دانلود رمان سه دقيقه سرعت

  • رمان غم وعشق-3-

    *رمان غم و عشقبا درد بدي چشمام رو از هم باز كردم دستم رو به شكمم گذاشتم ومحكم فشار دادم هوا هنوز تاريك بود گوشيمو برداشتم وبه ساعتش نگاه كردم ،ساعت چهارو نيم بود دل درد وحالت تهو لحظه اي رهام نمي كرد همين طور كه خوابيده بودم به خودم مي پيچيدم با اينكه برام طبيعي شده بود ولي باز....شدت تهوم انقدر زياد بود كه ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم وسريع به سرويس بهداشتي رفتم ومحتويات معدم رو خالي كردم همه ي سرتا پام خيس عرق سردم بود كم كم داشت لرزم ميگرفت به زحمت از جام بلند شدم وبه اتاق رفتم توي تاريكي با سختي چمدانم رو پيدا كردم وسويشرتم رو بيرون كشيدم وتنم كردم و گوشه اي اتاق نشستم وخودم رو مچاله كردم وزانوهام رو توي شكمم جمع كردم وفشار مي دادم درد طاقتم رو داشت ميگرفت چشمام از زور درد باز نميشد نفسام كند شده بود ...پنج سالي بود كه اينطوري ميشدم درست از زماني كه مادر جون فوت كرد درد منم شروع شد ،از معدم بود دردام عصبي بود وهر موقع اينطور مي شدم تا چند روز نا نداشتم روي پاهام وايسم هرچي هم دكتر رفته بودم گفته بودن عصبي ام با يد از استرس ومواردي كه با عث عصبي شدنم بود دوري مي كردم ،ولي الان نمي دونم چرا دوباره اينطور شده بودم ... انقدر درد داشتم كه حتي قدردت نداشتم بلند بشم وقرص هام رو بخورم ،قرار بود ساعت شش حركت كنيم ولي با اين وضعيت مطمئنا من نمي تونستم برم فقط خدا خدا ميكردم زودتر ساعت شش بشه تا يكي به داد من برسه وقرص هام رو بهم بده ،ولي مثل اينكه عقربه هاي ساعت هم از درد كشيدن من لذت مي برد ...ساعت راس شش وهوا گرگ وميش بود وميشد اطراف رو ديد كه صداي گوشي مينا كه براي زنگ كوك كرده بود بلند شد خدا رو شكر كردم كه حد اقل يكي بلند شد حالا ديگه تمام تنم خيس بود ولباسام نم داشتن ،مينا خواب الو از جا بلند شد همين طوركه همه رو صدا ميكرد به سمت چراغ رفت وروشنش كرد همين كه چشمش به من خورد جيغ خفيفي كشيد وهمين كافي بود كه بيتا ولادن توي جاهاشون سيخ بشن هم از حركتشون خنده ام گرفته بود هم اينك دردم به اوج رسيده بود مينا با نگراني به سمتم اومد وگفت:-رادايي ،چي شدي ؟ چرا رنگت مثل گچ شده ؟؟وبعد رو به لادن وبيتا كه با چشماي چهارتا شده به من خيره شده بودن گفت:-چرا اينوري نگاهش مي كنيد؟؟ پاشيد بياييد كمكلادن وبيتا سريع از تخت پايين پريدن واومدن كمك من ،ومن همين طور كه از درد دولا دولا راه ميرفتم روي تخت خوابيدم مينا به سرعت از اتاق خارج شد ولي بعد از چند دقيقه همه به اتاق هجوم اوردن منير جون سريع اومد بالا سرم وگفت:-دوباره معد ته ؟قرص هاتو خوردي؟با سر بهش فهموندم كه قرصام رو نخوردم سريع از پارچ روي ميز اب ريختو بعد از داخل كبف دستيم قرص ...



