هرگز رهايم نكن

الهي من فداش شم؛ نميدوني چقدر شيطونه كه ، فكر كنم از اون بچه ها بشه كه تو يه سالگي از ديوار راست بالا ميرن ، تو خوبي؟رابطه ات با علي خوب شده؟ديگه مشكل نداريد

به علي نگاه كردم و پوزخندي زدم : همه چي عاليه ، بهتر از اين نميشه ، مامان اينورا نميايي؟

اتفاقا واسه همين موضوع زنگ زدم ، من و خاله ات ميخواستيم هفته ديگه بيايم تهران تا خريد عروسيتون رو انجام بديم ، اما بعدش به اين نتيجه رسيديم كه خودتون جفتي بريد بهتره ، اما هم بجاي اينكه بيايم تهران ، بجاش ميريم دبي ، آخه بابات قراره واسه ماموريت بره دبي ما هم همگي ميخوايم دنبالش بريم

نه مامان نرو ، بيا اينجا ما كه نميدونيم چي بايد بخريم و چيكار كنيم ، دبي بعدا هم ميتونيد بريد........

علي گوشي رو ازم گرفت و صداش رو صاف كرد : الو خاله ، نه خاله جان خودمون از پسش برمياييم هر جا هم نفهميديم زنگ ميزنيم بهتون ، شما بريد خوش باشيد

تو دلم شروع كردم به دعا كردن كه مامان بياد تهران ، علي بعد از چند دقيقه مكث جواب داد : نه نگران نباشيد مثه تخم چشام مواظبشم ، نميزارم آب تو دلش تكون بخوره

از حرفاش حرصي شدم و اومدم داد بزنم كه فهميد و پريد روم و دستش رو گذاشت رو دهنم ، بعد از چند دقيقه حرف زدن خداحافظي كردو دستش رو از رو دهنم برداشت

ازش فاصله گرفتم و رفتم گوشه تخت نشستم و پام رو تو شكمم جمع كردم : من ميخوام برم يزد

با عصبانيت نگام كرد و از اتاق رفت بيرون رفتم تو دستشويي و داشتم دست وباندهاي دستم رو باز كردم ، دست راستم بخيه خورده بود وروي دست چپم جاي قيچي بود ، سرم رو گرفتم بالا و تو آينه به خودم نگاه كردم ، بخاطر كشيده اي كه ديروز سينا بهم زده بود يه طرف صورتم قرمز بود و موهام هم به طور نامرتب كوتاه بلند بود

باز صداي داد و بيداد علي و جيغ مينا بلند شد ، از دستشويي اومدم بيرون و مانتو و شالم رو پوشيدم و تند تند وسايلم رو جمع كردم و با چمدونم رفتم بيرون

مينا تا من رو ديد خنديد : مي بينم كه داري شرت رو كم ميكني

بي اعتنا از كنارش رد شدم و رفتم رو بروي علي كه با تعجب نگام ميكرد وايسادم : موبايل و كيف پولم رو بده ميخوام برم خنديد و رو مبل نشست : به سلامتي كجا؟

اونش ديگه به تو ربطي نداره

به خودش اشاره كرد : اه به من ربط نداره؟مثه اينكه يادت رفته من كيم ، محض يادآوري بايد خدمتتون بگم كه من شوهرتم

پوزخندي زدم : بودي اما ديگه نيستي ، الانم ميخوام برم خونمون ، ايشالله چند ماه ديگه تو دادگاه ميبينمت

با عصبانيت از جا بلند شد و شونه هام رو گرفت و پرتم كرد رو مبل ، خودشم كنارم نشست و چونه ام رو تو دستش گرفت به شدت فشار داد : دفعه آخرت باشه كه از اين چرت و پرتا ميگي ، حالام گمشو برو تو اتاق تا بلاي سرت نيوردم

اشكام رو گونه ام جاري شد ، به زور نشستم به هق هق گفتم : ديگه چه بلاي ميخواي سرم بياري؟چه بلاي بدتر از اينكه اوردي تو رختخوابم

برگشت طرفم : رها با من كل كل نكن بد ميبيني ها؟

با اينكه تو اون لحظه خيلي ازش ترسيده بودم اما جلوي روش وايسادم : ميخواي بزنيم؟خوب بيا بزن ، اصلا هر كاري دلت ميخواد بكن فقط بعدش بذار برم ، بخدا اگه نذاري برم بخدا خودم رو ميكشم ، اينجوري هم تو راحت ميشي هم من ، تو ام ميتوني سالهاي سال يه خوبي و خوشي كنار همسر عزيزت زندگي ميكني

يه قدم برداشت طرفم با اينكه ترسيده بودم اما سر جام وايسادم : رها به كي قسم بخورم تا باور كني كه من با اين هرزه نبودم

مينا خنديد : آره رها جون راس ميگي ، منم با باد هوا بودم و دختريم رو از دس دادم

علي خواست بره طرفش كه من گفتم : خوب قبول باهاش نبودي ، اما الان كه زنت هست خوب باهاش خوش باش و بذار من برم

برگشت طرفم و داد زد : اين پنبه رو از گوشت در بيار كه بري و طلاق بگيري ، من فردا ميرم و اين هرزه دروغگو رو طلاق ميدم تا بره پهلوي هموني كه باهاش بوده و انداخته گردن من بين كمد و ديوار نشسته بودم و پاهام رو تو شكمم جمع كرده بودم و سرم رو پام گذاشته بودم ، با باز شدن در اتاق خودم پاهام رو بيشتر جمع كردم ، صداي علي رو شنيدم كه با من من گفتم : خاله....چيزه ، رها رفته دوش بگيره

بعد از چند دقيقه مكث گفت : باشه چشم ، بهش ميگم زنگ بزنه ، قربانت ، خداحافظ

تلفن رو قطع كرد و پرت كرد رو تخت ، رفت سمت حموم ، چند ضربه به در زد : رها؟

بعد از چند لحظه در حموم رو باز كرد و سرك كشيد ، وقتي من رو اونجا نديد ، رفت سمت بالكن و بلند داد زد : رها؟

دستم رو گذاشتم رو چشام تا جلوي اشكام رو بگيرم

با عصبانيت اومد داخل و شروع كرد اتاق رو گشتن كه چشمش به من افتاد ، نفس بلندي كشيد : چرا اونجا نشستي؟

با صداي دورگه گفتم : بذار من برم باشه؟

چهار زانو رو زمين نشست و سرش رو تو دستش گرفت

موهام رو كه اومده بود تو صورتم رو با دست زدم عقب و لبخندي زدم : چرا ناراحتي؟

سرش رو اورد بالا و من رو نگاه كرد كه ادامه دادم : ميدونم بخاطر دعواهاي كه داريد اعصابت داغونه ، اما قول ميدم تموم شه ، شما تازه 7 روزه كه ازدواج كرديد هنوز به اخلاق هم آشنا نيستيد ، بعد از يه مدت درست ميشه ، به قول معروف جنگ اول به از صلح آخر ، خيلي دوسش داري؟

