خانوم بادیگارد 9

وگفت:
_
چی گفتی؟
بامن من جواب دادم:
_
موها مال خودمه. هرکاری بخوام باهاش می کنم.
_
تو هم مال منی پس من هر کاری بخوام می تونم باهات بکنم.
یه لحظه ترسیدم اومدم از کنارش رد شم که
داد زد:
_
وایسا به حرفام گوش کن بعد برو.گفتم چرا موهات واینجوری کردی.
منم مثل خودش داد زدم.
_
چون دوست داشتم...حرفی داری؟
دستش و برد بالا تا یه سیلی بهم بزنه پرده اشکم پاره شد.با زوم وگرفت و گفت:
_
ببخشید...
اومدم دستم و از تو دستش بکشم بیرون که دوباره از سرتاپام و نگاه کرد.
دستش شل شد.
از کنارش رد شدم که دوباره بازوم و گرفت ومن وچرخوند سمت خودش تو یه حرکت لباش وگذاشت روی لبام.
دستش و تکون داد از روی بازوم اوردبالا و گذاشت روی صورتم .مسخ شده بودم.قدرت تکون خوردن هم نداشتم.
دستش چون بزرگ بود کل صورتم و گوشم و گرفته بود. اون یکی دستش هم پشت سرم برد و سرم ومحکم نگهداشته بود.
خواستم سرم و بکشم عقب که دستاش و دور کمرم حلقه کرد دستام و اوردم بالا سرم و بردم عقب و
پرسیدم:
_
داری چیکار می کنی؟
_
خواستم از لب های خوشگلت بی نصیب نمونم.
دستاش و از دور کمرم باز کردوازم جدا شد.درحالی که از پله ها می رفت بالا
گفت:
_
شب بخیر خوشگلم...
جــــــان؟خوشگلم این تا دوروز پیش به من نگاهم نمی کرد...
سایه من قربون دست پنجه ات برم...این سخره جلبک زده هم تحت تاثیر واقع شد...
****
تو اتاقم مشغول اماده شدن بودم.
که داد رهام دراومد:
_
بیا دیگه...
_
ای بابا اومدم.
امشب خونه شارل دعوتیم.راستی شارل چون اسلام اورده.اسمش و عوض کرده و به اسم محمد تغییر داده.
امشب به غیر از ما برادر ناتنی شارل هم دعوته.اسمش انجل که اونم به لطف برادرش قراره مسلمون شه ولی هنوز نشده.
یه دست کت ودامن فیروزه ای و یه شال ابی اسمونی گذاشتم.
رهام اما یه تیپ معمولی زده بود.
اومدم پایین
گفت:
_
تو چرا اینقدر به خودت رسیدی؟مگه داری میری عروسی؟
چپ چپ نگاش کردم.از کنارش رد شدم. خودش ورسوند بهم ودست راستش و پشتم گذاشت.
لبخند روی لبم نشست دست راستم و گذاشتم روی دستش...
با هم در همین وضعیت تا جلوی درخونه محمد رفتیم.
صدای خنده های محمد ویه نفر دیگه که فکر کنم برادرشه میومد...و البته من این طرف در با اخم وتخم اقا رهام مواجه بودم.
سایه دروباز کرد .
یه کت و شلوار طوسی پوشیده بود.شال سفید هم گذاشته بود.
سایه:سلام ودرود بر همسایه های عزیز.
من:سلام .
رهام:سلام سایه خانوم.
محمد(شارل خودمون)با برادرش انجل روی مبل نشسته بودن.با ورود ما از جاشون بلند شدن.رهام با انجل ومحمد دست داد اما من فقط سلام کردم.
انجل که اون وسط بوغ تشریف داشت و فارسی نمی فهمید.
ولی از حق نگذشته به چشم خواهری خیلی ناز بود.بینی کوچیک.چشمای درشت سبز (انگار دماغشو کشیده بالا...اه اه حالم بد شد)
موهای بور ابروهای قهوه ای و...
نگاه انجل به من بود به انگلیسی یه چیز گفت...ریا نشه نخواستم جواب بدم واگر نه مسئله زبون غریبه ونفهمیدن نبود....من خیلی خوب انگلیسی و می فهمم.(اره جون عمه ام).
سایه کنار گوشم
گفت:
_
انجل می گه چند سالتونه.رهام به جای تو جواب داد22
الان سایه حکم مترجم وبرای من پیدا کرده.
سایه:انجل گفت 3سال ازت بزرگتره.
منم دم گوش سایه
گفتم:
_
خب باشه چیکار کنم بکوبم تو فرق سرم؟
سایه ریز ریز می خندید.دیگه انجل با من حرفی نزد اکثر حرف هاشون دررابطه با کارشون بود.
من وسایه به اشپزخونه اشون رفتیم تا در درست کردن غذا بهش کمک کنم.
از سایه
پرسیدم:
_
انجل ازدواج کرده؟
_
نه اینا به ازدواج اعتقادی ندارن.همینجوری باهم زندگی می کنند.
_
مگه می شه؟
_
اره.تازه مثلا سه یا چهار تا بچه هم به دنیا میارن...
_
نــــــــه؟؟؟؟اگر مامانم این جابود انجل وتیکه تیکه می کرد.
عجب فرهنگی دارن.ایشش خیلی بدم اومد.من که حاضر نیستم اینطور زندگی کنم.
غذا ها وظرفا رو روی میز چیدیم.
پشت یکی از صندلی ها نشستم.ماشالله چه غذا های رنگ وبارنگی .
چند نوع غذا هم درست کرده.یعنی همه اینا خورده می شه؟
