قالب وبلاگ عارفانه

  • قالب های وبلاگ ( ادبی - عاشقانه - عارفانه )

    قالب های وبلاگ ( ادبی - عاشقانه - عارفانه )

    لطفا قبل استفاده از لینک نمونه قالب استفاده نمائید پس از دریافت قالب و انتخاب سیستم خود کد آن را در قسمت ویرایش قالب خود کاملا کپی نمائید در نظر داشته باشید ویرایش قالب ممکن است نظم ظاهری قالب شما را بهم ریخته کند .نمونه قالب | دریافت قالبنمونه قالب | دریافت قالبنمونه قالب | دریافت قالبنمونه قالب | دریافت قالببزودی قالب های جدیدتری اضافه خواهد شد با تشکر فراوان از  سایت تم دیزاین



  • مهمان بزرگ!

    پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت:« خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟» خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد..... پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد.پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت. نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید. پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت:« خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟» خدا جواب داد:« بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رویم بستیـی»!!  

  • نا امید نباش

    نا امید نباش

    اگه هر چقدر تلاش کردی بازم احساس کردی خدا کمکت نمیکنهمطمئن باش خیلی دوست داره چون میخواد یه جور خاص خوشحالت کنه ...فقط کافیه ضربه آخرو محکم بزنی ، نا امید نباش به خدا اعتماد کن 

  • مرگ انسانیت....

    مرگ انسانیت از همان روزی که دست حضرت قابیلگشت آلوده به خون حضرت هابیلاز همان روزی که فرزندان آدم صدر پیغام آوران حضرت باری تعالیزهر تلخ دشمنی در خونشان جوشیدآدمیت مرد گرچه آدم زنده بوداز همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختنداز همان روزی که با شلاق و خون دیواره چین را ساختندآدمیت مرده بودبعد دنیا هی پر از آدم شد واین آسیاب گشت و گشتقرن ها از مرگ آدم هم گذشت ای دریغ ، آدمیت برنگشتقرن ما روزگار مرگ انسانیت استسینه دنیا زخوبی ها تهی استصحبت ازآزادگی پاکی مروت ابلهی استصحبت از موسا و عیسا و محمد نابجاستقرن موسی چنبه ها استروزگار مرگ انسانیت استمن که از پژمردن یک شاخه گلاز نگاه ساکت یک کودک بیمار از فغان یک قناری در قفساز غم یک مرد در زنجیرحتی قاتلی بر داراشک در چشمان و بغضم در گلوستوندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوستمرگ او را از کجا باور کنم؟صحبت از پژمردن یک برگ نیستوای جنگل را بیابان می کننددست خون آلود را درپیش چشم خلق پنهان میکنندهیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد رواآنچه این نامردمان یا جان انسان می کنندصحبت از پژمردن یک برگ نیستفرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیستفرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرستفرض کن جنگل بیابان بود از روز نخستدر کویری سوت و کوردر میان مردمی با این مصیبتها صبورصحبت از مرگ محبت مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانیت است     "فریدون مشیری "

  • ارزش کار

    جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند. مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی