نمایشنامه یزرا

« بازي سوم »

 

                (همانجا، اندوه سنگيني بر تمام خانه حاكم است، صداي گاه و بيگاه تيراندازي، و انفجار دور و نزديك، طاهر گوشه اي نشسته سيگاري بدست، لباس نطامي عراقي بر تن و يك اوركت نظامي كنارش آويزان، پس از سكوتي طولاني طاهر بر مي خيزد مي خواهد برود)

 

يزرا  :       كجا شُرطي؟

طاهر :       باز گفتي شُرطي ننه؟

يزرا  :       مي خواي چي بگم … جُندي، سرباز، فدائي، (باخودش) تو … غضبان، شعلان ، رعيد، سالم … همتون بوي گند مي دين … از تو كه شب و روز تو مقرشون خونه كردي تا اون فرماندة دزدشون … تف …

طاهر :       ننه !

يزرا  :       چيه؟ بهت برخورد؟ اون نامردا كه شدي جيره خورشون، پسرم و ، پاره تنم و ، برادر تو كشتن.

طاهر :       تو اون بمب بارون خيلي ها كشته شدن ننه .

شعلان:      (از پشت نرده هاي حياط فقط سرش ديده مي شود) طاهر … طاهر.

طاهر :       اومدي؟ بيارشون تو.

شعلان:      (با يك كارتن تلويزيون داخل مي شود) سلام ام طاهر(سوي آغل مي رود)

طاهر :       هوي كجا … جاش اونجا نيست لك لك … ببرش تو اتاق (شعلان سوي اتاق مي رود، فرياد يزرا او را ميخكوب مي كند)

يزرا  :       هي حرامي كجا؟

طاهر :       مي خواد اينو ببره تو اتاق.

يزرا  :       از كجا شعلان؟

شعلان:      سرهنگ حفيض داده زايره … برا طاهر …

يزرا  :       گور پدر تو و اون حفيض آدمكش، ارث بواشه يا مال مردم دربدر؟

طاهر :       صدا تو بيار پائين ننه … بغل گوشمون ايستادن.

يزرا  :       چت شده خوش غيرت … دست و پات مي لرزه، مي ترسي؟

طاهر :       (به مادرش نزديك مي شود، اسلحه را بيرون كشيده و لوله اش را به شقيقه او مي گذارد) وقتي لوله كلاش و بذارن اينجاي آدم، نه فقط دست و پاش كه زمين خدا هم زير پاش مي لرزه زايره.

يزرا  :       من ديگه چيزي ندارم كه ا زدست بدم( با خشم اسلحه را از بغل گوش خود دور مي كند)

صدا  :       طاهر … طاهر.

طاهر :       بله … بله قربان اومدم … صداي گروهبانه (و خارج مي شود) هي شعلان اين كارتو نو از در آغل ببر خونه غضبان … زود باش( و مي رود)

يزرا  :       چرا گورتو گم نمي كني پدرسگ (سراغ چوب دستي خود مي رود و شعلان هراسان مي گريزد، الهام سياهپوش ، هراسان داخل مي شود، طبق نان را توي ايوان مي گذارد)

الهام  :       عمه …

يزرا  :       انگار آب تو لونه مورچه ها ول كردن ، چه شون شده ؟

الهام  :       از صب تا حالا دارن خونه به خونه آبادي رو مي گردن.

يزرا  :       نفس نفس مي زني … سر راه تو رو هم گرفتن؟

الهام  :       از كنار هور زدم، يه نفر كه صورتش و با چفيه پوشونده بود دنبالم مي‌كرد.

يزرا  :       اوضاع رو كه مي بيني، نبايد تنها بزني بيرون، عيدان چي ؟ بهش گفتي كه مي ياي اينجا؟

الهام :       بوام؟… چي بگم عمه ؟ چي بگم كه نگم بهتره.

يزرا  :       موندنت تو آبادي درست نيست ، بايست بري.

الهام  :       كجا ؟ هيچ جاي دنيا از اين گوشه برام آشنا تر نيست عمه ؟

يزرا  :       آسمون خدا همه جاش يه رنگه و زمينش يه جور.

الهام  :       په چرا شما موندين؟

يزرا :       موسفر كرده دارم.

الهام  :       مو ندارم؟

يزرا  :       چرا دهن تو دهنم مي زاري دختر؟ يه چيزي مي گم گوش كن …

 

(درباز مي شود، شيخ مالك وارد مي شود)

 

شيخ مالك: سلام

يزرا  :       (مقداري علوفه بر مي دارد) مثه گرگ هار ، دندون نشون مي دن، عرب و عجم هم براشون فرق نمي كنه دختر ، يا بايست مثل بعضي ها نوكر شون باشي يا بميري.

شيخ مالك: طعنه ات استخون آدمو مي سوزونه زايره.

يزرا :       اين نامردا روي مغول رو سفيد كردن اونوقت دم از عربا مي زنن … تف.

