سرافن

  • مدلهای سارافن جدید

    مدل سارافن مدل سارافن مدل سارافن مدل سارافن مدل سارافن مدل سارافن  



  • سارافون

    سايز :s - m - l - xl - xxlمقدار كاموا : 450-450-400-350-350 گرمضخامت كاموا : 13 دانه و 15 رج با بافت ساده = 10*10 سانت ...... 17 دانه و 33 رج با بافت ركن = 10*10سانتميل گرد شماره 8 و 5 با سيم 80 سانتكم كردن قبل از علامت : 2 تا يكيكم كردن بعد از علامت : اگر دانه بعدي به زير است آنرا نبافته به ميل بگيريد ، 1 زير ، دانه اي كه نبافته به ميل گرفته بوديد را روي دانه اي كه از زير بافته ايد بيندازيداضافه كردن : ژته كه سوراخ بيفتدبافت ركن ( براي گرد بافي {دور}) : 1 دور از زير و 1 دور از روبافت ركن (براي بافت با ميل ساده) : همه رج از زيرقسمت تنه : 312-288-272-248-232 دانه با ميل گرد شماره 8 سربگيريد . 8 علامت بگذاريد به اين روش :علامت 1 : در شروع دور ........... بقيه 7 علامت با 39-36-34-31-29 دانه فاصله بين هر كدام .1 دور زير و 1 دور رو ، 1 دور زير و 1 دور رو ببافيد . حالا 4 دور از زير ببافيد . در اين زمان شروع كنيد به كم كردن 1 دانه در هر طرف علامتهاي 2.4.6.8 در دور هاي بعد در كل 31-29-29-27-27 بار .بعد شروع كنيد به اضافه كردن 1 دانه در هر طرف علامتهاي 1.3.5.7 هر 4 دور يكبار در كل 15-14-14-13-13 بار.بعد از 4 دور از زير ، 1 دور از رو و حالا ادامه دهيد به بافت ساده . وقتي اين قسمت حدود 42-41-40-39-38 سانت شد ( از جايي كه كوتاهتر است اندازه بگريد) كم كردن واضافه كردن تمام شده است = 184-168-152-136-120 دانه در دور داريد.علامتهاي 1 و 5 را نگه داريد يك قسمت و با ميل گرد شماره 5 به بافت ركن ادامه دهيد ( يك علامت ديگر براي علامتهاي 1 و 5 بگذاريد تا از بقيه علامتها قابل تشخيص دادن باشن)در اين زمان 8-6-6-6-8 دانه اضافه كنيد در سراسر جلو و پشت = 200-180-164-148-136 دانه ( 100-90-82-74-68 دانه در هر قسمت) . وقتي اين قسمت 49-48-47-46-45 سانت شد كور كنيد 3 دانه در هز طرف هر دو علامت براي حلقه و اين دوقسمت رو جداگانه ببافيد و تمام كنيد .پشت : 94-84-76-68-62 دانه . ادامه دهيد به بافت ركن . در اين زمان براي حلقه ، در هر طرف در شروع رج كور كنيد :2 دانه 4-3-2-1-0 بار .............. 1 دانه 5-3-2-1-0 بار = 68-66-64-62-62 دانه . وقتي اين قسمت 70-68-66-64-62 سانت شد ، كور كنيد 30-28-28-26-26 دانه وسط را براي گردن و 1 دانه كور كنيد براي خط گردن در رج بعد =18-18-17-17-17 دانه باقي مانده براي هر سرشانه . وقتي اين قسمت 72-70-68-66-64 سانت شد دانه ها را كور كنيد.جلو : 94-84-76-68-62 دانه . ادامه دهيد و كور كنيد براي حلقه به همان روشي كه براي پشت شرح داده شد . وقتي اين قسمت 56-54-52-50-48 سانت شد ، دانه ها را به دو قسمت تقسيم كنيد از وقط جلو و هر طرف را جداگانه تمام كنيد . وقتي كه 62-60-58-56-54 سانت شد ، كو كنيد تا شكل بگيرد خط گردن ، در شروع همه رج ها در وسط جلو :7-6-6-5-5 دانه 1 بار .............. 2 دانه 2 بار ............... 1 دانه 5 بار . وقتي همه كور كردنها تمام شد ، 18-18-17-17-17 دانه مانده براي هر سرشانه . وقتي اين قسمت ...

