خانوم بادیگارد 8

گفت:
_
ماهان هوا سرده بیا بریم داخل.
عجب رویی داره این مردک...یه عذر خواهی هم نکرد.
بهش توجهی نکردم و جوابش و ندادم.خوشم نمیاد بایه الکلی مرتد حرف بزنم.
دوباره گفت:
_
ماهان جان بیا بریم داخل بارون گرفته...
باز جواب ندادم . این بار عصبانی شد.
بایه حرکت بازوم و گرفت من و چرخوند
و گفت:
_
میای یا به زور ببرمت؟
سکوت...
نفسش ومحکم داد بیرون.دهنش بوی مشروب نمی داد.معلومه نخورده.
یه کوچولو خوشحال شدم.
ارومتر گفت:
_
خانومی.ببخشید.می دونم حرکت زشتی وانجام دادم.قسم می خورم دیگه تکرار نکنم.
_
جـــانم؟قسم می خوری؟تو قسم خوردنم بلدی.تو مرتد الکلی؟
_
من مرتد نیستم.
_
اااا؟اره؟پس چرا مشروب می خوری؟پس چرا نماز نمی خونی؟چرا روزه نمی گیری؟چرا تا الان ندیدم دعا کنی؟
_
ماهان بس کن.
_
حرف حق تلخه؟؟؟
_
اره تلخه...کی بود که بهم یاد بده؟
پدرم؟اون که همیشه پیش تو بود.
مادرم؟اون و که بابات دزدید ازم.
مادربزرگم اون که همه فکر وذکرش تو بودی.غذا می خوردیم سر میز می گفت...
دخترم ماهان الان گشنه اس.یه کم غذا برای ماهان ببرم.
ماهان الان داره چی کار می کنه؟
ماهان.ماهان.ماهان.
خسته شدم...
خسته شدم ازبس همه توروخواستن .
خسته شدم.
توهیچ چیز جذابی نداری.
تو بهترین اخلاق دنیارونداری.
توبهترین چهره دنیارونداری.
خسته شدم از بس بهت حسادت کردم.
شب به امید اینکه فردا بابام ولت می کنه میادسراغ بچه هاش می خوابیدم.
اما نمی اومد.