شيخ مالك: زبون آدميزاد اسب آدميزاده، افسارشو گرفتي باهات مي ياد، اما واي به روزي كه افسار پاره كنه…

يزرا  :       (باخشم سوي او مي چرخد) چيه … تهديدم مي كني ؟… برو… تو كوچه ايستادن برو لوم بده… زود باش… ( علوفه را جلوي او مي ريزد) يا الله …

شيخ مالك: اينقدر سرسخت نباش زن (يزرا به او پشت مي كند) به جاي پشت كردن به حرفام گوش بده… چاره اي نبود… بايست باهاشون همكاري مي كردم وگرنه…

يزرا  :       (سوي او مي چرخد) و گرنه چي شيخ … چي ؟

شيخ مالك: سايه به سايه شون رفتم، خونه به خونه ، قدم به قدم … مي دوني برا چي؟ مي دوني؟… كه دستشون به خون كسي نره، دستشون به ناموس مردم دراز نشه، اگه غارت مي كنن بذار مال و منال و گاو و گوسفند باشه تا دختراي دم بخت و زناي عَزَب !… مي دونم خيلي حرف پشت سرمه … مهم نيست (سيگاري آتش مي زند) هميشه مي گفتي … دهن مردم مثه دولنگه در حياط بازه … هر چي مي خوان بگن اما حكايت تو برام فرق داره ، برام مهمه، كه تو حرفامو باور كني … فقط تو … ( بلند مي شود به الهام مي‌نگرد) شب زن و بچة جاسم رو از پشت مدرسه مي فرستم اهواز، تو هم خودتو آماده كن… ديشب نيروهامون بهشون حمله كردن، مار زخمي ان بعد اون حمله … چندتا از نيروهاي نفوذي اومدن داخل ، چارتاشون رو گرفتن، خونه به خونه هم دنبال بقيه شونن … ( در را باز مي كند كه برود)

يزرا  :       ابوشهاب.

(شيخ مالك مي ايستد، يزرا كاسه اي آب به دست او مي دهد، با لذت مي‌نوشد، لبخندي مي زند و مي رود)

الهام :       نه … نه .

يزرا :       اينقدر سخت نباش دختر.

الهام :       مي خوام بيام پيشتون.

يزرا  :       (علوفه را جمع مي كند) مگه حالا نيستي ؟

الهام :       يعني … مي خوام بيام اينجا بمونم ، برا هميشه.

يزرا  :       پس عيدان؟

الهام  :       بوام … عمه …

يزرا :       بوات چي عمه … بوات چي ؟

الهام  :       مي خواد بره عراق.

يزرا  :       مي دونستم، نه از پسر شانس آوردم نه از برادر. (الهام گريه مي كند) چه خبرته دختر، آب هور رو جمع كردي تو چشات؟ غصه اون بوات هم نخور شغال از باغ قهر كنه منفعت باغبونه … حالا به جاي گريه اين علفا رو بريز جلوي حنايي تا منم براش آب بيارم. (الهام همچنان به گريه است) تا نباشد چوب تر (چوبي بر مي دارد كه الهام را بزند الهام علوفه را برداشته و به آغل مي رود، صداي جيغ او بلند مي شود، در آغوش يزرا فرو مي رود)

يزرا  :       چيه … چي شد. دختر ؟

الهام :       ( وحشت زده) يه … يكي اونجاست، اون جا …

يزرا :       (چوب را برداشته بطرف آغل مي رود) بيا بيرون يا الله زود باش.

(جواني بسيجي با چهرة خونين در چارچوب در آغل)

 

جوان :       آب … آب … ( برزمين رها مي شود، موسيقي صحنه را پر مي كند و نور خاموش مي شود)


 

« بازي چهارم »

 

 (همانجا، نور مي آيد، ياور جوان بسيجي روي ايوان خوابيده است، الهام آرام بطرف تنور مي رود شيئي را كه در يك عبا پيچيده داخل تنور پنهان مي كند و در آن را مي گذارد، بطرف جوان مي آيد، يزرا هم از داخل اتاق بيرون مي آيد)

 

يزرا  :       بوي بارون همه جا پيچيده.

الهام  :       اگه طاهر بو ببره.

يزرا  :       خونه به خونه دنبالشن… وحشتم از عراقيا نيست ، از تبارمه!

الهام  :       يعني خوب مي شه ؟

يزرا  :       جون بگيره راهيش مي كنيم.

الهام :       يعني مي تونه.

يزرا  :       زخمش كاري نيست. فشنگ فقط خطي به رونش كشيده و رفته، تا دو سه روز ديگه راه مي افته.

ام صالح(صدا):ام طاهر … ام طاهر …

يزرا :       در رو بازكن عمه . (الهام در را باز مي كند، ام صالح داخل مي آيد)

ام صالح:    مُردم و زنده شدم ديشب تا حالا… خواهر بدت نياد، خونه ت مثل كاروانسرا رفت و آمد داره، صلاح نيست تو حياط نگهش داري .

يزرا  :       مي برمش تو آغل، خسته بود ديشب، اون تو گرمه، گفتم بادي بخوره زودتر خوب شه راهيش كنيم.

