رمان فقط من....فقط تو 15

آرتین


از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. باید می رفتم بوتیک. کلیدای سویتمو اونجا جا گزاشتم. امشب دلم هوای سویت و تنهایی و کرده. خسته شدم بس که مامان هی آنا .... آنا میکنه. دلم خونه خودمو می خواد که تو آرامش و سکوتش فکر کنم. به خودم به زندگیم. به مسافرتم. به شیدا به حسم. خدایا چقدر دلم براش تنگ شده. برای دیدنش ... برای خنده های بلندش .... برای نگاه شادش موقع خرید کردن.... برای ذوق کردناش..... برای رقصیدن موهاش تو باد.... برای همه وجودش.... دلم پر میکشه برای کنارش بودن. اما طاقت دیدنش و ندارم. تحمل اینکه کنارم باشه و مال من نباشه رو ندارم. تحمل اینکه من براش بی تابی کنم و بدونم که اون حتی بهم فکرم نمیکنه ندارم. نمی تونم کنارش باشم و بهش نگاه نکنم..... که نخوام باهاش حرف بزنم.... خیلی سخته خیلی .... می دونم شاید نتونم خودمو کنترل کنم.... شاید دوباره از دهنم در بره دوستت دارم.
و من اینو نمی خوام.... چون شیدا نمی خواد.... چون شیدا اذیت میشه....
شاید چند روز پیش ازش دلخور بودم. شاید ازش کینه به دل گرفته بودم. چون غرورمو شکست چون ردم کرد. اما ...
اما یادم رفته بود که اونم حق انتخاب داره. اونم باید منو بخواد.
تو توهماتم فکر می کردم که اونم دوستم داره و برای همینم از نه گفتنش شوکه شدم. از رد کردنم دلم گرفت.
اما الان که با خودم تنهام با خودم راحت حرف می زنم. الان که دلم هواشو کرده می فهمم که من حق اینو ندارم که ازش ناراحت بشم که بخوام بچزونمش و یا ناراحتش کم.
اون انتخاب کرد ... و منو نخواست ... شاید اونقدر براش خوب نبودم که به چشمش بیام ... شاید مناسبش نبودم ... شاید اون هیچ حسی بیشتر از پسر صاحب مغازه یا یه همکار یا یه همسفر دو هفته ای نسبت به من نداشته باشه.
پس من باید آروم بگیرم. باید خودمو کنترل کنم. باید ازش دوری کنم.
هر چقدر که در مورد حسش نسبت به خودم اشتباه کرده باشم در مورد شناختنش اشتباه نکردم. اگه معذبش کنم. اگه احساسم اذیتش کنه میره ... از مغازه میره برای همیشه و اونوقته که من دیگه هیچ وقت نمی بینمش .
من اینو نمی خوام. همین که می دونم هست. هر روز میره بوتیک که شاید یه روزی یا هر وقت که بخوام برم ببینمش همین خیلیه ... همین عالیه.
پس من جلوی احساسمو می گیرم. نقاب سردی و یخ بودن می زنم. تا اون معذب نباشه تا اون راحت باشه.
چقدر دلم براش تنگ شده. تکلیفم با خودم روشن نیست. جدیدا" تعادل ندارم. هم دوستش دارم هم ازش ناراحتم. هم می خوام ببینمش هم طاقتشو ندارم. هم می خوام کنارش باشم و هم وقتی کنارشم حرصش میدم عذابش می دم بی دلیل بدون اینکه دست خودم باشه. بهش نیش می زنم. خوردش می کنم. برای همینم ساعتای مغازه رفتنم و یه جوری تنظیم کردم که با هم نباشیم. که اگه دیوونه شدم و خواستم اذیتش کنم کنارش نباشم ...
خدایا فکر کنم یه مشکل اساسی پیدا کردم و دچار دوگانگی شخصیت شدم.
ولش کن به این ترافیک بچسب که حالا حالا ها راهت باز نمیشه. نمی دونم آرمین رسیده به بوتیک یا نه. یه ساعت پیش زنگ زد و گفت شام بریم بیرون. منم از خدا خواسته قبول کردم.
منتها چون می خواستم شب برم سوییت بهش گفتم بیاد مغازه. که هم اونجا ببینمش هم کلید و بگیرم.
نیم ساعت تو ترافیک موندم. سرم سوت میکشه. نزدیک پاساژ ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. وای اگه آرمین رسیده باشه پدرمو در میاره که دیر کردم.
تند تند رفتم بالا تا رسیدم به بوتیک. درش باز بود. تند رفتم تو. آرمین و الناز کنار هم بودن و مشغول حرف زدن و خندیدنو ببین آرمین چه جولونی میده جلو الناز. از اولم فهمیدم چشمش النازو گرفته.
یه لبخند می زنمو میگم: ببخشید داداش خیلی دیر کردم. ترافیک بود گیر افتادم. شرمنده. یه چیزی جا گذاشتم ورش دارم و بریم. سریع برگشتم برم از تو کشوی میزم دسته کلیدمو بردارم که با دیدن شیدا خشک شدم. شیدا هنوز نرفته؟؟؟؟ با دیدنش تازه درک می کردم که چقدر دلتنگشم چقدر به دیدنش نیاز داشتم. چرا ما باید انقدر بهم نزدیک باشیم و در عین حال دور. زل زده بودم بهشو مبهوت و غافلگیر از حضورش... از دیدنش نگاهش می کردم. به خودم اومدم نگاهم و ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین و سلام کردم. آروم جوابمو داد. بدون اینکه سرمو بلند کنم رفتم سمت میزم. شیدا رو صندلی من پشت میزم نشسته بود. رفتم کنارش. کلید تو کشوی میز بود اما شیدا جلوش نشسته بود و من نمی تونستم کشو رو باز کنم. یکم ایستادم تا شاید بفهمه که خودشو بکشه کنار. نگاهم به میز بود و سعی می کردم که به شیدا نگاه نکنم تا با نگاهم قورتش ندم. اما هر چی ایستادم شیدا تکون نخورد. مجبور شدم سرمو بلند کنم. داشت بهم نگاه می کرد. زل زده بود به من. تعجب کردم. سرمو انداختم پایین. تحمل خیره شدن به چشمهاشو نداشتم. چشمهاش آتیشم می زد. مخصوصا" که یه جور خاصی نگاهم می کرد. اگه احساسشو نمی دونستم شاید یه فکرایی برای خودم می کردم. یه اشاره ای به میز کردم و گفتم: میشه ؟؟؟ .... شیدا سریع گفت: آره .... دیگه هیچی. نه حرفی و نه حرکتی. از جاش تکون نخورد. یعنی چی؟؟؟ سرمو بلند کردم ببینم چرا جا به جا نمیشه که دوباره قفل شدم تو نگاه خیره اش. این چرا به من خیره میشه انقدر؟؟؟!!!!! نگاهش و زل زدنش برام لذت بخش بود. تعجب کردم اما شاد میشدم وقتی با خودم فکر می کردم شیدا داره نگاهم می کنه. حتی اگه چیز خاصی هم نبود. یه جورایی گیج می زد. انگار حواسش نه به من نه به هیچی نیست. شاید تو یه عالم دیگه ای بود. از بی حواسیش و گیجیش و نگاهش خنده ام گرفت. یه لبخند زدم. اما سریع جمعش کردم. باید خودمو بی تفاوت نشون بدم. یعنی من اصلا" به تو فکر نمی کنم. نمی خوام دوباره بهش نزدیک بشم دوباره وابسته اش بشم. دوباره پیش خودم خیالاتی بکنم که وجود نداره. که واقعی نیست. همین الانم با این دوری کردنم احساسم داره منو میکشه وای به روزی که بخوام دوباره روزهامو شادیمو حسو حالمو با خنده های اون و نگاهش و چشمهاش بسازم. دوباره سعی کردم مغرور باشم. سرد بشم. اما هر کاری با صورتم می کردم نمی تونستم نگاهمو درست کنم. نگاهم پر از نیاز بود پر از تمنای خواستن. چشمهامو ازش گرفتم به خودم نهیب زدم. وقتی نبینمش کنترل کردن خودم و فکرم و احساسم راحت تره. وقتی چشمهاش تو نگاهم نباشه. من: میشه یکم بری کنار می خوام از تو میز یه چیزی بردارم. یکم خودشو جابه جا کرد و صندلیشو برد عقب. بازم جا کم بود اما چاره چی بود. ظاهرا" از جاش نمی خواست بلند بشه. برای همین خم شدم رو میز. خم شدم و از تو کشو دسته کلید و بر داشتم. خیلی بهش نزدیک بودم. صدای نفس کشیدنش و می شنیدم. گرمای تنش و حس می کردم. پشتم عرق کرده بود. دستهام می لرزید. نمی تونستم انقدر نزدیکش باشم. نمی تونستم خودمو کنترل کنم. حس می کردم داره بوم میکنه. سریع کشو رو بستم و بلند شدم. به نفس نفس افتاده بودم. خیلی سخت بود کنترل کردن خودم. حس نزدیک بودن بهش. و عجیبتر اینکه واقعا" داشت بوم می کرد. چشمهاش بسته بود و یکم خودشو رو صندلیش کشیده بود جلو. نمی فهمیدم. معنی کارهاشو معنی این رفتارهاشو. چشمهاشو باز کرد. به جای من نگاه کرد. منی که نبودم. منی که ایستاده بودم کنارشو اون هنوز نمی دونست. نگران شد. رنگش کمی پرید. نمی دونم واقعا" این اتفاقات و این حالتها می افتاد یا توهم ذهن من بود اما حس می کردم ترسیده. نگرانه. سرشو بلند کرد و منو دید. نگاهش آروم شد و من .... شدم یه کوه سوال .... شیدا معنی کارهات چیه؟؟؟ معنی این رفتارهات ؟؟؟ چرا منو تو این حال قرار می دی؟؟؟ چرا گیجم می کنی؟؟؟ خیره به هم بودیم که صدای آرمین به خودمون آرودمون. تکونی خوردمو نگاهمو ازش گرفتم و به آرمین نگاه کردم. آرمین: میگم آرتین خانمها می خواست شام برن بیرون. حالا که ما وقتشون و گرفتیم چه طوره مهمونشون کنیم. خودش برگشت سمت الناز و گفت: میشه؟؟؟ النازم یه لبخند قشنگ زد و سرشو آورد پایین. خیره به دهن الناز مونده بودم. بگو میشه ... بگو میشه .... بزار یه امشب جدای از شبهای دیگه باشه برام ... بزار امشب از دیدن شیدا سیراب بشم .... بزار امشب با خیال دیدنش و بودن کنارش سیر کنم ... بگو باشه الناز ... خواهش میکنم.... نفسم تو سینه ام حبس شده بود. چشم از دهن الناز بر نمی داشتم. بالاخره دهنش و باز کرد و با یه صدای خجالت زده گفت: می ترسم مزاحم شیم. اخمام رفت تو هم. مزاحم کیلو چند؟ الناز تو از کی تعارفی شدی؟ آرمین یه لبخند گشاد زد و گفت: شما هیچ وقت مزاحم نیستید این و مطمئن باشید. به ما لطف می کنید اگه بیاید. کلافه پوفی کردم. اینام الان نخ دادنشون گرفته بود. برا هم ناز می کردن. یک کلمه جواب بده دیگه جونم در اومد. الناز سرشو بلند کرد و با یه نازی به آرمین نگاه کرد و گفت: اگه اصرار می کنید باشه. آرمین همچین گل از گلش شکفت که انگار بله سر عقد و گرفته. بالاخره نفس حبس شدم و تونستم بدم بیرون. خدایا شکرت. تو دلم عروسی بود. به زور جلوی خودمو گرفتم که نپرم یه ماچ از الناز و آرومین نگیرم. خیلی ذوق کرده بودم. با این حال جلوی لبخند زدنمو گرفتم و سعی کردم به روی خودم نیارم. فقط یه کله تکون دادم. با صدای خشکی گفتم: من میرم ماشین و بیارم جلوی پاساژ زود بیاید. این و گفتم و تند زدم بیرون. اونقدر خوشحال بودم که می ترسیدم آخرش این نیشم باز بشه و احساسمو نشون بده. از بوتیک که دور شدم واسه خودم ذوق کردم. دستمو مشت کردمو دستمو از آرنج خم کردمو چند بار محکم آوردمش پایین و گفتم:…. yes … yes با خودمم مشکل داشتم . شیدا رو دوست داشتم اما ازش ناراحت بودم. دلم می خواست ببینمش اما ازش دوری می کردم. از نزدیک شدن بهش می ترسیدم در عین حال نزدیکی بهش لذت بخش بود. لجشو در میاوردم اما به خودم فحش می دادم برای این کارم. نمی دونم... فقط می دونستم که شکستن دلم درد داشت اما درد عاشقی برای اولین دفعه و سعی تو فراموشیش بیشتر بود. ترجیح می دادم دورادور ببینمش اما فراموشش نکنم ... نمی دونم. هیچی نمی دونم....


شیدا


دهنم باز مونده بود نمی دونم خوشحال بودم یا ناراحت. در هر حال ما که قرار بود شام بریم بیرون ولی با آرتین و آرمین؟؟؟ دلشوره داشتمو نمی دونم چرا هول کرده بودم. وقتی امروز صبح اومدم بوتیک حتی امید نداشتم که آرتین و ببینم اما حالا .... قرار بود چند ساعت با هم باشیم و با هم وقت بگذرونیم. همه اینا بستگی به جواب مثبت الناز داشت. ظاهرا" کسی منو آدم حساب نمی کردم. منتظر بودم تا جواب النازو بدونم. صدای پوفی شنیدم سرمو بلند کردم. آرتین همچین اخم کرده بود که نگو.
شوقم ته کشید ناراحت شدم. آرتین دوست نداشت ما باهاشون بریم. دیگه نفهمیدم الناز چی داره میگه دوباره میخ آرتین شدم. با اخم به الناز نگاه می کرد. پوف می کرد آه می کشید.
خوشش نمیاد .. نمی خواد ما باهاش باشیم .... داریم خودمون و می ندازیم بهشون ...
دیگه دوست نداشتم برم باهاشون. کاش الناز بگه نه. کاش بگه نه. اما انگار گفت آره. چون آرتین با همون اخمش گفت: من میرم ماشین و بیارم دم پاساژ و رفت بیرون.
خواستم برم به الناز بگم تنها برو و بی خیال من شو اما الناز اونقدر گرم حرف زدن با آرمین بود که اصلا" حواسش نبود. مجبوری کیفمو بر داشتم و پشت الناز و آرمین از مغازه زدیم بیرون. در مغازه رو قفل کردیم و رفتیم.
سوار ماشین شدیم. تو کل مسیر ساکت مونده بودم و هیچی نمی گفتم. فقط از پنجره بیرون و نگاه می کردم. شاید این آخرین باری باشه که می تونم تو یه همچین جمعی باشم. اونم با آرتین. اگه نتونم پول محمودی و جور کنم مجبورم که با آرش ازدواج کنم خدایا خودت کمکم کن.
اونقدر به همه چیز فکر کردم که نفهمیدم کی رسیدیم. از ماشین که پیاده شدم تازه فهمیدم که قراره بریم یه سفره خونه سنتی حالا اینجا چرا نمی دونم.
سفره خونه اش از در ورودیش پله می خورد و میرفت پایین. بعد می رسید به یه جای خیلی بزرگ که پر بود از تخت و گلهای سبز و یه حوض کوچیک که یه فواره هم وسطش بود. یه گروه موسیقی هم بودن که آهنگای سنتی می زدن.
بی حرف دنبال بچه ها رفتم و روی یه تخت نشستم. الناز و آرمین کفشهاشون و در آوردن و رفتن رو تخت. منم نشستم کنار الناز و آرتینم کنار آرمین. آرتین رو به روم بود. برای همینم نگاه نکردن بهش سخت بود. اما نمی خواستم نگاش کنم با اینکه دلم پر می زد برای دیدنش اما نمی خواستم نگاش کنم که بیشتر از این عصبانی و ناراحت نشه.
اون راضی نبود که ما باهاش بیایم پس بهتره با خیره شدن بهش اذیتش نکنم. چشمهامو تو کل سفره خونه گردوندم. کلی آدم اینجا بود. بعضیها در حال غذا خوردن بعضی هام در حال قلیون کشیدن و حرف زدن.
چقدر مردم اینجا بی غم و غصه به نظر میومدن. خوش به حالشون. یعنی این آدمهام غم دارن؟ می دونن مشکل چیه؟؟؟ می دونن بی پولی... پدر مریض ... چشم انتظاری ... محتاجی ... نگرانی برای پس دادن قرض ... و فروختن کل زندگیت برای نجات بابات یعنی چی؟؟؟؟
بغض کردم. تو چشمهام اشک جمع شد. رومو برگردوندم. یه لحظه چشمم افتاد به آرتین که داشت مستقیم نگاهم می کرد. سرمو انداختم پایین.
نه .... الان واقعا" نیروی دیدن نگاه سردشو نداشتم ... آرزو می کردم که بتونم برای یه بارم شده فقط یه بار دیگه قبل از اینکه به اسارت آرش در بیام نگاه گرم و مهربونش و ببینم... فقط یه بار ... دیگه کم کم خودمم داشت باورم میشد که راهی جز قبول آرش ندارم ... به کی پناه می بردم؟؟؟ از کی کمک می خواستم؟؟؟ همه دورو بریام از خودم بدبخت تر و محتاج تر بودن. حاضرم نبودم که به خاطر قرض خونه امون و بفروشم. خودمو اسیر کنم بهتر از اینه که مادر و پدرمو نیما کوچولو رو آواره کنم.
اشکم چکید رو گونه ام. همون جور که سرم پایین بود دستمو آوردم بالا و اشکمو پاک کردم.
یکی اومد و سفارش گرفت. همه مون کوبیده سفارش دادیم. من حتی سرمو بالا نمیاوردم. دلم بدجوری گرفته بود.
دلم می خواست امشب خوش بگذرونم. شاد باشم. از ته دل بخندم. این آخرین شبی که می تونستم درست و حسابی با آرامش کنار آرتین بشینم. شاید آخرین روزهایی باشه که می تونم آزادانه بهش فکر کنم که تو فکرم و خیالم دوستش داشته باشم.
درسته از آرش بدم میاد اما به خودم اجازه نمی دم با کسی ازدواج کنم و جسمم پیش اون باشه اما فکرم تو خیال یکی دیگه. هر چی باشه خیانته و من اهلش نیستم.
الناز: من میرم دستمو بشورم.
برگشتم به الناز نگاه کردم. از جاش بلند شد. آرمینم سریع بلند شد. با تعجب به اون نگاه کردم.
آرمین: منم میام دستمو بشورم. شما هم تنها نرین بهتره.
ابروم رفت بالا. نه دیگه اینا خیلی تابلو چراغ می دادن.
دوتایی اومدن کفشهاشون و پوشیدن و رفتن. با نگاهم بدرقه اشون کردم. خوش به حال الناز. ببین چه جوری می خنده. چه جوری برای آرمین ناز میکنه. خوش به حالش اون آزاده. شاید مشکل داشته باشه اما مثل من قرار نیست اسیر شه قرار نیست آینده اش نابود شه.
دوباره سرمو انداختم پایین. یه آه با حسرت کشیدم.
پیشخدمت اومد و یه سینی گرد و بزرگ آورد که توش پر وسیله بود.
گذاشت رو میز و رفت.
خیره شدم به سینی. توش سفره بود و کلی مخلفات. هنوز غذای اصلیو نیاورده بود. آرتین سینی و زد کنار و شروع کرد به سفره پهن کردن و چیدن وسایل روش.
یکم بعد غذا رو آوردن. آرتین دوباره غذا ها رو چید. یه ظرف چلو کباب گذاشت جلوم.
زیر لب تشکر کردم. چقدر دلم می خواست برمی گشتیم به اون دوران تو سفرمون. که دوتایی با خنده و شادی غذامون و می خوردیم. چقدر می چسبید.
الناز اینا اومدن. الناز یه لبخند بزرگ رو لباش بود. یه برقی هم تو چشمهاش. آرمینم خوشحال و شاد بود و از نگاهش رضایت می بارید.
نشستن سر جاشون و همه مشغول غذا شدیم. سرم پایین بود و آروم با غذام بازی می کردم.
دیدم یه دستی اومد و ماستمو برداشت از کنارم. با تعجب به دسته نگاه کردم.
ماستمو کجا می بری؟؟؟ من ماست می خوام.
دیدم ماستم رفت بین دستای یکی و درش باز شد.
نخورش خودم ماست دوست دارم.
درش که باز شد دوباره دسته ماست و آورد گذاشت کنارم. تعجب کردم.
ماست نمی خواست؟؟؟؟ پس چرا بازش کرد؟؟؟
دوباره دسته اومد و نوشابه امو برداشت. درشو باز کرد و گذاشت کنارم. اونقدر گیج بودم. اونقدر درگیر فکرامو دردسر ها و مشکلاتم بودم که درک نمی کردم ببینم کی داره این کارها رو می کنه.
گیج سرمو بلند کردم دیدم آرتین نوشابه امو باز کرده و گذاشته کنارم.
مبهوت نگاش کردم. چرا این کارو کرد؟؟؟
بغض کردم. نوشابه امو باز کرد ... ماستمو باز کرد ... با بغض سرمو انداختم پایین و به بشقابم خیره شدم.
-: حالت خوبه؟؟؟؟
صدای آرتین بود؟؟؟؟ صدای آروم آرتین بود که پرسید حالم خوبه؟؟؟
با چشمهای گرد سرمو بلند کردم و خیره به چشمهاش شدم.
منتظر بودم که با نگاهش یخ بزنم ... منجمد بشم ... اما ...
گرم بود ... نگران ... مهربون ....
بغضم شکست. اشک تو چشمهام جمع شد. یه قطره اشک از چشمم چکید.
آرتین خیره به اشکم اخم کرد. سرمو انداختم پایین.
خدایا شکرت. منو به آرزوم رسوندی. دیدم. نگاه مهربونش و دیدم. مرسی ... مرسی خدا ... عاشقتم ...


آرتین


نشستم رو تخت رو به روی شیدا. داره به اطراف نگاه میکنه. نمی دونم چشه. تو کل مسیر سرشو چسبونده بود به شیشه ماشین و به بیرون نگاه می کرد.
می دونم ناراحته اما برای چی نمی دونم.
به آدمای تو سفره خونه نگاه میکنه. اینجا پیشنهاد الناز بود. وقتی آرمین پرسید کجا بریم گفت یه سفره خونه می شناسه که هم فضاش قشنگه هم اینکه غذاش خوبه.
آرمینم که منتظر ببینه الناز چی میگه تو هوا بگیرتش.
شیدا اما انگار اینجا نیست. رفته تو فکر. به همه جا نگاه می کنه غیر من. فرصت میکنم قشنگ نگاش کنم.
چقدر دلتنگ این با هم بودن بودم. این کنارش نشستن. با هم غذا خوردن. چقدر دلم برای خنده های شادش ذوق کردنش موقع غذا خوردن.
با دهن پر حرف زدنش برای کل کل با نوشابه برای باز کردن درش تنگ شده.
یه چند بار که رفته بودیم بیرون دیدم که زورش نمیرسه در نوشابه اشو باز کنه. برای همینم همیشه سعی می کردم قبل اینکه دستش بره سمت نوشابه اش براش بازش کنم. بدون اینکه بفهمه. یعنی همیشه اونقدر محو غذاشو فضا بود که حواسش نبود که من در نوشابه اشو باز می کنم. یا براش مهم نبود.
شیدا سرشو چرخوند یه لحظه نگاش اومد روم اما سریع سرشو انداخت پایین. همون یه نگاه کافی بود تا ببینم چقدر ناراحته.
قلبم گرفت. نگران شدم. شیدا چرا ناراحته؟؟؟ چی شده؟؟؟
خیره خیره نگاش کردم. اونقدر نگاش کردم و حرکاتشو زیر نظر داشتم تا بفهمم چی شده. دستشو بالا برد و کشید به صورتش.
داره گریه می کنه؟؟؟؟ نه.... شیدا ... شیدا چرا گریه می کنی؟؟؟ چی اشکتو در آورده؟؟؟ شیدا ... چته ... چرا غم تو نگاهته؟؟؟؟
اونقدر غرق تحلیل شیدا بودم که اصلا" نفهمیدم یکی اومد سفارش بگیره. فقط وقتی آرمین تکونم داد و گفت:
- آرتین چی می خوری؟
بی توجه گفتم:
- هر چی خودت خوردی.
دوباره خیره به شیدا شدم. وقتی شیدا سرشو چرخوند سمت الناز تازه متوجه اون شدم. دیدم ایستاده . پشت بندش آرمینم ایستاد.
اصلا" نمی دونستم الناز چرا پاشده و آرمین چرا داره دنبالش می کنه.
وقتی آرمین گفت:
- منم میرم دستمو بشورم تازه فهمیدم چرا ایستادن. از جلوم رد شدن و رفتن. شیدا به رفتن اونا نگاه می کرد و من به شیدا.
شیدا سرشو انداخت پایین و یه آه کشید که نفسمو گرفت.
شیدا ... چرا آه میکشی ؟؟؟ جون آرتین سرتو بلند کن و نگام کن تا ببینم چته... تا بفهمم غم تو نگاهت برای چیه؟؟؟ تروخدا خودت بگو ... من حق ندارم ازت بپرسم ... من نمی تونم ازت بخوام که بهم بگی... من همچین اجازه ای و ندارم ... تو بهم اجازه ندادی ... شیدا خودت بگو ... بگو ...
یکی اومد و سینی مخلفات و آورد و گذاشت رو میز. بالاخره چشم از شیدا گرفتم و سفره رو چیدم. غذا رو آوردن و باز غذا هارو تقسیم کردم . چیدم. شیدا به دستهام نگاه می کرد.
آرمین و الناز هم اومدن. خوشحال بودن. کوفتت شه آرمین که انقدر خوش شانسی. نیومده ببین دختره بله رو داده. بعد من باید بسوزم. تو جواب نه یار ... و الانم باید از نگرانی بمیرم...
الناز و آرمین نشستن و شروع کردیم به غذا خوردن. غذام کوفتم شد. یه لقمه می زاشتم دهنمو یه نگاه به شیدا می نداختم. به غذاش دستم نزده بود. فقط باهاش بازی می کرد.
آروم دست بردم ماستشو برداشتم و بازش کردم. گذاشتم کنارش. نوشابه اشم باز کردم. تمام این مدت شیدا متعجب به دست من نگاه می کرد . نه به من به دستم.
فکر کنم دفعه اولی بود که فهمیده بود در ظرفها رو براش باز می کنم.
سرشو بلند کرد و با تعجب بهم نگاه کرد. رو صورتش غم نشست.
دلم گرفت از غم تو صورتش. سرشو انداخت پایین.
طاقتم تموم شد. آروم خم شدم سمتش و گفتم:
- حالت خوبه؟؟؟
دوباره با بهت و چشمهای گرد سرشو بلند کرد. خیره شد تو چشمهام. کم کم اشک حلقه زد تو چشمهاش. قلبم ایستاد.
با چشمهای گرد خیره شدم به اشکی که از چشمش چکید رو گونه اش و رفت سمت چونه اش اخم کردم.
شیدا ... شیدای من داره گریه میکنه ... چرا ... چرا ...
داشتم دیوونه میشدم اما نمی تونستم کاری کنم. داشتم از نگرانی می مردم اما دست و بالم بسته بود. شیدا چرا این کارو با من میکنی؟؟؟ چرا نزاشتی کنارت باشم. که اگه بودم الان می دونستم چته و به خاطر چشمهای اشکیت مثل مرغ سر کنده نمیشدم.
خدایا شیدا چشه؟؟؟ چرا گریه؟؟؟؟
دیگه نتونستم چیزی بخورم. دیگه یه لقمه هم از گلوم پایین نرفت. غذامو زدم کنار و خیره شدم به شیدا. به امید اینکه سرشو بلند کنه و دوباره چشمهاشو ببینم که شاید بفهمم چشه. اما دریغ از یه نیم نگاه.
زمان می گذشت و من هر لحظه عصبی تر میشدم. اخمام رفت تو هم. داشتم سگ میشدم.
چرا من نباید بدونم شیدا مشکلش چیه؟؟؟؟ چرا ....
هر چی صبر کردم نه شیدا سرشو بلند کرد نه خودم به نتیجه ای رسیدم. صدای ور ور آرمین و النازم رو اعصابم بود. یه یک ساعتی میشد که غذامونو تموم کرده بودیم و اینها هنوز در حال زر زر بودن.
با همون اخم برزخی برگشتم سمت آرمین و گفتم:
- آرمین تموم نشد؟ نمی خوای پاشی؟؟؟ فکر کنم خانما دیرشون شده.
آرمین یه چشم غره به من که پا برهنه رفته بودم تو حرفش رفت و بعد یه لبخند ملیح به الناز زد و گفت:
- شما دیرتون میشه؟؟؟
النازم یه لبخند قشنگ عشوه ای زد و با ناز گفت:
- آره دیگه باید بریم. شیدا هم دیرش میشه خانواده اش نگران میشن.
چه عجب یک ی از اینا از خودشون شعور نشون دادن.
خودم زود تر از همه از جام بلند شدم و با اخم رفتم و حساب کردم و رفتم بالا.
دلم می خواست با شیدا تنها بشم که ازش بپرسم مشکلش چیه که چی غم به نگاهش و اشک تو چشمهاش آورده؟
اما این دو تا کنه آویزون نذاشتن تو ماشین نشستن و مثل چسب چسبیدن تا مجبور شدم اول شیدا رو برسونم خونه و بعد مثل یه راننده الناز خانمو برسونم. آرمینم که آویزون خودم بود می خواست بیاد سوئیت.
اونقدر اخم کرده بودم که پیشونیم درد گرفته بود. رفتیم سویت و بی توجه به آرمین رفتم تو اتاقم فقط بهش گفتم:
- من سرم درد میکنه میرم بخوابم.
اما کدوم خواب تا صبح داشتم فکر می کردم.
آرتین

ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و رفتم بالا. حتما" تا الان شیدا اومده.
دیشب بعد کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که این دوری به هیچ دردی نمی خوره چون بدتر تشنه ترم میکنه.
ترجیح می دم هر روز ببینمش و کنارش باشم. این جوری لااقل دلم با دیدنش آروم می گیره.
درست حدس زدم. شیدا اومده. در بوتیک بازه. انگاری دیر رسیدم چون مشتری هم داریم.
رفتم تو و یه سلام آروم به شیدا که با صدای در برگشته بود و دیده بودم کردم و مستقیم رفتم نشستم سر جای خودم.
برای اینکه زیاد زوم نکنم روش کامپیوتر و روشن کردم و دوباره روفتم سایت گردی. اما حواسمم به شیدا بود و نامحسوس می دیدمش.
از دیدنم تعجب کرد. اما به روی خودش نیاوردو. هیچی هم در مورد اینکه چرا من این وقت روز اومدم مغازه نزد.
من به روی خودم نیاوردم. شیدا خیل یخوشرو و خندون جواب مشتریها رو می داد. کلا" 180 درجه با شیدای دیشب فرق کرده بود.
نفهمیدم تو این یه شب چه اتفاقی افتاده که شیدا انقده شنگول شده.
اگه بخوام خوب دقت کنم ته چهره اش هنوز غم داره اما لبش می خنده. همینشم خیلیه. واقعا" نمی تونم ببینم که بغض کرده و گریونه. خیالم یکم راحت میشه .
اما هنوزم به شدت دلم می خواد بدونم چرا دیشب انقده ناراحت بود.
وای خدایا من چقدر فضول شدم؟؟؟ اینم ارٍث بود من باید از مامان می گرفتم؟؟؟ مامانم اند کنجکاوی بود.
خوب نیست پسر به مامانش بگه فضول ولی خوب.
مامانم تا ته و توی هر چیزیو در نمی آورد آروم نمی گرفت. انقده پیشو می گرفت تا مو رو از ماست بکشه بیرون و بعد میشد نقل مجلس. دیگه کل شهر خبر دار میشدن.
چی میشد به قسم و آیه که مامان ترو به مقدساتت قسم چیزی به کسی نگو که شایدف شاید جلوی دهنشو می گرفت.
یه لحظه آرزو کردم کاش مامان اینجا بود و می تونست از زیر زبون شیدا به روش خودش حرف بکشه و بفهمه دردش چیه؟
اما خوب مامان نبود و منم خوب ... زشت بود برای یه پسر خصلت فضولی.
مردم چی میگن؟؟؟
کل روز حواسم به شیدا بود. اما دیگه ندیدم شیدا ناراحت باشه همه اش می خندید و خوشحال بود. یکم خیالم راحت شد.
شب موقع رفتن سعی کردم خونسرد خداحافظی کنم که با جواب شاد شیدا متعجب بهش چشم دوختم.
اما اون بی توجه به نگاه متعجب من راهشو گرفت و رفت.
من موندم یه عالمه سوال بی جواب.
شیدا



باز پاساژ، باز بوتیک، باز کار ... نا امیدم نا امید از پیدا کردن یه دست خیر. یکی که کمکی بکنه و من بتونم آینده و زندگیمو نجات بدم. اما دریغ دریغ از یه دست یاری دهنده. دریغ از کسی که بیاد بگه شیدا... این همه غم برای چیه؟؟؟ زندگی منم همینه. تا بوده کار و تکیه گاه شدن برای خانواده. ازدواجمم یه جور قربانی کردن خودم ... شیدا بهش فکر نکن. تو وقت زیادی برای زندگی کردن. برای شاد بودن. برای لمس آزادی نداری. پس ازش لذت ببر. تو این هوای آزادی نفس بکش و بخند. از ته دل با تمام وجود. با صدای بلند. تا بشنوی تا تو گوشات بپیچه تا تو ذهنت حک بشه اینت شادی این خنده. تا تو روزهای اسارت با یاد آوریشون قدرت تحمل و مقاومت پیدا کنی. در مغازه باز شد و دو تا دختر اومدن تو. با لبخند بهشون سلام کردم. من: سلام خانمها خوبی؟؟؟ می تونم کمکتون کنم؟ دخترا لبخند زدن و سلام کردن. یکیشون به یکی از لباسها اشاره کرد و گفتک ببخشید خانم از این تونیک سورمه ایشو دارین؟؟؟ برگشتم تا ببینم کدوم لباس و می گه. با دیدنش یه لبخند اومد رو لبم. تونیک ... تونیک من ... تونیکی که آرتین برام خرید ... به سلیقه خودش .. چقدر از دیدنم تعجب کرد ... یاد شالی افتادم که برای روش بهم داد. هنوزم تو کیفمه .. هر روز و همیشه .... با لبخند تونیک و از تو یکی از قفسه ها درآوردم. صدای در و شنیدم. برگشتم ببینم بازم مشتری اومده ... آرتین بود. تعجب کردم. آرتین؟؟؟ اینجا؟؟؟ این وقت روز؟؟ مگه اون صبح ها نمیاد مغازه؟؟؟؟ از بعد مسافرتمون دیگه عصرها نیومد. دیگه وقتی من مغازه ام نیومد بوتیک. یه سلام آروم گفت. سلام کرد به من سلام کرد. نه با اخم ... نه با نگاه سرد .. آروم ... معمولی ... سلام کرد ... اونقدر خوشحال شدم که بی اختیار لبخند شادی زدم. اونقدر خوشرو و پر انرژی جواب مشتری و دادم که خودمم موندم این همه سر خوشی ناگهانیم از کجا اومده. می دونستم ... خودم می فهمیدم که انقدر انرژی و از حضور آرتین گرفتم. خدایا شکرت ... شکرت که داری کمکم می کنی تا این روزهای آخر برام لذت بخش ترین روزهای عمرم بشه. که تا سالهای سال با یادش زندگی کنم. همینم برام کافیه. همین تو مغازه بودنش. همین نشستن آروم و بی حرفش رو صندلیش ، پشت کامپیوترش ... همین پیچیدن بوی عطرش تو هوای مغازه برام کافیه. برام بسه ... کل روزو لبخند زدم. مهربون و سر مست جواب مشتریها رو دادم. هر از چند گاهی با همون لبخند به آرتینی که پشت کامپیوترش پنهون شده بود نگاه می کردم. می خواستم با تمام وجودم با همه ذهنم این تصویر و حک کنم. تا همیشه ... تا ابد ... کل عصر با حضوش نیرو گرفتم و خودمو آماده مقابله با مشکلات کردم. بزار زندگی سازشو برام کوک کنه. من سعی میکنم قشنگ برقصم. کیفمو برداشتم و رو به آرتین ازش خداحافظی کردم. آرتین همون جور پست میز بدون بلند کردن سرش سرد گفت: خداحافظ ... دیگه سردیش بهم نرسید. دیگه یخم نکرد ... منجمدم نکرد .... دیگه نا امید و ناراحت نشدم ... همین که هستی ... همین که می بینمت برام کافی ... تو سرد باش ... تو یخ باش ... من با حرارت نگات می کنم ... با محبت ... هنوز وقت دارم که بهت فکر کنم ... که دوستت داشته باشم. در جواب خداحافظی سردش سرخوش و شاد گفتم: خداحافظ ... با تعجب سرشو بلند کرد. به لبخند و صورت شادم نگاه کرد. چرخیدم و از بوتیک بیرون اومدم. بزار فکر کنه خلم... بزار فکر کنه دیوونه ام. اما باش ... بزار ببینمت ...


مطالب مشابه :


مصاحبه و راز موفقیت محمد حسن سید شجاع، میلیاردر جوان

انتخاب‌کننده خریدیم تا مغازه شکل بوتیک این اسم را در آوردند. برای خاص‌تر




سریالی با سفیدترین وضعیت...

نعمتی که بوتیک و بی‌پولی را این سنین از انتخاب برای بازی دور تو انتخاب اسم




رمان فقط من....فقط تو

بچه ها یه درخواستی ازتون دارم.لطفا یکی از این کارارو انتخاب بوتیک به مغازه سمت




تاریخچه برند های معروف لباس

ظاهرأ این آقای کاردن ربطی به لباسهایی که در ایران به اسم همین انتخاب ساده بوتیک دلچه و




رمان فقط من....فقط تو 15

یکی از این کارارو انتخاب مغازه میره برای همیشه و اونوقته من مغازه ام نیومد بوتیک.




نگاهی به اسامی فروشگاه های لالجین

نام ها و اسم ها ذهینیت تاریخی انتخاب شود و برای اینکه مغازه هایی که




مارکهای معروف پوشاک جهان

آمریکایی انتخاب بوتیک خود را در را برای فروش به مغازه ای به نام




برچسب :