اشک از چشماش می ریخت.اما صداش نمی لرزید با همون صلابت می گفت.باورم نمی شه الان داره گریه می کنه.
جلوی من اشک می ریزه.
دستم بردم جلو تا اشک هاش وپاک کنم اما دستم و پس زد
و گفت:
_
می خواستی همین هارو بشنوی؟می خواستی ببینی چقدر حقیرم؟
دیدی؟راحت شدی؟
_
من.من...
_
بسه دیگه.
رفت.
من هم دویدم دنبالش .رفت تو اتاقش اما من تو حال موندم.
اینجا چرا اینطور شده؟
همه ی شیشه های مشروب و گیلاس ها رو شکسته بود.کف سالن پراز شیشه و شراب شده بود.
جارو اوردم و جمعشون کردم ویه دستمالم به سالن کشیدم تا لکه اش رو سرامیک های سفید سالن نمونه.
کارم که تموم شد رفتم بالا و در زدم.بعد از چند ثانیه که جوابی نداد وارد شدم.
جلوی کامپیوترش نشسته بودو با هدفون اهنگ گوش می داد.
هدفون واز تو گوشش دراوردم
و گفتم:
_
هی پسره ی لوس.
پس چرا جا زدی؟چرا صبر نکردی تا حرفای من و هم بشنوی ؟
بچه پولدار عقده ای؟
فکر کردی تو کمبود محبت داری؟
فکر کردی بابات 24ساعته پیشم بود و بهم محبت می کرد؟
فکر کردی محبت های زن 50ساله ای که فکر می کردم مادرمه برام کافی بود.
لای پرقو بزرگ شدی خبر از دنیای مافقیر فقرا نداری.
از صبح تا بعد از ظهر با سرخوردگی تو مدرسه درس می خوندم.
دوستام همه بچه پولدار بودم.اونم به لطف یه بورسیه بود که وارد اون مدرسه شدم.
از بعد از ظهر تا شب هم کفش مردم و واکس می زدم.
از پسرای همسن خودم کتک می خوردم.
از سقف خونه امون اب میومد.
غذاهای اشرافی می خوردم نمی گم نمی خوردم ولی همه اش پس مونده تو بود.
تو چی؟همین هارو می خواستی بشنوی؟
می خواستی حقارتم وببینی؟راحت شدی؟
عقده هات بر طرف شد؟خوشحال شدی؟
پسر کوچولوی نانازی.
تو عقده هات وبا دوست شدن با دخترای رنگارنگ خالی کردی...اما من چی؟
از بچگی ماشین وخونه ولپ تاب و کامپیوتر و کار و پول و کوفت ودرد و زهر مار و همه چیز داشتی.اما من یه تلویزیون هم نداشتم.اخرم با پول کارگری یه تلویزیون سیاه وسفید گرفتم...
مگه کسی بود که به من نماز خوندن ویاد بده؟مگه تو مدرسه شما بهتون یاد ندادن؟
مات مونده بود.
فقط نگاهم می کرد.
خندیدو گفت:
__
دختره نادون من تا 17سالگی مو تو لندن زندگی می کردم.مدرسه های اونجا به کسی نماز خوندن یاد نمی ده...
ادامه داد:
_
از 12 سالگی تا 17 سالگی م و لندن تحت نظر یه روانکاو بودم.
نــــــه؟؟؟این که حالش از منم بهتره پس روانکاو می خواست چی کار؟
پرسیدم:
_
روانکاو؟
_
بد جور افسرده و منزوی شده بودم.همیشه گوشه اتاقم به عکس چهارنفری مون نگاه می کردم.مادر بزرگ و پدرم پیش تو بودن .
مادرم هم پیش پدرت بود.من فقط خواهرم و پدر بزرگم و داشتم .
رها که بچه بود.
پدر بزرگمم همیشه درگیر کاراشه.
دوره ی ابتدایی و با پول قبول شدم.اما چه فایده ؟
روز به روز تنها تر می شدم.حوصله درس خوندن نداشتم.
با رها ارتباطی نداشتم.
غذا نمی خوردم.حرف نمی زدم.
اخیییی دلم ناجور براش سوخت.راست می گه خیلی سخته.
من مادر داشتم فکر می کردم پدرم مرده.این قدر برام سخت بود. ولی رهام بیچاره چی؟
ا اون که همه چیز و می دونست.میدونست برای چی پدر مادرش جدا شدن.مادربزرگش رفته.
مادرش به پدرش خیانت کرده.
با من من گفتم:
_
من واقعا...
دستم و کشید و برد سمت تخت.نشست منم پیش خودش نشوند.
چقدر سختی کشیده اون وقت من فکر می کنم بدبخت ترین ادم دنیا خودمم.
_
پدر بزرگم من و فرستاد لندن 5سال اونجا زندگی کردم.روانشناسم زن خیلی مهربونی بود.جای مادر م وبرام پر کرده بود.
اما هرچی باشه خودم مادر که نمی شه.
اون کمکم کرد تا به حالت عادی برگردم.زندگی مو دوباره شروع کنم.
17
سالگی ام برگشتم ایران...
بعد از 5سال من عوض شدم اما مادر بزرگم عوض نشد.
طبق معمول از تو حرف می زد. ماهان.ماهان.
خانوم خانوما تو خونه امون نبود اما همه چیز و تحت سلطه ی خودش داشت.
رها که ندیده دیوونه ات شده بود.همیشه به مامان بزرگ التماس می کرد یا تو رو بیاره خونه امون یا اون وبیاره پیش تو...
خندیدم.چه جالب.مامان هیچکدوم از اینا رو به من نگفته بود.
پرسیدم:
_
من که یادم نمیاد شمارو دیده باشم.
_
اون موقع خیلی کوچولو بودی...فکر کنم 8یا9سالت بوده باشه...
یه لباس زرد وشلوار مشکی پوشیده بودی.برف میومد کافشن هم نداشتی.
اومدم سمتت چند دقیقه نگاهم کردی و بعد اخم کردی گفتی...
اگر من و بزنی به مشهدی رضا می گم پدرتو دربیاره...
_
اره یادمه...
تو همونی هستی که کافشن چرمش وبهم داد...
داخل کافشنت پشمی بود ادم و گرم نگه می داشت...
هنوزم دارمش.گذاشتی کفشات و واکس بزنم بعد یه عالمه پول بهم دادی...
بغضم گرفت.یادمه تا 7یا8سال بعدش هنوز قهرمان من بود.
همه چیز و یادم اومد با اون چشمای مظلوم و غمناکش موهای بلند تیره اش که ریخته بود روی چشماش یه لبخند تلخ زد کافشنش و در اورد و داد دستم.
اولین پسری که وارد زندگی ام شد.
ازم پرسید:
_
یادته همین که کافشن وبهت دادم گریه کردی؟
یه کم فکر کردم بعدکه یادم اومد
گفتم:
_
اها...اره چون تا اون موقع همه پسرای اطرافم بهم ظلم کرده بودن برای همین از محبتی که کردی بودی ذوق زده شدم گریه کردم.
_
بعد از اون ماجرا مامان بزرگ تا یه هفته باهام صحبت نکرد.فکر می کرد اذیتت کردم.
