مثلث زندگی من 7

گوشه اتاق نشسته بودم و چشمم به خونی که روی لباسم ریخته شده بود خیره مونده بود.دستمو اروم روی بینیم کشیدم و خون روی بینیمو با پشت استین حریرم پاک کردم.
هنوزم باورم نمیشد..گنگ بودم.رد پای اشک و ریمل با خون روی صورتم منظره چندشی درست کرده بود و احساس لزج بودن میکردم..
دست و پام درد میکرد و انگار یکی منو تا حد مرگ زده بود.کتک خورده بودم اما نه تا این حد که احساس مردگی بکنم شاید تاثیر موادی باشه که همون اول بهم دادن خوردم.
گوشه اتاق یه شیر اب بود بلند شدم بایستم که صدای خورد شدن استخونام رو شنیدم ناله ای کردم و کشون کشون خودمو رسوندم به شیر اب..بازش کردم و اروم اب و پاشیدم رو صورتم...سوز بدی میداد ولی مجبور بودم دیگه نمیتونستم تحملش کنم.
دستامو هم شستم و اب و بستم.اروم برگشتم سرجای قبلیم و ایندفعه روی تختی که همون جا گذاشته بودن دراز کشیدم.از پنجره کوچک کنار تخت که 2برابر کف دست بودبیرونو نگاه کردم..چیز خاصی دیده نمیشد جز حرکت درختها و تاریکی شب و صدای باد..
اشک اروم راهشو روی صورتم باز کرد..فکر نمیکردم کارم به اینجا بکشه.خیلی اطمینان داشتیم به خودمون اما حالا همه چی بهم ریخته بود.من اینجا تو دست راشد اسیر بودم..من احمق که خیلی به خودم اطمینان داشتم و فکر میکردم سوپر منم...
اگه از بقیه دور نمیشدم...اگه کنار هاوش میموندم..هاوش.....
یعنی الان چیکار میکنه؟نگرانمه؟شاهرخ چطور؟اون چی؟
یاد مامانم و هستی افتادم اگه بدونن من اینجا گیر افتادم چیکار میکنن...چه اتفاقی براشون میفته؟پنجره کوچیک کنار تخت رو که با حفاظ اهنی پوشیده شده بود رو باز کردم و دستمو اروم بردم بیرون...باد ارومی می وزید و خنکاش حالمو بهتر میکرد...کجای کارمون اشتباه بود؟دوباره ذهنم کشیده شد سمت مهمونی...
.
.
.
نیم ساعتی تو راه بودیم واز شیشه های سیاه و دودی ماشین هیچ جا رو نمیدیدیم.تو ماشین اصلا با شاهرخ حرف نیمزدم عوضش با هاوش حرف میزدم و به لطیفه های سهیل میخندیدم.
وقتی رسیدیم با دیدن اطراف دهنم باز مونده بود..اینجا وسط دوبی که هوای خوبی هم نداشت یه همچین باغ زیبایی مثل بهشت میموند...دهنم باز مونده بود..چشمم به اطراف بود و هوای خنکی که جریان داشت...مگه میشه تو دبی و هوای خنک ...
جلوتر که رفتیم فهمیدم خبری از جشن تو خونه نیست وسطای باغ و مثل سالن جشن کرده بودن..یه پیست رقص وسط یه گوشه مشروب و قیلون و شایدم مواد...یه گوشه میز غذا و دسر و نوشیدنی...میرفتیم تو خونه لباس عوض میکردیم و میومدیم تو حیاط..هرگوشه یه الاچیق درست کرده بودن و دور الاچیق رو هم با پیچک پوشونده بودن واقعا رویایی بود..
یه ارکستر و دی جی هم با گروهش میخوندن و صدا همه جای باغ پخش میشد خیلی روحنواز بود طوری که فراموش کردم واسه چی اومدیم ..بلاخره یه پیشخدمت اومد و راهنماییمون کرد داخل خونه..خونه رو که دیدم یا بهتر بگم قصر دیگه هوش از سرم پریده بود...این عربا چقدر پولدارن اخه؟؟؟؟؟؟؟؟
اینهمه سلیقه رو که خودشون ندارن پس چطور اینجاها اینقدر خوشگل بود...شنلمو در اوردم و لباسمو مرتب کردم و رفتم پیش هاوش و شاهرخ..سهیلم همون اول رفته بود پیش شهباز..
با لبخند دلگرم کننده هاوش دست شاهرخ و گرفتم و رفتیم تو حیاط.
هاوش به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
بهتر اول بریم یه جا بشینیم و یه چیزی بخوریم تا خود شهباز صدامون کنه..
شاهرخ هم که دیگه از بدو ورود جدی شده بود و رفته بود تو فاز عملیات اروم گفت:
اره به نظر منم اینطور ی بهتر.
یکی یکی داخل الاچیقها رو نگاه میکردیم وهر کدوم هم صحنه بی شرمانه تری به نمایش میذاشتن..پس واسه همین اینا رو پوشونده بودن که هرکاری بکنن..دیگه کارم از خجالت گذشته بود جلوی هاوش و شاهرخ هرچی میخواست نبینم دیده بودم.
بلاخره با کمک پیشخدمت که اخر صداش کرده بودیم یه الاچیق خالی پیدا کردیم و نشستیم.بعد لحظاتی نوشیدنی هم برامون اوردن و با خوردنش تشنگیمون برطرف شد.بلاخره سوالی که ذهنمو مشغول کرده بود رو پرسیدم:
هاوش...یه سوال؟
هاوش که حالا برگشته بود طرف من لبخندی زد و گفت:
بپرس.
