خلاصه رمانهای موجود در 98ia

  • رمان ياسمن(منیر مهریزی مقدم)

    اين رمان حكايت دختري است كه بعد از كشف حقيقت زندگي اش به ايران باز مي گردد و در خانه ي عمه اش كه دو پسر و يك دختر دارد زندگي مي كند سادگي ذاتي دختر قلب سنگي پسر عمه ي بزرگش را آب مي كند ولي در اين بين برادر كوچك نيز دختر دايي خود را مي خواهد و..... www.98ia.com: رمز ورود دانلود pdf: دانلود



  • رمان شرط می بندم

    و حرف آخر اینکه من قول میدم و پای زندگیم شرط می بندم! سینا و علی با تعجب به من نگاه کردند، انگار حرفهامو باور نداشتن. سینا با اعتراض گفت: ببین متین شرطی میذاری که خیلی سنگینته... حالا بیا روی یه چیز دیگه شرط ببند. من پیشنهاد میکنم رو جیبت شرط ببندی. اینجوری ما هم بیشتر راضی هستیم و زدند زیر خنده...پس منو مسخره میکردند -اِ اِ اِ بی انصافی نکن سینا...چه کار به جیبش داریم بچه رو، گناه داره همین که عاشق بشه و با اشک و زاری دنبال دختره بدوه ما بهش بخندیم کلیه... محمد بعد از گفتن این حرف به بقیه چشمکی زد و همه با هم خندیدیم اما خنده اونا منو مصمم تر می کرد که حتما بهشون ثابت کنم.... بحث ما سر عشق و عاشقی بود. گاهی با بچه ها می نشستیم جلوی مغازه بابای سینا که یه سوپرمارکت بزرگ بود و چند تا هم فروشنده داشت پاتوق ما از پنج سال پیش اونجا بود.سینا و علی و محمد از بهترین دوستام بودن . حاضر بودم زندگیمو براشون بدم...همیشه هم با هاشون کل کل میکردم تا سعی کنن حرفهامو از دریچه دید و ذهن من ببینن...که دنیا رو جوری ببینن که من می بینم که کاش این کارو نمی کردم... - هی متین به چی فکر میکنی؟اگه پشیمون شدی بگو چیز خوردم غلط کردم بره پی کارش ما هم خودمونو میزنیم به خریت که مثلا نشنیدیم.با این حرف سینا جری تر شدم، چشمامو تنگ کردم و گفتم: - من که سر حرف خودم هستم، عشق احمقانه ترین چیزیه که امروزه آدم بخواد وقتشو پاش بذاره. من خودم از صبح تا شب بیکارم همش با مامان و بابام و خواهر و برادرای قد و نیم قد در گیرم و دعوا دارم به خاطر بیکاریم که همه رو ذله کرده اما باز همو وقتی رو که به بطالت میگذره حاضر نیستم پای عشق و عاشقی مسخره بذارم...آدم دست رو هر کسی بذاره چندتا تجربه شکست داشته با این حساب باید بشینه و دل شکسته ترمیم کنه که به دل خودش قالبش کنه اونوقته که حتی خودشم نمیفهمه چه گندی به دلش زده و اصلا حساب کار دل از دستش در میره... من بهتون قول دادم و پای قولم هستم که حتی اگه پای عشق و عاشقی هم برم بازم عاشق نمیشم. شماها بیچاره این که فکر میکنین امروزه چیزی به اسم عشق واقعی وجود خارجی داره، اینقدر در حق این کلمه مقدس ظلم شده که معنی امروزه اش شده "هوس" . اونم یه هوس زودگذر که شده دلیل افسردگی خیلی از کسایی که به جای اینکه وقت عشق و عاشقی شون باشه وقت خاله بازیشونه.به جای شادی و خنده همه نشستن پای رمانهای عاشقانه ای که واسه بچه محصل ها داره کم کم جای کتابهای درسی رو هم میگیره... رمان رو هم بگردی پر از عاشق و معشوقهایی شده که زندگیشون رو واسه هم میدن و زندگی رو فقط تو گفتن دوست دارم خلاصه کردن که مثلا همه چی با گفتن این جمله حل میشه...یه زندگی رویایی ...

