رمان باديگارد

ساعت هشت بود که خاله زنگ زد و گفت که شام رو خونه دوستش میمونه. بادیگارد خواست زنگ بزنه شام سفارش بده که نذاشتم و گفتم که خودم شام درست میکنم. چندتا چیز بلد بودم که بپزم، واسه شام کتلت مناسب بود. سالاد هم درست کردم و میز رو چیدم.
نمیدونم چرا ولی امروز خوشحال بودم. شاید چونکه بهار رو دیده بودم، یا شاید چونکه بادیگارد شرطمو قبول کرده. داشتم همینجور میخوردم که چشمم افتاد به بادیگارد که داره به غذاش نگاه میکنه. شستم خبردار شد که میترسه که بخوره. من: چرا نمیخورید؟ بادیگارد: هوم؟ آها، اشتها ندارم. من: اشتها ندارید یا چون من درست کردم نمیخواید بخورید؟ بعد یه تیکه از کتلتش رو برداشتم و خوردم. همینجور نگاهم کرد، با لحن شوخی بهش گفتم: نترس چیزی توش نیست. باز نگاهم کرد و هیچی نگفت. من ادامه دادم: میخوای بفرستیمش آزمایشگاه؟ بادیگارد یه نگاهی بهم کرد و سرش رو انداخت پایین، داشت لبخند میزد که از چشمهای من دور نموند. بعد شروع کرد به خوردن. شام که تموم شد میز رو جمع کردم و رفتم جلوی تلویزیون و روی مبل ۲ نفره نشستم. یه فیلم کمدی از جواد رضویان گذاشته بود، دیگه بس که خندیده بودم حال نداشتم. یه تیکش که خیلی خنده دار بود اینقدر که خندیدم که روی مبل ولو شدم و شکمم رو گرفته بودم، همینجور که دور خودم میپیچیدم یهو با پشت افتادم زمین. مثل برق گرفته ها نشستم رو زمین و به بادیگارد نگاه کردم. توی راه که میخواسته منو بگیره که نیفتم خشکش زده بود، به چشای گرد شدش نگاه کردم و کم کم لبخندم پررنگ شد. حالا لبخندم به قهقهه تبدیل شده بود و روی زمین دراز کشیدم و تا میتونستم خندیدم. جالب بود که بادیگارد هم داشت آروم میخندید. همون موقع در خونه باز شد و خاله اومد تو. وقتی که منو توی اون حالت دید خندش گرفت. خاله: چی شده عزیزم؟ من که داشتم تلاش میکردم که جلوی خندمو بگیرم، بریده بریده گفتم: هیچی، از، روی، مبل.... باز خندم شروع شد. خاله: چیزیت که نشد؟ همینجور که میخندیدم اشاره کردم که نه. خاله: خدا رو شکر. انگار معجزه شده، اولین بار میبینم که با هم تنها هستید و دارید میخندید. خدایا شکرت. من که دیگه خندم بند اومده بود رفتم خاله رو بوسیدم. من: خوش گذشت؟ خاله: آره عزیزم، جات خالی. شام خوردید؟ من: بله، یه شامی درست کردم که ایشون انگشتشونو هم خوردن. خاله با تعجب: جدا؟ شام درست کردی؟ من: به، خاله منو دست کم گرفتیا. آره یه کتلتی درست کردم که تا عمر داریم مزه ش زیر دندونمون میمونه. خاله: به به، دستت درد نکنه. با خاله رفتیم توی آشپزخونه. آروم به خاله گفتم. من: ولی خاله نبودی و قیافه پسرت رو ببینی. نشسته بود و شام نمیخورد، فکر میکرد توی غذا سم ریختم و میخوام بکشمش. خاله ریز میخندید و گفت: آخر نخورد؟ من: چرا، خودم یه لقمه از غذاش خوردم تا مطمئن شد که چیزی تو غذاش نیست. خاله: شما دوتا فیلمید واسه خودتون، این کارگردانهای هالیوود باید بیان از شما فیلم درست کنن. چایی ریختم و با خاله برگشتیم توی هال. تا نشستم روی مبل نگاهم به نگاه بادیگارد خورد، همین نگاه کافی بود تا افتادنم رو یادم بیاد و باز غش غش بخندم.بادیگارد و خاله هم داشتن میخندیدن. صبح که بیدار شدم حس خوبی داشتم. رفتم پایین و با خوشرویی سلام کردم، اما باز بادیگارد ترش کرده بود و اخماش توی هم بود. اصلا انگار که نه انگار این بادیگارده دیروزیه. حتی نگاهمم نکرد. زیر لب از فحش همیشگی استفاده کردم وگفتم ایشش عوضی. به قیافش دقیق شدم. اونقدر هم که من میگفتم بد نبود. قد بلند تقریبا حدودهای 190 . چهارشونه، خوشم میومد کمرش قوس داشت و وقتی یکم لباسش تنگ بود هیکلشو خوب نشون میداد. خوب حالا نوبت قیافشه. موهاش کوتاه و مشکی. لامصب به مد روز هم هست. چشمهاش مشکی و معمولی بود، ولی یه چیزی توی نگاهش بود که آدم رو جذب میکرد. بینیش بزرگ و استخونی بود. ابروهاش کلفت و مرتب که وقتی اخم میکرد به هم گره میخورد و خیلی بهش میومد. ایول بابا ابروهاشو برداشته. چشمم روشن چقدر ماشالا مردها. ا ا ا، وایسا ببینم. حالا که دقیق نگاه میکنم این بیچاره خودش ابروهاش مرتبه. الکی تهمت زدم دیدیییی؟ از همه باحالتر فکش بود، وقتی که غذا میخورد فک استخونیش تکون میخورد. ته ریش مرتبم داره. الان که داره روزنامه میخونه عینک زده به چشمهاش که صورتشو جدی تر نشون میده. عجب جیگریه این بادیگاردهاااااا. ای وای آبروم رفت. بادیگارد سرشو گرفت بالا و مچمو توی دید زدن گرفت وباز اخم کرد. اصلا غلط کردم که گفتم تو جیگری. تو جیگر مونده ای. صبحونه که خوردم، آماده شدم و به بادیگارد گفتم که میخوام برم بهشت زهرا. با بی میلی آماده شد و رفتیم. برگشتیم خونه و وقتی که ناهار خوردیم، رفتم توی اتاقم. باز این چش شده؟ حال منو گرفتی نه؟ صبر کن حالتو بگیرم که کیف کنی. نشستم کلی فکر کردم و نقشه کشیدم. عصر به بهونه عصرونه خوردن با خاله رفتم توی حیاط زیر آلاچیق نشستم. میدونستم که بادیگارد میخواد بره بیرون. خاله داشت گلها رو آب میداد که یواشکی شکردون رو برداشتم و رفتم کنار ماشین بادیگارد. لامصب عجب ماشینی هم داره ها. باکشو باز کردم و هرچی شکر بود ریختم توش. بعد تند رفتم سر جام نشستم و شروع کردم به کتاب خوندن. یه نیم ساعت بعد بادیگارد اومد توی حیاط. بادیگارد: خانم پرند زود آماده شید تا بریم. دیرم شده. من با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم. من: کجا؟ بادیگارد: جایی کار دارم، مامان هم میخواد بره بیرون. شما باید همراه من بیایید. من: نه، نمیام. میخوام با خاله برم. بادیگارد کلافه نفس صدا داری کشید و گفت: نمیشه، شما باید همراه من بیایید. الانم زود آماده بشید دیرم شده. حالا من چیکار کنم؟ راسته که میگن هرکی چاه کند خودش توش می افته. مثل لشکر تیر خورده رفتم و آماده شدم. میخواستم بشینم و کلی بهش بخندما، ولی الان خودم بدبخت میشم. خورد تو ذوقم. آوا چقدر خری. واقعا فکر کرده بودی بادیگارد ولت میکنه و با خیال راحت میره؟ ای اسکل. سوار ماشین شدیم و رفتیم، وسطای راه بود که دیدم ماشین داره هن هن میکنه. یا امام زمان به خیر بگذرون. ماشین که وایساد، بادیگارد هرچی استارت زد ماشین روشن نشد. پیاده شد و کاپوت ماشین رو باز کرد و یه نگاهی کرد. کلافه کاپوت رو بست و به ماشین تکیه داد. خودم رو زدم به موش مردگی و سرم رو از پنجره بیرون کردم و گفتم: چش شده؟ بادیگارد: نمیدونم چه مرگشه، روشن نمیشه. بعد گوشیش رو در آورد و به یکی زنگ زد. نیم ساعت بعد دیدم یه ماشین اومد و پشت سرش هم یه ماشین از این بزرگا بود که ماشین رو حمل میکنه. بادیگارد مجبور شد نره سر قرارش و برگردیم خونه. خیلی کفری بود. خودمم از کارم پشیمون بودم. فردا صبحش داشتیم صبحونه میخوردیم که موبایلش زنگ خورد. از حرفهاش فهمیدم که از تعمیرگاه. از خاله تشکر کردم و داشتم از جام بلند میشدم که صدای بادیگارد رو شنیدم. بادیگارد: چی؟ شکر؟ آخه شکر چطوری توی.... حرفشو کامل نکرد و تیز به من نگاه کرد. راست راستی داشتم خودمو خیس میکردم. نفهمیدم چطور فرار کردم و رفتم توی اتاقم. میدونستم که هر لحظه پیداش میشه و چون کلید ندارم نمیتونم درو قفل کنم و می افتم تو چنگش. بهترین راه اینه که برم توی حموم تا فکر کنه که دارم دوش میگیرم. حولمو برداشتم و تا خواستم برم توی حموم یهو در با ضرب باز شد. یا امام هشتم. بادیگارد با عصبانیت گفت: این بچه بازیا چیه که در میاری؟ خودمو زدم به کوچه علی چپ و ننه و باباش و گفتم: مگه چیه؟ حموم رفتن هم جرمه؟ بادیگارد یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: نمیخواد خودتو بزنی به موش مردگی. من که میدونم کار تو بوده که شکر توی باک ماشین ریختی. من با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: مگه شیرینیه که توش شکر بریزم؟ نمیدونم والا شایدم چاییه هوم؟بادیگارد بهم نگاه کرد، سرش رو انداخت پایین و رفت. یه نفس راحتی کشیدم. آخیش به خیر گذشت. فرداش خواستم برم بهشت زهرا که بادیگارد گفت که ماشین توی تعمیرگاه و باید با تاکسی بریم. منم قبول کردم. منتظر بودم که آژانس بگیره دیدم گفت بریم. با تعجب بهش نگاه کردم، اما به روی خودش نیورد و از در بیرون رفت. منم پشت سرش راه میرفتم. از خونشون تا سر خیابون خیلی راه بود، دیگه نفسم بند اومده بود. چندبار هم این چادر مسخره گیر کرد به پام و نزدیک بود که بخورم زمین. با هر بدبختی که بود رسیدیم بهشت زهرا و از خستگی داشتم میمردم. هم از این کارش گریه م گرفته بود، هم خنده م گرفته بود. مامان اینم مغز خر خورده ها، من فکر میکردم عاقله. این که از من بچه تره. میخواد تلافی کنه مثلا، ولی کور خونده من که کوتاه نمیام. اصلا شکایتی نمیکنم تا بسوزه. برای برگشتن باز سر کوچشون پیاده شدیم و راه رفتیم. چادره دیگه کلافم کرده بود، اگه هم وایمیستادم بادیگارد صداش در میومد و میگفت تندتر. یه بار هول شدم و اومدم بدوم تا بهش برسم که چادرم گیر کرد به پام و با طرز وحشتناکی با صورت افتادم زمین. بادیگارد که برگشته بود تا باز بهم غر بزنه، تا منو توی اون حالت دید زود خودشو به من رسوند. صورتم رو از روی زمین بلند کرد و چادرم رو جمع کرد و گذاشت زیر سرم. بادیگارد: خوبی؟ اینقدر بینیم درد میکرد که همینجور اشک میریختم و نای حرف زدن نداشتم. بادیگارد: درد داری؟ چشمامو روی هم فشار دادم. بادیگارد با نگرانی به دور و برش نگاه کرد و گفت: حالا چیکار کنم؟ نه میشه اینجا بمونیم نه میشه اینجا تنها بذارمت تا ماشین گیر بیارم. بعد دستمال در آورد و گذاشت زیر بینیم که پر خون بود. توی همون لحظه ماشینی توی کوچه پیچید، بادیگارد ایستاد و برای ماشین دست تکون داد. ماشین که ایستاد میلاد پیاده شد و به ما نگاه کرد. با نگرانی اومد بالای سرم. میلاد: چی شده؟ بادیگارد: داشت راه میرفت، وقتی که نگاه کردم دیدم که افتاده روی زمین. میلاد دستمو گرفت و گفت: آوا خوبی؟ هرچی زور زدم صدام در نیومد، فقط با صدای ضعیفی ناله کردم. دلم میخواست سر بادیگاردو بگیرم و بکوبم به دیوار. کثافت زد دماغمو شکست. با هر بدبختی که بود منو سوار ماشین کردن و رفتیم بیمارستان. باز مثل همیشه تا اسممو شنیدن زود بردنم توی اتاق. وقتی که عکس برداری کردن و اینا، دکتر اومد توی اتاق. دکتر: چطوری دخترم؟ من با صدای ضعیفی: مرسی. دکتر: خدا رو شکر بینیت نشکسته و فقط ضرب دیده. احتمالا تا فردا زیر چشمت و دور بینیت کبود میشه. ولی اصلا نترس تا چند روز خوب میشی. یه پماد هست که اگه بزنی زودی کبودیشو از بین میبره. دست و پاتم که زخمش کوچیکه و جای نگرانی نیست. اگه بخوای میتونی بری خونه. اونشب میلاد خونه بادیگارد موند و پیشم خوابید. صبح که بیدار شدم حالم خوب شده بود، ولی تا قیافه خودم رو توی آینه دیدم سکتم زد. داشتم گریه میکردم که میلاد اومد توی اتاق. با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت: آوا چی شده؟ درد داری؟ من با سر اشاره کردم که نه. میلاد اومد نزدیک و گفت: پس چته؟ چرا گریه میکنی؟ با بغض گفتم: نگاه چجور کبود شده. میلاد پیشونیم رو بوسید و اشکهام رو پاک کرد. میلاد: عزیزم اینا همش واسه چند روزه. تازه این پماد رو هم بزنی زودتر خوب میشه. حالا زود بیا پایین تا صبحونه بخوریم که مردم از گشنگی. من: مگه هنوز نخوردی؟ میلاد: مگه بدونه آجی خوشگلم چیزی از گلوم پایین میره؟ لبخند زدم و گفتم: باشه تو برو منم میام. وقتی که رفتم پایین خاله تا صورتمو دید زد توی صورتش. خاله: یا امام زمان، چی به سر دخترم اومده؟ از اینکه منو دخترش صدا کرد دلم پر از شادی شد و ذوق کردم. خاله اومد نزدیکم و دستشو گذاشت روی کبودی صورتم و نوازشش میکرد. اشک توی چشمهاش جمع شده بود. خاله: الهی بمیرم برات، درد میکنه؟ گونه خاله رو بوسیدم و گفتم: نه خاله جون. شما نگران نباشید. فقط بخاطر ضرب کبود شده. وگرنه دردیو حس نمیکنم. حالا هم بریم صبحونه بخوریم تا میلاد ضعف نکرده. رو به روی بادیگارد نشستم که نگاهم کرد و برای اولین بار نگاهش مهربون بود و با لحن دوستانه ی باهام حرف زد. بادیگارد: خوبی؟ من: مرسی. بادیگارد: به کامیار خبر دادم، گفت که عصر همراه بهار میان اینجا. نگاه قدر شناسانه ی بهش کردم. من: ممنون. همونجور که گفته بود عصر کامی و بهار اومدن. بهار که تا منو دید زد زیر گریه و قربون صدقم رفت. بهار: الهی قربون اون دماغت بشم. همش از چشه این کامی که انروز گفت دماغت خوشگله. کامی: اِاِاِ، من چیز بخورم بگم این دماغ به این گندگی خوشگله. گفتم عملیه. بهار: همون دیگه، چشم نیست که. خر چشمه. نگاه کن تورو خدا چقدر کبود شده. ایشالا بگم خدا چیکارت کنه کامی. کامی: بگو خدا بهت یه زن خوشگل و فهمیده بده که هیچیش مثل تو نباشه. بهار: خفه شو. حالا وقت این حرفاست؟ کامی با چشمای گرد شده گفت: خودت شروع کردی، حالا که جواب دادم میگی وقت این حرفا نیست؟ با خنده گفتم: خوب بسه دیگه. کامی تو به ما میگی تام و جری. پس شما چی هستید؟ بیاین بشینین. خاله با سینی شربت اومد و بعد از تعارف کردن کنار بادیگارد نشست. کامی: خوب حالا تعریف کن چی شد که اینجوری شدی؟ من: هیچی، داشتیم با سرگرد میومدیم خونه، پام به چادرم گیر کرد و افتادم زمین. بهار: واای، بمیرم برات. خیلی درد داشت؟ من: اینقدر درد میکرد که نمیتونستم حرف بزنم. کامی: جای من خالی بود که بهت بخندم. آخه تو چلاقی؟ چرا درست راه نمیری؟ همش برای محسن درد سر درست میکنی. من: ببین، اولا که عمه ت چلاقه. دوما، آقا محسن خودش هیچی نمیگه تو چرا هی حرص میخوری؟ کامی: آخه من هروقت تورو با محسن دیدم همش یه چیزیت میخواسته بشه که محسن نجاتت داده. من: واه، برو بابا. کامی: حالا اینا رو ول کن، موافقید یه جوک بگم؟ بهار: اه، این باز میخواد جوکهای مسخره ش رو واسمون تعریف کنه. کامی: باشه، اصلا من حرف نمیزنم، این آه آه. بعد با اشاره مثلا زیپ دهنشو بست و کلیدشو انداخت پشتش. میدونستم که زیاد دووم نمیاره، واسه اذیت کردنش شروع کردم به تعریف کردن. من: خاله میدونی یه بار با بچه ها رفته بودیم شمال بعد لب ساحل کسی نبود ما هم دلمون هوس کرد که بازی کنیم. همینجور که داشتیم بازی میکردیم و سر و صدا میکردیم، یهو یه پسری اومد و به بهار متلک گفت. کامی هم حسابی غیرتی شد و تا اومد حساب پسره رو برسه یهو دیدیم یه کفش رفت توی صورت پسره. برگشتیم دیدیم بهار خانم به پسره کفش پرت کرده. کامی که تا دو دقیقه پیش میخواست حال پسره رو بگیره، تا کفش رو تو صورت پسره دید همونجا نشست روی زمین و شروع کرد به خندیدن. به اینجا که رسیدم دیدم کامی داره روی زمین دنبال چیزی میگرده. من: دنباله چی هستی؟ با دست اشاره کرد که داره دنبال کلید زیپ دهنش میگرده. با این حرکتش زدم خنده. بهار: گمشو بابا، فکر کرده واقعا دهنش رو قفل کرده. کامی یکم که گشت یهو انگار که چیزی رو پیدا کرده خوشحال شد و مثلا با کلید زیپ دهنشو باز کرد. کامی: آخیش، چقدر سخته آدم حرف نزنه ها. آره دیگه، اگه قیافه پسره رو میدیدید شما هم تنها کاری که میکردید میخندیدید. بیچاره پسره گیج افتاده بود رو زمین. بعد که بلند شد گفت بابا این دیگه چجور دختریه؟ منم گفتم این ساخت ژاپنه و این نمونه فقط یک دونه ست و جایی مثلش گیر نمیاد. تازه اونی که اونجا ایستاده هم کاراته بلده و کمربند مشکی داره. خدا بهت رحم کرد که این با کفش زدت وگرنه تا الان داشتی هی لگد اونو میخوردی. تا عمر داری هروقت که متلک گفتی این صحنه جلو چشمت میاد. پسره هم گفت من غلط کنم دیگه به دخترا متلک بگم. خاله همینجور که میخندید گفت: وای خیلی بامزه بود، شما دوتا خیلی شیطونید. اما به بهار نمیاد که این کارو کرده باشه. بهار خجالت زده سرشو انداخت پایین. من: خاله، از قدیم گفتن از همین بدبختا و مظلوما بترس. کامی: آره، گول قیافه خوشگل و مظلومشو نخورید. به قول معروف فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه. بهار: اِ ، نه خاله اونجوریا هم که اینا میگن نیست. فقط یه لحظه عصبی شدم. کامی: آره جونه عمه ت، پس اوندفعه که آب میوه ریختی رو سر پسره چی؟ با یاد این ماجرا غش غش خندیدم. بهار: اِاِ، کامی انگار یادت رفته اول آوا شروع کرد. من: ا، چرا دروغ میگی؟ من چیکار کردم؟ خاله: واقعا آبمیوه ریختی رو پسره؟ چرا؟ کامی: بذارید من بگم. چندتا پسر توی دانشگاهمون هستن که خیلی شرن. فکر میکنن چونکه پولدارن هر کاری که میخوان میتونن بکنن. یکی از اونا که اسمش روزبه بود همش دنبال این دوتا بود و اذیت میکرد. این وورجکا هم به من نگفته بودن تا حالشونو بگیرم. خلاصه یه روز با هم رفته بودیم کافی شاپ یهو روزبه و دار و دستش میرسن. میز بغلیمون نشستن و شروع کردن به اذیت کردن و متلک انداختن. تا اومدم بلند شم دیدم آوا خیلی با کلاس بلند شد با یه لبخندی رفت سر میزشون و به روزبه گفت با منی هانی؟ روزبه خوشحال گفت آره با توام جیگر. آوا خیلی خونسرد بستنیشو برداشت و خالی کرد روی سر روزبه. یهو اونجا غوغا شد و دوستاش اومدن که مثلا با ما درگیر بشن که بهار هم جو گرفتش و آبمیوش رو ریخت روی سر یکی دیگشون. منم دیدم نه انگار تا سه نشه بازی نشه. منم قهوه داغمو ریختم رو سرشون و گفتم اینو نوش جان کنید تا سرما نخورید. همه داشتیم میخندیدیم که چشمم به بادیگارد افتاد که داره با لبخند منو نگاه میکنه. اما تا دید نگاهش میکنم زود سرش رو انداخت پایین. کامی و بهار تا شب اونجا بودن و بعدش رفتن. میلاد هم با اصرارهای من برگشت خونه. توی اتاقم بودم و داشتم پماد به صورتم میزدم که صدای در اومد. من: بفرمایید تو. بادیگارد اومد تو و گفت: میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ من: بله بفرمایید. بادیگارد: راستش من دیروز یه کار احمقانه کردم و خودم خیلی پشیمونم. من: چه کاری؟ بادیگارد: من فهمیدم که شما شکر توی باک ماشین ریختین. برای اینکه بهتون بفهمونم که کارتون اشتباه بوده مجبورتون کردم که پیاده بریم. میخواستم که خودتون متوجه اشتباهتون بشید اما نمیدونستم که بخاطر بچه بازی من به شما آسیب میرسه. کم مونده بود شاخ در بیارم. واقعا این بادیگارده که داره از من معذرت خواهی میکنه؟ دارم خواب میبینم؟ بادیگارد: امیدوارم که منو ببخشی. من: اونی که باید ببخشه شمایید. نباید شکر میریختم توی باک ماشینتون، کارم خیلی بچه گونه بود. شرمنده. میدونم بعضی موقعها بچه بازی در میارم، ولی تقصیر خودتونه. بادیگارد با تعجب گفت: تقصیر من؟چرا؟ من: شما معلوم نیست چتونه، یه روز اینقدر خوبید که میگم بهتر از شما کسی نیست. یه روز اینقدر بدید که دلم میخواد تیکه تیکتون کنم. بادیگارد: فکر کنم همه این حسو داشته باشن. من: چه حسی؟ بادیگارد: حس تیکه کردن من. اول با چشای گرد شده نگاش کردم، اما وقتی که لبخندشو دیدم فهمیدم که داره شوخی میکنه. زدم زیر خنده خودش هم خندید، وقتی میخندید دوتا چال خیلی خوشگل روی لپش در میومد که جذابیتشو صد برابر میکرد. از اون روز به بعد باهم خیلی بهتر شده بودیم. انگار دیگه یخش آب شده بود. دیگه میگفتیم و میخندیدیم. بیرون که میرفتیم من دیگه صندلی جلو مینشستم و هرچی که بهم میگفت سعی میکردم که باهاش لج نکنم.محسن پشت فرمون نشست و دنده رو عوض کرد. من: محسن، میذاری من ماشین برونم؟ محسن: نه آوا خانم نمیشه. من: تورو خدا. بخدا خیلی وقته که ماشین نروندم، دلم داره ضعف میره که یه دستی بکشم. محسن با چهار چشمی نگام کرد. محسن: دستی هم میکشی؟ حالا دیگه عمرا بذارم ماشین برونی خاله قزی. با این حرفش نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم خنده. من: یعنی واقعا نمیذاری ماشین برونم؟ خواهش. محسن: نه آوا خانم، گفتم که نمیشه. خطرناکه. با ناراحتی بهش نگاه کردم و با حالت قهر دست به سینه نشستم و به بیرون نگاه کردم. توی راه برگشت بودیم که دیدم کنار خیابون ایستاد و دستی رو کشید. محسن: پیاده شو. با تعجب بهش نگاه کردم. محسن: چرا نگاه میکنی؟ مگه نگفتی میخوای ماشین برونی؟ خوب بپر دیگه. با این حرفش اینقدر ذوق کردم که از خوشحالی جیغ کشیدم و زود پیاده شدم. پشت فرمون نشستم و همهچیز رو تنظیم کردم، حالا این چادرو چیکار کنم. محسن که انگار فهمیده بود به چی فکر میکنم. محسن: نمیخواد چادر بندازی رو سرت. راه بیوفت، ولی به شرطی که دستی نکشیا. من: باشه باشه، ولی همین ماشین برونم که دلم داره ضعف میره. ماشین رو حرکت دادم ولی یکم استرس داشتم. آخه نزدیک سه ماه بود که پشت فرمون ننشسته بودم. تا یکم سرعتمو زیاد میکردم محسن میگفت که سرعتمو کم کنم. تا اینکه به کوچه خونشون که رسیدیم تصمیم گرفتم یه حالی به خودم بدم. پامو گذاشتم رو گاز و تا میتونستم گاز دادم. محسن: آوا سرعتتو کم کن، بابا خطرناکه. میگم سرعتتو کم کن. من: محسن ضد حال نزن دیگه. بذار یکم به یاد قدیم کیف کنم. بخدا حواسم هست نمیزارم چیزی بشه. محسن: آوا دستی نکشیا، آوا گفتم دستی نکش. آوااااااا. توی همین موقع رسیده بودیم به در خونشون که دستی رو کشیدم، صدای لاستیک ماشین به هوا رفت و ماشین دور خودش چرخید. از ذوق جیغ کشیدم و به محسن نگاه کردم. با عصبانیت داشت بهم نگاه میکرد. من: نگو کیف نداد که باور نمیکنم. محسن: بابا تو خیلی کله شقی. دفعه دیگه ماشین دستت نمیدم. بیچاره ماشینم درب و داغون شد. من: واا، بجای اینکه بگه فدای سرت داره ماشین ماشین میکنه. محسن چپ چپ نگام کرد و گفت: آوا خیلی پررویی. وقتی رفتیم داخل خونه با خوشحالی همهچیز رو واسه خاله تعریف کردم. خاله: یادش بخیر اونموقع ها منم دستی میکشیدم و خدا بیامرز اینقدر عصبی میشد که دیگه ماشین رو دستم نمیداد. محسن با تعجب به خاله نگاه کرد: چی میگی مامان؟ شما هم؟ خاله: واه، مگه چیه؟ آدم تا زندست باید به خودش خوش بگذرونه و از زندگیش لذت ببره. من: دقیقا، اصلا خوشی زندگی به هیجان و ریسکشه. محسن: نخیر، مثل اینکه اینجا فقط منم که از هیجان و ریسک خبر ندارم. من: چجور سرگردی هستی که از ریسک خبر نداری؟ تو کارت همش ریسکه. محسن یه نگاهی بهم کرد و رفت توی آشپزخونه. خاله: محسن جان، فردا با هم بریم یکم خرید کنیم که رمضون نزدیکه مادر. من: مگه کِیه؟ خاله: تقریبا یک هفته دیگه ست. با این حرف خاله رفتم توی فکر. شب قبل از خوابیدن رفتم دم در اتاق محسن و در زدم. وقتی رفتم تو روی تخت نشسته بود. محسن: چیزی شده؟ من: نه، فقط خواستم بگم اگه اشکالی نداره این کتاب زندگینامه امام علی رو میتونی بهم قرض بدی؟ محسن که پیدا بود شوکه شده یکم نگام کرد و بعدش بلند شد و از توی کتابخونش یه کتابی رو برداشت و سمتم گرفت. محسن: بفرما. من: خودت لازمش نداری؟ محسن: نه، من چندبار خوندمش. من: ممنون. از همون شب شروع کردم به خوندن کتاب. خیلی چیزها که برام سخت بود از خاله میخواستم که واسم توضیح بده. خاله هم با مهربونی همهچیز رو توضیح میداد. خودشم داستانهای امامها رو برام تعریف میکرد. کتابهای دیگه هم خوندم و حالا تقریبا خیلی چیزها رو از اسلام میدونستم. الان داشتم محسن رو درک میکردم. حالا نظرم درمورد آدمها عوض شده بود. من: خاله میشه چند لحظه وقتت رو بگیرم؟ خاله: بفرما عزیزم. من: خاله راستش من، امممم چجور بگم آخه. خاله: راحت باش عزیزم بگو. من: راستش خاله من تا حالا روزه نگرفتم. نماز هم بلد نیستم. یعنی یادم رفته، اما کتابها رو خوندم و یه چیزهای فهمیدم. خاله داشت با تعجب نگاهم میکرد. من: راستش بابام و میلاد روزه میگیرن و نماز هم میخونن. اما من سر لجبازی با بابام روزه نمیگرفتم. وقتی که مامانم زنده بود نماز میخوندم، یه چند باری هم روزه گرفتم. اما الان دیگه نماز خوندن یادم رفته. خاله دستمو گرفت و یه لبخند مهربونی زد. خاله: اشکال نداره عزیزم. از فردا خودم بهت یاد میدم. شاید دو روز اول که روزه بگیری یکم اذیت بشی، اما بعدش خیلی راحت میشه. خاله رو بوسیدم و گفتم: مرسی خاله. خیلی دوست دارم. خاله: منم دوست دارم عزیزم. اونشب با خیال راحت خوابیدم. صبح که بیدار شدم اول یه دوش گرفتم، بعد رفتم پایین. خاله شروع کرد به توضیح دادن نماز و روزه و چیزهایی که نماز و روزه رو باطل میکرد. اذان ظهر که گفت خاله بهم یاد داد که چطور وضو بگیرم، بعدش هم دوتا سجّاده پهن کرد و دوتا چادر نماز آورد. چادر رو که سر کردم خاله کلی قربون صدقم رفت. حالا خاله با صدای بلند نماز میخوند و منم زیر لب هرچی که میگفت میگفتم. دو روز اول رو با خاله خوندم، روز سوم خاله گفت که خودم بخونم. هرچی میخوندم وسطاش خراب میکردم و مجبور میشدم از اول بخونم. دیگه گریه م گرفته بود. خاله میگفت که باید تمرکز کنم و نذارم چیزی حواسمو پرت کنه. تمرکز که کردم دیدم که تونستم بدون هیچ مشکلی نمازمو بخونم. وقتی که نماز میخوندم یه حس خوبی بهم دست میداد. حس آرامش. رمضان هم از راه رسید، همونجور که خاله گفته بود دو روز اول خیلی بهم سخت گذشت. حتی چند بار نزدیک بود اشتباهی آب بخورم. من: خاله شما چطور با اینکه روزه هستید میتونید اینهمه کار کنید؟ غذا درست کنید؟ خاله: عزیزم درسته که ما روزه هستیم و از صبح چیزی نمیخوریم، اما خدا بهمون یه قوّتی میده که خستگی و گشنگی رو حس نکنیم. تو هم الان چونکه روز اولته اینجوری حس میکنی، تا دو روز دیگه تو هم مثل من میشی. من: خدا کنه، تا الان که نزدیک بود دو بار آب بخورم. خاله: این که عادیه، آدمهای هستن که اینهمه سال روزه میگیرن. هنوز وقتی که حواسشون نیست آب میخورن، بعدش یادشون میاد که روزه بودن. تو که دیگه اولته. از فرداش منم به خاله توی غذا پختن کمک میکردم. عجیب بود که اصلا حس خستگی و گشنگی نمیکردم، انگار یه نیرویی بهم داده بودن. صبحها بیدار میشدم، سحری میخوردم، نماز میخوندم بعدم میخوابیدم. دیگه عادت کرده بودم و سر وقت و درست نمازهام رو میخوندم و از این بابت خیلی خوشحال بودم. توی یکی از همین روزها بود وقتی که داشتیم سفره رو جمع میکردیم صدای موبایل محسن اومد.دیدم اخماش تو هم رفت و زود رفت توی اتاقش. وقتی اومد پایین آماده بود و داشت میرفت بیرون. شستم خبر دار شد که موضوع به من ربط داره. چقدر من شستم خبردار میشه ها. من: چی شده؟ کجا؟ محسن: هیچی، یه کاری پیش اومده باید برم. من: محسن دروغ نگو. از خونه ما بود؟ چی شده؟ محسن بهم نگاه کرد و نفس صدا داری کشید. محسن: آدم بشیری رو پیدا کردن. باید برم اونجا. من: چجوری؟ محسن: انگار صغری خانم اونو دیده و ... تا اسم صغری خانم اومد بدنم شروع کرد به لرزیدن. من: منم میام. محسن: آوا نمیشه، هنوز خطرناکه که تورو اونجا ببریم. من: محسن تورو خدا بذار منم بیام. تا مامانی رو نبینم دلم آروم نمیگیره. خواهش میکنم. محسن: آوا خانم، بفهم بخدا نمیتونم. اصلا شاید اینا همش یه جور تله ست که تو بری اونجا و اونا یه بلایی سرت بیارن. من: من رو صندلی عقب دراز میکشم و بعد یواشکی میرم توی خونه. از پنجرهٔ آشپزخونه میتونم برم. خواهش میکنم. یه چنگی به موهاش زد و گفت: از دست تو. باشه زود آماده شو. زود آماده شدم و اومدم پایین. من: بریم. محسن یه نگاهی با نگرانی بهم کرد و گفت: مطمئنی که میخوای بیای؟ من: آره، بریم. سوار ماشین شدیم و وقتی که نزدیک خونمون شدیم رفتم روی صندلی عقب دراز کشیدم و چادرم رو روی خودم کشیدم. خدا رو شکر پنجره ها دودی بودن و داخل ماشین دیده نمیشد. وقتی که ماشین پارک شد محسن پیاده شد. سرش رو کرد توی ماشین. محسن: یه پنج دقیقه دیگه بیا، فقط مواظب باش. پنج دقیقه که گذشت آروم نشستم، دور و برمو نگاه کردم انگار کسی نبود. فقط ماشینهای پلیس بود. در ماشین رو آروم باز کردم و رفتم سمت پنجره آشپزخونه. با این چادر که نمیشد برم بالا، چادرم رو در آوردم و مثل گربه از پنجره رفتم بالا. یهو محسن اومد تو. محسن: بیا. دلشوره عجیبی داشتم، آروم از آشپزخونه رفتم بیرون. خونه پر بود از آدمهای جور وا جور. چندتاشون لباس سفید تنشون بود و انگار از آزمایشگاه بودن. چندتا پلیس داشتن با چندتا از نگهبانها صحبت میکردن. صدای میلاد رو شنیدم، صغری خانم روی مبل نشسته بود و میلاد هم بالای سرش ایستاده بود. تند رفتم پیششون و صغری خانم رو بغل گرفتم. من: مامانی خوبی؟ چیزیتون نشده؟ صغری: نه عزیزم چیزیم نیست. الهی من قربون اون قد و بالات برم. کجا بودی تو؟ کی اومدی؟ من: همین الان اومدم. بعد بلند شدم و میلاد رو بغل کردم. میلاد: چجوری اومدی تو؟ من: از آشپزخونه. میلاد: توی ماشین سرگرد قایم شدی و اومدی؟ من: آره، ولی سرگرد خودش گفت. همین موقع محسن اومد نزدیکمون. محسن: به هوش اومد. من: کی؟ محسن: ناصری. من با تعجب گفتم: چی؟ حامد ناصری؟ محسن: آره. من: اون آدم بشیریه؟ نه اصلا باورم نمیشه. نشستم روی مبل، نه نمیشه. لابد یه اشتباهی شده، تنها نگهبانی که باهاش خوب بودم ناصری بود. چطور میتونه این کارو کرده باشه؟ من: چرا بیهوش بوده؟ میلاد: هیچ، صغری خانم با ماهیتابه زده توی سرش. با چشمهای گرد شده به صغری خانم نگاه کردم. همون موقع ناصری رو از توی اتاق دستبند به دست و با سر و روی خونی آوردن. رفتم و جلوش ایستادم. بهم نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت. من: فکر نمیکردم اینقدر پول پرست باشی که به کسایی که پنج سال بهت محبت کردن خیانت کنی. حیف اون همه خوبی که به تو کردیم، حالم ازت بهم میخوره. برگشتم و رفتم پیش صغری خانم نشستم. خونه کم کم خالی شد و همه دور هم نشسته بودیم. عجیب بود که خبری از بابام نبود. چایی آوردم و به همه تعارف کردم. محسن: خوب صغری خانم، میشه از اول همهچیز رو برامون تعریف کنید؟ صغری: باشه پسرم. توی آشپزخونه بودم و داشتم غذا درست میکردم، به عادت همیشگیم نشستم روی زمین و داشتم سبزی پاک میکردم که یه صدایی شنیدم. به خیال اینکه آقا میلاده بلند شدم که برم بیرون که از پشت دیدمش. داشت با تلفن ور می رفت، از قد کوتاهش فهمیدم که آقا میلاد نیست. گفتم شاید دزده. آروم برگشتم توی آشپزخونه و قابلمه و ماهیتابه برداشتم. وقتی که بهش رسیدم انگار که حس کرد کسی پشتشه برگشت و تفنگو گرفت سمتم، صورتش رو با از این کلاهها پوشونده بود و هیچی پیدا نبود. منم از ترسم یهو با ماهیتابه زدم تو سرش. اونم تعادلشو از دست داد و داشت می افتاد که با تفنگ شلیک کرد که خورد به پنجره و شکست. دوباره خواست بلند بشه که قابلمه رو گذاشتم روی سرش و با ماهیتابه زدم توش که فکر کنم گوشش کر شد. دیگه هم سریع دست و پاهاش رو با کهنه بستم و زنگ زدم به شما. همه داشتیم با چشمای از حدقه بیرون زده به صغری خانم نگاه میکردیم. من اولین کسی بودم که پقی زدم خنده، پشت سر من همه کم کم شروع کردن به خندیدن. صغری خانم رو محکم بغل کردم و بوسیدمش. من: فدای شما بشم که از همه قلدرتری. قربونت برم من 007 خودم. مامانی فکر کنم اون سریاله کار خودش رو کردا. نمردیم و خودمونم مثل این فیلما تجربه کردیم. صغری: آره مادر، دیگه بس که اون سریالا رو دیدم یه چیزهایی حالیم شده. اون شب من خونه موندم بعد از چند ماه رفتم روی تختم دراز کشیدم. آخیش چقدر دلم واسه تختم تنگ شده بودا. محسن تا صبح نبودش، صبح بود که برگشت. وقتی از خواب بیدار شدم رفتم پایین و بعد از کلی وقت داشتیم با صغری خانم صحبت میکردیم که محسن هم اومد. چشماش قرمز بود و معلوم بود که خسته ست. من: سلام، صبح بخیر. محسن: صبح شما هم بخیر. خوبید؟ صغری خانم شما خوبید؟ صغری: خوبم مادر، تو خوبی؟ محسن: ممنون. من: چرا زود بیدار شدی؟ از قیافت پیداست که خستهای. محسن: باید برم جایی کار دارم. دست کشید به صورتش که متوجه زخم روی دستش شدم. مشتش خیلی زخم شده بود. لابد دیشب حسابی حال ناصری رو گرفته. من: زنگ زدی به خاله؟ خیلی بد شد که تنها موند. کاش میاوردیش اینجا باهامون بمونه. محسن: آره زنگ زدم. خیلی نگران بود، راستش خودمم توی فکر بودم. آخه این چند ماه دورش شلوغ بود، حالا یک دفعه خالی شده یه جوریه واسش. من: امشب با هم بریم دنبالش، که هم من چیزامو بردارم هم به خاله کمک کنم تا وسایلشو بیاره. محسن: وسایلشو بیاره؟ برای چی؟ من: اینجا پیشمون بمونه دیگه. محسن: نه نمیخواد، عصر میارمش یه سر اینجا و شب میبرمش خونه. من: نه، میخوام خاله اینجا باشه. اینهمه وقت من مزاحمتون شدم حالا نباید خاله رو تنها بذارم. محسن بهم نگاه کرد و انگار که نگران بابام بود و گفت: آخه.... من: آخه نداره. من با بابام صحبت میکنم. بیچاره صغری خانم همینجور داشت به ما نگاه میکرد و چیزی سر در نمی آورد. آخه هنوز فکر میکرد که من شمال بودم. من: مامانی میشه جعبه کمکهای اولیه رو برام بیارید؟ صغری: چرا مادر؟ چیزیت شده؟ من: نه عزیزم، دستم یکم زخم شده میخوام چسب بزنم. صغری خانم جعبه رو آورد و خودش رفت توی آشپزخونه تا کارها رو انجام بده. بلند شدم رفتم مبل بغلی محسن نشستم. من: دستت چی شده؟ محسن: هیچی، خورد به در. یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم. من: خوبه دیشب دیدی که صغری خانم با ناصری چیکار کرد، اینا همش هم از سریاله یاد گرفته. پس منم هالو نیستم که ندونم اینا بخاطر مشتاییه که بهش زدی. احتمالا جای دندونشه. محسن: من بعضی وقتا بهت شک میکنم که از اف بی آی باشی. خندیدم و گفتم: چه میدونی، شاید باشم. حالا هم دستت رو بیار ببینم. دستش رو نشونم داد، ضد عفونیش کردم و باند پیچیش کردم. وقتی که دستم به دستش میخورد حس میکردم که معذبه. آخه ما که به هم محرمیم دیگه چرا معذبه؟ عصر بود که بابام اومد خونه. فهمیدم که مسافرت بوده و تازه برگشته. وقتی سلام کردم چشمهاش چهارتا شد. نمیدونم برای اینکه منو توی خونه دیده یا برای اینکه مثل آدم بهش سلام کردم تعجب کرد؟ بابا: سلام، اینجایی؟ من: آره، با سرگرد اومدم. محسن اومد و با بابا دست داد، بعد با هم رفتن توی پذیرایی نشستن و محسن جریان رو براش تعریف کرد. موقع افطار که شد وقتی بابام منو پای سفره دید باز نتونست جلوی تعجبش رو بگیره. مخصوصا وقتی که زیر لب بسم الّله گفتم و دعا خوندم. میلاد: ببینم وروجک، از کی تا حالا روزه میگیری؟ من: از روزه اول. میلاد: لابد اونم کله گنجشکی میگیری و بدون نماز؟ من: برو بابا، همشو کامل میگیرم و با نماز. میلاد: آره ارواح خودت. من که توی شکمو رو میشناسم. من: باشه میلاد خان، برات دارم. بعد از افطار چایی ریختم و بردم به همه که جلوی تلویزین نشسته بودن تعارف کردم. موبایل محسن زنگ خورد و رفت بیرون. رو کردم به بابا. من: بابا میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ بابا باز تعجب کرد، فکر کنم توی دلش میگفت این دختره کیه؟ دختر من که اینقدر با ادب نبوده. بابا: بگو. من: میخواستم اگه میشه اجازه بدید از امشب خاله پیش ما بمونه. بابا: خاله کیه؟ من: منظورم خانم راده. ایشون خیلی به من محبت کردن و خیلی هوامو داشتن. الان خونه تنها هستن گفتم اگه اجازه بدید تا ایشون هم این چند وقت پیش ما باشن. البته همه چی رو میدونه و در جریانه. بابا که حسابی از رفتار و طرز حرف زدنم خوشحال شده بود، خیلی زود جوابشو داد. بابا: باشه، من حرفی ندارم. ایشون واقعا زحمت کشیدن و کار سختی رو انجام دادن. منظورش از کار سخت من بودم. میلاد داشت ریز میخندید. اما به روی خودم نیاوردم و خوشحال بلند شدم. من: ممنون آقای پرند. و زودی فرار کردم. میلاد اومد توی اتاق و همینجور میخندید. من: چته؟ میلاد: خیلی مارمولکی. اولش با بابا گفتنت دل بابا رو آب انداختی. وقتی که به خواستت رسیدی بهش میگی آقای پرند؟ من: خوب خودش اول تیکه انداخت. انگار نمیخواد من یه روز آدم باشم، دلش تنگ شده واسه تو گوشی زدنها. میلاد: حالا اینو ول کن، بگو بینم. با محسن چطوری؟ من: همهچیز عالیه، همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم، پیشم هستی حالا به خودم میبالم. میلاد داشت بهم میخندید. من: وای ندیدی اونروز اجازه داد ماشینش رو برونم. یه دستی کشیدم که بیچاره نزدیک بود سکته کنه. میلاد: زدی ماشین مردمو داغون کردی؟ اصلا مگه میشه یه سرگردی مثل محسن از دستی کشیدن بترسه؟ لابد تو بد ماشین میروندی. من: نخیرم، خیلیم خوب میروندم. ولی شاید چون توقع نداشت که دستی بکشم، آخه یهو غافلگيرش کردم. میلاد: همون دیگه، تو آدم بشو نیستی. عصر با محسن رفتیم و به زور خاله رو راضی کردیم تا بیاد پیشمون. وقتی برگشتیم خاله رو با صغری خانم آشنا کردم و خیلی زود با هم جور شدن. از روزی که اومده بودم خونه یه هفته گذشته بود که محسن اومد توی اتاقم. من: چیزی شده؟ محسن: نه، میخواستم بگم که فردا صبح بیدار شو تا بریم دانشگاه. من: دانشگاه واسه کی؟ محسن: واسه تو دیگه، مگه نمیخوای بری دانشگاه؟ از خوشحالی جیغ کشیدم و پریدم هوا. من: جون من راست میگی؟ از فردا باز میتونم برم دانشگاه؟ محسن: اگه دختر عاقلی باشی و از بادیگاردت فرار نکنی اره. با اسم بادیگارد حالم گرفته شد و گفتم: برام بادیگارد گذاشتید؟ محسن: خوب آره دیگه، باید همراهت بیام. با این حرف باز خوشحال شدم و گفتم: کوفت، همچین گفتی بادیگارد که فکر کردم یکی دیگه رو گذاشتی. باشه پس فردا صبح زود بیدارم. صبح که بیدار شدم شاد و شنگول آماده شدم. وقتی که رفتم توی کلاس همه بچه ها شوکه شده بودن. اما طولی نکشید که همه ریختن سرم و شروع کردن به رو بوسی و احوال پرسی. کامی از عقب بچه ها رو کنار زد و اومد جلو. کامی: آاه برید کنار ببینم، اصلا کی گفته شما بیایید اینجا؟ شما سر پیازید يا ته پیازید؟ آوا دوستی خودمه پاشید برید سر جاهاتون تا نزدم نصفتون نکردم. ساناز: خدا رو شکر آوا اومد تا اینم صداش در بیاد. کامی: برو سر جات بشین مجید دست درازه. به به، آوا خانم گٔل. راه گم کردی جونم؟ من: نخیرم، اتفاقا راهو درست اومدم. میبینم که من نبودم جای منو صاحب شدی. کامی: اختیار داری، من اصلا کلا صاحبتم. من: کامی میری میشینی سر جات یا بزنم دو نصفت کنم. کامی: تو بیا نصف کن، اصلا تو جونمو بخواه کیه که بده؟ من: تو. با بهار رو بوسی کردم و سر جای همیشگیم نشستم و محسن هم سر جای همیشگیش. کامی: بچه ها بشینید که استاد اومد، هیچکس چیزی نگه ببینیم خودش میفهمه که آوا برگشته یا نه. همه عاقل و ساکت سر جاهاشون نشستن. استاد مثل همیشه اومد نشست و کتاب رو باز کرد، هنوز نمیدونست که من اومدم. یه کاغذ داد به دست یکی از دخترا و گفت که همه اسمامون رو بنویسیم. وقتی رسید به من بجای اسم یه چیز دیگه نوشتم. بعدش استاد شروع کرد یکی یکی اسمها رو خوند. استاد: باقری، مدرسی، حیدرنیا، ... همینجور اسما رو تند تند پشت سر هم میخوند و حواسش نبود. استاد: اعتماد، عمو زنجیر باف. تا اینو گفت کلّ کلاس با هم گفتن بلـــــــــــــــــــه بیچاره استاد گیج شده بود و عصبی. استاد: این مسخره بازیا چیه؟ ایمان از ته کلاس گفت: خوب استاد شما گفتید عمو زنجیر باف ما هم جوابتون رو دادیم. استاد: اینو کی نوشته؟ من: من استاد. استاد به سمت من برگشت و با اخم نگاهم میکرد، اما تا دید منم اخمش به لبخند تبدیل شد. استاد: آاه پرند تویی دخترم. خیلی خوش اومدی. کامی: عجب آدم ناکسیه. حالا چونکه از بابات میترسه چیزی نمیگه ها، اگه من بودم که الان اخراج شده بودم. کلاس که تموم شد باز همه اومدن دورم جمع شدن و به کاری که با استاد کردم میخندیدن. زیر درخت نشستیم و کلی سر به سر هم گذاشتیم. وقتی برگشتیم خونه دیگه ناا نداشتم، داشتم از گرسنگی ضعف میکردم. خاله و صغری خانم رو بوسیدم و نشستم: وای کی اذان میگه؟ مردم از گرسنگی. خاله: یک ساعت دیگه مونده، آخه چرا دیشب بیدار نشدی یه چیزی بخوری؟ من: آخه صبح کلاس داشتم اگه بیدار میشدم دیگه خوابم نمیبرد. صغری: حالا امشب قبل از خوابیدن یه چیزی بخور تا ضعف نکنی. من: آره همین کارو میکنم. ***** روزها همینجور میرفت و رمضون هم تموم شد. یه روز عصر که حوصله م سر رفته بود از محسن خواستم که بریم بازار که یکم خرید کنم. همینجور که داشتیم ویترینها رو نگاه میکردیم که یهو یه صدای وحشتناکی اومد و بعدش شیشه ویترین شکست. پشت سرش باز چند بار همون صدای وحشتناک اومد. محسن پرید روم و دوتایی پخش زمین شدیم. صدای جیغ و گریه از همه طرف میومد. محسن: لامصبا توی روز روشن و وسط این همه آدم بهمون شلیک میکنن. تازه فهمیدم که اون صداها صدای شلیک تفنگه. همینجور که روی زمین به شکم دراز کشیده بودم حس کردم که دستم خیسه، دستم رو که آوردم بالا پر خون بود. به خودم نگاه کردم دیدم چیزی نیست. به محسن که سعى میکرد که بشینه نگاه کردم که بازوش پر خون بود. من: وای محسن، دستت. محسن: چیزی نیست، نترس. من: چی چیو چیزی نیست؟ باید زخمو ببندیم. بعد دور و برم نگاه کردم، کیسه خریدم یکم اونورتر بود. یواشکی کیسه رو کشیدم و شالی که تازه خریده بودم رو در آوردم. از توی کیفم چاقومو در آوردم و آستین لباس محسن رو پاره کردم. با شال محکم روی زخم رو بستم که دادش هوا رفت. من: ببخشید، ولی باید محکم ببندم تا خون نزنه بیرون. محسن: تو مطمئنی توی اف بی آی کار نمیکنی؟ من: لوس، حالا وقت این حرفهاست؟ اونا همینجور داشتن شلیک میکردن، محسن روی شکم دراز کشید و کم کم رفت زیر ماشینی که جلومون پارک شده بود. پای یکیشون رو نشونه گرفت و با یه شلیک زدش و طرف افتاد زمین و به خودش میپیچید. اون یکی پشت یکی از ماشینها قایم شده بود و داشت همینجور شلیک میکرد. محسن داد زد: آوا زنگ بزن به پلیس و بهشون خبر بده. منم تند تند شماره گرفتم و بهشون همه چیز رو گفتم و آدرس دادم. سرم رو پایین گرفته بودم و دستم روی گوشم گذاشته بودم که صدای گریه بچهای رو شنیدم. به سمت صدا برگشتم که دیدم یه پسر بچهای همینجور داره راه میره و گریه میکنه. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با یه حرکت سریع بلند شدم و بچه رو بغل گرفتم، اما همین کافی بود تا اون مرده منو نشونه بگیره و شلیک کنه. با یه حس درد عجیبی پرت شدم زمین و بچه همینجور توی بغلم بود. دیدم که محسن همون موقع با یه حرکت ناگهانی به مرد شلیک کرد و مرد پخش زمین شد. محسن زود رفت و یه مشت توی صورت اون مردی که پاش زخم شده بود و داشت فرار میکرد زد و تفنگ بالای سرشون گرفت و گفت که تکون نخورن. هر چند لحظه یه بار بر میگشت و به من نگاه میکرد. پسر کوچولو رو آروم بلند کردم و نگاهش کردم. خدا رو شکر چیزیش نشده بود، پسر کوچولو همینجور داشت گریه میکرد که مامانش از راه رسید و بغلش کرد. مامانش با چشمهای پر از اشک یه نگاه قدر شناسانه بهم کرد و گفت: تا عمر دارم جون پسرم رو به شما مدیونم. من: خواهش میکنم، وظیفهٔ هر انسانیه. کتفم بدجور درد میکرد، یه نگاهی انداختم که دیدم دستم پر خونه و کتفم گلوله خورده. همونجا روی زمین دراز کشیدم که صدای ماشین پلیس رو شنیدم. صدای دویدن یکی رو شنیدم و بعدش محسن اومد بالای سرم و با نگرانی صورتمو گرفت توی دستاش. محسن: آوا خوبی؟ من: بهتر از این نمیشم. محسن که انگار خیالش راحت شده بود یه خندهٔ خفیفی کرد و سرم رو گذاشت روی پاش. من: آی آی. محسن: خیلی خون ازت رفته، دختر تو دیوونه ای. من: چیو دیوونه ای؟ طفل معصوم چه گناهی داشت که بخاطر دشمنای من بمیره؟ محسن: اینقدر حرف نزن بابا. بعد یکم دولا شد و پلاستیک خریدم رو آورد. مانتومو از توش در آورد و با دستش تیکش کرد. محسن: جنسای امروزی رو ببین تورو خدا، با یه فشار دو نصف شد. بعد لباس رو گذاشت روی زخمم و فشارش داد. از دردش داشتم ضعف میکردم. محسن: آوا نخوابیا. باشه؟ من: خواب چی چیه بابا؟ از غصه لباسم که خوابم نمیبره. محسن خنده ش گرفت و گفت: توی این موقعیت هم دست از این حرفات بر نمیداری. من همینجور که از درد داشتم میمردم و صدام به زور در میومد گفتم: ترک عادت موجب مرضه. یکم بعد آمبولانس اومد و هم منو هم محسنو بردن بیمارستان. گلوله رو از توی کتفم در آوردن و بخیه کردن. بعدش دستم رو آویزون گردنم کردن. محسن هم با دست باند پیچی اومد توی اتاق. من: به، آقای چلاق. محسن: دستت درد نکنه دیگه، حالا من چلاق شدم. من: خوب منم چلاقم، حالا چرا بدت میاد؟ ولی خوشم اومد که لباسام خوب به دردمون خوردنا، دکتر میگفت اگه جلوی خونریزی رو نمیگرفتید شاید الان مرده بودید. در باز شد و میلاد و بابا با نگرانی اومدن توی اتاق. میلاد اومد و محکم بغلم کرد. من: اییی، نا سلامتی کتفم زخمه ها. مثل خرس بغل میگیری آدمو. میلاد: دختر تو که مارو کشتی. من: نترسید بابا، تا سرگرد همراهمه من چیزیم نمیشه. میلاد رفت سمت محسن و زد پشت شونش و ازش تشکر کرد. محسن: البته اگه خانم پرند هم نبودن شاید من الان مرده بودم. ایشون هوامو داشتن و زخم دستمو زود بستن و جلوی خون ریزیش رو گرفتن. من: تا حالا کدوم آدمی با خونریزی دست مرده؟ من که ندیدم. میلاد: آوا حالت خوبه؟ فکر کنم شوکه شدی و داری چرت و پرت میگی. بابام همینجور وایساده بود و هیچی نمیگفت. حتی نیومد نزدیکم یا حتی احوالم رو نپرسید. شب خواب بودم که از درد از خواب پریدم، پرستار رو صدا کردم و اومد یه مسکن توی سرمم تزریق کرد. کم کم خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم. صبح که بیدار شدم میلاد اومد دنبالمون و بردمون خونه. میدونستم که محسن هم خیلی درد داره اما زیاد استراحت نمیکرد. من: محسن، برو بگیر بخواب. محسن: نه خوابم نمیاد. من: چرا دروغ میگی؟ یه نگاه به قیافت بنداز میبینی که چقدر رنگت پریده. ببین نمیخواد نگران من باشی، من که فعلا نمیتونم برم بیرون. خاله و صغری خانم هم هستن. پس نگران چی هستی؟ برو خوب استراحت کن. بخاطر من. نگاهم کرد و لبخند زد، منم جوابش رو با لبخند دادم. بالاخره رفت و خوابید.*****توی همون روزها بود که دلم هوس کرد بریم بیرون.محسن دستش روز به روز بهتر میشد، اما من هنوز کتفم درد میکرد و نمیتونست


