وقتي تو هستي (2)

قرار شد مشخصات شناسنامه ای رهام و روز دیگه ببرم... وقتی از اتاق اقای صبوری خارج شدم ارام و در جستجوی خود دیدم از همون فاصله صداش کردم
ارام...ارام

ارام به سویم امد با اخم و تشر گفت: کجا یهو غیبت زد..دستشو گرفتم و با خود همراه کردم: امور دانشجویی کار داشتم
ارام ادامه داد: پس چرا نگفتی؟
کلافه پاسخ دادم: فراموش کردم ببخش حالا به جای غر زدن راه بیافت خستم...
و با ارام از دانشکده خارج و به سوی ایستگاه تاکسی رفتیم ارام زودتر رفت و من با خستگی همچنان به انتظار ایستادم بالاخره تاکسی در ان وقت ظهر پیدا شد وقتی در تاکسی نشستم ناخوداگاه چشمام بسته میشد برخواب غلبه کردم وقتی تاکسی در مقابل مجتمع متوقف شد کرایه رو پرداخت کردم و با خستگی تمام خودم و تا اسانسور کشوندم زمانی که از اسانسور خارج شدم باز ان پسرکه اکنون می دونستم پسر همسایه است دیدم سلام کرد اینبار زیر لب جواب دادم نمی دونم شنید یا نه...با ورود به خونه فقط یه کار انجام دادم خارج کردن مانتو و بعد افتادن در تخت...
غروب شده بود که از خواب بیدار شدم کش و قوسی به خود دادم و راهی حمام شدم با یک دوش نشاط به وجودم برگشت راهی اشپزخانه شدم برای شام زرشک پلو مرغ درست کردم مثل دستپخت مادر نشد اما قابل خوردن بود بعد از صرف شام جزوه کتابامو دور خودم در پذیرایی پخش کردم تا مثلا از هر کدام یه کوچلو بخونم....اما مگر می شد صدای زنگ تلفن حواس نداشته ام رو پرت کرد مادر بود و طبق معمول قربان صدقه ...اظهار دل تنگی و در اخر تذکرات مادرانه خوب بخور... خوب خودتو بپوشون... هوا سرد شده زیاد از خونه خارج نشو و....همیشه در اخر با بغض تلفن و به پدر می داد صحبتهای پدر مختصر و مفید بود سلام دخترم حالت چطوره...به چیزی احتیاج نداری...مواظب خودت باش.. مادرم مدیر یک دبیرستان غیر انتفاعی دخترانه بود و پدر رییس یکی از شعب بانک ,کار انها اجازه نمی داد زیاد از تهران خارج شوند...
مکالمه با خانواده ام نیروی تازه ای برای درس خواندن به وجودم بخشید مطالعه ی کتابامو از سر گرفتم جزوه فیزیولوژی رو کامل کردم نگاهی به ساعت انداختم دیگر برای امشب بس بود کتابامو از دورم جمع کردم و همه رو در کوله ام چپاندم کوله رو پای مبل گذاشتم و به قصد خواب برخاستم که صدای زنگ موبایلم متوقفم کرد باز نگاهم به سوی ساعت کشیده شد...ساعت یازده رو نشون می داد جواب دادم بله؟
سلام رهام هستم...
فکر کردم لازمه هر وقت تماس می گیره خودشو معرفی کنه اگر معرفی هم نمی کرد یقینا من صاحب این صدای پر جذبه رو می شناختم شیطنت ارام انگار در من هم اثر کرده بود
گفتم: سلام من هم یاسمن هستم...
برخلاف انتظارم رهام عصبانی نشد خندید وای که من چقدر خنده اش رو دوست داشتم...
...حالا من باید بگویم خوشبختم... و با اندکی سکوت ادامه داد:اما نیستم...
این هم از جواب شیطنت من باز بر دلم زخم زد باز هم بی رحمانه غرورم و له کرد صدای شکستن دلم و به وضوح شنیدم نه حالا موقع گریه کردن نبود لحن صدایش جدی شد:ناراحت شدی..؟
مگر ناراحتی من برایش مهم بود مسلما نه...پس زیر لب گفتم: نه...
شنید چرا که در پاسخ گفت:به نفعته ناراحت نشی چون من بلد نیستم از دلت در بیارم...
خسته بودم و حرفهای رهام بر خستگیم می افزود:امرتون رو بفرمایید...
لحن صدایش عوض شد صد بار سردتر صد بار تلختر: رفتی دیدن صبوری..؟
بله فرم انتقالی پر کردم مشخصات شما رو می خواست که نداشتم
..باشه واست پیامک می کنم و نتیجه گفتگو؟
گفت که سعی خودش و می کنه..
..همین؟
..بله باید چیز دیگه ی می گفت؟
..نمی دونم... شاید دلم می خواست بشنوم انتقالیت جور شده..
خوش خیالی بیش نبود اگر فکر می کردم برای نزدیک شدن به من همچین ارزویی دارد ناخواسته من هم مثل خودش تلخ شدم:یک ماه و اندی گذشت باقیش هم می گذره واسه پاک شدن شناسنامه ات کمی صبور باش..
هر جور دوست داری فکر کن...
..در مورد شما جور دیگه ای نمی تونم فکر کنم...
مشخص بود حوصله اش و سر بردم:به فکرت کار ندارم اما به من فکر نکن خداحافظ...و بوق
مثل همیشه زخم زد.. دل شکست ...باز دلم گریه می خواست لعنت به هوای بارانی چشمام..صدای زنگ پیامک زده شد در هاله ای از اشک به مشخصات رهام چشم دوختم و بارها خواندم که دیگه از بر شدم...
روز چهارشنبه قبل از اینکه به سالن پراتیک برم به دفتر اقای صبوری رفتم و فرم انتقالی رو کامل کردم اقای صبوری نگاهی به فرم انداخت و بعد از اطمینان از تکمیل ، ان را در پوشه ای قرار داد...دیگر دلیلی برای ماندن نبود بلند شدم:متشکرم...
اقای صبوری از پشت میزش برخاست خواهش می کنم سلام گرم مرا به رهام جان برسونید..

در ظاهر لبخند زدم و در باطن به حال خودم و خوش خیالی صبوری گریستم...
از اتاق صبوری خارج شدم و با بی حوصلگی راهی سالن پراتیک شدم چهارشنبه در کسالت گذشت پنج شنبه و جمعه کلاس نداشتم عصر پنج شنبه مادر و پدر به رشت امدند و تا غروب جمعه ماندن بعد از مدتها من باخانواده ام گفتم و خندیدم و به گشت و گذار پرداختم...
با اغاز ماه ابان سرمای هوا محسوس تر شد اقای رضایی صاحب خانه یک بعد از ظهر امد و بخاری رو نصب کرد و مرا از دردسر لباس گرم نجات داد...زندگی من همچنان بدون تغییر می گذشت
چهارشنبه بود بعد از خروج از سالن پراتیک اقای مردانی نماینده گروه پرستاری اعلام کرد کلاس زبان عمومی تشکیل نمی شود
من و ارام از خدا خواسته به سلف رفتیم و بعد از خوردن یک ساندویچ همبرگر راهی خونه شدیم ارام هم به اصرار من مهمان خانه ام شد اقا رحمت سرایدار ساختمان با علاقه مشغول رسیدگی به نهال هایش بود در سلام پیش دستی کردم: سلام خسته نباشید...
اقا رحمت کمر راست کرد و با گویش شیرین گیلکی پاسخ داد:سلام دخترم ...
ارام ریز خندید و در گوشم نجوا کرد: یاسی اقا رحمت هم بد کیسی نیست..
با ارنج به پهلویش زدم :کوفت..
ارام خنده اش و جمع کرد درب اسانسور باز شد دست ارام و گرفتم :بیا بریم قبل از اینکه در اسانسور بسته شه..
پسر همسایه که اکنون می دانستم نامش فرید است مرا مورد خطاب قرار داد: یاسمن خانم اسانسور رو نگه دار ما هم میایم ارام قصد شیطنت کرد دستشو کشیدم و با اخطار گفتم: ارام...
فرید با پسری هم قواره و هم تیپ خود در اسانسور جای گرفتند فرید سلام کرد دوستش لبخند زد ارام دکمه زد و رو به فرید و دوستش گفت واسه شما چند بزنم؟ دوست فرید با گستاخی چشمکی زد وگفت: همون که برای خودت زدی...
فرید به حرف دوستش خندید ارام با اخمی نگاه از اندو گرفت...فرید خنده اش و جمع کرد و رو به دوستش گفت: سیا خانم ها اهل مزاح نیستند ....
دوست فرید یا همان سیا نگاهش بین من و ارام به گردش امد... با لحن مشمئزکننده اروم زمزمه کرد:پس اهل چی هستند...
ارام به خشم امد: ساکت شو قبل از....
اسانسور در طبقه سوم ایستاد دست ارام و گرفتم بیا بریم ...
فرید هم دوستشو مورد خطاب قرار داد :سیا برام دردسر درست نکن تازه سه روز مامان رفته کاری نکن فردا پا شه بیاد..
سیا بی اعتنا به حرف فرید دنبالمان روانه شد: بگو قبل از چی...
ارام برگشت من هم ...
..هوس تو دهنی کردی...
سیا گستاخ و دریده سر تا پای ارام و از نظر گذراند رگه های سرخی در چشمانش هویدا شد:دهنی...چرا که نه...
از لحن سیا مشمئز شدم کلید زدم و قبل از اینکه ارام در جواب سیا حرفی بزند او رو به درون خانه هل دادم...
درب اپارتمان پست سرم با صدا بسته شد ارام به معنای واقعی ارام و قرار نداشت ...طول و عرض پذیرایی را قدم میزد و به فرید و دوستش بد و بیراه می گفت.. با گذست ساعتی ارام بالاخره اروم گرفت در کنارم نشست و در نگاه ترسان من گفت:معذرت می خوام یاسی من نباید با او کل کل می کردم عاقبت کلنجار رفتن با یه ادم بی شعور همین میشه...
در سکوت من ادامه داد: یاسی ناراحت نباش...فراموش کن...تمام شد رفت ...
ومن اندیشیدم واقعا تمام شد... تا بعد از ظهر ارام پیشم ماند و منو از حال و هوای اولیه خارج کرد دمدمه های غروب بود که به خانه شان رفت....
من انشب زودتر در اپارتمانم و قفل کردم و همچنین به مراتب در شیشه ای بالکنو چک کردم ...

