رمان وقتي بزرگ شدم

  • رمان وقتي او آمد13

    با شنيدن اسم شادمهر از اينكه گفته بودم ميام پشيمون شدم . ولي ديگه گفته بودم ميرم . زشت بود بگم يهو نظرم عوض شد . خانوم بزرگ گفت : - امان از دست تو شادي .  بعد رو به من گفت : - مادر از سوسن خبر داري ؟  - بله خانوم بزرگ امروز قرار بود راه بيفته . فكر كنم عصر يا شب برسه خونه .  - خوب پس بايد يه فكري واسه ناهار كرد .  شادي وسط حرف خانوم بزرگ پريد و گفت : - من دلم كوبيده ميخواد . خيلي وقته كباب كوبيده نخوردم .  خانوم بزرگ خنديد و گفت : - باشه الان زنگ ميزنم سفارش غذا ميدم .  شادي عين بچه هاي شيطون دستاش و به هم كوبيد . نگاهم به مازيار افتاد كه عاشقانه حركات پر انرژي و هيجان زده ي همسرش و نگاه ميكرد . نفس عميقي كشيدم . كاش شادمهرم نگاش به من اينجوري بود . كاش من و دوست داشت .  بعد از خوردن ناهار شادي مدام به شادمهر زنگ ميزد و ازش ميخواست زودتر برگرده كه بريم ارم . دل تو دلم نبود . دوست داشتم شادمهر براش كاري پيش بياد و نياد ولي با آخرين تماس شادي كاملا نا اميد شدم ديگه . همونجوري كه ميخنديد گفت : - واي صداش شنيدني بود . انقدر از ظهر بهش هي زنگ زده بودم ديگه كلافه شده بود آخرش گفت  همونجور كه صداش و كلفت ميكرد سعي داشت اداي شادمهر و در بياره : - باشه ميام كچلم كردي .  و بعد خنديد . خنده هاش انقدر شيرين و بچه گانه بود كه ناخود آگاه از خندش به خنده مي افتادم . خانوم بزرگ گفت : - تو اين مدت كه اينجايي انقدر سر به سر شادمهر نذار .  - چرا نذارم ؟ داداشمه .  خانوم بزرگ سري به نشونه ي تاسف تكون داد و ساكت شد . ساعت 5 عصر بود كه شادي به اتاقم اومد و گفت كه حاضر شم كم كم . نميدونستم با ديدنم چه عكس العملي از خودش نشون ميده ولي ميدونستم انقدر خود داره كه جلوي شادي حرفي نزنه يا كاري نكنه . با بي حالي در كمدم و باز كردم . مانتو سفيدم و در آوردم با شلوار لي و شال سفيد كيف و كفش سفيدمم در آوردم آرايش دخترونه اي كردم و توي آينه آخرين نگاه و به خودم انداختم " مثل عروسا شده بودم همه چي سفيد !" پوزخندي زدم و از در خارج شدم . ساعت 6 بود كه شادمهر اومد . با صداي زنگ در دلهرم بيشتر شد شادي با خوشحالي دست مازيار و كشيد و به سمت در رفتن من خانوم بزرگ و بوسيدم و گفتم : - خانوم بزرگ شما تنها ميمونين ميخواين من پيشتون بمونم ؟  - نه مادر . كيوان و آقا صابر هستن . احتمالشم هست كه سوسن كم كم پيداش شه . برو بهت خوش بگذره . فقط سوار اين دستگاه خطرناكا نشينا . اگه شاديم خواست سوار بشه تورو خدا منصرفش كن .  - چشم خانوم بزرگ شما استراحت كنين خداحافظ  - خداحافظ مادر .  از در بيرون اومدم . مازيار و شادي داشتن با شادمهر دم در حرف ميزدن . عزمم و جزم كردم و با قدماي محكم به سمتشون رفتم " نبايد از چيزي ميترسيدم ...