ام صالح:    يه مرحم خوب (مرحم را به يزرا مي دهد) اثرش از ديشبي بهتره.

يزرا  :       دستت درد نكنه، بشين نجمه ، چائيمون دمه.

ام صالح:    بايد برم خيّه (مكث)… ابوصالح مي گفت افتادن به جون گاو و گوسفند مردم… ووي روم سيا، يادم رفت به زبون بسته آب بدم.

يزرا  :       حالا يه چايي بخور.

ام صالح:    برم خواهر، كلي كار دارم . (مي رود)

                (الهام پشت سرش كلون در را مي بندد، ياور بلند مي شود.)

ياور  :       آخ پام.

يزرا  :       چيزي نيست جوون … خوب مي شي، بيدار شدي؟

                (صداي در بلند مي شود)

الهام  :       عمه.

يزرا  :       طاهر… پاشو جوون ، برو تو آغل، زود باش، ( به ياور كمك مي كنند و با شتاب، لنگان لنگان او را به داخل آغل مي برند و فرش او را هم جمع مي‌كنند، الهام در را باز مي كند، شيخ مالك مي‌آيد)

شيخ مالك: په چرا در روبستين؟

يزرا  :       خودت مي دوني ابوشهاب، اينجا دزدايي هستن كه بادتوهوا مي دزدن، چه برسه به ناموس مردم…

شيخ مالك: خُب … پس موندگارشدي (لكه خوني برزمين مي بيند) ديگه صلاح نيست زن و بچه ها تو آبادي بمونن. ( به تنورتكيه مي دهد، الهام شتابان سوي او مي رود)

الهام  :       چاي مي خورين شيخ … مي خواين سيگارتون رو روشن كنم …

يزرا :       الهام… خوب شيخ، خبراي ديگه ؟

شيخ مالك: (روبه الهام) دخترم يه آب خوردن بده… (آهسته به يزرا) ديشب عيدان و خونه ابوقاسم رفتن.

يزرا  :       شغال از باغ قهر كنه منفعت باغبونه… از پسر ناخلفم چه خبر ابوشهاب ؟

شيخ مالك: با عراقيا رفته صاحندي و اون ورا.

يزرا  :       بَلَد راه… خلايق هر چه لايق…

شيخ مالك: هر چي هست پسرته…

يزرا  :       پسرم؟ كدوم پسر؟ من يه پسر داشتم كه اونجا، تو اون فلكة كوچيك ،‌جلوي مدرسه افتاد… همون يه پسر رو داشتم.

شيخ مالك: اين دفه افتادن به جوون گاو و گوسفند مردم… يه فكري هم براي اون زبون بسته بكن. (اشاره به آغل)

يزرا  :       نه مالك … اگه قراره اين گاو رو ببرن بهتره مرده اش رو ببرن تا زنده اش.

شيخ مالك: مي خواي چكار كني ؟

يزرا  :       (داس را برداشته سوي آغل مي رود) كاري كه درست تره.

مالك :       هنوزكه اتفاقي نيفتاده (داس را از دستش مي گيرد) با اين حمله هايي كه داره بهشون مي شه شايد همين يكي دو روز كلكشون كنده شه.

(صداي سرفه ياور از درون آغل مي آيد، يزرا و الهام دستپاچه مي شوند)

يزرا  :       په چرا نشستي دختر، كتري روهمينطور گذاشتي رو آتيش كه چي … ابوشهاب دهن خشك بره؟

الهام  :       (هاج و واج) ها؟… چاي ؟ !

يزرا  :       قوطي چاي تو اطاقه زودباش عمه.

شيخ مالك: نمي خواد دخترم، بايد برم (سوي در مي رود- مي ايستد) يزرا باز فكراتو بكن، تا ديرنشده…

يزرا  :       ممنون ابوشهاب.

شيخ مالك: (درحياط را باز مي كند) رو اون لكه ها خاك بريزين! … خداحافظ!

(مي رود – الهام در حياط را مي بندد، يزرا سوي آغل مي رود به ياور برمي خورد)

يزرا  :       چرا بلند شدي جوون.

ياور  :       الان چند روزه لب به غذا نزدم.

يزرا  :       همينجا بشين. (داخل اتاق مي رود- الهام كنار ياور مي آيد)

الهام  :       رفته بودم سراغ گاو… اون تو افتاده بودي.

ياور  :       شما رو ترسوندم نه ؟

الهام  :       فكر كردم عراقي هستي … اسمت؟

ياور  :       ياور.

يزرا  :       (باطبق نان و ماست بيرون مي آيد) تو خونه ما جزنون و ماست چيزي پيدا نمي شه.

ياور  :       (مي خورد) چه عطر و بويي … دستتون درد نكنه.

يزرا  :       دختر برادرم پخته، الهام.

ياور  :       دست شما درد نكنه خانم.

