ســــــــيد به كربــــــــــــــــــــــــــــلا مــــــي رود

بسم الله الرحمن الرحيم

ســــــــيد به كربــــــــــــــــــــــــــــلا مــــــي رود
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

نوشته اي از :محمد داود نصيري الحسيني

.........................................................................................................

بچه ها در كوچه مشغول بازي  فوتبال بودند كه  ناگهان  بوق  زدن هاي مدام  توجه شان را جلب  ميكند . خوب كه دقت مي كنند .مي بينند سيد حمزه است كه سوار بر موتورش و با لبخندي بر لب در حال آمدن است .بچه ها تا متوجه آمدن او مي شوند .بازي را رها مي كنند و به اسقبال سيد مي روند .آخر آنها سيد را خيلي دوست دارند و خوبي هاي بسياري از  او ديده اند .انگار همين ديروز بود كه  سيد تا فهميد حال برادر علي خوب نيست او را تا خود  در مانگاه محله  كول كرد و برد .

 

سيد به در خانه اشان كه رسيد سراسيمه  از موتور پياده مي شود و بدون اينكه  با بچه ها گرم گيرد با خوشحالي زياد وارد خانه شد .و مدام مي گفت خوب آمده ، خوب آمده  در همين حال مادر سيد كه كمي سال خورده  است از آشپز خانه بيرون مي آيد و دليل آن همه خوش حالي را از سيد مي پرسد .سيد به دست مادرش مي افتد و مي گويد:مادر جواب استخاره را مي گويم خوب آمده .خود آقا سيد علي رضا گفت انشاالله خير است  .

در همين حال مادر اهي از ته دل مي كشد و چشمانش پر از اشك شوق مي شود و به اتاق پذيرايي مي رود و به  همسرش مي گويد .آقا سيد بلاخره به آرزويت رسيدي .وقتش هست سيد را راهي كني .پدر سيد تا اين حرف را ميشود از اتاق بيرون مي آيد و به سمت پسرش مي رود و پيشاني اش را مي بوسد .و به او تبريك  مي گويد .

كم كم خبر به بيرون كوچه درز مي كند و فرياد خوشحالي بچه ها فضا را پر مي كند .

انگار همه خوشحالند چون بلاخره بعد از يك سال كار بافتن قاليچه ابريشم كه مردم محله نذر حرم اقا قمر بني هاشم كرده بودند تمام شده بود و بزرگان محله تصميم گرفته بودند تا آن را به سيدحمزه بدهند تا آن را به كربلا ببرد و در حرم آقا پهن كند .قالي بزرگي نبود ولي ارزش زيادي داشت .هر رگ اين قالي را  فردي دل سوخته بافته بود با دلي پر از اميد و حاجت و البته عشق به عباس .

زماني كه پيشنهاد بردن قاليچه به كربلا از سوي بزرگان محله به سيد داده شد .سيد انجام اين كار را منوط به اجازه دادن پدرش پذيرفت .پدرش هم از پيشنماز مسجد محله آقا سيد عليرضا خواست تا استخاره اي بگيرد و بعد از نماز ظهر جوابش را به سيد بدهد كه از قضاي روزگار و طلبيدن آقا امام حسين جواب استخاره خوب امده و سيد آماده ي رفتن به كربلا شد.

 

يك هفته بعد همه مردم محله با خوشحالي به كارگاه قالي بافي  بي بي فاطمه رفتند تا شاهد تماشاي پايين آوردن  قالي از دار باشند .

عطر خوش گلاب و با بوي دلنواز اسفند  گره خورده بود و فضاي كارگاه معطر بود به عطر صلوات .

بي بي فاطمه با چشماني گريان قالي را از دار چيد و اخرين وداع را با  مونس يكساله اش كرد .علي آقا هم منتظر ماند تا همه ي زناني كه در بافتن قالي سهيم بودند خداحافظي آخرشان را با قالي بكنند و از آن دل بكنند .

بلاخره قالي پيچيده شد  و بي بي فاطمه با اشاره سيد را نزد خود طلبيد و در گوشش حرفي زد كه سيد را خيلي تحت تاثير قرار داد .سيد هم در جواب بي بي فاطمه چيزي به او گفت  ولي هيچ كس نتوانست بفهمد آن دو چه به هم مي گفتند .