  • رمان عشق حقيقي

    ((فصل يازدهم:جدايي))روز اول اسفند ماه كلاس آخر زبان تخصصي:نيم ساعت تا پايان كلاس وقت داشتند.نيما حوصله اش از بيكاري سر رفته بود.نگاهي به چهري خندان پادرا كه سرش به كار كردن با مبايلش بود انداخت.با شيطنت سينه اي صاف كرد وگفت:• استاد اگه خيلي با مزس بگين ما هم بخنديم!دانشجويان كه هر كدام مشغول انجام كاري بودند با اين حرف نيما سريع به پادرا نگريستند.پادرا هم لبخندي زد و در جواب نيما گفت:• آقاي عجول ظاهراً حوصلتون سر رفته!نيما با دست بر روي پايش زد.• آخ گفتين دارم دق ميكنم!پادرا به سكوي كلاس اشاره كرد :تشريف بيارين وسط خودتونو خالي كنين!نيما چشكمي به پادرا زد و از جايش بلند .به همكلاسي هايش تعظيم كرد و روي سكو ايستاد .پسراها همه برايش دست زدند .نميا دستي به پشت سرش كشيد سپس رو كرد به پادرا.نيما- استاد بي زحمت يه آهنگ خارجي بذاريد!پادرا لبخندي زد .از همان لبخند هاي دختر كش. يكي از پسرا ها خطاب به او گفت:• استاد بذارين ديگه!پادرا همه ي كلاس را از زير نظر گذراند و با چهر اي جدي به انها گفت:• مثل اينكه خيلي دلتون ميخواد ترم اخري مشروط بشين!همه خشك سر جايشان نشستند. پادرا پوزخندي زد و با اشاره به نيما فهماند سر جايش بنشيند.آيلين هم مرتب سر آوا غر ميزد.دقايقي بعد پادرا پايان كلاس را اعلام كرد و تمام دانشجويان سراسيمه از كلاس خارج شدند.نيما و آيلين هم داشتند از كلاس خارج ميشدند كه ناگهان آرمان رو به رويشان ظاهر شد.آرمان بدون توجه به حضور پادرا به سمت آوا كه در حال جمع كردن وسايلش بود رفت و چيز هايي را آرام زمزمه كرد طوري كه فقط او بشنود.آوا كه خشم را در چشمان پادرا ميديد از كنار آرمان رد شد و به سوي پادرا رفت.آوا- ميخواد حرف هاي آخرش رو بهم بزنه . ميشه همراه نيما و آيلين دم در دانشگاه منتظرم بمونيد؟پادرا نگاه غضبناكش را از آرمان گرفت و با اخم به آوا خيره شد.آوا-خواهش ميكنم بذار زودتر شررش كم بشه!پادرا كه از اين خواست اوا دلخور شده بود بدون كلامي كلاس را ترك كرد. نيما و آيلين هم پشت سر او رفتند.آنها به در خروجي سالن رسيده بودند كه پادرا پشيمان شد و برگشت.هنوز به در كلاس نرسيده بود كه با شنيدن صداي آوا سر جايش خشك زد.ديگر چيزي از گفتگوي آنها را نشنيد اما چند لحظه بعد با صداي جيغ خفيفي به خود امد و وارد كلاس شد.با ديدن آوا كه دستش را روي صورتش گرفته بود و اشك ميريخت خونش به جوش امد. خودش هم نفهميد كي به طرف آرمان هجوم برد و او را زير مشت و لگد گرفت.آنقدر او را زد كه تما صورتش خوني شده بود. تقريباً همه ي اساتيد و دانشجويان آنجا جمع شده بودن.سعي داشتند او را عقب بكشند اما بي فايده بود.آوا كه تا ان لحظه فقط گريه ميكرد دست مشت شده ي ...

