خون واقعی 2-7

صل هفتـــــــــــــــــم


به زحمت برگشتم و روي ساعت روشن كنار تخت دقيق شدم. هنوز آفتاب طلوع نكرده بود اما به زودي از راه مي رسيد. بيل هنوز در تابوتش بود، دريچه ي آن بسته بود. به جز اينكه چرا من بيدار بودم فكر كردم.
يك كاري بود كه بايد انجام مي دادم. نيمي از وجودم هنوز از حماقتم متحير بود پس لباسم را پوشيدم و پاهايم را درون صندل ها سر دادم. درون آينه خيلي بدتر به نظر مي رسيدم، يك نگاه يك طرفي به خودم انداختم و پشت به آينه ايستادم تا موهايم را شانه كنم. مايه ي حيرت و خوشايندي بود كه كيفم روي ميز در اتاق نشيمن بود. يك نفر آن را شب قبل، از مركز معاشرت پس آورده بود. كليد پلاستيكي ام را داخلش گذاشتم و با درد، راهم را به سمت راهروهاي آرام ادامه دادم.
َبري ديگر هيچ سمتي نداشت. فرد جايگزينش خيلي خوب آموزش ديده بود كه از من بپرسد چه غلطي مي كنم و چرا مثل چيزي به نظر مي رسم كه يك قطار به آن كوبيده باشد. او برايم يك تاكسي گرفت و به راننده گفت كه كجا مي خواهم بروم. راننده در آيينه ي جلو نگاهم كرد و با نگراني گفت:«ترجيح نمي دي بري بيمارستان؟»
- نه قبلاً بودم.
به نظر نمي رسيد اين به اندازه كافي راضيش كند.
- اون خون آشام ها باهات بد رفتار مي كنن. چرا باهاشون ول مي گردي؟
گفتم: «مردم اين كار رو با من كردن، نه خون آشام ها!»
راه افتاديم. ترافيك سبك و نزديك طلوع در يك صبح يكشنبه بود. تنها پانزده دقيقه طول كشيد تا به همان محلي كه ديشب بودم برسيم، پاركينگ مركز معاشرت.
از راننده پرسيدم: «مي توني برام صبر كني؟»
مردي حدوداً شصت ساله بود با موهاي سپيد و يكي از دندان هاي جلويش افتاده بود. پيراهن شطرنجي اش با چند ديگه به جاي دكمه پوشيده بود.
گفت: «فكر كنم بتونم.»
كتاب لوئيس عاشق را از زير صندلي بيرون كشيد و چراغ روي سقف را روشن كرد تا بخواند.
زير نور خيره كننده ي چراغهاي سديمي در پاركينگ، هيچ اثري از اتفاقات شب قبل ديده نمي شد. تنها يك جفت ماشين مانده بود كه من فكر كردم آنها شب قبل آنجا را ترك كردند. يكي از اين ماشينها احتمالاً متعلق به گيب بود. در اين فكر بودم كه آيا گيب خانواده اي دارد و آرزو كردم نداشته باشد. اول به اين خاطر كه ساديسمي بود و حتماً زندگي آنها را هم سياه و تيره مي كرد و دليل ديگر اينكه براي باقي عمرشان بايد متعجب مي ماندند كه چرا و چطور او مرده؟
حالا استيو و سارا نيولين چكار مي كردند؟ آيا تعداد كافي عضو از رفقاي آنها باقي مانده تا ادامه بدهند؟ احتمالاً اسلحه ها و تداركات هنوز در كليسا بودند. شايد در مقابل آخرالزمان در حال ذخيره كردن بودند.
بيرون سايه هاي تاريك كنار كليسا پيكري نمايان شد. گادفري. هنوز سينه اش برهنه بود و هنوز به نظر مي رسيد كه يك جوان 16 ساله باشد. تنها وجود غريب خالكوبي ها و چشمانش، به بدنش دروغ مي گفت.
وقتي به من نزديك شد، گفتم: «اومدم تماشا كنم.»
گر چه شايد "شهادت دادن" دقيق تر بود.
- چرا؟
- من بهت بدهكارم.
- من مخلوق شيطان هستم.
- بله. هستي.
كسي اون اطراف نبود.
- ولي كار خوبي انجام دادي. من رو از دست گيب نجات دادي.
- با كشتن يك نفر ديگه؟ وجدانم به سختي تفاوتش رو درك مي كرد. اونا خيلي بودن. حداقل من تحقيرآميز باهات مشاجره كردم.
صدايش روي قلبم چنگ انداخت. نور در آسمان هنوز خيلي كم بود و چراغهاي امنيتي پاركينگ هنوز روشن بودند و با درخششان صورت بسيار جواني را توانستم تشخيص دهم. ناگهان بدون دليل شروع به گريه كردم.