_
رهام؟؟
نفس عمیقی کشید
و گفت:
_
دوست دارم نماز بخونم.
چشم به سقف دوخت
و ادامه داد:
_
ولی هیف که بلد نیستم.
برگشتم وزل زدم تو چشماش. لبخند عمیقی زدم.
از جام بلند شدم دستش و کشیدم و از پله ها پایین رفتیم.
تو راه پرسید:
_
چیکار می کنی؟
پایین راه پله ها وایساده بود منم یه پله بالاتر وایساده بودم. اون یکی دستش و گرفتم
و گفتم:
_
بیا از همین الان شروع کنیم...
_
چی و؟
_
نماز خوندن ودیگه.بهت یاد می دم.
_
جدا؟
_
اوهوم.
منتظر به من نگاه می کرد تقریبا هم قد شده بودیم.
ادامه دادم:
_
ببین اول شیشه های مشروب و گیلاس های شراب و می ریزیم دور.
بعد تو یه دور توبه می کنی.(توبه دوری بود نمی دونستیم؟)
_
چطور؟
_
کافیه از کارت پشیمون باشی.
_
خب؟
_
بعد وضو گرفتن ونماز خوندن وبهت یاد می دم.
_
باشه.
به کمک همدیگه هرچی شیشه مشروب و گیلاس شراب بود و ریختیم دور.خوبی اش اینه که رهام مصمم بود.
منم اشپزخونه که به گند کشیده شده بود و تمیز کردم.
کارا که تموم شد رهام
پرسید:
_
خب استاد قدم بعدی چیه؟
_
وضوئ گرفتن بلدی؟
_
یه چیزایی.
_
اول صورتت و می شوری .
همین طور که بهش می گفتم چطور وضوئ بگیره به صورت عملی انجام می دادم.
اونم بعد از من کاری و که انجام می دادم انجام می داد.واقعا خوشحال بودم.که اینقدر به نماز خوندن علاقه نشون داده.
خیلی سریع چیزایی که یاد می دادم و یاد می گرفت.خیلی هم با هوش بود.
بعد از وضوئ کار به مراحل سخت تر یعنی خود نماز رسید.
جانمازم و براش پهن کردم.اولین دور به صورت نمایشی بهش اموزش دادم.
بار دوم خودش نماز و می خوند من ایراداش و می گرفتم.خدا رو شکر عربی اش هم خوب بود.می تونست ایه هارو بخونه.نیاز به تکرار بیش از حد من نبود.
امشب فقط نماز صبح وبهش یاد دادم تا فردا ظهر نماز ظهر و عصر وبهش یاد بدم.
من خودمم شیش ماه طول کشید یادبگیرم...
از چهره اش معلوم بود خیلی خوشحاله که نماز خوندن و یاد می گیره.
جا نماز و جمع کردم گذاشتم تو اتاقم و دوتالیوان بزرگ چایی ریختم.
روی کاناپه نشسته بود. سینی چای و روی میز گذاشتم و
گفتم:
_
خسته نباشی...
_
پاینده باشی.
از لحن شوخش خوشم اومد.
لیوانم وبرداشتم و به دهنم نزدیک کردم.
داغ بود تو هوای سردم می چسبید.
جرعه جرعه خوردم. اما رهام یه نفس لیوانش و سر کشید ...
چند دقیقه نگاهش کردم.چطور تونست یه لیوان چای داغ و سر بکشه؟
رهامم که دید چایی مونمی خورم از دستم گرفت و اونم سر کشید...
گفتم:
_
چیز دیگه ای نمی خوای؟خجالت نکش بگو...
_
چراخانوم خوشگلم و می خوام.
برای یه لحظه گر گرفتم.
اما کم نیاوردم به این جماعت رو بدی پررو می شن حالا فکر کرده اگر نماز بخونه من حرفاش ویادم می ره.
همه اون توهین هایی که بهم کرد و هنوز یادمه.
دارم برات...
جواب دادم:
_
لقمه گنده تر از دهنت برداشتی.من تو گلوت گیر می کنم.
_
اتفاقا اندازه دهن خودمی.درسته قورتت می دم...
_
هه. شتر درخواب بیند پنبه دانه.گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه.
_
گفتم که تمایلی بهت ندارم.این حرفا روهم که می زنم محض خنده است.
به ننه ات بخند بچه پررو...
عصبانی گفتم:
_
واییییی همون حرفای همیشگی...باشه.باشه.توراست می گی من هم خر بیا عرعر...اقا بادست پس می زنه با پا پیش می کشه.
از جام بلند شدم.
می گم به این جماعت روبدی پشتت سوار می شن کولی می خوان می گی نه...
بلند بلند می خندید.
رواب بخندی.رو یخ بخندی.
داد زد:
_
فقط مراقب باش عاشقم نشی که من دم به تله نمی دم.
خدایا...
یه کاری کن من روی این مردک و کم کنم.30
سال سن داره ادم نشده.
به جون خودم نباشه به جون خودشم نه دلم نمیاد .
به جون.اسامه بن لادن که اصلا نمی دونم کیه فقط اسمش و شنیدم
خودم دیوونه اش می کنم.
به من می گن ماهان نه برگ هویج...
****
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم.
دیشب اذان گوشی مو تنظیم کرده بودم تا صبح موقع اذان بیدار شم این گور به گوری رهامم بیدار کنم.
اخی حالا گور به گوری که نیست...
دلم به حالش سوخت.
شیش ماهی طول کشید تا از جام بلند شم . با اکراه دست و صورتم و شستم.
با حوله تو دستم رفتم اتاق رهام.
مثل بچه ها خوابیده بود.موهاش وکنار زدم و
صداش کردم:
_
رهام بیدار شو نماز صبحت قضا می شه.
اول جواب نداد.دوباره صداش کردم
متعرض گفت:
_
ماهان بی خیال شو.
_
بی خیال شو چیه؟سست اراده.بلند شوببینم.
نیم خیز شدومظلومانه نگاهم کرد .
پرسید:
_
می شه ده دقیقه بخوابم؟
منم ظالمانه جواب دادم:
_
نه رهام بلند نشی واگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی ها...گفته باشم.
به زور از جاش بلند شد
و گفت:
_
ای خدا؟من چه گناهی کردم که باید این جوری تقاص پس بدم؟اصلا این کیه که افتاده به جونم؟
_
گناه که زیاد مرتکب شدی.منم ازرییل ام اومدم جونت و بگیرم.
_
اومدی جونمو بگیری یا لبمو؟
_
جــــــان؟؟؟
لیوان اب روی میز و برداشتم وتو صورتش خالی کردم اونم لجش گرفت و دوید دنبالم.
دیگه از نفس افتاده بودیم.سرجاش پشت تخت وایساد.
داد زد:
_
ماهان بگیرمت خفه ات می کنم.
_
