برج عالیجناب

  • عالیجناب عشق ( 17 و 16)

    فصل شانزدهممجلس میهمانی، غرق در نور و رنگ، میزهای پر از انواع و اقسام میوه های لوکس، دیس های رنگارنگ و لبریز از محصول معروفترین شیرینی پزان تهران و گلهای تزئینی که با سلیقه یک متخصص برگزاری میهمانی های بزرگ در گوشه و کنار سالن پذیرائی قرار گرفته بود و چشمهای میهمانان را لذت می بخشید. میهمانان عالیقدر پی در پی از راه می رسیدند، مردان و زنان کوتاه، بلند، چاق، لاغر، خیلی ها پیچیده در آخرین مد لباس و بعضی با لباسهای ساده و پیراهنهای بدون یقه، عده ای از مردان با چهره های پوشیده در ریش مشکی، بعضی ها ته ریش و عده ای هم اصلاح کرده بودند و بوی خوش ادوکلنهایشان همه فضا را برداشته بود. خانمها، همه با روپوشهای گرانقیمت و متنوع، روسریهای رنگی که صحنه میهمانی را چون باغی پر از گلهای رنگارنگ جلوه می داد.آقای سماکان در لباسی مشکی که شکم برآمده و قد نسبتاً کوتاهش او را شبیه مدل سیاستمداران و بانکداران ساخته بود به اتفاق فرنگیس همسرش و دو دختر جوان و زیبایش نیلو و نادی با لباسهای مد روز جلو در از میهمانان عالیقدر خود استقبال می کردند.نیلو و نادی خسته از این نمایش تکراری، ظاهراً با میهمانان طبق وظایفی که بر عهده شان گذاشته شده بود خوش و بش می کردند. اما هر کدام در پس ذهن خود درگیر حوادث خاص زندگی خود بودند. نادی غوطه ور در فضای زندان و تماشای زندانی بیگناه و محبوب خود سروش و نیلو تمام ذهنش در چنگال آقای اژدها...تصویرهای ذهن نادی تیره و مبهم و غم انگیز و تابلو های نیلو، سنگین اما امیدوارکننده! نیلو بعد از آن همه فشارهای عصبی که ماکان و جمیله و جیرو بر او وارد می کردند اکنون قایق زندگی اش را به دیوار ساحل مطمئن جزیره ای بسته بود که تنها ساکنش، رامتین و یا به قول خودش آقای اژدها بود. نیلو با خود می گفت رامتین همه جلوه های یک مرد را دارد، تحصیلکرده خارج و صاحب پدر و مادری ثروتمند که کمبودهایش را در چشم به هم زدنی برطرف می کنند، سن و سالش به او می خورد، تنهاست و زن دیگری در زندگی اش نیست و من نخستین عشق او هستم.صدای هشدار دهنده پدر، نیلو و نادی را از افکار پر پیچ و خمشان بیرون کشید.ـ عالیجناب اکبرزادگان و پسرشان فرنود.هر دو دختر سری به علامت تعظیم و خوش آمد، خم کردند. نیلو و نادی خوب می دانستند که پدرشان آقای سماکان به هر میهمان تازه واردی، به میزان و مقیاس موقعیت و دارائی هایشان احترام می گذارد و به همین جهت توجهشان به مردی که با لقب عالیجناب معرفی شد، جلب شد. عالیجناب، تقریباً چهره و اندامی شبیه پدرشان را داشت. تو گوئی اکثریت ثروتمندان باید نسبتاً کوتاه، چاق با شکم برآمده، غبغب مختصری زیر چانه، چشمهای گرد و لبخند درشتی بر ...



  • عالیجناب عشق (38-پایانی)