يزرا  :       از اهواز اومدي؟

ياور  :       بله

يزرا  :       چطور تو آغل ما اومدي؟

ياور  :       شب عمليات، تو برگشتن عراقيا محاصره مون كردن، بچه ها مثل برگ خزون مي ريختن روزمين، منم زخمي، لنگ لنگون خودمو انداختم تو هور، با تاريكي شب خودمو كشوندم به ساحل كه چشمم افتاد به يه در باز ، دل به دريا زدم و اومدم تو، ديگه هيچي نفهميدم، انگار خون زيادي ازم رفته.

يزرا  :       اين آبادي تو دست عراقياست، حالت كه بهتر شد، از بيراهه مي فرستمت طرف حميديه.

ياور  :       اونجا رو هم گرفتن.

يزرا  :       مجبوريم جوون… خونه ما امن نيست، غريبه توش زندگي مي كنه!

ياور  :       (به الهام نگاه مي كند) غريبه ؟!

يزرا  :       پسرم ( نان از دست ياور مي افتد) با اونا همكاري مي‌كنه. (ومي‌رودتوي‌اتاق)

ياور  :
دردسن碮Υ籌脈ẑ��࿢ϲ戙䀉␃؇࣐젋Ăst耇짰绂ఀ戚霉저䌀᠃ᎃႃ∀⒃⌃ᜃ▃⌃༃ڃҀҀᒀᨀឃᎃ▃ဃ℀⒃ᐃدن در بلند مي شود.)

طاهر :       (صدا) مُردين… په ديگه چرا در رو بستين؟

الهام  :       (وحشتزده) عمه.

يزرا  :       يا سيدهادي… پاشو … پاشو جوون. نبايست ترو ببينه، زود باش. (ياور مي خواهد به اتاق برود) نه… اونجا نه… تو آغل (الهام به او چوبي مي دهد، لنگان به كمك چوب داخل آغل مي رود، الهام روي خون خاك مي ريزد)

طاهر :       (مي آيد) په چرا در رو بستين؟

يزرا  :       از ترس حرامي ها.

طاهر :       په چرا اينقدر معطل كردين…( چشمش به غذا مي افتد) اينجا چه خبره به قول عجما غذاي نطلبيده مراده. ( اوركت خود را مي آويزد و حريصانه غذا مي خورد)اون همه برنج و گوشت مي يارن اماهيچ غذايي به خوشمزگي نون و ماست ام طاهر نيست (چشمش به چاي مي افتد) به .. به اين مي گن يه مضيف عربي ( چاي را سر مي كشد) اينكه سرده ( سيگار مي كشد) خب الهام خانم ، پس موندگار شدي … دايي عيدان كه پريد…

يزرا  :       (براي دور كردن موضوع)شنيدم بد جوري كوبيدنشون.

طاهر :       اينا همش شايعه اس… از كي شنيدي ؟… هم اين شيخ مالك اومد تو گوشت خوند؟ (بلندمي شود) مو اگه بدونم اين مرد چي از ننة پير ما مي خواد خيلي خوب مي شه!

يزرا  :       خجالت بكش پسر… خيلي تو فكر ننه ات هستي حرفا شو گوش كن.

طاهر :       هشدار دهنده معذور است ( دست در جيب مي كند گردن بند طلايي بيرون مي آورد) آها پيدايش كردم… اصل كويته … 22 عيار… بيا… مال تو.

الهام  :       مال من؟

يزرا  :       لازم نداره.

طاهر :       مال من كه نيست… يكي داده كه بهش بدم … يعني نشونيه.

يزرا  :       نشوني كي؟

طاهر :       يه عاشق بدبخت مادر مرده.

يزرا  :       كدوم عاشق.

طاهر :       شعلان.

يزرا  :       جه غلطا… گه خوره قاچاقچي كثيف!

الهام  :       (هراسان بطرف يزرا) عمه!

طاهر :       (مي خندد) بابا اين بدبخت يتيم چند ساله چشمش دنبالته، هميشه سايه به سايه‌ات بوده، خلاصه ما فقط واسطه ايم ، از ننه مون ياد گرفتيم كه عشق و عاشقي چيز خوبيه ، پاپيش گذاشتيم وگرنه ماكه اين چيزا حاليمون نيست، بله و نه اش هم با خودتون .

يزرا  :       تو ازخودت خجالت نمي كشي؟

طاهر :       چرا… مگه عشق و عاشقي جرمه… بگو جرمه تا يادت بيارم چي از بوام  و قول و قرارا تون برام گفتي!

يزرا  :       بي غيرت اون نامزد برادر ته… نامزد ناصره…

طاهر :       خدا بيامرزدش … اگه بواي منم زنده بود شيخ مالك جرأت نمي كرد اينقدر بياد تو خونه! تازه اين بنده خدا به شرع خدا و رسول رفتار كرده، خواستگاري.

