رمان کاردو پنیر 12

چشم هام رو باز کردم مامان داشت نازم می کرد وقتی متوجه شد که بیدارم صورتش رو گذاشت روی صورتم و بوسم کرد و گفت :

_منو ببخش کیانا ، بخدا نمی دونم چی شد که یکدفعه ...

نذاشتم ادامه بده

_سلام ، وای که چقد گشنمه

_بیخودی حرفو عوض نکن دیشب تا صبح پلک روی هم نذاشتم کاش دستم می شکست و نمی زدم تو صورت گلت

دستام رو انداختم دور گردنش

_خدا نکنه مامان شهره خوشگلم ، فدا سرت

_خیلی درد داشت ؟

_نه بابا دست دیو که نبوده بعدشم ما که کم از شما کتک نخوردیم

می دونستم چشم غره میره و چون همین کارم کرد زدم زیر خنده ، خودشم خندید ... راستش ته دلم هنوز ناراحت بودم

ولی مگه میشد مامان بیاد پیشم و اینهمه لوسم کنه و بازم براش اخم و تخم کنم ؟

_این چند روزه خیلی اعصابم خورد بود چون مدام بیرون بودی و انگار نه انگار که من مادرتم حتی یه کلمه هم نمیگفتی کجا میری و چه خبره

قبل از اینکه بیایم اینجا 1 ساعت اگه می خواستی دیر کنی زنگ میزدی و خبر میدادی ولی الان اصلا حواست نیست

درسته زندگیمون و خونمون عوض شده ولی اخلاق و رفتارمون که نباید تغییر کنه من اصلا دلم نمی خواد که سرخود باشی

_جذبه ای داریا شهره جون ! من کی سرخود شدم آخه ؟ بابا یه بنده خدایی کار خیر داشت اما خودش نمی تونست راست و ریستش کنه سپردش به من خوب گفتم یه حسنه ای راهیه نامه ی اعمالم کنم بده ؟

_از کی تا حالا دختر من خیر شده و من خبر نداشتم ؟ بعد از اون مواظب باش زیادی حسناتت سنگین نشه من اصلا اعصاب ندارم

بلند شد که بره دستش رو گرفتم

_خیالت راحت باشه مامان ، نه جای بدی رفتم نه اخلاق و رفتارم عوض شده ... آقاجون یه چیزی ازم خواسته که دنبال اونم همین

_چی مثلا ؟

_اجازه بدید اگه به نتیجه رسید خودش بگه

_خوب اینو چرا زودتر نگفتی ؟

_چون نپرسیدی

_همیشه که نباید زیر زبونتو بکشم خودت وظیفته بیای بگی فهمیدی ؟

_یادم باشه یه بررسی کنم ببینم تو فامیلاتون ژن زورگویی بوده یا نه !

_لوس نشو ، حالا امروز واقعا نمیای ؟

_چرا اگه زود کارم تموم بشه حتما میام

_من همیشه به دخترام اعتماد داشتم و دارم اگر بعضی وقت ها چیزی میگم یا عصبی میشم دست خودم نیست شاید از جامعه و زمونه می ترسم ، مواظب خودت باش پشت فرمونم که میشینی احتیاط کن

_چشــــــــم

_چشمت بی بلا

دیگه نخوابیدم چون مطمئن بودم خوابم نمیبره ، لباس پوشیدم و رفتم پایین ... داشتند صبحانه می خوردند منم رفتم پیششون

سامان نبود ، بهتر شد که نبود اول صبحی حوصله ی خوشمزه بازی هاشو نداشتم اصلا
مطمئن نبودم مامان اینها تا 1 ساعت دیگه ام راه بیفتند بس که ماشالا تو کاراشون آرامش داشتند ، وقتی میرفتم بالا تا آماده بشم زندایی تازه بیدار شده بود !

مانتوی مشکیم رو تنم کردم و شلوار جین آبی پررنگ و شال آبی کم رنگی که روش چند تایی ستاره نقره ای کوچیک داشت پوشیدم

حس می کردم قیافه ام خوب شده یعنی در کل از خودم خوشم اومد جلوی آینه !

گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین ، با مامان و بقیه خداحافظی کردم می خواستم ماشین رو روشن کنم که رامتین زنگ زد

هنوز نیم ساعت وقت داشتم دیر نشده بود که زنگ زده!

_بله ؟

_سلام صبح بخیر

_سلام صبح شمام بخیر

_خوبی کیانا جان ؟

چه زودم صمیمی شد !