دستش رو دراز كرد و خواست دستم رو بگيره كه دستم رو عقب كشيدم : نه ، علي بفهمه تو دستم رو گرفتي ناراحت ميشه با ترس نگام كرد ، بهش خنديدم : من و علي هيچ وقت باهم دعوا نميكرديم ، ميدوني چرا؟چون ما تو بچگي همه دعواهامون رو كرده بوديم ، يادمه يه شب تو باغ آقا جون من رو به درخت بست و رفت ، هر كاري كردم نتونستم خودم رو باز كنم

بعدش شروع كردم به جيغ زدن كه سياوش اومد بازم كرد

علي شروع كرد به گريه كردن ، كف دستام رو گرفتم جلوش : تو ميدوني چرا دستام اينجوري شده؟

سرش رو اورد بالا و دستام رو نگاه كرد ، از جاش بلند شد و همنطور كه بيرون ميرفت گفت : الان ميام

چند دقيقه بعد در حالي كه تو دستاش باند و بتادين بود اومد ، رو تخت نشست : بيا اينجا

رفت رو به روش رو تخت نشستم و دستام رو گرفتم جلوش ، شروع كرد دستام رو پانسمان كردن : من نميدونم چرا اينكار رو كردم ، اما بخدا من فقط چندبار باهاش بيرون رفتم همين ، ميدونم همينم كار اشتباهي بوده اما ...........واي من چيكار كردم

با پشت دست اشكام رو پاك كردم و لبخند زدم : من ميدونم اينا همه اش يه خوابه بده ، وقتي صبح بشه از خواب بيدار ميشم

به مينا كه تو در وايساده بود و ما رو نگاه ميكرد اشاره كردم : و ميبينم اون ديگه اينجا نيست

علي در حالي كه گريه ميكرد برگشت مينا رو نگاه كرد : داره ديوونه ميشه

بلند خنديدم و دستام رو محكم بهم زدم ، دستم درد گرفت ، از درد اشك تو چشام جمع شد ، مظلوم به علي نگاه كردم و دستم رو گرفتم جلوش : دستام چي شدن آخه خيلي درد ميكنه؟

علي دستام رو پس زد و رفت بيرون ، مينا هم به من نگاه كرد وپوزخندي زد و در اتاق رو بست

شونه هام رو انداختم بالا و به ساعت نگاه كردم : آخرش بيدار ميشم كه رفته بودم تو بالكن و رو نرده ها نشسته بودم كه علي با تلفن اومد ، بازوم رو گرفت و نشوندم رو صندلي تو بالكن و تلفن رو داد دستم : خاله اس

تلفن رو ازش گرفتم : سلام مامان

سلام ، خوبي؟كجايي تو؟

علي وايساده بود كنارم ، بهش نگاه كردم : من كنار علي ، دبي خوش ميگذره؟

با صداي ناراحت گفت : نرفتيم آخه مامان جون زياد حالش خوب نيست ، چند روزيه كه قلبش اذيتش ميكنه

دستام شروع كرد به لرزيدن : الان حالش خوبه؟

آره ، ميخواد با تو صحبت كنه ، هي غصه ي تو رو ميخوره ، رها تو كه ميدوني مامان جون چقدر دوستت داره چرا بهش زنگ نميزني؟

باز اون بغض بزرگ اومد تو گلوم : مامان من دارم يه خواب بد مي بينم منتظرم يكي بياد بيدارم كنه ، تا صبح زياد نمونده

بيدارشم بهش زنگ ميز........

علي با عجله گوشي رو ازم گرفت : خاله منم ، نه چيزي نشده ، نه نه ، چند وقتيه كه خوابهاي عجيب غريب ميبينه نمي دونم مامانم بهش چي گفت ، با دستش من رو كه رو نرده ها خم شده بودم رو عقب كشيد : نه خاله جان ، دارم كارام رو راست و ريس ميكنم تا دو سه روز آينده بيايم يزد

با اين حرف لبخندي اومد رو لبام

با مامان خداحافظي كه كرد ، گفتم : ميخوايم بريم يزد؟

با عصبانيت نگام كرد : رها شنيدي مامانت چي گفت؟مامان جون حالش خوب نيست

ناراحت شدم و سرم رو تكون دادم و اون ادامه داد : تو كه نميخواي خدايي نكرده بلايي سر مامان جون بياد؟

به زور گفتم : مامان جون چيزيش نميشه

شونه هام رو با دست گرفت : چيزيش نميشه به شرطي كه تو نگي چي شده

دستش كه به بدنم خورد شروع كردم به جيغ زدن : اون دستايي كثيفت رو به من نزن ، به من دست نزن عوضي ، به من دست نزن

سريع دستاش رو كشيد عقب : باشه باشه آروم باش

شروع كردم به نفس نفس زدم : ديگه به من دست نزن ، چرا به من دست ميزني؟

با صداي داد من مينا دويد اومد تو بالكن ، تا چشمم بهش افتاد شروع كردم به گريه كردن : مينا بهش بگو به من دست نزنه ، بهش بگو بذاره من برم ، من ميخوام برم خونمون پيش علي ، چرا بهش نميگي؟بگو ديگه خواستم برم سمت مينا كه علي دستم رو محكم گرفت و همونطور كه فشار ميداد : رها نگاه كن من علي ام ، تو خواب نيستي

ذل زدم تو چشاش و آروم گفتم : دستات خوني شد

دستم رو آورد بالا و آروم بوسيدش ، لبم رو محكم گاز گرفتم و عقب عقب رفتم : تو راس گفتي كه علي هستي؟ تو علي نيستي توكه با مينا ازدواج كردي اما علي شوهر من بودا؟

به مينا كه هنوز وايساده بود اشاره كردم : يعني اون ، اوني كه اونجا وايساده هوو منه؟واي..........نه اون ميناست ، مينا هم دوست منه ، تو اشتباه ميكني

محكم خوردم به نرده ها : دروغگو ، دروغ گفتي دوسم داري؟تو از اول مينا رو دوس داشتي ، نه من رو

علي اومد جلو : رها..........