منم برو بر نگات می کنم.حالا نمازتو بخون زود تند سریع...
سرش وچندبار تکون داد.من هم زبونم وبراش دراوردم.
چون یه جانماز بیشتر نداشتیم منتظرموندم تا نمازش تموم شه...
اقا هم انقدربادقت نماز می خوند که کفم برید...
بعد از رهام من نمازم وخوندم.همچین تند تند نمازم وخوندم که اصلا فکر نکنم قبول شده باشه.
رهام روی کاناپه نشسته بود و درحالی که دست راستشم زیر سرش قرار داشت به من خیره شد...
پرسیدم:
_
چیه نماز خون خوشگل ندیدی؟
_
نه مگه تو دیدی؟من که کسی وندیدم.
جانماز و جمع کردم گذاشتم روی میز ارایش.کنار رهام روی کانا په نشستم.
یه لبخند کش دار هم بهش زدم...
پرسید:
_
چیه؟
دستاش و کشیدم و دور کمرم حلقه کردم.بهش نزدیک تر شدم .
نفساش به شمارش افتاده بود.
توجهی به نفسهای داغش که به صورت می خوردنکردم.
گفتم:
_
رهام جونم؟
_
چی می خوای؟
_
ای قربون دهنت.می گم دوست داری زن خوشگلت و ببری بازاری جایی خرید کنه؟من هیچی ندارم.می خوام خرید کنم.
_
باشه ولی کله سحر که نمی رن بازار برو یه صبحونه خوشمزه درست کن بعد از ظهر می ریم.
تا جمله اخرش و کامل کرد زیر گلوش و بوسیدم.
یه کم اومدم عقب مات مونده بود.
بعد از چند لحظه خندید
و گفت:
_
دختر لوس.صد دفعه گفتم سعی نکن من و تحریک کنی من به تو...
_
اره اره تمایلی نداری.فهمیدم.
بعد از مکثی
پرسیدم:
_
دو هفته چطوره؟
_
دوهفته؟ برای چی؟
_
برای اینکه به زانو بیوفتی.
_
زرشک...
دستش و گذاشت زیر چونه ام
و گفت:
_
از تو خشگل تراش هم من و به زانو ننداختن تو که عددی نیستی...ولی با این حال قبول...
از رو کاناپه پریدم پایین چشمکی زدم و رفتم تو اتاقم...
وایسا اقا رهام ماهان نیستم اگر به زانو نندازمت.
هه تو هم مردی دیگه.مگه چه فرقی با بقیه داری؟
یه دامن کوتاه زرد ولباس دکولته اش وپوشیدم.موهامم با تل عقب زدم فقط چند تارش و گذاشتم روی پیشونی ام بمونه.
پشت چشمم و سایه سفید زدم و موژه ها م و هم با ریمل مرتب کردم یه رژ اتیشی هم زدم...
می خواستم از اتاقم خارج شم که صدای تلفنم دراومد.شماره اش اشنا نبود.
گوشی وبرداشتم
جواب دادم :
_
بله؟
_
ماهان خانوم؟
_
شما؟
_
سلام.من شارل ام.
_
تویی شارل؟چطوری بابا فکر کردم مارو فراموش کردی...
_
شنیدم ازدواج کردی؟
_
اره.چند هفته ای می شه تو چطوری؟کجای؟
_
کیش ام.
_
کیش؟
_
اقه.مگه قهام بهت نگت؟
_
نه رهام چیزی نگفت...
گوشی تلفن تو دستم بود همینطور که حرف می زدم رفتم پایین ...
رهام روی مبل نشسته بود با دیدن من خشکش زد محو تماشای من بود که گفتم:
_
بیا امروز همدیگه روببینیم.من و رهام امروز می ریم بازار تو هم بیا...
کنار رهام روی مبل نشستم هنوز به من خیره شده بود.
ازش پرسیدم:
_
رهام کدوم بازار می ریم؟
جواب نداد.
دوباره سوالم و تکرار کردم
گفت:
_
هان؟اهم پردیس2 .
_
خب شارل امروز بعد از ظهر خواستیم راه بیفتیم بهت زنگ می زنم بیا پردیس 2.اوکی؟
_
باشه.
_
خداحافظ.
از جام بلند شدم .رفتم تو اشپزخونه و وسایل صبحانه رو روی میز چیدم.
چای وقهوه درست کردم.
پنیر و کره ومربا و عسل وشیر وهم روی میز گذاشتم.
صبحانه که درست شد رهام
وصدا زدم:
_
رهام صبحونه نمی خوری؟بیا.
اومد.روی صندلی مقابل من نشست اینقدر گشنه بودم که بهش توجه نکنم.
سرم و اوردم بالا دیدم داره به من نگاه می کنه.
پرسیدم:
_
دیگه چی شده؟
_
ها؟هیچی...
صبحانه که تموم شد جلوی تلویزیون نشست منم ظرفا رو جمع کردم وشستم.
دست کش و از تو دستم دراوردم وکنارش نشستم بعد از چند دقیقه با کلافگی گفت:
_
یقه ات و درست کن رو اعصابمه.
به یقه لباسم نگاه کردم.بــــــله.همه دار وندارم ریخته بیرون این رهام چشم چرونم چیزی نمی گه که بفهمم چی به چیه.
لباسمو درست کرد.نه این ادم بشو نیست دیدم چشمش هی به ساق پام میوفته.
تلویزیون به این گندگی و ول کرده من ودید می زنه.
برگشتم زل زدم تو چشمش
و گفتم:
_
تو که ادعات... اسمون وپاره می کنه چرا اینجوری زل زدی به هیکل من؟
_
من زل زدم به هیکل تو؟خواب دیدی خیر باشه.
_
تو واقعیت دیدم.انشالله که خیره.
داشتم از جام بلند می شدم که دستم و گرفت پرتابم کرد کنارش روی مبل و پرسید:
_
بودی حالا؟
_
می ترسم ناخواسته به من تمایل پیدا کنی.نیست که زنتم اونوقت گناه کبیره می شه.
_
اشکال نداره ما که این همه گناه کردیم تو هم روش.
دستش و محکم دورم حلقه کرد.دیگه خوابم گرفته بود از ساعت 5صبح بیدار بودم .
همونطور سرم و گذاشتم روی پای رهام خوابیدم.
خواب مادرم و دیدم.تو همون دشت پر از گل داشت می خندید معلوم بود خوشحاله.خیلی هم جونتر شده بود.
چشمامو که باز کردم توی تختم بودم پتو هم روم کشیده شده بود.
نیم خیز شدم و یه نگاه به ساعت انداختم8بود....
8
؟
چرا رهام من و بیدار نکرد؟مگه نگفت می ریم بازار؟از پله ها پایین اومدم
داشت فیلم می دید.لبخندی زد
و گفت:
_
بیدار شدی؟دختر مگه شاخ غول شکوندی؟هرچی صدات کردم بیدار نشدی.
-
نمی دونم چرا این همه خوابیدم.
حالا که دیر شده حتما نمی ریم دیگه...یه لیوان اب میوه ریختم روی اپن نشستم وابمیوه ام ودر کمال ارامش خوردم ...
رهام پرسید:
_
اماده نمی شی؟ساعت 8.30 با شارل وزنش قرار داریم.
