دانلودرمان هدف برتر

  • رمان هدف برتر(5)

    یــــــــــــــــــاس اول از همه رفتم سمت گوشیم، با دیدن اسم ایلیا بی تعلل دکمه سبز رو فشار دادم:- سلام عزیزم ...- سلام خوشگل من ... کجایی عزیزم؟ بیا دیگه ... دم در منو کاشتی؟- وای ایلیا ببخشید ... الآن می یام ... - قول می دم هنوز حاضر هم نشدی ...- خوب حاضر شدنم امروز یه ذره بیشتر طول می کشه دیگه ... تو که می دونی ...با یه لحن خاصی گفت:- بدو دیگه دختر خوب ... - اومدم ... گوشی رو قطع کردم ... سریع از داخل کشوی لباسم یه تاپ سرخ با یه دامن استرچ مشکی در اوردم ... دامن رو گذاشتم تو کیفم و فقط تاپ رو پوشیدم ... شلوار جین لوله تفنگی مشکی رنگمو هم پوشیدم با مانتوی کتی خاکستری ... شال مشکی و خاکستریمو هم کشیدم روی موهام و تند تند یه آرایش کمرنگ هم کردم ... فقط خط چشمم رو کمی پر رنگ تر از بقیه روزها کشیدم ... دویدم از اتاق بیرون و داد زدم:- مامــان من رفتم، خداحافظ ...مامان که خم شده بود و توی کابینت دنبال چیزی می گشت گردن کشید و از بالای اپن گفت:- خوش بگذره ... مواظب باشین ... به ایلیا سلام برسون ...دستی تکون دادم و پریدم بیرون. تا آسانسور سه طبقه رو رفت پایین کف دستام از هیجان خیس عرق شده بود ... نمی دونم چرا اینقدر استرس داشتم. از در مجتع که زدم بیرون پراید هاچ بک دودی رنگ ایلیا رو اون سمت خیابون منتظر دیدم ... دویدم اون طرف و قبل از اینکه بخوام در رو باز کنم در باز شد ... با خنده نشستم و همینطور که در رو می بستم گفتم:- سلام عزیزم ... دستش رو گذاشت روی پام و گفت:- سلام به روی ماهت عسلکم ...غرق نگاه رنگیش شدم و گفتم:- خوبی؟- تو رو می بینم مگه می شه بد باشم؟ بریم؟با شیطنت گفتم:- کجا؟اونم با شیطنت گفت:- تو اتاق من ...با شرم کوبیدم به بازوش و گفتم:- ایلیا ...خندید دنده رو جا زد و گفت:- جان ایلیا ...- مامانت اینا نیستن؟- نه بابا ... امروز سر خر نمی خواستم ... فرستادمشون خونه خاله ...دوست داشتم بحث رو عوض کنم ... نمی خواستم خجالت بکشم ... گفتم:- چه خبر از کارخونه؟مختصر و مفید گفت:- خوبه ... می گذره ... بعد با لبخند مرموز گفت:- بحث رو عوض نکن جیگر من ... مگه نمی دونی قبل از هر کاری باید خوب در موردش حرف زد و جوانبش رو سنجید؟نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... غش غش خندیدم و گفتم:- اگه تو اینقدر پرویی من که نیستم ...فشاری به پام وارد کرد و گفت:- می شی ... پرو هم میشی ... به خاطر من ...دستم رو بردم سمت ضبط و روشنش کردم ... شاید از این طریق می تونستم از اون جو فرار کنم ... صدای خواننده چشمام رو گرد کرد:- ها پسر ، DJ AMORI ، فیت ساسی مانکناونقدر قوی هستن که طرفداراشون خیلی بیشتر از لینکین پارکنببینم اگه تو حس داری بعد بریم تو فاز Love Storyالو بله ، سلام بله ، الو ، 0912 ، اپراتور الان چیه ، شما کیهنه اشتباست الان تو ارتفاست ...



  • رمان هدف برتر(7)

    ــــــــــــــــــاس ***در آپارتمان رو باز کرد، کنار ایستاد و گفت:- بفرمایید خانومم ...بهش لبخندی زدم و رفتم تو ، کفشامو جلوی در در آوردم. در پشت سرم بسته شد. خواستم بچرخم که از پشت بغلم کرد ... با شرم گفتم:- ایلیا ... خواهش می کنم....در گوشم گفت:- خواهش می کنی چی؟ من شوهرتم عزیزم ...- خوب باشه ... بذار یه کم عادت کنم ... الان خجالت می کشم ... نفس عمیقی کشید ، رفت عقب و دستاشو از دور کمرم باز کرد. رفتم جلوتر ... فقط یه بار اونم بعد از مراسممون رفته بودم خونه شون ... اما فرصت نشده بود اتاق ایلیا رو ببینم ... چون ایلیا گفت زشته وقتی مهمونی به خاطر ما برگزار شده ما بریم توی اتاق و منم حقو بهش دادم. ولی الان خیلی دوست داشتم اتاقش رو ببینم. ببینم همسرم شبا کجا می خوابه و با من حرف می زنه ، همه خونه شون رو دیده بودم و دیگه برام جذابیتی نداشت ، یه آپارتمان صد و بیست متری، یه کم بزرگ تر از آپارتمان خودمون با انواع و اقسام وسایل امروزی و مدرن ... ایلیا راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت:- چیزی می خوری عزیزم؟- نه ... آب اناری که خوردم سیرم کرده. فعلا نیازی نیست ...به دنبال این حرف راه افتادم سمت اتاقش و گفتم:- می خوام اتاقت رو ببینم ایلیا ...- این همه هیجان تو رو برای دیدن یه اتاق دوازده متری درک نمی کنم. ما امروز تو اتاق من کاری نداریم عزیزم ... - پس کجا کار داریم ؟- تو اتاق مامان بابا راحت تریم ...منظورش رو فهمیدم و گونه هام رنگ گرفت. راه افتادم سمت اتاقش و گفتم:- در هر صورت من می خوام اتاقت رو ببینم ...اونم از آشپزخونه اومد بیرون و دنبالم راه افتاد. در اتاق رو باز کردم و رفتم تو ... اما با دیدن صحنه پیش روم میخکوب شدم! تموم دیوار ها و سقف با پوسترهای بزرگی از محمد رضا گلزار پوشیده شده بود ... پشت گوشم گفت:- دیری ریریم ! با افتخار معرفی می کنم، الگوی من تو زندگیم ... جناب آقای محمد رضا گلزار ... سوپر استار سینمای ایران ... دستم رو گذاشتم جلو دهنم! باورم نمی شد ... اون همه عکس! اصلا نمی تونستم حواسم رو معطوف به دکوراسیون اتاقش کنم. نالیدم :- ایلیا !منو بغل کرد و یه دور چرخوند و گفت:- جون ایلیا ...سعی کردم خودم رو بکشم کنار، همین که گذاشتم روی زمین بی اختیار با صدای بلند گفتم:- این چه وضعشه؟!! مگه تو بچه مدرسه ای هستی؟!!! کل اتاقت رو پر کردی از پوستر های یه بازیگر؟!!!چشماشو گرد کرد و گفت:- خوب مگه چیه؟! چه ربطی به سن داره؟ هر کس تو هر سنی می تونه طرفدار یه بازیگر باشه!- ایلیا ... تو زن گرفتی .. الان دیوارای اتاقت باید پر از عکس من باشه نه یه بازیگر ...پوزخندی زد و گفت:- پس بگو! خانوم حسودی می کنن ... حالا خوبه عکس دختر نزدم ... مثلا فکر کنم اگه الان یه پوستر از نیوشا ضیغمی می زدم تو منو می کشتی ...