تو فکر خورده شدن غذا بودم که متوجه شدم انجل کنارم نشسته. خون خون رهام و می خورد .با عصبانیت نگاه می کرد.
نتونستنم از جام بلند شم الان بلند می شدم انجل با خودش چه فکری می کرد؟می گفت شوهره به زنش شک داره.یا مثلا زنه مثل سگ از شوهره می ترسه.
انجل سمت راستم بود.رهام مقابلم.سایه چپم محمد هم کنار رهام بود.
محمد بد جور به برادرش نگاه می کرد اما انجل به روی مبارکش نیاورد.
مشغول خوردن سالاد بودم.
طبق معمول دهنم و پر پر کرده بودم.رهام چیزی نمی گه ولی سایه از این طرز غذا خوردن من متنفر ه حالش بد می شه.
غذام و قورت دادم رهام با ارامش و کم کم غذا می خورد.
انجل روبه من یه چیزی گفت که اخم های رهام رفت تو هم سایه کنار گوشم
گفت:
_
می گه شما چه باحال غذا می خوری بدون افاده وکلاس گذاشتن..
انجل به حرفش ادامه داد .
سایه هم ترجمه کرد:
_
از اول مجلس محسور زیباییتون شده بودم.
زیاد از اینکه داره جلوی شوهرم از من تعریف می کنه خوشم نیومد .رهام قاشق تو دستش و فشار می داد.
قرمز شده بود.دیگه لب به غذا نزد که انجل به من نگاه کرد واز ته دلش خندید.
این داره به چی می خنده؟ هنوز تو شوک بودم که با دستش گوشه لبم و که سسی شده بود و پاک کرد.
یه چیزی گفت که سایه جرئت نکرد ترجمه اش کنه.
رهام قاشق چنگال تو دستش و پرتاب کرد روی میز با عصبانیت به انگلیسی یه چیز گفت.انجل مات مونده بود.
رهام دستم و گرفت روبه سایه
گفت:
_
ممنون سایه خانوم خیلی غذای خوشمزه ای بود.با اجازه.
از خونه اشون خارج شدیم.
جرئت نداشتم باهاش حرف بزنم.مگه انجل چی گفت که اینقدر عصبانی شد؟
رهام روی مبل نشست و یه سیگار روشن کرد.یادم نمیاد دستش سیگار دیده باشم.
یه پوک زد دیدم نه داره محیط خونه رو به گند می کشه طاقت نیا وردم. سیگار واز بین انگشت هاش گرفتم.
باید یه درس درست حسابی بهش بدم.گذاشتم تو دهنم.
رهام داشت با تعجب نگاه می کرد. یه پوک زدم دودش و پخش صورت رهام کردم....
همچین ماهرانه هم نمی کشیدم.به سرفه افتاده بودم. سیگار و از تو دستم کشید
و گفت:
_
داری چه غلطی می کنی؟
_
می خوام ببینم این سیگار چی داره که همه می کشن؟خوب بود از این به بعد منم باهات ...
نذاشت حرفم و کامل کنم.انگار تو گوشم زنگ می زنن یا مثلا یه چیز مثل صدای ناقوس .البته تا الان صدای ناقوس و از نزدیک نشنیدم.
نفسم و با حرص دادم بیرون روم وبرگردوندم سمتش.دستم و گذاشتم روی جای سیلی اش
گفت:
_
قسم خورده بودم که دیگه روت دست بلند نکنم.اما خودت نمی خوای...
_
من لیاقت این سیلی و داشتم؟ تو نداری؟تا اون جایی که می دونم خطای هردومون یکی بود.
_
باشه توهم بزن.
لبخند تلخی زدم
و گفتم:
_
تقاوت بین من وتو همینه...تو بازور حرفت وبه کرسی می نشونی. خیلی سنگدلی.معیار ها وارزش های زندگی ات با دوتا چیز محاسبه می شه اول پول دوم زور.
حرفی نزد... دوباره نشست سرجاش و با دوتا انگشت سبابه گیجگاهش و مالش داد.
رفتم بالا پریدم روتخت و هدفون و گذاشتم تو گوشم.اه خدایا اینم زندگیه که من دارم؟همش جنگ همه اش دعوا همه اش کتک کاری و زد وخورد...
احساس کردم یه چیز روی صورتم کشیده میشه.قلبم مثل قلب گنجیشک می زد ناجور ترسیدم.
فلفو تند وسریع تو جام نیم خیز شدم.دیدم رهامه...چشماش قرمز شده بود.کنارم روی تخت نشست....
و گفت:
_
ماهان؟ به اعتقاداتت به خداوندی خدا دست خودم نبود.نمی تونم ببینم داری دستی دستی خودت و نابود می کنی.ماهان؟
جوابش وندادم.دوباره دراز کشیدم و پشتم و کردم بهش.چند ثانیه ای گذشت صدای در اومد...
رفت؟بی معرفت...یه کم دیگه ناز می کشیدی قبول می کردم.
برگشتم پشتم ونگاه کنم ببینم رفته که دیدم به در تکیه داده وداره بهم می خنده.
دوباره نقاب بی تفاوتی وبه خودم زدم و خوابیدم.که حس کردم تخت داره تکون می خوره.
از پشت بغلم کرده بود.
برگشتم سمتش
و گفتم:
_
توچرا این جا خوابیدی؟بروتو اتاق خودت.
_
من هرجا زنم بخوابه می خوابم مشکلی داری؟
_
اره...من مش...
نذاشت جمله ام و کامل کنم.انگشت اشاره اش و گذاشت روی لب
و گفت:
_
با یه دوئل چطوری؟
خودت خواستی؟خودت پیشنهاد دادی وایسا پدرت و در میارم.
_