اخرین جرعه اخر ابمیوه پرید تو گلوم .به سرفه کردن افتاده بودم.
رهام بیچاره دست پاچه شده بود.نمی دونست چیکار کنه.
حالم که بهتر شد
پرسیدم:
_
شارل وزنش؟
_
اره یه هفته ای می شه ازدواج کردن.تواین پروژه جدید شارل هم یکی از سرمایه گذاراست...راستی این ویلای کناری و هم برای شارله.تا چند روز دیگه اثاث کشی می کنند.
یه کم متعجب شدم...طبق عادت همیشگی که بلند بلند فکر می کنم
گفتم:
_
ایول پس همسایه دار شدیم.
_
اوهم. زنش چند ماهی از تو بزرگتره.
_
واقعا؟خوبه. بالاخره از تنهایی درمیام.راستی زنش ایرانیه؟
_
اره.اسمش سایه است.
_
اسمش هم قشنگه.
_
خودشم خوشگله.
_
هوووووووو...
از ته دلش خندید.دستش وانداخت دور کمرم
و پرسید:
_
چیه حسودیت شد؟
_
اره ...که چی؟
_
جدا؟
روی انگشت های پام وایسادم گونه اش و بوسیدم.
اونم که هنوز تو هنگ بود.
رویه بی محلی و کلا بی خیال شدم.از الان از هربه ی زنونه استفاده می کنم.موثر تره.هه هه هه .
دستم و جلوی صورتش تکون دادم و
گفتم:
_
کجایی؟من می رم لباسم و بپوشم.
دستش واز دور کمرم باز کرد و بی تفاوت روی مبل نشست...
این چشه؟خدایا یه شوهر ناقص العقل به من دادی که به هیچ صراطی مستقیم نیست.
بی محلی می کنی عنق بهش محل می ذاری عنق می خندی عنق گریه می کنی عنق کلا عنقه.
مانتوی سفید نازک وشلوار سفیدش و پوشیدم ...
شال سفیدم و هم به صورت اویزون روی سرم انداختم.
ارایش زیادی نکردم.فقط یه رژ صورتی زدم.
رهام پایین پله ها منتظر من بود.یه شلوار سفید و یه پیرهن کرم نازک که دو دکمه اولش باز بود وسینه اش معلوم می شد.
موهاش هم نمناک ریخته بود روی صورتش.دلم براش ضعف رفت.
ننه اش قربونش بره که من همچین شوهر خوش تیپی دارم.
اونم مشغول تماشای من بود
گفت:
_
خوشگل شدی.
_
خب معلومه.خدایکی ماهان یکی...
جواب نداد به سمت دررفت و زودتر از من تو ماشین نشست من هم به دنبالش سوار ماشین شدم.
همین جواب ندادنش از صدتا فحش خواهر ومادر هم بدتره.
مقابل هتل شایگان توقف کرد ماشین و پارک کرد و به سمت رستوران شانی راه افتاد منم که ماشالله با هیچ جا تو کیش اشنا نیستم مجبورم مثل بچه ای که به مادرش می چسبه به رهام بچسبم.
شارل وزنش هنوز نیومده بودند.سفارش یه بستنی دادم تا اونا میان بی نصیب نمونم.
چند تا دختر که پشت میز کناری نشسته بودن هی به رهام نگاه می کردند منم که غیرتی رگ غیرتم زدبالا.
اما رهام اصلا متوجه اونا نشده بود.
بستنی زهر مارم شد خاک توسرا نمی بینن با یه دختر اومده بیرون پس حتما یا زنشه یا دوست دخترشه.
دیگه بستنی م ونخوردم .اقا شوهرم ودارن جلوی چشم قورت می دن با خیال راحت بستنی بخورم؟
رهام متعجب نگاهم کرد
و پرسید:
_
چرا نمی خوری؟
_
دوست ندارم.
ابروهاش وانداخت بالا سرش و بر گردوند که اون چند تا دختر ودید زد زیر خنده
و گفت:
_
حسود خانوم... پس بگو چرا ناراحتی...
_
چی؟؟؟ نه من اصلا هم ناراحت نیستم...
_
باشه.توراست می گی..
بستنی ام اب شده بود .نمی خوردمش فقط باهاش بازی می کردم که یه نفر نزدیک شد...
یه پسرجوون بود با موهای بلند و بینی کشیده.
تنها جذابیتش همین بود.لبخندی زد و روبه رهام
گفت:
_
رستوران مارومنور کردی اقا رهام...دوست دختر جدید هستن خانوم؟
اخم هام رفت توهم.عجب ادم عوضی این مردتیکه.
رهام جواب داد:
_
نه...
_
پس خواهرته.بابا خواهرت وبرای اولین بار اوردی اینجا به من نگفتی؟
روش وکرد طرفم.دستش وبه سمتم دراز کرد.
نمی دونم چرا ولی ناخوداگاه ازش بدم اومد.دست ندادم .اونم به روی مبارک خودش نیاورد.
گفت:
_
بچه ها می گفتن خواهر زیبایی داری ولی فکر نمی کردم تا این حد زیبا باشن.
الان ازش خوشم اومد.من اصولا از کسایی که ازم تعریف کنند خوشم میاد.
اما اخم های رهام رفت تو هم
وگفت:
_
نه دوست دخترمه.نه خواهرمه.سبحان جان.ایشون ماهان همسرمه.
پسره قرمز شد...
با من من گفت:
_
ببخشید.متاسفم.اخه من نمی دونستم ازدواج کردی...
جوابی ندادم.رهام هم جوابی نداد.سبحان هم موندن وجایز ندونست ورفت.
اماهنوز اخم های رهام تو هم بود.
شارل ویه دختر به سمتمون اومدن.
دختر موها و چشم وابروی مشکی داشت.پوست سفید موژه های کشیده و ابروهای کمونی پیوسته.
اصلا من یه چیز می گم شما یه چیز می شنوین.اینقدر این دختر زیبا بود که من نتونستم چشم ازش بردارم.
لبخندی زد
و گفت:
_
شماباید ماهان خانوم باشید...
خندیدم دستش و گرم فشردم و
جواب دادم:
_
بله.شماهم سایه خانوم.
رهام وشارل خیلی معمولی دست دادن ونشستن.اما حرفای من و سایه تازه شروع شده بود.
سایه گفت:
_
ماهان جون باورت نمی شه تو خونه ما همیشه حرف تو اقا رهامه .
_
واقعا.
یه نگاه به شارل ویه نگاه هم به رهام انداختم.لبخند روی لب رهام بود.
سایه جواب داد:
_
اره.شارل همیشه از اون مسابقه اتون می گه.از جرزنی اقا رهام.از اینکه چند تا ورزش انجام می دی.من که شیفته ات شده ام.
رهام هم با من خندید.
شارل گفت:
_
از قصد خونه امون و کناق خونه شما انتخاب کقدیم تا سایه وتو خونه تنها نباشید...
اخه نمی تونی حرف نزن من که به زور فهمیدم این چی می گه. فقط حرفش وتایید کردم:
_
به نظر منم اینطور بهتره روز ها توخونه حوصله ام سر می ره.حداقل از این به بعد سایه هست...
چه صمیمی هم شدم... نظر رهام و پرسیدم اونم
جواب داد:
_
به نظر من که سایه خانوم دوروز بیشتر دووم نمیاره.
_
چرا؟
این وسایه پرسیدرهام
جواب داد:
_
من که شوهرش ام از دستش عاصی ام وای به حال شما...
حالا نیست که من از دستش عاصی نیستم؟
شارل جواب داد:
_
ااااا؟منم همین حس و دقباقه ی سایه داقم...
سایه با مشت زد به بازوی شارل که حرفش و پس گرفت...
شام وبا مسخره بازی های سایه وشارل خوردیم.
من و رهام خیلی اروم بودیم. برای یه لحظه بهشون حسودیم شد.
کجای کارم اشتباه بود که زندگی ام این شد؟بعد از شام به بازار پردیس 2 رفتیم.
منکه رسما فکم خورد کف بازار ...
عجب چیزیه این بازاره.سه طبق است ابشار و پله برقی و اسانسور های خیلی شیکی هم داشت.منم مثل ندید بدید ها به این ور اونور نگاه می کردم.
من و سایه جلوتر می رفتیم ورهام وشارل هم پشتمون میومدن.
سایه پرسید:
_
چی می خوای بگیری؟
_
چند دست لباس خواب.لباس خواب های خودم و از تهران نیاوردم...
دستم گرفت وبه سمت دیگه ای کشید
و گفت:
_
بهترین لباس خواب های این بازار این جاست...لباس خواب هاشون خیلی قشنگه...
وارد مغازه شدیم خانوم میانسالی که عرب هم بود از ما اسقبال کرد.
من کم وبیش عربی می فهمیدم اما سایه خیلی سلیس عربی حرف می زد.
خانوم فروشنده چند تا لباس مقابلم گذاشت.منم گیج اصلا نمی دونستم کدوم وانتخاب کنم.
سایه چند تا لباس خواب ومقابلم گرفت
و گفت:
_
به نظرم اینا خیلی قشنگن بهت هم میان...
یه لباس خواب بلند .به رنگ طوسی که دوتا بند نازک داشت پشتش هم تا وسطای کمر لخت بود.
لباس بعدی تا وسطای رون پام بود به رنگ جیگری .پشتش هم بند هایی داشت که به صورت ضربدر بسته می شد.
چند دست لباس خواب هم گرفتم اما ازاین دوتا بیشتر از همه خوشم اومده بود.سایه هم همین نظر و داشت.
***
یک هفته ای می شه که شارل و سایه نقل مکان کردند.
معماری داخلی ویلای اون ها هم دقیقا شبیه به ویلای ماست فقط دکوراسیون ووسایلشون با وسایل ما فرق می کنه.
این طور که متوجه شدم سایه تک فرزنده.دختر یه خانواده متوسط پدرش استاد دانشگاهه مادرش هم باز نشسته اموزش پرورش.
خودش گریم خونده.اکثرا تا قبل از ازدواجش گریم بازیگرا رو به عهده داشت...
تو یه مهمونی با شارل اشنا شده وبعد هم ازدواج کردند.
دختر خون گرمیه فورا با بقیه می جوشه...
رهام وشارل برای کار شرکتشون دوروز به تهران رفتند.
من و سایه هم که تنها بودیم... برای همین قرار شد سایه این دوروز وخونه ما بمونه.
روی مبل مشغول تماشای ماهواره بود.با دوتا لیوان چای کنارش نشستم وسینی و روی میز گذاشتم.
یه لباس مردونه وشلوار خونگی پوشیده بودم.
سایه پرسید:
_
جلوی رهام هم این طوری رژه میری؟
_
اره.چطور؟
_
اخه اینطوری نه تنها رهام بلکه هیچ کس دیگه ای رغبت نمی کنه بهت نگاه کنه ...
_
خب نکنه.
_
واقعا؟برات فرقی نداره رهام ازت خوشش بیاد؟
_
لازم نیست ازم خوشش بیاد.
روی مبل جابه جا شد...نگاهم کرد
و پرسید:
-
منظورت چیه؟
_
هیچی ولش کن.
_
بگو بگو بگو....اگر نگی مجبور می شم از راه دیگه ای وارد شم ها...
_
بی خیال شو
نمی تونستم همه زندگی مو براش تعریف کنم.برام خیلی سخته.
گفت:
_
حالا این موضوع و ولش کن من امشب کجا بخوابم؟
_
تو تو اتاق من بخواب منم تو اتاق رهام می خوابم.
وایییی گند زدم...چشاش چهارتا شده بود
پرسید:
_
مگه شما جدا می خوابید؟
_
خب راستش اره...
_
چرا؟
_
ولش کن مفصله منم دوست ندارم توضیح بدم...
دوید تو اتاق من ودر قفل کرد از این کارش متعجب شدم...
بعد از نیم ساعت با چشمای قرمز اومد تو اشپز خونه داشتم سالاد درست می کردم
پرسیدم:
_
چرا چشات قرمزه؟گریه کردی؟
من و محکم بغل کرد دوباره اشک ریخت...
این چش شد یهو؟دستم و زدم به کمرش و
گفتم:
_
بگو دیگه چیزی شده؟
_
تو چقدر سختی کشیدی ماهان...
_
چی داری می گی؟
_
من دفتر چه خاطراتتو خوندم...
_
چی؟
مثل بمب ساعتی منفجر شدم...به چه حقی دفتر خاطرات من و خونده.
شاید من راضی نبودم.
شاید راز قتل یه نفرو توش نوشته بودم؟
من دوست ندارم کسی جز خودم اونو بخونه.
نمی دونم عصبانی باشم از این که به حریمم تجاوز کرده یا خوشحال باشم از این که حداقل این غصه ها تو دلم تل انبار نمی شه...
یکی هست که بخوام باهاش درد دل کنم.
لبخند تلخی زدم و دوباره مشغول پوست کندن خیار شدم.
سایه پرسید:
_
ناراحت شدی که خوندمش؟به خدا اگر نمی فهمیدم از فضولی می ترکیدم...اونوقت باید تیکه هام و جمع می کردی.
خنده ام گرفت اونم خندید .
گفت:
_
ولی زندگی خیلی سختی داشتی.من اگر جای تو بودم دووم نمیاوردم...
_
حکایت من شده حکایت اون ادمی که زندگی اش با سختی عجین شده اگر یه روز سختی نکشه اون روز روز مرگشه.
_
این چه حرفیه؟به نظر من که تو زندگی ات با رهام خودت یه جاهایی و اشتباه کردی که باید اصلاحش کنی...
_
مثلا چی؟
_
مثلا زبون درازیت.هیچ مردی خوشش نمیاد زنش باهاش هم جوابی کنه.
یا مبارزه ات با رهام مردا دوست دارن از زن هاشون قوی تر باشن.
دوست دارن زنشون نازک نارنجی باشه.
_
خب مردا دوست داشته باشن من که دوست ندارم.
_
