دانلود رمان خالکوبی

  • رمان خالکوبی 26

    هر سال تو این لحظه ها حالم همینه...انگار که غرق یه حس اضطرابم..چند ساعته دیگه درست یک ســـال می شه..یک سال می شه که نمی تونم بخوابم....چشم هایم را به صفحه ی رنگی اما خاموش تلویزیون دوختم. از طبقه ی بالا صدای بزن و بکوب می آمد. یک ساعت قبل خانم همسایه آمد و دعوتم کرد اگر تمایل دارم برای مهمانی آخر سال، همراهی شان کنم..سفره ی هفت سینم را روی زمین چیده بودم.. با تورهای رنگی آبی و طلایی و گلدان کوچک سنبل و تنگ ماهی قرمز و سبزه ای که از دست فروش ها خریده بودم...از عیدی که می افتاد بعد از ظهر، خوشم می آمد...نگاه ساکتم را به صفحه ی تلویزیون دوختم... چند هنرپیشه و خواننده دور هم نشسته بودند و می خندیدند.. سفره ی هفت سین خوشگلی داشتند و همه جای استودیوشان، نور بود.. پسر جوانی می خواند.. و صورتش من را به یاد آزاد می انداخت...تنها زمان سال که هم خوبه حالت...هم با خودت درگیر حس دردی.. عیده...اروس از شنبه تعطیل شده بود. هفت سین بزرگ لابی را از خیلی قبل تر من و نیاز و یکی از بچه ها طراحی کرده بودیم. و من درست از همان شبِ خانه ی نیاز، چهار روز می شد که او را ندیده بودم...و انگار قرار بود که تمام تعطیلات هم، نبینمش..چشمم به آینه ی کوچک بالای قرآن افتاد. لب هایم را بهم فشردم و سعی کردم که لبخند بزنم.کاری ندارم عید برمی گردی یا نه...تو هـــر زمان ســـال که برگردی عیده....صفحه ی موبایلم روشن و خاموش شد. و اسم آزاد..چشم هایم را بستم .. حَوِل حالنا الی احسن الحال... و انفجار توپی که صدایش از کوچه ها آمد.. دعا کردم.. و یکی از شیرینی های خوش طعم را، هر چند به زور، به دهان گذاشتم. صدای بالای موزیک از طبقه ی بالا حس خوبی به تنم می دواند... کمی تلویزیون تماشا کردم و بعد صدایش را بستم. خاموشش نکردم، چون اینجوری این حس تنهایی درست روز عید و ثانیه هایی که به تحول می رسید، انقدر بزرگ به نظر نمی رسید و توی ذوق نمی زد... احساس بی وزنی می کردم.. تمام دقایقی که کنار دستفروش ها قدم زده و برای سفره ی کوچکم خرید کرده بودم، تمام ثانیه هایی که شیرینی های کوچک و خوشمزه می پختم..، و تمام لحظاتی که بوی عید می آمد و من کتاب می خواندم یا فیلم می دیدم، احساس بی وزنی مطلق می کردم.... دراز کشیدم روی زمین.. شماره اش را گرفتم و گوشی را به گوشم چسباندم. دیگر نمی شد در برابر این حس، مقاومت کرد.. دلم برای شنیدن صدایش، تنگ شده بود...- جونم عزیزم.. سال نوت مبارک!لبخند زدم.. چشمم را بستم و به صدای گرمش گوش دادم..- سلام. عیدت مبارک..صدای خنده و موزیک از پشت خط می آمد... صدایش رگه هایی از خنده داشت: نکن پدرسوخته...صدای خنده های بچه ی افروز را تشخیص دادم. خوشحال بود... خوشحال بودم... از دیدار من و پگاه خبر نداشت و من ...