_اینجا چرا اینقدر هوا خوب و خنکه در حالیکه بیرون باغ یا خود دبی اینقدر گرمه؟اینجا اولین جاییه که هواش خوبه فضای بسته هم که نیست بگیم کولر دارن..
_خب چون اینجا هواش خیلی گرم و خشکه خودشون دستگاههایی رو تعبیه کردن واسه فضاهای باز که هوا رو خنک میکنه.
با هیجان گفتم:
مثل استادیوم هاشون که دستگاه خنک کننده گذاشتن؟
خندید:
اره مقل همونا با قدرت کمتر.دیگه سوالی نداری خانمی ؟
خندیدم به روش:
نه فعلا.
شاهرخ که حرصی شده بود با صدای خشنی گفت:
ما اینجا وقت نداریم که سوالای بچه گونه تو رو جواب بدیم.برای کار دیگه ای اومدیم.
پوزخندی زدم:
ازتو سوال نکردم درضمن فک کنم اینو باید به خودت یاداوری کنی.
عصبی شده بود اما هیچی نمیگفت و روشو کرد اونطرف.نگاهم به هاوش افتاد که با لبخند شیطنت امیزی نگام میکرد و با ابرو به شاهرخ اشاره میکرد و گلوشو گرفته بود به مسخره.خندم گرفت اینم راه افتاده بود.
شاهرخ بلند شد و روبه هاوش گفت:
من میرم یه سروگوشی اب بدم خودمم به ساناز نشون بدم.
اینو با اوقات تلخی گفت و نیم نگاهی بهم انداخت و رفت.وقتی رفت با حرص گفتم:
مسخره...فک کرده ازش میترسم.تو لایق من نیستی.
هاوش با تعجب گفت:
همتا...یعنی چی اینی که میگی؟مگه تو عاشقش نیستی؟این چه طرز صحبته؟
با لبخند غمگینی گفتم:
ادم وقتی اشتباه میکنه بهترین چیزی که میتونن بهش بدن فرصت جبران ...من این فرصت و داشتم.برگشتیم صیغه رو باطل میکنم.
بلند شد اومد کنارم نشست و گفت:
یعنی چی؟توضیح بده ببینم چی شده؟اون چیزی گفته؟از رفتاراش پیداس که دوست داره.من مردم میفهمم..
نیشخندی زدم و گفتم:
شاید تو درست میگی..اما من اشتباه کردم..احساسم نسبت بهش اون چیزی که فکر میکردم نبود..شاید تب تند بود.هرچیزی که بود عشق نبود...من خیلی زود ازش بدم اومد اشتباهشو دیدم نبخشیدمش ازش متنفر شدم..من عاشقش نبودم...هیچ وقت.
سری تکون داد و به نقطه ای زل زد.برگشتم و به صورتش زل زدم.تک تک اجزا ی صورتشو نگاه کردم...با چشماش اروم میشدم با لبش میخندیدم و با هرنفسی که میکشید منم نفس میکشیدم...حالا فهمیده بودم دوسش دارم و برام خیلی مهمتر از هرکسی بود..شاید من عاشق شاهرخ شده بودم اما عشقم حقیقی نبود..مشکل ماها اینه که فرق عشق امروزی رو با عشق واقعی نمیدونیم...
عشق خیلی مقدسه و تو این دوران تنها چیزی که نیست عشق واقعیه...عشق یعنی فرهاد که به خاطر شیرین بیستون و کند...عشق یعنی مجنون که به خاطر لیلی سر به بیابون گذاشت...این عشق که به خاطر معشوق از خودت بگذری..دیگه من نباشی فقط به معشوقت فک کنی خودخواه نباشی و بهترین رو واسه معشوقت بخوای این عشقه...عشق الان خودخواهیه...من بودن...خودپرستیه...عشق الان به هر چیزی شبیه جز عشق.....
عشق واقعی تو این دوره کم پیدا شده...نایاب مثل یه سوزن تو انبار کاه..
نمیدونم چقدر تو فکر بودم که نگاه خیره هاوش منو به خودم اورد.لبخند ارام بخشی زد و گفت:
من چی؟احساست به من چیه؟شانسی دارم؟
حالا نوبت من بود رسم دوست داشتنو به جا بیارم.با اینکه صیغه شاهرخ بودم اما میخواستم برای یه لحظه همه تعهدامو فراموش کنم..فقط یه لحظه.
دستمو انداختم دور گردنشو و زل زدم تو چشمای بهت زدش..خندم گرفت بیچاره باور نمیکرد این منم...الهی قربونت برم عزیز دلم..سرمو بردم نزدیک صورتش طوری که نفس هامون بهم میخورد...
اروم گفت:
همتا...
لبخند زدم و اروم گفتم:
جونم...
کم کم رنگ چشماش مهربون شد و اون محبت همیشگی توش پیدا شد.اونم دستشو دور کمرم انداخت و زمزمه کرد:
یعنی باور کنم این حرکتت میتونه جواب مثبتت باشه؟
سرمو بردم جلو و نوک بینیشو بوسیدم:
این یعنی دوست دارم...این یعنی تو این فرصت فهمیدم تورو میخوام...یعنی تو این دوراهی تورو انتخاب کردم...
میتونستم شوری رو که تو وجودش برپاشده از چشماش بخونم.اومد جلو و زیر گلمومو طولانی بوسید...سرشو بلند کرد و نگام کرد..قطرات اشک تو چشماش میرقصیدن:
نمیتونم ببوسمت چون هنوز تعهد داری و دوست ندارم اصولمونو زیر پا بزارم...اما از الان بی صبرانه منتظر روزیم که تا ابد بهم متعهد شده باشی..اونوقت بهت میگم حس امشبم چیه..فقط میگم دوست دارم...همتای من.
یهو با صدای خشمگین شاهرخ به خودمون اومدیم:
چیکار میکنین؟