گادفري گفت: «خوبه.» صدايش آرام بود. «بالاخره يك نفر براي من گريه مي كنه. اصلاً انتظارشو نداشتم.»
عقب رفت و فاصله اش را حفظ كرد.
بعد خورشيد طلوع كرد.
وقتي به داخل تاكسي برگشتم، راننده كتابش را مخفي كرد.
پرسيد: «اونجا آتش روشن كرده بودن؟ فكر كردم كمي دود ديدم. كم كم مي خواستم بيام ببينم چه اتفاقي افتاده!»
گفتم: «الان خاموش شده.»
چندين كيلومتر مدام صورتم را از اشك پاك مي كردم و وقتي زمين هاي شهر از دل شب، پديدار شد، از پنجره به بيرون خيره شدم.
در هتل، دوباره خودم را در اتاقمان رها كردم. لباسم را در آوردم و روي تخت دراز كشيدم و وقتي داشتم به يك شب زنده داري طولاني فكر مي كردم، به خواب عميقي فرو رفتم.
بيل در هنگام غروب آفتاب، به روش دلخوانش بيدار ش. تي شرتم بالا رفته بود و موهاي تيره اش سينه ام را نوازش مي داد. مثل اين بود كه وسط جاده از خواب بيدار شده ام. دهانش از روي محبت سينه هايي را كه مي گفت زيباترين در دنياست، مي مكيد. خيلي مواظب دندان هاي نيشش بود كه كاملاً بيرون زده بودند. اين فقط يكي از نشانه هاي تحريك شدن اش بود.
كنار گوشم زمزمه كرد: «اگه خيلي خيلي مراقب باشم، تو از اين كار خوشت مياد، ازش لذت مي بري؟»
زمزمه كردم:«اگه طوري رفتار كني كه انگار از شيشه ام.» مي دانستم كه مي تواند.
گفت: «اما احساسش شبيه به شيشه نيست.» دستش به آرامي حركت مي كرد. «حس گرما و خيسي داره.»
نفس نفس زدم.
- زياده؟ دارم اذيتت مي كنم؟
دستانش با نيروي بيشتري حركت مي كردند.
- بيل.
و اين تنها چيزي بود كه توانستم بگويم. لبهايم را روي لبهايش گذاشتم و زبانش حركاتي آشنا را شروع كرد.
زمزمه كرد: «به بغل بخواب. من حواسم به همه چي هست.»
و حواسش بود.
كمي بعد بيل پرسيد: «چرا لباس بيرون پوشيده بودي؟» بلند شده بود تا يك بطري خون از يخچال داخل اتاق بردارد و داخل مايكروويو گرمش كرده بود. با توجه به حال ضعيف من، هيچ خوني از من نگرفته بود.
- رفتم مرگ گادفري رو ببينم.
چشمانش به من خيره شد.
- چي؟!
- گادفري طلوع آفتاب رو ديد.
عبارتي كه زماني فكر مي كردم خجالت آور است، به طوري ملودراماتيك و تقريباً طبيعي از دهانم جاري شد.
سكوت طولاني اي بود.
- من فقط فكر كردم اون توي نقشه ي مبتكرانه اش گير افتاده. به نظر مي رسيد واقعاً مي خواهد اين كار را انجام دهد. و جان من رو نجات داده بود. تنها كاري بود كه مي تونستم انجام بدم.
- جرأت نشون داد؟
به چشمان بيل نگاه كردم.
- اون با شجاعت مرد. مشتاق رفتن بود.
نمي دانستم بيل به چه چيزي فكر مي كند.
گفت: «ما بايد بريم استن رو ببينيم. بهش مي گيم.»
- چرا بايد دوباره بريم استن رو ببينيم؟
اگر زن بالغي نبودم، لب و لوچه ام را جمع مي كردم و چون بودم، بيل يكي از آن نگاه هايش را نثارم كرد.
- تو بايد نقش خودت رو بهش بگي و اون مي تونه متقاعد بشه كه ما كارمون رو انجام داديم. به علاوه مشكل هوگو هم هست.
همين كافي بود تا من را ترشرو كند.
آنقدر زخمي بودم كه ايده ي پوشيدن لباس بيشتر كه با پوستم در تماس باشد، حالم را بد مي كرد، به همين خاطر يك پيراهن بدون آستين خاكستري كه كشباف نرم بود پوشيدم و پاهايم را با احتياط به داخل صندل سر دادم و اين تمام چيزي بود كه براي بيرون رفتن پوشيدم.
