد به شیشه و صدای بدی داد ولی اصلا مهم نبود تا حالا صد بار از این اتفاقا افتاده بدون اینکه به شماره نگاه کنم برداشتم -ها؟ سپنتا- چته ؟ باز قاطی ایی که؟؟ -چته؟بنال؟؟ سپنتا-درست حرف بزن بینم … - من با آدما درست حرف میزنم !!!نه تو…بنال .. (با عصبانیت داد زدم ) مینالی یانه؟؟ سپنتا-اوه اوه …کجایی؟؟ -خونه پسر شجاع اون بیس میزنه من میرقصم….به نظرت کجام؟؟؟خوتو ترافیکم دیگه سپنتا میگم سگ شدی پارچه میگیری ؟؟!! واسه همینه… -میشه ور الکی نزنی ؟؟ بنالی چیکار داری سپنتا… سپنتا-سپنتاو کوفت !! عمو سپنتا….من گشنمه مامانتم میگه تا رها بیاد ناهار بی ناهار … - میگم واسه ما زنگ نزدی واسه شکمت زنگ زدی سپنتا- به جان تو دست خودم نیست تا اومد ادامه حرفشو بگه قطع کردمو گوشی رو انداختم پشت سپنبتا عموم بود ! عمو کوچیکه که سه سال از من بزرگ تره به هرکی میگم باورش نمیشه ولی هوینه که هست و کاریشم نمیشه کرد … منم که رها راد پدرم قاضی بزرگ سیاوش راد و مادرم بهترین وکیل پایه یک دادگستری مریم آزرده به خاطر شغل مامانو بابام سختی هی زیادی دارم از جمله تهدید و… با هر چی فک کنی ولی اصلا مهم نیست شاید مامانو بابام بترسن ولی من نه میدونم هیچ ماری نمتونن بکنن بابام چون پیش بینی به همچین چیزیو میکرد منو از 12 سالگی فرستاد ووشو خانواده تن با عدل و داد کار داریم من که دانشجوی ارشد وکالت و سپنتا تنها عموم قضاوت …. به خاله دارم که لندن زندگی میکنه و از وقتی 7 ساله بودم ندیدمش چون شوهرش آلمانیه… یه رفتار سگی دارم که همه میدونن و عصابم جوییده دم پرم نمیان تا آرومم آرومم ولی وقتی سگ بشم دوستو آشنا نمیشناسم فقط منمو من از حق دیگرانو خوردنم بدم میاد... *** رسیدم دم در خونه به ساعت یه دید زدم دیدم 1245 یه پوف کردمو یکمم تعجب از اینکه تو این مدت کله یکی رو نکنده بودم واقعا....ماشینو تو پارکینگ پارک کردم یه نگاه به ماشین سپنتا انداخنم کیفمو برداشتم رفتم داخل .... عین خرس در خونه رو باز کردم و سرمو گذاشتم پایینو برم بالا تو اتاقم که صدای سپنتا رو شنیدم سپنتا-سلـــــــــــام عین گاو ...

