دانلود رمان راند دوم برای موبایل

  • رمان راند دوم 3

    معتمدي سرش را بلند كرد: رحمان!؟ -:منظورم دكتر مظاهريه! -:اوه بله...! -:واقعا نمي دونم چطوري اين ماجرا رو حل و فصلش كنم! اصلا نمي فهمم كي براشون خبر ميبره! معتمدي با ترديد گفت: ولي فكر كنم من بدونم! مهتابي به سرعت پرسيد: كي!؟ -:به وقتش در جريان مي ذارمتون! با گفتن اين جمله از جا بلند شد. مهتابي هم همينطور! -:ازتون ممنونم كه همه ي اطلاعات و در اختيارم گذاشتين! -:وظيفم بود... از همون اولشم بايد شما رو در جريان ميذاشتم... كوتاهي من بود! -:به هر حال! من بايد برم! -:البته! -:خواهش ميكنم اگه اتفاق جديدي افتاد به من خبر بدين! مهتابي با اطمينان گفت: حتما!******* مرد میانسالی وارد قهوه خانه شد. پیراهنی قدیمی و شلواری کرم به تن داشت که از فرط کثیفی به خاکستری میزد. دستی روی موهای آشفته اش کشید و به سمت پیشخوان به راه افتاد. -:سام علیک...! مرد پشت پیشخوان سر بلند کرد: به... چاکر داداش...! -:غلامتم! -:نبودی یکی سراغت و میگرفت! با تعجب پرسید: پلیس بود؟! -:به قیافش نمی خوره! با سر اشاره ای به میز وسط سالن کرد: اوناهاش! مرد به طرف میز برگشت و میان دود سیگار و قلیان معتمدی را یافت. معتمدی کمی از چایش نوشید و به او خیره شد. بی انکه از او چشم بردارد گفت: یه چایی مشدی بیار سر میزش! و بدون اینکه منتظر جواب بماند به سوی او رفت. نگاهی به پلیور سیاه رنگ و رو رفته و شلوار خاک خورده و لک دار معتمدی و انداخت و در حالی که دستانش را حایل میز می کرد و روی صندلی فلزی زوار در رفته می نشست گفت : یاد رفیق ، رفقای قدیم کردی ! معتمدی فنجان و توی نعلبکی گذاشت و گفت : باهات کار دارم -:این که معلومه ... معتمدی بدون مقدمه شروع به توضیح نحوه دزدی کرد . مرد استکان کمر باریک را درون نعلبکی گذاشت و داد زد : یکی دیگه برگشت و به معتمدی خیره شد : اینایی که میگی خیلی هات کلاسن ... مال شهر بالان ... و یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت : خودت می دونی که بالا هم چقدر بزرگه ! معتمدی کمی به طرفش خم شد و گفت : من و بازی نده جعفر ... اون بالا هرچقدرم بزرگ باشه ! این پایین به اندازه کافی گوش هست جعفر نیشخندی زد . شاگرد قهوه خونه فنجان جدیدی در برابر جعفر گذاشت و دور شد . گفت : چهار نفرن ... رئیسشون یه زنه . از اون عفریته ها که کسی نمی دونه تو سرش چی می گذره . واسه کسی کار می کنن که پول بیشتری بده . الانم رفتن نروج ... !!! -:می خوام بدونم دفعه اخر واسه کی کار کردن !؟ جعفر نیشخندی زد : این یکی دیگه خرج داره ... درسته ما چاکر رفقا هستیم اما بالاخره باید خرجمون دراد یا ... ! حرفش را نیمه کاره رها کرد . معتمدی دست در جیب شلوارش کرد و یک تراول پنجاهی روی میز گذاشت . مرد با رضایت گفت : یک کلمه ... رئیس !!! معتمدی از جا بلند شد . -:حالا ...



  • رمان راند دوم35

    اتش نگاه دقیقش را به عماد دوخت و عماد ادامه داد : چند سال پیش یه زن ایرانی رفته امریکا و وقتی برگشته حامله بوده ! و من حدس میزنم نوه این زن کسیه که ما دنبالشیم ! اون عکس هم تا حدود هایی شبیه اون زنه ! اتش متفکر گفت : خوب از این بچه چی پیدا کردی ؟!-:هیچی ... انگار اصلا وجود خارجی نداره . غیب شده رفته تو زمین ! اتش چهره در هم کشید : یعنی چی ؟-:یعنی انگار اصلا همچین ادمی وجود نداره . نه اسمی ... نه ادرسی ... حتی سیستم های ثبت احوال هم تولدش و ثبت نکردن . یعنی اصلا همچین کسی وجود نداره . نه به دنیا اومده و نه مدرسه رفته و نه اصلا مرده . -:پس تو از کجا مطمئنی اون وجود داره ؟ پوزخندی زد و گفت : من اینم دیگه . منابعم میگن همچین بچه ای به دنیا اومده . می تونم بهت اطمینان صد در صد بدم . اتش زیر خنده زد و گفت : عاشق این منابعتم . عماد ابروانش را بالا کشید و خندید . اتش خیلی جدی خنده اش را فرو خورد و از جا بلند شد . همانطور که قدم هایش را برای دور زدن میز برمیداشت گفت : پس با این حساب مطمئن میشیم که این ادم همونیه که انتظارش و داشتیم . و گرنه دلیلی نداشته غیب بشه .عماد سرش را به علامت مثبت بالا و پایین برد . *******موناکو ، مونت کارلو :نگاهش را به دو ورق « نُه » که در دست داشت دوخت . درونش چون دیگ سوزان در حال جوشش بود . اما نمی توانست حتی کوچکترین حرکتی در صورتش نشان دهد . بازی به دور بعد رسیده بود باید منتظر حرکت هرکدام از بازیکن های دیگر می ماند . نگاهش از روی صورت هر کدام از ان ها در حال گذر بود اما جز مرد مورد نظر هیچ کدام حتی حرکت کوچکی نمی کردند . دست دونا که روی شانه اش به حرکت در امد سر چرخاند . نگاهش را به کارت ها دوخت و دونا کمی به سمتش خم شد . شانه هایش را به حالت مالش فشرد و زمزمه کرد : به خودت ایمان داشته باش . چشم روی هم گذاشت . نفس عمیقی کشید و تمام ذهنش را برای لحظاتی کوتاه فقط به روی حرکت دستان دونا متمرکز کرد . چقدر این حرکات برایش یاداور خاطرات بود . خاطرات خواهرش ... خاطرات پرینازش ... به ارامی چشم گشود . دونا لبخند به لب راست ایستاد . با ارامش سرتکان داد . یکی از مردان کارت هایش را رها کرد و عقب کشید . پلک زد . با ارامش پلک زد . حریفی دیگر از بازی خارج شده بود این بهترین حالت ممکن بود که می توانست تصور کند . نوبتش بود . باید بازی را از نظر می گذراند . باید کاری می کرد . باید مبلغ را چنان بالا می کشید که حریفانش را وادار به انصراف از بازی می کرد . با اینکه می دانست اینبار بازنده خواهد بود اما باید تمام تلاشش را برای بالا کشیدن مبلغ انجام می داد . دستش را روی ستون ژتون های طلایی گذاشت و ان را به سمت جلو هل داد . نگاه تمام مردان به روی ژتون های طلایی ...

  • رمان انتهای راهرو ...اتاق دهم ...(3)

    قدم های بی رمق به خانه رسیدم. مامان مثل چند روز اخیر گوشه ی حوض نشسته بود و با ناراحتی دیواره های کاشی کاری شده اش را لمس می کرد.- سلام!- سلام...نگاه مشکوکی بهم انداخت.- پیاده اومدی؟کوله امُ روی صندلی بغل در انداختم و نشستم.- آره ماشین گیرم نیومد.- تو این بارون! به بابات می گم حالا که انقدر کار می کنی برات یه رنویی چیزی بخره بندازه زیر پات!رنو!- نه مامان جون به بابا بگو خودشو به زحمت نندازه! راستی خبری نشد؟- چرا!- خب؟- بابات زنگ زد وکیلِ گفته کار زیادی ازش بر نمیاد.- خیر سرش وکیله!- همینو گفتم حالا قراره یه وکیل دیگه ام مشورت کنن.یاد علی افتادم... بیچاره علی!با صدای موبایل رشته ی افکارم پاره شد. نگاهی به صفحه ی نمایشگرش انداختم.شماره ی ناشناس افتاده بود.- الو؟- سلام خانوم راحل.خون تو رگام منجمد شد. روی صندلی نشستم. بعد از اون نمایش...- بفرمایید؟!- من بهتون حق می دم عصبانی باشید. اول از همه زنگ زدم بابت رفتار آندیا ازتون معذرت بخوام. اون خیلی با فرهنگ اینجا آشنایی نداره...- آقا شعور و ادب به فرهنگ ربطی نداره به ذات آدمیه...- حق با شماس. من از طرفش معذرت می خوام. و دوم اینکه می خوام اگه ممکنه... چه جوری بگم... بین خودمون بمونه.- مطمئن باشید من اصلا علاقه ای به مرور اتفاقات امروز ندارم در ضمن می تونید تشریف ببرید کشورتون. من استعفا دادم.جدی استعفا داده بودم؟ چه جالب! خودم هم تازه فهمیده بودم! اما شونه هام رو در کمال بی تفاوتی بالا انداختم... من نمی تونستم تو شرکتی کار کنم که با تمام عقایدم مغایرت داشت و آدم هایش هم من رو درگیر مشکلات زیادی می کردند. قبل از اینکه ساعدی وارد عمل بشود به مهشید زنگ زدم. - سلام مهشید منم افرا!- سلام چی کار کردی؟صداش از هیجان می لرزید.- چی رو؟- ساعدی شمارتو گرفت.- نمی دونم. شاید می خواد در مورد کلاس چیزی بگه.مهشید عین بادکنکی که سوزن خورده باشد ساکت شد: آره شاید.- مهشید میشه با محمدی حرف بزنم؟- داره با یکی حرف می زنه.- اَه لعنتی!صداش کنجکاو شد.- تو مشکوک می زنیا.- ولم کن بابا. من برم بعدا با محمدی حرف می زنم.- فردا می بینتمت. با گفتن باشه ای سر و ته ماجرا رو هم آوردم و بعد از اینکه تماس رو قطع کردم گفتم شاید نبینی - چرا آقای محمدی؟- خانوم یادتون باشه مسائل خونوادگی رو با کار قاطی نکنید.صورتم مچاله شد: خانوادگی؟نمی دونستم ساعدی به محمدی چی گفته بود.- خانوم راحل؟با صدای ساعدی از اومدنم پشیمون شدم.- بله؟صدام کلافه و کشدار بود.- من می تونم چند دقیقه از وقتتون رو داشته باشم؟با خودم فکر کردم نه به خودش نه به زنش! اما از اونجایی که بی ادبی بود درخواستش رو قبول نکنم ناچار سرم رو پایین انداختم و از اتاق بیرون رفتم.....- خانوم راحل ...

  • رمان راننده سرویس(30)

    راننده سرویس(30)نگاهی به داخل ماشینش انداخت... ان دستبند چرم دستش بود.. این همه دزدی کرده بود... این یک قلم هم رویش.... سیگاری در اورد و چند پک محکم به ان زد... به صندلی ترانه نگاه کرد ... دستی به ان کشید.... چشمهایش پر از اشک شد.چرا گریه میکرد... مرد ها گریه نمیکنند... نه او که مرد نبود.. او حرام بود.. مردها حرام نمیشوند... او... و صدای هق هقش را در گلو خفه کرد... نفسهای عمیق میکشید. سرش را رو به اسمان گرفت تا چشمهایش ان اشکهای نجس را روی گونه جاری نکنند... نفسش هم... خدا چرا او را افریده بود تا این هوا را الوده کند... نفسش تلخ بود... وجودش سیاه بود.. و باز چرایی که در سرش مثل پتک ضربه میزد.مردی جلو امد و چکی را به سمتش گرفت.سورن زمزمه وار گفت: مبارک باشه... تا صبح در خیابان ها پرسه زد ... سیگار با سیگار اتش زد... لعنت فرستاد.. به دنیا... به خودش.... به مادر... به پدر... حتی به خدا... به فرزین گفته بود ممکن است شب نیاید....وقتی به خانه رسید.صدای الله اکبر می امد... وضویش را گرفته بود. سجاده اش را پهن کرد. فرزین هنوز خواب بود.نمازش را خواند... پاکت وچک فروش سمند نقره ای اش را کنار تخت فرزین گذاشت... رویش را کشید... پیشانی او را بوسید... چمدانش را برداشت و از خانه خارج شد.کمتر از دو ساعت طول کشید تا بارهایش را تحویل دهد و وارد هواپیما شد...روی صندلی اش نشست... سرش را به شیشه تکیه داد.چشمهای ابی اش بارانی بود.به یک سال فکر میکرد ... دست در جیبش کرد... عکس کوچک ترانه را نگاه میکرد... دستبند چرم مشکی هم همچنان دستش بود. به چشمهای او در عکسش خیره شد.حتی در ان جدی بودن هم حالتی از شیطنت می درخشید... لبخندی تلخ به لب راند و بوسه ای به عکس نشاند.موبایلش را در اورد و هنزفری را داخل گوشش گذاشت... صدای ترانه در سرش میپیچید... چشمهایش را بست. عکس کف دستش بود... دستش را مشت کرد... روی قلبش گذاشت...-------------------فرزین مبهوت به چک پول ها خیره بود... خانه ای خالی که سراسر خاطره بود در سکوت فرو رفته بود... تمام وسایل به جز وسایل فرزین به فروش رفته بود و حالا دو پاکت مقابلش بود... یک حق الوکاله که به نام اقایی به اسم بهرام امجد بود .... روی ان شماره ی هتل و اتاقی بود... پس باید ان را به دست فرد مورد نظر میرساند... با این موضوع مشکلی نداشت...اما پاکت دیگری پر بود از چک پول و یک چک تضمین شده که... با ان میتوانست ان خانه ی مورد نظر را بخرد... خدایا سورن... نگاهش به ورقی افتاد که از وقتی بیدار شده بود صد بار ان را خوانده بود: خداحافظ رفیق غریبه !کجا رفته بود؟!با صدای موبایلش ان را برداشت... چشمهای پر از اشکش کلمه ها را تار میدید....صدای سمانه بود...سمانه: سلام فرزین...فرزین اهسته گفت: سلام...سمانه نمیدانست ...

  • جواب به موبایل یا احترام به انسانیت

    امروز سر راند اتند بزرگواری 4 بار موبایل یک رزیدنت  یک تماس تلفنی توسط دانشجو  10 ها sms فرستاده شدواقعا ویبره کردن یک موبایل برای دقایقی چه زحمتی دارد اگر ما هم جای آن اتند بودیم می توانستیم تحمل کنیمدر 10 دقیقه کنفرانس اطفال برای رزیدنت  حتی یک لحظه هم سر از این موبایل بر نمی دارد .نمی دانم موبایل برای نزدیکی افراد است یا....اگر من بودم این 3 موبایل رو از طبقه دوم بیمارستان به پایین پرتاب می کردم در آمریکا زمانی که یک اتند! میخواهد جواب تماس دهد قطع میکند مرخصی ساعتی می گیرد از بیمارستان خارج می شود و زنگ می زند.