_مرسی ، اتفاقی افتاده ؟

_نه فقط شما که هنوز راه نیفتادید ؟

_نه خونه ام

_اشکالی نداره من بیام دنبالت ؟

_ماشین هست خودم میام

راستش از پیشنهادش تعجب کردم ، امیدوار بودم اصرار نکنه

_میدونم ، اما خوب مسیر که یکیه اجازه بده تا این افتخار نصیبم بشه

نمی دونستم چی بگم ، نگاهم از توی آینه افتاد به سامان که داشت راه می رفت دستاش توی جیبش بود و سرش رو پایین انداخته بود

این دیگه چش شده بود ؟ خوبه من دیشب تنبیه بدنی شدم اونم به خاطر شازده !

_الو قطع شد ؟

_نه قطع نشد

نفسم رو دادم بیرون شاید وقتی خواهش کرده بود بهتر بود که قبول کنم

_ منتظرتون هستم

_متشکرم من تا 10 دقیقه ی دیگه اونجام عزیزم

_فعلا

انقدر بدم میاد از این پسرایی که زود باهات مچ میشن ! حالم بهم خورد از عزیزم گفتنش ....

پیاده شدم و رفتم سمت در باغ ، حداقل 5 دقیقه توی راه بودم ! بدیش این بود که مستقیم از جلوی چشم سامان رد میشدم

هر چند نظرش و فکرش انقدر برام مهم نبود چون کلا باهام لج بود و در موردم فکر خوب نمی کرد اما دوست نداشتم بیخودی مورد قضاوت دیگران قرار بگیرم اونم از نوع قضاوت بد !

از کنارش گذشتم بدون اینکه حتی بهش محل بذارم ، یکم آدم میشد بد نبود

_میری سر قرار ؟

تازه داشتم خوشحال میشدم دست از سرم برداشته ، واینستادم همینجوری ادامه دادم به راه رفتن

_رامتین آدم صاف و صادقی نیست خیلی به اینی که نشون میده اعتماد نکن
حیف که باهاش قهر بودم وگرنه حتما می پرسیدم یعنی چی ! اینو قبلا هم ازش شنیده بودم ...

در حیاط رو که باز کردم چشمم افتاد به ماشین رامتین ، با حرفی که سامان زد دیگه خیلی راغب نبودم باهاش برخورد داشته باشم

پیاده شد و خیلی گرم سلام کرد ، در رو باز کرد تا بشینم بعد خودش نشست ، سعی کردم افکار خراب رو از ذهنم بریزم بیرون

اصلا من هدفم عمو و زمین و این چیزا بود بیخیال همه ی چیزای دیگه ....

رامتین از شغلش و حرفه ای بودنش و سرشناس بودنش و خلاصه افتخاراتش انقدر حرف زدی تا رسیدیم به آسایشگاه

چه ریاکارم بودا ! با دیدن پریدخت و شوهر و دخترشون خوشحال شدم ، با گل و شیرینی منتظر ما وایستاده بودند

اول من رفتم توی اتاق عمو خدا رو شکر سرحال بود و چشم به راه ! انگار عادت کرده بود تا هر روز یکی بره پیشش

یه چند دقیقه ای باهاش حرف زدم تا اینکه بحث رو کشوندم به اونجایی که می خواستم ، بهش گفتم اگر ملاقاتی داشته باشه چیکار میکنه

خندید و گفت :

_مگه با تو چیکار کردم عزیزم ؟ معلومه که خوشحال میشم

شاید چون حدس نمیزد کسی جز من بیاد پیشش این رو گفت ، در رو باز کردم و بقیه اومدند تو

قیاه ی متعجبش وقتی که بچه و نوه هاش رو دید خیلی دیدنی بود ، خیره شده بود به پریدخت و انقدر این نگاه طولانی و کشدار شد که بهاره گفت :

_مامان نمی خوای بری جلو ما بریم !

به جز رامتین چشم های همه نمدار شده بود ، عمو بهادر خیلی بیشتر از اونی که حدس میزدم خوشحال بود

پریدخت مثل پروانه دورش می چرخید ، آقا صابر در نهایت فروتنی و احترام با پدر زنش برخورد میکرد

بهاره هم که مدام برای پدربزرگ تازه به دست آوردش شیرین زبونی می کرد ، لحظه های قشنگ و خوبی بود مخصوصا وقتی به عمو پیشنهاد دادند تا باهاشون بره و اینجا دیگه تنها نمونه

قبل از اینکه چیزی بگه نگاه قدرشناسش رو به من دوخت ، لبخند زدم اونم همینطور

خدا رو شکر کردم که تونستم دل یکی رو شاد کنم !