پایه ام.کی؟کجا؟سر چی؟
_
الان. پایین تو حیاط.سر هرچی برنده از بازنده بخواد...
_
ایول.قبول.
از تخت پریدم پایین تا لباسام و عوض کنم که دیدم پرو پرو داره نگام می کنه گفتم:
_
برو بیرون می خوام لباسام وعوض کنم...
به زور داشت از جاش بلند می شد.
گفت:
_
نیست که تا الان بدنش و ندیدم ...
دویدم سمتش و
پرسیدم:
_
چی گفتی؟تو بدن من و دیدی؟
_
اوهوم.
_
دوروغ می گی.اصلا کی چرا من یادم نیست؟
_
دوبار.یه بار با اجازه ات خودم لباسات و برات عوض کردم.
چهار سال پیش بود مصموم شده بودی بابام بردت بیمارستان به من خبر داند.
منم که رفتم اونجا گفتن باید لباسات و عوض کنم.
_
من که باور نمی کنم.
_
نشون به اون نشون که یه وجب زیر گلوت روی سینه مبارک یه خال کوچولو به شکل خورشید داری...
چشمکی زد و
ادامه داد:
_
لا مذهب عجب هیکلی هم داری...هیچکدوم از دوست دخترای قدیمم مثل تو نبودن.
داشتم از خشم منفجر می شدم ....اون چطور جرئت کرد بدن من و دید بزنه.
اگر دو دقیقه دیرتر می رفت بیرون خفه اش می کردم.
از اتاق که رفت بیرون لباسای ورزشی مو از تو کمد دراوردم.یه شلوار گرمکن مشکی و لباسش و که مارک ادیداس بود و پوشیدم.کفش ورزشی مو هم که همون مارک بود و پوشیدم.
زیپ گرمکنم و تا روی سینه ام بالا زده بودم.قسمتی از گلو وسینه ام پیدا بود.منو باش همچین تیپ زدم که انگار می خوایم بریم لاوبترکونیم خوبه دوئل گذاشتیم.نه مسابقه زیبایی.
حیاط روشن بود رهام همه لامپ های حیاط وروشن کرده بود.خوبه تو تاریکی گم نمی شیم.
باد عجیبی می زد موهای من هم پخش هوا بود . داشتم گرم می کردم که دیدم زل زده به من ومی خنده.
پرسیدم:
_
چته؟به چی می خندی؟
_
داشتم فکر می کردم کو چولو ی ناز نازی مثل تو چطور می خواد من و ببره...
_
حالا که بردم می فهمی...
مقابل هم وایسادیم.دبیا این همینطوری هم شیش متر از من بلند تره.
می خندید لابد فکر می کنه من عددی نیستم.
گفتم:
_
هی .اق روهامممم می خوای کوتلت نشی بوگو...
مثل این لات ولوت های بی سروپا حرف زدم. دوید سمتم و گلوم و گرفت بین بازوی دست راستش
و گفت:
_
اتفاقا می خوام کتلتت کنم بخورمت...
پاشو لگد کردم ولم کرد خواستم با لگد بزنم تو سرش که جاخالی داد و پام و گرفت.تقی خوردم زمین .
کمرم درد گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم.
از جام بلند شدم. یه مشت خاک تو دستم بود ریختم تو چشش .چشمش و گرفت
و گفت:
_
نامرد ...ماهان به خدا بگیرمت می کشمت.
دوید سمتم فرار کردم اما از پشت من و گرفت خوردم زمین .
روم نشست دستش و گذاشت روی گلوم خم شد و زل زد تو چشام خدایا به امید خودت.
سرم و کوبیدم به سرش که افتاد روی زمین البته خودمم دردم گرفت.
از جام بلند شدم بعد از چند ثانیه اون هم بلند شد معلومه دیگه مبارزه رو جدی گرفته
گفت:
_
خودت خواستی.
از پشت من و گرفت وبلندم کرد روی هوا بودم
جیغ زدم:
_
ولم کن روانی.
_
ولت کنم؟
_
اره.
از همون بالا من و انداخت زمین.با عصبانیت از جام بلند شدم.اونم مقابلم وایساد اومدم زیر پاش و خالی کنم که لیز خوردم.
از کمرم نگهم داشت.روی هوا معلق بودم.الان بهترین موقعه.دستام و دور گردنش انداختم.هنوز تو همون حالت بودیم.عجیب نگاهم می کرد.فکر کنم می دونه می خوام چی کار کنم.
خودم و کشیدم بالا ولبام چسبوندم به لباش.
تکون نمی خورد دیگه از خود بی خود شده بودکه ولم کرد و با هم افتادیم روی زمین اونم روی من افتاده بود.
به سختی تکونش دادم و برش گردوندم. روش نشستم.
یه جوری نگاهم می کرد.نمی فهمیدم داره به چی فکر می کنه. .
یه مشت خاک برداشتم
تهدیدش کردم:
_
بگو باختی... واگرنه خاک و می ریزم تو دهنت.
دوباره شیطنتش گل کرد
و گفت:
_
خاک وبخیال شو یه جور دیگه تهدیدم کن...
_
چجوری؟
_
بگو...بگو باختی واگرنه باز هم می بوسمت.
نه مثل اینکه خیلی پررو شده خاک ومالیدم به دهنش .حسابی جوش اورد از روش بلند شدم و فرار کردم.
داد زد:
_
ماهان بگیرمت تیکه بزرگه ات گوشته...
همینطور می دوید دنبالم منم از دستش فرار می کردم .