پريدم تو حرفش : اون شب كه گفتي جلسه داري هم دروغ گفته بودي ، اون روزمم با مينا رفته بودي قدم بزني ، آره؟

زانوهام شروع كرد به لرزيدن ، نشستم رو زمين : دروغگو ، ازت بد مياد

چشمام رو كه باز كردم شب شده بود ، رو تخت نشستم و گيج و منگ اطرافم رو نگاه كردم ، از تو هال صداي پچ پچ ميومد ، پوزخندي زدم : ديگه باهم دعوا نميكنن

دستم رو گذاشتم رو شكمم : ديگه باهم دعوا نميكنن ، مثه اينكه به تفاهم رسيدن ، من بايد برم اما با تو كه اين تو جا خوش كردي چيكار كنم؟

آروم گفتم : ما باهم از اينجا ميريم ، ميريم يه جاي دور ، اونجا من يه خونه خوشگل قشنگ ميگيرم واسه خودم و خودت ، با هيچكسم دوست نميشم ، به هيشكي ام فكر نميكنم ، تو ميشي تموم زندگيم ، همه دلخوشيم ، نميذارم مثه بابات تو رو ازم بگيرن

با باز شدن در خودم رو جمع و جور كردم ، تا علي اومد داخل سرم رو به جهت مخالف چرخوندم

اومد رو مبل نشست ، منم رو تخت دراز كشيدم و ملافه رو كشيدم رو سرم

بعد از چند دقيقه شروع كرد به صحبت كردن : ميدونم ناراحتي؟ميدونم ازم متنفري؟ميدونم بد كردم؟اما بذار حرف بزنم ، بذار بگم چي شد

همونطور كه ملافه رو سرم بود شروع كردم به گريه كردن و اون وقتي ديد من حرفي نميزنم ادامه داد : فكر كنم عصر پنج شنبه بود ، سعيد بهم زنگ زد ، دندونش رو كشيده بود و ازم خواست برم دندونپزشكي دنبالش ، منم رفتم ، جلوي در دندونپزشكي مينا رو ديدم ، باهاش حال و احوال كردم ، بهش گفتم كه سعيد دندونش رو كشيده ، اونم گفت كه باهام مياد بالا تا سعيد رو ببينه و باهاش احوال پرسي كنه ، وقتي رفتيم داخل ، سعيد اونجا نبود ، زنگ زدم به موبايلش كه گفت چون من دير كردم و خونريزي داشته آژانس گرفته و رفته خونه با مينا اومديم بيرون ، هوا داشت تاريك ميشد ، بهش تعارف كردم كه ميرسونمش ، اونم قبول كرد ، همين كه نشست تو ماشين شروع كرد به حرف زدن و زبون ريختن يه دفعه وسط راه ازم خواست كه بريم باهم شام بخوريم ، منم تو رودربايسي قبول كردم

با هم رفتيم رستوران.... ، جايي كه هميشه تو رو ميبردم ، ميدونم باور نميكني اما بخدا بخاطر رودربايسي قبول كردم ، اولش خيلي معذب بودم و دلم ميخواست زود برم خونه ، مينا همه اش واسم حرف ميزد از خودش گفت از خانواده اش ، از شيطنت هاي كه با تو كرده بود ، اولش از سر ناچاري گوش ميدادم اما رفته رفته نوع حركات و حرف زدنش واسم جالب شد...........

شروع كرد به گريه كردن : لعنت به من ، لعنت به من

صبح روز بعد مينا به موبايلم زنگ زد ، نشناختمش ، اون خودش رو معرفي كرد و بخاطر شام ديشب ازم تشكر كرد ، ازش پرسيدم

شماره ام رو از كجا اورده؟خنديد و گفت : ناسلامتي شوهر دوست صميمي ام هستيد ها؟

چند روز بعد باز بهم زنگ زد و ايندفعه باهام قرار گذاشت ، من خرم قبول كرد ، ميدونستم دارم كج ميرم اما خودم رو گول ميزدم و ميگفتم ما كه كار بدي نميكنيم فقط يه قراره كوچولوه

توي ذهنم همه صحنه هاي كه علي ميگفت رو تصور كردم و گريه ام شدت گرفت

تقريبا هر روز ميديدمش ، بهش عادت كرده بودم اما دوسش نداشتم ، فقط عادت بود و هوس ، رها بخدا ، به جون مامان و بابام فقط ميديدمش ، بخدا من بهش دستم نزدم چه برسه به .............رها باور كن

نفس كشيدن واسم سخت شده بود و حالت تهوع داشتم ، سعي كردم جلوي عق زدنم رو بگيرم اما موفق نشدم به زور خودم رو نگه داشتم و رفتم تو حموم ، از صبح چيزي نخورده بودم و معده ام خالي بود ، شير آب رو باز كردم و صورتم رو شستم وسرم رو اوردم بالا از تو آينه علي رو ديدم كه تو چارچوب در وايساده و من رو نگاه ميكنه ، خواستم بهش بگم بره بيرون كه دوباره عق زدم و اينبار خون بالا آوردم

علي تا خون رو ديد با نگراني اومد جلو و زير بازوم رو گرفت و من رو برد تو اتاق : بايد بريم دكتر

سرم رو تكون دادم و رو تخت دراز كشيدم : نميخواد من خوبم

پتو رو كشيدم رو سرم كه اومد با عصبانيت كشيدش و مانتوم رو گرفت طرفم : با توام پاشو بريم دكتر

چرخيدم و رو شكم خوابيدم : گفتم كه خوبم

به زور من رو نشوند و همونطور كه مانتو تنم ميكرد : تو خون بالا اوردي رها..........

هلش دادم عقب و اشكام جاري شد : شايد خدا يادش اومده كه اين پايين يه بنده بدبخت داره و ميخواد راحتش كنه ، به تو چه كه دخالت ميكني؟

دندوناش رو از شدت خشم رو هم فشار داد و دستش رو برد بالا و زد تو صورتم : خفه شو

با بهت دستم رو گذاشتم رو صورتم و ذل زدم بهش ، بدون اينكه پلك بزنم اشكام تند تند ميومد ،

علي هم شروع كرد به گريه كردن : رها غلط كردم ، گوه خوردم ، تو بگو من چيكار كنم بخدا همون كار رو ميكنم ، بخدا طلاقش ميدم و ميشم همون علي قبلي ، رها بگو چيكار كنم كه ببخشيم

از بهت اومدم بيرون و بلند شروع كردم به گريه كردن : فقط بذار من برم ، بخدا به هيشكي نميگم چي شده ، ميگم خودم نميخوامت اصلا ميرم يه جا گم و گور ميشم تا شمام راحت زندگي كنيد ، علي شروع كرد به داد زدن : ديوونه من چه جوري به تو بگم دوست دارم تا باور كني؟بخدا قسم مينا هوس بود ، خر بودم

نفهميدم چيكار ميكنم ، بخدا طلاقش ميدم.........

مينا چند ضربه به در زد و خندون اومد تو : واي شما دو تا كه هنوز داريد سر طلاق چونه ميزنيد؟خوب رها جون اگه ميخواي بري برو ديگه ، چرا هي تن و بدن اين بيچاره رو ميلرزوني؟

چند قدم اومد جلو و تلفن رو گرفت طرف علي : بيا عزيزم مامان جونه ، ديدم صداي زنگ رو نميشنوي اين شد كه من جواب دادم

علي مات به مينا نگاه كرد و هيچ حركتي از خودش نشون نداد ، مينا به من كه مثه علي شوكه بودم چشمكي زد و دست

علي رو گرفت و گوشي رو گذاشت تو دستش : علي جان............