بيل موهايم را شانه زد و گوشواره هايم را انداخت، چرا كه بالا آوردن بازويم سخت و آزاردهنده بود، و بيل تصميم گرفت كه من به يك زنجير طلا احتياج دارم. طوري به نظر مي رسيدم كه انگار مي خواهم به يك مهماني براي زنهاي داغون در اتاق بيماران سرپايي بيمارستان بروم! بيل يك ماشين اجاره اي درخواست كرد و وقتي ماشين به گاراژ زيرزميني رسيد، من هيچ نظري نداشتم، حتي نمي دانستم چه كسي ترتيبش را داده بود. بيل رانندگي كرد. من ديگر به بيرون پنجره نگاه نمي كردم.از دالاس حالم به هم مي خورد.
وقتي به خانه در جاده ي گرين ولي رسيديم، به همان اندازه ي دو شب قبل ساكت به نظر مي رسيد. اما بعد از وارد شدنمان متوجه شدم كه پر از خون آشام بود. ما وسط مهماني خوشامد گويي براي فارل رسيديم، كه در اتاق نشيمن ايستاده و بازوانش دور مرد جوان و خوشتيپي بود كه به نظر مي رسيد هجده سال دارد. فارل يك بطري خون واقعي اُ منفي در يك دستش بود و همراهش يك نوشابه به دست گرفته بود.
در واقع فارل هيچوقت مرا نديده بود و بسيار ميل داشت با من آشنا شود. از سر تا نوك پايش پوشيده از لباسي شاهانه بود. و همانطور كه روي دست من خم شده بود، انتظار داشتم صداي جلنگ جلنگ مهميز بشنوم.
در حاليكه بطري خون را تكان مي داد، به طرز عجيب و غريبي گفت: «تو خيلي زيبايي، طوري كه اگه با زنها خوابيده بودم تو توجه مرا تا يك هفته فقط جلب خودت مي كردي. مي دونم كه خودت از كبودي هات خبر داري ولي اونها از زيباييت كم نمي كنن.»
نمي توانستم جلوي خنده ام را بگيرم. نه تنها مانند يك زن هشتاد ساله راه مي رفتم بلكه سمت چپ صورتم سياه و بنفش شده بود!
فارل به بيل گفت: «بيل كامپتون تو خون آشام خوش شانسي هستي.»
بيل در حاليكه لبخند باحالي مي زد، گفت: «خيلي خوب اينو مي دونم.»
- شجاع و باهوشه.
- ممنون فارل. استن كجاست؟
تصميم گرفتم جلوي اين جريان ستايش و تمجيدها را بگيرم. و اين نه تنها بيل رو بيقرار كرد بلكه همراه جوان فارل كاملاً داشت كنجكاو مي شد. قصدم اين بود كه اين داستان را يكبار ديگر بازگو كنم و فقط يكبار.
خون آشام جوان كه بتاني بيچاره را وقتي قبلاً اينجا بوديم به اتاق غذاخوري آورده بود، گفت: «تو سالن غذاخوريه. خوشحال مي شه كه هر دوي شما رو ببينه.»
اين حتماً جوزف ولاسكوز بود. شايد قدش پنج فوت بود و تبار اسپانيايي اش به او پوستي به رنگ برنزه و چشمان تيره ي نجيب زادگان را داده بود. و خون آشام بودنش به او نگاهي دقيق و اشتياقي ثابت براي خرابكاري مي داد. اتاق را بررسي مي كرد و منتظر دردسر بود. و من به اين نتيجه رسيدم كه او يكي از گروهبانهاي ارتش آشيانه بود.
به تمام خون آشام ها و تعداد كم انسانها در اتاقهاي بزرگ خانه نگاه كردم. اريك را نديدم. در اين فكر بودم كه آيا به شروپورت برگشته يا نه.
با صداي آرام از بيل پرسيدم: «ايزابل كجاست؟»
با ملايمت گفت: «ايزابل داره تنبيه ميشه.»
بيل تمايلي به بلند صحبت كردن راجع به او نداشت، وقتي فهميد اين ايده هوشمندانه است، فهميدم بهتر است خفه شوم.
- اون يه خائن رو به آشيانه آورده بود و بايد بهاش رو مي پرداخت.
- ولي ...
- شششش.
به اتاق غذاخوري رفتيم و ديديم به اندازه ي اتاق نشيمن شلوغ است. استن روي همان صندلي نشسته بود و من كه ديدمش، همان چيزي را كه قبلاً تنش بود، پوشيده بود. وقتيكه ما وارد شديم بلند شد. و طوريكه اينكار را انجام داد فهميدم موقعيت ما بايد خيلي مهم باشد.
به طور رسمي گفت: «دوشيزه استكهاوس.» با احتياط زيادي با من دست داد. «بيل.» استن با چشمانش من را بررسي كرد، آن چشمان آبي خسته هيچكدام از جزئيات آسيبهايم را از دست نمي داد.