  • رمان نازکترین حریر نوازش قسمت5

    سالار با همان جذبه در تمام سلول هاي تنم فرو رفته بود و چيزي در درونم مي جوشيد و مي لغزيد و مي سوخت و اين حالت ها چه با وجود سالار چه بي وجودش در درونم شكل مي گرفت ، يك لذت عميق و مطبوع همراه با يك درد درونم را پر كرد. بلند شدم تا كمي قدم بزنم ، زير چتر لطيف بيد كمي مكث كردم و به گل هاي سرخ خيره شدم ، طراوت گل هاي سرخ و رزهاي رنگي شادابم مي كرد. زير بيد نشستم و پاهايم را دراز كردم. زندگي من بيهوده و بي هدف و تكراري در اين خانه تلف مي شد. نه كار ي نه جايي و نه حتي يك همدمي ، مثل يك روح سرگردان بودم كه اهالي خانه از دستم عذاب مي كشيدند، همانطور كه نه مي ديدند و نه به من نزديك مي شدند، كنارشان بودم اما احساس نمي شدم.-سالومهسر بلند كردم و سيد كريم را مقابلم ديدم ، لبخند زدمو سلام كردم . خنديد و پاسخم را به گرمي داد، بعد دست در جيب پيراهنش كرد و يك پاكت بيرون كشيد و گفت :-صبح اومدبا شادي بلند شدم و نامه را گرفتم .سيد كريم آهسته گفت :-دوست با وفايي داري !-آره خيلي زياددستش را تكان داد و از من دور شد. نامه را همان جا زير چتر زيباي بيد گشودم .(سلام بر عاشق دلتنگ سالومه !سالومه عزيزم ديگه نمي گم دلم برات تنگه كه حد و اندازش از دستم در رفته گاهي شبا به آسمون خيره مي شم و به ياد تو اشك مي ريزم .چه شب هايي با هم داشتيم اين همه سال و حالا اين همه دور ! سالومه بابا رو راضي كردم بياد دنبالت ، البته قبلش گفتم نامه بده براي اون رئيس اخمو شايد راضي بشه ، شايد زد به سرم خودم اومدم، سالومه خيلي دلم مي خواد اون پسر عمه ي اخمو و بداخلاق رو ببينم . تا ببينم چه شكلي كه دل نرم و نازك سالومه رو لرزونده ، حالا مطمئنم كه تو دلباخته اون شدي . اما دارم باهات جدي حرف مي زنم نكنه تو هم اخم و دستور دادن رو از او ياد بگيري ؟ تو صداي خند هات شيرينه ، بچه هاي مدرسه سراغ معلم خوشگلشون و مي گيرن و من دوباره امروز و فردا مي كنم . كاش مي شد دو تا بال داشتي تا اين جا مي پريدي . جاي تو زير سايه ي درختا خالي ،‌يادته هر وقت آقا فريد ما دو تا رو زير اون درخت ها مي ديد مي گفت كولر درخت ها ، خنك تر از كولر توي خونس ؟ و ما مي خنديديم. سالومه ناراخت نباش همه چي درست مي شه . مادر رفته امامزاده برات دعا كرده ، دلش پاك مطمئن باش حاجتش رو مي گيره . خيلي حرف زدم ببخش . دوستت دارم)نامه اشك را روي گونه هايم جاري كرد. وقتي به اتاق برگشتم مدتي مقابل قاب عكس پدر و مادرم ايستادم و اشك ريختم . هيچ وقت اين همه آشفته نبودم . دلم مي خواست فرياد بزنم اما جرات نمي كردم .عصر روز بعد همراه عمه فخري براي اولين بار با ماشين سالار از خانه خارج شدم. انگار از يك قفس بيرون آمده بودم ديدن خيايان ها و رفت آمد مردم و مغازه ...

