خانم بادیگارد قسمت6(قسمت آخر)

 

با سردرد بدی چشمام وباز کردم.علاوه بر سردرد کمر درد و دلدردم داشتم.یه نگاه به اطراف انداختم با دیدن رهام همه اتفاقات دیشب و یادم اومد.نا خود اگاه خجالت کشیدم..پتو رو تا گلوم کشیدم بالا.رهام اروم خوابیده بود.اخی لباش پف کرده بود.نوک انگشتم و بوسیدم و گذاشتم روی لبش.چشماش و نم نم باز کرد اما من سریع چشمام و بستم خجالت می کشیدم بهش نگاه کنم.صدای خنده اش اومد.
گونه ام ونوازش کردو گفت:
_تا تو دوش بگیری من صبحونه رو درست می کنم.
از اتاق رفت بیرون.چشمام وباز کردم تو اتاق نبود.اروم از جام بلند شدم که سرم تیر کشید.راستی مشروب تو خونه ما چیکار می کرد ؟ماکه همه مشروب هارو ریختیم دور...یه دوش گرفتم و رفتم تو اشپزخونه.
میز و خیلی با سلیقه چیده بود.چقدرم که غذا مذا توش بود.پشت میز نشستم...پرسید:
_خوبی؟درد نداری.
_نه.خوب خوبم.
یه لیوان چای ریختم خوردم تا خواستم یه لقمه پنیر درست کنم بخورم یه لقمه نون و عسل بهم داد.لبخندی زدم وازش گفتم.دوباره یه لقمه نون وپنیر و گردو داد ...همینطور برام لقمه درست می کرد دیگه اعصابم خورد شده بود.با دهن پر گفتم:
_اهههه بسه دیگه...مگه چقدر می خوام بخورم؟
_تا می تونی بخور خیلی ضعیفی.
_من اصلا هم ضعیف نیستم.
_من بهتر می دونم بچه.به حرفم گوش کن.
_بچه ننه اته.
_چی گفتی...
وای از جاش بلند شد اومد سمتم منم از جام بلند شدم و فرار کردم که ناگهان افتادم روی مبل کنارم نشست و گفت:
_ماهان ...باید از اول برات تعریف کنم...
_چی و ؟
_زندگی مو.زندگی تو..همه چیز و ...
_اما من که همه چیز و می دونم.
_نه نمی دونی...خواهش می کنم فقط گوش کن و حرف اضافی هم نزن.باشه؟
سرم و تکون دادم...ادامه داد:
_در مورد پدر مادرم که می دونی ترکم کرده بودن...مادربزرگمم بخاطرتو رفته بود.روز به روز منزوی تر می شدم.گوشه گیر و کم حرف سالی در دوازده ماه لبخند روی لبم نمی نشست.تا اینکه برای مداوا رفتم لندن.تا 17 سالگی پیش یه روانشناس زندگی می کردم. شوهرش هم روانشناس بود.ادمای خوبی بودن.اما بچه دار نمی شدن.من و مثل پسرنداشته اشون می دونستن.17 سالم که شد برگشتم ایران.مادر بزرگ وپدر بزرگ و رها خیلی از اومدن من خوش حال بودن. دیگه اون پسر منزوی نبودم .می گفتم می خندیدم.اما همیشه تو خونه حرف تو بود...مامان بزرگ همیشه ازت حرف می زد.هر اتفاقی که میوفتاد با اب و تاب تعریف می کرد.
از دسته گلایی که به اب می دادی حرف می زد. دعوات با پسرای دیگه.
تا اینکه بالاخره دیدمت بارون میومد تو دکه واکس زنی ات بودی داشتی از سرما می لرزیدی کاپشنم و بهت دادم ...از اون اتفاق هرروز بعد از مدرسه میومدم و نگاهت می کردم.
پول کتاب ها و درس و مدرسه خوراک و پوشاک و هر چیزی که فکر کنی می دادم به مامان بزرگ تا بهت بده.حتی رضا رو اوردم همسایه اتون شه تا بهت ورزش های مختلف و یاد بده.نمی خواستم از پسرای دیگه کتک خوری.
تا 20 سالگی ام به همین منوال گذشت اما...
سکوت کرد و به سقف چشم دوخت...از این حرفایی که می زد کمی شوکه بودم.نمی دونستم این همه اتفاق براش افتاده...یا اون از لحاظ مالی کمکم می کرد...پرسیدم:
_اما چی؟
_از 20سالگی به بعدم حسم درموردت عوض شد...ازت متنفر شدم..
_اااا چرا؟
_نپر وسط حرفم...
چون تو اصلا من و نمی شناختی مثل بابا لنگ دراز بودم برات.تو حتی نمی دونستی کسی وجود داره که همیشه مراقبته...ناراحت بودم از اینکه من اسیرتم ولی تو نه...
سعی کردم فراموشت کنم.بیشتر از 100 تا دوست دختر عوض کردم ولی همه اشون وباتو مقایسه می کردم.تو سرتر بودی.تو پاک وساده وزیبا و همه چیز تموم بودی.
نمی خوام بگم خیلی عاشقت بودم ولی چون زنم بودی احساس مالکیت می کردم.فکر می کردم فقط مال منی.چند سالی گذشت که بابام زنگ زد و گفت بیمارستانی.البته می دونم بخاطر مخارج بیمارستان بهم زنگ زد چون پولی نداشت که بخواد بده.وقتی بوسیدمت تازه فهمیدم که چقدر دوست دارم.
_خیلی نامردی تو خواب منو بوسیدی؟
-نچ توبیدار بودی.
_دروغ گو.
_دارم راستش و می گم...نیمه هوشیار بودی.
یکی دو سالی طول کشید تا بابام وراضی کنم بذاره بیارمت پیش خودم...
بابام می ترسید بخوام ازت انتقام بگیرم...من به چی فکر می کردم اون به چی فکر می کرد...تصمیم گرفتیم بابام تورو از خونه بندازه بیرون منم تورو به عنوان بادیگاردم قبول کنم.
تو اولین مبارزه امون باورم نمی شد دارم با کسی که دوسش دارم مبارزه می کنم.ولی از زبونت خوشم نمی ومد حرصم ودر میاوردی.
نمی دونم چجوری ولی پدرت فهمید که اومدی خونه من برای همین چند نفر عجیر کرد تا تورو بدوزدن دوروز رفته بودم پیش پدرت شمال تا باهاش حرف بزنم.تهدیدش کردم اما قبول نکرد اون تورو می خواست...
وقتی برگشتم رها گفت که با چند نفر دعوا کردی...اون روز بدترین روز عمرم بود نمی دونستم چه اتفاقی برات افتاده پدرتم گفت ازت خبر نداره.فرداش که اومدی خوشحال شدم ولی نتونستم به روم بیارم.
داشت می خندید ادامه داد:
_وقتی با حوله حموم دیدمت می خواستم درجا قورتت بدم.امابرای اینکه جلوی خودم و بگیرم با سیلی زدم تو گوشت می ترسیدم شک کنی...
با مشت زدم به سینه اش و گفتم:
_خیلی بیشعوری رهام...یعنی من الکی الکی کتک خوردم؟؟
_گفتم وسط حرفم نپرکوچولو.گفتی می خوای بری منم تهدیدت کردم که اگر بری باید پول فسخ قرار داد و بدی.
تو مهمونی سعید زل زده بود بهت منم که لجم دراو.مده بود بغلت کردم طوری نشون دادم که عاشقتم.وقتی گفتی می خوای باسعید دوست شی باید جلوت و می گرفتم برای همین رها یه جوری نشون داد که عاشق سعیده.بعد از دعوای اون شب غیبت زد.می دونستم که کار پدرته با پلیس رفتم سراغش گفت خودکشی کردی فرستادنت تهران.به بیمارستان که رفتم گفتن فرار کردی.رضا خبر داد که رفتی خونه اتون منم اومدم دنبالت اما رگت خون ریزی کرده بود فورا به بیمارستان رسوندمت دو روز پیشت بودم اما روز که به هوش اومدی شمال پیش پدرت بودم.خودش هم ناراحت بود...قول داد دیگه کاری به کارت نداشته باشه.
منکه روز به روز عاشق تر می شدم اما خوشم میومد اذیتت کنم.حرص می خوردی با مزه می شدی...وقتی تو کوه با شارل حرف می زدی می خواستم سر به تنت نباشه...البته بعد نظرم عوض شد.یکی از بهترین روزای عمرم روزی بود که رفتیم باشگاه.هیچ وقت هیجان توزندگی ام نبود.