دیگه واقعا خسته شده بودم. به دریا رسیده بودیم.تا زانو هام غرق در اب بود اومد سمتم .
و گفت:
_
ماهان یابازبون خوش میای بیرون یا میام میارمت.
_
اگر می تونی بیا...
سر جام وایساده بودم.تکون نمی خوردم.
ای وای عجب غلطی کردم داره میاد.دوباره خواستم فرار کنم که من و از پشت گرفت
و گفت:
_
کجا تازه گیرت اوردم.
برگشتم سمتش چشاش یه درخشش خواصی داشت لبخندی زدم
و گفتم:
_
چشات سگ داره ها...
پقی زد زیر خنده ...
دستش از دور کمرم باز شد دوباره فرار کردم دوقدم نگذشته بودم که از پشت گرفتم با هم افتادیم تو اب.
چهره اش واضح نبود ولی معلوم بود خیلی خوشحاله.از اون رهام اخموی همیشگی دیگه خبری نبود.یقه لباسم دیگه کاملا پایین بود.
از یقه لباسش گرفتم و کشیدمش جلو اما درلحظه اخر پشیمون شدم...
چرا همیشه من اول می بوسمش؟چرا اون هیچوقت من و نمی بوسه البته جز چند شب پیش که فکر کنم خرگازش گرفته بود...
ولش کردم که دستش و گذاشت پشت گردنم و لبام و بوسید...
لباش و حرکت می داد .
از یه طرف موج دریا از طرف دیگه بوسه رهام باعث شد نفسم بند بیاد هلش دادم عقب و یه نفس عمیق کشیدم.
بریده بریده
گفتم:
_
چه ته؟مثل ...این ...قحطی زده ها ...رفتار می کنی؟...بابا نفسم بند اومد.
می خندید از ته دلش می خندیدشستش و گذاشت زیر چونه ام با انگشت سبابه اش گونه ام و نوازش کرد.
سرش و اورد کنار گوشم
و گفت:
_
خیلی می خوامت...
از جام بلند شدم
و گفتم:
_
برو بابا خیسم کردی.
داشتم می رفتم سمت خونه که دوید سمتم ومن و از رو زمین کند.مثل پر گرفته بود تو بغلش و می رفت سمت خونه.
خیلی خسته شده بودم.جلوی در اتاقم من و روزمین گذاشت
وبا اه گفت:
_
شبت بخیر.خوب بخوابی...
_
مرسی...
رفت تو اتاقش .منم بعد از یه دوش درست حسابی با موها خیس پریدم رو تخت ولالا...
سلام:
دوستای عزیز نودوهشتی سلام.
عادت به حرافی ندارم.ولی دو تا موضوع مهم بود که لازم دونستم بگم...
1-
اول واقعا ممنونم از اون هایی که تو لینک نقدم انتقادات وپیشنهاد هاشون و گذاشتن.خیلی مفیدبود.
2-(
شیطونه می گه لبای قلوه ای مو از هم باز کنم یه چیز بگم.)اخه خداوکیلی این انصافه که من تو ماه رمضون چله تابستون با زبون روزه تو این گرما پای کامپیوتر بشینم رمان تایپ کنم.شما تشکر ها و مثبت هاتون واز من دریغ کنید؟نه انصافه؟
***
تازه چشام داشت سنگین می شد که از اتاق رهام صدای اومد...
یعنی چی شده؟نکنه اتفاقی افتاده؟دزد نیومده باشه؟دودل بودم.
برم ؟نرم؟
از تخت اومدم پایین دمپای راحتی ام و پوشیدم و اروم در وباز کردم.
با پشت دستم به در زدم و وارد اتاقش شدم.صدای هواکش دستشویی میومد.حتما رهامه که تو دست شویی.
داشت عق می زد.فکر کنم حالش بده.اخه چرا حالش بد شده.
با انگشت اشاره ام ضربه ای به در دستشویی زدم
و گفتم:
_
رهام؟حالت خوبه؟
از دستشویی اومد بیرون.یه حوله دستش بود و صورتش و با اون خشک می کرد.
زد به شونه ام
و گفت:
_
هنوز بیداری؟برو بخواب کوچولو...
داره هزیون می گه؟
دستم و گذاشتم روی پیشونی اش. داشت تو تب می سوخت.بغضم ترکید.
این چرا اینقدر تبش بالاست؟
_
چرا اینقدر تب داری؟
_
چیزی نیست...سینوزیته.خوب می شه تا فردا.
اشک هام رو گونه ام جاری شده بود.اتاق سرد بود اشکام گونه ام و می سوزوند.دستش و گرفتم و ورتخت خوابوندمش.
از تو اشپزخونه کیسه اب سرد و اوردم و گذاشتم روسرش تا تبش بیاد پایین
تبش بالاتر می رفت ولی پایین نمی اومد.
به خونه سایه زنگ زدم.اما کسی به تلفن جواب نمی داد...
الان همه مردن.فورا با اورژانس تماس گرفتم.
اقایی جواب داد:
_
بفرمایید.
_
اقا توروخدا کمکم کنید شوهرم داره تو تب می سوزه.حالش داره بدتر وبدتر می شه...
_
ادرستون وبدید ما یه امبولانس می فرستیم.
ادرس و دادم. خودمم رفتم سراغ رهام.گونه هاش و لباش رنگ پریده شده بود.زیر چشماش هم کبود و بنفش.
زار زار اشک می ریختم.اصلا نمی دونستم دارم برای چی اشک می ریزم.
رو به قبله نشستم
و گفتم:
_
خدایا.پروردگارا.خودت کمکش کن.کمکش کن حالش خوب شه من بدون اون می میرم. قسم می خورم اگر فردا رو روزه بگیرم.فقط حالش خوب شه.