 

بعد از مدتي سيد قاليچه را برداشت و با بدرقه  مردم محله راهي ترمينال شد .تا راهي كربلا شود .در پاي اتوبوس هر كسي چيزي از سيد مي خواست بعضي از سيد حمزه مي خواستند كه پيغامشان را به حضرت عباس برساند.عهده طلب شفاي بيمارشان را از سيد طلب كردند .خلاصه همه از بزرگ تا كوچك التماس دعا داشتند .

ديگر زماني نمانده بود و ميرزا حسن ،رئيس  كاروان اعلام كرد همه سوار اتوبوس شوند .سيد هم بلافاصله پيش خانواده اش رفت و آخرين وداع را با انان كرد .مادر به سيد گفت  :حمزه جان مواضب خودت باش درست است كه بزرگ شدي ولي من نگران تو هستم .سيد در جواب مي گويد مادر من 20 سالم هست .نگراني تو دليلي ندارد و روي پدر و مادرش را مي بوسد و از انها خداحافظي مي كند و سوار اتوبوس مي شود.

در راه سيد كه در كنار جواني 25 ساله نشسته كم كم سر حرف را باز مي كند و نام و احوال او جويا مي شود.

جوان هم كه انگار سرش درد مي كند براي  حرف زدن .در جواب سيد  مي گويد: اسمم مهدي است  .نام شما چيست؟

سيد هم مي گويد :غلام شما سيد حمزه هستم .مهدي هم لبخندي مي زد و ادامه حرف را پي مي گيرد . انگار مهدي از اينكه فهميده حمزه سيد است .خوشحال تر شده .

مهدي در راه به سيد مي گويد كه به همراه پدر و مادر و خواهر كوچكترش راهي كربلا است . و آرزويش اين است كه روزي خادم حرم امام علي شود .او در مسير به سيد مي گويد كه سالها پيش خواهر كوچكم تصادف كرده و به كما رفت و حضرت عباس او راشفا داد و انها همان موقع دخترشان را نذر سفر كربلا كردند .

 

ساعتي گذشت و حمزه و مهدي كماكم گرم حرف زدن بودند تا اينكه صداي ميرزا به گوش رسيد  كه به مسافران مي گفت: وقت نماز است .چند دقيقه اي براي رفع حاجت و نماز توقف مي كنيم .

بعد از نماز همه ي مسافران سوار اتوبوس شدند و دوباره به راه افتادند .

در مسير سيد حمزه از مهدي شغلش را مي پرسد و مهدي در جوابش مي گويد :مدتي است كه با كمك پدرش كارگاه كوچك  كفاشي راه انداخته اند و خدا را شكر كار و كسبشان بد نيست .بعد مهدي از اوضاع سيد جويا مي شود .سيد هم  مي گويد .ترم 3 رشته كارشناسي زيست شناسي هستم و فعلا هم به خاطر مشغلي درسي به كار فكر نكرده ام  ولي به دنبالش هستم .

حرف هاي سيد به اينجا كه مي رسد مهدي لبخندي مي زند و به سيد مي گويد .آقا حمزه تا حالا كسي را در دانشگاه پسند نكردي .سيد هم كه در حاضر جوابي و روكم كني زبان زد خاص و عام بود گفت :چرا اتفاقا خيلي ها بودند كه قصد به تور انداختن من را داشتند ولي من به روش يوزارسيف و ابن سيرين از محلكه گريختم .

بعد از اين حرف هر دويشان شروع به خنديدن كردند، به طوري توجه مسافران را به خود جلب مي كنند.حمزه در ادامه به مهدي مي گويد راستيتش هنوز شرايطش را پيدا نكردم والا  ازدواج امري واجبيست .،حالا اقا مهدي شما چرا تا حالا ازدواج نكرديد .

مهدي هم در جواب مي گويد راستيتش پا بند پدر بيمارم هستم براي همين تا به حال فكرش  را هم نكردم .

در همين حال  مهدي مثل ادم هاي برق گرفته ناگهان صحبت خودش را با سيد قطع مي كند و  نگاهش را به عقب اتوبوس مي اندازد و مي گويد :نجمه قرص هاي پدر را دادي؟؟

در همين حال دختري چادري در جوابش مي گويد بله .

در همين حال سيد هم ناخوداگاه و از روي كنجكاوي نگاه به عقب مي اندازد و از قضا چشم در چشم دختر جوان مي شود . مدتي كوتاه حمزه و نجمه نگاهشان در نگاه هم گره مي خورد و بلا فاصله سيد رويش را برمي گرداند .