  • هدف برتر 8

    برسام برسام نمی خوای بیدار شی ؟ ما یه ساعت دیگه راه می افتیما ... با صدای مامانم از خواب بعدازظهر بیدار شدم ، ساعت 5 بود ... چقدر خوابیده بودم ! مامان داشت با عصبانیت اتاق رو بالا و پایین می رفت و غر می زد: - ساعت پنجه خوابیدی؟ زنت کجاست؟ گوشیش رو هم جواب نمی ده ... ما داریم می ریم ... انگار یادت رفته این مهمونی برای شما دو تاست ! تو خوابی، اونم که هنوز نیومده! سیخ نشستم روی تخت و گوشیم رو برداشتم. نگاهی به صفحه اش انداختم ، کسی زنگ نزده بود ... از جا بلند شدم، مامان دست به کمر ایستاد و گفت: - چه عجب! بیدار شدین ... خمیازه ای کشیدن و گفتم: - حالا مگه چی شده؟ می گین باید بریم خونه خاله ، چشم می ریم. دیر نشده که ... مهمونی برای شامه مامان! بعدم بی توجه به چشمای گرد شده اش و جیغی که آماده توی گلوش تاب می خورد تا سر من بزنه رفتم توی حموم. برای اینکه واسه مهمونی امشب سرحال باشم و خواب از سرم بپره ، یه دوش گرفتم ،صورتم رو بعد از مدت ها اصلاح کردم ، از بس که فرناز گفته بود اگه صورتت رو از ته بزنی من رو یاد گلزار میندازی ، مدتی بود که صورتم رو از ته نمی زدم ، اما امشب فرق داشت ، باید همه چیز به بهترین شکل ممکن اتفاق می افتاد ، وقتی اومدم بیرون اولین کاری که کردم گوشیم رو برداشتم تا به فرناز بگم آماده باشه که دیدم چند تا میس کال انداخته ، دقیقا موقعی که داشتم دوش می گرفتم ، سریع گرفتمش . بعد از چند بوق صداش توی گوشی پیچید: فرناز : سلام برسام ! گوشیم رو با شونه ام مهار کردم و در حالی که پیراهنم رو از داخل کاور کت شلوارم بیرون می کشیدم گفتم: _سلام فرناز ، زنگ زده بودی ، حموم بودم ، کاری داشتی؟ فرناز: آره می خواستم بگم ، اگه اشکالی نداره ، من و تو یه کم دیرتر بریم ... سر جام صاف ایستادم و گفتم: _چیه ؟ مشکلی پیش اومده ؟ فرناز: نه ، دوستم عمل کرده بوده ،امروز مرخص شده و رفته خونشون ، دارم با چند تا از دوستام میرم عیادتش ، برا همین دیدم شاید طول بکشه گفتم یه کم دیر تر بریم ... انگار چاره ای نبود! گفتم: _باشه فقط سعی کن تا قبل از شام بیای تا خودمونو برسونیم ... فرناز نری بشینی اونجا یادت بره قرار داریما! منتظر تماست هستم. از اتاقم که اومدم بیرون مامان و بابام ، با سینا و سارا جلوی در منتظرم وایساده بودند ... قیافه مامان حسابی برزخی بود. چند باری هم در صول حاضر شدنم صدام کرده بود اما جواب نداده بودم. سینا تا من رو دید ، با کلافگی گفت : چی شد ؟ آماده شدی ؟ بابا با تعحب نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت: - تو که هنوز حاضر نشدی! مامان هم دنبالش گفت: نا سلامتی مهمونی آشتی کنونه ها . این چه وضعیه برسام؟ فرناز هم که هنوز نیومده! با خونسردی گفتم: - من کاری ندارم، فقط باید ...