با اين حركت مينا ، علي تكوني خورد ، تلفن رو گذاشت رو تخت و با عصبانيت دست مينا رو گرفت و كشون كشون از اتاق بردش بيرون

با رفتن اونا ، دولا شدم و تلفن رو برداشتم : الو

مامان جون با صداي كه به زور در ميومد گفت : رها اين كي بود تلفن رو برداشت؟اونجا چه خبره؟چي شده؟

از صداش معلوم بود كه حالش بده ، به زور خودم رو شاد گرفتم : سلام مامان جون ، خوبي؟آقا جون خوبه؟مامانم اينا خوبن؟

سريع جواب داد : همه خوبن ، اين دختره كي بود؟صدات چرا يه جوريه؟

خنديدم : چه جوريه؟خوشگل يا زشت

با صداي نسبتا بلندي گفت : رها گفتم اون دختره كي بود؟اتفاقي افتاده؟

يه لحظه خواستم همه چيز رو بگم اما ياد حرف مامان افتادم كه گفته بود حالش اصلا خوب نيست ، يه خورده سكوت كردم تا كلمات رو تو ذهنم جفت و جور كنم : پرستاره

چي پرستار؟پرستار واسه چي؟رها راستش رو بگو

چيزه مامان جون...........راستش...

رها مادر تو كه من رو دق دادي ، بگو چي شده؟نكنه مينا.....

پريدم تو حرفش : نه مامان جون ، فقط ما كار داديم دست خودمون ، من حامله ام

مامان جون بعد از چند لحظه سكوت ، بلند بلند خنديد : اه مباركه ، خدا بگم چيكارت كنه ، نزديك بود سكته كنم ، خوب به كيا گفتي؟

هيشكي ، فقط شما ميدونيد

الهي من قربون سه تايي تون برم ، حالت چطوره ويار داري يا نه؟

خدانكنه ، هي زياد نيست اما حالت تهوع دارم ، به مامان اينا ميگيد؟

باز شروع كرد به خنديدن : آره عزيزم ، چه خبري بهتر از اينكه رها كوچولو داره مامان ميشه؟آفرين به علي معلومه كه خيلي دوست داره كه از الان رفته واست پرستار گرفته ، اما مادر به نظر من اين پرستاره رو ردش كن بره ، اينجوري كه از صداش معلومه جوونه ، ميفهمي چي ميگم كه؟به علي بگو يه خانم مسن پيدا كنه بياد كارات رو بكنه

پوزخندي زدم : باشه چشم

چشمت بي بلا ، راستي رها چيز سنگين بلند نكنيا ، دستت رو بالا نبريا ، واسه بچه بده ، به علي بگو چيزاي مقوي واست بگيره ، تا ميتوني خودت رو تقويت كن تا ما بيام ، الهي من قربونش برم ، راستي چند ماهته؟

صداي جر و بحث مينا و علي از تو هال ميومد سريع گفتم : فكر كنم يه ماه يا 40 روز ، مامان جون من حالت تهوع دارم....

پريد تو حرفم : باشه باشه مادر برو ، فعلا خداحافظ

با مامان جون خداحافظي كردم ، واقعا حالت تهوع گرفتم ، دويدم تو حموم و دوباره خون بالا اوردم

مطمئن بودم كه مامان جون الان داره با آب و تاب جريان حاملگيم رو واسه بقيه تعريف ميكنه ، حتما بقيه هم كلي خوشحال ميشن ، سرم رو گرفتم بالا : خدا جون داري چيكار ميكني باهام؟

با شنيدن صداي جيغ مينا ، دستام رو گذاشتم رو گوشم و چشام رو بستم اما باز ميشنيدم ، بلند شدم در اتاق رو بستم و رفتم تو بالكن ، هوا ابري بود و هر ازگاهي يه قطره بارون ميريخت ، با خودم شروع كردم به زمزمه كردن :

نيا باران ، زمين جاي قشنگي نيست

من از جنس زمينم خوب ميدانم

كه گل در عقد زنبور است ولي سوداي بلبل دارد و بال و پر پروانه را دوست مي دارد

نيا باران پشيمان ميشوي از آمدن

زمين جاي قشنگي نيست

در ناودان ها گير خواهي كرد

من از جنس زمينم خوب ميدانم

كه اينجا جمعه بازار است

و ديدم عشق را در بسته هاي زرد كوچك نسيه مي دادند

در اينجا قدر مردم را به جو اندازه ميگيرند

در اينجا شعر حافظ را به فال كوليان در به در اندازه ميگيرند

نيا باران زمين جاي قشنگي نيست.................

اينقدر اين شعر رو با خودم زمزمه كردم كه همون جا رو صندلي خوابم برد

با تكونهاي شديدي چشمام رو باز كردم ، علي رو ديدم كه رو به روم زانو زده ، يه لحظه همه چيز يادم رفت ، لبخندي زدم و دستم رو دراز كردم كه بكشم تو موهاش ، اما با ديدن پانسمام دستم همه چيز يادم اومد ، لب ورچيدم و سرم رو به جهت مخالف چرخوندم

علي نفس بلندي كشيد و زير بازوم رو گرفت و بلندم كرد ، بدون هيچ مخالفتي دونبالش رفتم ، من رو نشوند رو مبل و خودش كلافه تو اتاق قدم ميزد و من رو نگاه ميكرد ، سردم بود ، دولا شدم و ملافه رو از رو زمين برداشتم و خواستم بندازم رو خودم اما ملافه يه بوي بد ميداد كه حالت تهوع بهمم دست داد و دويدم تو حموم ، معده ام خالي بود اما بيهوده عق ميزدم

دست و صورتم رو شستم و نشستم كف حموم و شروع كردم به گريه كردن واسه بدبختيم ، واسه بي كسي ام ، واسه بچه اي كه داشت از گريه زياد احساس خفه گي بهم دست داد ، دستم رو گذاشتم رو قفسه سينه ام و به زور نفس ميكشيم ، خواستم از جا بلند شم كه چشمام سياهي رفت و ديگه چيزي نفهميدم

**************

نزديكاي صبح بود كه به هوش اومدم ، تو دستم سرم بود و علي پشت به من رو صندلي نشسته بود و ذل زده بود به قاب عكس عقدمون رو ديوار ، با ديدن عكس يه آه بلند كشيدم كه برگشت طرفم ، تو جام نشستم و سرم رو گذاشتم رو پاهام : اونموقع فكر ميكردم خيلي خوشبختم چون با تو ازدواج كرده بودم اما الان ، الان ميبينم چقدر بدبختم باز بخاطر اينكه با تو ازدواج كردم

باز چرخيد و عكس رو نگاه كرد : اما ما خوشبخت بوديم

اشكام سرازير شد : نه نبوديم ما اداي آدم هاي خوشبخت رو در مي اورديم ، اگه تو احساس خوشبختي ميكردي كه........

حرفم رو ادامه ندادم و ساكت شدم ، اونم از جاش بلند شد و سرم رو كه تموم شده بود رو از دستم كشيد بيرون و پنبه الكلي رو گذاشت روش : بعضي وقتا آدما خوشي ميزنه زير دلشون و يه كاراي ميكنن كه بعد خودشون توش ميمونن ، مثه من الاغ از بوي الكل حالم بد شد و ناخواسته رو تختخواب بالا اوردم ، رو تختي رو جمع كرد و خواست برم تو حموم كه علي نذاشت و ملافه ها رو ازم گرفت و رفت انداختشون تو حموم دلم زير و رو بود ، چشمام رو بستم و داشتم همه سعي ام رو ميكردم تا عق نزنم كه علي اومد پايين تخت نشست و آروم گفت : رها مامان جون راس ميگفت؟

با وحشت دستم رو از رو صورتم برداشتم وقتي ديد هيچ حرفي نميزنم گفت : تو حامله اي؟

سرم رو به شدت تكون دادم و بلند گفتم : نهههههههههههههه

بلند شد لبه تخت نشست : چرا بهم نگفتي؟

با صداي بلند داد زدم : من حامله نيستم ، من به مامان جون دروغ گفتم ، چرا دست از سر من برنميداري؟ديگه ميخواي چه بلاي سرم بياري؟چرا نميذاري برم؟بگو چيكار كنم تا بذاري برم؟

احساس خفه گي بهم دست داد ، دستم رو بردم سمت يقه ام و لباسم رو پاره كردم؛سرم رو گرفتم سمت بالا : خدا پس تو كجايي؟چرا من رو نميبيني؟خداااااااااااا ، مگ ه من چيكار كرده بودم؟اصلا تو كجايي؟چرا داري زجرم ميدي؟بخاطر كدوم گناه

ديوونه شده بودم و فقط جيغ ميزدم و كفر ميگفتم ، علي آروم با احتياط اومد جلو دستاش رو دورم حلقه كرد ، تو بغلش شروع كردم به گريه كردن : علي بهم دروغ بگو ، دروغكي بگو دوسم داري ، بذار دلم با دروغ هات خوش بشه ، بگو اينا دروغه

علي بدون هيچ حرفي من رو تو بغلش فشار ميداد و من مست عطر تنش بودم و همه چيز رو فراموش كرده بودم كه در اتاق به شدت باز شد و مينا اومد داخل ، با ديدن مينا به زمان حال اومدم و سريع از بغلش اومدم بيرون مينا كه از ديدن ما تو اون وضعيت جا خورده بود لبخند كجي زد : رها جون اينكه نشد علي همه اش واسه تو باشه؟بايد يه روز در ميون كنيم ، روزاي زوج واسه من ، روزاي فرد..........

همينجور كه عقب عقب رفتم كه خوردم به صندلي و افتادم رو زمين ، و كمرم يه صداي بلند داد و شروع كرد به تير كشيدن ، علي دويد طرفم من اما بي توجه به اون دستم رو گذاشتم رو شكمم و زير لب گفتم : نه نه خدايا بچه ام سرم رو اوردم بالا و به مينا كه لبخند رو لبش محو شده بود و با تعجب نگاه كردم و بلند داد زدم : اگه بلاي سرش بياد به خدا قسم كاري ميكنم كه روزي صد دفعه آرزوي مرگ كني

خواستم از جا بلند شم كه از شدت درد نتونستم تكون بخورم ، علي با عجله مانتو رو تنم كردم و خواست بغلم كنه كه نذاشتم : به من دست نزن با اخم نگام كرد و بدون توجه به حرفم ، من رو بغل كرد ، چشام رو بستم و اشكام جاري شد ، تنها بهونه من براي زندگي كردن داشت از بين ميرفت ، شروع كردم به صلوات فرستادن ، علي من رو خوابوند رو صندلي عقب ماشين ، تو كجا؟

چشمام رو باز كردم ، مينا رو ديدم كه در ماشين رو باز كرد و سوار شد : بجاي داد زدن سر من ، راه بيوفت

ماشين پر سر و صدا از جا كنده شد ، دوباره چشمام رو بستم ، سنگيني نگاه يكي رو صورتم حس كردم چشام رو باز كردم مينا كاملا برگشته بود و داشت من رو نگاه ميكرد ، نگاش مثه زمان دوستيمون بود ، اشك جلوي ديدم رو تار كرد و چرخيدم پشتم رو بهش كردم

******************

دكتر با پرستار كه يه خانم مسن خوش اخلاق بود اومد داخل ، علي سريع از جا بلند شد ، دكتر با آشفتگي علي لبخندي زد و دستش رو گذاشت رو شونه اش : خيلي ضربه بدي به كمرش وارد شده

اشكام سرازير شد كه دكتر گفت : دخترم بذار من حرفم رو بزنم بعد شما گريه كن ، خدا رو شكر هيچ اتفاقي نيوفتاده وجنين صحيح و سالم سرجاشه

با اين حرف دكتر نفس بلندي كشيدم و لبخند زدم ، پرستاره اومد جلو و اشكم رو پاك كرد و دكتر ادامه داد : اما بايد استراحت مطلق باشه تا خداي نكرده اتفاق بدي نيوفته ، دفعه بعد اينقدر خوش شانس نيستي ، آخه دخترم كدوم زن حامله اي عقب عقب راه ميره؟بايد بيشتر از اينا مواظب باشي و يه سري چيزهاي تقويتي واست نوشتم ، ويارم داري؟

سرم رو تكون داد كه گفت : چند ماه اول وزن كم ميكني اما بعدش درست ميشه ، اما بايد خودت رو تقويت كني باز زد رو شونه علي : شنيدي پسرم بايد هواي خانمت رو خيلي داشته باشي

دكتر بعد از نوشتن نسخه خداحافظي كرد و رفت ، پرستار نسخه رو داد دست علي : پدر جوان برو اينا رو بگير بيار كه خانمت امشب مهمون ماهست

علي صورتش رو در هم كشيد كه پرستاره گفت : نگران نباش ، دكتر كه گفت چيزي نيست ما واسه اطمينان امشب بايد بمونه و زير نظر باشه ، شما هم ميريد خونه و قشنگ استراحت ميكنيد و فردا صبح قبراق و سرحال ميايي دنبال خانمت علي گفت : نميشه من بمونم؟

پرستاره كه فاميلش خادمي بود لبخندي زد و اومد سرم تو دست من رو تنظيم كرد : اگه ميخواي خودت بموني بايد خواهرش بره به مينا كه رو صندلي گوشه اتاق نشسته بود و ما رو نگاه ميكرد پوزخندي زدم كه از جا بلند شد و چند قدم اومد جلو به خانم خادمي گفت : من خواهرش نيستم من هوو شم

خانم خادمي با تعجب به ما سه تا نگاه كرد ، علي دست مينا رو گرفت و با عصبانيت بردش بيرون ، منم ملافه رو كشيدم رو سرم و شروع كردم به گريه كردن خانم خادمي دستش رو گذاشت رو دستم ، گريه نكن دخترم ، واسه بچه ات خوب نيستا ، بعد كه ديد گريه من تمومي نداره ، يه آه بلند كشيد . از اتاق رفت بيرون ، نزديك به يه ساعت بعد علي تنها و بدون مينا اومد داخل اتاق ، تا ديدمش به پهلو خوابيدم و پشتم رو بهش كردم بدون هيچ حرفي رفت رو صندلي كنار تختم نشست ، چند دقيقه بعد خانم خادمي شاد و شنگول اومد داخل : خوب مامان كوچولو حال........

تا علي رو ديد اخماش رو تو هم كشيد : بفرماييد بيرون تا آمپولش رو بزنم

علي بدون اينكه بلند شه گفت : اما من شوهرشم

خانم خادمي كه داشت سررنگ رو پر ميكرد دست از كارش كشيد و به علي نگاه كرد : مگه من گفتم نيستي؟شوهرشي كه باش ، بفرماييد بيرون

شونه هاش روانداخت بالا : اما من ميخوام اينجا بمونم شما هم نميتونيد بگيد برم بيرون

خانم خادمي از شدت عصبانيت دندوناش رو هم فشار داد و زير لب گفت : چه رويي هم داره ، بعد اداي علي رو در اورد :

شوهرشم ، برو بمير ، الهي نسل همچين مرداي از رو زمين.........

چشمش به من كه از حرفاش ناراحت شده بودم افتاد حرفش رو قطع كرد ولبخندي زد : چند سالته دخترم؟

هيجده سالم من رو چرخوند : درست همسن دختر مني ، پا تو شل كن عزيزم ، دخترم دانشجويه حسابداريه ، تو چي؟

از آمپول ميترسيدم و اين يكي خيلي درد داشت : منم دانشجوي كامپيوترم

پنبه الكلي رو گذاشت و فشار داد همنجور كه كمكم ميكرد بچرخم گفت : موفق باشي

باز از بوي الكل حالم بد شد ، خانم خادمي كه متوجه شده بود سريع لگن رو گرفت جلوم و شروع كردم به عق زدن دهنم رو با دستمال تميز كردم و شرمنده گفتم : ببخشيد

دستش رو كشيد رو سرم : عيب نداره عزيزم ، اوه بد ويارم كه هستي ، اولين باره خون بالا اوردي؟

علي كه اومده بود بالاي سرم ايستاده بود به جاي من گفت : نه امروز صبحم خون بالا اورده ، خيلي بده؟

خانم خادمي با اخم نگاش كرد : نه عاديه ، مادر بدبخت اينقدر واسه بچه سختي ميكشه آخرشم....خدايا شكرت ، راضيم به رضاي تو باز پشتم رو كردم به علي و به رفتن خانم خادمي نگاه كردم ، دم در كه رسيد با لبخندي رو لب سرش رو چرخوند اما اخماش تو هم رفت و لگن رو همونجا گذاشت و سريع برگشت : واي دخترم ، اين چه طرزه خوابيدنه ، نميدوني واسه بچه بده؟اونم با اين اوضاع تو سريع چرخيدم و تا صاف بخوابم كه باز صداش در اومد : آروم عزيزم ، تو هنوز خطر سقط داري؟نبايد اينقدر تند حركت كني ، بعد با اخم به علي نگاه كرد : بجاي اينكه بر رو بر وايسي من رو نگاه كني ، كمكش كن صاف بخوابه خانم خادمي دائما در حين اينكه بهم ميگفت كه چه كاراي رو نبايد بكنم به علي چش غره ميرفت ، وقتي از اتاق رفت بيرون به علي كه ناراحت كنار تخت نشسته بود گفتم : هر كي ندونه فكر ميكنه سر اين هوو اوردي نه من چشماي پر از اشكش رو به من دوخت : رها خواهش ميكنم

شونه هام رو انداختم بالا : باشه در موردش حرف نميزنم

نيم ساعتي بدون هيچ حرفي به در و ديوار نگاه ميكردم و اونم به من ، كلافه شده بودم : من حوصله ام سر رفته ، ميخوام برم خونه

خانم خادمي كه سرش رو از لاي در اورده بود داخل ، به جاي علي گفت : مگه دل بخوايه خانم ، بايد امشب اينجا بموني

اومدم بچرخم طرفش كه ابروش رو انداخت بالا ، بهش خنديدم : خوب بجاي اينكه اينجا بخوابم ميرم خونه ميخوابم ، فرقي كه نميكنه

كاملا اومد داخل و با لحن بامزه اي گفت : تو رو خدا راست ميگي؟من نميدونستم ، آستين ات رو بزن بالا

فشارم رو كه گرفت ، اخماش تو هم رفت : فشارت پايينه خانم.......

سرش رو اورد و بالاي سرم رو خوند : رها خانم ، چه اسم قشنگي ، من فكر ميكردم رها اسم پسرونه هست لبخندي زدم و هيچي نگفتم ، به ساعت نگاه كرد : خب من 45 دقيقه ديگه شيفتم تموم ميشه ، با اينكه خيلي دوس دارم دوباره ببينمت اما اميدوارم فردا كه ميام اين تخت خالي باشه و تو صحيح و سالم تو خونه ات باشي ، سفارشت رو به خانم اكبري كردم ، خانم خوبيه اما يه خورده بي اعصابه..............هي هي كي تو اين دوره زمونه اعصاب داره بعد رو كرد به علي : ببخشيد پسرم اگه ناراحتت كردم آخه .....ول كن ، رها خانم رو يه جوري سرگرم كن تا حوصله اش سر نره و دلش هواي خونه رو نكنه

با ما خداحافظي كرد و از اتاق رفت بيرون ، از رفتنش خيلي ناراحت شدم ، زير لب به علي گفتم : رفتش ، خانم خوبي بود هنوز داشتم به در اتاق نگاه ميكردم كه علي دستش رو گذاشت رو دستم ، سريع دستم رو عقب كشيدم و سرم رو چرخوندم به چهره هپلي اش نگاه كردم

مامان جون اينا پس فردا ميان تهران

با شنيدن اين خبر لبخندي زدم : چه خوب

لبخند تلخي زد : نميخوام بترسونمت اما مامان جون اصلا حالش خوب نيست ، تازه از بيمارستان مرخص شده ، الانم از بس اصرار كرده قبول كردن كه بيارنش تهران

يه مكث طولاني كرد : رها اگه اون الان بفهمه چي شده...........