    فصل سی و هشتماولین روز تابستان تهران بود، یکی دو بارانی که در آخرین روزهای بهار بر لبهای تشنه تهران باریده بود. هوا را همچنان بهاری کرده بود. عروس و داماد ، با تاریک شدن هوا و خلاصی از دست عکاسان و فیلمبرداران، دو تائی، بدون حضور دوستان، سوار اتومبیل عازم مجلس عروسی شدند. هر دو لبریز از شادی، با نگاههای عاشقانه ای که اندکی برق شیطنت با خود داشت، یکدیگر را زیر چشمی برانداز می کردند...نیلو در لباس سپید عروسی به کبوتر سپید رنگ و جوانی شبیه شده بود که می خواست نخستین پرواز را تجربه کند.ـ ماکان...منو با یکی از اون شعرهائی که از حفظی نوازش نمی کنی؟...ماکان دست عروسش را در دست راستش گرفت...ماکان از حرف زدن افتاده بود، محو جاذبه های دگرگون ساز عشق!همه شعرها از خاطرم رفته چون تو در قالب کاملترین شعر از همین امروز وارد حافظه م میشی!... از این به بعد شعرهای من فقط یک واژه داره! و اون یک واژه، واژه خوش آهنگ «نیلو» است!نیلو انگشتان شوهرش را به لبهایش نزدیک کرد و بعد گفت:ـ ولی من دلم می خواد شعری برات بخونم!...آخر گشوده شد ز هم آن پرده های رازآخر مرا شناختی ای چشم آشناچون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تومن هستم آن عروس خیالات دیرپا(شعر از فروغ فرخزاد)ماکان برای یک لحظه فرمان اتومبیل را رها کرد و برای عروسش کف زد...ـ براوو!...آفرین!...ازاین به بعد تو برام شعر می خونی من دست می زنم...هر دو، مالامال از عشق، از گفتگوی عاشقانه، از بازیهای دل و شیرینکاریهای زندگی، مسیر طولانی تا باشگاه را طی کردند، هر دو شیرین ترین لحظه های حیات را پس از آن پیوستن ها و گسستن ها همچون دانه های خوشمزه توت، زیر دندان می فشردند. ماکان از کناره در اتومبیل گلهای تزئینی را می کند و در کناره های گیسوان سیاه و بلند عروس فرو می کرد، و عروس سر انگشتان شوهرش را با پرهای لطیف گل شستشو می داد...جلو در باشگاه، انبوهی از دوستان و فامیل منتظر بودند، ماکان به سرعت از اتومبیل خارج شد و در سمت چپ را برای عروس باز کرد...حاضرین برای عروس و داماد کف زدند، ناگهانی زنی از میان انبوه جمعیت بیرون آمد و فریاد زد:ـ نیلو! تو همه رؤیاهای منو دزدیدی! تو حق نداشتی! خیال می کنی چون پولداری می تونی هر کاری دلت خواست بکنی؟محتویات شیشه ای که در دستش بود به سمت عروس پرتاب کرد، ماکان پیش از آنکه شیشه اسید به چهره عروس اصابت کند، با دست آن را گرفت. یک نفر فریاد زد: اسید!...اسید!...جمیله از شلوغی جلو باشگاه استفاده کرد و ناپدید شد. نیلو وحشت زده فریاد می کشید: سوختم!...ماکان عروسش را توی اتومبیل انداخت...زود باش با دستمال صورتتو پاک کن...زود باش! نیلو گریان و وحشت زده گفت: خیال می کنم فقط چند قطره زیر گلوم ...

  • رمان عالیجناب عشق (2)

