رمان عالیجناب عشق (2)

فصل دوم


نیلوفر در حالیکه هوای تر و تازه باران خورده صبح بهاری را به دماغ می کشید، راضی از برخورد جمعی دیروز کارمندان و به خصوص رفتار بسیار دوستانه مدیرعامل که دو بار هم به بهانه ای او را به اتاقش کشیده و بر سر مسائل روز ادبی کشور با او گفت و گوی احساساتی داشت، پشت میزش نشست. نگاهی به پیرامون خود انداخت، کارمندان سر در میان دفاتر خود، با ارقام و اعداد سر و کله می زدند، آن هیجان دیروز، فرو نشسته بود، اما نگاه تند و سوزنده جیرو او را غافلگیر کرد. چه نگاه آزار دهنده ای!... شانه هایش را بالا انداخت. مردان مزاحم در همه جای دنیا،با اینجور نگاه ها زنان را آزار می دهند و زن ها هم یاد گرفته اند که چگونه با بی اعتنائی آمیخته با تحقیر، آنها را پس بزنند! جیرو، اما فقط به نگاه کردن قناعت نکرد. از پشت میزش بلند شد و جلو میز نیلو ایستاد...
ـ خانم سماکان! به این گلدان گل بیچاره هم نگاهی بیندازین! من کلی به این طرف و آن طرف زدم تا نرگسی به این شادابی براتون پیدا کنم!
نیلوفر، نگاهی به گلدان روی میزش انداخت، به راستی نرگس های جوان و سرحالی بودند.
ـ متشکرم آقا!...
جیرو، با لحنی که سعی می کرد بسیار خودمانی جلوه کند گفت:
ـ در برابر دختر زیبائی مثل شما این نرگس ها با همه قشنگیاشون باز هم کم می آرن! نرگس شما کجا و این نرگسها!.
نیلوفر متوجه مقایسه چشم خود و گل نرگس شد که کمی او را بر سر لطف آورد!
ـ مثل اینکه اغلب کارمندان این شرکت ذوق ادبی دارن!...
«جیرو» بلافاصله متوجه مقایسه ای شد که نیلوفر بین صحبت های او و مدیرعامل شرکت صورت داده بود.
ـ خوب! عقیده شما برام جالبه اما یادتون نره که بعضی ها شعرهاشون رو برای هر تازه واردی خرج نمی کنن و بعضی ها روی عادت حرف می زنن!...
نیشی که در سخنان جیرو متوجه ماکان شده بود از چشم و گوش نیلوفر پنهان ماند.
ـ به هر حال متشکرم.
صدای زنگ تلفن روی میز نیلو سبب شد که جیرو به سمت میز خود عقب نشینی کند.
ـ بفرمائید!...
صدای خوش آهنگ مرد جوانی که در گوشی تلفن پیچیده بود بی مقدمه پرسید:
شما خانم عزیز! صاحب چه نوع ذهنیتی هستید؟ انتقادی یا سازشکارانه؟ من که دلم از هر چی آدم سازشکاره به هم می خوره! این مملکت پر از آدم سازشکار شده!... برای هر عمل ننگ آلودی تن به سازش می دهند، دارد حالم از هر چه سازشکار بی بو و بی خاصیتی به هم می خورد!...
نیلوفر، شگفت زده و تا حدی غافلگیر شده پرسید: آقا شما کی هستید؟ به نظرم شماره را اشتباهی گرفتین؟
صدای مرد با همان صلابت و قدرت پاسخ داد.
«من با مخاطبم حرف می زنم! چه شما و چه تمام مردم دنیا! من از این نظم مستقر در جوامع انسانی دارد دلم به هم می خورد! همه آدم ها تبدیل به مورچه شده اند. مورچه ماشینی! می فهمید چه می گویم؟ از صبح از لانه هایشان بیرون می آیند، به هر چیزی نوک می زنند، برای انبار غله رئیس مورچگان تن به هر خواری می دهند و غروب با تنی خسته و کوفته و نیمه مرده، و روحی تحقیر شده به لانه هایشان بر می گردند! تازه به این نظم جهانی شان مفتخر هم هستند».
نیلوفر، تا حدودی وحشت زده، نگاهی به کارمندان حاضر در سالن انداخت. هیچکدام از آن ها تلفن در دست نبودند! این دیگر کیست؟ از جان من چه می خواهد؟... به سرعت گوشی را روی تلفن گذاشت، از جای خود برخاست و پشت پنجره ایستاد و به خیابان نگاهی انداخت. آدمها، بدون توجه به نگرانی و هراس او، به این سو و آن سو می رفتند! لابد برای تهیه غذای رئیس مورچگان... «جیرو» که متوجه چهره متوحش و متفکر نیلو بود زیر لب غرید...لابد یکی از آن عشاق سینه چاکست!... شاید هم آن گرگ پیر!...(او از مدیرعامل چهل ساله شرکت که به راحتی می توانست در دل خانم های احساساتی جا باز کند، با واژه تحقیرآمیز گرگ پیر یاد می کرد.)
در سوی دیگر سالن، نادیا فارغ از خیالات پریشان خواهر، به توضیحات کارمند جوانش گوش می داد.سروش یک ورقه مستطیل شکل روی میز نادیا گذاشته و با کلمات شمرده و بی عیب و نقص توضیح می داد:
ـ صورت خرید های امروز ماست، لطفاً زیر همین ورقه به حسابداری بنویسید که برای خرید این ارقام سه ملیون تنخواه گردان به من بدن! باید همین امروز برای خرید این ازقام به لاله زار برم!...
واژه لاله زار، نادیا را شگفت زده کرد. این جوان وسط کار اداری می خواهد برود به تماشای باغ لاله!...
ـ گفتید باغ لاله!... برا چی؟
سروش لبخندی زد و در حالیکه مثل تمام وقت دیروز نگاهش را به کف سالن دوخته بود با لحنی که بسیار دوستانه و خالی از طنز و تمسخر بود توضیح داد.
ـ باغ نه! خیابان لاله زار، مرکز فروش لوازم الکتریکی!...ما برای ساختمان ده طبقه ای که می سازیم به کلی لوازم برقی نیاز داریم.
نادیا متوجه «گاف» خود شد. اما لحن ساده و خالی از تمسخر همکار جوانش آرامشش را به هم نزد... ولی از خود پرسید: آخر چرا به من نگاه نمی کند؟ حتماً خیلی اهل دین و ایمانست و نمی خواهد نگاهش به چشم نامحرم بیفتد!... خوب مهم نیست. ما در دنیائی زندگی می کنیم که آدم ها دو دستی به واژه آزادی چسبیده اند.
ـ بسیار خوب تشریف ببرین.
نادیا در حالیکه دور شدن کارمندش را تماشا می کرد، او را نیز محک می زد. عیب و ایرادی ندارد. شبیه هیچیک از مدلهای سینمائی نیست اما برای خودش شخصیتی دارد! همین که وقتی گاف کردم مرا دست نینداخت قابل تحسین است، بوی سیگار هم نمی دهد که مردان سیگاری تحمل ناپذیرند، فقط به آدم نگاه نمی کند، مهم نیست، من از او کار می خواهم و او هم به نظرم آدم درستکاری می آید... نادیا صورت حساب های دیروز که سروش روی میزش گذاشته بود با دقت و حوصله یک حسابرس کهنه کار زیر ذره بین گذاشت، او برخلاف خواهرش که از هم اکنون کار روزانه اش را با احساسات درونی اش ترکیب کرده بود، فقط و فقط به کار فکر می کرد. نیلو در همان لحظه به اتاق مدیرعامل احضار شده بود.
ـ خوب! من صورت وضعیت کارهای انجام شده را هر روز عصر لازم دارم، غیر از این مایلم لیست حقوق کارگران را هم مرتباً ببینم! جنگ تمام شده، عده زیادی که از جبهه برگشتن دنبال کار می گردن! خوب ممکن است این بازگشت سیل آسا رقابتی در بازار کار ایجاد بکند که در نهایت امر به نفع شرکته.
نیلو پرسید: چرا به نفع شرکت؟...
ـ معلومست! رقابت، دستمزد و قیمت را پایین می آورد!...
نیلو تازه متوجه هدف نهایی مدیرعامل شد و با احساسی که در خود سرغ داشت پرسید:
ـ ولی پایین آمدن درآمد کارگران ظلمه!...
ماکان که در دومین روز بیشتر به سر و وضع خود رسیده بود، از پشت میزش برخاست، و دو سه گام به نیلوفر نزدیکتر شد و همین نزدیکی بوی ادوکلن ویژه ماکان را بیشتر به مشام نیلو رساند.
ـ پس حق با من بود! شما کاملاً یک دختر احساساتی هستین! تجارت اصلاً با احساسات جور در نمی آد!
نیلو لبخندی زد.
ـ خوب شما هم احساساتی هستین! راستی وعده آخر هفته را که یادتون نرفته؟...
ـ هرگز! حتی برای رسیدن به پنجشنبه روز شماری هم می کنم!...
این نخستین ابراز احساسات علنی بود که ماکان نثار دختر رئیس کل شرکتش می کرد... چهره ی نیلوفر گلگون شد و ماکان با زرنگی از این فرصت استفاده کرد...
ـ اگر می دونستم این جمله اینقدر روی شما اثر می گذاره زودتر بر زبان می آوردم!.
ـ یعنی دستپاچه ام کردین؟
ـ نه! رنگتان را تغییر دادم و چه معرکه!
نیلوفر. در حالیکه از اتاق مدیرعامل بر می گشت کاملاً دستخوش هیجان شده بود... مرد پخته ایست! تا به حال هیچ مرد تحصیلکرده ای را هم
اينطور حاضر جواب نديدم. چقدر خوب احساسش را بيان مي کند...
شب هنگام وقتي دو خواهر در خانه با هم تنها شدند هر دو لبريز از حرف هاي تازه اي بودند که ذهن جوانشان را به خود مشغول داشته بود...
ـ نادي امروز تلفن با نمکي داشتم! همين که گوشي را برداشتم طرف بي مقدمه گفت( در اين لحظه نيلو صدايش را به تقليد آن مرد کلفت کرده بود)... من از اين نظم مستقر در زندگي مردم جهان دارد حالم به هم مي خورد...
ناديا شگفت زده پرسيد: خوب! اين آقا کي بود! مي خواست چي بگه؟...
ـ نفهميدم نادي!
ـ يعني چي؟ خودش رو هم معرفي نکرد؟....
ـ نه!...
ـ لابد يکي از همين کارمندان داخل سالن بوده که خواسته مزه اي بندازه!...
ـ نمي دونم! ولي وقتي به کارمندا نگاه کردم گوشي تلفن دست کسي نبود... خوب تو چي؟...
ـ هيچ! فقط اين جوانکي که با من کار مي کنه خيلي عجيبه!...
ـ چه چيزش عجيبه؟...
ـ رفتارش!... نه اينکه رفتارش بد باشه! خيلي هم آقاس! از روي اشتباهاتم خيلي بزرگوارانه مي گذره! فقط به من نگاه نمي کنه!
ـ يعني اينطوري تحقيرت مي کنه؟
ـ نه! خيال نمي کنم! ولي هنوز نفهميدم چشاش چه رنگيه!...
ـ پس عدم آگاهي از رنگ چشماي آقا آزارت ميده!
ـ نه! ولي از قديم و نديم گفتن که چشم آينه ذهنه!...
ـ عجله نکن خواهر! بالاخره آينه را مي بيني!
حضور ناگهاني مادر درددلهاي خواهرانه را قطع کرد...
ـ چي مي گين آها!... خدا شما را نبخشه اگه حرفهاتون را از من پنهون بکنين! مي دونين که من چندتا پيرهن از شما بيشتر پاره کردم...
نيلو شيطنتش گل کرد:
ـ خودم مادر جان تمام پارگيها را مي دوزم!
فرنگيس روي تختخواب اتاق ناديا لم داد( دخترها هر کدام براي خود اتاق جداگانه اي داشتند)...
ـ باشد! حالا مرا دست بيندازين! هميشه همين اختلاف عقيده ها بين نسل جوان و پير بوده! اگرچه زياد پير هم نيستم! فقط با نيلو بيست و سه چهار سال اختلاف سن دارم! زياد نيست، هست؟...
صداي آشپز پير از داخل سالن به گوش رسيد.
ـ خانم! شام حاضره! آقا هم منتظر شما هستن!...