  • خانوم بادیگارد 9

    وگفت: _چی گفتی؟بامن من جواب دادم: _موها مال خودمه. هرکاری بخوام باهاش می کنم. _تو هم مال منی پس من هر کاری بخوام می تونم باهات بکنم.یه لحظه ترسیدم اومدم از کنارش رد شم کهداد زد: _وایسا به حرفام گوش کن بعد برو.گفتم چرا موهات واینجوری کردی.منم مثل خودش داد زدم. _چون دوست داشتم...حرفی داری؟دستش و برد بالا تا یه سیلی بهم بزنه پرده اشکم پاره شد.با زوم وگرفت و گفت: _ببخشید...اومدم دستم و از تو دستش بکشم بیرون که دوباره از سرتاپام و نگاه کرد.دستش شل شد.از کنارش رد شدم که دوباره بازوم و گرفت ومن وچرخوند سمت خودش تو یه حرکت لباش وگذاشت روی لبام.دستش و تکون داد از روی بازوم اوردبالا و گذاشت روی صورتم .مسخ شده بودم.قدرت تکون خوردن هم نداشتم.دستش چون بزرگ بود کل صورتم و گوشم و گرفته بود. اون یکی دستش هم پشت سرم برد و سرم ومحکم نگهداشته بود.خواستم سرم و بکشم عقب که دستاش و دور کمرم حلقه کرد دستام و اوردم بالا سرم و بردم عقب وپرسیدم: _داری چیکار می کنی؟ _خواستم از لب های خوشگلت بی نصیب نمونم.دستاش و از دور کمرم باز کردوازم جدا شد.درحالی که از پله ها می رفت بالاگفت: _شب بخیر خوشگلم...جــــــان؟خوشگلم این تا دوروز پیش به من نگاهم نمی کرد...سایه من قربون دست پنجه ات برم...این سخره جلبک زده هم تحت تاثیر واقع شد... ****تو اتاقم مشغول اماده شدن بودم.که داد رهام دراومد: _بیا دیگه... _ای بابا اومدم.امشب خونه شارل دعوتیم.راستی شارل چون اسلام اورده.اسمش و عوض کرده و به اسم محمد تغییر داده.امشب به غیر از ما برادر ناتنی شارل هم دعوته.اسمش انجل که اونم به لطف برادرش قراره مسلمون شه ولی هنوز نشده.یه دست کت ودامن فیروزه ای و یه شال ابی اسمونی گذاشتم.رهام اما یه تیپ معمولی زده بود.اومدم پایینگفت: _تو چرا اینقدر به خودت رسیدی؟مگه داری میری عروسی؟چپ چپ نگاش کردم.از کنارش رد شدم. خودش ورسوند بهم ودست راستش و پشتم گذاشت.لبخند روی لبم نشست دست راستم و گذاشتم روی دستش...با هم در همین وضعیت تا جلوی درخونه محمد رفتیم.صدای خنده های محمد ویه نفر دیگه که فکر کنم برادرشه میومد...و البته من این طرف در با اخم وتخم اقا رهام مواجه بودم.سایه دروباز کرد .یه کت و شلوار طوسی پوشیده بود.شال سفید هم گذاشته بود.سایه:سلام ودرود بر همسایه های عزیز.من:سلام .رهام:سلام سایه خانوم.محمد(شارل خودمون)با برادرش انجل روی مبل نشسته بودن.با ورود ما از جاشون بلند شدن.رهام با انجل ومحمد دست داد اما من فقط سلام کردم.انجل که اون وسط بوغ تشریف داشت و فارسی نمی فهمید.ولی از حق نگذشته به چشم خواهری خیلی ناز بود.بینی کوچیک.چشمای درشت سبز (انگار دماغشو کشیده بالا...اه اه حالم بد شد)موهای بور ابروهای قهوه ...

  • فیلم های کنسرت تهران مرتضی پاشایی+فیلم کنسرت بوکان+عکس

    فیلم های کنسرت تهران مرتضی پاشایی+فیلم کنسرت بوکان+عکس

      دانلودفیلم های کنسرت شهریور۹۳ تهران مرتضی پاشایی: (اختصاصی وبلاگ عاشقان مرتضی پاشایی باتشکر فراوان از ساغر عزیز) ۱-دانلود دروغ دوست داشتنی ۲-دانلود یکی بودیکی نبود ۳-دانلود بیابرگرد ۴-دانلود نگران منی ۵-دانلود بغض ۶-دانلود عصرپاییزی ۷-دانلود روز برفی ۸-شعبده بازی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اینم ازفیلم کنسرت بوکان مرتضی پاشایی(چندتافیلم درکنارهم) دانلودفیلم کنسرت بوکان مرتضی پاشایی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ امپراطور ومیلادترابی اینم عکس اینستاگرام آقای بادیگارد: کلیپ قدیمی "چشمای من" باگیتارزدن امپراطور(دانلود ).   منتظرگزارش وعکس های کامل کنسرت تهران باشید.(بزودی)   