يزرا  :       هم توي ناخلف… هم اون حرامي، هردوتون غلط كردين ( به آغل مي رود)

طاهر :       ( گردنبند را درهوا مي رقصاند) آهاي دربدر… شعلان شنيدي ؟ ها؟

الهام  :       ( گردنبند را از دست طاهر مي قاپد و بطرف نرده ها كه سر شعلان پيداست پرت مي كند) گم شو … گم شو… ( با چوبي بطرف او مي رود، شعلان سر خودرا مي دزد و طاهر مي خندد، ياور آرام از دريچه ناظر اين صحنه است، طاهر بلند مي شود. و ياور خود را پنهان مي كند)

شعلان:      (صدا ) طاهر… سركار شوقي با آقا طاهر كارداره.

يزرا  :       مار از پونه بدش مي ياد… طاهر … اومدن دنبالت ، دارو دسته ات اومدن دنبالت.

طاهر :       چكار داره شوقي… ( به مادر) شايد امشب هم نيومدم ( مي رود)

يزرا  :       (دررامي بندد) آبي به اين بنده خدا برسون تا منم يه لقمه نون آماده كنم.

الهام  :       …

يزرا  :       شايد حرف مالك درست باشه.

الهام  :       آخه كجا رودارم برم عمه؟

يزرا  :       هرجا بهتر از اينجا… اين شعلان يه دشمن تودار و موذيه… اين جور آدما برا بدست آوردن چيزي كه مي خوان ، از خيلي چيزا مي گذرن ، بوات كه ولت كرد رفت.

الهام  :       ولم نكرد، من نرفتم ، مي خواست منو به زور ببره ، دست كرد .. موهام مو گرفت و روزمين كشد، مي گفت اون ور مرز ، تو بصره به من زمين مي‌دن ، كار مي دن ، گفتم بوا بميرم نمي رم.

يزرا  :       عيدان هميشه تشنه دروغهاي قشنگ بوده ، از همون بچگيش.

الهام  :       از دستش فرار كردم، بيل پرت كرد طرفم … ( گريه مي كند)

ياور  :       ( با چوبدستي بيرون مي آيد) تموم آسمون رو ابر پو شونده ، انگارخيال باريدن داره.

يزرا  :       نبايد مي اومدي بيرون.

ياور  :       دلم هواي بيرون كرده بود.مثه اينكه باعث زحمت شدم ، فكر مي كنم بتونم فردا راه بيفتم.

الهام  :       تموم آبادي رو محاصره كردن.

يزرا  :       درس هم خوندي؟

ياور  :       سال دوم دانشگاههم… گفتم بيام جنگ رو تجربه كنم.

الهام  :       از جنگ نمي ترسي، از مردن.

ياور :       مرگ هم قسمتي از زندگي آدميزاده، مي شه انكارش كرد؟

يزرا  :       ياور يعني چه ؟

ياور  :       معين ، كمك كننده!

يزار  :       معني ناصر هم همين بود.

ياور  :       ياور به زبون ما يعني ناصر!

يزرا  :       (تكاني مي خورد) سرم درد مي كنه، برم بخوابم (مي رود) حياط اعتبار نداره.

ياور  :       (به الهام) عشق مادري چيز ديگه ايه، تموم حرف تونو شنيدم.

الهام  :       مي دونم.

ياور :       عشق اول و آخر نداره.

الهام  :       تجربه كردي؟

ياور  :       به آب و خاك آره… خيلي مقدسه… خيلي دوستش داشتي؟!

الهام  :       با هم بزرگ شديم، از بچگي مي دونستيم قسمت هميم.

ياور  :       آخرش چي ؟

الهام  :       عشق اول و آخر نداره!

ياور  :       تكليف زندگي چي مي شه؟

الهام  :       بدون ناصر به زندگي فكر نمي كنم.

ياور  :       فكر مي كني اون راضيه؟

الهام  :       نمي دونم … نمي دونم…

ياور  :       عمه تون راست مي گه … موندن شما اينجا صلاح نيست.

الهام  :       كجا برم؟ دنيا به اندازه حياط اين خونه برام كوچيكه.

ياور  :       صحبت كوچيكي و بزرگي دنيا نيست، گاهي وقتا زنده موندن بيشتر از مردن ارزش داره.

الهام  :       بعضي وقتا هم برعكس.

ياور  :       آره … گاهي وقتا هم برعكس… تا دير نشده انتخاب تون رو بكنين الهام خانم. (و بلند مي شود به داخل آغل مي رود، الهام سر به ديرك چوبي ايوان گذاشته، خوابش مي برد، ياور با رواندازي بيرون مي آيد، آرام آنرا روي شانه هاي الهام مي اندازد و به آغل باز مي گردد. موسيقي شاد عربي مي نوازد و لحظاتي بعد، سر و صدا و هياهوي زيادي صحنه را پر مي كند يزرا سراسيمه به حياط مي آيد، الهام بيدار مي شود و ياور هم به آنها مي پيوندد. الهام با عجله در حياط را باز مي كند و مجدداً مي بندد.)

الهام  :       دارن مي يان… دارن مي يان، هر چي گاو و گوسفنده دارن مي برن.

ياور  :       نامرداي پست ، چي از جون مردم مي خوان؟

يزرا  :       الهام رختخواب اون تو رو جمع كن (مي رود سوي اتاق) چرا ايستادي پسر، مي خواي دست بسته ببرنت؟ بيا … يا الله.

ياور  :       بهتر نيست از در پشتي برم طرف هور؟

يزرا  :       حالا وقت قهرمان بازي نيست… بيا… تو چرا ايستادي دختر؟

 

                (الهام توي آغل مي رود- يزرا و ياور وارد اتاق مي شوند، الهام رختخواب بدست مي آيد)

 

يزرا  :       مي ري زير رختخواب ها، هر سر و صدايي كه شنيدي… دو بارته مي گم هر صدايي كه شنيدي از جات تكون نمي خوري تا همين امشب راهيت كنم، فهميدي؟

ياور  :       بله.

يزرا  :       برو.

                (ياور داخل اتاق مي شود الهام رختخواب ها را پشت سرش مي برد و خارج مي شود صداي در بلند مي شود)

 

الهام  :       اومدن.

يزرا  :       (به الهام) برو تو اتاق. (الهام مي رود)

 

                (لب ايوان مي نشيند، سيگاري مي گيراند، داس از دست يزرا رها مي شود ام صالح و الهام او را به ايوان مي برند، شعلان در چارچوب در خيره به الهام، طاهر پس كلة او مي زند)

 

طاهر :       حواست كجان مجنون… بگو گاو رو ببرن ديگه…

                (سروصدايي از داخل آغل بلند مي شود، يزرا مات و منگ است لحظاتي بعد صدا بريده مي شود، يزرا مجنون وارد آغل مي شود مشتي علوفه با خود مي آورد)

يزرا  :       رفتي ؟ … بردنت حنايي؟ ( با علوفه جلوي صحنه مي آيد، طاهر و شعلان رفته اند اما بقيه بالاي سر او هستند) ماء… ماء… بخور حنايي … بخور… گشنته؟بخور… علف تازه س .. علف هوره …

الهام  :       (به او مي آويزد) عمه…

يزرا  :       مي شنوي الهام؟… ماء… مي شنوي مالك ؟ صداي حنائيه… وقت آبشه… وقت علف خوردنشه… بخور… بخور… (مي خندد فراوان و جنونزده، علوفه را روي سر مي ريزد، زنان گريه مي كنند، اما او همچنان مي خندد و مالك غرق در ماتم است، صحنه تاريك مي شود)

 

 

« بازي پنجم »

 

                (همانجا، يزرا مات تماشاگران است، ياور بالاي سرش مي آيد، دوك را مي‌چرخاند)

ياور  :       (براي به حرف آوردن يزرا) كي فكر مي كنه از چرخيدن اين دوك لباسي به اندازه تن آدم درست مي شه؟

يزرا  :       يا شايد هم كفن!

ياور  :       شما خسته اين، استراحت مي خواين.

يزرا  :       آخر شبه.

ياور  :       شب آخره! هميشه برام سخت بوده شب آخر…

                (صداي در مي آيد، الهام از داخل اتاق بيرون مي آيد، و نگاهي از لاي در به بيرون مي اندازد)

الهام  :       شيخ مالكه.

يزرا  :       برو تو اتاق جوون.

ياور  :       ولي شيخ.

يزرا  :       نمي شه به كسي اعتماد كرد… برو… بروپسرم… برو.

                (ياور مي رود – الهام در را باز مي كند، شيخ مالك وارد مي شود)

                (مالك كنار يزرا مي آيد، سكوتي بر صحنه حكمفرما مي شود)

يزرا  :       مي دونم كه مي دوني مالك.

شيخ مالك: هر دوشون رو مي برم، اگه تو بخواي يزرا!

يزرا  :       مي خوام (بغض كرده است) مي خوام مالك… مي خوام صحيح و سالم برسه، يه جفت چش خيس منتظر شه مالك.

شيخ مالك: چشاي خيس خيلي ها منتظرن يزرا ! خيلي ها.

يزرا  :       مي دونم چي مي گي مالك … اما ديگه دير شده… (مالك مي خواهد چيزي بگويد، يزرا مانع از حرف زدن او مي شود) هيچي نگو مالك، همونطور كه من هيچي نمي گم… من تو دلم يه دنيا ساختم، تو هم بساز … باشه؟

شيخ مالك: باشه يزرا… باشه جزيره… از بيراهه پشت قبرستون مي برمش، محافظ راهش مي شه دلم، سنگفرش خونه شون هم جونم….

يزرا  :       ترو خدا ديكه هيچي نگو… فقط اين دختر رو…

شيخ مالك؛ (صدا مي زند) وقت زيادي نداريم عمو… زود باشين.

ياور  :       (در آستانة در) اينجام شيخ.

شيخ مالك: زخم پات جوش خورده عمو؟

ياور  :       تا تپه هاي الله و اكبر هم مي تونم يه نفس بدوم … عمو!