***

هفته به پايان رسيد، دو خواهر، اندک اندک با زير و بمهاي کار در شرکت ساختماني آشنا مي شدند، ناديا به سرعت بر امور اداري و حسابداري مسلط ميشد، کارمندش را با وجود اينکه همچنان چشمانش را در گفتگوهاي روزمره به زمين مي دوخت، صبورانه تحمل مي کرد، آزارش مي داد اما خوش داشت اين حالت رازآميز چشمهاي سروش را تعقيب کندنيلو سريعاً در ورطه اي افتاده بودکه هنوز نمي توانست نامي بر آن بگذارد. اما خوب مي دانست که عامل بيقراري هايش ماکان است که هر روز صد قول و غزل در منقار داشت و جهان خالي درون او را پر از زيباترين واژه هاي احساسي مي کرد، اگر چه نگاه ها و حرکات و گاه سخنان آزار دهنده «جيرو» او را دچار کلافگي مي کرد.
روز پنجشنبه نيلو به اميد شرکت در شب شعر به محل کارش آمد. يک روپوش کرپ مشکي پوشيده بود که سپيدي شيري رنگ چهره و آن دو چشم درشت و آبدارش را برجسته تر به نمايش مي گذاشت. شيوه رفتارهاي رازآميزش حتي ناديا را هم متوجه ساخته بود.
ـخواهر! تو امروز جور ديگري نگاه مي کني! راه مي روي، حرف مي زني ولي انگار که اينجا نيستي؟... حس مي کنم که همه کارمندا متوجه شدن که چيزيت هست! اصلاً گُر گرفتي، چه خبرته؟
نیلو، نگاهش که آبستن اشک بود به چهره خواهر دوخت. در تمام این سالها نادی هرگز دل به هیچکس نبسته بود، معنای دلبستگی را هم نمی دانست، دوستان مشترک دستش می انداختند، سر به سرش می گذاشتند، نادی اصلاً نمی داند عشق خوراکی است یا پوشاکی؟ خوب شاید هم آدم بی عشق خیلی راحت تر زندگی کند، عشق یک نوع آتش سوزی خانمان برانداز است! کدام آدم عاقلی آتش به خانه اش می زند... نادیا شانه هایش را بالا می انداخت و می گفت: من نمی دانم شما دارید از چی حرف می زنید!دوستان دخترش می گفتند سر به سرش نگذارید، کسی که در تمام عمر ترشی نخورده هرگز طعم و اثر ترشی رو هم نمی دونه! آن وقت همه غش غش می خندیدند و می رفتند و نادی را با دنیای خاص خودش تنها می گذاشتند اما نیلو اینطور نبود، مادرزاد عاشق آفریده شده بود، شکارچی عشق بود و فریاد می زد. من بدون عشق هرگز تن به ازدواج نمی دهم!
نیلو لحظه به لحظه گذر روزهای هفته را می شمرد، بعد لحظه ها را می کشت و جسدشان را از صفحه ساعتش به بیرون پرتاب می کرد. نزدیکی های عصر بود که تلفن کننده ناشناس تلفنش را به صدا درآورد و صدایش دوباره در گوشی پیچید.
شما زنها واقعاً حرف حسابتان چیست؟ نه تفکر! نه تعقلی، نه ایده الی! شما با این یکنواختی حالات خودتان دارید مرا از کوره به در می کنید! بهتر است بگویم حالم را به هم می زنید. این محترمانه ترین جمله ایست که در برابر شما زن ها بر زبان می رانم! شما برای عشقتان فقط بلدید چند قطره اشک بریزید اما مرد محبوبتان را با اولین نگاه با سر در چاه آویزان می کنید! از نظر شما فداکاری یعنی نابودی شخصیت مرد! له کردن غرور مرد! ما را هزار بار به سر چشمه می برید و تشنه بر می گردانید چون می خواهید بگوئید که من زنم و زن اگرچه در ظاهر موجود ضعیفی است اما در باطن قوی ترین مردان را روی انگشت می چرخاند! شما همیشه از لطافت دلتان حرف می زنید اما به نظر من دیوارهای قلب شما زنان از جنس پولاد است...
