رمان در امتداد باران (20)

فریدو پدرش یعنی پدر فرهاد ؟؟؟

صدای باران او را به خود آورد صدایش دیگر ارام نبود به وضوح می لرزید .

- الو آقای ثابت اونجا هستید ؟

- بله ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد ...

- خواهش میکنم من باید برم !

- کجا؟...یعنی باشه تشریف ببرید !

- خوب پس خداحافظ!

- اها بله باشه خداحافظ سلام برسونید .... باران خانم مواظب خودتون باشید .... 

اما باران جمله اخرش را نشنیده بود .

صدرا دلش میخواست به سمت خانه باران بدود . و ان دو رابیرون کند . روی لبه تخت نشست سرش را بین دستهایش فشرد . حس سرما رفته بود و همه وجودش از حرارتی ناشناخته میسوخت .... کلافه فریاد کشید 

- چته تو ؟؟؟....پدرشوهرشه میفهمی هنوز شوهرشه ...

 

باران قدم به سالن گذاشت پدر فرهاد روي نزديك ترين مبل به در خروجی نشسته بود و فريد با ديدن باران بي قرار از جا بلند شد و به سمتش آمد . در نگاهش موجي از حيرت و تاسف بود گويي باور نميكرد اين زن رنجور همان باران مهربان روزهاي نچندان دور باشد . باران در حالي كه نيم نگاهي نگران به پدرش با آن چهره در هم روي ويلچر نگاهي مي انداخت ، دست فريد را به گرمي در دست فشرد . دلش براي اين پسرك مهربان تنگ شده بود . دقايقي در سكوت گذشت باران روي مبلي نزديك پدر نشسته بود . مادر با سيني چاي وارد اتاق شد و با اخم آن را به طرف پدر فرهاد گرفت . چاي نيز در سكوت نوشيده شد . باران از اينهمه استرس خسته شده بود با خود فكر كرد كاش سهند خونه بود .... از جا بلند شد و گفت :

- ببخشيد من كمي سرم درد ميكنه با اجازه ميرم استراحت كنم!


فريد به سرعت دستش را گرفت و گفت :

- زن داداش بابا اومده اينجا باهات حرف بزنه !


باران دلش نمي خواست بشنود دوست داشت بگويد كه نمي خواهد هيچ چيز بشنود و براي اون همه چيز تمام شده ! حداقل دوست داشت كه فكر كند تمام شده . به جاي او مادر گفت :

- فكر نميكنم حرفي برگي گفتن باشه !


گرچه اشتياق پنهان در صدايش كاملا خلاف منظورش را مي رساند . پدر فرهاد بلاخره سكوت را شكست . و در حالي كه به روميزي شيري رنگ دست دوز تركمن نگاهش را دوخته بود گفت :

- حرف كه براي گفتن خيلي زياده !اما من به نيابت از طرف فرهاد اومدم ،اون ميخواد كه باران به خونه برگرده!


مادر دلخور پرسيد :

- فكر نميكنيد كه خودش بايد مي اومد دنبال زنش ....


پدر فرهاد كمي اميدوار گفت :

- راستش خودش خيلي دوست داشت خدمت برسه براي دست بوس اما خيلي شرمنده بود بنابراين من اومدم اجازه حضورش رو در اينجا بگيرم!


مادر باز خواست چيزي بگويد كه صداي خام اما برنده و تلخ پدر به گوش رسيد :

- اجازه براي چي ؟ براي اينكه اينبار به جاي نوه ام جنازه دخترم رو تحويل بگيرم ؟


پدر فرهاد با لحني تهاجمي گفت :

- فكر نمي كنيد كه اون بچه بچه فرهاد هم بوده ؟ فكر نميكنيد اون هم به اندازه باران عذاب كشيده ازمرگش ؟ اون يه اتفاق بوده ! اينا هنوز خيلي فرصت دارن ...


- فرصت براي چي ؟


صداي سهند ازآستانه در بلند شد !فريد دوباره از جا برخواست ،سهند نمي توانست حتي با وجود بي تقصيربودن فريد حس دوستانه اي نسبت به او داشته باشد. با نگاهي قاطع رو به باران كرد :

- برو توي اتاقت!


هيچ پاسخي به سلام ان دو مرد نداد باران آسوده به سمت اتاقش رفت . 


سهند رو به آنها كرد :

- متاسفم من جوابم رو نگرفتم فرصت براي چي ؟

- فكر نميكنم اين برخورد شما صحيح باشه !!!


سهند كلافه پرسيد :

- كدوم برخورد اينكه ميگم براي چي ميخواهيد به باران فرصت بديد؟

- من نگفتم به باران گفتم به هر دوشون !

- خواهر من چه اشتباهي كرده كه نياز به فرصت شما داشته باشه ؟ يا پسر شما تو فر صت دوباره اش چيو ميخواد جبران كنه ؟


پدر فرهاد كنترلش را در برابر اين لحن تند از دست داده بود :

- شما طوري اسم فرهاد رو مياريد كه انگار گناه كبيره كرده ! در حالي كه اون بايد از باران شاكي باشه كه به خاطر خبر تصادف پدرش طوري ازخونه زد بيرون كه بخوره زمين و بچه اش از دست بره . فرهاد بايد از شما شاكي باشه كه سابقه دار بودن خواهرتون رو ازش مخفي كرده بوديد ...


- بابا ،فرهاد خودش در جريان مشكلي كه براي باران پيش اومده بوده


اين را فريد مستاصل گفت و سهند بي توجه رو به آنها كرد :

- لطفا از خونه ما بر يد بيرون ، باران اين فرصت دوباره رو نميخواد و هيچ فرصتي هم به كسي نميده . ما وكيل گرفتيم لطف كنيد از اين به بعد فقط با اون هماهنگ كنيد!


سهند اينها را گفت و حتي منتظر نشد تا جواب بگيرد به طرف ويلچر پدر رفت و از مقابل نگاههاي ناراحت و ناراضي مادر نيز گذشت . چشمش به پاهاي بي جان پدر روي ويلچر بود ... به اينكه با چه فرصت دوبارهاي ميشد پدر را مثل روزهاي قبل به زندگي برگرداند .. كه شادابي باران را به او برگرداند با چه فرصتي . . . ويلچر را به طرف اتاق خواب پدر برد و رو به مادر گفت :

- مامان لطفا در رو كه بستيد داروهاي بابا رو بياريد .


باران روي تخت خوابش نشست . همه حرفها را شنيده بود . بچه ... چقدر پدر فرهاد راحت تمام اين چند سال زندگي مشترك را خلاصه كرده بود . چقدر راحت از مرگ بچه اي حرف ميزد كه نيمه وجود و شايد همه وجود باران شده بود .... بي اختيار دست بر شكم گذاشت و شروع به خواندن لالايي كرد!