با تردید قبول کرد شاید چون حس می کرد وجودش باعث زحمت میشه اما وقتی آقا صابر باهاش حرف زد و مطمئنش کرد که از رفتنش خوشحال میشوند قبول کرد

قرار شد فردا بیان دنبالش ، به همین راحتی !

خیلی وقت ها ما توی بی خبری به زندگیمون ادامه میدیم حتی سعی نمی کنیم تا یه قدم کوچیک برداریم و فقط ساز مخالف میزنیم

شاید اگر اقاجون قضیه ی زمین ها رو به من نمی گفت عمو بهادر تا آخر عمرش کنج این خانه ی سالمندان می موند اونوقت نه کار خیری در حق پدرش کرده بود نه حتی خودش روی خوش زندگی رو میدید

وقتی دیدم سرشون گرم عذرخواهی کردم و گفتم باید برم خونه خیلی اصرار کردند تا نهار رو پیششون باشم اما هر چی زودتر می رفتم دماوند بهتر بود

خداحافظی کردم و اومدم بیرون ، رامتین که پشت سرم راه افتاده بود گفت :
_میشه خواهش کنم نهار رو با هم باشیم ؟

یکم بهش رو داده بودما اصلا جنبه نداشت !

_ببخشید باشه یه فرصت دیگه

_چرا نکنه از مصاحبت با من احساس ناراحتی میکنی ؟

_نه اصلا ! راستش همه رفتند دماوند قرار شد منم بعد از اینجا مستقیم برم پیششون اینه که عجله دارم

_خیلی وقتت رو نمیگیرم تا شب خیلی مونده

_ولی ...

با چشم های نافذش خیره شد بهم و گفت :

_خواهش میکنم !

چه غلطی کردم که دیروز بهش گفتم بیاد ، مثل چی پشیمون شده بودم ... صبر نکرد تا جواب بدم و راه افتاد

حتما توقع داشت مثل دخترای ذلیل دنبالش برم ! به جای اینکه سمت ماشین اون برم رفتم کنار خیابون تا تاکسی بگیرم

رو به روم ترمز زد و گفت :

_عزیزم باور کن این فقط یه ناهار دوستانست بذار به حساب فامیل بودنمون

_مطمئن باشید به حساب دیگه ای هم نمیذارم اما امروز واقعا دیرم شده ببخشید

سرش رو تکون داد ، فکر کردم کوتاه اومده اما با پررویی گفت :

_باشه پس دعوتم رو برای فردا رد نکن چون واقعا ناراحت میشم

کاش می تونستم حرف دلمو بهش بزنم و بگم به جهنم اما خیلی ضایع بود !

_سکوت یعنی رضایت ، امشب حتما تماس میگیرم تا هماهنگ کنم ، حالا سوار شو تا برسونمت

همینجوریم رو مخم بود دیگه اینو نمی خواستم قبول کنم

_جایی کار دارم ممنون خودم میرم شما بفرمایید

_چقدر تعارفی هستی کیانا اصلا بهت نمی خوره

شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم اگر سامان بود پشت سر هم باهاش کل کل می کردم ولی نمی دونم چرا رفتارم با رامتین فرق داشت !

هر جوری بود قانعش کردم که می خوام با تاکسی برم و بلاخره رضایت داد و دست از سرم برداشت ....

رفتم خونه یه دست لباس راحتی برداشتم و راه افتادم ، باید تو یه فرصت مناسب با اقاجون حرف می زدم و بهش می گفتم تا بره ملاقات عمو بهادر

چه وقتی هم بهتر از امروز ! خیلی وقت بود سرعت آنچنانی نرفته بودم و مسابقه نذاشته بودم دلم پوسیده بود

بعد از یه مدت ، رانندگی تا دماوند خیلی بهم مزه داد ....البته اگر پیش بینی می کردم که قراره چی بشه شاید اصلا پام رو هم نمیذاشتم ویلا و همون با رامتین بودن رو ترجیح می دادم ... شاید !