نیلو، گوشی را محکم بر زمین زد. او لااقل در این لحظه که بیش از یک ساعت به شرکت در شب شعر آن هم در کنار ماکان نمانده بود، چنان خود را تلطیف شده می دید که با تلنگری قلبش هزار پاره می شد... خدایا این مرد از جان من چه می خواهد؟ جیرو که رنگ خشم را در چهره دختر رئیس شرکت تعقیب می کرد از جا برخاست و به طرف نیلو رفت...
ـ چه کسی ملکه زیبائی شرکت ما را با تلفن هایش آزار میده؟ شما بگذارید من این موجود سنگدل را پیدا کنم و حقش را کف دستش بگذارم.
در یک لحظه نیلو حس کرد که باید تمام خشمش را به صورت سنگین ترین مشت بر پوزه ی دراز جیرو بکوبد. جیرو ادامه داد.
نه! از من عصبانی نشید باید این مزاحم را پیدا کنین! شاید من بتونم ردش را پیدا کنم! نکنه این تلفن ها از طبقه ششم سر چشمه می گیره؟
«نیلو» یک پایش را محکم بر زمین کوبید و دستش را برای کوبیدن مشتی بر چانه جیرو بلند کرد که صدای ماکان او را متوقف کرد.
ـ اگر مایلین به اول جلسه برسیم باید راه بیفتیم!
«جیرو» از شدت خشم و حسادت کبود شد. پس گرگ پیر دام همیشگی اش را پهن کرده است. جلسه شب شعر و بعد هم حرفهای شاعرانه! کور خوانده ای آقای مدیر عامل!
ماکان از جیرو پرسید:
ـ شما کاری با خانم داشتین؟
«جیرو» زیر لب غرید:
ـ نه! بفرمائین شب شعر!...
ماکان اخمهایش را در هم کشید. او از آغاز کار در شرکت ساختمانی از این مرد خوشش نمی آمد. اما آقای سماکان مرتباً سفارشش را می کرد.
یک ساعت بعد، در حالیکه رنگ قرمز غروب به خاکستری تغییر شکل می داد، نیلو و ماکان وارد جلسه شدند. دویست سیصد نفری جمع شده بودند ، زن و مرد و شعر! شاعری خسته و کم رمق از راه رسید، قدش بلند و کشیده بود، پلکهای چشمانش قرمز می زد و پشت چشم ها متورم بود. طوری به یادداشت هایش که روی میز پخش کرده بود نگاه می کرد که انگار برای اولین بار است آن ها را می بیند! شنوندگان مشتاق را هم به کلی از یاد برده بود. سرانجام چشمهایش را روی هم گذاشت و صدای خسته و خوش حالتش را در سالن رها کرد...
من آبروی عشقم!
این نخستین فراز، مثل گردبادی، قلب به رقت آمده نیلو را از سینه کند و به هوا فرستاد... آبرو... عشق... و غرور شاعر در اعلام اینکه آبروی عشق است نیلو را چنان یکسره به دست احساس و عاطفه سپرده بود که تنها ارتعاشش اشکی بود که پلکهایش را نگین باران کرد.
ـ خدای من! چه خبرتون شده ؟تازه اول کار است!
«نیلو» به زحمت بغضش را فرو خورد: شاعر بزرگی است! این چهره فرسوده و این سر و وضع هنرمندانه واقعاً آبروی عشق است! خوشحالم که مرا به این جلسه آوردی!
ماکان مرد پخته ای بود، او نیز بارها در تندبادهای عشقی فراز و نشیب گرفته بود، با سوختن ها و درد کشیدن های هجران آشنا بود اما برایش عجیب بود که دختری بیست و پنج ساله، ثروتمند و تن آسا، اینگونه حس و عاطفه داشته باشد. خرمن کاهی است که با اولین شعله کبریت همه هستی اش شعله ور می شود! یک نوع ترس از آینده روابطش با نیلو او را در خود گرفت. با بعضی دخترها نمی شود شوخی کرد! پس از آنکه شاعر میانسال و خسته چندین بار «نیلو» را به گریه انداخت سالن را ترک کرد و پیش از آنکه شاعران جوان میکروفن را به غنیمت بگیرند ماکان به سرعت نیلو را از سالن بیرون کشید.