  • رمان خالکوبی 9

    در با صدای وحشتناکی بهم کوبیده شد!!! چهار ستون خانه لرزید!! حس بدی... زیر پوستم دوید.... حس بدی... ناشی از... نمی دانم چی... نسبت به.... به کسی که....مچ دستم را گرفت و کوبیدم به دیوار....!چشمهایم پرید پس سرم!!صورتش را خم کرد... نزدیک من... درست جلوی چشم های من....نه.... نفسش بوی هیچی نمی داد!!! نه بوی دلتنگی... نه.....!!- حامله ای؟!اشک هایم، تند تند ریخت پایین....دلم بهم خورد....دلم بهم خورد از این همه بی مهری....دست دیگرم را کشیدم روی شکم هنوز سفت و صافم....نالیدم: کامران......صدای ترق استخوان مچم را شنیدم... کمرم چسبیده بود به دیوار.... چشم هایش را تنگ کرد..... حس کردم از فشار کلماتش... صورتم خیس شد.....- از کی....؟!گاه می اندیشم...چه کسی خواهد دید... مردنم را بی تو....بی تو مُردم... مردم......رعد زد.....دیدم....برق شد.....دیدم.....باران شد....طبقه ی یازدهم برجی سفید...، زیر باران... سوخت........قلبم افتاد کف زمین....شکست...تکه تکه شد....دیـــــــدم..............!تیره ی کمرم.....، تیر کشید.....آسمان غرید......چشم های کامران روبه تاریکی رفت.....هواپیمایی سقوط کرد...هیچ بویی از اَونتوس مست کننده... از دست هایش.. به مشامم نرسید..........و آن همه امنیت....، از آغوشش.... پر کشید......سینه ی چپم..، تیر کشید......سینه ی چپم را چنگ زدم........الهی و ربی.... من لی غیرُک......؟!مشتم را گذاشتم روی سینه اش..... چشم هایم را... چشم های پر از التماسم.. برای گریز از دیدنش... چشم های پر از آوارگی ام را.... از چشم های پر از بی رحمی اش... از چشم های پر از بی اعتمادی اش.... از چشم های پر از خالی اش... پر از دوست نداشتنش..... پر از دوست نداشته شدنش.... ، گرفتم...... *افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی......* پلک هایم را روی هم فشردم.... مچم را با انزجار از دستی که دیگر دلم نمی خواست قلبم را به آرامش و امنیتش خوش کنم...، گرفتم و..... مشت کوچکم را روی سینه اش....، فشار دادم.... با عجــــــــــــــــز...... فشار دادم...... با درد...........................و ضجه زدم......- خدااااااااااااااااااااکمرم خم شد... انگشتانش از دور مچم شل شد.... نشستم زمین... سرم را گرفتم میان دست هایم و نشستم زمین..... موهایم ریخت دورم.... همان موهایی که برای او!! ، آراسته بودمش..... همان موهایی که معطر بود.... همان....هق زدم....کی حامله س...؟!هق زدم....از کی.....؟!!!!هق زدم........هق زدم.....هق زدم...................حالا... حتی برایم مهم نبود که چطور کلافه است..... حتی برایم مهم نبود که چطور به خودش می پیچد و این راهروی دو متری را طر می کند..... حالا..... ورای همه ی بلال خوردن ها..... ورای همه ی شیشلیک های خوب دنیا.....، برایم مهم نبود...............دستم را گرفتم به دیوار....از جایم بلند شدم....به ...

  • رمان خالکوبی 7

    خزیدم گوشه ی سمت خودم.... و غلط زدم.... نیم ساعتی که گذشت.. تازه چشم هایم گرم می شد که حس کردم از جایش بلند شد... مکثی کرد، و راه افتاد... گوشه ی چشمم را باز کردم.. کنار پنجره ایستاده بود... آرنجش را زده بود به قاب پنجره و با دستش گوشه ی پرده را کنار نگه داشته بود.... نمی توانستم چشم هایش را ببینم... نمی توانستم بفهمم دارد به چی فکر می کند.... انگشت هایش را میان موهایش لغزاند.... دلم پر از غم شد.... هر وقت این کار را می کرد، کلافه و ناراحت بود.... و من چقدر نمی توانستم ناراحتی اش را ببینم....چشم هایم را محکم تر روی هم فشار دادم..... بـــــــــــــــاید...، می خوابیدم.......با فکر اینکه کامران ساعت یازده پرواز دارد، سر جایم سیخ نشستم...!! و با این فکر که یک هفته نمیبینمش، گونه ام را چنگ زدم.....لحاف را زدم کنار و از تخت پریدم پایین... نبود!! صدایی هم از هال نمی آمد... پا تختی را چک کردم!! فرمش هم نبود!!! نکند رفته باشد؟؟؟با نگاه به ساعت که هنوز هفت و نیم بود، نفس آسوده اما پر استرسی کشیدم و دویدم توی هال.... دور خودم چرخیدم و چشمم افتاد بهش که روی مبل تک نفره ای نشسته بود و در سکوت و خیرگی به نقش قالی، چای می نوشید....یک لحظه دلم ضعف رفت برای آن آدم توی لباس های سفید و سردوشی های دوست داشتنی... برای آن آدمی که توی دست هایش مهربانی داشت......و یک لحظه.....یک لحظه یادم افتاد که دیشب با من چه کرده.....!!!نگاهم را از نگاهی که حالا داشت من را سیر می کرد گرفتم و با کلی بد و بیراه توی دلم به خودم، رفتم که دست و صورتم را بشورم....تاپ و دامن پومای صورتی کمرنگی را که با هم خریده بودیم را پوشیدم و رفتم برای خودم چای بریزم که چشمم افتاد به خلخال دور مچ پای چپم..... همانی که از سفری برایم آورد، که به وصالمان منتهی شد... و به آن پیراهن پرتقالی..... خلخالی که هیچ وقت از پایم باز نشد........- این یه هفته میری خونه ی پدرت! نمی خوام تنها بمونی!!آب جوش ریخت روی دستم....صدایش بی احساس بود... آرام، اما بی احساس....کتری را بی هیچ جیغ و دادی، رها کردم و لیوان را توی چنگ سوخته ام، فشار دادم: من هیچ جا نمی رم!!!صدایش رگه های عصبانیت گرفت: یعنی چی هیچ جا نمی رم؟؟باز نتوانستم برگردم و نگاهش کنم... حلقه ی دست هایم دور لیوان، تنگ تر شد: یعنی... نِ... می... رم!!!!تمام خونسردی اش را از دست داد: ساره!! شنیدی چی گفتم!! نشنیدی؟؟گردنم را نود درجه چرخاندم و زل زدم توی چشم هایش: شنیدم!!سرش را تکان داد و با خونسردی بازیافته ی اعصاب خوردکنی گفت: پس همون کاری رو می کنی که من گفتم!!یک قدمم شد دو تا و رو در رویش ایستادم... من این طرف و .... او آن طرف اوپن.... سعی کردم که آرام باشم.... خیلی آرام...- اینجا خونه ی منه! زندگی منه! برای چی باید برم؟؟- ...

  • رمان خالکوبی 42

    هیچ صدایی نیست. سکوت عمیقی در اطرافم و فضایی که گوش هایم توانایی شنیدنش را دارند جاری ست و انگار در سلول های تنم هم نشسته.. احساس بی وزنی دارم.. انگار از آخرین باری که خودم را وزن کرده ام، هزار بار سبک تر شده ام.. و حالا می توانم بالا بروم.. اوج بگیرم و پا از زمین بِکَنم.. فقط کافی ست اراده کنم..، تا این سبکی به صفر برسد و بتوانم دستم را بزنم به سقف سفید رنگی که بالای سرم است. که جز همین سقف سفید، قادر به دیدن چیز دیگری نیستم. این را هم از بس همه جا سفید و مات است، فقط با انحناها و خطوط سایه افتاده ی دورش می توانم تمیز بدم.. سبکی و خلسه ای که درش شناورم.. حس خوبی دارد.. می دانم که چیزی به اسم « اَبَد » وجود دارد و دلم می خواهد این خلسه و این سبکی، تا همان « ابد » ادامه داشته باشد.. حس می کنم این ابد چیز خوبی ست ، اگر همین جوری سفید و خلسه آور باشد. همین جوری بدون حواس پنجگانه، جز همین بینایی محدود. که اسمش را بینایی هم نمی توانم بگذارم. باید قبلا چیزی شبیه به این را تجربه کرده باشم. چیزی شبیه شناور شدن روی آب. شبیه روی موج ها سوار شدن. چیزی هزار برابر رقیق تر از این. تجربه کرده ام اما به یاد نمی آورم. « یاد » چیزی ست که انگار در « ابد » وجود ندارد. مثل همین حالا که حس می کنم از اول به همین شکل بوده ام. و امیدوارم که تا آخر هم... چیزی به اسم « یاد » وجود ندارد و من به طرزی کاملا نادانسته ، از این وجود نداشتن خوشحالم. این به یاد نداشتن مثل هوایی تازه، مثل جریانی خوش ، در خلسه ی اتاقک و سقف می پیچد.. می توانم حسش کنم.. پوستم این جریان تازه را حس می کند.. حس می کنم.. حس می کنم و حالا زوایای بیشتری از سقف را می بینم.. مثلا می توانم آن فرورفتگی کوچک گوشه ی سمت چپ را ببینم. می توانم ببینم. حس کنم. و این بو که می پیچد... « ابد » دارد از دستم می رود... « ابد » دارد می رود... دارد می رود... همه جا تاریک می شود. خوابم می آید. بسیار خوابم می آید. از تاریکی استقبال می کنم و دلم برای خلسه ی سفید تنگ می شود...***صدای پای آرامی گوش هایم را هشیار می کند. می توانم صدای قدم هایش را بشنوم و حالشان را بپرسم. حالِ بی قرار قدم هایی که سعی می کنند آرام برداشته شوند. جا بجایی هوا را در اطرافم حس می کنم.. و بعد.. بوی آشنایی که زیر بینی ام می پیچد.. حجمی روی من خم می شود انگار و بوی آشنا هشیارم می کند. هوای گرمی حوالی صورتم حس می کنم و چند ثانیه بعد فاصله ی حجم و هوا... دوری.. به پلک های سنگینم فشار می آورم.. تاریکی پشت پلک هایم نشسته و جدا شدنشان را مانع می شود.. احساس تشنگی می کنم.. احساس کَنده شدن از چیزی که انگار دوست داشته ام و حالا نیست. کنده شدن از چیزی شبیه به آرامش و سکونی روشن و حالا.. ...