  • خانم بادیگارد قسمت6(قسمت آخر)

      با سردرد بدی چشمام وباز کردم.علاوه بر سردرد کمر درد و دلدردم داشتم.یه نگاه به اطراف انداختم با دیدن رهام همه اتفاقات دیشب و یادم اومد.نا خود اگاه خجالت کشیدم..پتو رو تا گلوم کشیدم بالا.رهام اروم خوابیده بود.اخی لباش پف کرده بود.نوک انگشتم و بوسیدم و گذاشتم روی لبش.چشماش و نم نم باز کرد اما من سریع چشمام و بستم خجالت می کشیدم بهش نگاه کنم.صدای خنده اش اومد.گونه ام ونوازش کردو گفت:_تا تو دوش بگیری من صبحونه رو درست می کنم.از اتاق رفت بیرون.چشمام وباز کردم تو اتاق نبود.اروم از جام بلند شدم که سرم تیر کشید.راستی مشروب تو خونه ما چیکار می کرد ؟ماکه همه مشروب هارو ریختیم دور...یه دوش گرفتم و رفتم تو اشپزخونه.میز و خیلی با سلیقه چیده بود.چقدرم که غذا مذا توش بود.پشت میز نشستم...پرسید:_خوبی؟درد نداری._نه.خوب خوبم.یه لیوان چای ریختم خوردم تا خواستم یه لقمه پنیر درست کنم بخورم یه لقمه نون و عسل بهم داد.لبخندی زدم وازش گفتم.دوباره یه لقمه نون وپنیر و گردو داد ...همینطور برام لقمه درست می کرد دیگه اعصابم خورد شده بود.با دهن پر گفتم:_اهههه بسه دیگه...مگه چقدر می خوام بخورم؟_تا می تونی بخور خیلی ضعیفی._من اصلا هم ضعیف نیستم._من بهتر می دونم بچه.به حرفم گوش کن._بچه ننه اته._چی گفتی...وای از جاش بلند شد اومد سمتم منم از جام بلند شدم و فرار کردم که ناگهان افتادم روی مبل کنارم نشست و گفت:_ماهان ...باید از اول برات تعریف کنم..._چی و ؟_زندگی مو.زندگی تو..همه چیز و ..._اما من که همه چیز و می دونم._نه نمی دونی...خواهش می کنم فقط گوش کن و حرف اضافی هم نزن.باشه؟سرم و تکون دادم...ادامه داد:_در مورد پدر مادرم که می دونی ترکم کرده بودن...مادربزرگمم بخاطرتو رفته بود.روز به روز منزوی تر می شدم.گوشه گیر و کم حرف سالی در دوازده ماه لبخند روی لبم نمی نشست.تا اینکه برای مداوا رفتم لندن.تا 17 سالگی پیش یه روانشناس زندگی می کردم. شوهرش هم روانشناس بود.ادمای خوبی بودن.اما بچه دار نمی شدن.من و مثل پسرنداشته اشون می دونستن.17 سالم که شد برگشتم ایران.مادر بزرگ وپدر بزرگ و رها خیلی از اومدن من خوش حال بودن. دیگه اون پسر منزوی نبودم .می گفتم می خندیدم.اما همیشه تو خونه حرف تو بود...مامان بزرگ همیشه ازت حرف می زد.هر اتفاقی که میوفتاد با اب و تاب تعریف می کرد. از دسته گلایی که به اب می دادی حرف می زد. دعوات با پسرای دیگه.تا اینکه بالاخره دیدمت بارون میومد تو دکه واکس زنی ات بودی داشتی از سرما می لرزیدی کاپشنم و بهت دادم ...از اون اتفاق هرروز بعد از مدرسه میومدم و نگاهت می کردم.پول کتاب ها و درس و مدرسه خوراک و پوشاک و هر چیزی که فکر کنی می دادم به مامان بزرگ تا بهت بده.حتی رضا رو ...