پنج شنبه رو با رسیدگی به امور خانه و جمعه رو صرف درسها و کارهای شخصی گذروندم شنبه به محض ورودم به دانشگاه با اقای صبوری چشم تو چشم شدم اقای صبوری در سلام دادن پیش دستی کرد:سلام خانم راستین حال شما..؟
او اولین کسی بود که منو با نام فامیلی رهام صدا می کرد ناخوداگاه لبخندی بر لبم نشست: سلام متشکرم...

اقای صبوری بامن همگام شد :رهام جان در چه حال است...
چه می توانستم بگویم شواهد نشان می داد که او بیشتر از من که همسر شناسنامه ایش محسوب می شدم از حال و روز رهام باخبر است بر این حقیقت تلخ سر پوش گذاشتم
..مرسی اونم خوبه ...سلام داره خدمتتون.. و لب فرو بستم
اقا صبوری از سکوت بوجود امده بهره برد:در رابطه با کار انتقالی شما صحبت کردم و از معاون دانشکده قول مساعد گرفتم انشالله تا اواسط همین ماه حکمش داده می شه...
مات و مبهوت به اقای صبوری نگریستم..نه مزاح نمی کرد ...
جدی میگید..
صبوری تایید کرد و افزود: می خواستم تا امدن حکم صبر کنم اما نتونستم این شادی رو از شما و رهام جان دریغ کنم...
درحیرت از حرکتم باز موندم.. اقای صبوری بسویم برگشت و با چهره ای متبسم و لحنی زیرکانه گفت:از قول من به رهام بگو شیرینی انتقالی همسرش و دامادیش رو یک کجا می گیرم... و به راه خود ادامه داد...و مرا در بهت باقی گذاشت..
کلاس های انروز و چگونه سپری کردم نمی دونم با پایان کلاس اناتومی بی توجه به حرفهای ارام درمورد استاد نظری به سرعت از دانشکده خارج شدم و با اولین تاکسی گذری خودم و به خونه رساندم برای دادن این خبر به خانواده و رهام لحظه شماری می کردم با ورود به مجتمع اعتنایی به فرید و دوستش سیا که به سوی اسانسور می امدند نکردم در اسانسور و بستم...
به محض ورود به خانه بدون اینکه تغییر لباس دهم به سوی تلفن رفتم با هیجانی که دستام و به لرزش در اورده بود شماره خونمون و گرفتم یاسان جواب داد : بله...
سلام یاسان خوبی...
لحن صدای یاسان تغییر کرد: سلام خواهری تو خوبی..
..ممنون صدای تو رو می شنوم خوب میشم..
..فدای خواهر گلم بشم...درسا خوب پیش میره؟
..خوبه...لحظه ای مکث کردم سپس افزودم:یه خبر خوب دارم اگه مژدگونی میدی بگم...؟
..مژدگونی چیه تو جون بخواه خواهری...
..باشه نقطه چین شدم مژدگونی هم نمی خوام امروز اقای صبوری گفت انتقالیم جور شده فقط حکمش مونده که نمیدونم گفت اواسط ابان میاد یا اخرش...