هنوزم نمی دونستم چرا نسبته به اینجا یه حس خوبی دارم مثل بار اولی که اومدم خنده اومد رو لبم

ماشین رو توی حیاط پارک کردم و می خواستم برم بالا که از دیدن یه ماشین شیک و مدل بالا اما نا آشنا توی حیاط تعجب کردم

یعنی به جز خودمون کس دیگه ای هم اینجا بود !؟

رفتم سمت پله ها تا به کنجکاویم زودتر خاتمه بدم که با شنیدن صدای خنده ی یه دختر که اتفاقا خیلی هم بلند و قشنگ بود سر جام وایستادم

صدا از توی باغ می اومد ، نزدیک بود .... مثل فضول ها راهم رو کج کردم مطمئن بودم یه رابطه ای بین این دختره با این ماشینه هست

چقدرم که من باهوشم !

از پشت درخت ها سرک کشیدم روی تاب فلزی سفیدی که همون اول راه باغ بود یه دختر نشسته بود که فقط نیم رخش مشخص بود

و البته نکته ی جالب این بود که سامانی که صبح مثل آدم های بدبخت شکسته خورده توی حیاط پرسه می زد حالا با نیش باز داشت تاب رو هول می داد !
نه این دیگه خیلی پررو بود ، یعنی دوست دختراشو به حریم خصوصی اش هم راه می داد ؟!

دست به سینه رفتم یکم جلوتر ... همین که سامان چشمش افتاد به من صاف وایستاد و لبخند زد

_به به کیانا خانوم ! چه زود رسیدی

به طعنه گفتم :

_آره خدا رو شکر قرار زود تموم شد

_سلام

تازه وقتی دختره بلند شد و بهم سلام کرد درست و حسابی قیافه اش رو دیدم ، بانمک بود و سبزه ... قدش مطمئن بودم حداقل 8 سانت از من بزرگتره

_سلام

_من رها هستم خوشبختم کیانا جون

_مرسی

سامان نشست روی تاب و با پاش حرکتش داد

_دختر دایی نادره

_مگه تو دایی هم داری ؟!

_بله که دارم

_ماشالا چقدر خاله و دایی داری

_رها برو بگو هما یه اسفند بریزه این کیانا چشمش دریای نمکه

رها که معلوم بود دختر شادیه زد زیر خنده و گفت :

_مگه امتحان کردی ؟ نکنه راست میگه کیانا ؟

_والا من که تا حالا چیزی تو وجود سامان کشف نکردم تا چشمش کنم البته به جز خودشیفتگی !

_یا خدا قشنگ معلومه شما به کارتون موش و گریه ارادت دارید

_متاسفانه بعضیا هنوز تو عوالم و رویاهای دوران کودکیشون سیر می کنند

دلم نمی خواست جلوی این دختره باهاش دعوا کنم بخاطر همین جوابش رو ندادم

_نمیای تاب بازی کیانا جون ؟

_نه حوصلشو ندارم تو ادامه بده

_باشه عزیزم

برگشتم و به راهم ادامه دادم ، من مطمئن بودم اسم نادر رو قبلا یه جا شنیدم ولی کی و کجا رو اصلا یادم نبود !

همه توی پذیرایی نشسته بودند و صدای حرف زدن و خنده هاشون بلند بود ، کلا انگار امروز زیادی سرحال بودن ...

با سلام بلندی که کردم تقریبا اظهار وجود کردم ، تنها مهمون نا اشنای جمع که همون نادر بود بلند شد و ایستاد ، فکر میکردم زنش هم باشه اما نبود !

چند لحظه نگاهم کرد بعد با لبخند حال و احوالپرسی کرد ، رفتم پیش مامان نشستم

به نظر مرد خوبی می اومد ، با اینکه الان دخترش رو توی حیاط دیدم اما باورم نمی شد یه بچه این سنی داشته باشه شاید چون خوب مونده بود

مثل مردای 40 ساله بود ، تیپش هم خوب بود ...گمونم روحیه ی خوبی داشت چون مدام با دایی و آقاجون بگو و بخند می کردند

من هنوز درگیر اسمش بودم ، داشتم میوه می خورد که سنگینی یه نگاه باعث شد سرم رو بیارم بالا ، داشت به مامان نگاه می کرد که کنارم بود !

و همین نگاه شاید چند ثانیه ای که سریع مسیرش تغییر کرد یادم آورد نادر کیه ... پسرعمو و خواستگار مامان !!
یعنی همونی که باعث شده بود تا آقاجون با خواستگاری بابا مخالفت کنه و اصرار کنه روی ازدواج دخترش با پسرعموش نادر !

سیبی که دستم بود رو گذاشتم توی بشقاب و بلند شدم ....