  • هدف برتر 10

    برســـــــامبدون توجه به شکلکهایی که در میاوردند ، رفتم سرخیابون و یه در بست گرفتم واسه خیابون فرشته که لوکیشن اونجا بود .در طول راه فقط داشتم به این فکر میکردم که اگه فرناز رو اونجا دیدم چه واکنشی نشون بدم ، برم سمتش ؟ نرم سمتش ؟ بدون اینکه من رو ببینه خبرش رو به خونوادش بدم یا ندم ؟با اینکه فرناز برام تموم شده بود اما نمی دونم چرا دلم نمی خواست توی لوکیشن ببینمش ، اصلا نمی دیدمش راحت تر بودم ، هم مجبور نبودم به فکر یه برخورد درست حسابی باشم ، هم اعصابم نمی ریخت به هم .آقا رسیدیم ... با صدای راننده از فکر و خیال اومدم بیرون ، از ماشین پیاده شدم و از پنجره کنار راننده کرایه رو پرسیدم : چقدر شد ؟راننده چند بار سرش رو تکون داد که یعنی داره حساب می کنه و بعدش گفت : می شه ده تومن .آمپر چسبوندم : ده تومن ؟؟؟ از خیابون شریعتی من رو آوردی فرشته ، راهی که یه ربعم نشد بعد ده تومن ؟ مگه سر گردنه س عمو ؟دست کردم تو جیبم و پنج تومن درآوردم و از شیشه پنجره انداختمش رو صندلی کنار راننده : اینم زیادته .راننده که عصبانی شده بود سریع از ماشین پیاده شد و اومد باهام در گیر بشه که همون لحظه یه ماشین پلیس جلوش سبز شد ، راننده هم که رنگش پریده بود آروم گفت : یادم باشه مسافرای غربتی رو سوار نکنم ..بعد هم سوار ماشینش شد و هر چی حرص داشت سر گاز ماشین خالی کرد و رفت ، پلیس که شاید اصلا متوجه ما هم نشده بود، آروم آروم از منطقه دور شد . لباسامو صاف و صوف کردم راه افتادم، باید خونه پلاک 41 رو پیدا می کردم. لوکیشن تو خونه بود یعنی؟! بعد منو بدون کارت خبرنگاری راه می دادن؟ تو خونه چه خبر بود؟ می رفتم چی می گفتم؟ کاش شلوغ باشه، همینطور که تو پشت صحنه ها می بینیم الان پست در خونه غلغله باشه! اونجوری راحت تر می تونم کارمو پیش ببرم، اما تو یه خونه که همه همو می شناسن ... خونه رو پیدا کردم، دور و اطرافش که حسابی خلوت بود، با تردید زنگ رو فشردم چند دقیقه بعد یک نفر که حدس زدم باید مسئول تدارکات باشه اومد و در رو باز کرد ، تا چشمش به من افتاد گفت : با کسی کار داشتین ؟یه لحظه موندم چی بگم ، اما سریع به خودم مسلط شدم و گفتم : من از دوستان آقای احمدی هستم ، رضا احمدی ... خبرنگار مجله فیلم روز ... .مثل اینکه ایشون فردا قرار مصاحبه دارند ، برای همین اومدم سوالا رو بدم به عواملی که قراره باهاشون مصاحبه بشه که مشکلی پیش نیاد. مسخره ترین بهونه رو آوردم، منتظر بودم یارو درو بزنه به هم ولی در کمل ناباوری از جلوی در رفت کنار و گفت بفرمایین . منم از خدا خواسته وارد شدم ، لوکیشن ، یه خونه بزرگ بود با یه حیاط خیلی بزرگ ، چند دقیقه ای طول کشید تا حیاط رو طی کردم و به ...