  • رمان وقتي او آمد17

     ولي من كه كاري نكردم .  - چرا كردي خودتم خوب ميدوني كه كردي . فكر كردي الكيه ؟ يه شب توي بغل يه مرد بخوابي و فردا صبحش بيخيال از كنارش رد بشي و حتي به احساسات اون مرد توجه نكني ؟ فكر كردي ميتوني با اون چشمات زل بزني تو چشماي من و بعدش انگار كه اتفاقي نيفتاده راهت و بكشي و بري ؟ تو واقعا چه فكري كردي ؟ كه من از سنگم ؟ كه آروم بياي تو زندگيم و آرومم بري ؟ جوري كه انگار آب از آب تكون نخورده ؟  داشتم اشك ميريختم : - تو داري من و به چي متهم ميكني ؟ به چيزي كه توش هيچ دخالتي نداشتم ؟ من خواستم بيام تو خونه ي تو ؟ من خواستم زندگي آرومت و خراب كنم ؟  - همش تقصير توئه .  - تو از اولشم از من بدت ميومد . الانم از احساسي كه داري بدت مياد . تو اصلا نميخواي من و ببيني . بدون من آروم و راحتي . ببخشيد سعي ميكنم از اين به بعد جلوي چشمات نيام . مرسي كه بهم تذكر دادي .  از جام بلند شدم و بدون هيچ حرفي مسير ويلا رو در پيش گرفتم . ديدمش كه كلافه و عصبي سعي ميكرد چيزي رو بهم بگه ولي انگار نميتونست . دلم و با حرفاش شكونده بود . جوري حرف ميزد كه انگار دوست داره من و فراموش كنه و از زندگيش پاكم كنه . پشت در ويلا اشكام و پاك كردم و داخل رفتم . خدارو شكر كردم كه كسي اون اطراف نبود . به سمت اتاقم دويدم و پشت در اتاقم نشستم . از ته دل گريه ميكردم . به حال خودم . براي روزاي خوشي كه تنها دلگرميم بود ولي حالا از اون روزا هم نا اميد شده بودم . انقدر اشك ريختم كه نفهميدم چجوري خوابم برد . صداي شادي از پشت در از خواب بيدارم كرد . در و باز كردم نگاهي بهم كرد و گفت : - در قفل بود ؟ - نه پشت در خوابم برده بود .  نگاهي بهم كرد و گفت : - حالت خوبه ؟ - آره چطور ؟ - نميدونم آخه چشات پف كرده و قرمز شده .  - فكر كنم به خاطر اينه كه زياد خوابيدم .  - شايد . بيا ميخوايم ناهار بخوريم .  - من گرسنم نيستم شما بخورين . - مگه چيزي خوردي ؟ - نه ولي اشتها ندارم .  - مطمئني ؟  - آره عزيزم تو برو .  شادي رفت . توي آينه نگاهي به چشمام كردم . مطمئن بودم حرفم و باور نكرده . چشمام و با آب سرد شستم . نسبتا بهتر شد . دودل بودم كه از اتاق برم بيرون يا نه . شادي دوباره اومد تو اتاق و گفت : - چرا بيرون نيومدي ؟  - داشتم ميومدم .  - حاضر شو ميخوايم بريم بازار خريد كنيم .  - خريد ؟ - آره ديگه .  - ولي من نميام . چيزي لازم ندارم .  - مگه دست خودته ؟ من تنها نميرم يا مياي يا اينكه ما هم نميريم .  - شادي باز شروع كردي ؟ خوب تو برو .  - نميخوام . توام بايد باشي .  بالاخره انقدر گفت و گفت تا بالاخره منم حاضر شدم و باهاشون رفتم . ميترسيدم نزديك شادمهر بشم . حالا كه ميدونستم تقريبا حسش چيه بايد خودم و بهش نزديك ميكردم يا تا جايي كه ميشد ازش دور ميشدم ...

  • رمان وقتي او آمد16

    تكونش دادم : - شادي پاشو چقدر ميخوابي دختر پاشو .  اخم كرد و گفت : - اذيت نكن شميم بذار بخوابم .  - ميگم پاشو .  - اه اونوقت به من ميگن گير ! تو كه از منم بدتري .  خنديدم . بالاخره با غرغر بيدار شد از اتاق رفتيم بيرون ويلا در سكوت كامل به سر ميبرد رو به شادي گفتم : - همه ي لباسام چروك شده . ديشب انقدر خسته بودم اصلا نفهميدم با مانتو خوابيدم .  شادي چشماش و ماليد و گفت : - منم همينطور . بريم چمدونمون و از تو ماشين شادمهر در بياريم اينارو عوض كنيم .  - مگه بيداره ؟ - نميدونم . اگه خواب بود كليدش و بر ميدارم .  - باشه من منتظرتم برو بيار .  توي همين گير و دار مازيار بيدار شد : - سلام صبح بخير خانوماي سحر خيز . شادي خانوم شما ديشب كجا غيبتون زد ؟  شادي خنده اي كرد و گفت : - خودمم انقدر خسته بودم كه اصلا نفهميدم كجا خوابيدم .  مازيار دست شادي رو گرفت و با خودش كشيد و گفت : - بيا اينجا بايد تنبيه شي ديشب من و تنها گذاشتي .  شادي با خنده همونجوري كه با مازيار ميرفت بهم گفت : - شميم برو كليد شادمهر و از تو اتاقش بردار چمدون منم بيار .  همين و گفت و رفت . چي ؟ ميرفتم تو اتاق شادمهر ؟ اصلا مگه لباس چروك چه بدي داشت ؟ يكم با دستم مانتوم و صاف كردم ولي خيلي ناجور شده بود . از ديشب تا حالا با مانتو و شلوار لي كلافه شده بودم . نيم ساعتي منتظر شدم تا شادمهر بيدار شه ولي خبري از بيدار شدنش نبود كه نبود . بالاخره دل و به دريا زدم و به سمت اتاقش رفتم و مدام خودم و دلداري ميدادم " اتفاقي كه نميفته اون خوابه توام ميري سوييچ و برميداري و سريع مياي بيرون از اتاق " آروم در و باز كردم . طاقباز روي تخت خوابيده بود . انگار اونم حوصله ي لباس عوض كردن نداشته چون با همون لباسا خوابيده بود . پاورچين پاورچين به سمت عسلي كنار تخت رفتم ولي اثري از سوييچ نبود . نگاهم و دور اتاق چرخوندم نخير واقعا سوييچ نبود . نا اميد شدم داشتم از اتاق ميومدم بيرون كه قسمتي از سوييچ و كه از جيبش بيرون زده بود و ديدم . توي جيب راستش بود و بايد براي برداشتن كليد روش خم ميشدم تا بتونم برش دارم .  با شك نگاهي به شادمهر انداختم . غرق خواب بود . آروم خم شدم روش دستم به سوييچ رسيد داشتم آروم آروم از جيبش بيرون ميكشيدمش كه يهو دستم و گرفت . ترسيدم تعادلم به هم خورد و افتادم روش . مثل آدمايي كه دزد گرفته باشن يهو از جاش پريد انگار از بودنم توي اتاق تعجب كرده بود گفتم الانه كه سرم داد بزنه . چشمام و بستم و دستپاچه پشت سر هم گفتم : - باور كنين كاري نداشتم . من و شادي ميخواستيم لباسامون و عوض كنيم ولي چمدونامون تو ماشين شما بود شادي با مازيار رفت به من گفت بيام اينجا سوييچ و بردارم . باور كنين كاري نميخواستم بكنم .  سكوت ...

  • رمان وقتي او آمد14

    شادمهر سريع نگاهش و گرفت و همونجوري كه از در اتاق ميرفت بيرون با صدايي لرزون گفت : - شب بخير .  رفت و در اتاق و بست . اين چرا يهو جني شد ؟ دوباره نگاهم به لباسم افتاد پيراهن كوتاه سفيد كه خيلي نازك بود و معمولا واسه خواب ميپوشيدمش تنم بود . دوباره خجالت زده به تختم پناه بردم . لبخندي روي لبم نشست . خوشحال بودم كه آشتي كرديم  صبح سرحال از خواب بيدار شدم لباسام و عوض كردم و به طبقه ي پايين رفتم . همه جا ساكت بود انگار همه خواب بودن هنوز . رفتم تو آشپزخونه تا كتري رو بذارم جوش بياد كه ديدم سوسن مشغول كار كردنه . خوشحال شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود . آروم رفتم طرفش و از پشت بغلش كردم اول ترسيد برگشت طرفم و با ديدنم من و توي بغلش گرفت و گفت : - واي شميم تويي ؟ دختر سكته كردم چرا اينجوري مياي تو . دلم برات تنگ شده بود . خوبي ؟ سلامتي ؟ سالمي؟  دوباره شروع شد لبخندي زدم و گفتم : - سوسن همه چي رو به راهه . تو خوبي ؟ منم دلم برات تنگ شده بود .  من و از خودش جدا كرد و اطراف و پاييد و آروم گفت : - اين پسره باهات خوب رفتار كرد اين مدت ؟  نميدونم چرا همه اولين سوالشون ازم اين بود ! منم مثل خودش آروم گفتم : - آره همه چي خوب بود .  سوسن نفسش و پر صدا بيرون داد و گفت : - خدارو شكر .  - همه خوابن هنوز ؟ - آره فقط خانوم بزرگ بيداره الان تو اتاقشونن .  - باشه پس من برم يه سر بهشون بزنم .  بوسه اي روي گونه ي سوسن كاشتم و به سمت اتاق خانوم بزرگ رفتم . تقه اي به در زدم صداش ميومد كه من و به داخل دعوت ميكرد .  - سلام صبح بخير خانوم بزرگ .  روي تختش دراز كشيده بود و كتاب ميخوند . عينكش و برداشت و لبخند به لب آورد : - سلام صبح توام بخير . سحر خيز شدي . من فكر كردم ديشب انقدر دير اومدين حتما امروز تا ظهر ميخوابين .  - مگه شما فهميدين كي اومديم ؟ - من گوشام تيزه .  خنديدم .  - راستش خوابم نبرد .  - ديشب خوش گذشت بهت ؟  - آره عالي بود . با شادي مگه ميشه بد بگذره ؟  - شادي مثل بمب انرژي ميمونه . هر لحظه آماده ي انفجاره . خوب تعريف كن چيكارا كردين ؟  براش با آب و تاب همه ي اتفاقايي كه ديشب افتاده بود و تعريف كردم البته با سانسور فراوون ! صداي شادي صحبتم و قطع كرد همونجور كه وارد اتاق ميشد رو به من گفت : - انقدر تند تند همه چي و نگو بذار يه چيزيم من تعريف كنم .  خنديديم دوباره شادي گفت : - سوسن ميز صبحانه رو چيده مازيارم بيدار شده بياين صبحانه بخوريم .  زير بغل خانوم بزرگ و گرفتيم و كمكش كرديم بلند شه . همه سر ميز حاضر بودن به جز شادمهر . شادي نگاهي به جاي خالي شادمهر انداخت و گفت : - پرنس هنوز خواب تشريف دارن ؟ خودم بايد وارد عمل شم .  - شادي ولش كن حتما خستست . بيدار شه مياد پايين .  - مامان انقدر ...