عينكش با نوار چسب تعمير شده بود. استن بدون تغيير چهره اش هيچ چيز نبود.فكر كردم كه يك محافظ جيب براي كريسمس برايش بفرستم.
استن گفت: «لطفاً بگو ديروز چه اتفاقي برات افتاد. هيچي رو از قلم ننداز.»
اين من را شديداً به ياد آركي گودوين انداخت كه به نروولف گزارش مي داد. گفتم: «حوصله ي بيل رو سر مي برم.»
استن پاسخ داد: «بيل طوريش نمي شه اگه يه كم خسته بشه.»
هيچ راهي براي عوض كردن موضوع نبود، آهي كشيدم، و شروع به گفتن ماجرا كردم.
همه چيز وقتي شروع شد كه هوگو من را از هتل ساحل آرام سوار كرد.
تلاش كردم تا نام بَري را در داستانم نياورم، چون نمي دانستم او چه حسي در مورد شناخته شدن در ميان خون آشام هاي دالاس داشت.
من فقط از او با عنوان «يكي از پيشخدمت هاي هتل» نام بردم. البته اگر تلاش مي كردند، مي توانستند بفهمند كه او چه كسي بوده.
وقتي رسيدم به آن بخشي كه گيب هوگو را فرستاد به سلول فارل و آن دو تلاش كردند كه به من تجاوز كنند لبهايم با تكاني سخت به يك پوزخند سخت بدل شدند.
صورتم آنقدر كشيده شد كه فكر كردم بايد شكاف برداشته باشد.
استن از بيل پرسيد: «چرا اينطوري مي كنه؟» انگار من آنجا نبودم.
بيل پاسخ داد: «وقتي عصبي مي شه...»
- اوه.
استن اين را گفت و به من نگاه كرد حتي با ملاحظه ي بيشتر. دستانم را بالا بردم و شروع به بستن موهايم به كل دم اسبي كردم. بيل يك نوار پلاستيكي از جيبش در آورد و با ناراحتي زيادي، محكم موهايم را گرفتم تا بتوانم سه دور كش را دور آن بيندازم.
وقتيكه به استن در مورد كمكي كه تغيير شكل دهنده ها به من كردند گفتم، به جلو خم شد. مي خواست بيشتر از چيزي كه گفتم بداند اما من هيچ اسمي را لو ندادم. بعد از اينكه به او گفتم جلوي هتل من را پياده كردند، شديداً در فكر فرو رفت. نمي دانستم اريك را وارد داستان كنم يا نه، اصلاً او را وارد داستانم نكردم. فرض بر اين بود كه او از كاليفرنيا است. داستانم را اين گونه تغيير دادم كه به بالا و اتاقمان رفتم و منتظر بيل شدم.
و بعد در مورد گادفري به او گفتم.
در كمال تعجبم، به نظر مي رسيد استن نمي تواند مرگ گادفري را هضم كند. مجبورم كرد داستان را دوباره بگويم. در صندليش چرخيد تا به جايي ديگر نگاه كند وقتي حرف مي زنم. پشت سرش، بيل من را نوازشي قوت قلب دهنده كرد. وقتي استن به سمت ما برگشت، چشمانش را با دستمالي آغشته به لكه هاي قرمز پاك مي كرد. پس حقيقت داشت كه خون آشام ها مي توانستند گريه كنند. و باز هم حقيقت داشت كه اشك خون آشام ها خون داشت.
تمام مدت با گادفري گريه كرده بودم. بعد از قرنها آزار و كشتن بچه ها، گادفري حقش بود كه بميرد. به اين فكر كردم كه چندين نفر به خاطر جناياتي كه گادفري بيشترين حد گناه و غصه اي كه در عمرم ديده بودم را به دوش مي كشيد.
استن مشوقانه گفت: «چه تصميم و شجاعتي.» اصلاً غمگين نبود بلكه غرق تحسين بود.
- اين اشكم رو در مياره.
طوري اين را گفت كه بدانم اين نوعي احترام است. «بعد از اينكه بيل شب بعد گادفري رو شناسايي كرد، من يكم پرس و جو كردم و فهميدم متعلق به آشيانه توي سان فرانسيسكو هست. هم آشيانه اي هاش از شنيدن اين عزادار مي شن. و از خيانتش به فارل. و شجاعتش در سر حرف موندنش و انجام كامل نقشه اش.» به نظر مي رسد اين استن رو تحت تأثير قرار داده است.
بيشتر از هر وقت ديگري درد داشتم. داخل كيفم را به دنبال يك بسته قرص مسكن زير و رو كردم، و دوتايشان را به سمت دهانم روانه كردم. با اشاره اي از سوي استن، يك خون آشام ديگر برايم يك ليوان آب آورد، و من گفتم: «متشكرم.» كه باعث تعجب او شد.
استن خيلي ناگهاني گفت: «براي تلاشي كه كردي ممنونم.» با حالتي كه گويا ناگهان منش هايش را زير پا گذاشته باشد. «تو كاري رو كه ما براي انجام دادنش استخدام كرديم به خوبي و حتي بيش از حد انتظار انجام دادي. با كمك تو ما به موقع فارل رو پيدا و آزاد كرديم، و من از صدمه هاي زيادي كه تو در اين ميان ديدي متأسفم.»
اين حالت نيرومند بيشتر به بركناري مي مانست.
گفتم: «ببخشيد.» و روي صندلي سر مي خوردم. بيل حركتي ناگهاني در پشت من كرد، اما من او را ناديده گرفتم.
استن ابروهاي روشنش را بر بي پروايي من بالا برد. «بله. چك تو به نماينده ات فرستاده ميشه، همونطور كه قرار گذاشته بوديم. لطفاً امروز عصر با ما بمون تا بازگشت فارل رو جشن بگيريم.»
- قرار ما اين بود كه اگر چيزي كه من پيدا كردم به تقصير و كشف يك انسان مربوط مي شد، اون انسان توسط خون آشام ها محاكمه نشه و به پليس تحويل داده بشه. تا توسط دادگاه با اونها برخورد بشه. هوگو كجاست؟
چشمان استن از صورت من چرخيد و به صورت بيل پشت سر من تمركز كرد. به نظر مي رسيد او به آرامي از بيل مي پرسد كه چرا نتوانسته انسانش را بهتر كنترل كند.
استن با حالتي مرموز جواب داد. «هوگو و ايزابل با هم هستن.»
من هم نمي¬خواستم بدانم اين چه معني اي مي دهد. اما از آنجا كه وظيفه ام اين بود كه دنباله اش را بگيرم پرسيدم: «پس شما نمي خواين به قراردادتون عمل كنين؟» اين را پرسيدم در حالي كه مي دانستيم يك چالش واقعي براي استن خواهد بود.
بايد يك ضرب المثلي برايش باشد، مغرور مانند يك خون آشام. همه شان همين طور هستند، و من غرور استن را در مقابلش قرار دادم. يك درگيري كه در آن غرور و افتخاراتش خدشه دار مي شد. من تقريباً كنار كشيدم، چهره اش خيلي ترسناك شده بود. بعد از چند ثانيه، هيچ حالت انساني در چهره اش به چشم نمي خورد. لب هايش از دندان هايش جدا شدند، نيش هايش شروع به رشد كردند، بدنش خم شد و در حالت حمله قرار گرفت.
پس از يك ثانيه كه ايستاد، با يك حركت تند و سريع دستش به من اشاره كرد كه او را دنبال كنم. بيل به من كمك كرد تا بايستم، و ما استن را در حالي كه عميقتر وارد خانه مي شد، دنبال كرديم. احتمالاً شش اتاق خواب در اين خانه وجود مي داشت، و تمام درهايشان بسته بودند. از پشت يك در صداي غير قابل انكار سكس آمد. همانطور كه باعث آسودگي خيال من ميشد، ما از آن در گذر كرديم. ما از پله ها كه مشخصاً براي من ناراحت بودند بالا رفتيم. استن اصلاً توقف نكرد يا به عقب نگاهي نيانداخت. او با همان سرعتي كه قدم بر مي داشت از پله ها بالا رفت. او جلوي دري كه شبيه بقيه شان به نظر مي رسيد توقف كرد. او قفلش را باز كرد. كنار ايستاد و به من اشاره كرد تا وارد شوم.
اين چيزي بود كه من نمي خواستم انجام بدهم اوه، اصلاً نمي خواستم،اما چاره اي نبود. يك قدم برداشتم و به داخل نگاه انداختم.
به غير از رنگ آبي تيره ديوارها، اتاق محو به نظر مي رسيد. ايزابل در يك سمت اتاق به ديوار زنجير شده بود،قطعاً با نقره. هوگو در سمت ديگر. او نيز زنجير شده بود. هر دوي آنها هشيار بودند. و طبيعتاً به در ورودي نگاه مي كردند.
ايزابل سرش را تكان داد، با حالتي كه انگار در مركز خريد همديگر را ملاقات كرده باشيم. با اين حال، او عريان بود. من ديدم كه مچ ها و زانوهايش براي جلوگيري از سوختن توسط نقره چنگ زده بودند، اما زنجيرها در هر صورت او را ضعيف نگه مي داشتند.
هوگو هم لخت بود. او نمي توانست چشم¬هايش را از ايزابل بردارد. قبل از اينكه دوباره رويش را به سمت ايزابل برگرداند سرش را كمي چرخاند تا ببيند من چه كسي هستم. سعي كردم خجالت زده به نظر نيايم، چون چنين كاري بي ملاحظگي به نظر مي آمد، اما با خود فكر كردم اين اولين بار است كه يك بزرگسال را بدون لباس مي بينم. البته بجز بيل.
استن گفت: «اون زن نمي تونه ازش تغذيه كنه، با اين كه گرسنه ست. اون مردك نمي تونه باهاش بخوابه، اما معتاد اين كاره. اين مجازات اون هاست، براي چند ماه. حالا بگو ببينم، توي دادگاه انساني چي به سر هوگو ميومد؟»
با خودم سنجيدم. در واقع هوگو چه كرده بود كه قابل تعقيب بود؟
او خون آشام ها را با آن ادعاي دروغين كه در آسايشگاه دالاس است فريب داده بود. او واقعاً ايزابل را دوست مي داشت، اما به او در كمپدرس خيانت كرده بود. هممم. هيچ قانوني در اين باره وجود نداشت.
گفتم: «اون توي اتاق غذا خوري ميكروفون مخفي گذاشته بود.» اين غيرقانوني بود. حداقل من اينطور فكر نمي كردم.
استن پرسيد: «چقدر زندان براي اينكار هست؟»
سوال خوبي بود. زياد نه، البته اين حدس من بود. دادگاه انساني. آه عميقي كشيدم كه فكر مي كنم براي استن كافي بود.
پرسيد: «چه زمانهاي ديگري هوگو خدمت مي كند؟»
- اون منو با وانمود سازي الكي به مركز برد ... كه غيرقانوني نيست. اون ... خوب، اون ...
- دقيقاً.
هوگو با حالتي احمقانه به ايزابل خيره شده بود.
هوگو با شيطان همكاري كرده بود، همانطور كه گادفري هم عملي شيطاني مرتكب شده بود.
پرسيدم: «چه مدت اونا رو اينجا نگه مي داري؟»
استن شانه بالا انداخت. «فكر كنم سه يا چهار ماه. البته به هوگو غذا مي ديم ولي ايزابل نه.»
- خوب بعدش چي؟
- خوب اول زنجيرهاي هوگو رو باز مي كنيم. يك روز آوانس خواهد گرفت.
بيل مچ دست مرا گرفت. نمي خواست سئوالات بيشتري پرسيده شود.
ايزابل به من نگاه كرد و سرش را به نشانه تأييد تكان داد. براي او منصفانه بنظر مي رسيد. گفتم: «بسيار خوب.» و كف دستهايم را به حالتي كه يعني "بس است" جلو بردم. «بسيار خوب.» و برگشتم و آهسته و با احتياط به سمت پله ها راه افتادم.
احساس مي كدرم كه درستي و صداقت خود را تا حدودي از دست داده ام ولي با اين شرايط زندگي چگونه مي توان رفتار ديگري داشت. هر چه بيشتر در موردش فكر مي كردم بيشتر گيج و منگ مي شدم. عادت نداشتم به مسائل اخلاقي فكر كنم. انجام دادن بعضي كارها يا بد است يا نيست.
خوب، آنجا يك منطقه ي خاكستري بود. جايي كه اتفاقات نامعمولي مي افتاد مثل همخوابگي من و بيل بدون اينكه با هم ازدواج كنيم و يا اينكه به آرلن گفتم كه لباسش قشنگه در صورتيكه با پوشيدن آن لباس واقعاً زشت و بي ريخت مي شد. ازدواج با بيل امكانپذير نبود، نه از جنبه قانوني و نه اينكه حتي به من پيشنهاد اينكار را داده باشد.
به زوج بيچاره اي فكر مي كردم كه اكنون در اتاق خواب طبقه بالا بودند. در كمال تعجبم، بيشتر براي ايزابل ناراحت بودم تا هوگو. بهرحال هوگو كار شيطاني و بدي انجام داده بود و خب گناهكار بود. ولي ايزابل فقط بدليل غفلتش متهم به گناهكاري بود.
من وقت زيادي را با اين افكار پريشان و هذيان آلودي سپري كردم تا اينكه سرو صداي جشن بيل من را به خودم آورد. قبلاً فقط يكي دو بار به جشن خون آشام ها و انسانها رفته بودم كه حتي بعد از اينكه معتقد به خون آشام شدم باز هم برايم سخت و عجيب بود. آزادانه نوشيدن و البته مكيدن خون انسانهايي كه در آن جشن بودن غير قانوني بود و به شما مي گويم كه در شهر دالاس كه مركز خون آشامان است اجراي قوانين اعمال و نظارت مي شود. گاهگاهي زوجي در اتاق بالا ناپديد مي شدند ولي به نظر مي رسيد كه همه آنها با سلامتي كامل باز مي گشتند. مي دانم چون شاهد اين داستان بودم و تك تك آنها را شمردم.
بيل چندين ماه بود كه ميانه رو بود كه ظاهراً يك درمان واقعي بود تا با ديگر خون آشامان باشد. او در مكالمه اي عميقي كه با اين خون آشام يا آن يكي داشت خيلي عميق برخورد مي كرد. يادآوري شيكاگو در دهه ي بيست يا بخاطر آوردن فرصت هايي براي سرمايه گذاري سهام هاي خون آشامان در سرتاسر جهان. بشدت مي لرزيدم انقدر كه ترجيح دادم روي يك كاناپه نرم بشينم و فقط تماشا كنم. گاهگاهي نوشيدني خودم را مزه مزه مي كردم. متصدي بار، جوان دلپذيري بود و كمي بعد از آن با هم صحبت كرديم. من بايستي از وقت استراحت خودم در زمان انتظار ميزها در مرلات استفاده مي كردم و لذت مي بردم ولي حتي در اين هنگام هم يونيفورم پوشيده و با خوشحالي سفارشات مشتريان را مي نوشتم. كه اين تغيير بزرگي در روتين خودم ندادم.
كمي بعد، زني كه به نظر مي رسيد كمي از من جوانتر است با صدا خودش را روي كاناپه در كنار من انداخت. بنظر مي رسيد كه با يكي از خون آشامان به نام جوزف ولاسكوز كه خود را گروهبان ارتش جا زده است قرار ملاقات دارد. كسي كه به همراه بيل شب گذشته به مركز ياران خورشيد رفته بود. اسمش ترودي فايفر بود. موهايش را با ميله هاي قرمز رنگي بافته بود، بيني و زبانش سوراخ شده بود و آرايش ترسناكي با رژلب مشكي داشت. با افتخار گفت كه به اين رنگ "قبر فاسد" مي گويند. فاق شلوار جينش آنقدر كوتاه بود كه متعجب بودم چطور مي تواند بنشيند و بلند شود. شايد هم عمداً كوتاهش كرده بود كه حلقه نافش ديده شود. بالا تنه ي بافتني خيلي كوتاهي به تن داشت. لباس و وسايلي كه آن شب حوري به من داده بود در مقايسه با اينها اصلاً به نظر هم نمي آمد. كه البته مي شد گفت آنجا خيلي هاي ديگر هم مثل ترودي لباس پوشيده بودند.
صحبت كردنش كمتر از ظاهرش عجيب و غريب بود. ترودي دانش آموز كالج بود. به حرفهايش كه دقيق گوش دادم متوجه شدم كه دوست دارد با قرار گذاشتن با جوزف با كسي در بيفتد انگار كه مي خواهد پرچم قرمزي را مقابل گاو نري تكان دهد كه البته همان والدين او هستند.
با افتخار گفت كه اگر با يك سياه پوست قرار مي گذاشتم بيشتر خوشحال مي شدند.
سعي كردم كه خودم را مجذوب قرار دهم. «حتما از ديدن صحنه مرده متنفرند، نه؟»
- اوه، هميشه.
سرش را چندين بار به نشانه تأييد تكان داد و ناخن¬هاي سياهش را با افراط تكان داد. ليواني مشروب نوشيد. و گفت: «مادرم هميشه مي گويد: چرا نمي توني با انسانهاي زنده و معمولي قرار بذاري؟» هر دويمان خنديديم.
- خوب! از خودت و بيل بگو.
ابروهايش را بالا و پايين برد كه نشان دهد چه سئوال مهمي پرسيده است.
- منظورت اينه كه ...؟
- منظورم اينه كه تو تخت چجوريه؟ جوزف كه معركه ست.
خيلي تعجب كردم ولي با اينحال خوشم نيومد و بالاخره بعد از كمي با خوشحالي گفت: «برات خوشحالم.»
اگر قرار بود اين مكالمه را با دوست صميميم آرلن داشته باشم، مطمئناً بهش چشمك و لبخند مي زدم ولي در رابطه با اين مسائل اصلاً نمي خواستم با يك غريبه حرفي بزنم و اينكه راجع به رابطه ي او و جوزف هم چيزي بدانم.
ترودي ليوان ديگري آبجو برداشت و مشغول مكالمه با صاحب بار شد. خسته بودم، چشمانم را بستم تا لحظه¬اي آرامش را احساس كنم، و ناگهان سمت ديگر كاناپه فرو رفت. نگاهي به سمت راست كردم كه ببينم چه كسي روي آن نشسته است. اريك بود. عالي شد.
پرسيد: «حالت چطوره؟»
- بهتر از اوني كه بنظر مي رسه.
دروغ مي گفتم.
- هوگو و ايزابل رو ديدي؟
- آره.
به دستهايم نگاه مي كردم كه روي دامنم جمع كرده بودم.
- مناسبند، درست ميگم. نه؟
فكر مي كنم اريك مي خواست تحريكم كند.
- شايد اينطور باشه! حدس مي زنم استن سر حرفش مونده باشه.
- اميدوارم چيزي بهش نگفته باشي.
ولي اريك به نظر كنجكاو و مشتاق ميومد.
- نه نگفتم. مفصلاً بهش چيزي نگفتم. توي لعنتي به خودت خيلي مغروري.
متعجب شد و گفت: «آره فكر كنم درسته.»
- اومدي كه فقط من و چك كني؟
- ميري دالاس؟
سرم را به نشانه تأييد تكان دادم.
«آره.» شانه هايش را بالا انداخت. بلوز بافتني زيبايي به رنگ قهوهاي و آبي پوشيده بود. شانه هايش را كه بالا مي انداخت به نظر چهار شانه تر مي آمد.
گفت: «اولين بار بود كه تو رو به خارجي قرض مي داديم. مي خواستم خارج از موقعيت رسمي ام ببينم اوضاع چطور پيش ميره.»
- فكر مي كني كه استن فهميده كي هستي؟
به نظر رسيد كه از حرف من خوشش آمده. «خيلي فهميدنش سخت نيست. احتمالاً همون كار رو هم در محل من انجام ميده.»
پرسيدم: «خوب ميخواي از اين به بعد با من چكار كني؟ بگذار تو خونه بمونم. يا اينكه من و بيل رو به حال خودمون رها كني؟»
- نه. تو خيلي مفيد هستي. در ضمن اميدوارم هر چي بيشتر من رو مي بيني بتونم بيشتر روت نفوذ كنم.
- مثل يه بيماري قارچي؟
خنديد. ولي چشمهايش به حالت خاصي روي من خيره ماند. اوه، لعنت.
اريك گفت: «توي اين لباس كشباف بدون هيچ لباس زيري خيلي شهوت انگيز شدي. اگه بتوني كه بيل رو رها كني و با خواست خودت پيش من بياي اون هم مي تونه اين موضوع را بپذيره.»
- ولي مي دوني كه من هرگز همچين كاري نمي كنم.
بعد از گفتن اين حرف، ناگهان حس كردم در اوج آگاهي چيزي من را گرفت.
اريك شروع كرد در مورد مسائل ديگري حرف بزند اما دستم را جلوي دهانش گذاشتم. سرم را به علامت نفي تكان دادم، سعي كردم به بهترين حالت ممكن گيرنده داشته باشم. اين بهترين راهي بود كه مي توانستم اين موضوع را توضيح دهم.
- كمكم كن بلند شم.
بدون گفتن كلمه اي، اريك ايستاد و به ارامي من را بلند كرد. احساس مي كردم كه ابروهايم را در هم كشيدم. آنها در اطراف ما دور تا دور خانه قرار گرفته اند. محاصره شده ايم. مغزهايشان خيلي هيجان زده است. اگر ترودي انقدر پرگويي نمي كرد حتماً مي توانستم صداي آنها را در حاليكه دور تا دور خونه مي خزند بشنوم.
- اريك.
سعي مي كردم كه فكرم را متمركز كنم و ناگهان صداي شمارش معكوسي را شنيدم. اوه خداي من.
با همه توان ريه هايم داد زدم. «روي زمين دراز بكشين!»
همه خون آشامان اطاعت كردند.
و وقتي ياران خورشيد شليك كردند، انسانها بودند كه مردند.


مطالب مشابه :


آشنايي با صنايع دستي

ابزارهايي چون تيغه هاي دندانه دار و به شکلهاي 11. رودوزي ها و بافتني روي کاغذ شطرنجي رسم




صنایع دستی استان فارس

فارس در كتيبه هاي هخامنشي به هاي سنتي، بافتني ها، نقشه کشي فرش، گچ شطرنجي، نقش آينه




معرفی روستای گنزق در شهرستان سرعین

بافت کلي روستا طرحي منظم و الگويي شطرنجي دارد. خانه‌هاي صخره‌اي و خانه‌هاي صخره‌اي که




خون واقعی 2-7

سپيد و يكي از دندان هاي جلويش افتاده بود. پيراهن شطرنجي اش با چند ديگه ي بافتني خيلي




برچسب :