  • رمان خانوم بادیگارد قسمت هشتم

    از خواب که بیدار شدم کش و قوسی به بدن خوش فرمم دادم. تار می دیدم چشمام و مالیدم. موهام و مرتب کردم.اخه صبح ها که از خواب بیدار می شم موهام دقیقا شبیه جنگل های امازون می شه.. چشمم به ساعت افتاد....ساعت12چـــــی؟؟؟ساعت 12؟ساعت 12.30 پرواز داریم.الان این هواپیمائه راه میافته ما هنوز اینجا ایم.سریع پریدم تو اتاق رهام نیم تنه بالاش لخت بود .چشمام روی هیکلش ثابت موند موهای کمی داشت اون تک توکموهاشم طلایی بود.عادت داره شبا بدون لباس می خوابه.سعی کردم به هیکلش نگاه نکنم.چند بار تکونش دادم.نه بابا بیدار بشو نیست.روش خم شدم تا از رو میز اونطرف تختش اب و بردارم با اب بیدارش کنم که افتادم روش.بد جور ترسید با حالت گنگی از خواب بیدار شدو به اطرافش نگاه کرد.من و که دید خیالش راحت شد.پتو رو کشید روم من و محکم بغل کرد و دوباره خوابید.دلم می گفت همینوری بمونم گور پدر هواپیما اما عقلم می گفت از هواپیما عقب بمونیم هم پول بلیط ها می سوزه هم یه روز دیگه باید تهران بمونیم.دستم و به زور بیرون اوردم دوباره تکونش دادم گفتم:_رهام.رهام...ساعت دوازده بیدار نمی شی._دو دقیقه اروم بگیر دختر چقدر حرف می زنی...نه این داره گیج می زنه .دوباره تکونش دادم این بار حرصش دراومد نیم خیز شد روم و زل زد تو چشام.چشاش پف کرده بود.معلومه دیشب نخوابیده.با جدیت گفت:_می خوابی یا بخوابونمت؟مضلوم نمایی کردم.با لحن بچه گانه ای گفتم:_خب هواپیما میره..._خانومم هواپیما ساعت 12.30شب پر واز داره.بخواب.یه حس خوبی بهم دست داد.نه از اینکه گفت هواپیما ساعت 12.30 شبه از اینکه من و خانوم خودش می دونست.خب حالا که خیالم راحت شد برم تو اتاقم با خیال تخت و اسوده لالا کنم. داشتم از جام بلند می شدم که محکم تر بغلم کردو پرسید:_کجا می ری؟_می رم بخوابم دیگه خودت گفتی بخواب._نگفتم اونجا بخواب که.گفتم اینجا بخواب.گیج شده بودم .پرسیدم:_تو که دیشب گفتی خوشت نمیادبا کسی تو تختت بخوابی.دوباره عمیق نگاهم کرد جوری که قلبم لرزید .گفت:__اولا تو که هرکسی نیستی.ثانیا من دیشب یه غلطی کردم.حالا افتخار می دی بخوابی بذاری منم بخوابم؟وصف حال الانم مثل وصف حال ماهی تنگیه که تو اقیانوس ازادش می کنی.از یه طرف خوشحاله که دیگه ازاده وبه معشوقش که دریاست رسیده.از یه طرف دریا ازبس بزرگه می ترسه توش گم شه.از یه طرفم اقیانوس اینقدر خواستنیه که می ترسه مال کس دیگه ای بشه.دوباره تو تخت دراز کشیدم اما از بس این رهام گنده بود هر لحظه احتمال سقوط ازاد به پایین تخت و داشتم.ما نخواستیم پیش این بخوابیم خواستم از تخت بیام پایین که از جاش بلند شدوپرسید :_دیگه چی شده؟_تخت کوچیکه تو گنده ای من میوفتم.غش غش زد زیر خنده دستاش وباز کرد ...