  • هدف برتر 7

    یــــــــــــــــــاس ***در آپارتمان رو باز کرد، کنار ایستاد و گفت:- بفرمایید خانومم ...بهش لبخندی زدم و رفتم تو ، کفشامو جلوی در در آوردم. در پشت سرم بسته شد. خواستم بچرخم که از پشت بغلم کرد ... با شرم گفتم:- ایلیا ... خواهش می کنم....در گوشم گفت:- خواهش می کنی چی؟ من شوهرتم عزیزم ...- خوب باشه ... بذار یه کم عادت کنم ... الان خجالت می کشم ...نفس عمیقی کشید ، رفت عقب و دستاشو از دور کمرم باز کرد. رفتم جلوتر ... فقط یه بار اونم بعد از مراسممون رفته بودم خونه شون ... اما فرصت نشده بود اتاق ایلیا رو ببینم ... چون ایلیا گفت زشته وقتی مهمونی به خاطر ما برگزار شده ما بریم توی اتاق و منم حقو بهش دادم. ولی الان خیلی دوست داشتم اتاقش رو ببینم. ببینم همسرم شبا کجا می خوابه و با من حرف می زنه ، همه خونه شون رو دیده بودم و دیگه برام جذابیتی نداشت ، یه آپارتمان صد و بیست متری، یه کم بزرگ تر از آپارتمان خودمون با انواع و اقسام وسایل امروزی و مدرن ... ایلیا راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت:- چیزی می خوری عزیزم؟- نه ... آب اناری که خوردم سیرم کرده. فعلا نیازی نیست ...به دنبال این حرف راه افتادم سمت اتاقش و گفتم:- می خوام اتاقت رو ببینم ایلیا ...- این همه هیجان تو رو برای دیدن یه اتاق دوازده متری درک نمی کنم. ما امروز تو اتاق من کاری نداریم عزیزم ... - پس کجا کار داریم ؟- تو اتاق مامان بابا راحت تریم ...منظورش رو فهمیدم و گونه هام رنگ گرفت. راه افتادم سمت اتاقش و گفتم:- در هر صورت من می خوام اتاقت رو ببینم ...اونم از آشپزخونه اومد بیرون و دنبالم راه افتاد. در اتاق رو باز کردم و رفتم تو ... اما با دیدن صحنه پیش روم میخکوب شدم! تموم دیوار ها و سقف با پوسترهای بزرگی از محمد رضا گلزار پوشیده شده بود ... پشت گوشم گفت:- دیری ریریم ! با افتخار معرفی می کنم، الگوی من تو زندگیم ... جناب آقای محمد رضا گلزار ... سوپر استار سینمای ایران ... دستم رو گذاشتم جلو دهنم! باورم نمی شد ... اون همه عکس! اصلا نمی تونستم حواسم رو معطوف به دکوراسیون اتاقش کنم. نالیدم :- ایلیا !منو بغل کرد و یه دور چرخوند و گفت:- جون ایلیا ...سعی کردم خودم رو بکشم کنار، همین که گذاشتم روی زمین بی اختیار با صدای بلند گفتم:- این چه وضعشه؟!! مگه تو بچه مدرسه ای هستی؟!!! کل اتاقت رو پر کردی از پوستر های یه بازیگر؟!!!چشماشو گرد کرد و گفت:- خوب مگه چیه؟! چه ربطی به سن داره؟ هر کس تو هر سنی می تونه طرفدار یه بازیگر باشه!- ایلیا ... تو زن گرفتی .. الان دیوارای اتاقت باید پر از عکس من باشه نه یه بازیگر ...پوزخندی زد و گفت:- پس بگو! خانوم حسودی می کنن ... حالا خوبه عکس دختر نزدم ... مثلا فکر کنم اگه الان یه پوستر از نیوشا ضیغمی می زدم تو منو می ...

  • 14 هدف برتر

    برســــــــــــام از لوكيشن كه اومديم بيروندیگه دلیلی نداشت که کنارش بایستم، اما درست هم نمی دیدم که همینطور سرم رو زیر بندازم و برم. اومدم ازش بپرسم با چی می خواد بره خونه، و اگه وسیله نداشت براش تاکسی بگیرم که دیدم راهشو کشیده و داره می ره. یه تای ابروم خواه ناخواه بالا رفت و زمزمه کردم: - تشکر هم بلد نیست! دختره پر توقع! حقش بود می ذاشتم ... نفسم رو بیرون دادم و توی مسیر مخالف اون راه افتادم که برگردم وسطای کوچه بودم که بی اراده چرخیدم به سمتش ، می خواستم ببینم رفته یا نه! با تعجب دیدم كنار خيابون روي جدول نشسته بود و سرش رو بين دو دستش گرفته حالش انگار خیلی بد بود! زیر لب زمزمه کردم: - دختره لجباز! خوب وقتی حالت بده چرا سرتو می اندازی زیر می ری؟ با سرعت رفتم كنارش ، صدامو صاف كردم و پرسيدم : حالتون خوبه ؟ صداي هق هق گريه ش قطع شد ، سرش رو آورد بالا و گفت : آره خوبم . نگاهم به چشماي سرخش افتاد معلوم بود هنوز از اتفاقی که افتاده ناراحته ، گفتم : ولي چشماتون كه يه چيز ديگه مي گه . خوبه بر نگشت بگه چشمام هر چیزی که می گه بگه، به تو چه؟!!! واقعا هم به من چه! اما دلم براش سوخت، دیگه این مورد دست خودم نبود. کاملاً مشخص بود تو حال خودش نیست، چون داشت گیج و منگ نگام می کرد. دلم می خواست برگردم با دو تا مشت اساسی فک پسره رو جا به جا کنم! نگاه کن دختر مردم رو به چه روزی انداخته! بدون اینکه ازش چیزی بپرسم، رفتم جلوي خيابون و يه دربست گرفتم ، برگشتم سمت دختره ، ديگه گريه نمي كرد ، مشغول تماشاي خيابون بود ، ماشيني رو كه روبروش وايساده بود نشونش دادم و گفتم : شما سوار اين ماشين ميشي مي ري خونتون ، كرايه رو هم حساب كردم . بي تفاوت به ماشين نگاهي كرد و گفت : نیازی به دربست نیست، منحالم خوبه ، هر وقت خواستم خودم مي رم خونه . از دست اين دختر ! اما می دونستم که حالش خوب نیست و می دونستم که نباید جلوش کم بیارم. چنگي تو موهام زدم و خیلی جدی گفتم : ببين خانم ، حال شما خوب نيست ، هرلحظه هم ممكنه اون پسراي مزاحم سر برسن ، پس همين الان سوار شين ...فکر نمی کنم الان وقت خوبی برای لجبازی باشه! به دنبال این حرف در عقب ماشين رو باز كردم ، با اخم نگاش کردم دختره كه ديد شوخي ندارم ، زودي اومد سوار شد و در رو بست. نه اون چیزی گفت، نه من! ماشین که راه افتاد باز زیر لب غر زدم: - خواهش می کنم! این دختر تشکر بلد نبود، شونه ای بالا انداختم و زیر لب گفتم: - به درک! خودمم پياده به سمت خيابون اصلي رفتم ، سوار تاكسي كه شدم تازه يادم افتاد واسه چي اومده بودم اينجا ! قرار بود براي تكميل گزارشم ، يه چند تا سوال كه رضا بهم گفته بود از كارگردان بپرسم ...