  • رمان من هم گریه میکنم 5

    ***- الو...- الو پادینا جان؟- بله شما؟- تانیا هستم خواهر تارا...- تانی جون...خوبی؟- ممنون...تارا کجاست؟- تانیا راستشو بخوای...- اتفاقی برای تارا افتاده؟باید می گفتم؟ اره اون خواهرش...ناتنی ولی خواهرشه...پس گفتم...همه چیو گفتم...صدای هق هقش بلند شد که گفتم:- باور کن حالش خوبه ولی درصدی افسرده شده...- پادینا یه کاری می کنی؟- چه کاری؟- تارا رو از اون جا دور کن...- چی؟- اره دو سه روز تعطیله...چهارشنبه تا جمعه...عزیزم بردارید بیایید خوزستان...اهواز الان هوای خنکی داره...خوش می گذره برای تارا هم خوبه...- اره...معرکه می شه...برای تارا هم خوبه...از این حالو هوا در میاد...- پس شما کی حرکت می کنید؟- اگه خدا بخواد فردا صبح...سه شنبه کلاس نداریم شب خوزستانیم...- باشه...- راستی تانی جون؟- جانم؟- می تونم سه تا دیگه از دوستامونو بیاریم؟- کیا؟ می شناسم؟- نه هم دانشگاهی ما هستن سه تا پسرن...خندید و گفت:- شیطون مخ سه تا پسرو زدید؟- نه نه اونا همه چیو درباره ی تارا می دونن...- چی؟- اره...چه جور بهت بگم یکی از اونا تارا رو نجات داد...- واقعا؟- اره...گفتم شاید مشکلی نباشه اونا هم بیارم...- نه عزیزم کسایی که جون خواهر منو نجات دادن روی چشم من جا دارن...- ممنون گلم...- خوب کاری نداری؟- نه...فردا شب می بینمت...بای...- بای عجقم...خندیدم و تلفنو قطع کردم...دو هفته از اون شب گذشته بود و حسین و دوستاش بیشتر مواقع به ما سر می زدند ولی هیچ وقت تارا نمیومد پایین...ولی اونا چیزی برای ما کم نذاشتن...خب برای تشکر لازم بود یه کاری کنم...بعد از اون شب با دکتر تارا صحبت کردم و دو سه جلسه تارا رو دید تا حالش بهتر شد و صحبت کرد ولی خیلی کم حرف شده بود و کم تر ما میدیدمش و بیشتر مواقع تنها بود...رفتم اشپزخونه و برای خودم یه قهوه درست کردم...دنی رفته بود چندتا کتاب برامون بگیره و تارا هم طبق معمول داخل اتاقش بود و صدای اهنگ رو زیاد کرده بود...صدای دنیا اومد که با هیجان می گفت:- گیرش اوردم پادی...بیا بیا...از اشپزخونه تقربیا داد زدم:- چیو گیر اوردی؟- کتابو بابا...- خب افرین...من چی کار کنم؟- خیلی بی ذوقی...خندیدم و گفتم:- خب افرین ممنون دیگه یه کتاب که ذوق نداره گلم؟ قهوه می خوای برات درست کنم؟- اره چهار تا بیار؟- چه خبرته دختر؟ می خوای چند روز بیدار بمونی و درس بخونی؟- اه برای خودم نمی خوام بیا پسرا اومدن...اهان پس بگو پسرا اومدن اینجوری خوشحاله...دنی هم حسابی شیش می زنه اونم شیش و هشت...به تیپم نگاه کردم که مشکلی نداشته باشه...یه تاپ صورتی ساده که روش یه سیوشرت سفید پوشیده بودم و یه شلوار صورتی هم رنگ تاپم و موهام هم دم اسبی بسته بودم...چهار تا قهوه درست کردم و بردم توی حال...به همه تعارف کردم و گفتم:- وایساید تا تارا رو صدا ...