دلم می خواست زودتر بفهمم که زنش کجاست ، رفتم توی حیاط ... رها تنها روی تاب نشسته بود و داشت فکر می کرد ، خبری از سامان نبود

رفتم و نشستم پیشش

_سامان کو ؟

_گوشیش زنگ خورد رفت جواب بده

_آهان ، اصولا مجبوره همیشه تو جاهای خلوت حرف بزنه

خندید و نگاهم کرد :

_باهاش لجی ؟

_نه فقط چشم دیدنشو ندارم !

_خوب پس بازم جای امید هست

_راستی بابای خوشتیپی داریا

_آره ، چشمش که نزدی ؟ من اصلا حوصله ی اسفند و این چیزا رو ندارم

_نه عزیزم ، انقدرام کارساز عمل نمیکنه چشمم

_شوخی کردم ناراحت نشی

_من جنبم زیاده ، راستی مامانت کجاست نیومده ؟

خنده روی لبش ماسید ، نفسی کشید و شونه اش رو بی تفاوت انداخت بالا

_نه اون مرده

_واقعا !؟

_اوهوم

_متاسفم ، خدا رحمتشون کنه

_مرسی اما بعید میدونم

_چی رو ؟

_هیچی ، راستی کیانا چند سالته ؟

ذهنم توی سالن پیش مامان بود ، نمی دونم چرا دلشوره داشتم و اصلا از حضور نادر تو جمع خودمونیمون خوشحال نبودم

_23

_وای اصلا بهت نمی خوره از من بزرگتر باشی

_مگه تو چند سالته ؟

_19

_فکر می کردم هم سن باشیم

_نه من 1 ماه دیگه تازه میرم توی 19

_بسلامتی

_سامان اومد

_من میرم بالا

دستش رو گذاشت روی دستم

_نه تو رو خدا نرو من حوصلم سر رفته

راستش وقتی که غم توی چهره اش رو دیدم و فهمیدم مامانش فوت شده دلم براش سوخت اونم با این سن ...

نشستم دوباره سر جام

_باشه نمیرم

_مرسی

سامان گوشی رو گذاشت توی جیبش و اومد کنار ما وایستاد

_واقعا من تا حالا ندیدم که یه جایی تاب و سرسره باشه اما دخترای هم سن شما روشون نباشه
با کنایه گفتم :

_ماشالا از بس به همه جا با دقت نگاه میکنی

_مگه کورم !

_بیخیال بچه ها ، سامان بیا یکم ما رو هول بده

_شرمندتونم من از پس دو نفرتون بر نمیام

_پس این باشگاهی که زدی به چه دردی میخوره ؟

_اونجا عضله میسازن

_خوب یه جایی از این عضلات استفاده کنی بد نیستا

_دیگه در این حد که نابود میشه

_برو بابا نخواستیم

_نه دیگه توهین کردی رها ، فقط اخطار میدم اگه از ارتفاع می ترسین لطفا بیاین پایین چون من سرعتی عمل می کنم

_ایول ، تو هول بده خیالت تخت ما نمی ترسیم

یا خدا ! روم نشد بگم من می ترسم ، این دو تا هم بیکار بودن من بیچاره بازیچه شده بودم این وسط

دستم رو محکم گرفتم به زنجیر کنار تاب ، اگه بخاطر سامان نبود همون اول اومده بودم پایین .....

تابش دو نفره بود اما جمع و جور و محکم بود معلوم بود قابلیتش بالاست ، سامان احمق بخاطر رو کم کنی تا می تونست محکم هول می داد

ضربان قلبم داشت می رفت بالا ، چشمام رو بستم و زیر لب کلی آیه الکرسی خوندم ، رها داشت با خوشحالی جیغ می کشید ولی من هر بار که تاب می رفت بالا و می اومد پایین حس می کردم نفس کم آوردم

نمی دونم چرا از روی حماقت تحمل کردم و هیچی نگفتم با اینکه حالم خیلی بد بود ، فقط داشتم دعا می کردم که این لعنتی رو یکی نگه داره اما اینها دست بردار نبودند

بلاخره چشمم رو باز کردم و از دیدن صحنه ی روبه روم وحشتزده شدم ، وقتی که می رفتیم بالا تا ته باغ دیده می شد !

دیگه نتونستم بیشتر از این با ترسم غلبه کنم و جیغ زدم ، سرم داشت می چرخید ، انقدر رها جیغ جیغ می کرد که اصلا صدای من شنیده نشد ...