صدای زنگ در اومد.مثل برق و باد رفتم در خونه رو باز کردم.دوتا مرد سفید پوش وارد خونه شدن
وپرسیدن:
_
بیمار کجاست؟
_
دنبال من بیاید.
پشت من حرکت می کردن به اتاق رهام راهنمایی شون کردم.
یه امپول مسکن بهش زدند. من که نگاه نکردم.از بچگی از امپول می ترسیدم.
پرستار گفت:
_
ایشالله تا صبح حالش بهتر می شه.اگر باز تب داشت این قرص هارو بهشون بدید.احتمال داره هزیون هم بگه...
_
ممنون.اقای دکتر...
_
من پرستارم.
_
بله...واقعا ممنونم.برای یه لحظه ترسیدم از دست بره...
پرستار لبخند شیرینی زد
و گفت:
_
امید وارم دیگه به دکتر و امبولانس نیاز نداشته باشید....
_
مرسی.
هر دوتا پرستار وسایلشون وجمع کردن و بعد از خداحافظی از خونه رفتند بیرون.ادمای خوبی بودن...
برگشتم تو اتاق رهام.تو خواب وبیداری بود.کنارش روی تخت دراز کشیدم و با انگشت سبابه ام گونه اش ونوازش کردم.دستم و گرفت تو دستش خیلی داغ بود.داشت تو گرما می سوخت.
گفت:
_
ماهان...
_
جونم؟
_
دوست دارم...
یهو زیر دلم خالی شد.انگار یه سنگ ده کیلوی و گذاشته باشن روی قفسه سینه ام که مانع نفس کشیدنم می شه.
دستم و گذاشتم روی قبلم.محکم به دیواره قلبم می کوبید...
نمی خواستم رهام صداش و بشنوه.باورم نمی شه.شنیدنش حتی موقعی هم که هزیون می گه لذت بخشه.
بهترین حس دنیا الان به من دست داد...
جواب دادم:
_
منم دوست دارم...
خندید و بی حال
پرسید:
_
دارم خواب می بینم یا بادیگار بد اخلاق من این حرف و زد؟
انگشت سبابه ام و گذاشتم روی لبش
و گفتم:
_
هیشش.بخواب تا زود حالت خوب شه.
_
باشه.عشقم...
نه این واقعا داره هزیون می گه...
تا ساعت 3.30 کنارش بودم.تا تبش نره بالا خداروشکر تبش اومده بود پایین تب ولرزش از بین رفته بود.اروم مثل یه پسرکوچولو خوابیده.
از تخت اومدم پایین باید روزه ام وبگیرم. مشغول درست کردن سحری شدم یه کم کتلت درست کردم.با ماست واب خوردم.
بعد از خوردن سحری نمازم وخوندم.سر نماز دعا کردم تا امروز حال رهام خوب شه.اگرنه من دیگه طاقت نمیارم.
تو شهر غریب شوهرم مریضه.کنار رهام روی تخت نشستم.مبادا که خوابم ببره.اما امون از خستگی از دیروز صبح تا الان نخوابیدم.
چشمام و که باز کردم دیدم تو بغل رهامم سرم روی سینه اش بود. با دوتا دستاش سرم و گرفته بود تو بغلش.
دوباره تپش قلب اومده بود به سراغم.سرم و اوردم بالا تا ببینم بیداره یا خوابیده.چشماش بسته بود.معلوم می شه خوابیده.
از تو بغلش اومدم بیرون ساعت 12 بود.از من بعیده تا این موقع بخوابم.
رفتم تو اشپرخونه ومشغول درست کردن یه سوپ خوشمزه شدم. که دستی دور کمرم حلقه شد.
کنار گوشم گفت:
_
خوشگل من چطوره؟
تعجب زده برگشتم سمتش یعنی هنوز حالش بده که داره هزیون می گه؟دستم و گذاشتم روی پیشونی اش اما داغ نبود.لبخندی زد و دستم و گرفت و بوسید...
گفت:
_
چیه از من بعیده ؟من اصولا حقیقت گرام یکی خوشگل باشه بهش می گم خوشگله...
_
اون که بله...حالا بشین می خوام برات سوپ بیارم.
پشت میز نشست.سوپ وبراش تو ظرف ریختم و بایه لیوان اب گذاشتم جلوش.
با ولع می خورد...همینطور که بهش زل زده بودم
تو دلم گفتم:
_
اگر اسمون به زمین بیاد.اگر هیچکس نخواد.اگر دریا خشک بشه.اگر خورشید بی نور بشه...بازم دوست دارم.با تمام وجودم دوست دارم.به اندازه سال های عمرم دوست دارم...
سرش واوردبالا لبخندی زد
و گفت:
_
به چی فکر می کنی؟
_
به چی نه.به کی؟
_
خب به کی فکر می کنی؟
_
به تو...
لبخندش عمیق تر شده بود...
گفت:
_
راستی نمی دونم خواب بود یا بیداری؟دروغ بود یا واقعیت ولی حس می کنم دیشب یه نفر بهم گفت دوستم داره...
مرموز نگاه می کرد.خودم و به اون راه زدم
و گفتم:
_
من که یادم نیست.
_
ای بی چشم ورو من خودم شنیدم.
_
بروبابا.تازه تو اول بهم گفتی...
_
من هزیون گفتم ولی تو که هزیون نگفتی...
_
جواب ابلهان خاموشی است...
_
جواب ابلهان یک بوسه است.
_
می زنمت ها...دیشب و یادت رفته؟
_
کدوم قسمتش همون قسمت که چسبیده بودی بهم ولم نمی کردی؟
حرصم دراومده بود.نفسم و محکم از بینی ام دادم بیرون و جوابش وندادم...