شيخ مالك :                                                         جمع و جور كردي؟

ياور  :       چيزي ندارم فقط…

يزرا  :       اونم آماده س (و از تنور تفنگي را بيرون مي كشد، الهام هم با بغچه اي بيرون مي آيد، و ازديدن تفنگ در دست يزرا جا مي خورد)

يزرا  :       (به شيخ) تا اهواز برسونش، (رو به الهام) يكسر مي ري خونة ابوداوود، پيش خاله ات.

                (يكباره در از جا كنده مي شود و طاهر و شعلان وارد مي شوند)

طاهر :       به … شعلان جمعشون جمعه، فقط ما غريبه بوديم… اما لقمه چربيه پسر…

الهام  :       پست حرامي.

طاهر :       به … الهام خانم هم كه راهي سفره… حتماً بلد راهم شيخ المشايخه…

                (كلت خود را بيرون مي آورد) تموم آبادي رو خونه به خونه گشتيم، نيزارا رو آتيش زديم، اين آقا پسر ، بچة خدا، تو خونه من پنهون شده بود؟

شيخ مالك: اينجا آخر بازيه طاهر… دو سه روز ديگه همشونو مي ريزن بيرون اون استوار شوقي شكم گنده، اون سرهنگ حفيض بعثي، هيچكدومشون موندني نيستن.

طاهر :       ماهم موندگار نيستيم (لودگي) درسته شيخ شعلان؟ تو هم فردا تو بهشت اونا جايي نداري مالك، تو هم مثه من.

شيخ مالك: اما وقت هست كه جبران كنيم.

يزرا  :       طاهر بيشتر از اين خودتو آلوده نكن.

طاهر ؛       تو حرف نزن ننه… هيچي نگو… تو به من … به پسر بزرگت خيانت كردي… تف…

يررا  :       من مادرتم… خون و غيرتت رو هم به دشمن فروختي؟

طاهر :       گفتم تو به من خيانت كردي ننه، اگه بپاش مي رسيد به بوام هم خيانت مي‌كردي زن (به مالك) مگه نه مجنونِ پير.

                (يزرا جلو مي آيد و گشيده اي به صورت طاهر زده و به صورتش تف مي‌كند)

طاهر :       (آرام و خشك) اين آخرين كشيده ايه كه از يك زن به اسم مادر تحمل مي‌كنم.

ياور  :       موعظه حاليش نمي شه عمه… چركاب خيانت به سينه اش زده.

طاهر :       (فرياد) انچب… خفه شو وگرنه با يك فشنگ دهنتو مي دوزم. شعلان برو دنبال شوقي… بگو پرنده تو دومن طاهره، بدو كه اون جايزه دست ما رو مي بوسه… برو.

                (شعلان نگاهي به همه دارد، سوي در مي رود، الهام بطرفش مي آيد)

الهام  :       شعلان (شعلان مي ماند) نرو… به سيد هادي قسمت مي دم نرو.

طاهر :       برو … بدومردك … ياله. (شعلان مردداست)

الهام  :       اگه… اگه منو دوست داري نرو… (شعلان مات)

طاهر :       مردكه خر… پاپتي مرغ دزد… شدي برام مجنون، مي خواي اون جايزه دودشه بره هوا… ؟(شعلان هنوزمردد است) اين همونه كه بهت مي گه حرامي… نامرد… پدرسگ… دزد…گه!

الهام  :       شعلان… شعلان.

 

                (شعلان خيره به الهام و طاهر و ديگران، به گريه مي افتد، فريادي مي‌كشدو به سوي طاهر يورش مي برد، اما شليك اسلحه طاهر او را نقش بر زمين مي كند، جيغ الهام ،‌ياور مي خواهد بسوي طاهر يورش ببرد.)

 

طاهر :       آ… آ… سرهنگ و استخبارات، زنده تورو مي خوان . بچه.

                (يقه او را گرفته روي زمين پرت مي كند و پا روي پاي زخمي او مي گذارد ياور فرياد درد آلودي مي كشد، شيخ مالك به سويش مي رود)

                همونجا بايست مالك، با اين صداي تير تموم عراقيا مي ريزن اينجا، اونوقت خوب نيست ببينن كسي رو كه بهش اعتماد كردن خيانت كرده.

شيخ مالك: بازي رو تموم كن طاهر.

طاهر :       با تحويل اين بچه بازي تموم مي شه زاير.

يزرا  :       (بغض آلود) تموم شد طاهر… من ديگه هيچ بچه اي ندارم، تو ديگه نيستي، يعني هيچوقت نبودي.

الهام  :       خيلي نامردي طاهر … خيلي پستي.

طاهر :       انچبي ، خفه شو، دخترة پررو.

شيخ مالك: تا عراقيا نيومدن تمومش كن عمو، هر چي دستت به خون آلوده شد كافيه، بسه ديگه. (روي او مي پرد، گلاويز مي شوند، صداي گلوله بلند مي شود طاهر به نرده ها بر مي خورد، شيخ مالك اما استوار، خيره به يزرا، تلوخوران روي تور مي افتد.)