  • 12 هدف برتر

    برســـــامقطع رابطه خانواده ها خيلي زود تر از چيزي كه فكر مي كردم ، اتفاق افتادفرداي همون شب بابا هماهنگ كرد كه موقع غروب با فرناز بريم پيش امام جماعت مسجد محل ، كه دوست بابا بود ، پيش هموني كه بعد از موافقت خانواده ها ، خوشحال ، با فرناز رفته بوديم پيشش تا صيغه محرميتمون رو واسه ٦ ماه بخونه ، حالا هم ... داشتيم ميرفتيم همونجا ، اما ناراحت ، دلخور ... بدون هيچ شوقي ... داشتيم مي رفتيم چيزي رو كه دو سال پيش با كلي اميد شروع كرده بوديم ، با كلي ناراحتي براي هميشه تمومش كنيم ... به مسجد كه رسيدم فرناز منتظرم وايساده بود ، تنها ... خودم ازش خواسته بودم تنها باشه ... خودمم تنها بودم ... جدايي چيزي نبود كه بخواهيم كسي رو دنبالمون راه بندازيم ... من رو كه ديد رفت سمت دفتر امام جماعت مسجد ، منم به دنبالش وارد دفتر شدم ، حاج آقا اولش يه كم شروع كرد به نصيحت ، اما وقتي كه ديد كوتاه بيا نيستم ، بر خلاف ميلش ، خطبه رو خوند و صيغه مون باطل شد ... ديگه هيچ نسبتي با فرناز نداشتم ، حالا غريبه بوديم مثل دو سال پيش ، بدون اينكه بهش نگاه كنم از حاج آقاخداحافظي كردم و رفتم پي زندگيم ، يه زندگي جديد .------------------حدود یک ماه از ماجرای من و فرناز می گذشت همه چیز تموم شده بود ، تموم تموم ... توی این مدت و دوری از فرناز ، حس می کردم وارد یه زندگی جدیدی شدم ، زندگی مجردی که چند سالی میشد ازش دور شده بودم ، برای زنده کردن اون دوران و به کل فراموش کردن فرنازبا دوستای قدیمیم که چند سال می شد ازشون بی خبر بودم قرار می ذاشتم و با هم حداقل یه شب در میون بیرون بودیم ... اینجور که فکر می کردم همچین به هم خوردن نامزدیم با فرناز واسم بدم نشده بود ! اما فقط تا وقتی که تو جمع دوستام بودم ... کافی بود یه لحظه تنها بشم .. تمام خاطراتم با فرناز با بی رحمی تمام به مغزم هجوم میاوردند ... مشغول پاک کردن اس ام اس های فرناز بودم بودم ، اس ام اس هایی که هیچوقت دلم نیومده بود پاکشون کنم ، همیشه و هر وقت توی این دو سال دلم می گرفت ، با خوندنشون آروم می شد و به زندگی امید وار ، اما الان برعکس شده بودند ، رو اعصابم بودند ... که مامان با هيجان ، نفس زنان اومد تو اتاق ، برسام يه خبر !برگشتم سمتش : چه خبري مامان ؟بالبخند اومد كنار تختم نشست و گفت : اين دختره واسه دو سال باقي مونده درسش مهمون شده تهران .با تعجب پرسيدم : كدوم دختره ؟مامان خنديد و گفت : همينه ! آفرين به اين اراده ت كه تونستي بالاخره اين دختره رو فراموش كني ! انقدر اون روزاي اول حالت بد بود ، به روت نمياوردما ! اما همه ش پيش خودم مي گفتم بالاخره از عشق اين دختره سر به بيابون ميذاري ... اما خدا رو شكر كه خوب تونستي با اين ...