پريدم تو حرفش : خدوم اينقدر عقلم ميرسه كه تو اين موقعيت نگم اما اون كه تو خونه نشسته رو ميخواي چيكارش كني؟پوزخندي زدم و ادامه دادم : ميخواي بگو دوست عزيز من وقتي فهميده حال من بده اومده از من پرستاري كنه؟ و تو واسه اينكه راحت بتونه كمك من باشه عقدش كردي؟

سرش رو گذاشت لبه تخت : بذار يه مدت بگذره طلاقش ميدم

نميخواد اون رو طلاق بدي......

سرش رو بلند كرد و با عصبانيت نگام كرد : خواهشا چرت و پرت نگو ، من اگه شده بميرم نميذارم تو طلاق بگيري

سرم سنگين بود ، دستم رو گرفتم جلوش : بذار من حرفم رو بزنم ، من جدا نميشم اما با توام زندگي نميكنم ، واسه من و بچه ام يه خونه جدا بگير و تو ام راحت با مينا زندگي كن ، هيچي ام نميخوام فقط بچه واسه من چشماش رو واسه چند لحظه بست ، دستش رو دراز كرد : ميشه دستم رو بذارم رو شكمت

سرمم رو تكون دادم و ملافه رو زدم كنار ، لباسم رو زد بالا و خم شد شكمم رو بوسيد و بعد دستش رو گذاشت رو شكمم : هنوزم دوس داري دختر باشه؟

نفس بلندي كشيدم : وقتي اون اتفاق افتاد دعا كردم كه پسر باشه اما الان بازم دوس دارم دختر باشه

شروع كرد به نوازش كردن شكمم و خنديد : لابد چون پسرا بودارن؟

با يادآوري اون روزا لبخند تلخي زدم : نه چون دخترا بامحبت ترن ، علي قول بده كه وقتي بدنيا اومد ازم نگيريش ، بذار خودم بچه ام رو بزرگ كنم ، بخدا نميتونم تحمل كنم كه بچه ام تو بغل مينا باشه ، الان همه زندگي من اين بچه اس دستش رو برداشت و لباسم رو كشيد پايين ، از جاش بلند شد و كلافه اطراف رو نگاه كردو بعد نگاش رو من ثابت شد : تو گرسنه ات نيست ، هوس چيزي نكردي

با سر انگشت اشكي كه آماده ريختن بود رو پاك كردم و هنوز دوسش داشتم ، لبخندي زدم : يادته گفتي وقتي حامله شدم

هر چقدر خواستم ميتونم لواشك بخورم ، من لواشك ميخوام

چهره گرفته اش باز شد و اومد كنار تخت وايساد : باشه اما نه با معده خالي

سرم رو كج كردم و اون خم شد كه ببوسدم اما من خودم رو كنار كشيدم ، چند ثانيه نگام كرد : زود برميگردم

روز بعد نزديكاي ظهر بود كه دكتر اومد بعد از معاينه كردنم مرخصم كرد اما قبلش كلي توصيه كرد كه مواظب باشم و فقط استراحت كنم و تا ميتونم به خودم برسم

با كمك علي رو تخت دراز كشيدم ، هنوز كمرم درد ميكرد ، علي از اتاق رفت بيرون و چند دقيقه بعد با يه كاسه سوپ برگشت ، لبه تخت نشست و قاشق رو پر كرد گرفت جلوم ، بدون هيچ حرفي سرم رو چرخوندم

دوباره قاشق رو گرفت جلوم : بخور خانمي

ملافه رو كشيدم رو سرم : نميخورم گرسنه ام نيست

صداي مينا رو از توهال شنيدم : رها بخور من درست نكردم ، همسر محترممون از بيرون خريده

علي بلند شد و رفت در اتاق رو بست و دوباره اومد كنارم ، ملافه رو از رو صورتم برداشت و كمك كرد بشينم : بخاطر بچه مون بخور

نگاهم رو تيز كردم روش : بچه ام نه بچه مون

با ناراحتي سرش رو تكون داد ، : باشه بچه ات ، حالا بخور

از اينكه ناراحتش كرد از خودم بدم اومد ، قاشق رو از دستش گرفتم و زير لب گفتم : ببخشيد

سيني رو گذاشت رو پام : اسمش رو چي ميذاري؟

اولدوز ، يعني ستاره

زير لب تكرار كرد : اولدوز ، قشنگه اما اصلا به اسمت نمياد ، بازم نظر خودت ، تو مامان شي

هيچي نگفتم ، آروم دستش رو اورد گذاشت رو شكمم : از كي شكمت بزرگ ميشه؟

قاشق رو از تو دهنم در اوردم : منظورت اينه كي زشت ميشم؟نمي دونم آخه اولين باره كه حامله ميشم

لبخندي زد : خوش بحال بچه ات.........

پريدم تو حرفش : علي منكه معذرتخواهي كردم

از جا بلند شد و پرده اتاق رو كشيد و لبه پنجره نشست : ديروز تو بيمارستان سينا زنگ زد ، تازه مامانش رو از بيمارستان مرخص كرده بودن ، گفت امروز مياد دنبال مينا

سيني رو گذاشتم رو تخت و با تعجب پرسيدم : مگه خاله چش بوده؟

اون روز جلوي...........سرش رو گرفت تو دستش و بعد از چند ثانيه گفت : بعد از اينكه تو از حال رفتي ، اونم حالش بد شد و بردنش بيمارستان ، تو بهش گفته بودي كه حامله اي لبم رو گاز گرفتم و سرم رو تكون دادم : نبايد ميگفتم ، اما بخدا من نميدونستم دارم چي ميگم

وقتي ديدم علي توخودشه وهيچ حرفي نميزنه ، آروم دراز كشيدم و بعد از كلي فكر كردن خوابم برد

نزديك به يه ساعت بعد با صداي زنگ در از خواب بيدار شدم چون دلم اصلا تو خواب نبود ، بعد از چند دقيقه صداي مامان مينا رو از تو هال شنيدم كه داد ميزد و نفرين ميكرد : مادر الهي رخت عزات رو بپوشم ، اين چه كاري بود با زندگي خودت و اون دختر مظلوم كردي؟الهي يه روز خوش تو زندگيت نبيني كه اينجوري با آبروي ما بازي كردي ، الهي به زمين گرم بخوري

از رو تخت بلند شدم و آروم در اتاق رو باز كردم و رفتم تو هال ، مامان مينا همون جلوي در نشسته بود همونجور كه خودش رو ميزد نفرينش ميكرد سينا هم سعي ميكرد كه جلوش رو بگيره ، مينا رو مبل نشسته بود و دستش رو گرفته بود جلوي صورتش گريه ميكرد