مشکل تو همینه دیگه.تو می گی من.ولی زوج ها باید بگن ما.باید به خاطر کسی که دوسش داری از خود گذشتگی کنی.
نشستم پشت میز نهار خوری
و پرسیدم:
_
چجوری؟
_
شیوه لباس پوشیدنت وعوض کن.خونه ارایش کن.بگو بخند .یه کم عشوه بیا...
_
این که عمرا...میگی محبت گدایی کنم؟
_
ماهان اگر شوهرت ودوست داری این کارا رو انجام بده.
_
چرا من خودمو تغییربدم چرا اون نده؟
_
اگر نمی خوای مجبورت نمی کنم.
دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.رفتم تو حال
و گفتم:
_
باشه.
جیغ زد:
_
جدا؟؟؟؟
سرمو تکون دادم.
_
ولی نمیدونم چطوری...
_
اول باید از لباسات شروع کنی.این لباسای که می پوشی به درد نمی خوره.
بریم خرید...
_
اما من این جاها رو نمیشناسم.
_
تو بیا من که می شناسم.
به یه بازار به اسم.بازار مرجان رفتیم.مغازه های خیلی زیادی داشت.اصلا نمیدونستم وارد کدوم لباس فروشی بشم...
وارد یه لباس فروشی شدیم که فروشنده اش مرد بود.بین ایم همه لباس فروشی خانوم این وانتخاب کرده.
سایه و فروشنده مرد لباس هارو نشون می دادند ومقابلم می ذاشتند منم که وظیفه انتخاب کردن وداشتم لباسای که خوشم اومده بود وانتخاب می کردم.
اکثرا تاپ ودامن کوتاه ونشونم می دادندمنم اون هایی و که دوست داشتم و برمی داشتم.از هرکدوم چند دست به رنگ های مختلف .
یه تاپ پشت گردنی زرد و سه دست تاپ ودامن کوتاه به رنگ های سفید وزرد و نارنجی.
چند تا شلوارک کوتاه که تا وسط های رونم بود وانتخاب کردم.چند دست لباس مجلسی .
وارد مغازه لوازم ارایش فروشی شدیم با اینکه لوازم ارایش داشتم اما یه ست کامل لوازم ارایش و لاک و عطر های مختلف هم گرفتم.
بعد از لوازم ارایش کفش و صندل و لباس زیر وشال هم خریدم.
دیگه واقعا خسته شده بودیم بیچاره سایه که هلاک شد از بس من و از این مغازه به اون مغازه برد.
وسایل تو دستمون هم زیاد بود.
با ماشین سایه اومدیم بازار سایه وسایل و صندلی پشت گذاشت پشت فرمون نشست و راه افتاد
پرسید:
_
راستی چرا نمی ری رانندگی یاد بگیری؟
_
تو فکرش بودم ولی حوصله اش وندارم.
_
بعدا که حوصله دار شدی برو یاد بگیر اینقدرم شوهر بدبختت وراننده ات نکن.
_
حالا شد شوهر بدبختم؟
_
بله.بیچاره رو که ادم حساب نمی کنی.تو یه اتاق نمی خوابید از دیدن هیکل خوشگلت هم که محرومش کردی دیگه چه انتظاری از بدبخت داری؟
_
می خواست زن نگیره.
_
اخه مردا زن می گیرن یه چیز نصیبشون شه.تو که ماشالله انقدر گدایی نم پس نمی دی.
_
هیف که پشت فرمونی واگرنه خفه ات می کردم.
_
من که جای رهام بودم تیکه ای مثل تورو ...
_
خفه شو به خدا می کشمت...
غش غش می خندید...منم خنده ام گرفته بود. هردوتامون از بس خندیدیم قرمز شدیم.
سایه همه وسایل و داد به من .
رفت خونه اشون چند تا چیز بیاره که به قول خودش من و از اساس و بنیان تغییر بده.
رفتم تو اتاقم وخریدهارو روی تخت گذاشتم.که سایه هم اومد.به دستش نگاه کردم یه کیف کوچیک تو دستش بود.مرموز می خندید.
متعجب نگاهش کردم.یعنی می خواد چیکار کنه؟
لباسام و دراوردم انداختم روی تخت.دستم و گرفت ومن و روی صندلی میز ارایش نشوند کیفش وهم گذاشت روی میز ارایش.
روسری اش وانداخت روی اینه تا نتونم خودم وتوش ببینم. کیفش و باز کرد و سایلش وریخت روی میز...
چند تا موچین وقیچی ومومک وسایل گریم بود.
با مومک موهای صورتم وبرداشت.از وقتی که اومدم کیش وقت نکردم برم ارایشگاه.
پوستم خیلی صافو سفید شده بود.
با موچین شروع کرد به گرفتن موهای ابروم .هرچقدر التماس کردم بذاره خودم و تواینه ببینم بی فایده بود.
بعد از یک ربع روسری شو از روی اینه برداشت.و اجازه داد تا خودمو تو اینه ببینم. مات خودم موندم.
زل زده بودم به خودم ابروهام به صورت هشت ونازک گرفته بود.خیلی قشنگ شده بود.از دیدن خودم تو اون وضعیت لذت بردم.
سایه زل زد بهم
وگفت:
_
بیا چند تا تار از موهاتم مش کنم خیلی بهت میاد.
من هم که از خدا خواسته قبول کردم. رفتیم تو حموم وسایل و اماده کرد کلاه مخصوص مش مو رو گذاشت روی سرم و چند تا از دسته های موهام مش کرد موهام تقریباهای لایت شده بود.
عسلی که هست تار های استخونی هم بینش قرار گرفت بعد از ده دقیقه موهام وشستم...
سایه با سشوار موهام وخشک کرد.با بابلیس هم موهام وفر کرد
یه از دست تاپ ودامنی که امروز گرفته بودم و پوشیدم.یه ارایش ملایمم کردم.
سایه چشمکی زد
و گفت:
_
می گم بیا شوهرامون وول کنیم باهم فرار کنیم...
_
که چی بشه.
_
ببین خنگول (درحالی که ادای مردای هیز ودر میاورد گفت)عشقم تو کم تیکه ای نیستی بیا ومال من شو.
غش غش خندیدم.کاش رهام اینجوری از من خوشش بیاد.
ساعت 9شده بود که تلفن سایه زنگ خورد
جواب داد:
_
جون دلم؟
_
باشه چشممممم.
گوشی و قطع کرد
گفتم:
_
ای خاک عالم.چند ساعت پیش به من نگفتی من و می خوای؟اییییی نفس کش این داره رومن هوو میاره.
خندید و گفت:
_
تا شوهر خوشگلم ودارم تورو می خوام چیکار؟
_
کوفت.حالا چی گفت؟
_
دارن میان گفت برم خونه بزک دوزک کنم.برای استقبال....
دلم گرفت...
چرارهام زنگ نزد به من بگه داره میاد؟اصلا رهامم میاد؟ دلم براش تنگ شده.وقتی اومدباید چیکار کنم؟بگم دلم براش تنگ شده یا نگم...
این دو روز