با دستم که آزاد بود چنگ زدم به بازوی رها ، با خنده برگشت سمتم اما با دیدن قیافه داغونم وا رفت :

_خوبی ؟

_بگو ... نگهش داره

فکر کنم ترسید چون سریع داد زد :

_سامان هول نده

_هه هه بلاخره کم آوردی

_بسه سامان

_عمــرا

_کیانا حالش بده نگه دار تابو

_ای ترسوها

زنجیر طرف منو کشید و تاب کم کم از حرکت وایستاد ...سرم ناخوداگاه افتاد روی شونه ی رها

_وای کیانا ، کیانا جونم چت شد یهو ؟ چرا رنگت پرید

_چی شد فیلم بازی می کنید ؟

_کوری ؟ برو از هما آب قند بگیر

دستم رو گذاشتم روی گلوم ، سامان که انگار تازه دیده بودم با ترسی که ته صداش بود گفت :

_کیانا ، دیوونه چرا نگفتی حالت بد شده ؟ برم عمه رو صدا کنم

_ازش سوال نپرس برو آب قند بیار دیگه

تکون های کوچیک تاب هم حالم رو بد می کرد حتی وقتی که رها شونه ام رو می مالید ، دستش رو پس زدم و به سختی نشستم روی زمین

تکیه دادم به درختی که همونجا بود ... خیلی طول نکشید که سامان با اب قند برگشت

_بیا اینو بهش بده ، چرا رو زمین نشوندیش؟

_خودش نشست بخدا

_می بینی این بچه بازی هات چه عواقبی داره ؟

_چرا مزخرف میگی مگه من می دونستم اینجوری میشه ؟

_شانس آوردیم نفسش نگرفت

_نفسش چرا ؟

_هیچی بابا ، کمک کن ببریمش بالا دراز بکشه

چشم هام رو باز کردم ، آب قنده یکم حالمو جا آورده بود ... دلم براشون سوخت خیلی ترسیده بودند مخصوصا رها

_وای فدات شم کیانا جونم بهتر شدی ؟

_خوبم ، یکم فشارم افتاده بود

_بمیرم می خوای بریم دکتر ؟

_نه خیالت راحت خوبم

یکم توی حیاط نشستیم و وقتی دیگه خوب شدم رفتیم بالا ، دلم نمی خواست روز خوش بقیه رو خراب کنم
روز خودم که بهم ریخته بود با این نادر خان که حالا دیگه می دونستم یاد دوران جوونیش افتاده ، اینو از نگاه های گاه و بیگاهی که به مامان می انداخت میشد به راحتی فهمید

هر چند مرد محترمی به نظر می رسید و اصلا رفتار غیر قابل تحملی نداشت و شاید حتی مامان هم متوجه چیزی نشده بود

اما من متاسفانه خوب فهمیدم که چی توی سرش می گذره و امیدوار بودم که فقط توهم زده باشم !

رها خیلی دوست داشتنی بود اصلا اونجوری که فکر می کردم نبود ، بر خلاف رفتار بچگانه اش خیلی دلسوز بود چون مدام به من چسبیده بود و همچنان نگران حالم بود !

سامان هم بر عکس همیشه یکم زیادی شاد می زد ، نمی دونستم چرا جدیدا اینهمه ضد و نقیض برخورد می کرد

گاهی تند و خشن بود گاهی هم خوشحال و شاد ، شایدم دو شخصیتی بود بنده خدا ....

روز خوبی بود ، از پیدا کردن رها خوشحال بودم ... مشخص بود که برخوردش با سامان در حد همون نسبت فامیلیشون بود نه بیشتر

عصر من توی آشپزخونه نشسته بودم و داشتم چای می خوردم که رها هم اومد پیشم

_چرا نمیری تو حیاط ؟ دارن عصرونه می خورنا

_خیلی گرمه ، هوای تو بهتره

_باشه پس منم نمیرم ، بذار یکم از این کیکی که هما پخته بیارم بخوریم محشره

_چه بوی خوبی هم داره

_آره ، من آخر میمیرم و آشپزی یاد نمیگیرم

_مگه بلد نیستی ؟

_نه بابا ، ولی عاشق کیک پختن و این چیزام

_کاری نداره که ، چند بار درست کنی راه می افتی

_کلک مگه خودت بلدی ؟

_در حد حرفه ای

_دروغ ! اصلا بهت نمیادا

_آره آخه کلا آدم ریاکاری نیستم

_دیگه راه نداره باید به منم آموزش بدی

_رایگان ؟

_خسیس ! اصلا میرم کتاب آشپزی می خرم بی دردسرم هست

_اگه تونستی از تو اون کتابها چیزی در بیاری بذاری توی سفره حتما توانایی بالایی داری