وقتی پسرا دور وبرت بودن می خواستم درجا خفه اشون کنم.یا وقتی که تو مهمونی ها با پسرا می رقصیدی...خودمم از رفتارم خنده ام مگرفت.عاشق کسی شده بودم که یه عمر ازش متنفرم.خلاصه دوباره از اون حربه خودکشی استفاده کردم تا پدربزرگم وراضی کنم مجبورت کنه باهام ازدواج کنی وبیای کیش.که البته موفق هم شدم.
_پس قضیه ارث و میراث؟
_پدر بزرگ من هیچ وقت اموالش و از نوهاش دریغ نمی کنه.
_خیلی نامردی رهام.تو کلا مسیر زندگی منو تغییر دادی...
_اگر ناراضی بگو؟؟؟
داشت از جاش بلند می شد که دستش و کشیدم و گفتم:
_ بقیه اش و بگو..
خندیدوادامه داد:
_می خواستم بیشتر بهت نزدیک شم برای همین دروغ گفتم که نمی تونم بخوابم.روز ی که رفتیم مهمونی دیوونه شده بودم هرکسی و که بهت بد نگاه می کرد دعوا می کردم...اون بدبختا هم راهشون ومی کشیدن و می رفتن.اون شب که داستان لیلی و خلیفه رو تعریف کردی تا نصفه شب بیدار بودم وبهت نگاه می کردم برای همین صبح دیر بیدار شدم.فرشاد دوست قدیمی ام بود اون از ماجرای زندگی من با خبر بود برای همین وقتی بهت گفت دوست داره خیلی بیشتر ناراحت شدم.تصمیم گرفتم ازدواجمون زود تر سربگیره.فرشادبهم گفته بود ماهان من و دوست داره اگر باورت نمی شه بیا و تو پیست اسکیت ببینش.وقتی تورو اونجا دیدم باورم نشد.از اون روز قسم خوردم بی تفاوت باشم.اما نمی شد. هرچی بیشتر سعی می کردم بی تفاوت باشم بدتر می شد.هیچ وقت دوست نداشتم روت دست بلند کنم اما خوب توهم زبون دراز بودی لجم و درمیاوردی.شب عروسی مون می ترسیدم باهات یه جا بخوابم مبادا که به زور بهت دست درازی کنم...خودم و گول می زدم که ازت خوشم نمیاداین تویی که داری تحریکم می کنی.
وقتی فهمیدم که از ازدواج با من راضی نبودی مجبور شدم دروغ بگم که بخاطر اموال باهات از دواج می کنم نه بخاطر اینکه دوست دارم.
وقتی نماز خوندن وبهم یاد دادی نمی دونم چه حسی داشتم ولی می دونم حاضرم همه چیزم و بدم ولی تورو از دست ندم.تازه با شارل شریک شده بودم که گفتم بهتره همسایه ما شن چون هم تو تنهای هم زنش سایه.
وقتی از تهران برگشتم اون شب از دیدنت تو اون وضع شوکه شده بودم هم خوشگل شده بودی هم مثل خانوما...اما من از رنگ طبیعی موهات بیشتر خوشم میومد...از طرز حرف زدنت ناراحت شدم.وقتی بوسیدمت سعی کردم از این به بعد کاری کنم که دوستم داشته باشی...
فرداش وقتی خونه شارل رفته بودیم.برادرش رو اعصابم بود هی از تو تعریف می کرد چشم هیزشم که فقط تورو می دید.حالا منم هی حرص میخوردم.شارل بهش گفت حدش و بدونه ولی کوگوش شنوا...
من و به خودش فشار داد و گفت:
_خلاصه من روز به روز عاشق تر می شدم تو هم روز به روز بیشتر کلاس می ذاشتی ومن و تو خماری نگه می داشتی.
شبی که دوئل کردیم و یادته؟نمی خواستم بذارم تنها بخوابی ولی فکر کردم باید به نظرت احترام بذارم تو هیچوقت من و به چشم شوهرت نمی بینی.تا دیشب که خانوم من و از راه به در کرد...
_من تورواز راه به در کردم؟خیلی رو داری..اصلا مشروب تو خونه ما چیکار می کرد؟
_به جون خودم برای من نبود برای پارسا بود.ولی خوب شد مشروب وخوردی ها..
_درد...راستی مگه تو نگفتی نمی تونی کسی و ببوسی؟
غش غش زد زیر خنده و گفت:
_من گفتم تو هم باور کردی؟
_من دارم متوجه می شم تو واقعا مرض داری.
پرسید:
_تو نمی خوای بری کلاس رانندگی؟اون ماشین داره بیرون خاک می خوره.
_نمی دونم.
_دیروز.ثبت نامت کردم از هفته دیگه باید بری.
جیغی زدم پریدم بغلش دراز کشید روی مبل منم روش فاصله صورتمون خیلی کم بود بهش گفتم:
_دوست دارم.
_من بیشتر دوست دارم.
_نه خیر من...
نذاشت حرفم و کامل کنم لبام وبا لبش قفل کرد...
امروز اولین جلسه کلاس اموزش رانندگی م بود.داشتم با اژانس میومدم خونه.روز خوبی بود کسی که بهم اموزش می داد دختر جوونی بودکه چون هم سن خودم بود بیشتر با هم صمیمی شدیم.البته امروزم بیشتر محض اشنایی بود تا اموزش .
غرق درافکارم بودم که صدای گوشی موبایلم از تو کیفم دراومد.همه کیفم وزیر ورو کردم تا گوشی موپیدا کنم.
جواب دادم:
_بله بفرمایید؟
_ماهان؟
_شما؟
_فرشادم .ماهان بایدببینمت.
اخه فرشاد با من چی کار داشت؟
جواب دادم:
_فرشاد خان .من نمی تونم ...
دلم نمی خواست ببینمش از یه طرف ازش بدم اومده بوداز یه طرف می ترسیدم با بی گدار به اب زدن زندگی مونابود کنم.
پرید وسط حرفم وملتمسانه
گفت:
_ماهان خواهش می کنم.به این ادرسی که الان برات می فرستم بیا یه کافی شاپه ...
دلم نیومد روش وبندازم زمین. ده دقیقه ای می رم ببینم چی می گه بعد بر می گردم.ادرسی و که فرشاد بهم اس ام اس داده بود و به راننده دادم.مقابل کافی شاپ بزرگی نگه داشت.
فرشاد یه گوشه نشسته بود وضعش هم خیلی خراب بود لباسای چروک صورتش هم که پر از پشم وپیلی پشده بود.از اون جذابیت قبل چیزی نمونده بود.
با دیدن من انگار دنیارو بهش داده باشن ذوق زده شده بود از جاش بلند شد و سلام کرد لبخند عمیقی روی لبش بود.جوابش و دادم .نشستم اونم نشست.
پرسیدم:
_خب؟چی کار داشتی...
_چقدر عوض شدی؟
_فرشاد من باید برم الان رهام می ره خونه من نیستم.
_خوش به حال رهام...
_نمی گی چیکار داری؟
_ماهان بیا..بیا...
_بیا چی؟
_بیا فرار کنیم.
الان بالای سرم یه شاخ گاو در سایز بزرگ ایجاد شد
داد زدم:
_جـــــــان؟چیز دیگه ای نمی خوای؟
همه برگشتند وبه ما نگاه کردن واقعا هم تعجب داشت.به یه زن شوهر دار گفت بیا فرار کنیم...
_ماهان...
_فرشاد تو دیوونه شدی من شوهر دارم شوهرم و هم دوست دارم.تو هم داری زن می گیری.پس کلا دست از سر من بردار و من وبی خیال شو..
_ماهان من بدون تو می میرم.خواهش می کنم.التماست و می کنم.
دیگه داره عصبانی ام می کنه.خب به من چه بدون من می میری.مشتم وکوبیدم به میز و با جدیتی که از خودم بعید می دونستم
از جام بلند شدم خواستم برم سمت در خروجی که دیدم رهام با عصبانیت اومد طرفمون .رفت سمت فرشاد خواست یه مشت نثار دهنش کنه که بینشون وایسادم و دستم و گذاشتم روسینه اش و
گفتم:
_رهام توروخدا قسمت می دم.
رو به فرشاد
گفت:
_برو خداتو شکر کن.که زنم قسمم داد.واگرنه همچین بلایی سرت میاوردم که مادرتم نشناستت.
حرفش که تموم شد دستم و محکم گرفت واز کافی شاپ خارج شدیم.
توراه اصلا حرفی نمی زد.ولی از فشار دستش روی فرمون معلوم بود که حسابی جوشیه.من هم که اصلا جرئت نمی کردم حرفی بزنم می ترسیدم دهنم واسفالت کنه.به خونه که رسیدیم خواستم پیاده شم اما با ملایمت گفت:
_صبر کن باهات کار دارم.
برگشتم ونگاهش کردم .
گفت:
_نمی خوام دعوات کنم.حق تصمیم گیری داری.اما قبلش دوتا سوال دارم.
ادامه داد :
_امروز با فرشاد تو کافی شاپ چی کار داشتی؟
_هیچی به خدا گفت کار مهمی داره .
سوال بعدیش و با من من
پرسید:
_تو...هنوزم.فرشاد و دوست داری؟
_نه نه نه من من.
چرا زبونم بند اومده؟من که فرشاد و دوست نداشتم.من رهام ودوست دارم.
گفت:
_خوبه دیگه.می تونی بری.
سرخورده از ماشین پیاده شدم اما اون نیومد داخل.چند دقیقه ای هم روی مبل نشسته بودم خبری ازش نشد.
وقتی مطمئن شدم نمیاد رفتم بالا لباسام وعوض کردم.از شیشه پنجره به بیرون نگاه کردم روی صخره ای نشسته بود که از ساحل دور تر بود و تقریبا تو قسمت های عمیقی دریا قرار داشت. دستش هم داشت تکون می خورد .فکر کنم داره سیگار می کشه.
البته خب چون فاصله پنجره تا صخره زیاده نمی شه تشخیص داد.
یعنی برم سراغش؟نرم سراغش؟
یه شال انداختم روی شونه ام از خونه خارج شدم به سمتش رفتم.هر چقدر فاصله ام باهاش کتر می شد قلبم تند تر می زد.استرس گرفته بودم.
سیگارش و که کشید پرتاب کرد تو اب.رفتم بالا روی صخره پشت به دریا مقابل رهام وایسادم.تو چشمای ابیش زل زدم اونم همین کار و کرد
بهش گفتم:
_بی فرهنگ چرا سیگار می ندازی تو اب؟
جوابی نداد.
ادامه دادم:
_رهام به جون خودم قسم می خورم تو داری اشتباه می کنی.
وقتی دیدم داره مشتاق به من نگاه می کنه
ادامه دادم:
_رهام من هیچ علاقه ای به فرشاد ندارم.من. من.
بازم بی جوابم گذاشت عصبانی شدم
گفتم:
_اصلا به جهنم.
برگشتم خواستم از صخره بیام پایین که پام لیز خورد داشتم میوفتادم تو اب که رهام اسمم و صدا کرد خواست من و بگیره که اونم با من افتاد تو اب
داشتم دست وپا می زدم.پس رهام کجاست؟
_رهام؟رهام؟
اسمش و صدا می زدم اما جوابی نمی داد.دستم به یه چیز نرم خورد بازوش بود.محکم تر بازوش وگرفتم وتا ساحل کشیدمش.
چرا نفس نمی کشه؟چرا سینه اش تکون نمی خوره؟نکنه؟
چند بار صداش کردم:
_رهام؟خوبی؟
جوابم ونداد نفس نمی کشید .اشک هام پشت سر هم می ریخت گونه سردم می سوخت.نفس نفس می زدم.چند تا مشت زدم به سینه اش تا اب های که تو شش هاش جمع شده رو تخلیه کنه.اما فایده ای نداشت.
هرچقدر جیغ می زدم جواب نمی داد. دهنم و پراز هوا کردم و گذاشتم روی دهنش.لباش خیلی سرد بود.لبای من از اون بدتر.
یک بار...دوبار...سه بار...بهش تنفس مصنوعی دادم اما باز هم فایده ای نداشت.
_خدایا کمک کن.خدایا اون و بهم برگردون .
چند بار با مشت زدم تو سینه اش که همه اب هارو بالا اورد و نفس عمیقی کشید.منم مثل اون نفس عمیقی کشیدم.اما نفس من از روی اسودگی بود.
خدایا شکرت.ممنونم که اون وبهم برگردوندی.
می خندیدم.از تمام وجودم می خندیدم.پریدم بغلش دستش و دور کمرم حلقه کرد کل صورتش و بوسیدم.
سرم وبرد عقب .زل زد تو چشمام.منم همین کار و کردم.
گفت:
_این دومین باریه که داری جونم ونجات می دی...
_چون بدون تو می میرم.
_دوتا طلبت.
_عاشقتم به خدا...
_من بیشتر ...
_نه من...
دوباره حرفم قطع کرد.

 


مطالب مشابه :


رمان باديگارد

♀رمـــــان هـایـــ بادیگارد خواست زنگ بزنه شام منظرهٔ نفس گیری بود، انگار تهران زیر




خانوم بادیگارد 7

رمــــــان هـــــای منــــــــــــ - خانوم بادیگارد 7 کوهستان های تهران معلوم




خانم بادیگارد قسمت1

رقص های مختلف و __پس بادیگارد جدید وایساببینم؟دریا؟یعنی من الان شمالم؟ما تهران




خانوم بادیگارد 8

رمــــــان هـــــای _ چند دست لباس خواب.لباس خواب های خودم و از تهران خانوم بادیگارد




رمان بادیگارد عاشق من 1

دنیای رمان های زیبا - رمان بادیگارد عاشق من 1 وای که از این ترافیک تهران که آدمو میکشه ساعت




خانوم بادیگارد 9

رمــــــان هـــــای _ جدا؟چه خوب سایه که رفته تهران بی خبر.من رمان خانوم بادیگارد




فیلم های کنسرت تهران مرتضی پاشایی+فیلم کنسرت بوکان+عکس

دانلودفیلم های کنسرت شهریور۹۳ تهران مرتضی پاشایی: اینم عکس اینستاگرام آقای بادیگارد:




خانم بادیگارد قسمت6(قسمت آخر)

رمان های موجود در رمان خانم بادیگارد. خودکشی کردی فرستادنت تهران.به بیمارستان که رفتم




رمان خانوم بادیگارد قسمت هشتم

رمان خانوم بادیگارد قسمت کوهستان های تهران معلوم بود. مگه می شه ادم یه همچین منظره ای




برچسب :