  • رمان باورم کن

      مهسا : پس کارت ردیف شد خانم بله رو داد آره ؟ آنید : بله که داد . فقط نمیدونم جه جوری مش جعفر باغبون و راضی کنم . پریروز داشت درختارو حرس میکرد وایساده بودم بهش نگاه میکردم اما چون فاصله داشتم درست نمیدیدم رفتم یکم جلوتر تا بهتر ببینم یه دفعه مثل این بچه ها که سر جلسه ی امتحان نشستن میبینن بغل دستیشون داره تو برگه شون سرک میکشه همچین خودشو آورد جلو من که من دیگه هیچی ندیدم هرچقدر هم این ور اون ور کردم بازم نتونستم چیزی ببینم یعنی نذاشت انگار میخواستم از رو برگه امتحانیش تقلب کنم. سپس اهی کشید و دستش را تکیه گاه چانه اش قرار داد . مهسا که داشت میخندید روی نیمکت تکانی خورد و گفت : خوب حق داره بنده خدا من تورو میشناسم میدونم چه جوری نگاه میکنی حتما" طفلکی احساس خطر کرده بود . آنید سرش را از روی دستش برداشت و با نگاه پرسشگری گفت : چه جوری نگاش میکردم ؟ مهسا : مثل یه سگ هار. وقبل از اینکه آنید بتواند عکس العملی نشان دهد از جا پرید و پا به فرار گذاشت .       ***         آنید : آقای دکتر حال خانم چه طورن؟ عصر دوشنبه بود و طبق برنامه ای که آنید در این یک ماه یاد گرفته بود دکتر سعیدی به ملاقات خانم احتشام آمده بود تا از سلامتی ایشان مطمئن شود . و الان آنید در حال بدرقه ی دکتر سعیدی بود . دکتر: حال جسمانیشون که خوبه از نظر روحی هم خیلی بهتر شدن . یک ماه قبل به قدری عصبی و تندخو بودن که خودشونم از دست خودشون خسته شده بودند اما این یک ماهی که شما اومدید خیلی روحیشون عوض شده از این رو به اون رو شدن . آنید :آقای دکتر چی کار میشه کرد که دیگه به حالت قبل بر نگردن ؟ دکتر : برای اینکه دیگه به حالت سابق برنگردن تغیرات میتونه کمک بزرگی بهشون کنه . آنید : چه تغییراتی . دکتر : تغییره چیزایی که ایشون و یاد گذشته های ناراحت کننده و تنهایی میندازه . مثل تغییر دکور و فضای خونه . تغییر تو برنامه های روزانه و خیلی چیزایی دیگه . فکری با سرعت نور از ذهن آنید و گذشت و لبخند را بر لبهای او آورد . آنید : متوجه شدم آقای دکتر از راهنماییتون خیلی متشکرم . بفرمایید براتون شربت بیارن . دکتر: نه ممنون خیلی کار دارم باید برم شمام زحمت نکشید من خودم میرم . آنید : نه خواهش میکنم . آنید دکتر را تا دم سرسرا راهنمایی کرد و آنقدر همانجا ایستاد تا ماشین دکتر از در باغ خارج شد . سپس به داخل سالن بازگشت .        +++++         مهسا : جدی دکتر این و گفت ؟ آنید : آره گفت تغییرات درست و حسابی لازمه تا کلا" دیگه یاد تنهاییاش نیوفته . مهسا خوب تو می خوای چی کار کنی ؟ آنید : یه فکرایی کردم اما نمیشه وسط هفته انجامش داد آخه من کلاس دارم و اصلاحاتم زمان بره . باید بزارم واسه آخره هفته که کامل خونم ...