  • هدف برتر 17

    یــــــــــــــــــاس حس عجیبی داشتم. سر جام خشک شده بودم. باورم نمی شد، بی اراده دستم رو آوردم بالا و گذاشتم روی گونه ام. زل زدم توی چشماش ، برسام نفس بریدهبهم خیره شده بود ، اما سرش رو عقب نکشیده بود هنوز ، صورتش تو فاصله میلیمتریصورتم بود. توی چشمای هم خیره شده بودیم. هنوز حس داغی داشتم ... شاید بایددر ماشین رو باز می کردم و می رفتم پایین ، شاید موندن توی اون فضا دیگه صحیح نبوداما انگار قفل شده بودم به صندلی ... حس می کردم چال گونه ام هنوز داغه! چقدر احساس گناه داشتم! بین موندن و نموندن داشتم دست و پا می زدم. برسام دستشو آورد جلو و دستمو توی دستش مشتکرد ، جوری فشار می داد که انگار می خواست همه انرژیش رو روی دستم خالی کنه! پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و با صدای آهسته و بین چند تا نفس ریزگفتم: - برســــام ... فشار دستش بیشتر شد ... اون یکیدستش اومد بالا و تکه ای از موهامو که جلوی دیدش رو گرفته بود کنار زد. هیچی نمیگفت ، انگار اصلاً از اول زبون نداشته! گفتم: - شاید نباید اینقدر می خوردیم ... قیافه اش خشن شده بود ، نه لبخندی ، نه نرمشی ، با اخم خاصی خیره نگام میکرد. چشمامو بستم. دستاش دورکمرم تاب خوردن. اوضاع لحظه به لحظه داشت خطرناک تر می شد! دوست داشتم بزنم توی صورت برسام و فرار کنم. اما حقیقت چیز دیگه ای بود. حقیقت این بود که من به دستای برسام نیاز داشتم و همین بود که احساس گناهم رو لحظه به لحظه بیشتر می کرد. هنوزم نمی خواستم چشمامو باز کنم . زیباترین حس ها با چشمبسته احساس می شن ... بالاخره صداشو کنار گوشمشنیدم: - یاس ... بی ارادهگفتم: - فک کنم من باید برم ... درستش این بود که برم اما چرا نمی شد؟ صداش رو باز شنیدم: - نرو... صداش ضعیف بود اما بند بند وجودم روبه لرزه انداخت ، نالیدم: - گرمه ... -مث آتیش می مونی دختر ... - برسام... برسام بدون حرف سرشو اورد پایین، دیگه نتونستم بمونم. دستاشو به شدت از دور کمرم باز کردم و از ماشین پریدم پایین. سردی زمین تازه یادم آورد که کفش پام نیست ، اما نباید بر می گشتم ... باید میرفتم ... پس پا برهنه دویدم... بدون اینکه برگردم پشت سرم رو نگاه کنم و بی توجه به ساعت دستم رو گذاشتم روی زنگ، اصلا هم به این فکر نکردم که شاید پری خواب باشه! بهم کلید داده بود که اگه دیر وقت برگشتم درو با کلیدم باز کنم. اما تو اون لحظه هیچی به ذهنم نمی رسید. انگار پری هم نخوابیده بود چون خیلی سریع در رو باز کرد و من پریدم داخل ساختمون و درو زدم بهم. چون صدای ماشین رو نشنیدم متوجه شدم که برسام هنوزم همونجاست. اما دیگه مهم نبود خودمو به پله ها رسوندم و دو تا یکی رفتم بالا. پری جلوی در با نیش باز منتظرم بود. اما همین که منو با اون ...