همون طور که انتظار داشتم یاسان بی نهایت خوشحال شد:مبارکه ...مبارکه خبرت ارزش مژدگونی داشت امدی هرچی بخوای واست میگیرم..
از موقعیت پیش امده نهایت استفاده رو کردم :حالا که فکر می کنم می بینم نیاز مبرم به Galaxy S 2 دارم..
خنده ی مستانه ی یاسان در گوشم پیچید : کم اشتها شدی خواهری... مطمئنی تعارف نمی کنی..
بعد از مکالمه با یاسان با مامان و بابا هم صحبت کردم و انها را هم در شادیم شریک کردم...
صحبت با خانواده ام حس خوب و انرژی زیادی رو به وجودم بخشید برخاستم لباس عوض کردم شام ساده ای تهیه کردم و در تنهای شام خوردم..به اشپزخانه دستی کشیدم و بعد از اطمینان از سامان یافتن اشپزخانه چراغ و خاموش و خودم و روی نزدیکترین مبل رها کردم...
با نگاهی به ساعت دل به دریا زدم و به بهانه دادن خبر انتقالی ودر حقیقت برای شنیدن صدای رهام با او تماس گرفتم..
صدای بوق انتظار با ضربان بلند قلبم همنوا شده بود..انتظارم زیاد طول نکشید..بله..
به قصد یا ناخواسته نمی دونم اما خودم و معرفی نکردم...
سلام اقا رهام..
سلام یاسمن خانم بفرمایید...
رهام همچنان رهام سرد و تلخ گذشته بود مدتها بی خبری هم باعث نشده بود لحن کلامش عوض شود...
..گفتم بفرمایید..
گویا بد موقع تماس گرفته بودم یا به عبارتی مزاحم شده بودم از این فکر دلم گرفت و ذوقم برای دادن خبر کور شد...
..خواستم بگم با انتقالیم موافقت شده..
پاسخی نداد سکوتش ازاردهنده بود..اقا رهام متوجه حرفم شدید..
بله..قبل از شما از یاسان و صبوری شنیده بودم ..
کلامش یک معنی بیشتر نداشت" وقتم را بی خودی گرفتی "
حرف دیگری نمانده بود ...قصد خداحافظی کردم که رهام ناگهانی و بدون ذره ای احساس گفت :شاید لازم نباشه تا اخر ترم تو صبر کنم ...
منظورش کاملا روشن بود اما من نمی خواستم باور کنم با یک امیدواری احمقانه پرسیدم : یعنی چی؟؟
..یعنی اینکه زودتر عقد و فسخ کنیم ...
نم در چشمام و بغض در گلوم نشست... انتظار دیگه ی از رهام نمی رفت همیشه حتی زمانهای که برای خودم رویا پردازی میکردم منتظر این لحظه بودم...چه باید می گفتم... اصلا باید چیزی می گفتم... بی جواب تماس و قطع کردم...اما پشیمون شدم دلم می خواست به او می گفتم: امشب اسوده بخواب هر وقت که تو بخوای من حاضرم بیام و پای ان دفتر بزرگ و امضا کنم...
موبایلم زنگ خورد اسم رهام در مقابل چشمای بارونیم روشن خاموش می شد..جواب ندادم ..تلفن خانه زنگ خورد جواب ندادم...

روی کاناپه افتادم بدون لباس گرم و بخاری خاموش تا صبح سرد شدم...گرم شدم ...تب کردم...لرز کردم...صبح رمق برخاستن نداشتم کلاس و دانشگاه رو بی خیال شدم باز چشم بستم خوابیدم شاید هم بی هوش شدم ظهر چشم باز کردم صبحانه نخورده قید ناهار رو هم زدم سیر بودم از گریه از رهام از عشق بی سرانجام... نالیدم خدا دیگه این عشقو نمی خوام از دلم بردارش...
موبایلم زنگ خورد ...جواب ندادم...بعد ساعتی تلفن خونه زنگ خورد...باز جواب ندادم..
شب شد من همچنان روزه بودم دلم برای خودم سوخت... گریه کردم روزه ام با شوری اشکم شکسته شد..
یاد حرف یاسان افتادم یاسمن سعی کن بهش عادت نکنی حالا می فهمم حرف نبود اخطار بود بی شک یاسان دوستش و بهتر می شناخت می دونست اهل عشق و عاشقی نیست کاش انروز جلوی دلم و می گرفتم ای کاش...
باز گیجی به سراغم امد جلوی چشمم سیاه شد سفید شد سیاه و سفید قاطی شد خاکستری سرد شد..دلم خواب می خواست اما مگه زنگ موبایل می گذاشت در گیجی دست دراز کردم و موبایلم و روی گوشم گذاشتم صدای فریاد شنیدم :یاسمن حرف بزن بخدا اگر حرف نزنی پا میشم میام ...
این کی بود چرا فریاد میزد نالیدم :شما..؟
پاسخ سوالم و نداد باز فریاد زد: یاسمن دیوونم نکن چی شده چته..؟
باز نالیدم شما..؟
فریادش گوشم رو بدرد اورد:منم رهام ...
زیر لب زمزمه کردم رهام و از فکرم گذشت چه اسم قشنگی..
در اپارتمان نواخته شد توان بر خاستن نداشتن .. رهام ارام تر به حرف امد..یاسمن خوبی ؟
باز در اپارتمان نواخته شد در سکوت خونه ام رهام صدا و شنید: صدای چیه هان...؟
زنگ خانه در گوشم پیچید..به گوش رهام هم رسید باز فریاد رهام بلند شد:اونجا چه خبره این وقت شب کی زنگ خونتو میزنه..؟
سرم از فریاد رهام از زنگ ممتد خانه درد گرفته بود..
با ته مانده ی توانم گفتم:الان حالم خوب نیست رهام بعد تماس بگیر
یاسمن قطع نکن..من دیوونم یاسمن بخدا قطع کنی پا می..
قطع کردم زنگ خانه هم دیگر زده نشد هر که بوده حتما از صرافت افتاده بود...
قبل از اینکه در تنهایی و سکوت خانه می مردم باید کاری می کردم به یاد ارام افتادم با سستی تمام شماره ارام و گرفتم در کسری از زمان ارام پاسخ داد مثل همیشه سر حال و قبراق حسودیم شد..
الو ارام منم یاسمن اگر می تونی بیا پیشم حالم خوب نیست..
صدای نگران ارام مثل لالایی برایم شد چشم بستم...
صدای زنگ ممتد خانه من و از دنیای خواب یا شاید بی هوشی جدا کرد با یاد ارام بی رمق بلند شدم و کشون کشون خودم و به در اپارتمان رساندم در رو باز کردم ارام به سویم شتافت و منو که در حال افتادن بودم در اغوش کشید
تند تند اسممو صدا می کرد یاسمن یاسمن عزیزم چی شده چرا اینقدر داغی..
منو به زحمت تا کاناپه کشوند و در خوابیدن کمک کرد سپس به سوی اشپزخانه رفت بعد از دقایقی با یک لیوان شیر داغ و چند کلوچه مقابلم نشست و در خوردن انها اجبار کرد..
خوردن شیر و کلوچه براستی جان تازه ای به من بخشید ارام لیوان خالی رو به اشپزخانه برد و با یک کاسه اب و چند دستمال سفید بار دیگه در مقابلم نشست..واقعا چقدر برازنده ی پرستاری بود لطیف و مهربان سعی در پایین اوردن تبم داشت.. زنگ موبایلم بلند شد ارام لحظه ای دست از کار کشید و نگاهم کرد با اشاره من گوشی رو جواب داد
..بله..
شما..؟
اقا شما خودتون تماس گرفتید...؟
اقا چرا فریاد میزنی..؟
من دوستشم شما..؟
یعنی چی فکر کنم همسرشی..یا هستی یا نیستی...لطفا مزاحم نشید..
 
دستمو دراز کردم ارام گوشی رو در دستم گذاشت صدامو صاف کردم ..
بله..
صدام انگار از ته چاه می امد... صدای رهام خشمگین نبود سرد نبود فقط نگران بود:
یاسمن خوبی ...
من تازه ان لحظه متوجه شدم رهام اسممو بدون پسوند خانم گفته.. در ان حال اسفناکم موج هیجان قلبم و به تلاطم انداخت..
خوبم..
باور نکرد :می خوای به یاسان خبر بدم..
نه ..نه نمی خوام نگرانشون کنم..
رهام لحظه ای سکوت اختیار کرد گویا برای گفتن حرفش مردد بود و من منتظر در سکوت او به صدای ارام نفس هایش گوش دادم..بالاخره سکوت چند لحظه ای رو شکست: اگر کاری داشتی به من بگو...
پس رهام مغرور و سرد هم بلد بود برای کسی دل بسوزاند نگران شود..چشم..
امشب که تنها نیستی..؟
به ارام که با حیرت همچنان به من چشم دوخته بودنگاه کردم..نه تنها نیستم..؟
باشه..برو استراحت کن ..فردا باز تماس می گیرم..
از دهانم پرید :لازم نیست زحمت بکشی..
باز خشم سرکوب شده ی رهام عصیان کرد..من تشخیص میدم نه تو..و بوق...
یادم به داستان لاک پشت و غاز افتاد به خود گفتم لعنت به دهانی که بی موقع باز میشود..
گوشی رو پای مبل انداختم ارام دستمال روی پیشونیم و با یک دستمال مرطوب دیگه عوض کرد نگاهش کردم لبخند زد من هم در جواب لبخند زدم
..ممنون ارام امشب فرشته ی نجاتم شدی..
ارام اخم کرد: کاری نکردم عزیزم.. و با تردید در نگاهم ادامه داد :حالا نه اما فردا باید درمورد اقا اژدها برام بگی...
خندیدم واقعا نام اژدها برازنده ی رهام بود البته وقتی خشمش عصیان می کرد...
صبح حالم بهتر بود اما با این وجود ارام اجازه رفتن به دانشگاه رو نداد خودش هم که تا سپیده دم پرستاریم می کرد خواب و ترجیح داد ...
برای غلبه بر ته مانده ی کسالت و بیماریم به حمام رفتم و با یک دوش اب گرم تنم و از ضعف و سستی شستم.. و بعد از پوشیدن لباس گرم به اشپزخانه رفتم صبحانه مفصلی اماده کردم و پشت میز اشپزخانه به انتظار ارام نشستم.. ساعتی به ظهر مانده بود که ارام وارد اشپزخانه شد
سلام یاسی ..
برخاستم قوری رو از اجاق برداشتم :سلام عزیزم بشین واست چای بریزم...
ارام پشت میز نشست و من در مقابلش ...
بعد از صرف صبحانه هر دو روی مبلهای سالن پذیرایی ولو شدیم
ارام نگاهم کرد...
چیه ؟ بگو ...
ارام ریز خندید :وقتی کنجکاو میشم خیلی تابلو میشم نه؟
به شیوه خودش پاسخ دادم: وقتی فضول میشی خیلی تابلو میشی...
هر دو خندیدم ارام در میان خنده گفت :کنجکاوی یا فضولی اسمش زیاد مهم نیست برام از اقا اژدها بگو..خنده اش رو جمع کرد و جدی شد: واقعا شوهرته..؟
چه باید می گفتم وقتی خودم هم نمی دونستم.. واقعا رهام چه نسبتی بامن داره..؟
ارام ادامه داد: اگر دوست نداری نگو ..
مردد به ارام نگاه کردم از زمان مرگ یلدا من با هیچ دوستی اینقدر صمیمی نشدم که حرفهام و بزنم.. درددل کنم.. پیشش گریه کنم ..همیشه حرفهام بدون اینکه شنیده بشن ته دلم مدفون می شدن اما حالا حسی داشتم که دلم می خواست حرف بزنم از احساسم بگم احساسی که مثل یک بغض کم کم راه نفسم و می بست..
به چشمای ارام نگاه کردم اگر می خوای به سوالت جواب بدم باید از قبلش یه چیزایی بدونی..
ارام مشتاق شنیدن گفت بگو من شنونده ی خوبی هستم..
سر به زیر انداختم و در خاطرات نه خیلی دور گم شدم

چهار سال پیش خواهرم در شهر تو در رشته ما پذیرفته شد مامان و بابام کلی خوشحال شدن.. واسه قبولیش جشن مفصل گرفتن و همه فامیل و دعوت کردن و بعد با سلام و صلوات اونو راهی کردن.. یادمه مامان حتی آش پشت پا واسه سلامتیش پخت .
یلدا رفت و یک ترم خووند و در پایان ترم اول تو جاده دچار سانحه شد بعد از سه ماه اغما ....

صدای ارام من و از خاطراتم جدا کرد: متاسفم یاسی ادامه نده..
سر تکان دادم اینبار من مشتاق گفتن بودم:نه دیگه وقتشه این دمل باز شه داره اذیتم می کنه..
مرگ یلدا سخت و سنگین بود دیگه خونمون از صدای خنده و شادی خالی شد ..من هم تغییر کردم تو تنهایی واسه خودم یه دنیای جدید ساختم... دنیای که هیچ کس نمی تونست واردش بشه..از مرگ یلدا چند سال گذشت به نبودش عادت کردیم اما فراموش نکردیم..
من کنکور دادم ... رتبه اوردم.. انتخاب رشته کردم و بعداز یک دوره دلهره نتایج امد..قبولی من در رشته پرستاری در شهر رشت مثل یک شوک بود هیچ کس انتظارش رو نداشت..همه خواستن قید دانشگاه و بزنم و سال بعد شانسم و امتحان کنم اما من زیر بار نرفتم به هر دری زدم که بالاخره خانوادم رضایت دادن به شرطی که انتقالی بگیرم چاره ای نداشتم دنبال انتقالی رفتم و نا امید برگشتم شرایط انتقالی به تهران سخت بود مگر اینکه متقاضی یا مریض باشه یا متاهل یا معدل ترم اولش دهن پر کن باشه من هم ریسک کردم متاهل شدم که زیر بار حرف زور نرم اما زیر بار عشق رفتم و له شدم ..جمله ی اخرم و در دل گفتم
با رهام دوست یاسان برادرم عقد کردم یه عقد مدت دار.. تا انتقالیم جور شه بعد هم فسخ عقد
اهی کشیدم و لب فرو بستم ...دیگه چیزی برای گفتن نداشتم..
ارام با چشمای گشاد شده در ناباوری سر تکان داد :باور نمی کنم..
پوزخندی روی لبم نشست:باور کن..این قصه ی زندگی من بود نه یه قصه ی تخیلی..
برای اولین بار چهره ی ارام و محزون و متاثر دیدم:حالا چی میشه..؟
..هیچی..
یعنی چی هیچی..؟
..یعنی انتقالی می گیرم بعدش عقد و ..ادامه ندادم
ارام متاثر تو چشمای نمناکم نگاه کرد: دوستش داری..؟
ارام چطور فهمید..؟ من که از احساسم چیزی نگفتم یعنی اینقدر عشق تو چشمام رسوخ کرده بود..
جای پنهان کاری نبود اروم زمزمه کردم:خیلی معلومه..؟
ارام تایید کرد و افزود:اون چی..؟
اشکم چکید ارام در اغوشم کشید شاید برای دلخوشیم شاید از ترحم در گوشم زمزمه کرد :اون هم دوست داره من می دونم..
در میان اشک خندیدم یه خنده ی واقعی از ته دل خندیدم ..ارام من و از اغوشش جدا کرد و در نگاهم استفهام امیز گفت :چیه چرا می خندی..
اشکم و پاک کردم:حرف خنده دار نزن..
ارام اخم کرد: کجاش خنده داره هان... دیشب رو یادت رفت..
با لحنی غمگین گفتم :ارام اشتباه نکن رهام دیشب فقط نگران بود ..عاشق نیست ادم که هست ..
ارام سکوت کرد من هم..
با غروب خورشید ارام رفت ومن بی حوصله اشپزی کردم در تنهایی شام خوردم حوصله ی درس خوندن نداشتم مقابل تلویزیون نشستم و با تماشای یک سریال تکراری خودم رو سر گرم کردم..
با پایان سریال به قصد خواب تلویزیون و خاموش کردم و بلند شدم
صدای زنگ موبایلم بلند شد نام رهام روی صفحه موبایلم خاموش روشن می شد نشستم و پاسخ دادم :بله..
سلام یاسمن خانم..باز شدم یاسمن خانم می خواست فاصله ها رو یاد اوری کند..
سلام اقا رهام حال شما..؟
متشکرم در حقیقت من می خواستم حال شما رو بپرسم..
لبخندی بر لبم نشست این همه ادب از رهام بعید بود
..متشکرم خوبم..
زمزمه اش در گوشم نشست:خدا رو شکر..پس مزاحم نمیشم..
شما مراح..
صدای زنگ خانه حرفم و ناتمام گذاشت نگاهم به سمت ساعت کشیده شد این وقت شب چه کسی زنگ خونه ام و میزد به یاد اوردم که دیشب هم در همین ساعت زنگ خونه ام زده شد..بلند شدم.. بار دیگه زنگ زده شد رهام شنید:یاسمن خانم دوستت قرار است بیاید ..
زمزمه کردم :نمی دونم..
به درب اپارتمان رسیدم و از چشمی بیرون رو نگاه کردم..با دیدن شخصی که پشت در انتظار ورود می کشید خون در رگهایم منجمد

دوست فرید بود با حالتی نامتعادل..تلو تلو می خورد ..هی عقب جلو می شد..در سکوت یکباره من رهام گفت:کیه یاسمن؟
ترس و وحشت قکرم و فلج کرده بود از دهانم پرید:دوست فرید..

فریاد رهام بر وحشتم افزود:دوست فرید کیه..؟ پشت در خونه ی تو چه غلطی می کنه..؟
ترس زبانم و بند اورده بود رهام در سکوت من باز فریاد زد :گفتم پشت در خونه ی تو چه غلطی میکنه..چکارت داره..؟
با زبانی الکن شده گفتم:ب..بخدا نمی دونم ..
باز زنگ خانه زده شد.. با وحشت از در فاصله گرفتم و نالیدم :چکار کنم رهام .. می ترسم ...انگار حالش خوب نیست..
صدای بلند رهام گوشم و به درد اورد: در و باز نکن فهمیدی .. برو به 110 زنگ بزن ..
بی توجه به فریاد رهام بار دیگه از چشمی بیرون و نگاه کردم.. نبود رفته بود..
..نیست انگار رفته ..
رهام ارامتر شد:مطمئنی؟
باز نگاه کردم : اره بخدا رفته..؟
صدای ضربه ی ناگهانی که به در شیشه ای بالکن زده شد جیغم و بلند کرد..بی اعتنا به فریاد های رهام گوشی از دستم رها شد با شتاب در اپاتمان و باز کردم و سراسیمه به سوی راه پله دویدم سه طبقه رو چطوری سرازیر شدم نمی دونم لحظه ای از حرکت ایستادم که در مقابل اتاق سرایداری مشت بر در می کوبیدم..در کسری از زمان اقارحمت در رو گشود : چی شده ..چی شده..
با گریه فقط تونستم به راه پله ها اشاره کنم زری خانم همسر اقا رحمت به سویم امد و اقا رحمت و کنار زد و منو بدرون اتاق برد روی تک صندلی اتاق نشوند و لیوان ابی به دستم داد :کمی بخور مادر..حالت جا بیاد..
کمی از اب خوردم و با گریه رو به اقا رحمت گفتم:این پسره دوست فرید مودت امده بود پشت در اپارتمانم در رو باز نکردم فکر کردم رفته که صدای در بالکن و شنیدم ..نمی دونم شاید الان تو خونم باشه ..
اقا رحمت با چشمانی به خون نشسته از اتاق خارج شد و زری خانم لحظه ای منو رها کرد و به سوی تلفن دوید..در کمتر از ده دقیقه نیروی 110 وارد مجتمع ما شدند و در میان تعجب ساکنین فرید و سیا و دو نفر دیگه که حال مناسبی نداشتند با خود بردند..البته من در اتاق سرایداری با اشک و لرز نشسته بودم زری خانم معتقد بود ساکنین مجتمع منو در ان حال و روز نبینند بهتر است گرچه اگر زری خانم هم نمی گفت من جرات روبرویی با سیا رو نداشتم..
با خروج 110 از محوطه ی ساختمان ساکنین هم متفرق شدند و دقایقی بعد بار دیگه سکوت بر مجتمع حکمفرما شد..
اقا رحمت وارد اتاق شد زری خانم روسری بر موهایم کشید اقا رحمت کلید خونه و موبایلم و به دستم داد و خود با چهره ای مغموم و متفکر گوشه ی اتاق نشست بعد از دقایقی سکوت ازار دهنده بدون انکه مخاطبی داشته باشد گفت :
تا وقتی که اقای مودت زنده بود فرید جرات این غلطا رو نداشت همین که خدا بیامرز سرش به زمین رسید این پسر هار شد ..
زری خانم شوهرش و به ارامش دعوت کرد: حالا تو حرص نخور ..برایت خوب نیست..
اقا رحمت بی توجه به حرف زری خانم ادامه داد : خانم مودت هم به جای اینکه پسرش و ضبط و ربط کنه یا رفته مشهد خونه فریده یا اصفهان خونه ی فریبا..این پسر هم..استغفرا... و لب فرو بست
برخاست و اینبار منو مورد خطاب قرار داد:دخترم امشب پیش زری باش من میرم اتاق نگهبانی می خوابم تو راحت باش..
س


مطالب مشابه :


مهمترين رويدادهاي ايران و جهان در طول تاريخ در اين روز

مرزهای ایران در گذر تاریخ(نقشه متحرک ایران) ایران وجهان




رمان وقتي تو هستي

راحت و لبی خندون در اتومبیل کرایه و پرداخت کردم و شد بدون انکه در حالت چهره




وقتي تو هستي (2)

بسته میشد برخواب غلبه کردم وقتی تاکسی در مقابل مجتمع متوقف شد کرایه رو همیشه در اخر




رمان وقتی تو هستی ( قسمت 5 )

راحت و لبی خندون در اتومبیل کرایه و پرداخت کردم و شد بدون انکه در حالت چهره




رمان شالیزه 5

"در بست."راننده شالیزه بدون دقایقی بعد جلو خانه پیاده شدند.شالیزه کرایه تاکسی




قسمت 26 تا 30 عشق زیر خاکستر

این وبلاگ منبعی برای انتشار داستان های من می باشد همچنین در کنار کرایه به من و اسب بدون




برچسب :