چند دقیقه ای گذشت که رهام قاشق و گذاشت تو ظرفش
پرسید:
_
نمی خوری؟از دیشب تا الان چیزی خوردی؟
_
اره خوردم...
_
اها...
از جاش بلند شدو گفت:
_
دست خانوم خوشگلم درد نکنه خیلی خوشمزه شده بود...
لبخند گل گشادی زدم ...ظرفا رو جمع کردم و مشغول شستن ظرفا شدم که دیدم لباساش و داره عوض می کنه بره بیرون.رفتم جلوش وایسادم.ژست حق به جانبی گرفتم
و گفتم:
_
می خوای بری بیرون؟دکتر گفت باید استراحت کنی.
_
اون برای بیمارایی گفته که یه پرستار خوشگل مثل تو ندارن.
سرخ شدم.دیگه نتونستم مانعش شم.اوصولا با حرفاش ادم وتحت تاثیر قرار می ده...
رفت.
من هم مشغول تماشای ماهواره شدم که صدای تلفن اومد.گوشی وبرداشتم
و گفتم:
_
بفرمایید؟
_
سلام ماهان جون خوبی؟
_
شما؟
_
ای خاک تو سر معرفتت.که من و نشناختی
_
ببند گاله رو مگه می شه نشناسمت... رهاجان چطوری؟اقاتون چطوره؟بچه مچه خبری نیست؟
_
خیلی بی شعوری مگه ما ازدواج کردیم که بچه دار شیم.
_
اخه اتش عشقتون فوران کرده بود...
_
تو چی نی نی می نی خبری نیست؟
_
اگر از این داداش تو بخاری بلند می شد الان اینجا سونا بود...
_
هی پشت داداش من صفحه نذار.
_
داداشت هم یه شاسگول مثل خودت.
_
ای بی تربیت.راستی من و پارسا امشب میام کیش...
_
جدا؟چه خوب سایه که رفته تهران بی خبر.من بدبختم تنها شده بودم.
_
سایه کیه؟
_
بی خیال .بیای تعریف می کنم.
_
باشه ماهان جان من باید برم کاری نداری؟
_
چرا..
_
چی؟
_
خواهشا با بچه نیاید اینجا ما دوتا اتاق بیشتر نداریم اونوقته که بچه اتون و می ندازیم تو کوچه...
_
کوفت...
بعد از قطع کردن تلفن افطار درست کردم.چقدر هم خودم و تحویل می گیرم...
فرنی و لرزونک و شیر و چای و میوه و زولبیا بامیه.
اوصولا زولبیا بامیه رو خودم درست می کنم.یادمه مامانم اصلا زولبیا بامیه شیرینی فروشی هارو دوست نداشت.برای همین خودش درست می کرد به منم یاد داد...
سفره و که چیدم پریدم تو حموم اتاق رهام .چند روزی می شه که شیر اب سرد حموم اتاقم خراب شده.مجبورم از حموم اتاق رهام استفاده کنم...
رفتم زیر شیر اب یخ اول که اب خورد به تنم شیش متر از جام پرتاپ شدم به سمت دیگه.اما کم کم بدنم خودش و با سردی اب وفق داد...
وقتی میام حموم موهام تا زیر شونه هام می رسه.
حوله رو پیچیدم دورم موهامو هم ریختم پشتم و از حموم اومدم بیرون که دیدم رهام از پشت کامپیوترش زل زده به من.
خشکم زد این کی اومد من نفهمیدم؟پلک هم نمی زد... سلامی کردم و رفتم تو اتاقم. در واز داخل قفل کردم.قلبم تندتند می زد.چرا من اینقدر هولم؟مگه اون شوهرم نیست؟چرا ازش می ترسم؟
سرمو چند بار تکون دادم تا این افکار واهی از سرم بپره...
روی پیشونی ام عرق سردی نشسته بود.
لباسام وعوض کردم یه تاپ قرمز چسبون پوشیدم بایه شلوار مشکی چسبون.
ساعت 6شده بود الاناست که اذان بگه رفتم تو اشپزخونه که دیدم رهام کنار میز وایساده
پرسید:
_
این چیه؟
_
افطار...
_
افطار برای چی؟مگه روزه ای؟
سرم و انداختم پایین نمی خواستم اعتراف کنم که برای سلامتی اون روزه گرفتم.
نشستم پشت میز .
اما رهام عجیب نگاه می کرد.یه نگاه شماتت بار همرای با قدر دانی...
بی خیال من شدو روی کاناپه نشست و شبکه ها رو عوض می کرد منم منتظر اذان موندم.
اذان که گفت یه لیوان اب خوردم و یه قاشق از سوپی که برای رهام درست کردم وگذاشتم تو دهنم...
یه لحظه انگار تو دلم اشوب شده همه محتویات دهانم تو سینک دستشویی خالی کردم. رهام دوید سمتم دهنم وبا اب شستم یه لیوان اب خوردم .
رهام کنارم وایساده بود
پرسیدم:
_
تو چرا نگفتی این سوپ اینقدر شور شده؟
ابروهاش وانداخت بالا و گفت:
_
به نظر من که خوب بود.
_
ولی این سوپ شوره...
_
اتفاقا خوشمزه ترین سوپی بود که تو عمرم خوردم.
بغض تو گلوم گیر کرده بود.تو چقدر مهربونی... روی پاشنه پام وایسادم و با تمام وجودم بوسیدمش کمرم و با دستاش قفل کرد.
طولانی ترین بوسه عمرم بود. صورتم و که عقب اوردم نفس عمیقی کشیدم
و گفتم:
_
دوست دارم...
_
می دونم.
باز خودخواه شد.خودم و ازش جدا کردم از کنارش رد شدم وخواستم از اشپزخونه بیام بیرون که از پشت بغلم کرد .شونه لختم وبوسید و کنار گوشم
گفت:
_
امروز وقتی داشتم سوپ ومی خوردم وقتی گفتی شنیدم...
داشتی بلند بلند فکر می کردی.از این عادتت خوشم میاد ادم از هرچی تو ذهنته باخبر می شه...
گفتی اگر اسمون به زمین بیاد.اگر هیچکس نخواد.اگر دریا خشک بشه.اگر خورشید بی نور بشه...بازم دوست دارم.با تمام وجودم دوست دارم.به اندازه سال های عمرم دوست دارم. همه اش ویادمه...
محکم تر بغلم کرد من سکوت کرده بودم.
ادامه داد:
_
از 17 سالگی ام ...
وقتی اولین بار بعد از 5سال دیدمت که گوشه خیابون با اون دکه واکس زنی ات نشسته بودی و از سرما می لرزیدی .از همون موقع که کاپشنم و بهت دادم.دوست داشتم.
لبخندات و گریه هات و چشمات و همه چیزت و می پرستم.
داشتم وا می دادم...برگشتم سمتش و
گفتم:
_
حالم بد شد از این حرفا نزن.
خندید.
_
از این اخلاق گندت هم که به ادم ضد حال می زنی خوشم میاد...
زل زدم تو چشماش
وپرسیدم:
_
واقعا از 17 سالگی ات دوستم داشتی؟
جوابی نداد سرش و اورد نزدیک تا ببوستم که صدای زنگ در اومد...
با حرص گفت:
_
ای برخرمگس معرکه لعنت.خدایا؟داشتیم؟من به زور از زنم اعتراف گرفته بودم.
دستش و از دورم باز کرد و رفت سمت در
قبل از اینکه در وباز کنه
گفت:
_
برو لباسات و عوض کن.
عجب بابا تو این موقعیت هم غیرتی می شه...
تند تند لباسام و عوض کردم.یه سارافون سفید و یه لباس مشکی هم از زیرش پوشیدم.با یه شلوار جین.
یه شال مشکی هم برداشتم.اما در دوراهی گذاشتن و نذاشتن شال گیر کرده بودم که رهام اومد داخل
و پرسید:
_
نمیای پایین؟
_
نمی دونم شال بذارم یا نذارم؟
_
دوست داری پارسا موهات و ببینه؟
_
نه برای من فرقی نداره...
دستاش و دور کمرم حلقه کرد گرنم و بوسید و همونجا کنار گوشم...
گفت:
_
ولی برای من مهمه.یکی دیگه موهات و ببینه ناراحت می شم.حس می کنم دارم از دستت می دم.
چه راحت احساساتش وبروز می ده.ولی از یه طرفم خیلی خوشم اومد.شال و گذاشتم سرم البته
مجبور شدم شالم و بذارم سرم.لبخند قشنگی زد.همینطور که زل زده بودم تو چشای ابیش...
گفت:
_
بریم پایین که منتظرن...
یه دستش و انداخت روی شونه ام وبا هم رفتیم پایین.
رها بادیدن من دوید سمتم و بغلم کرد . تا می تونست من و می بوسید.پارسا به علامت تاسف چند بار سرش و تکون داد ولی رهام با حسرت نگاه می کرد.
لابد می گه اگر الان من جای رها بودم چی می شد...
رهام که دیگه صبرش تموم شده بود من و عقب کشید ...
و گفت:
_
زنم تموم شد دیگه چیزی برای من نمی مونه.
پارسا اومد سمتم...
و گفت:
_
اینقدر که امروز رها شما رو بوسید تا الان من و نبوسیده.
رهام پرید وسط حرفش
و گفت:
_
هویییییی جلوی من خجالت بکش.
_
بر وبابا.
پارسا دستش و به سمتم دراز کرد.اما رهام دستش و پس زد
و گفت:
_
ماهان بهش دست نده.
پارسا دوباره دستش و جلوم گرفت درحالی که سعی می کرد رهام دستش و نگیره.
حالا که رهام بی خیال شد پارسا با خیال اسوده دستش و اورد جلو.یه نگاه به رهام یه نگاهم به پارسا انداختم.
اما دست ندادم حسابی کنف شد.
گفتم:
_
اگر رهام راضی باشه دست می دم.
رها ابرویی اندخت بالا و کنار پارسا روی مبل نشست.منم از اشپزخونه چهار تا لیوان شربت خنک اوردم.کنار رهام نشستم دستش و انداخت دور کمرم و من و به خودش فشرد.
پارسا پرسید:
_
قدیم ها اینقدر عاشق و معشوق نبودین.
رها جواب داد:
_
تا چشم حسود کور شه...
رهام کوسن بالشت به سمت پارسا پرتاب کرد
و گفت:
_
می خوای بین من و زنم و بهم بزنی؟من از اول دیوونه زنم بودم...
از این حرف رهام خوشم اومد.وبا ذوق به بحثشون گوش می کردم ولی دخالتی تو بحثشون نمی کردم. حوصله اش و هم نداشتم.
برای شام ماکارانی درست کرده بودم.
بعد از صرف شام تا ساعت 12 بیدار بودیم.
گفتم:
_
خب.چون دوتا اتاق بیشتر نداریم من و رها پیش هم می خوابیم.رهام وپارسا هم پیش هم می خوابن.
پارسا ورهام هم زمان اعتراض کردن.
رهام گفت:
_
من پیش پارسا نمی خوابم.
پارسا هم گفت:
_
منم کنار رهام نمی خوابم.
رها پرسید:
_
پس چی کار کنیم.