  • هدف برتر 15

    یــــــــــــــــــاس هر چی چشم می گردوندم کمتر گلزار رو پیدا می کردم. دختر پسر ها با حالت های غیر عادی توی هم وول می زدن و می رقصیدن ، بعضیاشون که اینقدر تیپ و قیافه هاشون اسف بار بود که ترجیح می دادم اصلا نگاشون نکنم. برسام با کمی فاصله از من تکیه داده بود به دیوار و مثل من مشغول دید زدن این و اون بود ، از گوشه چشم نگاش کردم، سنگینی نگامو حس کرد، چرخید به سمتم و با دیدن نگاهم اومد به سمتم. تکیه ام رو از دیوار کندم. جلوم ایستاد و گفت: - فکر کنم سر کاریم ... - منم همینطور فکر می کنم! - دو دقیقه اینجا وایسا ، من میزبان رو پیدا کنم ببینم می تونم چیزی از زیر زبونش بکشم یا نه. با ترس گفتم: - وای نه برسام من می ترسم تنهایی! با اطمینان گفت: - نترس یاس، من همه حواسم پیشته، زود بر می گردم. - قول می دی؟ لبخند زد و گفت: - آره بمون اومدم ... بعد از این حرف با سرعت ازم فاصله گرفت و رفت که میزبان رو پیدا کنه. باز دوباره چسبیدم به دیوار. چشمای پسری که از لحظه ورود روی من میخکوب شده بود هنوز هم داشت اذیتم می کرد ... روی صندلی های روبروی من نشسته بود ... موهاشو دو سانتی کوتاه کرده و روی ابروی چپش چند تا خط با تیغ انداخته بود ... قیافه بدی نداشت اما نگاهش حال آدمو بد می کرد. وقتی دید نگاش میکنم از جا بلند شد، لیوان نوشیدنیشو گذاشت روی میز بغل دستش و اومد به سمتم. با ترس به مسیری که برسام رفته بود خیره شدم. خبری ازش نبود ... پسره رسید بهم ... اخمامو کشیدم تو هم ، از رو نرفت دستشو بالای سرم به دیوار تکیه داد و گفت: - سلام عرض شد ... صروتمو چرخوندم و خواستم از اون جا برم که مچ دستمو چسبید و با صدای مشمئز کننده اش که سعی می کرد بم نشونش بده گفت: - کجا خانومی؟ می خوام تازه باهات آشنا بشم ... مجبور بودم صدامو ببرم بالا تا با وجود اون موسیقی کر کننده بشنوه: - لطفا مزاحم نشین آقا؟ - مزاحم چیه عزیز؟ می خوام یه کم با هم گپ بزنیم ، برقصیم ... ح ا ل کنیم ! نیومدی اینجا که غمبرک بزنی! سعی کردم مچ دستمو از توی دستش آزاد کنم اما فایده ای نداشت. هر چی زور می زدم اون فشارشو بیشتر میکرد. غریدم: - ول کن عوضی! برو حالتو با یکی مث خودت بکن ، با من چی کار داری؟ چشمکی زد و گفت: - چشمم تو رو گرفته ... - غلط می کنی ... ول کن دستمو بی شعور! در حال تقلا بودم که کسی از پشت دستمو گرفت و با یه فشار از دست پسر مزاحم بیرون کشید. سریع چرخیدم ، برسام پشت سرم بودم ... نا خودآگاه پشت سرش پناه گرفتم و با بغض گفتم: - برسام کجا بودی؟ پسره وسط حرف من گفت: - تو از کجا پیدات شد یهو؟ برسام رو به من گفت: - وایسا کنار ... از حالت چشماش و اخمی که بین دو تا ابروهاش رو خط انداخته بود ترسیدم و قدمی عقب رفتم. برسام رخ به رخ ...