یهو با صدای خشمگین شاهرخ به خودمون اومدیم:
چیکار میکنین؟
با صدای شاهرخ هول کردم اما ازجام تکون نخوردم فقط برگشتم طرفش و صورت خشمگینشو دیدم.سهیلم کنارش ایستاده بود و با لبخند شیطنت امیزی نگامون میکرد.تا خواستم حرفی بزنم و بگم همون کاری که تو با ساناز میکردی صدای هاوش اومد:
هیچی تو چشمم یه چیزی رفته بود از ترانه خواستم واسم فوت کنه..
شاهرخ پوزخندی زد و گفت:
اره از ظاهر امر مشخصه چیکار میکردین..
با سهیل اومدن و روبه روی ما نشستن.با حرص خواستم چیزی بگم که با چشم غره هاوش ساکت شدم پرروو..اونموقعی که تو بغل ساناز بودی اینجوری عصبی میشدی..
سهیل به حرف اومد:
خب بچه ها پاشین بریم وسط یه دور برقصیم که بعدش باید بریم پیش شهباز خان و راشد بیک..
بعد اروم اضافه کرد:
باید تو چشم باشیم تا زودتر صدامون کنن.
باشه ای گفتیم و با هم از جامون بلند شدیم.از الاچیق که بیرون اومدیم همه بیرون بودن و بعضا تو پیست رقص.نمیدونم چرا اما جلب توجه میکردیم من وسط بودم و هاوش یه سمتم و شاهرخ و سهیل یه سمتم.بیشتر نگاهها طرف ما بود ..احساس میکردم یه گروهی چیزی هستیم 4نفری همچین راه میرفتیم که انگار افسر نیروی دریایی هستیم..خندم گرفته بود.
سهیل و هاوش هردو همزمان دست دوتا دختری رو که لباس عربی پوشیده بودن و چهره های نسبتا خوبی داشتن و گرفتن و رفتن وسط..من موندم و شاهرخ.
شاهرخ نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره رفت تو جلد مغرورش.دستمو گرفت و اروم رفتیم یه گوشه..نمیدونستم چرا نمیره وسط..اهنگ اول که تموم شد متوجه هاوش و اشاراتش شدم اما چیزی نمیدونستم که بگم.
نمیدونم شاهرخ چی گفت به ارکستر که وقتی برگشت یه اهنگ اسپانیایی رو داشتن اجرا میکردن.شاهرخ تو یه حرکت دستمو گرفت و ناگهانی طرف خودش کشید.اهنگ تند اسپانیایی بود و من هم کم و بیش رقصشو بلد بودم..حالا خوبه بلد بودم این ابله نمیگه من بلد نباشم ضایع میشه..
همه رفته بودن کنار و فقط ما وسط بودیم..شاهرخ خیلی قشنگ و روان میرقصید اینقدر قشنگ که من ناخوداگاه دلخوریمو فراموش کردم و از رقص لذت میبردم.
چهره جذابش با اون اخم مغرورانه ش با رقص زیباش همه رو مبهوت کرده بود.دست من تو دستش قلاب شده بود و عقب و جلو میشدم.پاهامون هماهنگ باهم عقب و جلو میشد و بعد هم منو رو دستش خوابوند.
زل زدم به صورتش نگاهش تو چشمام مونده بود نگاه پشیمون و ملتمسانش...
با یه ضرب بلندم کرد و یه دور چرخوندم و تمام...
همه دست میزدن و نگاهشون پر تحسین بود مخصوصا به شاهرخ..اما من تمام حواسم رفته بود به نگاه اخرش...دلم سوخته بود بدجورم سوخته بود.اینقدر که داشتم از خودم و تصمیمم پشیمون میشدم ای کاش اصلا شاهرخ و نمیدیدم...
نسبت بهش حس ترحم داشتم فقط همین...کسی که یه زمانی بتم بود..مثلا عشقم بود...
با صدای هاوش به خودم اومدم که به مردی که اومده بود طرفمون اشاره میکرد.نگاهی بهش انداختم و به طرفی که دستشو نشون میداد راه افتادیم.همون الاچیق بزرگ و اصلی بود که فک کنم توش شهباز و شهروز و ....راشد بودن.
استرس داشتم ..شاهرخ دستمو گرفت و تو جیبش گذاشت.میدونم فهمیده بود حالم بده.میخواست ارومم کنه.چقدر خوب بود که هنوزم حواسش بهم بود.
پامونو از پله ها بالا گذاشتیم و داخل الاچیق شدیم.اولین بویی که به دماغم رسید بوی توتون پیپ بود و بوی تند الکل.سرفم گرفته بود اما با دیدن مردی که روبه روی من بود ناخوداگاه سرفم رفت.
دوجفت چشم خاکستری طوسی خمار نگام میکرد..عمیق و گیرا.باورم نمیشد این راشد بیک باشه..حدودا 40 ساله با موهای مواج که رگه های سفید توش دیده میشد.بینی کشیده و چونه محکم..لبای پهن و سینه ستبرش که از زیر بلوزش معلوم بود.
ولی اینا توجهمو جلب نکرده بود چشماش یه جوری بود...هنوز خیره زل زده بود بهم.جوری نگام میکرد که انگار میدونه من کیم و چی میخوام.با صدای شهباز به خودم اومدم و کنار هاوش و شاهرخ خواستم بشینم که با صدای راشد همونجور موندم.
چه صدای گیرایی داشت..این دیگه کی بود؟مدل تبلیغاتی یا قاچاقچی و خلافکار...
_دوست دارم نزدیک من باشی.
با این حرفش برگشتم طرف هاوش و شاهرخ و با تایید سر اونا رفتم کنارش نشستم.استرسم بیشتر شده بود.روی من زوم کرده بود و بی پروا و خونسرد نگام میکرد.خب ابله اگه میرفت مدل میشد که هم پولش خوب بود هم معروف میشد بدبخت...
دستاشو از دو طرف باز کرده بود و گذاشته بود دوطرف صندلیهاش.با غرور نگام میکرد و لبخندی گذرا روی لبش اومد.
شهباز:
ترانه جون...چه رقصی کردیا.با اندامت و چهرت و اون رقص قشنگت جذابتر از همیشه شده بودی ها...
لبخند کجی زدم و گفتم:
ممنون ...این یه نمونه کوچیک از کارم بود.
تو دلم گفتم:
اره ارواح عمت نه اینکه از رقص چیزی میفهمی..هیز فقط تن و بدن دید میزدی.
احساس میکردم راشد منو مثل یه کتاب باز میخونه..احساس نا امنی داشتم.شهروز رو هم زیر نظر داشتم نگاههایی رد و بدل میکردن با راشد خیلی زیرکانه..اما چون من کنار راشد بودم میدیدم.
شهباز و سهیل حرف میزدن و حواس شاهرخ و هاوش هم پرت اونا بود یا شاید میخواستن به نظر پرت بیاد.راشد دستشو تکیه گاه سرش کرد و اروم گفت:
فکر کردی خیلی زرنگی؟
با تعجب گفتم:
چی؟
بدون اینکه تغییری تو صورتش بده گفت:
شنیدی چی گفتم...فک کردی کسی تورو نمیشناسه؟
ترسیدم این چی میگفت..چی میدونست؟
ادامه داد:
ما دور تا دور خونه رد یاب نصب کردیم و کوچکترین پشه ای رد شه میفهمیم.رادار کنترل ..
با صدای شهروز که میگفت بریم سر میز شام بلند شد و بقیه هم بلند شدن ..دستام یخ کرده بود یعنی همه چی لو رفته بود؟
تو کیفم اون ردیابی که نصب بود؟؟؟؟خداااااااااا
منم مثل اونا بلند شدم ورفتیم به سمت میز غذا..اما اروم دم گوش هاوش گفتم:
من برم داخل الان برمیگردم.
هاوش با عصبانیتی که تو صداش بود گفت:
نه...الان وقت ریسک نیست.
_دستشویی دارم داره میریزه..میرم و سریع برمیگردم.
پوفی کرد و گفت:
منم میام.
_نه شک میکنن...میرم دیگه بشین میام.
باشه مواظب باش همتا..توروخدا مراقب باش.
لبخندی زدم و اروم گفتم:
چشم بابایی..
تو اون لحظه خندش گرفته بود..اروم زمزمه کرد:
بابایی قربونت..
نگاهی به شاهرخ کردم و یه لبخند اطمینان بخش زدم.رفتم به طرف عمارت و از پله ها بالا رفتم.قبل اینکه درو باز کنم برگشتم و دوباره به هاوش که همراه شاهرخ منو نگاه میکردن لبخندی زدم.
رفتم تو و سریع رفتم به طرف اتاق.خودم خرابکاری کرده بودم.ردیابی که هاوش تو موهام گذاشته بود تو حموم دراوردم و یادم رفت بزارم و گذاشتم تو کیفم.تو موهام متوجه نمیشدن اما تو کیفم...
لعنت به من...گند زدم.خدایا ماموریت خراب نشه به خاطر نجات میلاد و امثال میلاد.رفتم تو اتاق و سریع از کیفم درش اوردم..کجا بزارم؟اگه هاوش بفهمه..گریم گرفته بود خدا...
مجبورم..گذاشتم تو دهنم وبا یه حرکت قورت دادم.مجبورم به خاطر نجات بقیه..
خواستم برم بیرون که چشمم به کنار اینه خورد..یه چیزی چشمم و گرفته بود.باید دقیق میشدی تا میفهمیدی.یه خط باریک که انگار دیوار نصف میشد..انگار در مخفی بود...نه نه همتا بسه همون دفعه هم این کارو کردی اشتباه کردی.نباید بچه بازی را بندازی این دفعه نه..
سریع برگشتم برم بیرون که یهو در اتاق باز شد.از توی اینه شخصی رو که اومد تو دیدم و چشمام از تعجب دوبرابر شد..
راشد.......

سریع برگشتم برم بیرون که یهو در اتاق باز شد.از توی اینه شخصی رو که اومد تو دیدم و چشمام از تعجب دوبرابر شد..
راشد..........
در و بست و قفل کرد.تو شک بودم و هیچی نمیگفتم اما با این حرکتش ترس تو دلم خونه کرد ..تازه مغزم داشت هشدار میداد که در خطری..
جدی شدم و بی توجه به انقلاب درونیم گفتم:
شما اینجا چیکار میکنین؟درو چرا قفل میکنین؟
لبخند سردی زد از اون لبخندا که سردی و وهمناکیش از دور مشخصه...اومد جلوتر و من ناخواسته رفتم عقب...خدایا من که گفتم اخرین باره دختره دست و پاچلفتی خراب کار احمق...داشت گریم میگرفت..
دوباره اومد نزدیکتر و سریع بازومو گرفت تو دستاش و با همون صدای جذابش که حالا در نظرم ترسناک شده بود گفت:
مثل یه جوجه ی ترسو شدی خانم خوشگله...اینجوری جذابتر میشی میدونستی؟
باحرص گفتم:
ولم کن الان سامیار و شایان(شاهرخ و هاوش)میفهمن تو هم نیستی و دیر کردم میان اینجا...
خندید..با صدای بلند خندید و گفت:
الهی..کوچولوی من...بهت گفتم که من همه چیو میدونم..تو کی هستی اونا کین واسه چی اینجان...لازمم نیست اسم مستعار بگی..منظورت شاهرخ نامزد تقلبیت و هاوش برادر ناتنی ته دیگه...
با ناباوری نگاش میکردم ...نه این همه چیو میدونه؟یعنی چی؟یعنی عملیات لو رفته؟باورم نمیشه...از کی؟چه جوری؟
لبخندی زد و گفت:
از همون اول...قبل اینکه تو فکر اومدن تو عملیات به کلت بزنه..میدونی من از کی دنبالتم عروسک من..
با ناباوری سرمو تکون میدادم این همه مدت ما گول خوردیم نه....چطور ممکنه؟یعنی شهروز و شهباز میدونستن؟
دوباره گفت:
نه شهباز نمیدونست خنگتر از این حرفاس...به فکر زنبارگیه تا کار..اونم مهره سوخته ست..شهروز بیشتر به دردم میخوره..
با هیجان داشتم فکر میکردم اون ذهن منو میخونه؟؟؟؟؟
زمزمه کرد:
اره ذهنتو میخونم عزیزم مثل تو بلدم..هنوز خیلی چیزاس نمیدونی فعلا باید بریم دیر میشه..
دوباره ترس بهم مستولی شد:
من باهات هیچ جا نمیام.الان شاهرخ و هاوش میفهمن...
خندید از اون خنده های ترسناک...
_هنوز منو نشناختی کوچولو من مثل شما کار نمیکنم سیستم ایران فک میکنه خیلی زرنگه چندتا بچه ذهن خون رو اورده فکر کرده بلده چیکار کنه اونا حالا حالاها به پای سیستم امنیتی امریکا و کشورهای دیگه نمیرسن...بیا کنار پنجره تا ببینی.
رفتم کنار پنجره اما با دیدن راشد کنار هاوش و شاهرخ جا خوردم..نشسته بودن و شام میخوردن..
نه...پس این کیه؟سریع برگشتم طرفش با غرور گفت:
اون بدل منه...سعی میکنم زیاد همچین جاهایی نباشم اگرم باشم با بدلم میام شماها فک کردین خیلی زرنگین نه؟
بعد هم دستامو گرفت و با تحکم گفت:
راه بیفت.
میدونستم اخرخطم..از اینجا که پامو بزارم دیگه هیچ کسو نمیبینم...نگاهم به هاوش موند...به رفتن کنار پنجره اشپزخونه و اومدنش و غافلگیر کردنم...به روز اولی که خونه بابک دیدمش...به کوه رفتنمون...به اون شب اعترافش...به امشب که بهش گفتم دوسش دارم...
همه مثل یه نوار از جلوی چشمم رد میشد..لبخند تلخی زدم..
به شاهرخ نگاه کردم به شیطنتاش...عشقم بهش...شوخیامون...رقصیدنامون.. .
یاد مادرم..هستی..اتیش به دلم میزد.
برای اخرین بار نگاهی بهشون انداختم و برگشتم طرف راشد.جدی شده بود و دیگه از لبخند دقایق پیش خبری نبود..
دستشو به طرف به طرف همون شکافی که دیده بودم برد و به علامت ضرب در روش کشید ...بعد از چند ثانیه شکاف باز شد و منو فرستاد تو و خودش هم بعدش اومد و از پشت شکافو بست..
از راه پله هایی که داشت رفتیم پایین و مثل اینکه چند نفر منتظرمون بودن..سوار یه ماشین کوچیک شدیم و تو طول تونل میرفتیم...تونل زیر زمینی بود...نمیدونم چند دقیقه شد اما خیلی طول کشید..بعد از اون ازماشین پیاده شدیم و دوباره از پله ها بالا رفتیم از یه درکشویی رد شدیم و بلاخره رسیدیم به بیرون...مثل یه حیاط بود..حیاط متروک...
چندتا ماشین منتظرمون بودن...من و راشد سوار یه ماشین که مثل لیموزین بود شدیم و بقیه سوار ماشینای اسکورت ما که شیشه های دودی داشت.
باورم نمیشد...همه چی تموم شد..باید با زندگی خداحافظی میکردم...
ماشین حرکت کرده بود و راشد داشت شامپاین میریخت تو جامش...کمی از اون خورد و گفت:
خب...خیلی ساکتی.اینجوری دوست ندارم دوست دارم اونجوری باشی که با دوستت حرف میزدی..اسمش چی بود؟
مثلا نشون داد که داره فکر میکنه :
اوم...رعنا...ریما...
اها....رزا.
لبخندی زد و گفت:
با رزا که خیلی با شیطنت حرف میزدی...دوست دارم اونجوری حرف بزنی..
حالم بد بود؟یعنی رزا اینکارو کرد؟جاسوس بود؟یعنی تمام مدت من بازیچش بودم؟بامن بازی کرده بود؟نه....اشک اروم روی صورتم راهشو باز کرد..قطره هاش پی در پی میرختن رو صورتم...دیگه به کی باید اعتماد کنم؟دیگه کی بازیم داده بود؟
خودش کشید جلوتر و با دستاش قطره های اشکمو گرفت که سرمو با انزجار عقب کشیدم..
دوباره جامشو سر کشید و گفت:
ناراحت نباش..دوستت هیچی نمیدونست...ما رد یابیتون میکردیم اگه گفتی از طریق کی؟حدس بزن تو که خیلی باهوش بودی..
فک کردم نه...نکنه عموی رزا..
لبخندی زد و گفت:
همینه که ازت خوشم میاد..زدی تو خال..عموی اون دوستت در واقع زیر دست منه..کارش همینه میگرده واسم اونایی که نیروهای خارق العاده دارن رو پیدا میکنه..از اون اول که دوستت ناخواسته تورو به سمت ما سوق داد ازت خوشم اومد...
به سعدان..همون عموی دوستت گفتم که باید نگهت داره..ازت خوشم اومده بود خیلی زیاد..
شیطون بودی و فضول...درعین حال زرنگ و باهوش...یکمی هم خراب کار که جمع اینا منو شیفته کرد بیشتر ازت بدونم و هردفعه بیشتر جذبت میشدم..
من امثال تورو واسه ازمایشهام میخوام..تورو هم از اول به همین منظور میخواستم چون نیروت از بقیه زیادتر بود...فک میکنی چرا میتونستی بعضی ذهن ها رو بخونی و هاوش یا شاهرخ نمیتونستن...چون قدرت تو از اونا خیلی بیشتر بود..اما سعدان اینا رو بهت نگفته بود نمیخواستیم بدونی با بهت چیزی یاد بده باید همینجوری میموندی تا خودمون روت ازمایش کنیم.
ما مثل هاوش و شاهرخ زیاد داشتیم اما تویه چیز دیگه بودی..
اما به تدریج ازت خوشم اومد حیف بود که تو رو مثل موش ازمایشگاهی استفاده کنیم و بعد مثل یه جنازه یه گوشه بندازیم..من ازت خوشم اومده میخوام مال خودم باشی..
پس لازم نیست بترسی کوچولوی من...نمیزارم اذیت بشی..فقط چندتا ازمایش کوچیک که بهت اسیب نزنه من تو همینجوری میخوام..
دوباره جامشو سر کشید و کمی مزه کرد:
فقط چند تا خرج کوچیک رو دستم گذاشتی ...اون زیرزمینی که اونشب پیدا کردی وروجک من...مجبور شدیم به محض تخلیه امشب منفجرش کنن تا چیزی ازش نمونه..
خیلی رو اون زیر زمین کار کرده بودیم ولی تو فضول من همه رو به باد دادی..البته اشکالی نداره جبران میکنی...
بعدم لبخند مرموزی زد..
تو شک حرفاش بودم..هضمش برام سخت بود که تمام این مدت تحت نظر بودم و عملیات رو هوا بود..تمام این مدت بازیچه بودیم..مخصوصا من..
حالا میخواستن باهام چیکار کنن...خدایا کمکم کن..تنهام نزار خدایا من میترسم.از بلاهایی که میخواست سرم بیاد خوف داشتم..
*****************************
دوباره برگشتم به حال و دستمو از پنجره اوردم تو...وقتی پرتم کردن تو اتاق هیچی یادم نبود تو همون ماشین بهم یه چیزی دادن و بیهوش شدم تا نفهمم کجا میام..
یکی از اون قلچماقها که داشت منو میاورد تو داشت به بدنم دست میزد و سواستفاده میکرد تو همون حالت نیمه بیهوشی دستشو گاز گرفتم و صورتشو چنگ انداختم و اونم نامردی نکرد و دوتا مشت تو صورتم زد..
تا کی میخوام اینجا بمونم...از روی همین پنجره فهمیدم که 24ساعته اینجام..یعنی الان چه بلایی سر هاوش و شاهرخ اومده؟چی حالی دارن