_کی تواناییش بالاست ؟

باز سر و کله ی این سامان پیدا شد ، رها سرش رو برگردوند و بهش گفت :

_ کیانا

_به به ، در چه زمینه ای

_آشپزی

_اوه ! کی گفته ؟

_خودش

_باور نکن ، اصولا دخترا تعریف بیخودی زیاد می کنند مخصوصا از خودشون

_برو بابا ، توام بیکاریا دنبال این میگردی که بری رو اعصاب ملت ، من اگه جای کیانا بودم تا حالا صد بار کارتو یه سره می کردم

_مای گاد ! حالا مگه تو وکیلشی ؟

_آره عزیزم ، مشکلیه ؟

خدایا این پسره اصلا مرض داشت ! نمی تونست ببینه من یه جا آروم و ساکت نشستم مدام می خواست جیغم رو در بیاره

تازه فهمیده بودم باید بهش بی محلی کنم مثل الان ، بی توجه داشتم کیک و چای رو می خوردم
_وای بچه ها باورتون میشه من فردا امتحان زبان دارم و هیچی نخوندم ؟

_منظورت اینه که 3 بار مرور کردی فقط ؟

_آره همون ! برم کتابمو بیارم یکم کمکم کنید بد نیست

رفت ، من و سامان تنها شدیم ... گوشیش رو آورد بیرون و گویا اس ام اس زد

_راستی کیانا شماره ام رو عوض کردم

نیشخند زدم ، ذهنم رفت سمت مزاحم های همیشگیش

_گوشیت رو بده شماره ام رو بزنم

بلند شدم تا فنجونم رو بشورم ، گوشی رو گذاشتم روی میز و رفتم سمت سینک

هنوز گوشی توی دستش بود که صدای پیامکم بلند شد ... جز کیمیا و پری و یکی دو تا از دوستای قدیمی کسی رو نداشتم که نگران باشم برای همین با خیال راحت به کارم ادامه دادم

شیر آب رو بستم و برگشتم که با دیدن صورت پر از خشم سامان تعجب زده وایستادم

بلند شد و رفت کنار پنجره ، نمی دونستم چی دیده که یهو این شکلی شده ... تقریبا خودم رو پرت کردم روی میز و موبایل رو برداشتم

اس ام اسم باز بود ، باورم نمی شد ، رامتین پیام فرستاده بود !

( کیانای عزیزم ، فردا طبق قرارمون راس ساعت 1 جلوی در شرکت منتظرت هستم ، اگر تو بخوای شخصا میام دنبالت شاهزاده خانوم )

وای این جفنگیات چی بود که فرستاده بود ! دستم روی گذاشته بودم جلوی دهنم ، حالا سامان در مورد من چه فکری می کرد

_هه پیشرفتت خوب بوده شاهزاده خانوم ، پشت سر هم باهات قرار میذاره

واقعا دلم نمی خواست ذهنش از افکار بد پر بشه

_کدوم قرار ! تو ...

برگشت و از اون طرف میز دولا شد سمتم ، چشم هاش قرمز شده بود

_آره به من هیچ ربطی نداره اینو صد بار گفتی ، اما بفهم رامتین یه آشغال عوضیه

چشم هام رو تنگ کردم ، انگار می خواستم مچش رو بگیرم !

_چرا ؟ چون تو بهش حسودی می کنی

_من چرا باید به اون لعنتی حسودی کنم ؟ ازش متنفرم ! اون یه آدم پست فطرته که برای رسیدن به پول و خواسته های تموم نشدنی خودش و پدرش از روی همه چیز و همه کس می گذره بدون اینکه براش مهم باشه حتی چه بلایی سر اطرافیانش میاد

حتی یه ذره احساس نداره قلبش از سنگه ، تا حالا هم شاید کمتر از 10 تا شاهزاده خانوم نداشته اینو مطمئن باش

_هه خودت چی ؟ تو که رودستش زدی_من ! تو اگه بفهمی رامتین چقدر سیاست مداره و حرفه ای هرگز منو باهاش یکی نمیکنی ... متاسفم که نمی تونم بیشتر ازاین برات توضیح بدم فقط اینو بدون که اگه یکم بهش رو بدی دیگه نمی تونی با اطمینان از تفاوتت با دخترای دیگه حرف بزنی

اون داره برای تو و پدربزرگت دام پهن میکنه اینو بفهم ، اگر توی مردابی که رامتین جلوی پات میذاره فرو بری هیچ دستی نیست که بتونه نجاتت بده ، پاتو از گلیمت دراز تر نکن کیانا ، با بد کسی طرف شدی ...