  • رمان من هم گریه میکنم 8

    بلاخره ناهار اماده شد و تارا و پادی گذاشتش روی تخت و مشغول شدیم...بعد از ناهار رو به تارا گفتم:- بیا بریم پیاده روی...تارا گفت:- اره خوبه...بلند شو بریم...- پس من چی؟برگشتم و به پادی نگاه کردمو گفتم:- خب تو هم بیا...باید دعوتت کنم؟- نه نیاز به دعوت ندارم...عمه ی من ظرفارو می شور و جمع می کنه...تارا لبخند شیطونی زدو گفت:- حالا عمه تو نشد پسرا که می شه...این همه خوردن هم بشورن و هم جمع کنن...امیر اخم کرد و گفت:- نه جون من...من که حوصله ندارم...حسین تو این کارا بیشتر سابقه داره...حسین یکی زد پس گردنشو گفت:- چرت نگو...این کارا مال ارتینه...بپر داداش...ارتینم اخمی کردو گفت:- یا شما هم میاین یا من کاری نمی کنم...تارا دست پادی کشیدو از روی تخت بلندش کرد و گفت:- من نمی دونم با خودتون کنار بیاید ما برگشتیم همه چیز حاضر باشه تا حرکت کنیم...بعد سویچ ماشینشو پرتاب کرد طرف امیرو گفت:- وسایل ما هم بزارید داخل ماشین...بعدم بدون توجه به قیافه بهت زدشون زد از الاچیق بیرونو ما هم دنبالش زدیم بیرون...*** - تارا؟- نه من دوستشم...تانیا محکم تاراو بغل کردو گفت:- بمیری دختر که هنوزم همون اخلاق نچسبتو داری...- هووووو اب کش شدم...ولم کن له شدم...تانیا تارا رو ول کرد و یکی زد تو سرشو گفت:- لیاقت نداری...گمشو تا با دوستات سلام کنم...تارا براش ادا در اورد و تانیا اومد با ما دست داد و بغلمون کرد و برای پسرا فقط سری تکون داد و دعوتمون کرد بریم داخل خونه...سوار ماشین شدمو ماشینو پارک کردم و رفتم داخل...ساعت هشت بود و تقریبا بیست دقیقه ای می شد که رسیده بودیم...رفتیم داخل که تارا گفت:- جینگیل خاله کو؟- تو اتاقشه الان صداش می کنم...بعد داد زد:- ترانه...مامان...بیا خاله اومده...در اتاق تارانه باز شدو یه دختر چهار ساله که موهاشو خرگوشی بسته بود یه سرافن صورتی پوشیده بود اومد بیرون و دوید طرف تارا،تارا بلند شد و محکم بغلش کرد و گفت:- عجق خاله چه طوره؟ترانه صورت تارا رو بوسید و گفت:- خوفم خاله...چلا دیل به دیل میای...- ای خاله فدات بشه...بعد شبیه ترانه گفت:- باول کن کال داشتم...ترانه دوباره لپ تارا رو بوسید و گفت:- خاله بیا بلیم علوسکامو نشونت بلم...تانیا گفت:- چی چیو نشونت بدم؟ خاله خستس...بزار برای بعد...ترانه برای تانیا زبون در اوردو روشو به حالت قهر برگردوند...تارا اخمی کردو گفت:- چی کار داری عجق منو؟ بیا بریم عجق خاله...بریم با هم عروسک بازی کنیم...تانیا گفت:- تارا...بچه رو بزار زمین...سنگینه...- تو دوباره شروع کردی...بدبخت شهاب...راستی کجاست؟- نیم ساعت دیگه می رسه...تا من شام حاضر کنم رسیده...تو هم برو لباساتو عوض کن...توی اتاق خودت میخوابی؟- په نه په...منو دنی و پادی تو اتاق خودم می خوابیم...برای اقایون یه اتاق ...