    فصل دومنیلوفر در حالیکه هوای تر و تازه باران خورده صبح بهاری را به دماغ می کشید، راضی از برخورد جمعی دیروز کارمندان و به خصوص رفتار بسیار دوستانه مدیرعامل که دو بار هم به بهانه ای او را به اتاقش کشیده و بر سر مسائل روز ادبی کشور با او گفت و گوی احساساتی داشت، پشت میزش نشست. نگاهی به پیرامون خود انداخت، کارمندان سر در میان دفاتر خود، با ارقام و اعداد سر و کله می زدند، آن هیجان دیروز، فرو نشسته بود، اما نگاه تند و سوزنده جیرو او را غافلگیر کرد. چه نگاه آزار دهنده ای!... شانه هایش را بالا انداخت. مردان مزاحم در همه جای دنیا،با اینجور نگاه ها زنان را آزار می دهند و زن ها هم یاد گرفته اند که چگونه با بی اعتنائی آمیخته با تحقیر، آنها را پس بزنند! جیرو، اما فقط به نگاه کردن قناعت نکرد. از پشت میزش بلند شد و جلو میز نیلو ایستاد...ـ خانم سماکان! به این گلدان گل بیچاره هم نگاهی بیندازین! من کلی به این طرف و آن طرف زدم تا نرگسی به این شادابی براتون پیدا کنم!نیلوفر، نگاهی به گلدان روی میزش انداخت، به راستی نرگس های جوان و سرحالی بودند.ـ متشکرم آقا!...جیرو، با لحنی که سعی می کرد بسیار خودمانی جلوه کند گفت:ـ در برابر دختر زیبائی مثل شما این نرگس ها با همه قشنگیاشون باز هم کم می آرن! نرگس شما کجا و این نرگسها!.نیلوفر متوجه مقایسه چشم خود و گل نرگس شد که کمی او را بر سر لطف آورد!ـ مثل اینکه اغلب کارمندان این شرکت ذوق ادبی دارن!...«جیرو» بلافاصله متوجه مقایسه ای شد که نیلوفر بین صحبت های او و مدیرعامل شرکت صورت داده بود.ـ خوب! عقیده شما برام جالبه اما یادتون نره که بعضی ها شعرهاشون رو برای هر تازه واردی خرج نمی کنن و بعضی ها روی عادت حرف می زنن!...نیشی که در سخنان جیرو متوجه ماکان شده بود از چشم و گوش نیلوفر پنهان ماند.ـ به هر حال متشکرم.صدای زنگ تلفن روی میز نیلو سبب شد که جیرو به سمت میز خود عقب نشینی کند.ـ بفرمائید!...صدای خوش آهنگ مرد جوانی که در گوشی تلفن پیچیده بود بی مقدمه پرسید:شما خانم عزیز! صاحب چه نوع ذهنیتی هستید؟ انتقادی یا سازشکارانه؟ من که دلم از هر چی آدم سازشکاره به هم می خوره! این مملکت پر از آدم سازشکار شده!... برای هر عمل ننگ آلودی تن به سازش می دهند، دارد حالم از هر چه سازشکار بی بو و بی خاصیتی به هم می خورد!...نیلوفر، شگفت زده و تا حدی غافلگیر شده پرسید: آقا شما کی هستید؟ به نظرم شماره را اشتباهی گرفتین؟صدای مرد با همان صلابت و قدرت پاسخ داد.«من با مخاطبم حرف می زنم! چه شما و چه تمام مردم دنیا! من از این نظم مستقر در جوامع انسانی دارد دلم به هم می خورد! همه آدم ها تبدیل به مورچه شده اند. مورچه ماشینی! می فهمید چه می گویم؟ ...

  • عالیجناب عشق (24+25)

    فصل بیست و چهارمنیلو، وحشت زده و هراسان درست مثل آدمی که دچار کابوس می شود و نمی تواند کابوس را از خود دور سازد، مدتی بر جا ماند. فرنگیس ترس زده پرسید:ـ چی شد دخترم!...چه اتفاقی افتاد؟نیلو، سرش را از زیر آب تیره ای که توفان گونه او را در خود فرو برده بود بیرون کشید.ـ مادر!...رامتین قصد خودکشی کرده!...ـ کجا؟ـ همین رو به روی خونه مون، تو ماشین خودش! با تلفن دستی اینو به من گفت.ـ اگه راست گفته باشه کار بسیار خطرناکی مرتکب شده، خلاف دین و ایمون رفتار کرده، گرچه می گن بعضی اوقات آدمها هیچ راهی جز امتحان مرگ ندارن!...ولی باز هم خطاست.نیلو، بی توجه به تردیدها و تضادهای فکری مادر، به طرف در خروجی دوید، او هنوز لباس و روپوشش را از تن خارج نکرده بود. در خانه را که گشود رامتین را پشت فرمان اتومبیل، سر بر روی فرمان دید...خدایا! نکند به این زودی مرده باشد...نه! این غیر ممکنست! خودش را به اتومبیل رساند.ـ رامتین! رامتین!...رامتین، با حالتی غیر عادی، سرش را از روی فرمان بلند کرد...ـ با من چه کار داری؟...ولم کن بذار بمیرم!...نیلو در سمت راست اتومبیل را گشود، زود بریم یه کلینیک!...پس چه شد اون شعارها، آن قدرت نمائی ها...بچه ریش و سبیل دار! تو باید از عمل خودت خجالت بکشی! می خواهی خودم پشت فرمان بنشینم؟ـ حالا که تو اومدی نه! تو منو دوست داری؟...ـ دیوونه! برو کلینیک!رامتین گاز محکمی به موتور اتومبیل بست. در سکوت رانندگی می کرد. نیلو خیس عرق، چشم از رامتین بر نمی داشت، او هرگز با چهره مرگ از نزدیک رو به رو نشده بود. خدایا اگر او بمیرد من باید چه کنم؟...در دل شروع کرد به نیایش به درگاه خداوند!...خداوندا، اگر رامتین زنده بماند ده تا گوسفند قربانی می کنم و می دهم به خانه سالمندان معلول کرج...نیلو، غرق در افکار تیره و وهم آلودش بود که رامتین برابر ساختمانی ایستاد.ـ بیا بریم...نیلو، دستش را زیر بغل رامتین انداخت. فکر می کرد هر لحظه ممکنست رامتین پیش از رسیدن به کلینیک بر زمین بغلطد و به عزرائیل لبیک بگوید.در آپارتمان روی هم افتاده بود. رامتین وارد شد و نیلو پشت سرش، و بعد رامتین برگشت، در را بست و شروع کرد غش غش خندیدن! نیلو در یک لحظه فکر کرد رامتین بر اثر خوردن قرصها دیوانه شده است اما رامتین شق و رق ایستاد و گفت:ـ عزیزم! پرنده فراری و خوشگلم! تو هنوز رامتین را نشناختی، رامتین هزار بازی توی آستین داره!...باید یه جوری با تو آشتی می کردم و باهات حرف می زدم!...«نیلو» نگران و عصبی با مشت های کوچک و لطیفش به سر و سینه رامتین می کوبید.ـ پست فطرت!...دیوونه!...تو منو زهره ترک کردی!...اینجا کجاس؟...مگه اینجا کلینیک نیست؟...رامتین همچنان می خندید، سعی کرد نیلو را در بازوان خود ...

  • عالیجناب عشق (33+34)

    فصل سی و سومساعت هفت صبح بود که جیرو وارد دفتر کارش شد. در آن هنگام دفتر مرکزی شرکت بسیار خلوت بود. مستخدمین از شش صبح، نظافت ساختمان را از دفتر آقای سماکان در طبقه هفتم شروع می کردند و به تدریج طبقه طبقه پائین می رفتند به طوری که ساعت هشت صبح، هنگام شروع رسمی ساعت کار، همه ساختمان تمیز و نظیف شده بود. «جیرو» معمولاً یک ساعت زودتر سر کارش حاضر می شد و به همین دلیل نمی توانست بعد از وقوع حادثه مورد سوء ظن قرار گیرد. وقتی وارد دفتر کارش شد مستخدمین به طبقه ششم رفته بودند بنابراین خیلی راحت می توانست بمب کوچک دستی را که وزنی حدود نیم کیلوگرم داشت زیر میز رئیس شرکت کار بگذارد و سیم کشی بمب تا اتاق خودش را در کمال اختفا و دقت انجام دهد. همه این عملیات بیشتر از پانزده دقیقه طول نکشید. انتهای سیم بمب زیر میزش می رسید و در آنجا به جعبه کنترل وصل می شد. او یک بار دیگر همه عملیات را بازبینی کرد. کار در نهایت دقت و مرتب بود و هیچکس هم به فکرش نمی رسید که در یک شرکت تجاری، بمبی کار گذاشته شود. جیرو پس از اتمام نقشه، پشت میز کارش نشست و به فکر فرو رفت. همه برنامه هایش را مرور کرد، او باید درست پنج دقیقه پیش از ساعت یازده صبح که قرار ملاقات ماکان با رئیس شرکت گذاشته شده بود چند نفر از کارمندان را به بهانه های مختلف به دفتر کارش بخواند، ساعت یازده صبح ماکان را به داخل اتاق رئیس بفرستد و سه دقیقه بعد دکمه دستگاه کنترل را بفشارد...بنگ!...خنده ای محیلانه بر لبهای جیرو ظاهر شد. امروز با این اقدام کوچک عملیاتی، دو نفر را به راحتی برای مدتهای طولانی از زندگی روزمره شرکت دور می کنم و برای همیشه به خطر ازدواج نیلو با ماکان خاتمه می بخشم! نیلو متعلق به من است و هیچ تنابنده ای حق ندارد او را به خانه اش ببرد. در این حالت دندانهایش روی هم فشرد می شد و چشمانش می سوخت. نیلو، و تصرف شرکت همه هدفش را تشکیل می داد و برای تصرف نیلو و شرکتهای سماکان حاضر بود دنیا را هم به آتش بکشد.ساعت هشت صبح آقای سماکان وارد دفتر کارش شد. مثل همیشه کمی ترشرو و اخمو بود. نگاهی به پرونده های روی میزش انداخت و بعد از طریق «آیفون» رئیس دفترش را احضار کرد...ـ سلام آقا!سماکان با همان ترکیب جدی رفتارش پرسید:ـ امروز قراره چه کسانی را ببینم؟...جیرو لیست ملاقات کنندگان را برای رئیس شرکت خواند. رأس ساعت یازده صبح برای ماکان وقت ملاقات گذاشته بود.ـ شما بیلان شرکت ساختمانی را مجدداً بررسی کردین؟ـ بله قربان! من و رئیس حسابداری دو روز تموم روی بیلان کار کردیم، زیان شرکت قطعی است.سماکان سرش را به علامت تأسف تکان داد...ـ این هم از مدیری که آن همه بهش اطمینون داشتم آخر سر دزد از کار ...

  • عالیجناب عشق (15)

    فصل پانزدهمدر یک بعدازظهر سرد ولی آفتابی زمستانی، نیلو و نادی در رستورانی واقع در غرب شهر تهران، رو به روی هم نشسته و درد دل می کردند، نیلو، انبانی از تردید و دودلی بود و نادی مصمم و قاطع!...نیلو مبهوت از درخشش قدرت عشق در چشمان نادی، از خود می پرسید آیا این نادی همان نادی است که نه معنای عشق را می فهمید و نه درکی از همدلی و همراهی با مردم داشت. ناگهان شبی روی دنده اش چرخیده و تولد دیگری یافته است!ـ راستی! می بخشی منو! گاهی فکر می کنم نکنه آن پیره زن دوره گرد کتابفروش تو را طلسم و جادو کرده!...نادی سری تکان داد و گفت:ـ نیلو! اگه یک روز تو هم با من به خانه شون بیائی و مقابل این زن بنشینی و به حرفهاش گوش بدی آن وقت تو هم طلسم میشی! چه طلسم خوبی! عقلم قد نمیده اما یه چیزی توی این زن هست که نمی دونم چیه ولی هر چی هست قبولش دارم.نادی به راستی نمی دانست، آن چیز ناشناخته که در وجود محبوب است و او را آنگونه خود ساخته چیست! مثل اینکه محبوب در کره دیگری در مدار کهکشان راه شیری زندگی می کرد که حال و هوایش به کلی با حال و هوای کره زمین متفاوت بود. شاید فرشته ای بود در لباس انسان اما آیا کسی تا به حال فرشته ای را به چشم دیده و یک گزارش تحقیقی درباره فرشته نوشته شده است!!؟...نیلو پرسید:ـ خوب! حالا می خواهی چه بکنی؟ دیروز شنیدم که بابا یه فرنگیس می گفت که نادی باید سر ساعت پنج خونه باشه! لابد اون جاسوس بدجنس باز هم بهش خبر داده که تو هر روز میری خونه سروش.ـ نمی دونم نیلو! می دونی که چقدر بابا و مامان را دوست دارم اما نمی تونم از سروش و محبوب دل بکنم! راستی بگذار یه چیزی بهت بگم!...محبوب به من میگه عروس ناز!نیلو جیغ خفیفی کشید:ـ نه! این غیر ممکنه! مگه پدر زیر بار این حرفها میره!...دختر آقای سماکان شخصیت برجسته اقتصادی، همسر یه کارمند پیشینه دار بشه که تصادفاً مادرش هم یه کتابفروش دوره گرده...نادی! تو منو می ترسونی!...وضعیت بد من در برابر تو یه بهشته!...نیلو باز هم دچار فوران احساسات شد:ـ نادی! چقدر ما هر دو بدبختیم!...نادی با لحن قاطعی گفت.ـ نیلو! من بدبخت نیستم که هیچ! تازه معنای خوشبختی رو می فهمم!...نیلو چشمهای رطوبت گرفته اش را بست و گفت:ـ شاید هم! ولی من حسابی بدبختم! حسابی تو تله افتادم. از یک طرف ماکان که با همه قایم موشک بازیهاش با اون دختره، مثل جون دوستش دارم و از طرفی این رامتین که عاتش هر چی باشه، تو زندگیم واردش کردم و منو حسابی تو منگنه تردید و دودلی گذاشته!...تازه این جیرو بددک و پوزه هم دست بردار نیست!...نادی هنوز رامتین را ندیده بود.ـ رامتین چه جور آدمییه نیلو؟...ـ اون هم مثل مادر سروش توس!...حرف می زنه، خیلی هم حرفهای قشنگی می زنه، دنیائی ...