مطالب مشابه :


رمان باديگارد

♀رمـــــان هـایـــ بادیگارد خواست زنگ بزنه شام منظرهٔ نفس گیری بود، انگار تهران زیر




خانوم بادیگارد 7

رمــــــان هـــــای منــــــــــــ - خانوم بادیگارد 7 کوهستان های تهران معلوم




خانم بادیگارد قسمت1

رقص های مختلف و __پس بادیگارد جدید وایساببینم؟دریا؟یعنی من الان شمالم؟ما تهران




خانوم بادیگارد 8

رمــــــان هـــــای _ چند دست لباس خواب.لباس خواب های خودم و از تهران خانوم بادیگارد




رمان بادیگارد عاشق من 1

دنیای رمان های زیبا - رمان بادیگارد عاشق من 1 وای که از این ترافیک تهران که آدمو میکشه ساعت




خانوم بادیگارد 9

رمــــــان هـــــای _ جدا؟چه خوب سایه که رفته تهران بی خبر.من رمان خانوم بادیگارد




فیلم های کنسرت تهران مرتضی پاشایی+فیلم کنسرت بوکان+عکس

دانلودفیلم های کنسرت شهریور۹۳ تهران مرتضی پاشایی: اینم عکس اینستاگرام آقای بادیگارد:




خانم بادیگارد قسمت6(قسمت آخر)

رمان های موجود در رمان خانم بادیگارد. خودکشی کردی فرستادنت تهران.به بیمارستان که رفتم




رمان خانوم بادیگارد قسمت هشتم

رمان خانوم بادیگارد قسمت کوهستان های تهران معلوم بود. مگه می شه ادم یه همچین منظره ای




برچسب :