لالایی کن بخواب خوابت قشنگه


گل مهتاب شبات هزار تا رنگه


یه وقت بیدار نشی از خواب قصه


یه وقت پا نزاری تو شهر غصه


لالایی کن مامان چشماش بیداره


مثل هر شب لولو پشت دیواره


دیگه بادکنک تو نخ نداره


نمی رسه به ابر پاره پاره




ميخواند و خودش را تكان ميداد وقتي در حياط بسته شد .پونه در اتاق را گشود و باران را آشفته و گريان ديد ،به سرعت به سمت اتاق پدر رفت ، سهند در حال مرتب كردن ملافه روي تخت پدر بود با ديدن نگاه نگران پونه ازكنار تخت پدر برخواست و به سمت اتاق باران دويد مي دانست كه حالش حالا هيچ خوب نيست . با ديدن باران و شنيدن زمزمه اش اشك در چشمهاي مهربانش نشست !در سكوت آمپول آرامبخشي آماده كرد و باران بي حرف دستش را به سمت او گرفت . بغض سهند سنگين تر شد . دقايقي بعد باران سر برشانه هاي او خوابيده بود .... وقتي او را در تختش جا به جا كرد به سمت اتاق پدر برگشت ،پدر نگران نگاهش مي كرد، سهند لبخند بي رمقي زد و گفت :


- نگران نباش آروم خوابيده . 


و از حال دقايق قبلش سخني نگفت . ساعتي بعد وقتي كارهاي پدر را انجام داد روي مبل راحتي توي هال كنار خواهر كوچكترش كه بي صدا اشك مي ريخت نشست . و دستش را در دست گرفت . نياز به گفتن كلمات نبود هر دو سوال و جواب هاي نگفته را مي دانستند . . . و صداي تلفن همراه سهند بلاخره اين سكوت را شكست .


***

صدرا خودش را روي تخت رها كرد و با خود گفت :


- اره به تو هيچ ربطي نداره ، اون هنوز شوهرشه و اونا هم خانواده شوهرش ....


براي چند ثانيه به شدت چشمهايش را روي هم فشرد اما باز هم احساس نگراني بر منطقش غلبه كرد . شماره سهند را گرفت.سهند توقع تماس از طرف او را در اين ايام تعطيل نداشت .


- سلام آقاي اشراقي!

- سلام صدرا جان، منكه گفتم منو سهند صدا كن!

- ببخشيد سهند جان يه خورده كم حواسش شدم اين روزها!


از گفتن اين جمله در جا پشيمان شد و در همان لحظه از ذهن سهند گذشت :


- كاملا از اين لرزش خفيف و عدم اطمينان كه توي صداته مشخصه!

- خواهش ميكنم جناب وكيل تو اگر كم حواس بشي كه كار ما روانپزشكها با كرام الكاتبينه ...


صدرا خوب گوش كرد صداي ماشين و ق به او فهماند كه سهند خانه نيست وبيشتر نگران شد اما واقعا نمي دانست كه چه بايد بگويد . صداي سهند او را به خود آورد:


- كاري داشتي با من؟ مشكلي پيش اومده تو پرونده باران ؟


صدرا به سرعت گفت :


- نه راستش من چند دقيقه قبل داشتم با خانم اشراقي حرف ميزدم !


دعاكرد سهند نپرسيد چرا چون دليلي كه براي باران آورده بود حتما به نظر سهندمضحك مي رسيد . اما سهند با سكوت نشان دادكه همچنان منتظر ادامه صحبت است !


- بعد متوجه شدم كه پدر و برادر هم...همســـــــرشون اومدن . ميخواست بگم صلاح اينكه شما بگيد وكيل گرفتيد و ازشون بخواهيد براي هر صحبتي اول با من صحبت كنند حتي براي ... براي آشتي و مصالحه!


سهند نگران شد او دقايقي قبل براي ديدن يكي از دوستان از خانه خارج شده و خوشبختانه هنوز از خيابان اصلي منتهي به خانه بيرون نرفته بود به سرعت تماس را قطع كرد و خيابان يك طرفه را دور زد .

صدرا وقتی متوجه قطع ارتباط شد لبخند خفیفی زد . از اينكه سهند به طرف خانه مي رفت احساس اطميناني وجودش را پركرد . اما همچنان دلش ميخواست از نتيجه كار باخبر شود . حوصله سرزنش خودش را به خاطر مكث روي كلمه همسر و اشتي ،نداشت . به سمت ميز تحريرش رفت و پرونده ي موسسه سعادت را گشود . بايد سرش را گرم ميكرد . وقتي سرش را از ميان برگهاي درهام پرونده بالا اورد يك ساعت و نيم از اخرين تماسش گذشته بود . ديگر حوصله ترديدهايش را هم نداشت خسته بود از اينهمه گريز و جدل بيهوده با خودش . گوشي را برداشت و به انتظار صداي سهند ماند .


- الو سلام ميخواستم ببينم مشكلي پيش نيومده


سهند نگاهي به پونه كه هنوز گريان به ديوار مقابل چشم دوخته بود انداخت و نگاهي نيز به در اتاق پدر .... ذهنش به سمت باران رفت و بي حوصله از اين كنجكاوي گفت :


- مشكل خاصي نه !!


صدرا كاملا اين بي حوصلگي را درك كرد اما بي اختيار پرسيد :


- باران حالش خوبه ؟

- نه . اما يه آرامبخش تزريق كردم بهش خوابيده!


وقتي تماس قطع شد صدرا كلافه تر بود باز به تراس پناه برد . شدت بارش باران بيشتر شده بود و باد مقداري از آن را به صورتش مي كوبيد . چشمهايش را بست . از ناتواني خود درمانده بود . گذاشت باران صورتش را بشويد. ... آنقدر در آن حال ماند كه صداي ظريفي از پشت سرش بلند شد:


- چيكار مي كني صدرا سرما ميخوري ؟


برگشت و نگاهش در چشمان زيباي هنگامه نشست كه با نگراني به او مي نگريست . لبخندي بي جان زد چقدر خوب بود كه او آمده بود .. كه او آنجا بود .


سهند وقتي موبايل را روي مبل كناري پرت مي كرد عصبي با خود فكر ميكرد كه :


- بلاخره باران درسته يا خانم اشراقي .... تو هنوز تكليفت با خودت روشن نيست آقاي وكيل ... و باران هنوز همسر مرد ديگه اييه بايد اينو بفهمي تا شايد بيشتر تلاش كني واسه نجات باران و روشن كردن تكليف خودت!

هنگامه در نگاه صدرا شعله اي را ديد كه از ديدنش وجودش گرم شد . مي دانست كه شايد سوسوي اين شعله به خاطر وجود او نباشد !چون آنطور كه صدرا را شناخته بود پسري نبودكه به اين آساني دلباخته او شود و نگاهش رنگ بگيرد . اما درخشش اين شعله هاي رقصان آنقدر زياد بود كه هنگامه بي اختيار لبخند زد . و دوباره رو به صدرا كرد :

- ميتوني تا وقتي بابا و مامان ها با هم مشغول صحبت و بازي هستند منو به يه چاي توي كتابخونه اتون دعوت كني ؟

صدرا دستي به صورتش كشيد و همراه او به طرف در تراس رفت :

- حتما اتفاقا خودمم هوس يه نوشيدني گرم كردم . 

- خوب شايد خوشحال بشي كه ببيني برات چي آوردم !

صدرا با تعجب نگاهي به هنگامه كرد كه چون كودكي شيطان و هيجان زده نگاهش ميكرد :

- چي ؟ 

هنگامه دستش را از زير شنل زيباي آجري رنگي كه پوشيده بود بيرونآورد و بسته شكلات بزرگ Lindt"" را بالا گرفت . 

صدرا با خوشحالي گفت:

- هنوز يادته ؟

هنگامه مي خواست در پاسخ بگويد كه نمي داند چرا واقعا هنوز يادش است كه او عاشق طعم شكلاتهاي قلبي بادامي اين شركت شكلات سازي سوئيس بود . به جاي آن با شيطنت گفت :

- اگر ميخواي يه دونه اش رو حتي بهت بدم بايد بهم يه چاي با طعم هل كه صدرا پز باشه و شهلا خانم هيچ دخالتي تو دم كردنش نداره بدي !

صدرا شانه بالا انداخت و گفت :

- خوب مثل اينكه خودت دلت ميخواد با جونت بازي كني من هيچ حرفي ندارم .....!

و دقايقي بعد روبروي هم در كتابخانه مشغول نوشيدن چاي بودند و هنگامه با دقت به صدرا كه شبيه كودكي شكمو يكي يكي شكلاتها را از داخل غلافهاي خود خارج مي كرد می نگریست .به خوبي دريافته بود دختري كه به اسم باران اشراقي قرار است از اين به بعد كارآموز او باشد حتما دليل آشفتگي هاي گاه و بي گاه صدراست . خيلي دوستداشت بداند كه چرا اين دختر و چرا كلمه باران انقدر براي صدرا خاص و عزيز است . اما هنوز اين شهامت را نداشت كه از او بپرسد . دلش نميخواست مثل دخترهاي فضول و سطح پايين به نظر بياييد. بلاخره بعد از كمي تعلل در حالي كه چاي خوشبو و خوش طعمش را مزه مزه ميكرد رو به صدرا گفت :

- ميشه يه كم از اين خانم اشراقي برام بيشتر بگي . راستش اولين كارآموزيه كه دارم و دلم ميخواد شناخت بيشتري ازش داشته باشم . 

صدرا براي لحظه اي از باز كردن غلاف شكلات باز ماند اما بلافاصله ماسك بي خيالي را بر چهره كشيد و به كارش ادامه داد :

- خوب من باهاش تو دوران دانشكده همكلاس بودم اما زياد شناختي ندارم كه بخوام بهت بگم . دختر خوبيه . 

- يعني تو دانشكده با هم برخورد خاصي نداشتيد ... 

- چرا سر يه پروژه با هم كار مي كرديم تو كانون بعد از اون هم خبري ازش نداشتم . 

- اها يعني از اون همكلاسهاي كه وقتي ادم تو خيابون مي بيندشون بايد كلي نشوني بدن كه يادت بياد كي هستند و چطوري مي شناختيشون . 

- اره تقريبا !

صدرا معذب بود از ادامه اين گفتگو . با خود فكر كرد ... نه نيازي نبود كه زياد هم نشوني بده . من با همون خوندن اسمش يادم اومد كه كي بوده . ... گرچه فكر ميكنم بايد با شنيدن اسمش يادم مي اومد ... نه خوندن صفحه اول اون دفتر خاطرات !

- با تو ام صدرا حواست كجاست ؟

- جانم ببخشيد يه لحظه فكرم رفت جاي ديگه !

- حتما رفت به دوران دانشجويي !

- خوب اي ميشه گفت ... !

صدرا به اين زيركي او خنديد و او هم به حرفهاي صدرا ...

- پرسيدم مشكلش در چه زمينه اي كه تو وكيلش شدي؟ 

صدرا ابروهايش را بالا برد و گفت :

- اي اي نشد خانم وكيل تو كه ميدوني نميتونم اسراره موكلم رو آشكار كنم .... 

هنگامه با صداي بلند خنديد و گفت :

- خواستم امتحانت كنم !

- شما كه راست ميگي ! 

- منظور؟؟؟؟؟؟؟؟؟

- هيچي ميخواستم بگم خانمها در هر زمينه اي استعداد نداشته باشن تو كنجكاوي هاي زنانه خوب استعداد دارن !

هنگامه جعبه شكلات را از جلوي صدرا برداشت و با اخم گفت :

- تو باز به استعداد خانمها بي احترامي كردي . يادت رفته سر حقوق تطبيقي ايران و فرانسه تقريبا تبديل به يه جوجه وكيل شدي ؟

صدرا بي اختيار و بلند خنديد . لحن و قيافه هنگامه به شدت بامزه ولي دوستداشتني شده بود . 

هنگامه كلافه از جا بلند شد و كتاب حقوق مدني در نظم كنوني را برداشت و گفت :

- به جاي خنديدن بيا درباره اين ماده قانوني كه من ميگم بحث كنيم چون به نظرم سه تا اشكال بزرگ داره ببينم انقدر باهوش هستي كه اشكلاتش رو بهم بگي يا نه .. اون وقته كه دقيقا مي تونيم درباره جلبكها مقاله بنويسيم!

صدرا همانطور كه مي خنديد روي صندلي كناري هنگمه نشست و گفت :

- ميدوني كه من عاشق بحثهاي حقوقي ام ... 


گفتگوي آنها بيشتر از يك ساعت به طول كشيد تا زماني كه مادر صدرا در حالي كه لبخند رضايت آميزي برلب داشت كنار در ظاهر شد و آنها را براي صرف شام دعوت كرد. 

صدرا معني نگاه و لبخند مادر را مي دانست . و دچار تعارضي سخت شده بود . از يكسو هيچ دوست نداشت مادرش برداشت ديگري از روابط او و هنگامه داشته باشد . و از سوي ديگر بودن دركنار هنگامه برايش نوعي رها شدن از مشكلاتي بود اينروزها او را بسيار می آزردند.... 

تعطيلات عيد به سرعت به پايان رسيد . صدرا ديگر با باران و سهند تماس نگرفت . و بعد از پنجم فروردين به شدت مشغول كار روي پرونده سعادت شد كه در پايان همان ماه دادگاهش برگزار ميشد . پرونده اي كه باعث شده بود هيچ مورد ديگري را نپذيرد . و از سوي ديگر مشغول آماده كردن دادخواستهاي مربوطه عليه فرهاد بود . بلاخره روز هجدهم فروردين در تماسي با سهند اعلام كرد كه تمام پرونده هاي مربوط به باران را به جريان انداخته و از سوي ديگر از سهند خواست كه يك روز به همراه پدر باران به دفتر برود تا در خصوص پرونده ديگري نيز با انها گفتگو كند . سهند هم با خوشحالي تمام از او تشكر كرد و گفت :

- امروز باران بلاخره به دفتر خانم تابان رفت . قراره من تا يك ساعت ديگه برم دنبالش . ممنونم حس ميكنم حال باران بهتر شده با وجودي كه اولش ميگفت دلش نميخواد كارآموزي رو شروع كنه اما تمام عيد و حتي توي شيراز به نوعي اين انتظار براي شروع رو توي حرفاش و كارهاش مي ديدم . ازتون ممنونم شما كمك بزرگي براي من و باران هستيد !

صدرا با شرمندگي تشكر كرد . و قتي تماس قطع شد صدرا بي اختيار از جا برخواست و به ملاحت گفت كه امروز زودتر از دفتر خارج مي شود . مي دانست كه نبايد برود مي دانست كه باز كودكانه رفتار ميكند . اما مدتي بود كه كنترل عقلش روي احساساتي كه درگير آن بود كمتر و كمتر مي شد . در حالي كه سعي ميكرد به صداهاي مزاحم درون سرش گوش نكند سر راه جعبه اي شيريني گرفت و سپس ماشين را به طرف خيابان ملاصدرا و دفتر هنگامه راند ...

پشت در دفتر كمي اين پا و آن پا شد ، اما بلاخره زنگ واحد را به صدا در آورد ؛ در دفتر توسط مرد جواني باز شد ، از آرم كوچك آبي و طلايي روي يقه كت طوسي رنگش به راحتي حدس زد كه او نيز يكي از وكلاي موسسه حقوقي است . 

- سلام من صدرا ثابت هستم از اشنايان خانم تابان !

مرد جوان به گرمي لبخندي زد و در حالي كه او را به داخل دعوت مي نمود گفت :

- سلام بفرماييد !

صدرا پا به داخل موسسه گذاشت سالن دايره شكل نسبتا بزرگي با دكوراسيون كرم و طوسي فضايي نسبتا مدرن ايجاد كرده بود ، صدرا به اختيار چشمش به تابلوي بزرگي از مجسمه عدالت با چشماني بسته و ترازويي در دست افتاد ،خوب به ياد داشت روزي كه اين تابلو را در سوئيس خريده بودند هنگامه چقدر از خريدنش خوشحال بود . صداي مرد جوان او را به خود آورد !

- من برسام مودت هستم يكي از وكلاي موسسه !

صدرا دست برسام را كه به سمتش دراز شده بود به گرمي فشرد . برسام با آن صورت كشيده و چشمان عسلي رنگ به شدت خوش قيافه و جذاب به نظر مي رسيد و صدرا عجيب فكر ميكرد كه قبلا او را جايي ديده. برسام در حالي كه لبخند انگار بر لبهاش دوخته شده بود و باعث جذاب تر به نظر رسيدنش مي شد به سمت دري كه در طرف چپ سالن قرار داشت رفت و ضربه كوتاهي به در زد صداي هنگامه از داخل اتاق به گوش رسيد :

- بيا تو برسام 

برسام در اتاق را گشود و رو به هنگامه گفت :

- من كاري نداشتم مهمان داري 

و به صدرا اشاره كرد كه داخل اتاق شود . صدرا وارد اتاق شد و قبل از هر چيز حس كرد چقدر محيط روشن و دوست داشتني است . تقريبا دكوراسيون به رنگ سفيد و طوسي بود . با آنكه بيشتر حس اينكه داخل مطب يك روانپزشك هستي را منتقل ميكرد اما ارامشبخش به نظر مي رسيد 

- به به جناب صدرا ثابت راه گم كردين قربان !

صدرا نگاهي به چهره خوشحال و نگاه شيطنت آميز هنگامه انداخت و بلافاصله توجه اش به باران كه او نيز مثل هنگامه به احترام او از جا برخواسته شده بود افتاد !

باران متعجب از حضور صدرا لبخند كمرنگي به لب آورد و به آهستگي سلام كرد . 

صدرا جعبه شيريني را روي ميز مقابلش گذاشت و به همان آهستگي جواب سلام باران را داد و بعد رو به هنگامه كرد :

- ببخشيد مي دونم بايد با دست پر مي اومدم ديدنت اما تصميمم واقعا لحظه اي بود انشالله دفعه بعد جبران ميكنم !

هنگامه خنديد و گفت :

- اولا جناب وكيل سلام ! دوما شما قبلا با پرداخت پول اون تابلو تو سوئيس هديه دفتر رو بهم دادي پس انقدر تعارف تيكه پاره نكن !

صدرا خندان ابرو بالا داد و گفت :

- مي بينم كه ادبيات خانم وكيل سخت تغيير كرده ؟؟؟

با آنكه مي خنديد اما در دلش آشوبي برپا بود به شدت سعي مي كرد از نگاه كردن به باران خودداري كند . دوست نداشت هنگامه جلوي باران به سفر مشتركشان به سوئيس اشاره كند ،نگران اين بود كه باز باران دچار سوتفاهم شود و نگران اين بود كه باران باز دچارتلاطم روحي بشود ... اما بي اختيارپوزخندي به خود زد .باران كه ديگر حسي نسبت به او نداشت ... اما صدايي سمج باز از درون ذهنش گفت حتي اگر حسي نداشته باشه بازم دلم نميخواد دچار سوتفاهم بشه ... 

هنگامه او را از افكار درهمش بيرو ن كشيد :

- خوب همه اش تقصير اين موضوع جديده كه برسام گذاشته تو دامن من !

- چه موضوعي !

- يه قضيه اختلاف بين وراث سر يه گاراژ تو ميدون قزوينه . برادر كوچيكتر كه اومده بود اينجا و برسام بدون هماهنگي با من قبول كرد كارش رو دنبال كنيم خيلي بامزه حرف ميزد از وقتي رفته من و باران داريم به مدل حرف زدنش مي خنديم .... 

صدرا با تعجب نگاهي به باران انداخت . يعني باران حالش انقدر خوب بود كه در همين اولين جلسه حضورش در دفتر هنگامه اينمه سرزنده و شاد به نظر برسد و رابطه صميمانه اي با هنگامه برقرار كند . هنگامه رد نگاه متعجب صدرا را گرفت و رو به باران گفت :

- باران جان تا شما اين احضاريه ها رو به ترتيب تاريخ و مجتمع قضايي اش مرتب كني من يه سري مدارك هست كه بايد به صدرا نشون بدم !

صدرا با استفهام نگاهش كرد و هنگامه اشاره ظريفي به او كرد و گفت :

- صدرا جان پرونده تو اتاق برسامه همونجا بهتره بررسي اش كنيم كه تمركز باران هم بهم نخوره . . . 

صدرا بي حرف دنبال هنگامه از اتاق خارج شد اما نيمه اي از وجودش ميخواست همانجا بماند و باران را در آن مانتوي آبي رنگ و شال سرمه نگاه كند كه بي صدا و مطيع مشغول بررسي برگهاي احضاريه مقابلش بود . خودش را لعنت ميكرد كه چرا حالش را نپرسيده . 

دكوراسيون اتاق برسام دقيقا برعكس اتاق هنگامه تيره و بدون تمركز روي رنگ خاصي بود اما با وجود تيره بود انرژي خاصي در آن موج ميزد . هنگامه روي مبل سبز رنگ مخصوص مراجعين نشست و به صدرا اشاره كرد كه مقابلش بنشيند . 

- مي بيني من چقدر با همكارام تفاوت سليقه دارم حالا اتاق مريم رو نديدي 

- مريم ؟

- اره اخه ما اينجا سه نفريم من و برسام و مريم ،اون بنده خدا چون هنوز پسرش يه سالشم نشده زياد اينجا نيست شايد هفته اي يكي دو روز بياد يه سر بزنه و بره . البته شایدم کلا دیگه نیاد !شوهرش زیاد موافق کار کردنش نیست ! 

- همچين گفتي موسسه حقوقي داري كه فكر كردم الان يه سي چهل تايي وكيل اينجا دارن كار ميكنند 

- الان داري طعنه ميزني ؟ 

- انقدر مشخص بود ؟

- حداقل كاري رو بكن كه بتوني از پس انجامش بر بيايي ! به اين ظاهر اتو كشيده ات و كت شلوار سرمه اي رنگت كه مارك سر استينش داره حسابي خودنمايي ميكنه و ميگه صاحبم يه آدم خودشيفته و خودنماست و اين صورت مثل روحت اصلا نمياد !

صدرا بي اختيار به حرفهاي هنگامه خنديد . در طول آشنايي با او هر روز بيشتر متوجه اين موضوع ميشد كه هنگامه بر خلاف ظاهر شيك و خونسردش كه به دخترهاي زيبا ، ثروتمند و از خود راضي فيلمها شباهت داشت . دختري مهربان شوخ طبع و متواضع است . 

- خوب دست از خنديدن بردار تا بريم سراغ دليل اصلي از اومدن به اينجا !

صدرا متعجب شد اما نه آنقدر كه به خاطر نياورد با وجود هوش ذاتي هنگامه فهميدن اينكه دليل امدن او به اينجا فقط يك ملاقات ساده نيست چندان سخت به نظر نمي رسد :

- خوب راستش دو تا دليل داشتم !

- اوه اوه داره حساس ميشه قضيه !نيازي هست برم لباس رسمي وكالتم رو بپوشم !

- مگه تو هنوز اون لباس رو داري ؟

- اره من اونو از كانون نگرفته بودم برام دوخته بودن ! 

- يادش بخير انگار همين ديروز بود كه اون لباس رو پوشيديم و قسم خورديم !

- اره بابا بزرگ ! انگار همين ديروز بود انقدر طفره نرو بگو ديگه ؟

- مثل اينكه از اومدنم ناراضي هستي !؟؟

- ببين مثل بچه هاي كوچيك بهش بر ميخوره ،فقط ميخوام اگر سوالي هست تو دلت بپرسي ! بدكاري كردم كارت رو راحتتر كردم ؟؟

صدرا چپ چپ نگاهي به هنگامه ا نداخت و گفت :

- اولين دليلي كه اومدم به خاطرش اينجا اينكه حس ميكنم درباره پرونده سعادت به كمك نياز دارم ، اينو چند وقته ميخواستم بهت بگم اما فرصت نشده بود حاضري بهم كمك كني روي اين پرونده ؟البته قبلش هم بايد بگم كه نبايد توقع مالي داشته باشي چون پرونده رو كاما تبرعا قبول كردم . 

- واي صدرا باورم نميشه داري همچين لطفي بهم مي كني ! من خودم بارها خواستم بهت بگم اما گفتم شايد توقع بي جايي باشه و دوست نداشته باشي كسي تو كارت دخالت كنه!

هنگامه در حالي كه چشمانش از خوشحالي برق مي زد اين حرفا را گفت و دستهايش را با شادماني به هم گره كرد .

هنگامه در حالي كه چشمانش از خوشحالي برق مي زد اين حرفها را گفت و دستهايش را با شادماني به هم گره كرد . 

- خوبه ! پس از فردا يه وقتي رو اختصاص بده به اين قضيه كه بيايي دفترم يا من بيام اينجا و با هم رو اين پرونده كار كنيم !

- حتما فقط قبلش يه خلاصه وضعيت برام فكس كن تا با حضور ذهن درست بيام درگير كار بشم !

- باشه !

- خوب دليل بعدي ات؟

- چيزي كه مي دوني رو دوست داري بپرسي ؟

- خوب معلومه ! اثر اقرار شفاهي خيلي بيشتر از حدس و گمان هاي منه !

- خيلي بدجنسي اما يادت باشه منم مثل تو يه وكيلم !

- باشه بابا آقاي وكيل حالا مي گي يا اينكه ... 

- يا اينكه چي ؟

- يا اينكه هيچي خواهش ميكنم كه بگي !

صدرا انگشتش را به نشانه تهديد تكان داد :

- منو دست مي اندازي ؟

- نه دقيقا ! فقط داري حوصله منو سر مي بري ...

- خيلي خوب بداخلاق . اومدم ببينم خانم اشراقي روز اول كارش رو چطوري شروع كرده . ميخواستم يه سري سفارشات بهت بكنم !

- اوه اوه مي بينم كه كار آموز بنده به صورت خاص مورد توجه آقاي وكيل قرار گرفته !

- خواهش مي كنم هنگامه داستان درست نكن فقط يه سوال كردم !

- حالا ببين كي به كي ميگه بداخلاق . نگران نباش ! روز اولش رو تقريبا خوب گذرونده امروز اموزش خاصي نداشتيم بيشتر با ساعت كار اينجا و نوع پذيرش مراجعين آشناش كردم و يه سري فرمهاي دادخواست و ا ظهارنامه و غيره رو نشونش دادم . فقط اينكه ... 

- اينكه چي ؟

- خيلي كم حرفه اصلا سوال نميكنه يه جوري انگار دوست نداره چيزي ياد بگيره ... 

- اونطوري كه تا چند دقيقه پيش داشتي مي گفتي فكر ميكردم كلي با هم صميمي شديدن !

- خوب راستش بيشتر من حرف ميزدم واون لبخند ميزد يه جورايي احساس دلقك بودن كردم . خير سرم بلد نيستم يه وكيل سرپرست درست و حسابي باشم . 

- اتفاقا خيلي هم خوبه اينطوري !هنگامه من ازت ممنونم !

- براي چي متوجه منظورت نميشم ؟

- خوب باران يا همون خانم اشراقي تو شرايط خاصيه نمي دونم برادرش برات گفته يا نه !

- هنوز فرصت نشده دقيق با هم حرف بزنيم نه با باران نه با بردارش! 

- خوب بايد بگم كه اون خيلي خيلي حساس و شكننده است در حال حاضر تقريبا چهار ماهي ميشه كه از بيمارستان ايرانيان مرخص شده !

- اونجا كه مال بيماران اعصاب و روانه !

- درسته به خاطر مشكلاتي كه داشته مجبور بوده چهار ماه رو توي اون بيمارستان بمونه . و قتي هم مرخص شده كاملا تحت درمان به سر مي برده . براي همين دلم مي خواد يه خورده مراعاتش رو بكني تا وقتي كه كم كم با حضور دوباره تو اجتماع خو بگيره و آمادگي پريدن وسط ميدون رو داشته باشه . 

- چه ناراحتت كنند . . تو اين چند ساعت همه اش فكر ميكردم كه اين دختر يه چيزيش هست حتي لبخند هاش هم انگار مصنوعي و يخ بسته است . . . 

كلافه نگاهي به صدرا انداخت :

- خدا خفه ات نكنه صدرا الان من دارم ازفضولي ميميرم كه بدونم مشكلش چيه اما مطمئنم كه بهم نمي گي !

صدرا لبخند مهرباني زد و گفت :

- دلم ميخواد اگر بشه خودت بهش نزديك بشي اين دختر خيلي تنهاست به شدت نياز به يه دوست داره من تو رو خوب شناختم ميدونم مي توني اعتمادش رو به خودت جلب كني و اون موقع خودش همه چيز رو برات ميگه !

- ببخشيد اون وقت اين شناخت دقيق شما از كجا ناشي ميشه ؟

- خوب از اونجا كه تو اعتماد منو به طور كامل جلب كردي ...

- اوه اوه چه خو دشم دست بالا ميگيره 

هنگامه در حالي كه اين حرف را مي زد خنديد و چپ چپ نگاهي به صدرا انداخت اما در ته قلبش شادمان بود كه صدرا تا اين حد به او احساس نزديكي ميكند . 

صدرا هنگام خداحافظي براي چند ثانيه اي در سكوت به باران خيره شده بود انقدر كه باران سنگيني نگاهش را حس كرد و سرش را از ميان اوراق قضايي مقابلش بالا اورد و به او نگريست ، صدرا چون كودكي كه مچش را هنگام كش رفتن شيريني مربايي از داخل كابينت گرفته باشند دستپاچه شد و گفت :

- خانم اشراقي با اجا زه اتون من دارم ميرم اميدوارم دوران كارآموزيتون رو با موفقيت به پايان برسونيد و هرچه زودتر شما رو به عنوان همكار ثابت دركنارمون داشته باشيم ! 

باران با قدرشناسي نگاهش كرد :

- ممنون آقاي ثابت ! 

- از اين به بعد بيشتر همديگر رو ميبينيم ، اگر هر سوالي داشتيد يا كمكي از دست من بر مي اومد در خدمتم !

- اهاي آقاي ثابت سعي نكن كارآموز دزدي كني مگه من چمه كه اون بياد از تو سوال كنه !

صدرا دستهايش را به حا لت تسليم بالا برد و گفت :

- ببخشيد ببخشيد من حرفمو پس ميگيرم استاد ! 

- بهتره تا غير محترمانه عذرت رو نخواستم خودت بري و هرچه زودتر خلاصه وضعيت پرونده سعادت رو برام فكس كني !

صدرا لبخند موقري زد و شمرده شمرده گفت :

- چشم خانم تابان ! خانم اشراقي فعلا با اجازه !

باران در سكوت به اين مجادله چشم دوخته بود . حس خوبي در دلش نداشت اما خودش هم حتي دليلش را نمي دانست زير لب خداحافظي گفت و دوباره در كاغذهاي اطرافش فرو رفت . 


***


صدرا با خشم و تعجب به برگهاي ارائه شده توسط وكيل موسسه مالي سعادت چشم دوخته بود برگه هاي كه مهر كپي برابر اصل روي آن بدجور دهان كجي مي كرد . بي اختيار و با صداي بلند رو به قاضي پرونده كرد:

- جناب قاضي اين برگه ها همه اش جعليه چطور ممكنه عموي اين بچه ها اومده باشه ايران و سهم پدرش رو گرفته باشه اما حتي خود پدرش هم خبر نداشته باشه . چطور در تمام اين مدتي كه اين پرونده در جريان بوده اين مدارك ارائه نشده ؟

- ببخشيد جناب قاضي! اما آقاي ثابت دارن به ما جرم سنگيني رو نسبت ميدن همونطور كه شما مي دونيد و استعلام كرديد حتي مقام اداري مربوطه هم صحت اين امر رو تاييد كرده . پس اصلا بحث كارشناسي اين اسناد هم منتفيه . 

- آقاي ثابت لطفا در بيان اظهاراتتون مراعات كنيد و هر ادعاي عليه اين موسسه و يا مقامات اداري صادر كننده اين اسناد داريد بايد جداگانه و از طر يق مراجع كيفري پيگيري كنيد . 

صدرا هيچ حرفي براي گفتن نداشت چند ماه تمام وقتش را صرف بررسي دقيق خط به خط اين پرونده كرده بود تا بداند دليلي كه اين موسسه براي متوقف كردن اجراي حكم قبلي ارائه كرده چه مي باشد و چطور اين ادعا را در دادخواست خود مطرح كرده اند. اما هرگز حتي به نظرش هم نمي رسيد كه چنين سند سازي وسيعي صورت گرفته باشد .در بازي قدرت وسياست حال خود را چون مهره اي ناتوان و بي ارزش مي ديد . هنگامه در تمام مدت سكوت كرده بود . قاضي پس از ثبت اسناد در پرونده صورتجلسه را براي امضا به حضار داد و رو به صدرا گفت :

- آقاي ثابت به شما ده روز فرصت ميدم اگر دلايلي براي رد اين اسناد داريد ارائه كنيد وگرنه مجبور ميشم كه حكم صادر كنم و ملك را به حالت قبلي اش برگردونم . 

صدرا در سكوت صورتجلسه را امضا كرد و بلافاصله اتاق را ترك نمود . هنگامه نيز پس از امضا به دنبال صدرا به حياط مجتمع قضايي پا گذاشت . صدرا روي نيمكتي در گوشه حياط نشست و با خشم ،چشم به دو مرد ميانسال كه با شادماني در حال گفتگو با وكيل موسسه سعادت بودنددوخت . 

- اينا كين ؟

صدرا با صدايي خشك و بي روح جواب داد :

- اونكه كت زغالي رنگ پوشيده و تسبيح دستشه نائينيه و اون يكي كه قدش بلندتر ه و پيراهن سفيد پوشيده قريشي فقط اون معتمدي لعنتي نيومده اونم ميدونم كه رفته آلمان و تا چند وقت ديگه برميگرده! 

هنگامه نگاهي به آن اجتماع سه نفره انداخت صورت چاق و پوشيده از ريش نائيني از لبخندي غير انساني مي درخشيد . و قريشي هم مدادم دست روي شانه هاي وكيل موسسه مي كوبيد و او تقريبا هر بار تعظيم نصف و نيمه اي مي كرد كه به نظر هنگامه مثل تكان دادن دم سگي بود براي صاحبش . 

- بلند شو صدرا بايد بريم دنبال مدارك براي ابطال اين اسناد !

صدرا از جا بلند شد :

- اره من بايد اين مدارك رو به دست بيارم وگرنه علاوه بر اون ساختمون، خونه تو دروس رو هم ازشون ميگيرن و باز اين بچه ها بايد برگردن بهزيستي و يا تو خيابون ها آواره بشن .... من نميگذارم بخدا نمي گذارم كه حق اين بچه پايمال بشه . 

هنگامه با ديدن حال صدرا متوجه شد كه اصلا آمادگي براي رانندگي كردن ندارد با اصرار او را سوار ماشين خودش كرد و به سمت ملاصدرا حركت كرد. صدرا لحظه به لحظه خشمگين تر ميشد . صورتش از قطرات ريز عرق پوشيده شده بود حس ناتواني خشمش را صد چندان ميكرد . در آن هواي خنك اواخر فروردين احساس ميكرد در كوره اي از اتش در حال سوختن است . 

وقتي به دفتر هنگامه رسيدند هنوز برسام و باران نيامده بودند. هنگامه به آبدارخانه كوچك دفتر رفت و شربت خنكي را براي صدرا آماده كرد . صدرا پشت ميز مخصوص منشي كه در سالن گذاشته شده بود و عملا تا قبل ازآمدن باران بلا ا ستفاده بود نشست و سرش را روي ميز گذاشت . هنگامه ليوان شربت را مقابلش روي ميز گذاشت :

- صدرا چند جرعه بخور . حالت رو بهتر ميكنه . بايد رو اعصابت كنترل داشته باشي ما همه اش ده روز وقت داريم نبايد زمان رو با خشم و عصبانيت از دست بديم . 

صدرا بادرك صحيح از حرفهاي هنگامه سرش را بلند كرد . و ليوان شربت را برداشت . در همان زمان زير شيشه روي ميز كاغذ كوچكي به چشمم خورد بعد از مدتها خواندن دست خط باران به خوبي خط او را مي شناخت :

غمگینم

چونان پیرزنی

که آخرین سربازی که از جنگ برمیگردد

پسرش نیست!

حس كرد كه دلش بيشتر گرفت . با جرعه اي بزرگ شربت را به همراه حس تلخ درون گلويش فرو داد . در همان زمان در دفتر باز شد و باران به همراه برسام در حالي كه لبخندي كمرنگ بر لب داشت وارد دفتر شدند . باران با ديدن صدرا كه سر جاي او نشسته بود ، تعجب كرد اما بلافاصله به ياد آورد كه امروز هنگامه و صدرا دادگاه مهمي داشتند به سرعت خود را بازيافت و سلام كرد !

صدرا نگاهي به برسام و سپس باران انداخت و سلام هر دو را پاسخ گفت . هنگامه نگاه صدرا را ديد و رو به او گفت :

- امروز برسام رفته بود دنبال گرفتن برگه انحصار وراثت خانم اشراقي رو هم فرستادم همراش تا روند كار رو ياد بگيره !

صدرا چيزي نگفت حوصله پاسخ به توضيحي كه به نظرش نيازي به بيان شدن نبود نداشت. برسام كتش را در آورد و دستي به بيراهن مردانه ياسي رنگش كشيد و رو به هنگامه گفت :

- جات خالي بود هنگامه بايد بودي و مي ديدي كل ورثه اين گاراژ رو انگار از وسط فيلم پهلوانانم نمي ميرند درست اورده بودن تو شعبه . همه اشون ادعاي لات بودن و گردن كلفتي داشتن حتي زنها .... هرچي ميخواستم بهشون بگم كه بابا اين دادگاه نيست اين فقط براي گرفتن برگه انحصار وراثته هيچ جوره متوجه نميشدن و باز حرف خودشون رو ميزدن . يكيشون كه به باران گفت آبجي به اقاتون بگو اگر بخواد حق و حقوق منو زن و بچه ام رو نا حق كنه ميام دفترش رو به آتيش مي كشم به مولا 

باران با شنيدن حرف برسام با وجودي كه از خجالت كمي سرخ شده بود اما لحن لات گونه اش باعث شد دوباره خنده اش بگيرد . هنگامه هم با صداي بلند خنديد و گفت :

- خدا رو شكر پس حداقل اين ورثه تونستن اين يخ باران خانوم ما رو آب كنند 

باران به سرعت به آبدارخانه رفت . و صدرا كه فراموش كرده بود حداقل به لحن بامزه و جملات برسام لبخندي بزند، با اخم نگاهش را به مسير رفتن باران دوخت . . .

حس ناخوشایندی آزارش می داد که مثل هزاران حس دیگری که در این چند وقته گریبانش را گرفته بود ناشناخته به نظر می رسید . از جا بلند شد و به طرف آبدار خانه رفت در درگاه آن ایستاد و کمی پا به پا کرد تا باران که سرگرم روشن کردن سماور برقی بود متوجه حضورش شود . وقتی باران پارچ استیل کنار سمار را برداشت تا آن را پر از آب کند چشمش به صدرا افتاد و پرسید : 

- چیزی لازم دارید آقای ثابت ؟

صدرا لبخندی خسته به روی باران زد چقدر خوشحال بود که بعد از اینهمه دو رنگی و ظلمی که امروز با آن مواجه شده بود ، حال می تواند مقابل دختری بیایستد که به نظر او سمبل پاکی و مهرورزی بود :

- میخواستم بگم من دیروز دادخواستهای مربوط به شما و پدرتون رو به دادگاههای مربوطه ارائه کردم ، احتمالا به زودی و بعداز گرفتن احضاریه ها با شما تماس می گیرند . قبلا به برادرتون گفتم اما به شما هم میگم لطفا شماره همراه منو بهشون بدید . 

و با کمی شیطنت پرسید :

- شماره منو که یادتون نرفته ؟

باران شرمنده لبخند زد و گفت :

- ببخشید اما فراموش کردم !

صدرا كمي عنق گفت :

- خوب توی کارتی که سهند دادم هست...

ناگهان باران دستش را به لبه کابینت گرفت . اگر دادخواست به در خانه شان می رفت فرهاد حتما نام صدرا را به عنوان وکیل در قسمت مربوطه می دید ، یعنی در آن صورت چه فکری درباره اش می کرد . 

- چیزی شده خانم اشراقی ؟

- نه فقط یه لحظه نگران شدم از برخورد فرهاد ؟

- از چی نگران هستید دقیقا ؟

باران بدون اینکه به حرفش فکر کند گفت :

- به اینکه اسم شما رو تو قسمت مشخصات وکیل ببینه ؟

صدرا به زحمت جلوی لبخندش را گرفت :

- خوب من متوجه نمیشم این چه اشکالی داره ؟

از اینهمه بدجنسی که داشت به خرج میداد شرمنده بود . صدای هنگامه از داخل سالن روند گفتگویشان را قطع کرد :

- باران لطفا توی چای یه چند تا دونه هل هم بنداز !

صدرا با اخم به طرف هنگامه چرخید :

- من فکر کنم خانم اشراقی رو فرستادم برای کارآموزی اینجا نه اینکه منشی باشه یا آبدارچی !

هنگامه ابرو بالا انداخت و گفت :

- اوه اوه وکیل مدافع حقوق بشر . . . برای روشن شدن افکار سیاهتون باید بگم ما تو این دفتر چیزی به اسم منشی و آبدارچی و کارآموز و وکیل نداریم ، همه با هم همکاریم تو این مدت هم من کلی واسه باران خانم اسپرسو بردم و دیدم که چطوری چشماش از خوشحالی برق می زنه ! اما فعلا می بینم که چشمای شما داره واسه خاطر چهار تا دونه هل در میاد از جاش !

باران به اهستگی از کنار صدرا رد شد و گفت :

- خانم تابان کاملا درست میگن ! 

هنگامه با حرص پوفی گفت و در حالی که به سقف نگاه می کرد گفت :

- باران یعنی فکر کنم تو این هجده ماه کارآموزی من تا بتونم بهت یاد بدم که بهم بگی هنگامه کل موهای سرم سفید بشه !

- باور کنید برام سخته ، اخه شما وکیل سرپرست من هستید !

- دختر خوب ، اگر تو همزمان با ما تو کانون وکلا پذیرفته شده بودی امسال تو هم می تونستی اولین کارآموزت رو بگیری ، من تو دقیقا هم سنیم چند ماه بزرگتر بودن من که تغییری تو کل قضیه نمیده . 

- چشم سعی میکنم .. 

- ای خدا باز میگه چشم باز داره رسمی حرف میزنه ... برای تنبیه امروز باید از لایحه های پرونده های مربوط ابطال سند رسمی معیری یه رونوشت برای خودت برداری اونم با دست و بدون دخالت کامپیوتر !

برسام همانطور که از دستشویی خارج می شد گفت :

- هنگامه انقدر ظالم نباش اون پرونده قطرش نیم متره نزدیک سی چهل تا لایحه توشه !!! 

هنگامه با حالتی با نمک و کاملا خونسرد رو به برسام کرد و گفت :

- اا راست میگی ؟ ظالمانه است ؟ خیلی خوب پس از روی همه اشون کپی بگیر !

صدرا خندید ، یکی از دلایلی که باران را به اینجا فرستاده بود و به دیگر همکاران خود معرفی نکرده بود ، دقیقا به خاطر همین مسئله بود که باران باید در محیطی شروع به کار می کرد که در آن احساس راحتی و امنیت کند ، دوست نداشت با وارد شدن به محیطی خشک و یا سر و کله زدن با وکیل سرپرست خشک و منضبط دچار استرس و نگرانی بیشتر شود . و حالا می دید که انتخابش کاملا درست بوده . رو به هنگامه و برسام گفت :

- تا وقتی که شما دارید درباره تنبیه خانم اشراقی به نتیجه می رسید ، من باید چند کلمه درباره مسئله ای باهاشون حرف بزنم 

برسام رو به هنگامه کرد و گفت :

- خوب مثل اینکه دارن محترمانه به مامیگن فضولی موقوف بهتره من و تو هم بریم تا تودرباره دادگاه امروزتون برام بگی !

- اوه یادم ننداز که هیچ دوست ندارم بهش فکر کنم ...

هنگامه و برسام همانطور که درباره دادگاه موسسه سعادت حرف میزدند به اتاق هنگامه رفتند ، باران نگران به صدرا نگاه میکرد . دوست نداشت با او تنها حرف بزند . دلش می خواست تا جایی که می تواند از صدرا دور بماند ، اما با وجود پرونده هایی که باید صدرا پیگیری می کرد چاره دیگری نداشت صدرا رو به کرد و گفت :

- بهتره ما هم بریم تو اتاق برسام !

باران سرش را به نشانه تایید تکان داد و دنبال صدرا وارد اتاق شد . بعد از دقایقی سکوت که گویی زبان مشترکی شده بود این روزها بین آنها، صدرا سکوت را شکست و گفت :

- من نمیدونم دقیقا شما از چی نگرانید و از چی می ترسید ، اما اگر میخواهید که تو این راهی که در پیش گرفتیم موفق باشید باید ترسهاتون رو از خودتون دور کنید 

- من از چیزی نمی ترسم !

- پس نباید نگران این باشید که فرهاد ممکنه اسم منو توی برگه دادخواست ببینه !

- من دلم نمیخواد اون دچار سوتفاهم بشه !

باران این را گفت و صورتش از فرط خجالت سرخ شد . صدار حس میکرد از اینهمه سادگی و به نوعی حماقت باران کم کم صبرش لبریز می شود .

- خانم اشراقی ، شوهر شما در تمام مدت زندگی زناشویی شما رو آزار داده ، کتک زده ، بهتون خیانت کرده ، باعث پلمپ شدن مغازه پدرتون شده و در نهایت نوزادتون رو ... 

صدرا حرفش رو در گلو خفه کرد خودش به خوبی فهمیده بود که زیاده روی کرده ... باران حس می کرد که ناگهان سیلی محکمی خورده :

- شما همه اینا رو از کجا می دونید !!!؟؟؟

صدرا چشمهایش را محکم بست ، حالا چی باید می گفت :

- شما فکر کنید که از سهند شنیدم .. !

- اون حق نداشت .. حق نداشت شما رو در جریان زیر و بم زندگی من بگذاره ….

- چرا فکر می کنید که حق نداشت ؟

- چون این زندگی شخصی منه ! دوست ندارم غریبه ها ازش با خبر بشن . 

صدرا با خود فکر کرد ... بی انصاف .. غریبه ؟ من برات غریبه ام . منه لعنتی که زندگی ات رو داغون کرد بودنم برات غریبه ام ؟ 

- شما حق ندارید چیزهایی که نباید می دونستید رو تو سرم بزنید . اصلا شما نباید در باره این چیزها خبردار می شدین !

- اتفاقا من باید خیلی زودتر از هر کس دیگه ایی می فهمیدم !

این حرف ناخواسته از دهان صدرا بیرون پریدو باران آن را در هوا قاپید :

- چرا ؟ چرا شما باید زودتر از بقیه متوجه می شدید ؟

- چون ... چون .. چون من وکیل شمام و باید بهتون کمک کنم ؟ این وظیفه شغلی منه ! و من بابتش سوگند خوردم !

باران به تلخی لبخندی زد و گفت :

- آقای وکیل اما به نظر میاد شما بیشتر از وظیفه اتون دارین رو پرونده من انرژی می گذارید ! شما حتی هنوز حاضر نشدید مبلغ حق الوکاله اتون رو بیان کنید .... 

صدرا کلافه از جا بلند شد و به سردی گفت :

- چون دیدن آدمهای ضعیف که به گذشته اشون می چسبند و به دیگران اجازه میدن ازشون سو استفاده کنند حالم رو بد میکنه ! مطمئن باشید که دلیلی نداره من به شما لطف کنم ، 

- پس اگر انقدر وجود آدم بیخودی مثل من ازارتون میده این وکالت رو فسخ کنید 

صدرا صدایش را بالا برد دیگر توان ادامه دادن این بحث مسخره را نداشت :

- من کاری که شروع کردم رو نیمه کاره ول نمی کنم و شما هم مجبورید تاکید می کنم که مجبورید وکالت منو تحمل کنید ، و برام مهم نیست که شوهر شما یا هرکس دیگه ای با دیدن اسم من چه فکر مزخرفی پیش خودش می کنه ! به برادرتون بگید فردا بیاد دفتر تا قرارداد مالی رو که تنظیمش تموم شده امضا کنند . نیازی به حضور شما یا پدرتون نیست ... 

به دنبال گفتن این حرف باران را که هنوز از صدای بلند او شوکه بر جا خشک شده بود در همان حال رها کرد و از اتاق خارج شد هنگامه و برسام نگران در سالن ایستاده بودند . صدرا رو به هنگامه گفت :

- سوييچ ماشينت رو بهم بده !

هنگامه به روي ميز منشي اشاره كرد . صدرا سوييچ را چنگ زد و باز رو به هنگامه گفت :

- از فردا برای کار روی پرونده سعادت میایی دفتر من ! 

و به دن


مطالب مشابه :


69 روزای بارونی

رمان ♥ - 69 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 185-رمان ارمغان باران.




رمان در امتداد باران (19)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (19) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




رمان در امتداد باران (36)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (36) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




رمان در امتداد باران (9)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (9) - رمان دبيرستان عشق(fereshte 69) رمان دنيا پس از دنيا




رمان در امتداد باران (20)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (20) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




رمان در امتداد باران (1)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (1) - رمان دبيرستان عشق(fereshte 69) رمان دنيا پس از دنيا




گناهكار 69 و 70

رمان خانه - گناهكار 69 و 70 - رمان مانع(باران كرمى و SaRgArDuN_A) رمان من يه پسرم(kiana007)




رمان در امتداد باران (16)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (16) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




برچسب :