  • رمان وقتي او آمد15

    بالاخره بعد از حرفاي متفرقه فريبا به حرف اومد    - خوب اگه موافق باشين بريم سر اصل مطلب . موافقي ثريا ؟  - اين ريش و قيچي دست خودت خواهر .  فريبا لبخندي زد و گفت : - ديگه همديگه رو كه ميشناسيم غريبه هم نيستيم با هم . دليل اينجا اومدنمونم كه مشخصه . پسر منم كه نظرش مشخصه . فقط ميمونه شميم جون كه چه تصميمي بگيره .  نگاهي به من انداخت سرم و پايين انداختم . خانوم بزرگ گفت : - شميم بايد بيشتر پوريا رو بشناسه تا يه تصميم آگاهانه بگيره .  - خوب پس بهتره بذاريم يكم با هم حرف بزنن . اگه اشكالي نداره از نظر تو .  - خواهش ميكنم . شميم جان با پوريا برين تو باغ حرفاتون و بزنين .  دودل هنوز سر جام نشسته بودم كه شادي از جاش بلند شد و دستم و گرفت و بلندم كرد با خنده گفت : - اين شميم ما يكم خجالتيه . پوريا جان توام بلند شد .  پوريا به سرعت از جاش بلند شد . نگاهي به خانوم بزرگ كردم لبخندي زد و با سر تاييد كرد . جرات اينكه نگاهي به شادمهر بندازم و نداشتم . شادي من و پوريا رو تا دم در ورودي بدرفه كرد و با خنده گفت : - عجله نكنين من سرشون و گرم ميكنم شما با خيال راحت حرفاتون و بزنين .  پوريا با خنده گفت : - شادي ما اگه تورو نداشتيم چيكار ميكرديم ؟  شادي خنديد فشار خفيفي به دستم آورد و رفت . حالا من و پوريا تنها شده بوديم . پوريا گفت : - قدم بزنيم يا روي نيمكت بشينيم ؟  - براي من فرقي نداره .  - ولي من ترجيح ميدم بشينم .  به سمت يكي از نيمكتا رفتيم و نشستيم . كمي بينمون سكوت برقرار شد . آخر پوريا سكوت و شكست و گفت : - ميتونم خودموني باهات حرف بزنم ؟ به اين راحت بودنش غبطه خوردم . آروم سرم و تكون دادم و اون شروع به حرف زدن كرد : - راستش از اولش كه خونه ي خاله ديدمت چهرت جذبم كرد . نميگم از اخلاقت خوشم اومد چون شناختي ازت نداشتم . فقط ظاهرت جذبم كرد . بعد هي بيشتر كه ميگذشت متوجه نجابتت شدم . خيلي وقته به مامان در موردت گفتم . ولي صبر كرديم تا خاله از آلمان برگرده . نميگم با يه نگاه عاشقت شدم ولي ازت خوشم اومد . دوست دارم بيشتر بشناسمت .  از صداقتش خوشم اومد . مثل اونايي نبود كه سريع با يه ديدار بگن عاشقت شدم ! جوابي نداشتم بهش بدم . همينطور ساكت نشسته بودم . دوباره به حرف اومد : - بذار يكم از خودم بهت بگم . من يه شركت تبليغاتي دارم زياد بزرگ نيست ولي خوب در آمدم ميشه گفت نسبتا خوبه . هميشه سعي كردم روي پاي خودم وايسم . 2 سال پيش يه خونه خريدم كه همينجوري خالي مونده . دلم ميخواد زندگي مشتركمون و با هم اونجا شروع كنيم البته اگه تو خوشت نياد عوضش ميكنم . ديگه اينكه واقعا سعي ميكنم خوشبختت كنم و هر چيزي كه تو زندگيت ميخواي تا جايي كه بتونم برات بر آورده كنم . خوب نظر تو چيه ؟ - راستش من ...