يزرا  :       طاهر …

                (طاهر سوي مادر مي نگرد، يزرا اسلحه را بسويش گرفته، طاهر هم كلت را سوي مادر مي گيرد اما آتش اسلحه يزرا به او فرصت نمي دهد، اسلحه از دست طاهر رها مي شود، خون از دهانش جاري مي شود)

طاهر :       چرا… چ … را… يوما…

يزرا  :       (شكسته و بريده اما استوار) طاهر … مادر !!

 

                (طاهر روي زمين مي غلتد، سكوت تلخي در جان صحنه است، ياور بلند مي شود، سوي طاهر مي رود، آرام چشمانش را مي بندد، الهام در آغوش عمه اش فر مي رود، يزرا عباي خود را بر جسد پسر مي كشد، سوي مالك مي رود.)

 

شيخ مالك: تموم شد يزرا… همه چي تموم شد.

يزرا  :       خيلي وقته كه تموم شده مالك… خيلي وقته.

شيخ مالك: (به سرفه مي افتد، خون از دهانش مي ريزد) برو سرباز… برو… الان مي‌يان.

يزرا  :       كسي نمونده‌مالك…‌كسي نمونده…‌كي‌ياور رو مي بره، كي‌ناصر رو‌مي‌بره…كي؟

الهام  :       من مي برم عمه (يزرا خيره به او) از راه قبرستون، از كنار درختاي گز،

شيخ مالك: مستقيم تا برسين به جاده … برين… برين.

الهام  :       (گريان) پس عمه ام؟!

يزرا  :       برو دخترم… برو… (نمي روند ، يزرا عصبي فرياد مي كشد) ديگه چي مي‌خواين … برين ديگه… (واسلحه را به ياور مي دهد، ياور خم شده پر لباس يزرا را مي بوسد)

ياور  :       خداحافظ … همه جا مي گم… مي گم كه تو مردا و زناي عرب، خيلي ها…

يزرا  :       (استوار) هيچكي نمي فهمه … بروپسرم… برو…

الهام  :       (به آغوش يزرا مي رود) خداحافظ… (بغچه اش را باز مي كند يك تور زرد رنگ بيرون مي آورد و روي جسد شعلان مي كشد و به همراه ياور راه مي افتد و از راه آغل خارج مي شوند.)

شيخ مالك: (خفه) يزرا.

 

                (يزرا كنار او مي رود، پارچه اي زرد ازجنس پارچه اي كه برجسد شعلان كشيده شده بيرون مي آورد مي خواهد خون مالك را پاك كند، مالك مانع مي شود به زور دست خود را در جيب كرده، يك انگشتر براق بيرون مي آورد، مقابل يزرا مي گيرد)

 

شيخ مالك: يزرا… خيلي ساله كه مي خوام…

يزرا  :       بذارش تو دستت… هيچي نگو… حرف نزن مالك …. مي خوام اين حلقه تو دست دو تا مرد مرده باشه!

شيخ مالك: … جزيره… جريزه…

 

                (شيخ مالك جان مي دهد، يزرا ميان سه جسد به زانو مي افتد، دوك نخ ريسي را مي چرخاند، و زنان مويه گر با نوحه و سينه به گرد او صحنه را به تاريكي مي برند)

 

                                      پايان

                         12/2/81- اصفهان- محمدرضا آريانفر

 


مطالب مشابه :


نمایشنامه خیابانی/معبر/ جدید

دانلود نمایشنامه های این معبر توی محاصره ماست پس هر عکس العملی به ضرر خودته. صادق




نمایشنامه یزرا

زهور - نمایشنامه یزرا - « بازي سوم » (همانجا، اندوه سنگيني بر تمام خانه حاكم




نمایشنامه ترانه خدا از دهان سنگ

زهور - نمایشنامه ترانه خدا از دهان سنگ - آن گاه كه خدا از دهان سنگ ترانه مي خواند




متن نمایشنامه "قصـــه و غصـــه" از احمد مسرت

هـــمـــه چـــی آنـــلایـــن - متن نمایشنامه "قصـــه و غصـــه" از احمد مسرت - آدرس جدید ما




نمایشنامه فریاد کرفتو

شانو - نمایشنامه فریاد کرفتو - محاصره مون کردی شیخ رئوف؟ بگو چه خیالی توی سرته؟




نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر

صحنه ( وب لاگ تخصصی تئاتر ) - نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر -




متن نمایشنامه‌ی تشنه ی حقیقت

ادبیات و هنر - متن نمایشنامه‌ی تشنه ی حقیقت - دریچه ای بسوی پژوهش و تحقیق ادبی - هنری




نمايش خياباني(معبر)

نمایشنامه سرباز2: این معبر توی محاصره ماست پس هر عکس العملی به ضرر خودته. صادق




قسمت سوم نمایشنامه ستاره ها در باد

گرما و شرجي سنگين و نا اميدي محاصره مون كرده بود و من كه با دستوري نمایشنامه انکار اثر




نمایشنامه خوشبختی در ساعت 6 بامداد

نمایشنامه خوشبختی در و کبوتر در محاصره ی رقصندگان به پشت نرده ها می آیند ، یکی از رقصندگان




برچسب :