  • رمان آسانسور

    بهزاد- اين پالتو خيلي بهت مياد..اصلا قابل قياس با زماني كه اون روپوش سفيدو مي پوشي... نيستي...بهزاد- نمي دونم از چيه اين كار خوشت مياد كه انتخابش كردي ..بهزاد- اصلا بهت نمياد پرستار باشي ...بازم حرفي نزدم و برگشتم و به شماره ها خيره شدم..كه شماره ها داشتن.... رفتن به سمت پايينو نشون مي دادن..به طرف دكمه ها رفتم و چند باري دكمه ها رو فشاري دادم ...ولي دير شده بود كه در باز شد و يه مرد وارد شد ...و با فاصله از ما دو نفر ايستاد...در بسته شد و به سمت بالا حركت كردو پس از طي مسافت 3 طبقه در باز شد و مرد خارج شد..بهزاد دكمه رو فشار داد ...دختر از خر شيطون بيا پايين ...بهش خيره شدم ...خنده وشيطنت تو چشماش موج مي زد ..كه گوشيم زنگ خورد و درش اوردم ...بعد از قضيه نيما ديگه خيالم راحت بود كه ديگه باهام تماس نمي گيره ...يعني كلا ديگه محو شده بود...و هيچ خبري ازش نداشتم - سلامفرزاد- سلام كجايي ؟-يه جايي كار داشتم امدم اونجا ..فرزاد- كارت كي تموم ميشه ؟-تا نيم ساعت ديگه تمومه ..فرزاد- ادرس بده بيام دنبالت-نه خودم ميام ماشين دارم ..فرزاد- مياي بيمارستان؟-نهفرزاد- پس كي ببينمت...؟بهزاد بهم خيره شده بود ...-بذار كارم تموم بشه باهات تماس مي گيرم ...فرزاد با شوخي - دارم كم كم مشكوك ميشما..كجايي ؟به چشاي عسلي بهزاد خيره شدم ...كه صداي يه زن از اونور خط به گوشم رسيد فرزاد ..پس كي مياي ..زود باش ديگه - كسي اونجاست ..؟فرزاد- نه ..-نه ؟فرزاد- يعني اره يكي از همكاراست..-اين كدوم همكاره كه انقدر راحت اسمتو صدا مي زنه ..؟فرزاد- اسم منو؟-ارهفرزاد- اشتباه مي كني عزيزم...-امافرزاد- عزيزم حتما اشتباه شنيدي..برو به كارات برس ..هر وقتم كه وقت كردي باهام تماس بگير ..منو دارن پيج مي كنن... بايد برم و زودي گوشيشو قطع كرد ..به بوق اشغال با ترديد گوش كردمبه بهزاد خيره شدم..خنده اش گرفته بود و دست به سينه تكيه داد به اينهبهزاد- مي بيني همه امون از يه جنسيم..بهزاد- شما زنا هم بدتر از ما مرداييد ..ابروي راستشو بالا انداخت و گفت :داره بهت خيانت مي كنه؟...آي آي ...آي ..امان از دست اين مردا بهزاد- نگفته بودي شوهر داري ؟البته شايدم بي افته -ساكت شو...بهزاد- ساكت نشم مي خواي چيكار كني ؟چيزي نگفتمو رومو ازش گرفتم بهزاد- ببخش اونشبم ديدم داري باهاش حرف مي زني و اين شد كه كمي به مكالمتون گوش كردم ..و با توجه به حرفايي كه زدي.... فهميدم اين ادم يه روده راستم ندارهبهزاد- اگه فقط دوست هستيد ..بهتره دورشو يه خط قرمز بكشي ....و بعد با متلك - هميشه به شامه زنانه اعتقاد داشتم..و دارم ..با جديت و نگاهي عصبي سريع برگشتم طرفش بهزاد- .اره به افكارت اجازه بده كه رشد كنن...و به اون چيزي كه مي خوان برسندر حالي كه عصبي شده بودمو دستام ...

  • رمان فارغ التحصیلی

    تا دررو باز كرديم خودمون انداختيم تو حياط داشت نفسمون بند ميامد كه يه هو شيش تا چشم بهمون خيره شدن به زور نفس ميكشديم الي كه داشت گريه ميكرد منم حالم تعريفي نداشت ارام هم داشت گريه ميكرد صالح - چي شده ؟مهراد- ميگيد يانه ؟عماد- قضيه چيه نميتونستيم حرف بزنيم از ترس عماد- يكي بره آب بياره صالح من رفتم مه بعد زا چند دقيقه صالح با سه ليوان اب قند اومد بيايد بخوريد حالتون بهتر بشه بعد از خوردن آب قند ها مهراد- ميگيد چي شده آرام خانوم صالح - خوب بگيد چي شده عماد يه چيزهاي به ما گفته تو روخدا بگيد الي خانوم ماهر سه نفرمون با تعجب بهم نگاه ميكرديم كه هرسه نفرمون مونده بوديم كه چي بگيم از طرفي هم ديگه پنهان كاري فايده اي نداشت بالاخره الي به حرف اومد وگفتمن چند وقت پيش كه از آموزشگاه مي آمدم احساس كردم كسي داره ميا د دنبالم ولي اولش به خودم روحيه ميدادم كه كسي نيس و بلاخره براي اينكه مطمئن بشم كه كسي هست يانه براي يه لحظه برگشتم پشت سرم رو ديدم كسي نبود ولي بعد از چند دقيقه صداي قدم هاي كسي رو كه هر لحظه به هم نزديك تر ميشه رو احساس ميكردم با تمام جراتي كه برام مونده بودم برگشتم خودش بود و بعد با تمام وجود ميدويدم واز شدت دويدن نفسم بند اومده بود به هر بدبختي كه بود خودم رو رسوندم خونه وقتي كه به خونه رسيدم قضيه روبراي بچه ها تعريف كردم كه چه اتفاقي افتاده صالح - پس چرا به ما چيزي نگفتي پس بگو من كسي رو كه تو حياط ديدم تو بودي حسنا- باور كنيد ما نميخواستيم پنهون كنيم بلكه نميخواستيم شما رودرگير اين قضيه كنيم عماد- درگيرچي يعني فك كردي كه براي ما اهميت نداره حسنا- يه چند دفعه اي هم دنبال من كرده بود اون يكي از بچه هاي ورودي ماست كه برحسب حسادتي كه به ما داشت سعي كرد ما روتو دانشگاه بدنام كنه ولي به خاطر سوابق خوبي كه ما داشتيم بهمون فرصت دادن تا از خودمون دفاع كنيم و ما سه نفر هم به هر دري زديم كه آرام- به هر بدبختي كه بود تونستيم كه رفع اتهام كنيم خدا ميدونه كه تو اون چند روز چي به سر ما اومدمهراد- پس به خاطر همينه كه ميخواستيد كسي چيزي نفهمه پس بگو چند وقتي خبري ازتون نبود كمتر آتيش ميسوزنديد آرام - شما ها كه جاي ما نبوديد كه بدونيد ما چي كشيديم به خدا هر وقت ميخواستيم از خونه بريم بيرون قلب مون مي امود تو دهنومن باور كنيد براي يه كلاس رفتم كلي راه رو از ميون برهاي مختلف ميرفتيم كه كسي ا اون طرف ها نباشه حسنا- ون روز كه الي و آرام رفته ودن بيرون من داشتم از دانشگاه ميامدم دوباره افتاد دنبالم و بعد كه تو اتاقم بود اون صداي كه از 1پنجره شنيدم صداي پرتاب سنگ ريزه هاي بود كه اون به شيشه ميزد عماد- پس چرا به من نگفتي اگه چيزي ميشد ...