آخر سيد در كلاس به پاك چشمي معروف بود . و حتي به استاد هاي زن  نگاه ادامه دار نمي كرد .

دقيقه اي بعد مهدي از سيد عذر خواهي مي كند و به او مي گويد راستيش پدرم ناراحتي قلبي دارد و اگر قرص هايش را سر وقت ندهند حالش به هم مي خورد و اين را هم گفت كه زحمت نگهداري پدر و مادرش و سامان دادن كارهاي خانه به گردن نجمه خواهر19 ساله اش هست كه  با اينكه دانشجو هست و مشغله ي درسي فراوان دارد ولي از حال پدر و مادرش غافل نيست

در همين حال انگار در دل سيد شوري به پا شده ، علتش را نمي داند .ولي  حالش دست خودش نيست .

و مهدي ادامه مي دهد :خواهرم سال اول رشته بينايي سنجي دانشگاه ميبد است و براي خودش ديگر خانمي شده .

در همين حال سيد كه انگار علاقه اي به دنباله گرفتن بحث را ندارد .رشته حرف مهدي را پاره مي كند و در صحبت ديگري را باز مي كند .

 

در همين حال اتوبوس در حال طي كردن مسير است .خورشيد ديگر چادر سرخش را كم كم بر سر زمين برمي دارد و هوا رو به تار شدن پيش مي رود  .و راننده  ، اتوبوس را براي اقامه نماز مغرب و شام نگه مي دارد .

مسافران يكي پس از ديگري پياده مي شوند

مهدي درمسجد بعد از نماز مغرب متوجه بي حوصلگي سيد مي شود .

موقع شام ، سيد ديگر داشت قبول مي كرد كه يك چيزش شده .تا آن روز باور نمي كرد روزي عاشق بشود .ولي حس عجيبي داشت .اما  عشقش به امام حسين و فكر نگه داري از قاليچه او را زود  از آن فكر بيرون برد.

فرداي آن شب . در اتوبوس سيد، كنار مهدي نشسته بود . مدتي از سوار شدن مسافران مي گذشت  كه سيد كم كم متوجه شد، نگاهي مراقب اوست.  انگار  كسي از عقب او را زير نظر دارد .چند باري خواست رويش را به طرف عقب برگرداند و بداند كيست كه به او خيره شده،  ولي هر بار كه مي خواست اينكار را انجام دهد صحبتي با مهدي پيش مي آمد و اين كار اتفاق نمي افتاد .

تا اينكه سيد دل را به دريا زد و عينكش را از چشم برداشت و به بهانه تميز كردن آن دستمالي از جيبش بيرون آورد و عمدا براي رد گم كني دستمال را روي زمين انداخت . باد كولر ماشين دستمال را كمي آن طرف تر انداخت و سيد بلند شد تا به دنبال دستمال برود. وقتي بلند شد .چيزي را فهميد كه فكرش را هم نمي كرد آن كسي كه  از صبح تا آن موقع سيد را زير نظر داشت ،كسي نبود جز نجمه . سيد  زماني كه اين را فهميد آن قدر هول كرد كه  بدون اينكه دستمال را بردارد برگشت و سر جايش نشست .رنگ سرخ شده ي سيد توجه مهدي را به خودش جلب كرد و از سيد پرسيد :چرا آشفته اي حمزه ؟

سيد جوابي نداد و سرش را روي پشتي صندلي جلويي خم كرد و مدتي  در همان حال ماند .

سيد در همين مدت با خود فكر مي كرد نكند نجمه عاشق او شده و مدام به خود تلقين مي كرد كه دل به دل راه دارد  و براي همين است كه او هم احساسي عجيبي دارد .ديگر سيد به اين باور رسيد كه عاشق نجمه  شده و معشوقش هم عاشق اوست .

مدتي بعد ميرزا با صداي بلند اعلام كرد كه داريم به مرز چزابه نزديك مي شويم .همه ديگر احساس عجيبي داشتند .عده ي از مادران شهيد كه در اتوبوس بودند شروع كردند به گريه و زاري آخر مرز چزابه با شلمچه فاصله اي نداشت .مدتي بعد سيد احساس كرد كه نجمه در حال ياداشت كردن چيزي است .ولي متوجه نشد چه مي نويسد .