مطالب مشابه :


رمان باديگارد

♀رمـــــان هـایـــ بادیگارد خواست زنگ بزنه شام منظرهٔ نفس گیری بود، انگار تهران زیر




خانوم بادیگارد 7

رمــــــان هـــــای منــــــــــــ - خانوم بادیگارد 7 کوهستان های تهران معلوم




خانم بادیگارد قسمت1

رقص های مختلف و __پس بادیگارد جدید وایساببینم؟دریا؟یعنی من الان شمالم؟ما تهران




خانوم بادیگارد 8

رمــــــان هـــــای _ چند دست لباس خواب.لباس خواب های خودم و از تهران خانوم بادیگارد




رمان بادیگارد عاشق من 1

دنیای رمان های زیبا - رمان بادیگارد عاشق من 1 وای که از این ترافیک تهران که آدمو میکشه ساعت




خانوم بادیگارد 9

رمــــــان هـــــای _ جدا؟چه خوب سایه که رفته تهران بی خبر.من رمان خانوم بادیگارد




فیلم های کنسرت تهران مرتضی پاشایی+فیلم کنسرت بوکان+عکس

دانلودفیلم های کنسرت شهریور۹۳ تهران مرتضی پاشایی: اینم عکس اینستاگرام آقای بادیگارد:




خانم بادیگارد قسمت6(قسمت آخر)

رمان های موجود در رمان خانم بادیگارد. خودکشی کردی فرستادنت تهران.به بیمارستان که رفتم




رمان خانوم بادیگارد قسمت هشتم

رمان خانوم بادیگارد قسمت کوهستان های تهران معلوم بود. مگه می شه ادم یه همچین منظره ای




برچسب :