  • مسيحيت و اسلام شيعى در قرن هفدهم

    مسيحيت و اسلام شيعى در قرن هفدهم اين عقيده كه روحانيان كاتوليك مذهبى كه در قرن هفدهم به اصفهان مى‏آمدند فقط نمايندگان دول اروپايى و حافظ منافع آنها در ايران بوده‏اند، به نظر كمى اغراق‏آميز مى‏رسد. و اين به معناى فراموش كردن اصل مطلب است، چرا كه آنها در واقع با عنوان ميسيونر مى‏آمدند گرچه غالبا ماموريتى ديپلماتيك نيز برعهده داشتند، چيزى كه به آنها امكان مى‏داد از حمايت رسمى مقامات محلى برخوردار شوند. آنها قبل از هر چيز و كم و بيش با موفقيت‏به انجام وظايف مذهبى خود نزد ارامنه ايران مى‏پرداختند و سعى مى‏كردند آنان را به اتحاد با كليساى رم رهنمون شوند. آنها همچنين مى‏كوشيدند با بهره‏گيرى از تسامح نسبى حاكم بر دربار صفوى در مورد مسيحيان دين خود را به مسلمانان بشناسانند و آنان را به مسيحيت دعوت كنند. فى‏المثل جاى ترديدى نيست كه چهره پدر ژروم گزاويه Jerome Xauier و اقدامات او در هندوستان عهد اكبرشاه و جهانگير - از پادشاهان مغول - طى سالهاى 1595 تا 1614 بر بسيارى از روحانيانى كه به ايران آمدند تاثير گذاشته و الهام‏بخش آنان شده است. همچنين آنها با روحانيان لاتن كه در سوريه، لبنان و بين‏النهرين و در اوضاع و احوالى مشابه آنان مستقر شده بودند، در ارتباط دايم بودند. در مجموعه‏هاى كتابخانه ملى پاريس بويژه تعدادى دستنوشته به فارسى وجود دارد كه به تاريخ ميسيونهاى كاتوليك ايران و هند عصر پادشاهان مغول در قرن هفدهم مربوط است. (2) مطالب اين كتابها كه بر فعاليت روحانيان مسيحى - (3) (Jesuites) - شهادت مى‏دهند، بويژه اسنادى هستند درباره زندگى اين ميسيونها و بالمآل درباره تاريخ روابط ميان غرب و ايران عهد صفوى. در اين جا به معرفى كوتاه چند دستنوشت‏بويژه آثارى كه ميسيونرها به فارسى نوشته‏اند يا مطالبى كه در رد اين آثار از سوى مسلمين نوشته شده، اكتفا مى‏كنيم. سعى كرده‏اند هويت‏بسيارى از اين آثار را معلوم دارند، چرا كه برخى از آنها از طريق اخبار يا نامه‏ها شناخته شده‏اند. (4) برخى از اين متون نياز به بررسى عميقتر دارند زيرا با آن كه نحوه نگارش آنها غالبا ناشيانه است، در واقع همگى قابل توجه‏اند چرا كه برداشتى را كه اين روحانيان از فرهنگ و عقايد ايرانيان زمان خود داشته‏اند به ما نشان مى‏دهند و معلوم مى‏دارند چگونه آنها به هدف كشاندن ايرانيان به مسيحيت‏با اين فرهنگ مواجه شده‏اند. در اين مقاله تنها به شرح زندگى و عملكرد يكى از ميسيونرهاى فرقه كاپوسن (5) مى‏پردازيم و در شماره‏هاى آتى اين مبحث را ادامه خواهيم داد. (6) (Gabriel de chinon) است كه درگذشته از ميسيونرهاى بين‏النهرين و بويژه بغداد بوده. (7) حدود سال‏1647 او به همراه ...

  • رمان من هم گریه می کنم پست نهم

    بلاخره ناهار اماده شد و تارا و پادی گذاشتش روی تخت و مشغول شدیم...بعد از ناهار رو به تارا گفتم:- بیا بریم پیاده روی...تارا گفت:- اره خوبه...بلند شو بریم...- پس من چی؟برگشتم و به پادی نگاه کردمو گفتم:- خب تو هم بیا...باید دعوتت کنم؟- نه نیاز به دعوت ندارم...عمه ی من ظرفارو می شور و جمع می کنه...تارا لبخند شیطونی زدو گفت:- حالا عمه تو نشد پسرا که می شه...این همه خوردن هم بشورن و هم جمع کنن...امیر اخم کرد و گفت:- نه جون من...من که حوصله ندارم...حسین تو این کارا بیشتر سابقه داره...حسین یکی زد پس گردنشو گفت:- چرت نگو...این کارا مال ارتینه...بپر داداش...ارتینم اخمی کردو گفت:- یا شما هم میاین یا من کاری نمی کنم...تارا دست پادی کشیدو از روی تخت بلندش کرد و گفت:- من نمی دونم با خودتون کنار بیاید ما برگشتیم همه چیز حاضر باشه تا حرکت کنیم...بعد سویچ ماشینشو پرتاب کرد طرف امیرو گفت:- وسایل ما هم بزارید داخل ماشین...بعدم بدون توجه به قیافه بهت زدشون زد از الاچیق بیرونو ما هم دنبالش زدیم بیرون...*** - تارا؟- نه من دوستشم...تانیا محکم تاراو بغل کردو گفت:- بمیری دختر که هنوزم همون اخلاق نچسبتو داری...- هووووو اب کش شدم...ولم کن له شدم...تانیا تارا رو ول کرد و یکی زد تو سرشو گفت:- لیاقت نداری...گمشو تا با دوستات سلام کنم...تارا براش ادا در اورد و تانیا اومد با ما دست داد و بغلمون کرد و برای پسرا فقط سری تکون داد و دعوتمون کرد بریم داخل خونه...سوار ماشین شدمو ماشینو پارک کردم و رفتم داخل...ساعت هشت بود و تقریبا بیست دقیقه ای می شد که رسیده بودیم...رفتیم داخل که تارا گفت:- جینگیل خاله کو؟- تو اتاقشه الان صداش می کنم...بعد داد زد:- ترانه...مامان...بیا خاله اومده...در اتاق تارانه باز شدو یه دختر چهار ساله که موهاشو خرگوشی بسته بود یه سرافن صورتی پوشیده بود اومد بیرون و دوید طرف تارا،تارا بلند شد و محکم بغلش کرد و گفت:- عجق خاله چه طوره؟ترانه صورت تارا رو بوسید و گفت:- خوفم خاله...چلا دیل به دیل میای...- ای خاله فدات بشه...بعد شبیه ترانه گفت:- باول کن کال داشتم...ترانه دوباره لپ تارا رو بوسید و گفت:- خاله بیا بلیم علوسکامو نشونت بلم...تانیا گفت:- چی چیو نشونت بدم؟ خاله خستس...بزار برای بعد...ترانه برای تانیا زبون در اوردو روشو به حالت قهر برگردوند...تارا اخمی کردو گفت:- چی کار داری عجق منو؟ بیا بریم عجق خاله...بریم با هم عروسک بازی کنیم...تانیا گفت:- تارا...بچه رو بزار زمین...سنگینه...- تو دوباره شروع کردی...بدبخت شهاب...راستی کجاست؟- نیم ساعت دیگه می رسه...تا من شام حاضر کنم رسیده...تو هم برو لباساتو عوض کن...توی اتاق خودت میخوابی؟- په نه په...منو دنی و پادی تو اتاق خودم می خوابیم...برای اقایون یه اتاق ...

  • رمان شکوه نیلوفرانه من4

     _ بچه خودتونه ؟پرتویی _ نه بچه یکی از دوستامه اومده تحویل کار ، نمی شناسینش .خدایی پسر کوچولوی بانمکی بود همیشه عاشق بچهای چشم و ابرو سیاه و موی فر مشکی بودم . باذوق محو حرف زدن با پسر کوچولو شدم ._ سلام عزیزم ، اسمت چیه ؟جواب نداد و هی نگام می کرد و بی حرف بدون چشم برداشتن از من این طرف به اون طرف می رفت البته از محدوده ما دور نمی شد . خوب کنفم کرد می خواستم یه خوشگل نر و ماده بخوابونم زیر گوشش ، تا هوس ضایع کردن هیچکی رو نکنه !پرتویی به جاش جواب داد :_ مرسی خاله اسمم ساسانه !بی خیالش شدم این که ما رو تحویل نمی گرفت ! … اصلا حواسم نبود که سیاوش و بهزاد روبروی منن ….. با صدایی بچگونه بهش گفتم :_ خداحافظ ساسان !بازم جواب نداد میمون ! همین که برگشتم …… یـــا باب الحوایج ! « میری» نگهبان ورودی خانوما که به سایه خودشم گیر می داد پشتم بود ، چادرش رو دور خودش پیچیده بود و یک چشم به حالت مچ گیری بهم نگاه می کرد ! …… بابا با پسر بچه هم حق گفتگو نداشتیم ! …… خدایی گیر می داد در حد تیم ملی !برگشتم به پشت و تازه فهمیدم پشت ساسان ، سیاوش و بهزاد نشستن هر دوشون نگران بهم خیره بودن ، خونسرد کمی کنار رفتم که میری ، ساسان رو ببینه و با دست راستم قدش رو نشون دادم و بدون چشم برداشتن از میری گفتم :_ ســــاســــان ، خداحافظ !هر کی دور و برمون بود ، از زور نگه داشتن خندشون قرمز شده بودند ، حتی میری ! … با لبخندی جواب خندهای سیاوش و بهزاد رو دادم و با سایه و صنم راه افتادیم و پشت درختا هر کدوم رو چمنا ولو شدند و من با لبخند بهشون نگاه کردم . سایه درحالی که از خنده ریسه می رفت گفت :_ خدا نکشتت شینا !صنم _ من می دونم شینا عاشق پسربچه مو فرفریه ، یه سیاش رو خدا نصیبت کنه !_ زهرمار من بچه سیاه خوشم نمیاد ، خودم پوستم گندمیه بچمم گندمی در میاد !صنم مصمم گفت :_ باباش که سیاس !سایه خندش آروم تر شد و بهم که به صنم چشم غره می رفتم خیره بود و گفت :_ خبریه شینا ؟_ نه بابا این پارانویا داره ، هر پسر بدبختی از یه متریم رد بشه و بگه سلام ، می گه بابای بچته ! … به این بود تو این سه سال دانشگاه من الان در شرف ازدواج با چهلمین شوهرم بودم ! …. بی خیال چرت می گه !صنم شاکی گفت :_ من چرت می گم ؟ خدایی سایه به نظرت سیاوش از شینا خوشش نمیاد !؟_ صنم چی می گی ، حرف دهنت رو مزه کن !صنم هنوز مطمئن به سایه خیره بود و منتظر تاییدش و منم ناباور به صنم …. سایه بعد از کمی سکوت گفت :_ شینا تو نظرت راجع به سیاوش چیه !؟_ بچها تمومش کنین ، نمی خوام عین ترم اولا پیش خودم فکرای بچگونه کنم !سایه _ خود دانی شینا ، ولی منم حس می کنم صنم درست می گه !ناباور به قیافه های مطمئن بچها خیره شدم . که سایه گفت :_ بی خیال ...