ـ با یک قهوه چطورین؟ من معمولاً بعد از تحریک و پیچیدگی های اعصاب به قهوه پناه می برم.
هر دو در سالن هتل لاله، در حالیکه دو فنجان قهوه و برشی کیک دم دستشان بود، رو به روی هم نشسته بودند.
ـ من شما را اذیت کردم نه؟
ماکان لبخندی زد. او به شدت تحت تأثیر واکنش های عاطفی نیلو قرار گرفته بود.
ـ برایم کاملاً جالب بودین!
ـ خدای من! نکنه آبروتان را برده باشم! آخر من هیچوقت در شب شعری که به طور زنده برگزار می شد شرکت نکرده بودم!... چهره آن شاعر یک لحظه از جلو چشمام رد نمی شه!... و بعد از مکث کوتاهی اضافه کرد...فکر کنم اگر شما هم به سن و سال آن شاعر برسین همین شکلی بشین!
ماکان قهواه اش را در سکوت سر کشید. تمام پیشداوری های او درباره دختر لوس اشرافی غلط از کار درآمده بود. خود او به راستی اهل شعر و شاعری بود.درست بود که شغل سنگین و زمختی داشت اما به محض خروج از محل کار، یکسره به موسیقی و شعر می پیوست و زنان را هم به خاطر آنکه معبود شاعران در تمام اعصار بوده اند، احترام می کرد وگرنه هرگز چیز فوق العاده ای در آنها نمی دید و جدی شان نمی گرفت و شاید به همان دلیل تا آن زمان ازدواج نکرده بود، اما چنان تحت تأثیر شوریدگی های احساسی و عاطفی نیلو قرار گرفته بود که دلش می خواست دستش را می گرفت و می گفت، نیلو! من تو را دوست دارم! بیا همه سب هایمان را با شعر و هنر و موسیقی تاخت بزنیم!...
نیلو نگاه غمگینش را که پر از باران عاطفه بود به دهان ماکان دوخت.
حس می کرد ماکان چیزی را می خواهد بگوید اما دهانش بسته بود.
وقتی ماکان و نیلو از سالن بزرگ هتل لاله بیرون آمدند و هر کدام به سوی اتومبیل های خود می رفتند، جیرو در حالیکه دندان قروچه می رفت چون سایه ای از کنارشان گذشت.
ادامه دارد....
منبع :forum.98ia.com


مطالب مشابه :


عالیجناب عشق ( 17 و 16)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق ( 17 و 16) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




عالیجناب عشق (38-پایانی)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (38-پایانی) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




رمان عالیجناب عشق (2)

داستان آنلاین - رمان عالیجناب عشق (2) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




عالیجناب عشق (24+25)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (24+25) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید ღ رمان های برج ایفل




عالیجناب عشق (33+34)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (33+34) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید ღ رمان های برج ایفل




عالیجناب عشق (15)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (15) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




برچسب :