  • ازدواج اجباری................18

    بعد چند وقتيكه تو بيمارستان بودم مرخم كردن يه هفه بعد كيانا اينا تصميم گرفتن برگردن امريكا تو اين چند وقت خيلي بهشون عادت كرده بودم ازشون قول گرفم واسه زايمانم بيان اونام گفن سعي خودشونو ميكننتو فرودگاه كيانا بغلم كردو و تو گوشم كن-بهار خواهش ميكنم ازن نذار كامران اذيت بشه اونم داره زجر ميكشه حواشو داشته باشمراقب اين جيگر عمه هم باش-خيالت راحتبعد خداحافظي با بقيم اونا رفتن برگشتم به كامران نگاه كردم كه ديدم با ناراحتي داره به سمتي كه رفتن نگاه ميكنهاروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتمازون حالت بيرون اومد و بهم نگاه كرد بهش لبخندي زدم انم جوابمو دادو دستمو محكمتر فشار داد و راه افتاديم طرف ماشين كامران دستمو ول نميكرد خودمم علاقه نداشتم دستمو از دستش در بيارمدر جلورو واسم باز كرد و منتظر موند سوار شمبعد يه ماه اولين باري بود كه بهش رو ميدادم اونم سركيف شده بودالان تو ماه 4 بارداري بودم كامران دستمو گرفت و زير دست خودش رو دنده گذاشت و با انگشتام بازي ميكرد ولي هنوزم ميتونستم بفهمم ناراحته از رفتن عزيزاشواسه اينكه ازون حالت درش بيارم بالحن شادي بهش گفتم-كامران؟-جونم؟-مياي بريم سونو؟-الان؟خنديدم و گفتم-الان كه نميشه ما نوبت نگرفتيم فردا بريم-باشه زن بزن وقت بگيربا يه لحن باحالي گفتم-واااااي،به نظرتو بچه دختره يا پسر؟كامران كه با ديدن روحيه من شاد شده ولخندي زدو گفت-هرچي باشه فقط سالم باشهسرمو تكون دادم و گفتم-خوب اون كه اره ولي اخه واسه تو فرق نداره بچت پسر باشه يا دختر/؟برگشت طرفم و گفت-من دوست دارم بچم يه دختر خوشگل و ماماني مثل مامانش باشهلبخندي بهش زدم و گفتم-ولي من دوست دارم بچم پسر باشه اسمش دوست دارم بذار ارشبا تعجب گفت-ارش؟-اوهوم چرا تعجب كردي؟-اخه نه به اسم من ربط داره نه به اسم تو چي شده اسم ارش و دوست داري؟-ميدوني از بچگي دوست داشتم هروقت بچه دار شدم اسم بچمو بذارم ارشسرشو تكون داد وگفت-ولي من دوست دارم اگه دختر بود اسمشو بذارم كامليا-اسم قشنگيهكامل برگشتم طرفش و گفتم-پس اگه پسر شد ميذاريمش ارش و اگه دختر شد ميذاريمش كامليا-اوهوم فكر خوبيه حالا فردا مشخص ميشهلبخندي زدم و سرمو به سمت خيابون برگردوندم و به بيرون خيره شدمبهار؟-هوم؟-منو ميبخشي؟به خدا رفتار اون روزم دست خودم نيست،ديوونه ميشم وقتي بفهمم يكي به چيزي كه گفتم عمل نكنهبعد مثل بچه هاي مظلوم گفت-هوم،ميبخشيم؟با خودم فكر كردم اره ميبخشمت تقصير منم بودواسه همي با لبخند برگشتم طرفش و با لحن بچه گونه اي گفتم-به شرطي ميبخشمت كه ديگه من و نزنيمخنده اي كردو دستمو بوسيد و گفت-دستم بشكنه اگه دوباره روت بلند بشهكامران سريع برگشت طرفم ...

  • رمان عشق به توان 6(3)

    نفس :     قبل از اينكه خطبه دوباره توسط عاقد خونده بشه رو كردم سمت ساميار من-حق طلاق بايد با من باشه كه يه وقت زير قولت نزني ساميار- فكر كردي عاشق چشم ابروتم بايد به عرضتون به رسونم دختر براي من ريخته اونقدر دورو برم دختر هست كه اصلا به تو فكرم نميكنم ولي از نظر من هيچ دختري ارزش دوست داشته شدن رو نداره قبل از اينكه تو بگي هم خودم به عاقد گفتم حق طلاق رو به تو بده با اين كه يه جورايي بهم توهين شده بود ولي بازم خودم رو از تكوتا ننداختم من- خوب كاري كردي در ضمن از نظر منم پسرا اصلاارزش فكر كردنم ندارن چه برسه به دوست داشته شدن ديگه تا اخر خوندن خطبه و بله دادن ساميار حرف نزدم بعد از بله دادن ساميار يه دفتر جلومون گاشتن گفتن امضاء كن حالا مگه تموم ميشد تا دفتر رو از جلومون برداشتن ميشا يه ظرف پر از عسل جلومون گرفت من-ميشا اين مسخره بازي ها چيه راه انداختين اخه ميشا- ا نفس مسخره بازي چيه رسمه خوب ساميار-نفس نزار عاقده بيشتر از اين شك كنه الانم كه انقدر پول گرفته به شرطي راضي شده كه اره ما همديگرو دوست داريم خانوادمون نميزارن با هم ازدواج كنيم اينم مثلا جون خودش ميخواد ثواب كنه جمله اخرو با حرص گفت احساسش رو درك ميكردم خودمم به ضرب پول تو هتل اتاق گرفتم اونا هم ميخواستن به ما جايه خواب بدن و نزارن چندتا جوون به راه منفي و كج كشيده بشن اي زور داره پول زور دادن به اين جورآدما براي اينكه جلويه اين عاقده كارمون بيشتر از اين سه نشه و اونم يشتر پسرارو تلكه نكنه دستمو فرو كردم تو ظرف عسلو بي تفاوت انگشت عسليم رو گرفتم سمت دهنش اونم نامردي نكرد همچين گازي ازم گرفت كه پيش خودم گفتم هار كه هست هركول كه هست كوه يخي و از خود متشكر كه هست پس چي نيست وبراي هزارمين بار فكر كردم كه چقدر من گند شانسم مطمئن بودم جايه دندوناش تا دوروز رو دستم ميمونه لبم رو گاز گرفتمو از جيغ كشيدن احتمالي خودم در برابر درددستم جلو گيريكردم ساميار سرش رو اورد نزديك گوشمو گفت - اينم براي اينكه ديگه به من نگي تازه به دوران رسيده من- نميدونستم وحشي هم هستي ساميار – تو هيچي راجب من نميدوني با حرفش موهاي تنم همه سيخ شد و دوباره پرده هاي سياه عقب كشيده شدن و واقعيت اينكه من رو هيچ شناختي به ساميار بله دادم دوباره ديده شد هنوز داشتم فكر ميكردم كه انگشت مردونه عسلي ساميار لو جلويه خودم ديدم بايد از اين به بعد سگ محلش ميكردم بهترين كار همين بود بي تفاوت انگشتش رو گرفتمو گذاشتم تو دهنمو ميك زدم و بعد انگشتش رو با زبونم دادم بيرون اگه بگم چشماش شد اندازه كاسه دروغ نگفتم حتما فكر ميكرد همچين گازش ميگيرم كه نعرش تو كل ساختمون بپيچه با اينن حال ...

  • رمان ورود عشق ممنوع(2)

    - نه اقا من خبري از عكس داخل پوشه ندارمدادگر- شما كه اينجا كار مي كنيد بايد از جيك و پوك پرونده ها خبر داشته باشيد- هي هي چه خبرته؟ براي من از روز اول رئيس بازي در نياريا كه يهمو كلامون تو هم مي رهدادگر- ای بابا خانوم من كي رئيس بازي در اوردمد همينه ديگه براي چي انقدر منو سوال پيچ مي كني من تازه امروز این پرونده رو مي بينم پس انتظار نداشته باشيد از محتويات توش خبري داشته باشمدادگر- شما از اينترنت هم استفاده مي كنيد ؟اينترنت ... چي هست این اينترنت دادگر- يه چيزي مثل خوراكي-اه چه جالب........ حالا طعمش چطوريه؟دادگر- بعضي وقتا خوشمزه است و بعضي وقتا تلخ و بعضي وقتا حال بهم زنسرمو مثل فيلسوفا تكوني دادم-پس بايد چيز به درد بخوري باشهچه جمله قشنگي گفت يادم باشه پشت اون كتاب رمان جديدم بنويسمحرف عارفانه ای بود به بهدر حال كار كردن با سيتسم يهو سرشو برد و به مانيتور چسبوند از جام بلند شدم و به طرفش خم شدميهو سرشو اورد بالا و منم از ترس سريع سيخ وايستادمدادگر- چيزي شده خانوم دباغ-نه نه اصلا ابدادادگر- پس براي چي وايستاديد؟-براي هوا خوري........... این بالا هوا عاليهبه بالا سرش نگاهي كرد و بعد اروم بهم خير شد-چرا اونطوري نگاه مي كنيددادگر- من طوري نگاتون نمي كنم-چرا ديگه انگار مي خوايد مچ بگيريددادگر- مگه شما كاري كرديد كه من مچ بگيرم-نمي دونم از خودتون بپرسيد كه از صبح تا به الان يا سوال پيچم مي كنيد يا عين كارگاهها نگام مي كنيددادگر- من؟در حالي كه لبامو تو هم جمع كرده بودم با تكون سر گفتم ارهبازم يه لبخند و دوباره مشغول ور رفتن با كامپيوتر شد .منم دوباره اروم داشتم مي نشستم سر جامدادگر- واي واي وايدو متر پريدم بالا-چي شد چي شدديدم دستاشو گذاشته رو صورتشبا يه حركت خودمو رسوندم طرفش- چي شده چي شده چرا اينطوري مي كنيددادگر- اینو ببندش ببندش زود زوددستامو از هم باز كرده بودم و درحالي كه عكسش هنوز تو دستم بود تكونشون مي دادم مي پرسيدم چي رو چي رودادگر- اون هيولا رو مي گم-هيولا؟سريع به مونيتور خير ه شدمواي خداااااااااااا ي من .... يكي منو بگيرهمژي الهي بلاهاي دنيا رو سرت نازل بشه.... من كه يه همجنستم كم اوردم این بيچاره كه جاي خود داره معلوم نيست الان تو دلش چي مي گذره دادگر- بستيش ؟-نه لطفا اروم باشيد و به خودتون كاملا مسلط باشيد ارمشتونو حفظ كنيد و همين طور چشاتونو ببنيددادگر- باشه فقط زود باش-باشه باشهدادگر- بستش ؟-هنوز نهدادگر- چرا؟؟؟؟؟؟؟؟-چون موس نيستبا سرعت به طرف بر گشت و دستاشو از روي صورتش برداشت خواست بگه موسكه چشمش افتاد به تصور فجيح مژيدادگر- واي خدا تو روجون جدت ببندشدنبال موس گشتم ديدم زير پرونده هاست اخيش پيداش كردمدادگر- ...