 

چند ساعت بعد زماني كه موقع شام بود همه در فضاي بزرگي جمع شدند  و منتظر شام بودند  كه ناگهان از دور سيد در دستان نجمه دفترچه خاطراتي ديد كه در حال نوشتن در آن بود .

ناگهان سيد به رويا مي رود و با خود مي گويد:نكند نجمه دارد در دفترچه خاطراتش مي نويسد ((بلاخره بعد از سالها مرد روياهايم را پيدا كردم ،مردي ابرو كمان و سيه چشم همراه با قدي بلند و همراه با عينكي زيبا بر چشم )) در همين حال كاسه هاي آب گوشت  يكي پس از ديگري در حال پخش شدن بود تا اينكه كاسه ي سيد را به او دادند او هم نان را برداشت و شروع كرد به ريزه كردن،  تا آن را در ابگوشت تيليت كند و ميل نمايد ولي سيد نان هاي ريزه شده را به جاي اينكه در كاسه بريزد  بر روي سفره مي ريخت همه از رفتار سيد تعجب زده شده بودند كه ناگهان ميرزا پس كله اي آرامي به سيد مي زند و به او مي گويد :

علمدار حواستت كجاست .سيد هم در جواب مي گويد :چطور مگه ميرزا، ميرزا هم با چشم  اشاره به سفره مي كند و سيد هم ناباورانه مي بيند چند ناني را بدون اينكه متوجه بشود ريزه كرده و كنار سفره ريخته .سيد تا اين منظره  را ديد براي اينكه قافيه را نبازد بلند گفت: اوووووو بله مي خواستم براي بقيه ريزه كنم تا خسته نشوند.

بعد از صرف شام  نوبت به سخنراني روحاني كاروان شد تا صحبت هاي اخر خود را قبل ورود به عراق به زائران بگويد .سيد  هم در جمع طوري نشسته بود طوري كه حواسش به نجمه بود و مي ديد كه نجمه  يك چشمش به اوست و چشم ديگرش به دفترچه خاطرات و مدام چيزي را مي نويسد .ديگر سيد به اين قطعيت رسيد كه نجمه دارد در مورد او مي نويسد .

شب موقع خواب سيد با خود فكر مي كرد  كه بهتر است موضوع عاشق شدنش را به مهدي يعني برادر نجمه بگويد و نجمه را از او خواستگاري كند ولي با خود گفت اول بايد مطمئن شوم كه نجمه هم من را دوست دارد .براي همين تصميم گرفت دفترچه خاطرات نجمه را بخواند .

 

ماجرا گذشت تا اينكه دو روز بعد يعني بعد از زيارت حرم اميرالمومنين حضرت علي عليه السلام  ديگر كاروان داشت به كربلا مي رسيد و ديگر دل توي دل كسي نبود و همه براي در آغوش كشيدن حرم آقا  لحظه شماري مي كردند و حتي حمزه هم كه عاشق شده بود .

 

 

عشق آقا امام حسين  ،عشق نجمه را براي مدتي از ذهن سيد بيرون برد .

ديگر اتوبوس كم كم داشت به حرم نزديك مي شد .تا اينكه ناگهان صداي  نازكي به گوش حمزه رسيد كه به  او مي گفت :آقا سيد بي زحمت مي شود مدتي عينكتان را به من قرض دهيد .حمزه رويش را برمي گرداند و در كمال ناباوري مي بيند كه نجمه هست كه اين درخواست را از او كرده  در همين حال سيد دوباره به رويا مي رود. اينبار تصور مي كند كه همراه نجمه در گلستان پر از گل و گياه هستند و موسيقي لطيفي در حال نواختن است و ديگر با نجمه محرم شده و او به عقدش درآمده . در همين حال حمزه با كت و شلوار بنفش بادنجاني در يك طرف رود ايستاده و نجمه هم با لباس سفيد ،آن طرف رود دارد  صدا مي زند :حمزه جان بيا .در همين حال حمزه مانند فنري كه از جا در رفته به سوي نجمه مي دود . در همين حال مانند فيلم هاي هندي لحظه دويدن سيد به طرف نجمه با حركات آهسته نشان داده مي شود و نسيم ملايمي مشت در موهاي سيد مي اندازد و آنها را از اين ور به آن ور مي اندازد .در اين فاصله دشت سجاده آن ها گشته و بلبلان مرتب نغمه ي حمزه جان و نجمه جان را سر مي دهند.