_کدوم گلیم چرا چرت و پرت میگی ؟ من اصلا با اون کاری ندارم

_بخاطر همین یک هفتست که داری هر روز میری ملاقاتش ؟ فکر نمی کردم انقدر راحت راه بدی به کسی

-خفه شو سامان ، دیشب نتونستم بهت بفهمونم که همه مثل خودت لجن نیستن نه ؟ اگه میخوای کسی رو خراب کنی اول به فکر درست کردن خودت باش که مجبور نباشی ماهی یه بار سیم کارت عوض کنی

_حرف مفت نزن ، من برای کارم که اتفاقا همین یه بارم بوده دلیل دارم که تو هیچی ازش نمیدونی

_هه ! همون شب توی مهمونی معلوم بود داری دق می کنی از اینکه رامتین مورد توجهه و تو نیستی ، ببینم نکنه دخترای دورت تکراری شدن دنبال دخترای فامیلی که اینجوری داری جوش میزنی که رامتین جمعشون کنه

نمی دونم چرا اما با شنیدن جمله ی آخرم یهو سرخ شد و مثل دیوونه ها دستش رو برد بالا ، ترسیدم یهو ساکت شدم و کشیدم عقب

معلوم بود داره خودش رو کنترل می کنه یعنی از رگ متورم گردنش و دستی که محکم مشت کرد و آورد پایین معلوم بود !

مشتش رو کوبید روی میز و با صدایی که از بین دندون های کلید شده اش می اومد بیرون گفت :

_نامردم اگه از همین امروز ....

با اومدن رها حرفش نصفه کاره موند ، رها که از دیدن قیافه های عصبیمون تعجب کرده بود گفت :

_چه خبره اینجا دعوا شده !؟

نگاهم برگشت سمت سامان که هنوز خیره بود بهم ، بدون اینکه چیزی بگه لب هاش رو روی هم فشار داد و رفت ....

نزدیک در آشپزخونه وایستاد و برگشت ، نگاه کوتاه دیگه ای بهم کرد که دیگه توش عصبانیت نبود ، انگار با همون یکی دو ثانیه یه دنیا دلخوری رو به رخم کشید

و رفت !

.......

فکر نمی کردم انقدر اعصابش خورد شده باشه که کلا از ویلا بره اما به گفته ی زندایی یکی از بچه ها بهش زنگ زده بوده و مجبور شده بود یهو ناغافل بره

فقط من و رها می دونستیم که علت رفتنش چی بوده ، البته رها با کنجکاوی خودش حدس زد وگرنه من حرفی نزدم

خیلی ناراحت بودم ، اون از درگیری دیشب سر شام ، اینم از دعوای امروز که همش بخاطر رامتین لعنتی بود ، از دست اون بیشتر از همه کفری بودم

چجوری به خودش اجازه داد که انقدر راحت بشه باهام ! اونم وقتی که من حتی به اسم کوچیک به سختی صداش می زدم

وقتی رسیدیم خونه با دیدن ماشین پارک شده ی سامان نفس راحتی کشیدم ، نگرانش بودم نمی دونم چرا !

مامان به زندایی گفت :

_خدا رو شکر سامانم رسیده خونه نمی دونم چرا دلم شور می زد

_نه شهره جون ، بچه ام زنگ زد گفت اومده خونه وسایلش رو جمع کرده رفته مسافرت ، گفت سفر کاریه ممکنه چند روزی نباشه

بخاطر همینم ماشینش رو نبرده

_خوب ایشالا که هر جا هست خدا نگهدارش باشه

مثل بادکنکی که یهو بادش خالی میشه وا رفتم ! یعنی انقدر بهم ریخته بود که بذاره و بره ؟

دوباره نگاه غمگینی به ماشینش انداختم و رفتم تو خونه ......


مطالب مشابه :


رمان کاردو پنیر 12

رمانکده رمان ها - رمان کاردو پنیر 12 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه




دانلود رمان کاردو پنیر

بـــاغ رمــــــان - دانلود رمان کاردو پنیر - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر 4

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر 4 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر12

رمـان رمـان♥ - کاردو پنیر12 - مرجع تخصصی رمانرمان کارد و پنیر




کاردو پنیر12

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر10

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر10 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر11

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر11 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر16

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر16 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر9

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر9 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :