رمان ستاره ای که ستاره بود - 4

رفتم سمت خونه ... چقدر بی ادب شدی ستاره ... لااقل یه تعارف الکی میزدی ... رفتم دنبال سپهر ، مهناز و مادرش گوهر خانم اومدن دم در و از حال مامان پرسیدن وقتی خیالشون راحت شد مهناز باهامون اومد خونمون که تنها نباشیم ...
سپهر خیلی زود خوابش برد ... کنار مهناز دراز کشیدم که یهو گفت : راستی اون پسره که شما رو رسوند بیمارستان کی بود ....؟!
-یه روز سپهر رو زد ، امروز اومده بود عذرخواهی کنه وقتیم دید حال مامان بد شده ما رو برد بیمارستان باباش ... خودش هم دکتره ...
ابروشو بالا برد و گفت : چرا سپهر رو زد ؟!
دستمو گذاشتم زیر سرم و رو بهش گفتم : تقاصشو پس داد ... همچین زدم تو گوشش که برق از کله اش پرید ...
یهو بلند شد نشست و گفت : تو زدیـــــــش ؟!
-خوب اره ... چیه مگه ؟
-اونوقت اون اومد عذرخواهی کنه بعد هم مادرتو برد بیمارستان باباش ... خنگه خــــدا ... فکر نکردی شاید بخواد انتقام بگیره ...؟!
نشستم و با تعجب گفتم : انتقام ...؟!
-خوب اره دیگه ... وقتی میگی خودش دکتره ، باباش هم رییس بیمارستانه ... حتما پولدارم هستن ، یکی مثل تو میره میزنه تو گوشش ... انتظار داری واقعا بهت کمک کنه ...
آروم گفتم : ولی بهش نمیومد ادم بدی باشه ...
- اصلا برای چی سپهر رو زد؟
- واسه اینکه جورابشو واکسی کرده بود ...
سرشو تکون داد و گفت : خوب خودت فکر کن ادمی که بخاطر کثیف شدن جورابش یه پسربچه ی نه ساله رو میزنه اونوقت برای سیلی که تو بهش زدی چیکار میکنه ...
داشتم به حرفاش فکر میکردم ... وقتی گفتم تقاصشو پس دادی دستشو رو صورتش گذاشت و گفت بدجوری ... نکنه حق با مهناز باشه یعنی میخواد بلایی سر مادرم بیاره ... نـــــه ...
اره ... پس چرا اصرار داشت بیام خونه ، تازه خودشم منو رسوند که مطمئن بشه برگشتم ...
سرم داشت داغ میشد ... گفتم : مرتیکه ی عوضی ... به نفعشه بلایی سر مامان نیاورده باشه ... اگه یه مو از سرش کم بشه روزگارشو سیاه میکنم ، تو همین کوره زیرزمین کبابش میکنم ...
بلند شدم لباس پوشیدم که مهناز جلومو گرفت و گفت : کجا میری این وقت شب ...وایسا صبح برو
گفتم : نه ... صبح دیره ... مواظب سپهر باش تا من برگردم ...
ساعت از 12 گذشته بود و تاکسی کار نمیکرد گفت : لااقل بذار به بابام بگم باهات بیاد دیروقته ...
رفتم دم در و گفتم : نمیخواد نصف شبی اونا رو هم زابراه نکن ... از سرکوچه اژانس میگیرم ... نمیترسی که ...؟
نگران گفت : نه بابا ... مواظب خودت باش ... شر درست نکنی هـــــا ...
سرمو تکون دادم و از خونه زدم بیرون ... دم بیمارستان که پیاده شدم نگهبانی جلومو گرفت ...
گفتم : سرشب مادرمو اوردم اینجا ... تنهاست ...!
نگهبان که مرد جا افتاده ای بود گفت : پرستارا بهش میرسن ... برو خونه صبح بیا ...
-دلم اروم نمیگیره ... ما ... ما با ... دکتر سعادت اومدیم اینجا ... اقا سهیل پسر رییس اینجا ... اون منو میشناسه ... اقا تروخـــــدا ...
عـــق ... اقا سهیل !!!!!!
مرده پرسشگر نگام کرد و گفت : دکتر سهیل سعادت ...؟!
-اره ... بخدا راست میگم ... سرشب با ماشین اون اومدیم اینجا ، پرستارا منو میشناسن ...
رفت تو اتاق نگهبانی و تلفن رو برداشت ... چند کلمه ای صحبت کرد و بعدش اومد در رو برام باز کرد...
رفتم قسمت ccu از شیشه اول نگاهی به مامان انداختم ... اروم خوابیده بود ... قسمت پرستاری فقط یه پرستار بود رفتم کنارش و گفتم : اومدم مادرمو ببرم ...!!!
پرستار نگاهی با تعجب بهم انداخت و گفت : مادرت؟ مادرت کیه ...؟!
-سرشب با دکتر سعادت اومدیم اینجا ... اسمش سیمین غلامیه ...الان دیدمش تو ccu !
نگاهی به دفترش کرد و گفت : بله بله یادم اومد ... ولی الان نمیتونی ببریش ...
-چـــــرا ... مادرمه نمیخوام اینجا باشه ...
-دلبخواهی که نیست ... مادرت تو ccu بستریه ، تازه باید خود دکترش اونو مرخص کنه
-خوب بگین دکترش بیاد
پوزخندی زد و گفت : ساعتو دیدی ... دو نصفه شبه ...
-خوب باشه ...اصلا دکترش کیه ...؟
-خانم دکتر زارع ...
- خب بگو یه دکتر دیگه مرخصش کنه ...
سرشو تکون داد و بیحوصله گفت : نمیشه ... حداقل باید تا صبح صبر کنی ...
دستمو کوبیدم روی پیشخون و تقریبا داد زدم : من میخوام همین الان مادرمو ببرم ... و میبــــــرم ...
صدای یه زن دیگه از پشت سرم اومد : اینجا چه خبره ... مریضا خوابن ...
اون پرستاره گفت : این خانم اومده و اصرار داره که مادرشو مرخص کنه ... و خلاصه ی ماجرا رو تعریف کرد
اون زنه که سرپرستار بود گفت : نمیشه ... باید خانم دکتر بیان و برگه ترخیص رو امضا کنن
انقدر اصرار و سروصدا کردم که تلفن کردن به اون پسره ... فکر کنم اول میخواستن به حراست خبر بدن بعد ترسیدن که از فامیلای اون پسره باشم و برای خودشون بد بشه ... برای همین جای حراست به اون تلفن کردن ...اینو از لحن کلامشون فهمیدم
بعد از قطع کردن گوشی گفت : صبر کن الان دکتر سعادت خودش میاد ...



عصبانی تو راهرو قدم میزدم ، فکر کنم نیم ساعتی گذشت که پسره اومد ...
یه راست اومد پیش من و گفت : چه خبره بیمارستان رو روی سرت گذاشتی ؟!
-میخوام مادرمو ببرم خونه ...
در یه اتاق رو باز کرد و با دست تعارفم کرد برم داخل ...
تقریبا بلند گفتم : چیه ... نکنه تو جیبت امپول هوا داری ... میخوای منم بکشی ...!
با ناباوری نگام کرد و گفت : چــــــــی...؟!
-نکنه فکر کردی من خنگم ... واسه ی یه سیلی مادرمو اوردی اینجا که یه بلایی سرش بیاری ... واقعا که شما پولدارا خیلی بدجنسین ...
هنوزم داشت متعجب نگام میکرد ، گفتم : این قیافه رو به خودت نگیر که مثلا از چیزی خبر نداری ...!
گفت : مطمئنی حالت خوبه ... من چرا باید بلایی سر مادرت بیارم ...؟!
-فکر کردی نمیدونم چون زدم تو گوشت میخوای انتقام بگیری ...؟!
عصبانی گفت : چی داری میگی ... انتقام کدومه ...؟!
یه پرستار از کنارمون رد شد و متعجب نگامون کرد ...
اروم گفت : خواهش میکنم بیا تو اتاق با هم صحبت کنیم ... داری ابروی منو میبری ...!
رفتم تو اتاق و گفتم : فقط تو ابرو نداری ...
خواست در رو ببنده که گفتم : باز باشه ...
نفسی عصبی کشید و کلافه گفت : خوب حالا بگو حرف حسابت چیه ...؟!
گفتم : میخوام مادرمو ببرم خونه ، نمیخوام اینجا باشه تا شماها بکشینش ...
سرشو تکون داد و گفت : دوره قمه کشی سر اومده ... تو اینجا ادم کش سیبیل کلفت میبینی ...؟
پوزخندی زدم و گفتم : قمه کشیه سیبیل کلفتا شرف داشت به کار تو ، اونا تو روز روشن ادم میکشتن ، ولی جنابعالی تو شب تاریک با یه امپول اشتباه ادم میکشی و بعد هم مثل سیلی که به سپهر زدی میگی متاسفم اشتباه شد ... تو چجور ادمی هستی ... مادر من مریضـــــــه ...!
جمله ی اخر رو تقریبا داد زدم که انگشتشو به علامت سکوت روی دهنش گذاشت و گفت : یواشتر ... این مزخرفات چیه که میگی ...؟!
-چون گفتم از سیلی که به تو زدم متاسف نیستم خواستی تلافی کنی ... چه فرصتی هم بهتر از این که مادر من تو بیمارستان پدر توئه هـــــان ...؟!
کاملا عصبی و کلافه بود : اووووف ... بیا و خوبی کن ، تو واقعا فکر کردی من اینقدر پستم که بخوام ... خــــــدای من ... خیلی بچه ای ...
با نفرت نگاش کردم و گفتم : بچه تو قُنداقه ، دهنشم قَنداقه ... میخوای باور کنم واسه ی خیر خواهی مادرم رو اوردی اینجا ...؟!
بلند شد و گفت : ببین ، اگه بخوای میتونی مادرت رو ببری ولی مسئولیتش پای خودت ... وضعیت قلبش وخیمه و باید تحت درمان باشه ... اگه ببریش ممکنه بمیره ... میفهمــــــی ؟!
از فکر مردن مامان اشک تو چشمم حلقه زد : نکنه تو ... کار خودتو کردی ، اره ...؟! چطور میتونی انقدر پست باشی ... من ... تو دنیا فقط مادرمو سپهر رو دارم ... اگه بمیره ...!!!
صدام از بغض میلرزید ... یه لیوان اب دستم داد و گفت : مطمئن باش حالش خوب میشه ... بهت قول میدم البته اگه بذاری اینجا بمونه ... من یه کترم و هیچ وقت دکترها بد مریضشونو نمیخوان ... هیچ دکتری نیست که بخواد مریضشو از دست بده !
از پشت پرده ی اشک نگاش کردم ، انگار راست میگفت ... از فکر بیخودی که به سرم زد از خودم بدم اومد ... از مهناز بدم اومد که این فکر احمقانه رو تو سرم انداخت ...
پیش پام زانو زد و گفت : نگران نباش ، اون حتما خوب میشه ...!
فقط بلند شدم و دویدم بیرون ...پرستارا داشتن نگام میکردن ... دویدم بیرون از بیمارستان ...
ساعت 3.5 نصفه شب بود ولی احتیاج داشتم هوا بخورم برای همین به دویدن ادامه دادم ...
با اینکه میدونستم خطرناکه ولی دویدم انقدر که خسته شدم ... داشتم کنار خیابون راه میرفتم که یکی دوتا ماشین جلوم ایستادن و بوق زدن ... توجهی نکردم ، چند باری بوق زدن و بعد رفتن ...
دو دقیقه نشده بود که یه ماشین که توش چهار تا پسر بودن ایستاد ... دوباره توجهی نکردم که اروم همراه من راه افتاد ...
پسری که جلو نشسته بود گفت : دیگه چرا ناز میکنی خوشگله ...؟!
بازم توجه نکردم و به راهم ادامه دادم که با لحن بدی گفت : بیا دیگه ... سوار شو ، قول میدم بهت بد نگذره ...
با نفرت گفتم : برو گم شو اشغال ...
خندید و گفت : شماها که اخرش سوار میشین دیگه چرا ناز میاین ... این وقت شب چهارتا مشتری خوشتیپ ، تو که باید از خدات باشه ...!
- بهتره در اون گاله رو ببندی وگرنه خودم برات میبندمش ...!
- چجوری عزیـــــــزم ، با ...
یه حرف خیلی بدی زد که باعث شد از کوره در برم و یه لگد به ماشینشون بزنم و بگم : برو گم شو عوضی ...
بعد شروع کردم به دویدن که اون ماشین با سرعت اومد و جلوی راهم رو بست ... همون پسره پیاده شد و اومد طرفم ...
دستمو گرفت و گفت : بیا دیگه ... یالله سوار شو ...
دستمو کشیدم و یه مشت کوبیدم تو صورتش که باعث شد از گوشه ی لبش خون بیاد ...
دوستاش غیر از راننده پیاده شدن و اومدن کمکش ...
داد زدم : عوضی ها ولم کنیــــــــــن ...کمــــــــک ... یکی کمکم کنــــــه ...
داشتن منو میکشیدن که سوار ماشین کنن ، خیلی ترسیده بودم ...
یهو یه ماشین دیگه با صدای بلندی ترمز کرد و راننده پیاده شد ...


خــــــدای من ... دکتر سعادت بود

اومد سمت پسرا و با عصبانیت داد زد : شماها مگه خودتون ناموس نداریــــــن بی شرفــــــا ...!
همون پسره که زده بودم تو دهنش گفت : به تو چه یارو ... بهتره بری رد کارت ، این شکار ماست ... واسه ی خودت دنبال یکی دی...
حرفش با مشتی که دکتر بهش زد ناتموم موند ...
پسرای دیگه منو ول کردن و رفتن کمک دوستشون که افتاده روی زمین ...
نمیدونم چرا وقتی دیدمش جراتم برگشت و خواستم برم کمکش که داد زد : تو برو تو ماشیــــــن ...
همونجا ایستادم ، داشت با پسرا دعوا میکرد ... اونا سه نفر بودن و اون یه نفر ...
خواستم دوباره برم کمکش که انگار بازم متوجه شد و داد زد : بهت گفتم برو تو ماشین ...
بعد هم یه مشت دیگه به یکی از اون پسرا زد ...
راننده ماشینه گفت : بچه ها ولش کنین ، اشکان بیا بریم ...!
همون پسر بی ادبه گفت : نـــــــه ... من این تیکه رو میخوام ...!
منظورش از تیکه من بـــــــودم ...؟!
همین حرفش باعث شد تا دکتر که داشت از اونا کتک میخورد جریتر بشه و بخواد کتکش بزنه ...
یکی از دوستاش اومد طرف من که دکتر هولش داد و افتاد ...
دوباره داد زد : مگه نمیگم برو تو مـــــــاشین ... ؟!
عصبانی داشت میومد سمتم ...فکر کنم اگه دستش بهم میرسید حتما به خدمتم میرسید ... از لحن صداش و صورت عصبیش خیلی ترسیدم و سریع رفتم روی صندلی جلو نشستم و درها رو هم قفل کردم ...
با اینکه یه نفر بود ولی از پس همشون برمیومد و داشت میزد ... یکی از پسرا از زیر دستش فرار کرد و سوار ماشینشون شد ، بعد هم دوتای دیگه سوار شدن ...
وقتی داشتن از کنار ماشین دکتر رد میشدن همون بی ادبه که اسمش اشکان بود گفت : اره ... برو به اون ....!!!
یه حرف زشت و رکیک زد که واقعا خجالت کشیدم ، دکتر هم وقتی شنید دنبال ماشینشون دوید ولی گازشو گرفتن و در رفتن ..
وای خدا ... خودمو به خودت سپردم ، این چرا انقدر عصبانیه ... اب دهنمو با صدا قورت دادم ...
اومد سوار شد ، انقدر عصبانی بود که میترسیم مستقیم نگاش کنم ... گوشه ی چشمش ورم کرده بود و از لبش خون میومد ... لباسش هم پاره شده بود ...
یهو داد زد : وقتی گفتم برو سوار ماشین شو چرا گوش ندادی ... هـــــــــان ...؟! با توام ... چرا به حرفم گوش ندادی ؟!
مثل داداش بزرگا حرف میزد ... از صدای دادش ترسیدم ولی دلم نمیخواست ضعفم رو ببینه برای همین همونجوری روی صندلی نشستم و میلمو برای کشیدن خودم به گوشه ی شیشه نادیده گرفتم ...
سعی کردم صدام نلرزه ، گفتم : سر من داد نزن !
دوباره داد زد : توقع داری چیکار کنم ... مثل اون عوضی بهت بگم عزیـــــــــزم ...؟!
عصبانی نگاش کردم و خواستم پیاده شم که دستگیره رو کشید و در رو بست ... انگشتشو به نشونه ی تهدید اورد بالا و تکون داد ...
دیگه داشت از ترس گریه ام میگرفت ... هیچی نگفتم و سرمو انداختم پایین ...
یکم که گذشت انگار اروم شده بود گفت : متاسفم که داد زدم ...
سرمو تکون دادم که مهم نیست ... بغض داشتم و میدونستم یه کلمه حرفم مساویه با اشکام ...
-خوب باید چیکار میکردم ، چندبار بهت گفتم سوار شو ولی توجهی نکردی ... لابد فکر کردی واسه ی انتقام میخوام بلایی سرت بیارم ...!!! اخه تو چجور دختری هستی ... دختر به غدی تو ندیدم تا حالا ...
آب دهنمو قورت دادم تا بتونم حرف بزنم و فقط گفتم : میخوام برم خونه ...!
بغضم داشت میترکید و صدام وحشتناک میلرزید ... از این لرزش بدم میومد ، از ضعف متنفر بودم
پرسید : حالت خوبه ...؟!
فقط سرمو تکون دادم ، نمیخواستم گریه کردنمو ببینه ... از تو داشبورت یه بطری اب دراورد و داد دستم که برای فرو بردن بغضم خوردمش ...
سر کوچه مون گفتم : همینجا پیاده میشم ...!
لبخندی زد و گفت : نمیخوام کسی مزاحمت بشه ...!
دم در خونه نگه داشت و گفت : برو استراحت کن ، دیگه داره صبح میشه ...
نگاش کردم ، گوشه ی لبش هنوز خونی بود یه دستمال از کیفم دراوردم و بهش دادم ... خون خشک شده بود ...
-بیاین صورتتونو بشورین ، اگه اینجوری برین خونتون مادرتون سکته میکنه ...
لبخندشو تکرار کرد و گفت : نه دیگه ... دیر وقته
-اشکال ندره ، سپهر و مهناز خوابن ... واستون کمپرس یخ درست میکنم که بذارین رو صورتتون ... ورم کرده و ممکنه کبود بشه !
تشکر کرد و گفت : نه دیگه ...میرم خونه ، صبح باید برم دانشگاه ...
سرمو انداختم پایین و گفتم : متاسفم ... از اینکه این وقت شب مزاحمتون شدم و راجع بهتون فکرای بد کردم منو ببخشین ... و ... ممنونم که کمکم کردین ... اگه شما نبودین ... معلوم نبود ...چه بلایی ...

حرفمو برید و گفت : من کاری کردم که باید میکردم ... هرکسی هم جای من بود همین کار رو میکرد ... در مورد اشتباهت هم باید بگم نمیدونم این فکر چجوری به سرت زده ... ولی ... اشکالی نداره ...
در رو باز کردم و گفتم : یه لحظه صبر کنین ، الان میام ...
در حیاط رو باز کردم و از تو اشپزخونه چندتا قالب یخ برداشتم و کمپرس یخ درست کردم ، دستمال خودمم خیس کردم و برگشتم تو ماشین ...
کمپرس رو دادم دستش و گفتم : بذارین رو صورتتون ...
لبخند ظاهرا یه جز جدا نشدنی از صورتش بود چون دوباره لبخند زد و تشکر کرد ...
وقتی گذاشت روی صورتش از درد جمع شد و اخ یواشی گفت ...
دستمال خیس رو بردم سمت لبش که خون رو پاک کنم ، متوجه نگاه خیره اش شدم و خجالت کشیدم ...
گفتم : لبتون ... خونشو پاک کنین ...
دستمال رو دادم دستش و گفتم : خداحافظ ...
پیاده شدم و سریع رفتم تو حیاط ، داشتم در رو میبستم که دیدم داره میخنده و سرشو تکون میده !
صدای اذان صبح بود که منو به خودم اورد ... وضو گرفتم و نمازمو خوندم ...


نگاهی به مهناز که راحت خوابیده بود کردم و گفتم : دختره ی دیوونه ... منو تو دردسر انداخته و خودش راحت خوابیده ...
خنده ام گرفت ، از دستش عصبانی نبودم ، من نباید به حرف احمقانه اش گوش میکردم ...
صداش زدم که نمازشو بخونه ...
نشست و خواب الود پرسید : کی اومدی ...؟!
- همین الان
- مادرت چی شد ، خوبه ...؟!
خندیدم و گفتم : اره خوبه ... منه خر رو بگو که به حرف توئه الاغ گوش کردم و رفتم بیمارستان دعوا ... ابروم رفت ، حالا اگه فردا برم اونجا با دست نشونم میدن و میگن دختر کولیه اومد ...
خواب از سرش پرید و گفت : بعدش چی شد ...؟!
-هیچی دیگه زنگ زدن 110 اومد منو بازداشت کرد ...!
از قیافه ی متعجبش و چشمای گرد شدش خندیدم و گفتم : چتــــــــه ... الان چشات درمیاد ... زنگ زدن خود دکتر سعادت اومد و منو از اشتباه دراورد ... حالا هم واقعا خستم و به خواب نیاز دارم لطفا صبح بیدارم نکن ...
دراز کشیدم و زود خوابم برد ...
صبح ساعت نه بود که بیدار شدم ، رفتم تو زیرزمین و مشغول کارم شدم ... بعدازظهر وقتی سپهر رفت سرکارش یه چیزی برای شام درست کردم و رفتم بیمارستان ...
میخواستم از پرستارها هم عذرخواهی کنم که نگن چقدر این دختر بی ادبه ... برای همین یه دسته گل خریدم و رفتم اونجا ...
مامان رو از پشت شیشه دیدم ، یه کیسه ی شنی روی پهلوش بود ... معلوم بود ناراحتش کرده ...
از قسمت پرستاری پرسیدم : اون کیسه ی شن برای چیه ... مادرمو اذیت میکنه ...
-مادرتون صبح انژیو کردن و تا دوازده ساعت نباید تکون بخورن، اون کیسه هم باید باشه ...
تشکر کردم و خواستم برم که دوباره برگشتم و گفتم : ببخشید ، پرستارایی که دیشب بودن کی میان ...؟!
-احتمالا امشب هم شیفت دارن ...
دوباره تشکر کردم و روی صندلی نشستم ... شب شده بود که شیفت پرستارا عوض شد و همون دیشبیا اومدن ...
وقتی که سرشون یکم خلوت شد رفتم و گفتم : من واقعا معذرت میخوام ، دیشب رفتارم خیلی زشت بود ... باور کنین دختر بی ادبی نیستم ولی ... متاسفم ... به خاطر حال مادرم ...!
سرپرستار که خانم شکری صداش میکردن با لبخند گفت : اشکالی نداره ... هرچند نظم اینجا رو بهم زدی ولی خوب میفهمیم که تو هم نگران مادرت بودی !
گلو بهش دادم و دوباره عذرخواهی کردم ... اجازه خواستم تا برم پیش مامان که گفت : فقط پنج دقیقه و مواظب باش که تکون نخوره ...
سرمو تکون دادم و رفتم تو ccu ... مامان با دیدنم لبخند بی رمقی زد و سلامم رو به گرمی پاسخ داد ...
کنارش نشستم و گفتم : درد داری ...؟!
- نه خوبم ... خودت ، سپهر ...؟!
- ما هردومون خوبیم و منتظر شما ... در ضمن لباس عروسا رو هم پس فرستادم و گفتم که مادرم دیگه کار نمیکنه ...
نگام کرد که گفتم : اینجوری نگام نکن ، با کار منم زندگیمون میچرخه ...
بیجون گفت : تا کی ... بالاخره که باید ازدواج کنی ...
خندیدم و گفتم : مــــــن ؟ کدوم احمقی حاضره بیاد منو بگیره ... تا اخرش بیخ ریشتم سیمین خانم!
یه پرستار اومد و گفت : بهتره بذارین مریض استراحت کنه ...
دستشو بوسیدم و گفتم : زود خوب شو ...
اونم لبخند زد ولی تو چشماش میدیدم که غصه داره ...
رفتم بخش حسابداری و پرسیدم هزینه انژیو و بستری مامان چقدرشده با دوروز دیگه که احتمالا باید بمونه ...
حسابدار تو کامپیوترش حساب کرد و گفت : جمعا شده یک میلیون تومن که البته دکتر سعادت گفتن ازتون پولی نگیریم ...
تشکر کردم و اومدم بیرون ... با شنیدن یک میلیون تـــــــــومن ... تقریبا وا رفتم ...
همه ی پس انداز من تو این یکسال که با بخور و نمیر جمع شده بود ششصد هزار تومن بود ... که حداقل باید صدهزار تومنشو نگه میداشتم واسه ی مبادا ...
نمیخواستم از عمو عباس قرض کنم ،برای همین خواستم به دکتر بگم که نصفشو الان میدم و نصفشو بعدا ... البته اگه قبول کنن ، هرچند که حسابدار گفت که دکتر گفته از من پول نگیرن ... ولی بازم ...

از قسمت پرستاری پرسیدم : دکتر سعادت اومدن ؟!
- بله ... الان تو اتاق رییس بیمارستان هستن ...
ازش پرسیدم کجاست و رفتم همون قسمت ... از منشیه رییس خواستم که دکتر سعادت رو ببینم اونم گفت : الان پسرشون پیششونه ، لطفا بشینین تا کارشون تموم بشه ...
در اتاق نیمه باز بود و صداشونو میشنیدم ...
-اونا یه خانواده تنگ دستن که مادرشون مریضه ... اون خواهر وبرادر فقط مادرشونو دارن ...
صدای یه مرد دیگه که معلوم بود مسنتره اومد، گفت : میدونی چندتا از این خانواده ها وجود دارن که مریض هم دارن ...؟!
- من فقط میخوام کمکشون کنم ... این بده ؟!
داشتن راجع به ما حرف میزدن ... اره ... مگه چندتا مریض اینجا بودن که خصوصیات ما رو داشتن !
بدجور به غرورم برخورد ... من دختر اکبر و سیمینم ... اکبری که تا لحظه ی مرگش کار کرد که دستش پیش کسی دراز نشه و سیمینی که حتی دستشو پیش عموعباس دراز نکرده بود ...
حالا من نمیتونستم اجازه بدم بهم ترحم کنن ... این همه وقت پتک نکوبیدم که همچین رفتاری باهام داشته باشن ...
بلند شدم و در رو باز کردم و بی مقدمه گفتم : ما شاید فقیر باشیم ، شاید دستمون تنگه و مثل شما پولدار نیستیم .. ولی انقدر داریم که خرج بیمارستان مادرمو بدم ... من گدا نیستم آقا ، صدقه هم بهمون واجب نشده ... عرق میریزم ، نون بازومو میخورم ... شاید همه ی پولو نداشته باشم اما نصفشو دارم و نصف دیگه شو از زیر سنگ هم که شده جور میکنم ...
دکتر سعادت اومد تو حرفم و گفت : نه ... اشتباه نکن ..این اصلا ...
گفتم : اشتبـــــاه ...؟! گوش کنین آقای دکتر من با همه ی فقیریم ، با همه ی بی پولیم انقدر غرور و عزت نفس دارم که وقتی بابام مرد نذاشتم کسی دست ترحم سر برادرپنج ساله ام بکشه و بگه اخـــــی ، یتیمه ... بعدهم دوزار بذاره کف دستش که برای خودش شکلات بخره ... الان هم خرج بیمارستان مادرمو میتونم پرداخت کنم ... پدرتون راست میگن ... خانواده هایی مثل ما خیلی زیادن...!
از اتاق اومدم بیرون و برگشتم خونه ... سپهر داشت تلویزیون نگاه میکرد ... شام رو کشیدم ولی از ناراحتی زیاد نتونستم چیزی بخورم ... موقع خواب هم انقدر از این دنده به اون دنده شدم تا خوابم برد ...
صبح رفتم تو زیرزمین ... باید پونصد هزار تومن جور میکردم ... شروع به کار کردم ولی حداقل یک سال طول میکشید که بتونم این پول رو پس انداز کنم ... باید یه کار دیگه میکردم ولی چیکار ... ای کاش میرفتم و از عمو پول قرض میکردم ... ای کـــــــاش ...!!!
سپهر که بیدار شد چون جمعه بود وسایلش رو داشت مرتب میکرد که بره پارک ...
صدای ضربه ی پتک باعث شد که صدای زنگ رو نشنوم ... اهن رو گذاشتم تو اتیش و عرق صورتمو پاک کردم که چشمم افتاد کنار در ...
اون اینجا چیکار میکرد ... اصلا کی اومده بود که من متوجه نشدم ...
قیافه اش جوری بود انگار عجیبترین چیز دنیا رو دیده ... وقتی متوجه نگام شد گفت : تـــــو ...!!!
انقدر متعجب بود که نتونست حرفشو تموم کنه ...
دستمال دستمو گذاشتم جیب کت و گفتم : کی اجازه داده بیای اینجا ...؟! اصلا کی اومدی ...؟!
رفتم سروقت اتیش و یه کم توش دمیدم که بیشتر گر گرفت ... اهن تقریبا داشت سرخ میشد ...
هنوز همونطور اونجا ایستاده بود ...
یکم آب خوردم و گفتم : چیــــــــه ... جن دیدی یا برق گرفتت ؟!
متعجب گفت : تو ... چیکار میکنی ...؟!
نگاش کردم و با تمسخر گفتم : معلوم نیست .. دارم لباس میدوزم دیگه ... اینم سوال کردن داره اخه ...؟ نمیبینی دارم چیکار میکنم ...؟!
اومد جلو و همونطور متعجب گفت : میبینم ... ولی .. تو اهنگری ؟!
اهن ذوب شده رو با گیره برداشتم و گفتم : نه ... گفتم که دارم خیاطی میکنم ...
پتک رو برداشتم و شروع کردم کوبیدن روی اهن ...
روی صندلی نشست و گفت : باورم نمیشه ... یه دختر ... اهنگر باشه ... چطوری ...؟! این یه کار ...
حرفشو قطع کردم و با پوزخندی گفتم : مردونه اس ... درسته ... همینو میخواستی بگی مگه نه ...؟ ولی من دوست دارم ، تازه از خیلی از این پسر ژیگولا و جوجه فکولیا مردترم ...
نگاه تندی بهش کردم و ادامه دادم : کی میتونه تو چله ی تابستون کنار این کوره وایسه و کار کنه ... هان ...؟! تو میتونی ...؟!
انگار باهاش دعوا داشتم ... انگار اون مسبب تموم بدبختیامون بود ...
اهنی که دستم بود رو تو اب گذاشتم و دوباره فرستادمش تو اتیش ...




مطالب مشابه :


دانلود کلیپ دعوا با قهمه شیمشیر دختر در تهران

باشگاه خبرنگاران الهه - دانلود کلیپ دعوا با قهمه شیمشیر دختر در تهران - دختر,پسر,باشگاه




محاکمه جوانی که با شمشیر گردن مقتول را زده بود

به دلیل سه فقره محکومیت کیفری دایر بر نزاع دسته جمعی، اخاذی و قمه کشی دعوا کردن با




اینجا و اونجا - دلایل نارضایتی و عدم موفقیت ایرانیان مقیم کانادا

قمه کشی ، اربده کشی ، زور گیری ، و دعوا خبری نیست.(من در یکسال گذشته یک مورد دعوا هم




قداره کشی اراذل بیخ گوش مردم

آنچنان گلایه ها درشت بود که حتی سرو صدا و عربده کشی و قمه که سرانجام و دعوا انجامیده و




امیر کبیر پس از شنیدن خبر ابقای شاهزاده موثق‌الدوله به حکومت قم،

وی دستور داد که رسم قمهکشی و لوطی‌بازی از خود آنها با هم دعوا دارند و نوکری که




رمان ستاره ای که ستاره بود - 4

سرشو تکون داد و گفت : دوره قمه کشی سر اومده همونجا ایستادم ، داشت با پسرا دعوا میکرد




شرح آنچه این چند روز گذشت....

ملت هم همه داشتن آمار مکان قمه زنی رو از نکنه و مثله چند ساله قبل هر شب دعوا و چاقو کشی




برچسب :