مطالب مشابه :


رمان باديگارد

♀رمـــــان هـایـــ بادیگارد خواست زنگ بزنه شام منظرهٔ نفس گیری بود، انگار تهران زیر




خانوم بادیگارد 7

رمــــــان هـــــای منــــــــــــ - خانوم بادیگارد 7 کوهستان های تهران معلوم




خانم بادیگارد قسمت1

رقص های مختلف و __پس بادیگارد جدید وایساببینم؟دریا؟یعنی من الان شمالم؟ما تهران




خانوم بادیگارد 8

رمــــــان هـــــای _ چند دست لباس خواب.لباس خواب های خودم و از تهران خانوم بادیگارد




رمان بادیگارد عاشق من 1

دنیای رمان های زیبا - رمان بادیگارد عاشق من 1 وای که از این ترافیک تهران که آدمو میکشه ساعت




خانوم بادیگارد 9

رمــــــان هـــــای _ جدا؟چه خوب سایه که رفته تهران بی خبر.من رمان خانوم بادیگارد




فیلم های کنسرت تهران مرتضی پاشایی+فیلم کنسرت بوکان+عکس

دانلودفیلم های کنسرت شهریور۹۳ تهران مرتضی پاشایی: اینم عکس اینستاگرام آقای بادیگارد:




خانم بادیگارد قسمت6(قسمت آخر)

رمان های موجود در رمان خانم بادیگارد. خودکشی کردی فرستادنت تهران.به بیمارستان که رفتم




رمان خانوم بادیگارد قسمت هشتم

رمان خانوم بادیگارد قسمت کوهستان های تهران معلوم بود. مگه می شه ادم یه همچین منظره ای




برچسب :