  • رمان عشق در چهار دیواری8

    بوی خاک و رطوبت هوا از نزدیکی صورتم رو حس کردم. چشمام رو آروم باز کردم. من هنوز زنده بودم؟ سعی کردم تکون بخورم. با هر حرکت تمام بدنم چرق صدا می داد. از پهلو به پشت خوابیدم و تازه متوجه شدم که به جای اینکه جلویی برم و پرت بشم توی حیاط افتادم توی بالکن. با زحمت روی آرنج بلند شدم. سرم به شدت درد می کرد و حالت تهوع داشتم. به خودم فشار آووردم که بشینم. دستم رو دور زانوم انداختم و با سری پایین افتاده به کار احمقانه ای که می خواستم دیشب انجام بدم تأسف خوردم. بلند شدم و رفتم حمام. بعد ار اون سعی کردم صبحانه بخورم اما با حال بدی که داشتم هیچی از گلوم پایین نمی رفت. حالت تهوع نداشتم، سرم هم دیگه زیاد درد نمی کرد اما مثل کسی که چیزی رو بخواد و نتونه داشته باشدش کلافه و سرگردون بودم. وسایلم رو با سستی، د حالی که سیگار می کشیدم ریختم توی ساکم و انداختم روی دوشم. کلید ها و مدارکم رو از روی اُپن آشپزخونه برداشتم و ویلا رو با بوی سیگار و شیشه های خالی مشروب تنها گذاشتم. این شهر رو هم گشته بودم. فقط یه هفته مونده به عید و من فقط یه هفته فرصت دارم و بعد از اون باید تا پانزده روز صبر کنم تا بتونم توی دانشگاه ها و دانشکده ها رو بگردم. وسایلم رو انداختم رو صندلی عقب ماشین و خودمم نشستم پشت فرمون و از باغ ویلا زدم بیرون. **** برای نهار تو یکی از رستورانهای بین شهری توقف کردم. هوا خنک بود و دیگه داشت سردیش رو از دست میداد. روی یکی از تخته هایی که بیرون رستوران بود نشستم. بعد از سفارش غذا سیگاری روشن کردم و به اطراف و مسافرایی که میومدند و می رفتن نگاه کردم. همه خوشحال در کنار کسایی که دوستش دارن. چقدر حسرت می خوردم که من بهترین شخص رو داشتم که عاشقش بودم و عاشقم بود اما از خودم روندمش. دختر و پسری اومدن و روی تخته کناری من نشستن. برای اینکه راحت باشن پشتم رو کردم بهشون و تکیه دادم به نرده کوتاه تخت. همونطور که سیگار می کشیدم و سرم پایین بود به این فکر می کردم که می خواستم برای عید با پریا بیایم شمال. هنوز اینا رو هم بهش نگفته بودم. که چه برنامه هایی داشتم برای گردش و خوشگذرونی. می خواستم دو روزی مازندران باشیم و بعد به زنیم به جاده و تا آستارا و بندر انزلی و چشمه های آب گرم سبلان و بعد شم دوباره تهران. با تأسف نیشخندی زدم و سری تکون دادم. حالا من باید به تنهایی و با یه دنیا غم این شهر ها رو بگردم شاید حتی اصلاً نتونم پیداش کنم! با این فکر با حرص پُک محکم تری به سیگار زدم. صدای صحبتها و خنده های با عشوه ی دختره تو گوشم می پیچید و در امتدادش صدای خنده های پریا برام تداعی می شد. وقتی قلقلکش می دادم. وقتی بی هوا دستم رو می ذاشتم روی گردنش ...

  • رمان تا ته دنيا (سوگند دهکردنژاد)

    دانلود رمان تا ته دنيا  رمز: www.98ia.com