  • رمان وقتي تو هستي

    حرفهایی که الان میشنوی امشب اینقدر با خودت تکرار کن که ملکه ی ذهنت بشه می خوام حرفهام و در اینده مو به مو منتقل کنی..چقدر ادم می تونست گستاخ و بی شرم باشد بر خلاف درون پر هیاهو و معترضم لب گزیدم و در سکوت به ادامه ی صحبتهای رهام گوش دادم:بهش بگو دوستش دارم خیلی هم دوستش دارم نمی دونم از کی و کجا عاشقش شدم فقط می دونم دیوانه وار می خوامش و عاشقشم .. بهش بگو از وقتی معنی حسم و فهمیدم تنها بودن و خوردن و خوابیدن برام عذاب شده.. بهش بگو دوست دارم وقتی صبح چشم باز می کنم کنارم ببینمش.. بهش بگو دوست دارم وقتی خسته از شرکت به خونه برمی گردم با اغوش باز کنار در ببینمش.. بهش بگو دوست دارم وقتی سر میز میشینم قبل از غذا چشم و لب خندون اون و ببینم و بوسه بزنم .. بهش بگو دوست دارم شب موقع خواب تو بغلم بگیرمش و ببینمش.. بهش بگو من حسودم نمی خوام به کسی غیر من لبخند بزنه.. بهش بگو من زیادی تعصب دارم نمی خوام جز من با کسی نشست و برخاست کنه.. بهش بگو افتخار بده و وارد قلب و خونه م بشه تا من بهشت و براش معنی کنم.. بهش بگو منتظرشم و می میرم براش..نه دیگه نمی تونستم بیش از این بشینم و بشنوم از زور درد بغض و حسادت در حال انفجار بودم قلب و غرورم و دیدم که همزمان پودر شدن و به هوا رفتن بغض دار گفتم: کافیه باشه .. همون جور که خواستی به همه ی حرفات فکر می کنم انقدر فکر می کنم که هر زمان تو اراده کنی مثل طوطی براش تکرار کنم.. رهام با غم و حزن خاصی که هم در چشماش و هم در لحن صداش نشسته بود گفت:یاسمن عزیزم حالت خوبه..بغض دار فریاد زدم: به من نگو عزیزم وقتی قلبا به کسی متعهد شدی تو چه جور ادمی هستی هان..؟ یک ادم دیوونه یا یک ادم پست و حقیر..دستای رهام و دیدم که به نشانه ی تسلیم بالا امدند : باشه.. باشه یاسمن تو اروم باش خواهش می کنم اروم باش..با چند نفس عمیق بر خود مسلط و اروم شدم و بی توجه به نگاه نگران رهام تلخ گفتم: خب کی باید ببینمش..رهام استفهام امیز نگاهم کرد: کیو..؟پوزخندی به گیجی رهام زدم: عروس خانوم و..رهام سربع سر به زیر انداخت..هر وقت تو حالت خوب باشه..مگه حالم براش مهم بود حالم از تظاهرش بهم خورد: من خوبم بگو کی..رهام سر بلند کرد و در نگاهم اروم گفت:هر چه زودتر بهتر..قلبم تیر کشید اهمیت ندادم و با تعجب به رهامی که از عشق و عاشقی متواری بود ولی اکنون اینچنین برای عشق جلز و ولز می کرد نگاه کردم..رهام در نگاه متعجبم اسمم و صدا کرد:یاسمن..از بهت درامدم: برای من هم بهتره هر چه زودتر لطفت رو جبران کنم که دیگه دینی بر گردنم سنگینی نکنه و با اندکی مکث ادامه دادم:برای فردا ساعت چهار کنار تریای دانشگاه باهاش قرار بذار...و به طرف در ماشین برگشتم قبل از اینکه دستم به دستگیره ...

  • رمان وقتي او آمد12

    نميدونستم شادمهر مياد دنبالم يا بايد با كيوان برم . هر چند اگه ميخواست بياد كه بايد زودتر از اينا بهم خبر ميداد . تصميم گرفتم ساعت 8 با كيوان به سمت فرودگاه برم . ساعت حدوداي 7 بود و من داشتم آماده ميشدم . مانتو مشكي و شلوار لي پوشيدم و شال مشكي رو سرم انداختم . خيلي مشكي بود همه چيم ولي خوب رنگ ميشكي به پوست سفيدم ميومد . كيف و كفشمم برداشتم و به سمت در رفتم تا ببينم كيوان حاضره يا نه . از در بيرون رفتم اول از همه ماشين شادمهر توجهم و به خودش جلب كرد . يعني اومده بود خونه ؟ چه بي سر و صدا . چرا من نفهميده بودم ؟ " شميم تو قول دادي ديگه باهاش كاري نداشته باشي " بي تفاوت با چشم دنبال كيوان گشتم داشت با آقا صابر حرف ميزد به سمتش رفتم و گفتم : - حاضريد ؟ كمتر از نيم ساعت ديگه بايد راه بيفتيم . - يعني شما با آقا شادمهر نميرين ؟  شونه هام و بي تفاوت بالا انداختم و گفتم : - نه من خودم ميرم بايد گل و از گل فروشي بگيريم سر راه .  - چشم پس من ميرم حاضر شم .  - باشه من تو ماشين منتظرتون ميشينم .  از آقا صابر خداحافظي كردم و در عقب ماشين و باز كردم و نشستم . هنوز نگاهم به ماشين شادمهر بود . ديدمش كه از خونه اومد بيرون . نگاهش چرخيد انگار دنبالم ميگشت . چشمش به ماشين افتاد . سرم و پايين انداختم و با گوشيم خودم و سرگرم كردم . از زير چشم ميديدمش كه داره به طرف ماشين مياد . دلهره ي خاصي داشتم ولي سعي كردم نقاب بي تفاوتي به چهرم بزنم . بالاخره به ماشين رسيد در و باز كرد و گفت : - 1 ساعته دارم تو خونه دنبالت ميگردم اونوقت اينجا نشستي ؟ - چرا بايد دنبالم بگردي ؟  نگاهش سخت بود و سرد : - يعني نميخواي بياي فرودگاه ؟  -چرا دارم با كيوان ميرم .  - شما يا با من مياي يا اصلا نمياي . فهميدي ؟  - من با تو هيچ جا نميام تازه سر راه بايد برم گل فروشي دست گلي كه سفارش دادمم بگيرم با كيوان برم راحت ترم .  دندوناش و رو هم فشار داد و گفت : - خيلي خوب خودت خواستي .  مچ دستم و گرفت و كشيد . يهو از اين كارش شوكه شدم : - ولم كن . شادمهر ولم كن . آقا صابر اينجا وايساده زشته .  - برام مهم نيست . برو تو ماشين بشين .  - دستم و ول كن .  وايستاد هنوز دستم تو دستش بود تو چشمام زل زد و گفت : - اگه نكنم ؟ با دست راستم كه آزاد بود سيلي محكمي تو صورتش زدم . شوكه شد ولي مثل هميشه محكم سر جاش وايستاد اخمام تو هم بود نفسام تند و سريع بودن . انتظار داشتم الان با سيلي محكم تر جبران كنه ولي هيچ كاري نكرد . با صدايي لرزون از عصبانيت گفتم: - اين و زدم تا يادت باشه ديگه بهم توهين نكني . من سگت نيستم كه هر وقت و هر جا كه دلت خواست من و دنبال خودت بكشوني .  پوزخندي زد و دستم و ول كرد رفت سوار ماشينش شد و با سرعت از در خونه بيرون ...

  • رمان وقتی او آمد3

    انقدر كار كرده بودم و اين ور و اون ور و سابيده بودم ديگه جون نداشتم حتي حرف بزنم . از صبح زود خانوم بزرگ آژير بيدار باش زده و همه ي اهل خونه رو بسيج كرده كه خونه رو برق بندازيم . تا وقتي شازدشون تشريف ميارن همه چي رو به راه باشه . يكي نيست بهش بگه آخه اين شازدت مياد تورو ببينه نميخواد بياد بهداشت خونه رو بازرسي كنه كه . تازه سوسن قبل از رفتنش همه جارو برق انداخته بود ديگه چه كاريه دوباره تميز كنيم . آقا صابر بيچاره هم با اون سنش به خاطر خانوم بزرگ دست به كار شده بود . وقتي كارا تموم شد نفس عميقي كشيدم و خودم و ول كردم رو مبل رو به خانوم بزرگ گفتم : - ديگه تموم شد ؟  - مادر خسته شدي نه ؟ ببخش تورو خدا . - نه اين چه حرفيه اصلا خسته نيستم .  دروغ كه حناق نيست بيخ گلوت و بگيره همينجوري هي ببند !  - نه مادر اتاق شادمهر هنوز مونده نزديك 1 ساله در اتاقش بستس . بايد اونجارم تميز كنيم شايد خواست استراحت كنه . تو اتاق خودش باشه راحت تره .  واي نه . ديگه جون نداشتم از جام بلند شم ولي به خاطر مهربونياي خانوم بزرگ لبخندي زوري زدم و از جام بلند شدم و گفتم : - كجاست اتاقشون ؟  خانوم بزرگ هم بلند شد و اتاق شادمهر و نشونم داد . جالب بود كه تا حالا اصلا نسبت به اين اتاق كنجكاو نشده بودم فكر ميكردم همه اتاقا مثل همه ديگه فقط اتاق شادي رو ديده بودم . به ذهنم نرسيده بود شادمهرم اتاقي داشته توي اين خونه . در اتاق و كه باز كرد از رنگاي خفه و تيره اي كه براي وسايل اتاق انتخاب شده بود دلم گرفت . خوب معلومه ديگه توي همچين اتاقي بزرگ شده كه انقدر بي اعصاب و خشنه ديگه !  خانوم بزرگ گفتن به هيچي دست نزنم فقط غبارا رو پاك كنم از روي وسايل . منم اطاعت كردم . دقيقه اي بعد تنها بودم و مشغول تميز كاري . اتاقش پر از وسايلاي جور وا جور بود . يه تخت دو نفره يه گوشه ي اتاق بود . گوشه ي ديگه ي اتاق ميز كار و كامپيوترش بود . يه طرف اتاق هم كتابخونه ي بزرگي قرار داشت . وقتي همه جارو خوب تميز كردم به سمت كتابخونه رفتم . هميشه عاشق كتاب بودم . خونه ي خالم كه بودم هميشه كتابايي كه مهشاد ميگرفت و به منم ميداد تا بخونم . از ديدن اين همه كتاب يه جا ذوق كرده بودم . از داستاناي و رماناي قديمي داشت تا كتاباي درسيش كه معلوم بود مال دوران دانشگاهش بوده . داشتم كتابارو نگاه ميكردم كه صداي خانوم بزرگ و از توي حال شنيدم كه صدام ميزد . تصميم گرفتم سر زدن به كتابارو به يه زمان ديگه موكول كنم نگاه پر حسرتم و از كتابا گرفتم و به سمت خانوم بزرگ رفتم : - بله خانوم بزرگ ؟ - دخترم اتاق تميز شد ؟ - بله خانوم بزرگ تميز تميز شد  - پير شي دخترم . پس ديگه كاري نمونده برو استراحت كن  - پس ناهار چي ؟ - نگران ناهار ...