گريه مامان مينا با ديدن من بيشتر شد از جاش بلند شد و من رو بغل كرد : الهي من بميرم برات ، كاشكي تن تيكه تيكه شده اش مي ديدم و اين روز رو نمي ديدم ، مادر كاشكي خبر مرگت رو ميشنيدم

دستش رو گذاشت رو قفسه سينه اش ، سينا كه خيلي هول كرده بود دويد تو اشپزخونه تا آب بياره ، من و علي كه گوشه  سالن وايساده بود رو مبل نشونديمش ، خواستم از جا بلند شم برم تو آشپزخونه كه دستم رو گرفت و پشتش رو بوسيد : الهي بميرم برات ، من رو ببخش رها؛اگه بيشتر حواسم بهش بود اين اتفاق نميوفتاد

به علي نگاه كرد و سرش رو تكون داد : خدا شما دو تا رو ببخشه كه اين بلا رو سر رها و اون طفل معصوم اورديد ، آه و نفرين جفتشون پشت سرتونه

سينا با ليوان آب اومد و به زور چند جرعه بهش داد : مامان تو رو خدا آروم باش ، اگه به فكر خودت نيستي به فكر رها باش كه......

سرش رو تكون داد : باشه باشه ، الهي بميرم برات چرا بيمارستان بودي؟الهي جوون مرگ بشي كه آتيش انداختي تو زندگي اين بچه ، سينا پاشو وسايلش رو جمع كن ببريمش

مينا دستش رو از رو صورتش برداشت و آروم گفت : من جايي نميام

سينا رفت طرفش و زير بازوش رو گرفت و بلندش كرد : برو مانتوت رو بپوش تا بريم

مينا بدون اينكه حركتي به خودش بده ، گفت : من ميخوام پيش شوهرم باشم و هيچ جا نميام

سينا در حالي كه رگ گردنش زده بود بيرون و صورتش از عصبانيت قرمز شده بود : مينا اون روي سگ من رو بالا نيار ، به زبون خوش برو مانتوت رو بپوش

به توجه به حرفاي سينا ، اومد جلوي مبلي كه مامانش نشسته بود وايساد : مامان من رو ببين ، من اصلا پشيمون يا ناراحت نيستم از اينكه اومدم تو زندگي رها ، خيلي ام خوشحالم ، بذار يه دفعه اين هم بفهمه درد چيه ، بفهمه عشقش رو با يكي شريك شدن چه طعمي داره

سينا خواست بياد جلو كه گفتم : نه سينا بذار بگه ، ميخوام بدونم چرا صميمي ترين دوستم ، كه بيشتر از خواهرم دوسش داشتم باهام اينكار كرد

مينا جلوي مبل زانو زد و خيلي شمرده گفت : چون من علي رو دوس داشتم و دارم و خواهم داشت

دستم رو هنوز تو دست مامان مينا بود رو كشيدم بيرون ، از رو مبل بلند شدم و رفتم تو اتاق و در رو قفل كردم ، پشت در نشستم

صداي علي رو ميشنيدم كه سر مينا داد ميزد و چند لحظه بعد اومد پشت در اتاق : رها؟رها در رو باز كن

بلند شدم و شروع كردم به قدم زدن ، نميدونستم ميخوام چيكار كنم اما ميخواستم يه طوري خودم رو خالي كنم از جلوي آينه كه رد ميشدم چند لحظه صبر كردم و به تصوير خودم خيره شدم ، چشمم به تيغ ابرو افتاد ، لبخندي زدم و برداشتمش ، آستين لباسم رو زدم بالا ، صداي مينا كه ميگفت علي رو دوست داره تو سرم تكرار ميشد ، اشكام جاري شد : خاك تو سرت كه اينقدر ضعيفي ، ترس كه نداره بكشي تموم ميشه چشمام رو بستم و خواستم تيغ رو رو دستم بكشم كه كمرم تير كشيد ، تيغ رو پرت كردم و رو زمين نشستم و شروع كردم به زار زدن

هوا تاريك شده بود و تو بجز صداي هق هق من هيچ صدايي نميومد ، درد كمرم بيشتر شده بود ، به زور از جا بلند شدم و از رو ميز دارو هام رو برداشتم وخوردم و رو تخت دراز كشيدم و به سقف خيره شدم : خب دوسش داشته باشه به من چه ، مگه من دوسش دارم كه ناراحتم

دستم رو گذاشتم رو شكمم : من فقط الدوزم رو دوس دارم ، اون دوتا برن به جهنم ، واي خدا چرا من هنوز دوسش دارم؟چرا ازش متنفر نيستم؟مگه نه اينكه بهم خيانت كرده ، رفته سرم هوو اورده ، پس چرا من دوسش دارم؟

با صداي در فهميدم كه دارم داد ميزنم ، ساكت شدم ، علي از پشت در آروم گفت : رها خواهش ميكنم در رو باز كن لحن صداش جوري بود كه بي اختيار از جا بلند شدم و در رو باز كردم و بدون اينكه بهش نگاه كنم برگشتم تو تخت ، با شنيدن صداش كه به يكي تعارف ميكرد بياد داخل ، سرم رو چرخوندم و شاگرد آرايشگاهي كه نزديك خونه اشون بود رو ديدم كه تقريبا باهم صميمي بوديم ، شاگرده كه اسمش فريده بود با ديدن تعجب كرد : سلام تو چرا اين شكلي شدي؟

بجاي من علي اخم كرد و گفت : موهاش رو زياد كوتاه نكنيد ، فقط مرتبش كن

فريده چشمي گفت و صندلي رو گذاشت جلو تخت : عزيزم بيا اينجا بشين

بي حوصله از جا بلند شدم و رفتم رو صندلي نشستم ، شونه رو برداشت و ش


مطالب مشابه :


رمان آتش دل ۱۸

رمان رمــــان وقتي فهميد من كيم ، همش از طناز براي من گريه مي كني




هرگز رهايم نكن

رمــــــان موبايل و كيف پولم رو شد ، تنها بهونه من براي زندگي كردن داشت از




ملکه عشق12

رمان اگه گفتى من كيم با صداي برخورد موبايل به زمين من چندساله براي کارم،تو




رمان طالع ماه(14)

رادين براي من و خودش سوپ يه روز موبايل و ازم ميگيره و خوردش ميكنه يه - آخه مگه من كيم




چراغونی5

مرتب شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم موبايل دارند




7 چشمانى به رنگ آسمان

شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم ى كمرنگ موبايل




گاد فادر 2

مرتب شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم نفعي براي من




رمان جايى كه قلب آنجاست 7

رمان اگه گفتى من كيم را روي ميز گذاشت و براي من وقتي داشت با موبايل اش حرف




برچسب :