داشتم به عاقبتم فک میکردم که در با صدای خشکی باز شد..
_بلند شو همرام بیا.
نمیخواستم بلند شم میترسیدم خیلی هم میترسیدم نکنه میخوان ببرنم واسه ازمایش..به جام چسبیدم و تکون نخوردم..
نگهبانه با عصبانیت و خشونت اومد طرفم و دستشو انداخت زیربازوم و بلندم کرد:
پاشو کثافت هرزه...فک کردی اینجا خونه خاله ست...پاشو تا روی سگم بالا نیومده
دوباره سماجت کردم و تقلا واسه نجات از دستش که ایندفعه لبخند مرموزی زد و گفت:
اها داری ناز میکنی نه؟من بلدم چه جوری نازتو بکشم..
دستشوگذاشت رو بدنم و شروع کرد به لمسش و همینجوری منو گرفت تو بغلش و صورت سیاه و کثیفشو به صورت و گردنم میمالید..گریه میکردم و با جیغ میخواستم از خودم دورش کنم...ولی اون اشغال مثل یه هیولا بود و نمیذاشت جم بخورم..
غلط کردم که باهاش نرفتم حالم داشت بهم میخورد دهنش بوی بدی میداد و بوی عرق بدنش زیر بینیم بود...دستشو گاز گرفتم و چنگ انداختم تو صورتش اون لجنم محکم زد تو صورتم..دوباره از بینی زخمیم خون اومد و از درد به خودم میپیچیدم..
خدایا اینجا کجاست؟جهنمههههههههههههههه هه
دستشو انداخت تو یقمو میخواست لباسمو پاره کنه که جیغ گوش کر کنی زدم و خدا رو صدا زدم..در با شدت باز شد و دوتا لندهور دیگه اومدن تو اتاق از ترس قلبم تند تند میزد اینا باهمن؟میخوان 3تایی...
اما با صدای اونا که این لندهور و صدا میزدن بعدم با مشت تو صورتش زدن فهمیدم نه با هم نیستن..
اونی که تازه اومده بود تو اتاق با حرص و عصبانیت به اون لندهوری که منو اذیت میکرد گفت:
بیشعور گاو چیکار کردی؟من گفتم برو بیارش نه اینکه حمله کنی بهش..این واسه رییس خیلی مهمه احمق گور خودتو کندی این مثل بقیه نیست که تو هم دست درازی کنی مال خود رییسه..
بعد نگاهی به صورتم کرد و با تعجب گفت:
صورتشو چیکار کردی؟
_هیچی دیشب چموشی کرد زدمش الانم میخواست..
تا اومد بقیشو بگه رییسشون پاشو بلند کرد و زد تو کمرش و با زنجیر شروع کرد به زدنش:
احمق اشغال رییس جفتمونو میکشه ...کتکش زدی اونم سوگلی جدید رییس و من چبیکار کنم حالا هان ؟
ولش کرد و رو به زیردستش گفت:
این اشغال ببرین زیرزمین تا به حسابش برسم..
خودشم اومد جلوی من و خواست به صورتم دست بزنه که من ترسیدم و دوباره رفتم عقب درحالیکه هق هق میکردم..
هول شده بود و اروم گفت:
نترس نترس...کاریت ندارم میخوام خون روی صورتتو پاک کنم..بعدم دستمالی دراورد و دوباره اومد جلو و خودش پاک کرد.
_صورتتو بشور باید بریم پیش رییس...زود باش خیلی وقته منتظره
بعد زیر لب گفت:
حالا چی جواب بدم؟
صورتمو شستم و این دفعه اروم به طرفش رفتم که باهاش برم.کنارش راه میرفتمو از اتاق برای اولین بار بیرون اومدم ...همه جا ساده بود رفتیم یه گوشه و سوار اسانسور شدیم و رفتیم طبقه 4..در اسانسور که باز شد تازه قصر واقعی رو دیدم..اینا مگه چقدر پول داشتن...فرشهای ابریشمی و عتیقه جات و مبلمان سلطنتی و پوستهای حیوونا..
همه چیز مثل تو فیلما بود از اونا گذشتیم و رفتیم به طرف نشیمن که با چند تا پله بالاتر میرفت و دورش ستونهای طلایی و با سر شیر پوشیده بود.رفتیم داخلش و چشمم به راشد افتاد که نشسته بود پیپ میکشید.با دیدن من اول لبخند زد اما با دیدن صورتم لبخندش کم کم محو شد و تعجب و بعد عصبانیت جاشو گرفت.
به مردی که همرام بود با داد گفت:
قادر...کدوم احمقی این بلا رو سرش اورده؟ها؟
اون مرد که حالا فهمیدم اسمش قادره با لکنت گفت:
راستش رییس...اوم...یعنی..
دوباره راشد با فریاد گفت:
حرف بزن تا زبونتو درنیاوردم و جلوی سگا ننداختم.
سرشو پایین انداخت و گفت:
ببخشید...اینکارو صاحب کرده یکی از نگهبانا که تازه استخدام شده چیزی در این مورد نمیدونست فک میکرد مثل بقیه ست...من خودم به حسابش میرسم رییس.
راشد پوزخندی زد و گفت:
تو...توی احمق که حتی نمیدونی به زیردستات اموزش بدی...میخوام تا 1ساعت دیگه اینجا باشه..خودم تنبیهش میکنم تا بقیه ببین و بدونن تو خونه راشد با چیزی که مال راشد چطور باید برخورد کنن..حالام گمشو از جلوی چشمم.
_چشم رییس.
اون رفت و من موندم که هنوز سرپا بودم.راشد بلند شد و به طرفم اومد.ترسیدم و یه قدم عقب رفتم.یه ابروشو بالا انداخت و دوباره بهم نزدیک شدو تو چند قدمیم ایستاد.دستشو بالا اورد و روی زخم صورتم گذاشت.چندشم شد اما میترسیدم چیزی بگم.فقط چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم.شوری اشکو روی لبم حس کردم.
_چشماتو باز کن.کاریت ندارم.
اروم چشمامو باز کردم و نگاش کردم.نگاهش شیشه ای بود شاید شیطنت تو نگاهش بود اما عمق چشماش سرد بود خالی خالی و همین منو میترسوند.
دستمو گرفت و منو روی کاناپه کنار خودش نشوند.زنگ کنار میز رو فشار داد و دوباره شروع کرد به پیپ کشیدن.
بعد چند دقیقه سرو کله یه زن خدمتکار پیدا شد و سربه زیر گفت:
بله اقا؟
_یه چیزی بیار صورت همتا دردش کمتر بشه وزودتر خوب شه.
زن نگاهی بهم کرد و چشمی گفت و رفت.راشد هم پیپشو گذاشت رو میز و بهم نزدیک شد و دستشو اورد زیر چونم و سرمو بالا گرفت و زل زد تو چشمام:
خیلی درد داری؟
نمیدونم این چه سری داشت تو صداش که ادمو جذب میکرد ارومم حرف میزد که دیگه بدتر...
اخمی کردم وهیچی نگفتم.دستشو روی همون نقطه زخم گذاشت و فشار داد.صورتم از درد جمع شد و گفتم:
اخ..
_یادت باشه همیشه باید جوابمو بدی وگرنه طور دیگه ای باهات رفتار میکنم.
دیوونه مازوخیسم داره انگار..
لبخند جذابی زد و گفت:
به جای حرف زدن با خودت با من حرف بزن.صدای خوشگلت منو هوایی میکنه دوست دارم همینطور که تو چشمای خوشگلت نگاه میکنم باهام حرف بزنی و صدات بره رو مغزم..
با تعجب نگاش کردم اما کم کم اخم اومد رو صورتم مرتیکه هیز به شهباز میگه خراب خودش بدتره..با صدای من هوایی میشی؟
با تحکم گفت:
اولا منو با هیچ کس مقایسه نکن مخصوصا با اون مرتیکه خر زنباره..من هرجور زنی رو قبول نمیکنم صرف اینکه زن باشه من ادمای خاص و دوس دارم...
درثانی..گفتم دوست دارم صداتو بشنوم درسته ازت خوشم میاد اما توهم باید خودت باشی و منو همینطور جذب خودت نگه داری و گرنه ازت دلزده میشم و توهم میشی یه مهره سوخته...فهمیدی یا نه؟
اره فهمیده بودم که باید ادا و اطوارمو بزارم کنار چون اینجا جونم در خطر بود...راه سختی داشتم خیلی سخت...کاش هاوش پیشم بود..
درجواب راشد گفتم:
اره فهمیدم.
دستشو گذاشت رو صورتمو و گونم و لمس کرد و اروم به طرف لبم برد.حالم بد بود اما مجبوذ به تحمل بودم...خدایا نزار نجابتم و ازم بگیرن...کمکم کن.
با صدای زن خدمتکار راشد دستشو گرفت و من نفسی کشیدم اما با دیدن کسی که کنار زن بود از تعجب خشکم زد...باورم نمیشد اینجا چه خبر بود؟
یعنی اونم مارو بازی میداد...همون لبخند همون چشما...این سهیل بود....


باورم نمیشد سهیل هم هم با اینا بود؟؟؟؟گیج بودم گیج تر شدم...
احساس میکردم از اون همه هوش و درایتی که به میبالیدم و باهاش فخر میفروختم چیزی نمونده...یه ادم کودن و کند ذهن شدم که یه حساب کتاب ساده رو هم نمیدونم...
زنه داشت صورتمو کمپرس میکرد و ماسک میزاشت روش اما من تمام حواسم به سهیل و راشد بود..سهیل داشت امار کاراشو به راشد میداد و من تو بهت اما با شنیدن اسم شهباز و خونه و ...گوشام تیز شد.
سهیل داشت با جدیت بی سابقه ای که ازش ندیده بودم و صورت سرد و بی تفاوتش برای راشد حرف میزد:
رییس...بعد اینکه شما رفتین نورویس(که بعدا فهمیدم اسم بدل راشد)همه رو سرگرم کرده بود و هیچ کس متوجه جابه جایی شما نشده بود تا اینکه بعد یه ربع شاهرخ و هاوش متوجه تاخیر همتا شدن و خواستن برن دنبالش...اول هاوش رفت و به شاهرخ سفارش کرد که حواسش به نورویس باشه اما وقتی بعد 10 دقیقه اونم نیومد شاهرخم دنبالش اومد...
منم به بچه ها گفتم اون دوتارو که بیهوش کرده بودن از زیرزمین ببرن به طرف یکی از زمینهای متروک اطراف و شهر و ....
به اینجا که رسید سکوت کرد و نگاهی به من انداخت..یه لحظه حس کردم رنگ نگاهش مثل قبل شد یا شایدم توهم زدم اما بعد با کمال بی رحمی چیزی گفت که برق از سرم پرید...
_همون جا تحویل نیروهای عامر دادیمشون تا یه مدت نگرشون دارن و امادشون کنن واسه ازمایشا و خودم ببرم تحویل ساموئل بدم.
نه....یعنی هاوش و شاهرخ هم قراره تحت ازمایش باشن؟؟
خدایا این چه مصیبتی بود...اشک را گونمو باز کرد و دیگه کنترلم دست خودم نبود خدمتکار زن و هل دادم کنار و حمله کردم به طرف سهیل و شروع کردم به مشت زدن و فحش دادن:
احمق کثافت...لجن بیشعور چطور تونستی همچین کاری باهامون بکنی خیانتکار رذل...ازت بدم میاد ..
اینقدر گفتم تا از حال رفتم و رو دستای راشد بیهوش شدم اما لحظات اخر تنها فکرم این بود که چرا هیچ کدوم جلومو نگرفتن.
_________________
بعد از اون تا دوروز به کارم کار نداشتن هیچی نمیخوردم و صورتم عین میت شده بود...فکر اینکه چه بلایی سر هاوشم میومد قلبمو اتیش میزد...شاهرخ بی نوا با اون تیپ و قیافه چه بلایی سرش میاد وقتی یاد مهربونیاشون می افتادم یاد روزایی که تهران بودیم و 3نفری میرفتیم مهمونی قلبمو به درد می اورد.
با باز شدن در سرمو به طرفش برگردوندم که ببینم کیه با دیدن سهیل دوباره خشم وجودمو احاطه کرد ازش به حد مرگ بدم اومده بود ...
دوباره چشماش شیطنت قبلو داشت لبخندی بهم زد و با لحن شوخ اما به نظر من حرص دراری گفت:
چرا زانوی غم بغل کردی هان؟به خاطر اون دوتا احمق؟پس من چیم اینجا..راشد بیک چیه اینجا؟بعدشم اون دوتا هنوز نمردن قرار تحت ازمایش باشن کاری با تو هم میشه در صورتیکه باب میل راشد بیک نباشی..
نزدیکم اومده بود و منم از فرصت استفاده کردم و هرچی تف داشتم جمع کردم و ریختم رو صورتش..انتظار داشتم عصبانی بشه اما لبخندش گشادتر شد و با دست روی صورتش کشید و گفت:
تف اتم لذت بخشه عزیز دلم...حیف مال راشد بیکی والله نمیذاشتم دست هیچ کس بهت برسه مخصوصا اون دوتا احمق..
عصبی شده بود و از این همه رذالت خونم به جوش اومده بود اما نه...
باید ....
نه نباید فکر میکردم اون میفهمید بزار بره بیرون بعد...یه چرخی زد تو اتاق و گفت:
امشب راشد بیک مهمون داره و دوست داره تو هم باشی پس بهتر خودتو اماده کنی و گرنه میدونی چی میشه که....راشد بیک واسه هرکسی اینقدر وقت نمیزاره ها...
بعدم رفت بیرون و من موندم و کلی فکر..باید باهاشون راه میومدم تا اول جون خودمو حفظ میکردم و بعد هاوش و شاهرخ و نجات میدادم...حالا نوبت من بود تا کمکشون کنم نوبت من بود یه بارم شده دست و پا چلفتی نباشم ...
باید نشون بدم احمق نیستم...یا همه چی رو درست میکردم یا.....می میردم.
اولین قدم بلند شدم و نگاهی به اتاق جدیدم انداختم که تو این دوروز منو اورده بودن...یه تخت دونفره شیک به رنگ سفید با هاله های جیگری و یه تور قرمز که دور تا دورش کشیده بودن.میز توالت با تمام لوازم ارایش روش...سرویس بهداشتی سمت چپ و یه کمد که احتمالا پر لباس بود اون طرفتر...
در کمد و باز کردم و چشمم خورد به لباس های رنگاوارنگی که اویزون بود..نگاهی به ساعت انداختم ..6 بود یعنی تا 8 باید اماده میشدم.یه حوله سفید و تمیز گرفتم و رفتم به طرف سرویس بهداشتی.درشو باز کردم و چشمم به وان افتاد.اب و باز کردم و تو وان عطر و شامپو و همه چی رو خالی کردم و خودمم رفتم توش.
چند روز میشد حموم نرفتم و بدنم کثیف شده بود.فکر میکردم و فکر...راشد زرنگ بود و نباید میزاشتم از افکارم بویی ببره.
یکم تمرین کردم تا افکارم محفوظ بمونه و بعدم خودمو اب کشیدم و امدم بیرون.اول پای اینه نشستم و صورتمو لوسیون زد م و بعدم ارایش.تمام تلاشم و کردم که خوب از اب دربیام.
بعدم رفتم به طرف کمد و بلاخره یه پیراهن مشکی براق که کوتاه بود و یه استین داشت و یه استینش از زیر بغلم رد میشد و روش زنجیر داشت پوشیدم با یه صندل پاشنه 3سانتی.
اماده بودم و داشتم عطر میزدم که در زدن و بعد یه زن که فک کنم خدمتکار بود اومد تو..چه عجب یه زن فرستادن.
_اقا گفتم اگه اماده این بیام دنبالتون.
سری تکون دادم و اخرین نگاه رو انداختم و رفتم بیرون.هر چی نزدیکتر میشدم اضطرابم بیشتر میشد.زنه تا کنار تراس راهنماییم کرد و بعد رفت.پس رو تراس نشسته بودن...
نقشت رو شروع کن همتا...
با طنازی راه رفتم و در تراس و باز کردم و اولین نفر و دیدم.یه مرد نسبتا جوون و خوش تیپ با یه زن میتونم بگم خوش قیافه که لخت میومد سنگین تر بود و نزدیک مرد نشسته بود.
یه پسر جوون و یه دختر دیگه و اخر راشد...با لبخند رضایت بخشی نگام میکرد و تو عمق چشماش برق شادی رو میدیدم.منم متقابلا با عشوه ولی بدون لبخند نگاش کردم.
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:
بیا عزیز دلم..
خرامان خرامان به طرفش رفتم و اروم و با طمانینه دستمو تو دستش گذاشتم طوریکه حریص تر شد و دستمو محکم تر گرفت.
اها...همینه میخوام کاری کنم حریص بشی و ارزو به دلت بمونه..خودت خواستی راشد خان هنوز مکر زنا رو نشناختی.


با طنازی راه رفتم و در تراس و باز کردم و اولین نفر و دیدم.یه مرد نسبتا جوون و خوش تیپ با یه زن میتونم بگم خوش قیافه که لخت میومد سنگین تر بود و نزدیک مرد نشسته بود.
یه پسر جوون و یه دختر دیگه و اخر راشد...با لبخند رضایت بخشی نگام میکرد و تو عمق چشماش برق شادی رو میدیدم.منم متقابلا با عشوه ولی بدون لبخند نگاش کردم.
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:
بیا عزیز دلم..
خرامان خرامان به طرفش رفتم و اروم و با طمانینه دستمو تو دستش گذاشتم طوریکه حریص تر شد و دستمو محکم تر گرفت.
اها...همینه میخوام کاری کنم حریص بشی و ارزو به دلت بمونه..خودت خواستی راشد خان هنوز مکر زنا رو نشناخت.
تا بعد شام که اونا نشسته بودن تا میتونستم دلبری کردم البته نه اینجوری که مصنوعی باشه و خودمو وا بدم جدی و دست نیافتنی طوری که راشد تشنه بشه...
میخواستم همه چی طبیعی باشه و رو به همین روال پیش بره.
پا دست پس میزدم و با پا پیش میکشیدم و این داشت جواب میداد.تمام مدت حواس راشد پیش من بود ...
فقط از یه چیز میترسیدم و شک داشتم به نقشم اونم این که راشد نخواد باهام کاری بکنه...میدونستم با این عشوه و طنازی هام با دم شیر بازی میکنم اما تنها راه چاره همین بود.
مهمونا چند دقیقه ای میشد رفته بودن و منم اومده بودم تو اتاقم اما دلهره داشتم...میدونستم هر لحظه ممکنه سر و کله راشد پیدا بشه امشب شعله های هوس و تو چشمای راشد دیدم و از این همین بیم داشتم..
تازه لباسمو عوض کرده بودم و یه لباس واب نسبتا پوشیده تنم بود و صورتمو شسته بودم و داشتم موهامو باز میکردم که صدای در اتاق اومد.
خدایا کمک کن ابرو و شرافتم امشب از دست نره...خدایا تنهام نزار...تنها کلماتی که به زبونم میومد همینا بود.دوباره رفتم تو ژست خودمو و گفتم:
بفرمایید.
در باز شد و صورت راشد از پس در بیرون اومد.یه تاپ حلقه ای چسبون مشکی با یه شلوارکتون طوسی پوشیده بود ..جذابش کرده بود خیلی هم جذابش کرده بود.
چشماش برق میزد و گیرایی خاصی داشت.خدایا...
بی حرف نگاش کردم ساکت نگام میکرد انگار گفت وگوی چشمها بود چشمهای ملتمس من و نگاه پر نیاز اون...
قدم به قدم جلو میومد و ذره ذره نفس منو میگرفت...تا یک قدمی من رسید ایستادو نگاه خیره اش عمق وجودمو میکاوید.
ترسو کنار زدم و نقاب دیگه ای به صورتم زدم.حالا من بودم که میرفتم جلو ...انگشتمو اروم کشیدم روی تنش از گردن تا روی ناف...
یه دستمو روی صورتش گذاشتم وبا شصتم گونشو نوازش کردم...عطری که به مچ دستم زده بودم رو بو میکرد و میدونستم حال خوشی نداره...
بازی خطرناکی بود اما باید تا تهش میرفتم ریسک میکردم...باید ثابت میکردم به خودم که احمق نیستم..
حالا اون بود که دستمو که روی صورتش بود گرفت و اروم روی لبش گذاشت نگاهش از چشمام سر خورد روی لبام...اعتراف میکنم که اوون لحظات میلرزیدم قلبم به شدت میزد و وخودمو فناشده میدونستم فقط به یه نفر فکر میکردم ....هاوش.
زل زدم تو چشماش نمیدونم چی تو چشماش بود عمق داشت مثل همیشه خالی نبود سحر و جادو میکرد انگار حرف میزد با ادم ...ترسیدم و سریع نگاهمو گرفتم انگار دیگه تحت کنترل خودم نبودم وقتی نگاش میکردم...
میترسیدم خودمو کنترل نکنم و هرز برم....
لباشو اورد کنار گوشم و یه گاز از گوشم گرفت مور مورم شد...اشک تو چشمام جمع شد همش یاد هاوش بودم یاد نگاه مظلومش...
با همون چشمای اشکی برگشتم طرف راشد و تو چشماش نگاه کردم زمزمه کردم:
الان نه....نمیتونم...
چند لحظه ای موند اما بعد صورتش اومد جلوتر و لباشو گذاشت روی رد پای اشک روی صورتم و اشکارو بوسید وبعد ازم جدا شد.
_نمیخوام یهو اتیشم خاموش شه تو برام فرق میکنی میدونی که؟میخوام تا میتونی ناز کنی ...تا جایی که تشنه بشم بعد از اون دیگه کسی جلودارم نیست ....
باید سیرابم کنی...
اینو گفت عقب گرد کرد و رفت.نفس عمیقی کشیدم از گرفتن اولین قدم نقشه ام ...
__________________________________________
صبحونمو خورده بودم وداشتم وخونه رو دید میزدم..راشد نمیدونم کجا بود به یکی از خدمتکارا گفته بود میتونم تا ناهار که میاد تو خونه دور بزنم...
منم خونه که نه قصرشو دید میزدم دلم میخواست از همه چی سر در بیارم اما اون زرنگتر از این حرفها بود.
هیچ کاری نمیتونستم بکنم جز صبر...اگه به فرضم فرار میکردم پس هاوش و شاهرخ چی؟باید صبر میکردم تا خود راشد جلو بره اما یه مشکلی بود تا اون موقع چه بلایی سرم میومد؟
خسته از دور زدن رفتم تو اتاقم تا حداقل یه حموم اب سرد حالمو جا بیاره..تازه وانو اب کرده بودم که یهو احساس کردم صدایی میاد..مثل پچ پچ یا صدای وز وز زنبور...
اب و بستم و گوش تیز کردم از دریچه هوای حموم بود سریع رفتم از گوشه حموم میز کوتاهی اوردم و رفتم روش و گوشمو چسبوندم به دریچه.
صدای سهیل بود...هین....
با کی حرف میزد اونم اینقدر اروم و مشکوک....
یکم دریچه رو جابه جا کردم حالا صداش بهتر میومد.دریچه حموم من به دریچه دستشویی راه داشت اما دستشویی کدوم اتاق نمیدونم...
گوش کردم به سهیل ببینم با کی حرف میزنه:
_همه چی تحت کنترله.
کمی سکوت انگار با کسی حرف میزد
_حواسم بهش هست نمیزارم اتفاقی براش بیفته.
بازم سکوت فک کنم تلفن بود.
_قربان اون دوتا توی یه جزیره ان نمیدونم چه نقشه ای داره اما میخواد خودش هم بیاد و همتا رو هم بیاره.
منو میگفت ؟قربان؟با کی حرف میزد؟از چی؟
_به همتا چیزی نگفتم نمیتونه خودشو کنترل کنه همه چی لو میره اما مواظبش هستم خیالتون راحت.الانم سوژه رفته واسه اون جنسای بندر...
سکوت
_این سیم کارتو میندازم تو سیفون.خودم باهاتون تماس میگیرم.اون دوتا هم خوبن فعلا کاریشون ندارن.
_زودتر عملیات و جمع میکنیم.جزیره خونه اخر قربان.همه رو اماده باش بزارین.
سکوت
_فعلا.
صدای کشیدن سیفون اومد و بعد هم صدای در.
تک تک چراغای ذهنم داشت روشن میشد.سهیل داشت با ایران حرف میزد.سهیل با ما بود و جاسوسی راشد و میکرد.یه نفوذی بود بین افراد راشد ...خودشو معرفی نکرد به من تا من تو ابهام بمونم و سوتی ندم.اون دونفر؟منظورش هاوش و شاهرخ بود؟
حالا خیالم راحت شد.لبخند میزدم تنها نبودم خدایا شکرت.
انگار تا حالا زیر اب بودم و نمیتونستم بکشم و یه دفعه سرمو از اب اورده باشم بیرون و نفس بکشم...این حال و داشتم انگار یه فشار سنگین از روم برداشته شده بود.
خودمو پرت کردم تو وان اب سرد و از خوشحالی جیغ خفه ای زدم که تو اب گم شد.


تمام مدت ناهار خوردن یه ارامش و شادی تو حرکاتم موج میزد که راشد مشکوک نگام میکرد.خاک بر سرم باز داشتم شوت بازی در میاوردم اما دست خودم نبود خودتونو بزارین جای من...
یهو میفهمین تنها نیستین و مواظبتونن...بعد کلی استرس و ترس و دلهره..چه حسی پیدا میکنین ؟اما باید خودمو کنترل میکردم چون راشد خیلی تیز بود مخصوصا اینکه ذهنمو هم میخوند.
باید یه کاری میکردم که قضیه جزیره رفتنمون جلو میفتاد.اینطوری به نفعمون بود.باید فکر میکردم...
بعد ناهار راشد رفت بخوابه و منم توی تراس نشسته بودم و فکر میکردم.گیج بودم پله اخر جزیره بود...
همه چی تموم میشد خوب یا بد...همه چی دست من بود.
تنها راهی که میمونه یه چیزه و با فهمیدن این موضوع اهی میکشم..کی همه چی تموم میشه؟دلم تنگ شده واسه مامانم و هستی...واسه خونمون واسه تنهاییام واسه هاوش...
اشکی که میاد رو گونم جا خوش کنه رو پاک میکنم و بلند میشم.اول باید به خودم


مطالب مشابه :


رمان گناهکار(29)

رمان ♥ - رمان با گریه سرشو تکون داد از تو کیفم یه کاغذ و خودکار در اوردم روش ادرس




مثلث زندگی من 7

رمان از عشق بدم جلوتر که رفتیم فهمیدم خبری از جشن تو خونه نیست وسطای باغ و مثل سالن جشن




اجباری7

♥ دوسـ ـتـداران رمـان میگریزم از خواب پریدیم و تو کسری از ثانیه فرمانده از




مجنون تر از فرهاد

ز جمع آشنایان میگریزم مزن بر ريشه ي عشقم ، به خواب تو گرفتارم مرو از خواب من امشب ، مكن با




آهنگ دیدار

رمــــــان زیبــا آن هم از دست عزيزي كه زندگي را رمان رویای با تو




رمان آهنگ دیدار5

رمان طنز سرگرمی رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی. صفحه نخست; عضویت درسایت; طنزوسرگرمی




نمیدانم چه میخواهم خدایا

زجمع آشنایان میگریزم از این مردم که تا شعرم تو رو خدا




برچسب :