  • رمان عاشق اسیر 1

    به چهرش كه نگاه مي كنم............... اه از نهادم بلند مي شهاز طرز حرف زدنش متنفرم.....انقدر تن صداش نازك و دخترون است كه گاهي صداشو نمي شنوممدل موهاشو اصلا دوست ندارمدستاش خيلي ظريفن انگار تا به حال باهاشون يه ميخم بلند نكرده چه برسه به اجرهيكلي و توپره..... ولي شكم نداره...اره شكم نداره چيزي كه من به شدت ازش بدم ميادبهش نگاه مي كنم .....كنارمه... داره رانندگي مي كنه ......خيلي خيلي خوشحاله .. حقم داره اون خوشحال نباشه كي باشه.(نيلا جون باشه )دوباره صورتمو بر مي گردونم و به جدول كشي هاي خيابون نگاه مي كنم صورت كشيده و سبزه ای داره ... چشماي قهوه ای .موهاي مشكيشو فشن زدهنمي دونم چه اصراري به پوشيدن لباساي سفيد دارهدندوناي سفيدش بس كه رفته دندون پزشكي به سراميك كف اشپزخونشون گفته زكي...مفت خوره خونه باباشه... اگه باباش نبود تا حالا از بي عرضگي خودش... جون به عزرائيل داده بود....مثلا مدير داخليه شركت باباشهكاش بابام به جاي اينكه سنگ اينو انقدر به سينه مي زد... سنگ منو به سينه مي زد حالا به سينه نمي زد به سرش مي زد... فكر كنم به سرشم زده كه داره دستي دستي بد بختم مي كنههمه چي از اين عيد نحس شروع شد ............اي كاش قلم پام مي شكستو نمي يومدم ايران .. منو پدرم اي يه 10 سالي ميشه كه براي كار و زندگي از ايران رفتيم ... مادرمم هم وقتي من 8 ساله بودم تو سانحه رانندگي جونشو از دست داد و براي هميشه تركمون كرد .. حالا فقط من موندمو پدرم پدرم يكي از كارخونه داري مطرح و به نام بود.... و به قول معرف كارو بارش سكه استو از اونجايي كه من تنها فرزند پدرم هستم بي برو برگردد وارث تمام ثروتش مي شم و همين امر باعث مي شه خيليا سعي كنن به منو پدرم نزديك بشن اوه خواستگارا رو كه نگيد.... كه وقتي يادم مياد هر تازه به دوران رسيده اي براي خواستگاري از من پا پيش مي زاره تمام تنم مور مور ميشهدقيقا داستان بد بختي من از اونجايي شروع ميشه كه عمو جوووون قادر از ما مي خواد براي عيد بيايم ايران پدرمم كه حسابي سرش شلوغ بود از همون اول در خواست عمومو رد مي كنه ولي اين عموي ما مگه ول كن بود ....هي اصرار پشت اصرار كه براي عيد بايد بيايد كه دلم براتون تنگوليده و از اين چرت و پرتا ( درست حرف بزن ...عزيزم نيلا جون تو كه جاي من نيستي بدوني چه زجري مي شكم ).... عموم وضع مالي بدي نداره ولي نسبت به پدرم هيچه ....چندباري هم تو اين 10 سال همراه زن و پسرش براي ديدن ما امده بودن..... ولي ما يه بارم تو اين مدت براي ديدنشون نرفته بوديم .....همون موقعه ها چندباري عموم و زن عمو منو عروسم خطاب كرده بودن ... اما من كه چندان تو باغ نبودم اصلا به حرفاشون اهميت نمي دادم و حرفاشونو گذاشتم سر ارزوهاي پدر و مادري كه هيچ وقت قرار ...