و قاصدك ها يكي پس از ديگري از جلوي چشمان حمزه مي گذرند  و شب بوهاي لاي  كاج،  نبض گل ها را ميگيرند .در همين حال صداهاي به گوش مي رسد، صداي زلال پوست انداختن مبهم عشق ،صداي سرفه  گنجشكي از پشت درخت ،صداي باران روي پلك تر عشق ،قهقه ي پاك حقيقت از دور و ديگر زمزمه اي كه مي گويد :رخت ها را بايد بكنيم ،آب در يك قدمي ست .

كه ناگهان  عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ توجه چكاوك ها را جلب ميكند گويا اين عطسه ها تلاوت مي كنند ،لحظه اي درنگ ،درنگ حمزه جان . ولي حمزه گوشش پر شده از آواز نجمه و موسيقي دردناك جدايي .ديگر چيزي به وصال نمانده كه ناگهان از متراكم شدن ذوق پريدن در آب ،ترك مي خورد شيشه ي احساس سراب  و موج ها پاي حمزه را در رود مي گيرند و او را به زمين سرنگون مي كنند و درهمين لحظه ناگهان پس گردني به سر سيد مي خورد و او را از رويا در مي آورد و او كسي نيز جز ميرزا كه مي گويد به كجاي آسمان خيره شدي ،يك عينك دادن كه اينقدر فكركردن ندارد .بده من آن را .و ميرزا عينك را برمي دارد و به نجمه مي دهد . سيد در اين لحظه آنقدر سرخ شده كه ديگر مي خواهد زمين دهن باز كند و او را ببلعد ولي يك صلوات مي فرستد تا آرامش خود را حفظ كند.

بعد از مدتي ،مهدي عينك سيد را برايش مي اورد و به سيد مي گويد :ممنون آقا سيد خواهرم خيلي از شما تشكر كرد ،نه كه خواهرم بينايي سنجي مي خواند براي همين مي خواست از نوع عينك شما با خبرشود ،اين هم  عينك فاطمه خانم هست كه گرفته ، با اجازه تان مي روم تا عينك او را هم بدهم .

 

 

در همين حال اتوبوس مي ايستد و مسافران پياده مي شوند .ولي سيد فكرش خيلي مشغول است .بعد از مدتي اتوبوس كه ديگر از مسافران خالي شده  حركت مي كند و كاروان به سوي بين الحرمين راه مي افتد كه ناگهان سيد ياد قاليچه بي بي فاطمه مي افتد و دو دستي بر سر مي زند و ميرزا را صدا مي كند ،ديگر اتوبوس رفته آن هم اتوبوسي كه راننده اش عراقي است و ديگر خدا مي داند كجا ر فته است . ولي ميرزا سريعا يك تاكسي مي گيرد و به همراه حمزه به دنبال اتوبوس مي روند تا شايد در مسير او را گير بياورند .حمزه در تاكسي ، امام حسين  را به جان خواهرش حضرت زينب قسم مي دهد و چهل شب خواندن زيارت عاشورا را نذر مي كند كه از قضا از دور اتوبوس ديده مي شود.

 

 

بعد از اين قضايا و پيدا كردن قاليچه ديگر نوبت به رفتن به زيارت بود .حمزه  و ميرزا به جمع بقيه كاروان مي روند  .ديگر كم كم به حرم آقا ابوالفضل العباس نزديك مي شودند كه ناگهان حمزه مي زند زير گريه  و نزديك درگاه  حرم روي خاكها مي نشيند انگار دل پري دارد ولي .......

درحرم

بعد زيارت آقا، بزرگان كاروان و ميرزا به پيش سيد مي روند و از او مي خواهند كه قاليچه را در گوشه اي از حرم پهن كند .سيد هم قاليچه را از كاورش در مي آورد و با چشمان اشك آلود دستي به آن مي كشد و به همراه ميرزا و همراهيان آن را در گوشه اي از حرم پهن مي كنند .

عده اي از عراقي ها مات و مبهوت ديدن قاليچه ي ابريشمي شده اند انگار هنر ايراني ها آنها را مجذوب كرده .بعد از پهن كردن قالي نوبت به رساندن پيغام صاحب قالي به آقا ابوالفضل مي شود .سيد بار ديگر به كنار ضريح مي رود و حرفي را كه بايد بزند  را آرام رو به ضريح مي زند و بعد از زيارت آقا ابوالفضل .كاروان به طرف حرم اقا امام حسين راه مي افتد.انگار روي دوش سيد مسوليتي بزرگ برداشته شده .مسئوليتي سنگين ولي شيرين تر از برات .

 

لحظه اي بعد حمزه به كنار ضريح جد شهيدش آقا امام حسين رفت و ساعتي به همراه تمام كاروانيان پيش حرم آقا درد و دلهايش را كرد و براي هر كسي كه مي شناخت ،از پدر و مادرش گرفته تا دوستانش و كساني كه التماس دعا گفته بودند  دعا كرد.

 

 

لحظه اي بعد، ميرزا به سيد با لبخند  گفت :اگر سيد جان زن مي خواهي ، اين حرم حضرت حبيب  بن مظاهر،دو ركعت نماز بخوان و يك سوره ((يس)) و هديه كن به حبيب و حاجتت را بخواه و شرط كن كه ديگر به زيارت نمي آيم مگر با همسرم .و سيد مشغول اين كار شد .

دو روز از آن ماجرا گذشت و ديگر تمام فكر و ذكر سيد شده بود نجمه .ديگر تصميم گرفته بود ماجراي عاشق شدنش را براي مهدي بگويد  و نجمه را از او خواستگاري كند .براي همين موضوع ديگر دل را به دريا زد و سفره ي دل خود را براي مهدي باز كرد و به او گفت كه نجمه را مي خواهد .

زماني كه مهدي  اين موضوع را فهميد ابتدا كمي مكث كرد و سپس گفت :حمزه جان راستيتش چه  كسي بهتر از تو ولي من  هيچ كاره ام .بهتر است كه خودت بروي و موضوع را به خواهرم بگويي من هم قصه را براي پدر و مادرم مي گويم .سيد هم قبول كرد و بنا شد مهدي به بهانه اي نجمه را به كنار سيد بفرستد تا سيد حرف دلش را به او بزند.

دقيقه اي بعد سيد رو در روي نجمه شد و مانده بود چطور شروع كند  .همين كه داشت جمله ها را در ذهنش مرتب مي كرد ديكدفعه پسر بچه اي عراقي گوشه ي كت سيد را كشيد و به  زبان عراقي گفت :

آقا آدامس نمي خواهي ؟... تو رو خدا يكي بخر

حمزه كه مات مانده بود كه اين پسر بچه ،چه مي گويد حيران بود كه چه كند تا اينكه نجمه گفت :آقا حمزه اين بچه مي گويد يك ادامس ازش بخريد .

در همين حال پسر بچه كه سيد را ول نمي كند ،مي گويد:جون زنت يك آدامس بخر و نجمه در همين حال سرش را پايين انداخت و گفت :آقا سيد مي گويد جان زنتان يك آدامس ازش بخريد .سيد هم شتاب زده دست در جيب برد و يك دسته پول در آورد و نصف آن را به پسر بچه داد و تمام آدامس ها را از او خريد و تمامش را به نجمه داد و اين كار پسرآدامس فروش ،مقدمه ي خوبي شد تا بلاخره سيد حرف دلش را بزند و به نجمه بگويد كه دوستش دارد و او را براي ازدواج مي خواهد .

تا سيد اين حرف را زد .نجمه برگشت و به او گفت :جواب را به برادرم مي گويم تا به شما خبر دهد و خيلي مغرورانه به طرف پدر و مادرش برگشت  ،مهدي و پدرو مادر كه تمام ماجرا را مي دانستند به نجمه گفتند:نجمه جان سيد پسر بسيار خوبي هست. هم مومن هست و هم اولاد پيغمبر در اين زمانه كه پسر خوب كم پيدا مي شود و پسرها دنبال دوستي هاي خياباني و دوست دختر و برنامه هاي مثل ابرو برداشتن و موسيخ كردن هستند .

اين آقا سيد  فرد بسيار مناسبي است ،اگر تو مخالفتي نداشته باشي ما هم مخالفتي نداريم و انشاالله به بركت جد آقا سيد هر دو خوش بخت مي شويد .

نجمه بعد از مدتي فكر كردن در جواب  آنها گفت : من هم مي دانم كه آقا سيد جوان بسيار خوبي است ولي من او را دوست ندارم ،داداش مهدي بي زحمت پيغام من را به آقا حمزه برسان .

 

مهدي هم تا اين حرف را شنيد به همراه پدر و مادر ساعتها براي نجمه صحبت كردند  ولي كو گوش شنوا ،نجمه جوابش نه بود .آخر شب كه شد پدر نجمه به مهدي گفت : مهدي  از آقا سيد عذر خواهي كن و به او بگو نجمه با اين وصلت مخالف است .

مهدي كه پاي رفتن نداشت مانده بود چه طور اين حرف رابه سيد بزند ولي در آخر  دل را به دريا زد و پيش سيد رفت و موضوع را به او گفت.

سيد هم وقتي جواب را از زبان مهدي شنيد ،گفت:باشد ،مشكلي نيست ،انشاالله به بركت جدم خواهر شما خوشبخت شوند .

 

بعد از رفتن مهدي حمزه واقعا منقلب شد و چون كاروان در  كاظمين بودند ،بدون اينكه كسي بفهمد با چشمي گريان به حرم امام جواد رفت و در آنجا ساعت ها خودش را خالي كرد .

حمزه آن شب نخوابيد تا اينكه موضوعي به فكرش رسيد و آن اين بود اگر نجمه من را دوست ندارد پس ان همه وقت در راه براي چه  من را زير نظر داشت و يك بار عينكم را گرفت .

سيد با  خود مي گفت: شايد نجمه من را دوست دارد و اين پدر و مادرش هستند كه مخالف ازدواج ما هستند و با خود فكر كرد و گفت : جواب تمام سوالاتم در دفترچه خاطرات نجمه است بايد هر طور شده آن را بخوانم .

سيد با اينكه مي دانست اينكار ،كار درستي نيست ولي  ديگر طاقت نداشت سراسيمه به هتل برگشت و به بهانه اي رفت سراغ اتاق وسايل كاروانيان و كيف نجمه را پيدا كرد و دفترچه خاطراتش را برداشت و شروع كرد به خواندن بي چاره سيد انگار همين ديروز بود كه فكر مي كرد نجمه دارد در دفترچه خاطراتش مي نويسد :بلاخره مرد رويا هايم را پيدا كردم ، جوانكي سيه چشم و با قامتي رشيد ولي در دفترچه خاطرات چيز ديگر نوشته شده بود .

در قسمتي از آن نوشته بود :

موضوع تحقيق: تاثير عينك بر بينايي افراد و يك مشت حرف هاي غلمبه و خارجكي ديگر اصلا آن دفتر بيش از اينكه دفترچه خاطرات باشد ،دفتر ياداشت هاي علمي و تحقيقاتي بود .

سيد كه ديگر اين موضوع را هم فهميده بود و ديگر برايش مشخص شد كه اين مدت اشتباه مي كرده و هيچ وقت نجمه او را دوست نداشته ،با حالي عجيب از اتاق بيرون آمد و به اتاقش براي خوابيدن رفت .و از شدت گريه كردن خوابش برد .و همان شب در خواب ديد مردي  زيبا و نوراني به بيش او مي ايد و با صداي آرام به او مي گويد : آقا حمزه از آنجايي كه من از آوردن آب براي طفلان برادرم نااميد شدم . براي همين خوش ندارم كسي از درگاه خانه ي من نااميد برگرد. شما هم همه چيز را به مادرمان بسپار انشاالله به مرادت مي رسي و در ضمن از شما هم  توقع نداشتيم كه سراغ وسايل مردم بروي. آن مرد اين را گفت و رفت .در همين حال حمزه از خواب برمي خيزد و تازه مي فهمد كه چه شده .

آن شب ،شب عجيبي بود .نجمه هم در خواب مي بيند كه همراه  مادرش در بين الحرمين ايستاده اند  كه ناگهان دو مرد نوراني را مي بيند .از مادرش جوياي نام آن دو مرد مي شود .مادرش مي گويد آن مرد سالخورده تر حضرت امام حسين است و آن مرد بلند قامت  حضرت عباس .

 تا نجمه در خواب اين موضوع را مي فهمد سراسيمه  براي دست بوسي آن دو مرد مي رود .ولي خانم سياه پوشي مانع ديدار او با آن دو مرد ميشود و رو به نجمه مي گويد(( تو كه فرزند ما را دوست نداري )).

و ناگهان از خواب مي پرد .بعد از گذشت چند دقيقه تازه مي فهمد چه شده و چه اشتباه بزرگي كرده كه دل سيدحمزه را شكسته  تا مي آيد به خود بيايد. متوجه مي شود مهر و علاقه ي قلبي شديدي به حمزه پيدا كرده به طوري كه حالش با ديروز هزار مرتبه فرق كرده ولي اين موضوع را به كسي نمي گويد جز به مادرش .

مادر نجمه تا اين موضوع را مي فهمد دو دستي بر سر مي زند و به نجمه  مي گويد .خاك بر سر من كنند كه دخترم ،سيد را از خود گريزاند و لياقت ديدار امام حسين وحضرت عباس را از دست داد  بعد از مدتي مهدي و پدر نجمه هم از موضوع اگاه مي شوند.

بعد از ساعتي وقتي اوضاع اتاق آرام مي شود .سكوت دردناك فضا با صحبت نجمه مي شكند و نجمه مي گويد من  با آمدن آقا سيد براي خواستگاري مشكلي ندارم .

مهدي تا اين حرف را مي فهمد با عجله به اتاق سيد رفت و خبر را به او داد.

چند روز بعد زماني كه كاروان به يزد برگشت و تمام فاميل به ديدن سيد آمدند و رفتند .

آخريك شب ،ديگر سيد طاقت نياورد و  تصميم گرفت ماجراي عاشق شدنش در كربلا را براي پدر و مادرش و خواهرانش تعريف كند . يك ساعتي سيد گرم گفتن ماجرا بود و از سر تا پياز ماجرا را براي خانواده  گفت و اين را هم گفت كه چقدر مديون آقا حضرت عباس  شده است .

بعد از گفتن ماجرا  مادر سيد اشك چشمانش را پاك كرد و به او گفت :مادر جان من  مشكلي ندارم و هر موقع بگويي براي خواستگاري مي آيم .ولي پدر حمزه (سيد اكبر مي گويد):بابا فكر نمي كني هنوز زود است و بهتر است كمي بزرگتر شوي ؟

سيد هم بلافاصله مي گويد:

جو جامعه  اصلا خوب نيست . مي خواهم هر چه زودتر


مطالب مشابه :


اطلاعاتی کوچک از مصیبت امام حسين‏«ع‏»

او در سفر كربلا و دعوت به آمدن براى بيعت،ديدار امام حسين‏«ع‏»از قبر پيامبر و خداحافظى




رسم و رسومات(2) بدرقه و استقبال از مسافرين و زائرين

مراسم خاص بدرقه و استقبال از زائرين و مسافرين كربلا و مردم با مسافر خداحافظي مي كنند و




كربلا با دوچرخه 2 " رسيدن به مرز "

سيد با دوچرخه كربلا از اين گروه جوان مشتاق خداحافظي ميكنيم و به راهمون ادمه ميديم راهي




خلاصه سفر زیارت عتبات عالیات کربلای معلی-نجف اشرف-کاظمین و...

بود ويه دنيا دلتنگي- همه ناراحت وافسرده بايد با امام اول ولايت خداحافظي كربلا -----ساعت 4




خداحافظ

خداحافظ. خداحافظي تنها راه تمام شدن و سر كشيدن تمام بدختي ها نيست. خداحافظي مي تواند با يك




عكس هاي از كربلا و نجف/سایت خبرنگار

آیت الله دکتراسماعیل گندمکار - عكس هاي از كربلا و نجف/سایت خبرنگار - فلسفی / عرفانی / تاریخی




خاطرات سفر کربلا (قسمت دوم)

دوره کارشناسی كه هم از سادات بود و هم مشهور به اينكه متعدد سفر كربلا و خداحافظي از




خاطره ي سفر به كربلا

پدرم از شال زرد رنگ زيبايي كه در آن روزگار كربلا رفته ها به از آنها خداحافظي نمودم




ســــــــيد به كربــــــــــــــــــــــــــــلا مــــــي رود

فتح المبین - ســــــــيد به كربــــــــــــــــــــــــــــلا مــــــي رود -




96 ساعت به ياد ماندني (زیارت کربلا)... قسمت دوم

تا 30 كيلومتري كربلا کربلا ، عزم مون رو جزم كرديم ، با اون راننده حریص خداحافظي




برچسب :